در پایان قرن شانزدهم میلادی فلسفه از حرکت بازمانده بود و این دکارت بود که دوباره آن را به حرکت واداشت.
فلسفه اولین بار درقرن ششم پیش از میلاد آغاز شد.
دو قرن بعد با ظهور مردانی چون سقراط، و پس او وی افلاطون، و ارسطو، فلسفه به عصر طلایی خود رسید.
پس از آن، تا دو هزار سال اتفاق مهمی دراین عرصه رخ نداد.
به عبارت دیگر، در این دوره طولانی کار اصیلی انجام نشد.
البته در این دوره فلاسفه بر جسته ای پا به میدان گذاشتند.
در قرن سوم میلادی فلوطین از اهالی اسکندریه، در فلسفه افلاطون تغییراتی داد و دراین روند فلسفه نوافلاطونی زاده شد .
سپسس نوبت به سنت اگوستین از اهالی هیپو رسید که فلسفه نوافلاطونی ر ابا معیارهای مورد قبول الهیات مسیحی سازگار کند.
ابن رشد، متفکر مسلمان، نیز اصلاحاتی در فلسفه ارسطو وارد و توماس آکوئیناس نیز به نوبه خود این فلسفه را الهیات مسیحی هماهنگ کرد.
این چهار شخصیت مستقل، هر یک به نحوی بر پیشرفت جریان فلسفه اثر گذاشتند،اما هیچ یک از آنها فلسفه جدیدی ابداع نکرد.
کار آنها عمدتاً حاشیه نویسی، شرح و تفصیل فلسفه افلاطون و ارسطو بود.
بدین سان، فلسفه این دو فیلسوف دوران شرک و بت پرستی سنگ بنای فلسفه مذهبی کلیسای مسیحی شد.
همین تغییر ماهیت فلسفه افلاطون و ارسطو مبنای اصلی شکل گیری فلسفه مدرسی (اسکولاستیک) قرار گرفت و این نامی است که به فعالیتهای فلسفی قرون وسطی داده شده است.
فلسفه مدرسی همان فلسفه کلیسا بود که به عدم خلاقیت و نوآوری خود می بالید.
در این دوران، ابراز هرگونه عقاید جدید فلسفی منجر به تکفیر، تفتیش عقاید و نهایتاًسوختن در آتش به حکم کلیسا می شد.به تدریج افکار افلاطون و ارسطو در زیر لایههای متعدد تفاسیر شارحان مسیحی و مورد تأیید کلیسا مدفون شد وبدین ترتیب ریشه اندیشه فلسفی خشکید.
در اواسط قرن پانزدهم، این وضعیت اسفبار تقریباً در تمامی حوزههای فعالیت فکری حاکم بود.
در سرتاسر اروپای قرون وسطی حاکمیت مطلق و بی چون وچرا از آن کلیسا بود.
اما از همان زمان، اولین شکافها در بنای عظیم قطعیت فلسفی پدیدار شد.
جالب آن است که مبدأ اصلی پیدایش این شکافها همان دنیای کلاسیک ]یونان و روم[ بود که افلاطون و ارسطو در آن پا به عرصه وجود گذاشته بودند.
بسیاری از آموخته هایی که در قرون وسطی از دست رفته یا فراموش شده بود.
دوباره احیا و الهام بخش رنسانس( نوزایی)دانش بشری شد.
رنسانس نگرش انسان مدارانهای را با خود به همراه آورد.
پی آمد این نگرش جنبش دین پیرایی بود که به استیلای کلیسا پایان داد.
با این حال، پس از گذشت حدود یکصد سال از این تحولات در اروپا، فلسفه هنوز در بند مدرسیگری گرفتار مانده بود.
این وضعیت تنها با ظهور دکارت به پایان رسید که فلسفهای مناسب برای عصر جدید ابداع کرد.
طولی نکشید که این نظام فلسفی در سراسر اروپا گسترش یافت و حتی به احترام او«دکارتگرایی» نامیده شد.
دکارت در یک نگاه
دکارت در طول زندگی هرگز حرفه ثابتی را پیشه خود نساخت.
او به مناسبهای مختلف خود را سرباز، ریاضیدان،متفکر،و نجیبزاده معرفی می کرد.
البته آخری بیش از همه با روش زندگی و موقعیت اجتماعی وی مناسبت داشت.
