استانلی، کوبریک
استانلی کوبریک در 26 جولای 1928 در نیویورک متولد شد.
در « کالج سیتی » دانشگاه نیویورک تحصیل کرد.
1947 با توبا متز ازدواج کرد ( 1952 از هم جدا شدند )؛ 1952 با روت سوبتکای رقصنده ازدواج کرد؛ فرزند: کاترین؛ سال 1985 با کریستین هارلن ازدواج کرد؛ فرزندان : آنیاو ویوین.
1964 برای مجلهای « لوک » در نیویورک عکاسی میکرد.
1950 اولین فیلمش را ساخت و عکاسی را رها کرد.
1955 جیمز هریس را ملاقات کرد و به اتفاق او کمپانی تولید فیلم « هریس کوبریک » را تشکیل داد.
1957 با فیلم راههای افتخار به عنوان یک کارگردان خوشفکر مطرح شد.
1958 با مارلون براندو بر روی فیلم مزدوران کارکرد اما فیلم را پس از شش ماه رها کرد.
1959 کارگردانی اسپارتاکوس را به عهده گرفت اما بعداً مسئولیت خود را در ساخت فیلم انکار کرد.
1962 با توافق جیمز هریس شراکت خود را با وی بهم زد.
1964 تحقیق برای ساخت فیلم 2001 را آغاز کرد.
1969 برای ساخت فیلم ناپلئون اقدام کرد ( فیلم ساخته نشد).
1971 پخش فیلم پرتقال کوکی واکنشهای انتقادی تندی را برانگیخت.
کوبریک در طی دوران حرفهایاش موفق به دریافت جوایز زیر گردید: بهترین کارگردانی برای دکتر استرنجلاو از منتقدین فیلم نیویورک به سال 1964؛ بهترین فیلمنامه، به همراه پیتر جرج و تری ساوترن، برای دکتر استرنجلاو از انجمن نویسندگان امریکا به سال 1964؛ اسکار برای جلوههای ویژه به خاطر فیلم 2001 به سال 1968؛ بهترین کارگردانی برای پرتقال کوکی از منتقدین فیلم نیویورک به سال 1971؛ جایزهی بهترین کارگردانی از آکادمی بریتانیا برای فیلم بری لیندون به سال 1975.
تقریباً هیچ کارگردانی نتوانسته با استقلالی که استانلی کوبریک به دست آورده است، در سیستم استودیی صنعت فیلم کار کند.
او به موازات اشتهار صعودیاش، و پذیرفته شدنش به عنوان یکی فیلم ساز با اهمیت جهانی، در زمینهی نظارت هنری بر فیلمهایش و هدایت تولید هر یک از آنها از مراحل اولیهی طراحی تا فیلمنامه نویسی و حتی پس از تولید اختیارات فراوانی کسب کرده اشت.
کوبریک توانسته است آزادی هنری گستردهای را که استودیوهای بزرگ در اختیارش نهادهاند، به خدمت کار خود در آورد؛ چراکه وی حرفهی فیلم سازی را از پایه آموخته است.
در اوایل دههی پنجاه میلادی دو مستند کوتاه برای R.K.O ساخت، پس از آن توانست دو فیلم بلند کم هزینه را که امروز میگوید:« برای کمک به یادگیری حرفهام حیاتی بودند.
»
بسازد؛ که اگر موفق به چنین کاری نمیشد، ترجیح میداد سینما را فراموش کند.
او هر دو فیلم را تقریباً دست تنها ساخت، چرا که هم فیلمبردار، هم صدابردار، هم تدیونگر، و هم کارگردان آنها بود.
سپس در سال 1955، جیمز هریس، تهیه کنندهی بلند پرواز را ملاقات کرد.
آنها مشترکاً فیلم قتل را که دربارهی گروهی تبهکار بود که یک کامیون برنج را غارت میکردند ساختند.
این فیلم نه تنها سود مناسبی برای وی داشت بلکه این گفتهی مجلهی تایم را که اینک افسانهای به نظر میرسد مستدل میکند که کوبریک « با دیالوگ و دوربین، چنان تخیلی آفرید که از آنچه که هالیوود از زمان رفتن پرهیاهوی اورسنولز از شهر به خود دیده بود، پرمایهتر بود.
»
سپس کوبریک اجازه یافت فیلمی از روی رمان سال 1935 همفری کاب، راههای افتخار، بسازد.
او در سال 1957 از روی این کتاب، غیر متعارفترین فیلم جنگی را ساخت.
چنان که یکی از مورخان سینما نوشت: « کوبریک وقتی که دوربین خود را بیباکانه و بردامنهها قرار میدهدو کشتار همگانی یک لشگر را ثبت میکند، از آن به مثابهی سلاحی استفاده میکند.
