زندگی سهراب
در همه سالها که گذشت ، سالهایی که از ناامیدی ، ما فقط خویش را در صفحه های تقویم می یافتیم . سهراب, بی احتیاط ومعصوم درست سرساعت دوازده میان آفتاب نم دار مهرماه کنار آدمیان این دنیا ایستاد تا به ناباوری همه ما باور بیاموزد و ما را در باوری عظیم غرق کند .
درسال هزاروسیصدوهفت درشهرقم، سهراب , آرام بعد از نواختن دوازده ضربه از ظهرچشم بازکرد ؛ همان گل نیلوفر زرد کنار پنجره و چه کودکی رنگینی داشت .
اسدالله پدرش و ماه جبین مادرش، نام سهراب را برایش برگزیدند . کودکیش میان جهشهای پاک وقصه های ترسناک نوسان یافت ، در قم زیاد نماند، به گلپایگان و خوانسار و از آنجا به سرزمین پدری (کاشان) رفت .
باعموها واجداد پدری در یک خانه زندگی می کردند ، خانه ای بس بزرگ .
کوچک بود و آسمانش آبی که پدرش بیمار شد و تا آخر زندگی بیمار ماند . مادر هنگام مرگ فرزندش (سهراب) زنده بود و در سنین بالای نود ، در اوایل خرداد ماه سال 1373 درگذشت .
مادربزرگ سهراب « حمیده سپهری » شعر می گفت و در کتاب « زنان سخنور ایران » چند شعر از او آمده است .
پدربزرگ مادرش ، میرزاتقی خان لسان الملک ، ملک المورخین بود که بیشتر به نام « محمد تقی خان سپهر » از او یاد می شود . وی مورّخ بود وکتاب مشهور « ناسخ التواریخ » را در چند جلد نوشته است.
پدر ، سهراب را به نقاشی عادت داد ، الفبای تلگراف را یادش داد و...
در چنین خانه ای خیلی چیزها می شد یادگرفت .
« پدر بود که دستم راگرفت و شیوه کشیدن آموخت. بتهوون را پدر هم می زدو هم آموزش موسیقی می داد , در چهره گشایی دستی داشت . آدمش همیشه رزمنده بود ، رستمش پیروز ازلی و سهرابش شکسته جاودان ؛ برای خود طرح منبّت می ریخت و برای مادر نقشه گلدوزی . خط را هم پاکیزه می نوشت » . 2
دوره شش ساله ابتدایی را در « دبستان خیام » گذرانید .
« من شاگرد خوبی بودم اما از مدرسه بیزار . مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خردسال من، مدرسه خوابهای مرا قیچی کرده بود ، نماز مرا شکسته بود » . 4
چقدر از شنبه ها بیزار بود، خوشبختی او ازصبح پنجشنبه آغاز می شد، عصر پنج شنبه تکه ای بود از بهشت.
« نمره اخلاقم در مدرسه بیست بود و در خانه صفر در مدرسه سربه زیر و در خانه سرکش ، در مدرسه می ترسیدم و در خانه می ترساندم . مدرسه برایم هوای دیگری داشت ، دیاری بود بریده از کوچه و بازار وشهر ، در کتاب درس خوانده بودم : بچه جان بر سر درخت مرو، لانه مرغ را خراب مکن و بارها برسر درخت رفته بودم و لانه مرغ را خراب کرده بودم ». 5
سهراب خودش می گوید : « تا هجده سالگی کودک بودم ، من دیر بزرگ شدم » .
زندگیش آرام می گذشت و گاهی پر هیاهو و سریع .
دگرگونیهایش پنهان بود و دیر آفتابی می شد . خیلی ها حسرت زندگی اورا می خوردند ، حسرت آزادگی و رهاییش را ، اما خودش می گفت : « نه , اینطورها نیست » .
« در بندم، بسیار در بندم . وقتی برای نقاشی به دشت و کوه می روم ، یکباره حس می کنم کوهها به هم نزدیک می شوند و می خواهند مرا له کنند . ترس برم می دارد ، همه چیزها را رها می کنم و بر می گردم به شهر . وقتی به شهر می رسم هیاهو آزارم می دهد . جمعیت دگرگونم می کند . می ترساندم . وحشتم می گیرد . نه ، دربندم . » . 7
سهراب در آذرماه هزاروسیصدوبیست وپنج ، اندکی بیش از یک سال بعد از به پایان رساندن دوره دانشسرای مقدماتی ، در اداره فرهنگ کاشان استخدام شد و تا شهریور سال هزاروسیصدو بیست وهفت به کارش ادامه داد . روزها نقاشی می کرد واحساسش این بود که « هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلوجا هست ».
سهراب تا هجده سالگی شعر نگفت البته در سالهای کودکی گاهی شعرهایی نوشته است . مثلاً یک روز که به خاطر بیماری در خانه مانده بود با ذهن کودکانه اش نوشت :
زجمعه تا سه شنبه خفته نالان