تمایل وی به زندگی راحت آسوده در دوران جوانی به زودی تبدیل به یک عادت شد.
او از محل درآمد خصوصی خود زندگی را می گذراند، هنگام ظهر از خواب بیدار میشد، و هر گاه میل داشت به سفر می رفت.
و تمام زندگی او در همین خلاصه می شد- نه ماجرای مهمی، نه همسری، و نه موفقیت( یا شکست) اجتماعی بزرگی.
با این حال، بدون شک دکارت خلاقترین فیلسوفی است که تا پانزده قرن پس از مرگ ارسطو پا به عرصه وجود گذاشت.
شروع زندگی دکارت
رنه دکارت در 31 مارس 1596 میلادی در شهر کوچک لاهه، سی مایلی جنوب شهر تور متولد شد.
این محل امروزه به اسم دکارت نامیده می شود و اگر به آنجا سفر کنید می توانید خانه ای را که دکارت در آن بدنیا آمد ببینید.
همچنین کلیسا سنت جرج متعلق به قرن دوازدهم نیز که دکارت پس از تولد در آن غسل تعمید داده شد در این شهر همچنان پا برجاست.
رنه چهارمین فرزند خانواده بود، مادرش یک سال بعد از تولد او به هنگام بدنیا آوردن پنجمین فرزند از دنیا رفت.
پدرش ژواکیم در دیوان عالی بریتانی قاضی بود.
محل دادگاه در شهر رن در 140 کیلومتری زادگاه دکارت قرار داشت و بدین ترتیب ژواکیم کمتر از نیمی از سال را در منزل می گذارند.
ژواکیم مدتی پس از مرگ همسرش دوباره ازدواج کرد و رنه در منزل مادر بزرگ خود پرورش یافت.
در این دوران، او بیش از همه به پرستار خود علاقه داشت و این محبت را به بهترین وجه حفظ کرد و تا روزی که او از دنیا رفت، دکارت هزینه زندگی او را می پرداخت.
کودکی دکارت در انزوا سپری شد، مزاج ضعیف وی نیز این انزوا را تشدید کرد، و بدین ترتیب او به زودی آموخت که چگونه در تنهایی زندگی کند.
به نظر می رسد که او در سالهای اولیه زندگی درونگرا و کم حرف بوده است.
کودکی رنگ پریده با موهای سیاه مجعد و چشمانی درشت و گود رفته که با کت مشکی و شلوارک و کلاه لبه دار پهنی بر سر و شال گردن بلند پشمی به دور گردن در باغها پرسه می زد.
دکارت در هشت سالگی به مدرسه شبانه روزی یسوعیها فرستاده شد که به تازگی در لافلش افتتاح شده بود.
هدف از تأسیس این مدرسه تعلیم فرزندان اشراف محلی بود که تا پیش از آن شکار و نگهداری باز و سرگرمیهایی را که در خانه با بی حوصلگی انجام می دادند بر آموزش و تحصیل ترجیح می دادند.
مدیر مدرسه از دوستان خانواده دکارت بود، و به همین اجازه داشت هر وقت که مایل باشد از خواب بیدار شود.
مانند همه کسانی که چنین امتیازی دارند، بدیهی بود که دکارت حوالی ظهر از خواب بیدار می شود- عادتی که تا پایان عمراکیداً به آن وفادار ماند!
در حالی که شاگردان دیگر به دست یسوعیهای بدطینت و مغرور که در پیچیدگی های فلسفه مدرسی متبحر بودند، به شدت تنبیه می شدند، دکارت با هوش و جوان توانست در فضای آسودهای به تحصیل بپردازد، هنگام ناهار از خواب بیدار شود و بعداظهر خود را به اسب سواری، شمشیر بازی و نواختن فلوت بگذارند.
هنگامی که زمان ترک مدرسه فرا رسید، روشن بود که دکارت بیش از هر شاگرد دیگری در آن مدرسه معلومات کسب کرده است و حتی وضعیت مزاجی وی نیز کاملاً بهبود یافته بود ( گرچه هنوز اندکی دچار خود بیمارانگاری بود که در طول زندگی سرشار از سلامت خود در سالهای آینده، آن را حفظ کرد).
دکارت در هشت سالگی به مدرسه شبانه روزی یسوعیها فرستاده شد که به تازگی در لافلش افتتاح شده بود.