»
اسپارتاکوس تصویری است از بردهداری در روم قبل از مسیحیت، که کوبریک از آن به صورت « تنها فیلمی که بر آن کنترل مطلق نداشتم » یاد میکند، زیرا ستاره فیلم، کرک داگلاس، تهیه کنندهی فیلم نیز بود.
اگر چه اسپارتاکوس به صورت یکی از حماسههای « زوبین و صندل » درآمد، با وجود این کوبریک عهد کرد مادام که آزادی کامل هنری نداشته باشد، به کارگردانی نپردازد؛ و بعد از آن نیز هرگز چنان فیلمی نساخت.
لولیتا، راجع به شیفتگی کور مردی میانسال به نادختری کوچکش، اولین کمدی کارگردان است.
پائولین کیل نوشت: « نکتهی شگفت آور دربارهی لولیتا این است که این فیلم بسیار لذت بخش است.
لولیتا اسلپ استیک سیاه است و گاهی چنان آوانگارد میشود که انسان را در عین خنداندن به نفس نفس می اندازد».
برای آنان که طنز سیاه لولیتا را میستایند، فهم این نکته که فاصلهی این فیلم با شاهکار کوبریک در این ژانر ( یعنی دکتر استرنجلاو ) ـ راجع به یک ژنرال دیوانهی امریکایی و تصمیمش برای حمله به خاک شوروی ـ یک قدم بیشتر نیست، کار دشواری به نظر نمیرسد.
موضوع نهفته در فیلم سرسپردگی تام انسان به ماشینهای ویرانگر خودش است.
همچنین کوبریک، دیدگاه تاریک خود را در یک عصر مکانیکی ـ در سال 2001 ـ در فیلم 2001 : یک اودیسهی فضایی آزمود.
نگاه کوبریک به زندگی، آن طور که در 2001 انعکاس یافته، تا حدودی خوش بینانهتر از فیلمهای قبلی او به نظر میرسد.
2001 حامل امید به ترقی بشریت از طریق رویارویی خلاقانه با جهان است.
اما در پرتقال کوکی آینده کمتر نویدبخش است تا در فیلم 2001 : یک اودیسهی فضایی؛ در فیلم اخیر، کوبریک در چهرهی یک کامپیوتر سخنگو نشان میدهد که ماشین، انسان میشود.
در حالی که در پرتقال کوکی نشان میدهد که انسان در اثر شستشوی مغزی و کنترل فکری، به ماشین تبدیل میشود.
فیلم پرتقال کوکی در قالب ترمهایی نسبتاً تاریکتر، مضمونی را تصویر میکند که در همهی آثار قبلی کوبریک دیده میشود.
فیلم میخواهد بگوید در دنیایی که ارزش انسان روز به روز نازلتر میگردد و ماشینیسم سلطهی بیشتری مییابد، آدمی ناگریز است که انسانیت خود را پاس دارد.
به علاوه پرتقال کوکی بازتاب هشدارهای دکتر استرنجلاو 2001 است که انسان باید سخت بکوشد تا پس از تسلط بر خویش، بتواند بر ماشین ساخت خود نیز خدایی کند.
کوبریک پس از فیلمهای سه گانهاش که به آینده نظر داشت، به گذشته روی کرد و رمان تاریخی ـ بری لیندون نوشتهی تاچری را در سال 1975 به روی پرده آورد.
کوبریک، بری ـ یک پست فطرت قرن هیجدهمی ـ و زمان وی را به همان شیوهی نقادانهای که تاچری انجام داده بود، به تصویر کشید فیلم، مضمونی را غالباً در بهترین آثار کارگردان یافت میشود، باز میتاباند و از اندیشهها و طرحهایی سخن میگوید که با خطاهای انسانی، به انحراف کشیده میشوند و بشر را در رسیدن به مقاصد بزرگتر ، با شکست روبه رو میکنند.
شخصیت اصلی فیلم لولیتا موفق نمیشود که یک پری دریایی برای خودش داشته باشد.
دکتر استرنجلاو نیز موازنهی وحشت میان کشورها ـ که به منظور توقف مسابقهی سلاحهای هستهای، طراحی شده است ـ موفق نمیشود تا از ویرانی دکتر استرنجلاو، 2001 و پرتقال کوکی تکنولوژی مدرن بر انسان سازنده خود مستدلی میشود.
در فهرست فیلمهای راجع به شکست انسان، قصهی بری لیندون خیلی زود جایی پیدا میکند، زیرا برنامههای مادامالعمر قهرمان آن برای تبدیل شدن به یک اشرافزادهای ثروتمند، سرانجام بینتیجه میماند.