در حالی که شاگردان دیگر به دست یسوعیهای بدطینت و مغرور که در پیچیدگی های فلسفه مدرسی متبحر بودند، به شدت تنبیه می شدند، دکارت با هوش و جوان توانست در فضای آسودهای به تحصیل بپردازد، هنگام ناهار از خواب بیدار شود و بعداظهر خود را به اسب سواری، شمشیر بازی و نواختن فلوت بگذارند.
هنگامی که زمان ترک مدرسه فرا رسید، روشن بود که دکارت بیش از هر شاگرد دیگری در آن مدرسه معلومات کسب کرده است و حتی وضعیت مزاجی وی نیز کاملاً بهبود یافته بود ( گرچه هنوز اندکی دچار خود بیمارانگاری بود که در طول زندگی سرشار از سلامت خود در سالهای آینده، آن را حفظ کرد).
اگرچه دکارت در دوران مدرسه شاگرد ممتازی بود، اما به نظر می رسد همواره از تحصیلات خود ناراضی بوده است.
آموخته ای دوران مدرسه در نظرش عمدتاً بی ارزش جلوه می کرد: تعلیمات ارسطو که حجم صدها سال تفسیر مفسران گوناگون نیز بدان اضافه شده بود و الهیات آگوئیناس که بوی کهنگی می داد و برای هر سؤالی پاسخ داشت اما به هیچ سؤالی هم پاسخ نمی داد- به عبارت دیگر، با تلاقی از متافیزیک.
ازدیدگاه دکارت، هیچ یک از آموختههای وی، به غیر از ریاضیات، از یقین برخوردار نبود و دکارت در طول زندگی خود که خالی از تعلقات قطعی همچون خانه، خانواده، و روابط اجتماعی معنادار بود، کوشید قطعیت و یقین را در تنها زمینه ای که با آن خو گرفته بود، یعنی در دنیای ذهن، جستوجو کند.
مدرسه را با نارضایتی ترک گفت.
همچون سقراط، به این نتیجه رسید که هیچ نمیداند.
حتی ریاضیات نیز فقط می تواند یقینی جدای از وجود انسان فراهم آورد.
تنها چیزی که به غیر از قضایای ریاضی به آن یقین دادشت، وجود خداوند بود.
هنگامی که دکارت در شانزده سالگی مدرسه لافلش را ترک کرد پدرش وی را برای تحصیل حقوق به دانشگاه پوانیه فرستاد.
ژواکیم دکارت مایل بود فرزندش، در حرفه قضاوت به مقامی معتبر برسد، چنانکه برادر بزرگتر رنه نیز به همین راه رفته بود.
آن روزگار، مشاغل قضایی عمدتاً از طریق روابط خانواده گی به دست می آمد- و این نظام انتصاب قضات، به همان اندازه که امروزه شاهد آن هستیم، قضاوت نالایق تربیت می کرد!
اما او پس از دو سال تحصیل در رشته حقوق، به این نتیجه رسید که به اندازه کافی این علم را آموخته است.
در این زمان، چند ملک روستایی کوچک از مادر با او به ارث رسید.
او از این اموال درآمدی بدست می آورد که برای آن گونه زندگی که او دوست داشت کافی بود.
بنابراین، تصمیم گرفت برای « دنبال کردن افکار خود» به پاریس نقل مکان کند.
چون خانواده دکارت جزو نجیب زادگان محسوب می شدند انتظار نمی رفت وقت خود را به تفکر سپری کنند.
اما دیگر کاری از دست ژواکیم ساخته نبود- پسرش دیگر یک انسان آزاد به حساب می آمد.
پس از گذشت دو سال، دکارت از زندگی مجردی و مرفه خود در پاریس خسته شد.
علیرغم اشتغال به مطالعات وسیع و گوناگون، و نگارش چندین رساله تقریباُ تفننی، تدریجاً درگیر زندگی اجتماعی درگیر زندگی اجتماعی پایتخت میشد که به نظرش ، بسیار کسالت آور بود .
البته به نظر نمی رسد این عقیده وی محدود به جامعه پر زرق و برق پاریس باشد بلکه چنین برمیآید که دکارت هرگونه زندگی اجتماعی را کسالت بار می دانسته است و لذا این کسالت صرفاً به پاریس محدود نمی شد.
دکارت زندگی آرامی را در فوربورگ سن ژرمن در پیش گرفت، به دور از هیاهو ، جایی که کسی برای کسیمزاحمتی نداشت .
اینجا در انزوای کامل بسر می برد و می توانست همچنان به تعقیب افکار خویش در آرامش ادامه دهد.
احتمالاً دکارت مایل بوده این شیوه زندگی را تا پایان عمر ادامه دهد.
ولی پس از چند ماه سکونت در آنجا، ناگهان عزم سفر کرد .
در حقیقت زندگی دکارت تحت تأثیر دو گرایش قرار داشت : انزوا و سفر گویا در تمام مدت عمرش تعادل ظریفی میان این دو گرایش برقرار بود.
او هرگز با دوستان خود احساس نزدیگی نمی کرد، و تمایلی هم نداشت تا در کنار آنها باشد؛ هرگز تلاش نکرد یک خانه ثابت برای خود دست و پا کند.
او تا پایان عمر،بیقرار و تنها بود.
پیوستن به ارتش : با توجه به این شرایط، تصمیم بعدی دکارت عجیب به نظر می رسد، چرا که عزم کرد به ارتش بپیوندد!
در سال 1618 به هلند رفت و به عنوان افسر بدون حقوق در ارتش شاهزاده اورانژ ثبت نام کرد.
ارتش پروتستان شاهزاده اورانژ برای دفاع از استقلال اتحادیه هلند در مقابل اسپانیای کاتولیک آماده می شد.
که می خواست سرزمین هلند، مستعمره سابق خود، را پس بگیرد و به راستی این نجیب زاده خونسرد کاتولیک که از هیچ گونه تجربه نظامی برخوردار نبود و بنا به ادعای خود تنها کمی شمشیر بازی و اسب سواری در مدرسه یاد گرفته بود، به چه درد ارتش هلند می خورد؟ قضاوت آن دشوار است.
آن زمان، دکارت اصلاً هلندی بلد نبود و همچنان به عادت همیشگی خوابیدن تا ظهر وفادار بود.
شاید هلندی ها اصلاً متوجه حضور وی نمیشدند و او هم در آرامش کامل در چادر خود می نشست و به نشتن رسالهای درباره موسیقی یا امثال آن مشغول می شد.( اگر امروز بود دکارت را متهم به جاسوسی می کردند؛اما به نظر می رسد که در آن روزگار، ارتشها درک درستی از اهمیت جاسوسها نداشته اند و آماده پذیرش هر سربازی بدون توجه به ملیت، میزان وفاداری، و حتی علاقهشان به شرکت در مراسم نظامی بوده اند).
از شواهد چنین بر می آید که او از زندگی در ارتش دچار ملال شد؛ به نظرش زندگی در آنجا « مملو از بطالت و اتلاف وقت بود.» یعنی در ارتش افسرانی هم بودند که دیرتر از او از خواب بیدار می شدند؟
اگر چنین بود، و ارتش اسپانیا دست به حمله ای ناگهانی علیه هلندیها می زد، لابد تنها با جماعتی مست روبرو می شد که به سمت خوابگاه خود می رفتند و افسری فرانسوی که با عصانیت از آنها می خواست دست از حمله بردارند و مزاحم خواب او نشوند!
یک روز بعداظهر، دکارت پس از صرف صبحانه سبک همیشگی خود تصمیم گرفت در خیابانهای شهر بردا قدم بزند.
و متوجه اعلامیهای شد که روی دیوار زده بودند.
در آن زمان رسم بود که مسائل حل نشده ریاضی را به صورت اعلامیه به دیوار بچسبانند و رهگذران را به مبارزه برای حل آنها دعوت کنند.
دکارت از صورت مسأله زیاد سر در نیاورد ( چون به زبان هلندی نوشته شده بود).
بنابراین از یک مرد محترم هلندی که کنار وی ایستاده بود خواهش کرد اگر می تواند مسأله را برای او ترجمه کند.
مرد هلندی چندان تحت تأثیر این افسر فرانسوی جوان و جاهل قرار نگرفت و گفت فقط در صورتی حاضر به ترجمه آن است که افسر فرانسوی بخواهد مسئله را حل کند و پاسخ را نزد او بیاورد.