همچنین میتوان آروزهای نوشته شده و عقیم قهرمان ( جک نیک لسون ) برآشفتهی فیلم ترسناک کوبریک یعنی درخشش را مثال زد.
بدیهی است که کوبریک میخواهد باز هم فیلمهایی بسازد که کماکان، بینندگان را به اندیشیدن دربارهی مسائل حاد انسانی وادار سازد.
کوبریک با اتکا به موفقیت فیلمهای قبلیاش، میتواند به ساختن فیلم به هر طریقی که می خواهد ادامه دهد و استقلال و آزادی هنریاش را پاس دارد؛ لیکن این آزادی عمل، موجب نمیشود که او هر بار با وسواس و سخت کوشی بیشتری، فیلم بعدیاش را بسازد و از امکاناتش به نحو بهتری بهرهمند شود.
از بزرگترین اثر کوبریک 2001 « حماسه فضایی » ( در تهران : رازکیهان ) شاهکار تکنیک سینما و استفاده خردمندانه از تکنیک، و همچنین یک اثر فلسفی است که فیلمساز با تصاویر آن ایدئولوژی خود را ارائه میدهد.
این فیلم بالاتر از هر چیز، یک اثر علمی تخیلی است و سهم عمدهای از آن به نمایش کیفیت علوم و تکنولوژی در سال 2000 اختصاص دارد.
در این فیلم ما با چشمان سال 1968 شاهد وقایع آغاز قرن بیست و یکم هستیم و وسایلی را که با کمک آنها وقوع این حوادث را میتوان ممکن ساخت، مشاهده میکنیم.
رازکیهان اثری است که برمبنای حقیقت ساخته شده است.
آنچه میبینیم حاصل سالها تهیه مقدمات و تحقیقات دقیق و همه جانبهای است که به وسیله استنلی کوبریک در رشتههای تکنولوژی فضا، علوم فضانوردی، زیست شناسی و هیئت انجام شده است و از سوئی دیگر این فیلم حاصل سالها تهیه مقدمات و مطالعات به وسیله « آتورسی ، کلارک » نویسنده سناریو آن است.
فیلم با مناظری باز بوجود آمدن انسان از کره زمین در دوران قبل شروع میشود.
گروهی از میمونها اولیه به زندگی لایشعر خود مشغولند.
در طول زمان این میمونها استفاده از نیروی ضربتی شیئی دیگری مثل یک قطعه استخوان را فرا میگیرند و آن را به عنوان اسلحه به کار میبرند.
میمونها همچنین در یک صفحه سبولیک، با قطعه سنگ صاف و تراشیده روبرو میشوند که کوه و بیگانگی آن در ایشان هراسی بر میانگیزد و آنها را به احترام و پرستش وا میدارد.
این قطعه سنگ مظهر وجود مجهول حاکم و نشانی از قدرتی ماوراء الطبیعه است.
چراکه درست کردن چنان سنگی از عهده موجودات زمان ساخته نیست و ناگزیر دست دیگری در میان است.
قسمت دوم فیلم بلافاصله به سال 2000 بر میگردد دانشمندان آمریکائی برای مطالعه درباره یک پدیده شگفت که در کره ماه کشف شده به این کره میروند.
این پدیده همان قطعه سنگی است که در اول فیلم دیدهایم.
به این معنا که مجهول ابدی همچنان در طی میلیونها سال به شکل اولیه خود باقی مانده و کسی آن را حل نکرده است.
امواجی که از این سنگ برمیخیزد، فضانوردان را با سفینه غول پیکرشان به کره مشتری راهنمائی میکند.
دو فضانورد جوان همراه با پنج دانشمند که به خواب موقت فرو رفتهاند، به کمک یک مغز الکتریکی به جانب کره مشتری روان میشوند، این مغز الکترونیک دارای شعور و احساسات است و میتواند حرف بزند، حسادت بورزد، و غرور داشته باشد.
بین فضانوردان و مغز الکترونیکی اختلاف عقیده بیش میآید و مبارزه در میگیرد.
مبارزهای که به مرگ یکی از دو فضانورد میانجامد.
دومی میتواند با از کار انداختن مغز، به مشتری برسد ( تمثیلی از درگیری انسان و ماشین ) و در آنجا هم همان قطعه سنگ را ببنید و به طور سمبلیک به حقیقت مجهول ابدی بشر دست یابد و به دنبال استحالهای عجیب و تخیلی به صورت جنین تکامل یافتهای درآید و دوباره بازگردد.
جنینی که چشمانی فوقالعاده درشت دارد و سرش بسیار بزرگ است، چیزی از مادیت را از دست داده گامی بسوی « انرژی » برداشته است.