بعداظهر روز بعد، افسر جوان به خانه مرد هلندی رفت و میزبان در کمال تعجب دریافت، نه تنها مسأله را حل کرده بلکه روش بی نهایت مبتکرانه ای را برای حل آن به کار برده بود.
به گفته آدرین بایه، نخستین زندگینامهنویس دکارت، نحوه ملاقات دکارت با آیزاک بیکمان، فیلسوف و ریاضیدان مشهور هلندی چنین بود.
این دو تا سالها بعد دوستان نزدیکی بودند و به مدت دو دهه به طور مرتب با یکدیگر نامه نگاری می کردند ( گرچه چندین بار مشاجره شدید آنها بر سر مباحث ریاضی باعث قطع رابطه آنها شد).
یک بار دکارت برای بیکمان نوشت، « من در خواب بودم، تا اینکه تو مرا بیدار کردی.» هم او بود که علاقه دکارت به ریاضیات و فلسفه را که از زمان ترک لافلش خاموش مانده بود، مجدداً برانگیخت.
وضعیت اروپا به تدریج رو به بحران می رفت، هر چند که این موضوع را نمی توان از رفتار دکارت استنباط کرد.
مردم با واریا علیه فردریک پنجم، فرماندار پالاتین و پادشاه پروتستان بوهم وارد جنگ شدند.
سرتاسر قاره اروپا به سمت جنگهای طولانی و مصیبتباری پیش می رفت که بعدها به نام جنگهای سی ساله معروف شد.
این جنگها که نتایج ناپایدار آن تمام کشورهای قاره را از سوئد گرفته تا ایتالیا تحت تأثیر قرار می داد، تا پایان حیات دکارت همچنان ادامه داشت و مناطق وسیعی از اروپا، به ویژه آلمان را به ویرانی و نابودی کشاند.
با این حال، به نظر می رسد که تأثیر این جنگها بر دکارت، حتی زمانی که در ارتش بسر می برد، چندان قابل توجه نبوده است.
سه رویای عجیب در این اثنا، زمستان سرد با واریا فرار رسید و همه جا از برف پوشیده شد.
برای دکارت هوای منطقه آنچنان سرد بود که تصمیم گرفت در یک « اجاق» زندگی کند.
عموماً چنین تصور می شود که منظور دکارت از این کلمه اتاق کوچکی بوده که گرمای آن از طریق اجاقی در مراکز اتاق تأمین می شده است و امثال آن در منطقه باواریا فراوان بود.
اما دکارت در خاطرات خود صریحاً می نویسد که « در یک اجاق » زندگی می کرده است.
یک روز که دکارت در اجاق خود نشسته بود، تصویری در ذهن وی نقش بست.
دقیقاً روشن نیست که او چه دید، ولی به نظر می رسد که این تصویر،تصویری ریاضی گونه از جهان بوده است.
بدین ترتیب، دکارت قانع شد که تمامی روابط عالم را می توان با استفاده از یک ریاضیات جهانشمول کشف کرد.
آن شب، هنگامی که دکارت به بستر رفت، سه رؤیای شفاف از ذهن وی گذشت.
در رؤیای اول، او خود را دید که با تندباد قدرتمندی در ستیز بود و تلاش می کرد به سمت مدرسه قدیمی خود در لافلش قدم بردارد.
یک لحظه برمی گردد تا با کسی احوالپرس کند و ناگهان باد او را به دیوار کلیسا می کوبد.
آنگاه از میان حیاط کلیسا ندایی می گوید که یکی از دوستانش می خواهد خربزه ای به او بدهد.
در رؤیای بعدی، وحشت وجود دکارت را فرامی گیرد و « صدایی همچون غرش تندر » را می شنود و پس از آن هزاران جرقه، تاریکی اتاق او را روشن می سازند.
رؤیای سوم چندان واضح نیست: او یک لغت نامه و یک کتاب شعر را روی میز خود می بیند؛ به دنبال آن،اتفاقاتی نامربوط و در عین حال نمادین رخ می دهد که برای خود او بسیار خوشایند و برای شنونده بسیار کسالت بارند.
آنگاه دکارت ( در رؤیای خود) تصمیم می گیرد تمامی این وقایع را تفسیر نماید.
بیان این تفسیرها می توانست نحوه شناخت دکارت از خویشتن را به خوبی روشن سازد، اما متأسفانه، آدرین بایه، نویسنده زندگینامه دکارت، در این مقطع از جملات پرابهامی استفاده می کند.
وقایع آن روز زمستانی و شب بعد از آن ( 11 نوامبر 1619 ) تأثیر بسیار عمیق و پایداری بر دکارت داشته است.
خودش معتقد بود که این تصویر و رؤیاهایی که پس از آن در ذهن او شکل گرفت رسالتی را که خداوند بر عهده او گذاشته بود آشکار کرد.
بدین سان، دکارت به وظیفه خود و همچنین به یافتههایی که در همه موارد با استدلال همراه نبود، اعتماد پیدا کرد اعتمادی که سخت بدان نیازمند بود.
اگر تجربه آن روز نبود، نابغه جوان ما که تا آن زمان از این شاخه به آن شاخه پریده بود، هرگز رسالت خود را کشف نمی کرد.
جالب است که فیلسوف عقلگرای بزرگی چون دکارت از یک تصویر خیالی و چند رؤیای غیر عقلانی الهام بگیرد- گرچه این جنبه از تفکر دکارت معمولاً در دبیرستانهای فرانسوی نادیده گرفته می شود و این قهرمان بزرگ و خیال پرداز فرانسوی به عنوان نمونه بر جسته عقلگرایی معرفی می شود.
در نتیجه تصویر ذهنی و رؤیاهای آن روز و آن شب، دکارت سوگند خورد که از آن پس تمام عمر خود را وقف مطالعات فکری کند و همچنین برای شکرگزاری به زیارت معبد بانوی لورتو در ایتالیا برود.
بنابراین، جای تعجب است که دکارت پنچ سال دیگر هم در اروپا بی هدف و سرگردان بود تا بالاخره به زیارت بانوی لورتو رفت، و دو سال دیگر هم طول کشید تا مطالعاتش را آغاز کند!
درباره این دوره هفت ساله از زندگی دکارت، که خود او آن را « دوران ولگردی» نامیده است، جزئیات دقیقی در دسترس نیست .
زمانی که وی به یکی از جزایر فریزین سفر کرده بود ( احتمالاًجزیره شیرمونیکوگ )، قایقی اجاره کرد تا او را از جزیره خارج کند.
ملوانان او را با یک تاجر فرانسوی اشتباه گرفتند و نقشه کشیدند تا اموال او را سرقت کنند.
در حالی که دکارت روی عرشه ایستاده بود و ساحل جزیره را نگاه می کرد که چگونه در آبهای خاکستری دریا دور می شود، ملوانان به زبان هلندی علیه او توطیه می کردند.
نقشه آنها چنین بود که ضربه ای به سر او وارد کنند، او را به دریا بیندازند و طلاهایی را که اطمینان داشتند در چمدان خود مخفی نموده غارت کنند.
در کمال تأسف ملوانان، مسافر آنها پس از سال ها سفر چند کلمه ای زبان هلندی یاد گرفته بود.
ملوانهای بخت بر گشته ناگهان با حمله نجیب زاده فرانسوی مواجه شدند که شمشیر خود را در هوا تکان می داد و جلو و عقب می رفت و در نتیجه نقشه آنها به شکست انجامید.
دکارت هرگز با خانواده خود دعوا نکرد ولی همواره از آنان دوری میجست.
علیرغم سفرهای آزادانه خود در سراسر اروپا، هرگز بخود زحمت نداد برای شرکت در مراسم عروسی برادر یا خواهر خود به خانه بازگردد و حتی بر سر بستر مرگ پدر خود حاضر نشد.
آشنایی یا پدر مرسان در اواخر این دوره سفر دکارت مدت زیادی از وقت خود را در پاریس گذراند.
در اینجا او یکی از همکلاسیهای قدیمی خود در مدرسه لافلش به نام مارین مرسان را ملاقات کرد که به کلیسا ملحق شدهبود.
پدر مرسان از مقام عالی بالایی برخوردار یود و با بزرگترین متفکران ریاضی و فلسفه در سراسر اروپا تماس داشت.
مرسان از حجره کوچک خود در پاریس با نوابغی چون پاسکال، فرما، و گاسندی مکاتبه داشت.
حجره مرسان در واقع به محل تبادل آخرین اندیشههای ریاضی،علمی و فلسفی مبدل شدهبود.