با کنار هم قرار دادن مراحل فیلم، انسان میمون، بشر امروزی و جنین تکامل یافته، به این نتیجه میرسیم که کوبریک از اعتقاد « نیچه » در مورد تحول انسان تا وصول به ابرود استعانت گرفته است و آنگاه نظریه خود را درمورد واجبالوجود ارائه داده: «خدا چیزی نیست جز انسان یا انسانهایی که ماده به انرژی مطلق استحاله یافتهاند.» فیلم دارای هدفهای متافیزیکی است.
حتی یکی از منتقدان فیلم را اولین فیلم نیچهای سینما خواند.
نظر کوبریک در مورد پیام متافیزیکی فیلم چنین است: « راز کیهان یک اثر غیر لفظی است، از دو ساعت و نوزده دقیقه فیلم فقط حدود چهل دقیقه گفتار است.
اثری که از قالب بندی لفظی در میگذرد و با مضمونی عاطفی و فلسفی مستقیماً در ضمیر لایشعر نفوذ میکند » نظر کوبریک در مورد اینکه آیا فیلم میمونهایی عاری از شعور نشان میدهد که در روی کره زمین زندگی میکنند.
در حالیکه صدها میلیونها سال از عمر زمین و بوجود آمدن موجود زنده در این کره گذشته است.
میمونها فقط از یک شعور ابتدائی و غریزی که حس دفاع از خود و تجاوز و تمایل به بهتر زیستن باشد، برخوردارند.
اما در همین حال که کره زمین چنینی زندگی ابتدائی را میگذارند، در کرات دیگر زندگی هوشمندانه به درجات عالی خود رسیده و در بعضیها نیز مرحله تبدیل ماده به انرژی بر زندگی پیش آمده است.
قطعه سنگ سیاه تراشیده، سمبل و مظهر وجود انرژی مطلق در فضاهای دیگر است.
برتری این انرژی بر زندگی بدوی میمونهای کره زمین آنها را به تکریم وستایشی تعبدی و غریزی وامیدارد.
باز میلیونها سال از عمر زمین میگذرد، بشر هنوز برای انسان سال 2000 چند قدمی بیشتر به فرار از ماده باقی نمانده است.
منتها هنوز بسیارند کراات دیگر که دارای زندگیهای پیشرفته و مارحل معنوی و انرژیک هستند.
دلیلش هم همان قطعه سنگ.
در یک لحظه از فیلم، تنها فضانورد سفینه، سنگ سیاه صیقلی را در آسمان می بیند و از اینجا به بعد در آن گرداب فضائی حیرت انگیز می افتد که رنگها و نقشهای عجیب دارد.
سفینه با سرعتی سرسامآور از این انسان فضائی که گاه به سرزمینهای رنگین شگفتی میانجامد، رد میشود تا سرانجام کپسول فضائی آن را در کاخی سپید با تالارهای سرتاسر سفید و زیبا و با تزئینات استیل قرن 19 مییابیم.
فضانورد با همان لباس فضائی و با سیمایی اندک درهم شکسته، در یک سالن این کاخ، حیرت زده گام برمیدارد.
در یک صحنه دیگر پیرمردی را میبینیم که پشت میزی نشسته و فضانورد ناظر آن است.
در حالی که پیرمرد خود فضانورد است.
صحنه بعدی او را در بسترمرگ میبینیم که به جلو اشاره میکند.
و در جلو او همان قطعه سنگ سیاه ایستاده است و صفحه نهائی بازگشت کیسه شفاف جنینی است که بچهای در آن وجود دارد.
کسیه به جانب زمین رهسپار است.
مجموع سکانسهای آخر یک استحاله فلسفی است.
سفینه پس از رویت قطعه سنگ، مظهر انرژی خالص و عقل کل، داخل در حیطه کائنات و مرز لامکان میگردد وپس از عبور از گرداب کذائی، فضانورد به مرز برتری به جایگاه استحاله قدم میگذارد که ناگزیر باید مکانی بسیار تمیز و سفید و پاک، نظیر رحم مادر باشد.
کوبریک همچنانکه در ابتدای فیلم، عبور میمون از مرز لاشعوری به حیطه تکامل انسان امروز را بدون مقدمه و تنها با یک قطع نشان داد و صدها میلیون سال را خلاصه کرد، در اینجا نیز صدها میلیون سال تحول و استحاله بشر را از حالت کنونی به حال تکامل افته و برتر شده را در چند صفحه کوتاه کرده است.
طفلی که در جنین فضائی عازم کره زمین شد، انسان برتر فردا یعنی صدها میلیون سال بعد است.
انسانی که به انرژی مطلق دست یافته و شاید خود نیز دارای انرژی خالص شده باشد.