مرسان همان دوستی بود که دکارت لازم داشت و به همین جهت تا پایان عمر با او مکاتبه کرد و پیشنویس افکار و طرحهای خود را برای وی میفرستاد تا نظر مرسان را – چه در خصوص اعتبار آن افکار و چه از لحاظ عدم تعارض آنها با تعالیم سیاسی- جویا شود.
دکارت بیشتر وقت خود را در اتاقش در پاریس صرف مطالعه میکرد ولی گهگاه دوستانی برای بحث درباره مسائل مختلف به دیدن وی میآمدند.
و حتی در مواردی، او مجبور میشد منزل را تزک کند و در مجالس رسمیتر شرکت کند.
در روایتی نقل شدهاست که یکبار به هنگام حضور دکارت در محل اقامت سفیر پاپ، پزشکی به نام شاندو طی سخنانی که در حضور جمع ایراد کرد تلاش کرد مبانی« فلسفه جدید» خود را به حضار معرفی کند.
در پایان سخنرانی دکارت با استناد به مجموعه دلایل متقن ریاضی که شاندو هیچ پاسخی برای آنها نداشت، فلسفه جدید وی را رد کرد.( شاندو سه سال بعد هم در وضعیت مشابهی گرفتار شد، ولی این بار اتهام وی جعل چیزهایی محسوستر از آرای فلسفی بود و بالاخره به دار آویخته شد.) کاردینال دوبرول پس از شنیدن استدلالهای ماهرانه دکارت او را به گوشهای کشید و مصرانه از او خواست تمام عمر خویش را وقف فلسفه کند.
این ماجرا در دکارت مؤثر افتاد.
البته تصاویر ذهنی و رؤیاها قبلاَ در وجود وی اعتماد به نفس کافی ایجاد کرده بود، ولی درنهایت رویکردی عقلانی لازم بود تا او را وادار به کارکند.
در سال 1628 دکارت پاریس را به مقصد شمال فرانسه ترک کرد تا در انزوای کامل خود را وقف تفکرات خویش کند.
اما متأسفانه دوستان پاریسی همچنان به دیدن وی میآمدند.
بنابراین تصمیم بازهم به محل دورتری کوچ کند و به همین منظور به هلند رفت تا کاملاَ تنها باشد او تا یک سال پیش از مرگش بیش از دودهه در هلند سکنی گزید.
البته عبارت« سکنی گزیدن» تا جایی که به زندگی دکارت مربوط میشود معنایی نسبی دارد.
براساس اطلاعات موجود دکارت در پانزدهسال اول اقامت خود در هلند دست کم هجده بار تغییر منزل داد و حتی در این دوران هرگاه احساس یکنواختی به وی دست میداد به خارج سفر میکر.
تنها کسی که همواره از نشانی دقیق وی خبر داشت، پدر مرسان بود، به هر حال هیچکس مزاحم انزوای وی نشد.
این جابجاییهای مکرر تنها به انزواطلبی دکارت نسبت داده میشود، ولی به نظر میرسد در پس این خانهبدوشی، بیقراری عمیقی نهفته بود.
دکارت همیشه در خانه خدمتکار داشت و به نظر میرسیدکه بسیار خوش برخورد بودهاست تصویری که از او داریم نجیبزادهای است با صورت رنگپریده و کلاهگیسی بلند و تیره که در آن روزگار مرسوم بودهاست.
با سبیل و ریش باریک و بلندی که جذابیت اسرارآمیز به او می بخشیدهاست.
گفته میشود که او آدم خوشلباسی بوده و شلوارهای کوتاه و جوراب ساقبلد ابریشمی سیاه و کفش نقرهنشان به پا میکرده است.
عادت داشت همواره شال ابریشمی به دور گردن خود بیاویزد تا او را درمقابل سرما محافظت کند.
هرگاه از خانه خارج میشد کت ضخیم و شالگردنی پشمی به تن میکرد و همواره شمشیر به کمر میبست.دکارت به کوچکترین تغییر دما حساسیت داشته و به گفته خود وی سرما برای« ضعف ارثی» سینه وی مضر بود.
با این حال او سالهای زیادی از عمر خود را به سفر در اروپا، از ایتالیا تا اسکاندیناوی گذراند.
و کشوری که بالاخره برای اقامت خود انتخاب کرد هلند بود که به علت باران،مه، و یخبندان شدید، شهرت داشت و یکی از فرانسویان معاصر دکارت درباره آبوهوای آن گفته بود،« چهارماه زمستان و به دنبال آن هشت ماه سرما!» هلند مرکز آزادی افکار : با وجود این هلند، از یک مزیت بزرگ برخوردار بود.
در قرن هفدهم میلادی، این منطقه از اروپا مرکز آزادی افکار به حساب میآمد برخلاف سایر کشورها، در هلند هیچکس بابت افکار خود بهایی پرداخت نمیکرد.
هلندیها تساهل پیشه میانهای با تفتیش عقاید تکفیر و سوزاندن صاحبان عقاید نداشتند- و اینها مزایای مهمی به شمار میآمد که متفکران نواندیش را از سراسر اروپا به هلند جذب میکرد.
از میان چهار متفکر بزرگی که در قرن هفدهم اندیشههای فلسفی نوینی عرضه کردند، سه نفر- دکارت، اسپینوزا، و لاک- مدتی از عمر خود را در هلند سپری کرده بودند.( چهارمین متفکر یعنی لایبنیتس در نزدیکی مرز هلند یعنی در هانوور زندگی میکرد و چندین بار به هلند سفر کرد.
تا حدودی به دلیل همین فضای آزاد فکری، هلند به یکی از مراکز مهم صنعت چاپ مبدل شد و آثار بزرگانی چون گالیله و هابز در آنجا به چاپ رسید.
در این دوره هیچ نقطهای از اروپا به اندازه هلند شاهد ظهور اندیشههای تازه نبود.
دکارت پیش بینی می کرد از نظام فلسفی وی فواید بسیاری حاصل شود.
او با اطمینان پیشگویی کرد که هرگاه این روش علمی جدید در علم پزشکی بکار گرفته شود،میتواند فرآیند پیری را به تأخیر اندازد.( این رؤیای همیشگی دکارت بوده.
ده سال بعد او برای متفکر هلندی، هویگنس نوشت که علیرغم شرایط جسمانی ضعیف خود انتظار دارد خیلی بیش از صدسال عمر کند.
هر چند در آخرین سالهای عمر خود مجبور شد در این عقیده تجدیدنظر کند و چندسال از پیشبینی خود کم کند!
دکارت نوشتن رساله درباره قواعد هدایت ذهن را آغاز کرد.
بمنظور کشف دانشی جهانشمول ابتدا میبایست روشی برای درست فکرکردن پیدا میشد.
این روش در حقیقت عبارت بود از رعایت دو قاعده در عملیات ذهنی؛ شهود و استنتاج.دکارت شهود را اینگونه تعریف کرد:« برداشت دور از تردید یک ذهن روشن و هشیار که تنها در پرتو عقل میسر می شود.» و استنتاج را چنین تعریف میکند:« نتیجهگیری ضروری از حقایقی که صحت آنها مورد یقین است.» روش معروف دکارت- که بعدها به روش دکارتی معروف شد در بکارگیری درست این دو قاعده تفکر خلاصه میشود.
رساله دکارت درباره عالم دکارت پس از بیان قواعد کارکرد ذهن، توجه خود را به جهان خارج معطوف کرد.
بدین ترتیب،ظرف مدت سه سال رساله درباه عالم را به رشته تحریر درآورد.
این رساله در برگیرنده افکار وی درباره موضوعهای علمی بسیار متنوع و گستردهای همچون شهابسنگها، نورشناسی، و هندسه است.
دکارت بمنظور تعقیب مطالعات خود در زمینه آناتومی، تصمیم گرفت به کشتارگاه محلی سربزند.
او نمونههای مختلفی از اعضای حیوانات را زیرلباس خود مخفی میکرد و به منزل میبرد تابدون جلب نظر دیگران به تشریح آنها بپردازد.
در نتیجه همین مطالعات بود که دکارت علم جنینشناسی را بنیان گذارد.پس از سه سال تلاش فشرده دکارت تصمیم گرفت نسخه اولیه رساله درباره عالم را برای پدرمرسان بفرستد تا آن را در پاریس به چاپ برساند.
اما ناگهان اخبار غیرمنتظره و عجیبی از رم به گوش وی رسید.
گالیله به کفر متهم شده و به دادگاه تفتیش عقاید احضار و مجبورشدهبود سوگند بخورد که فعالیتهای علمی خود را کنار میگذارد به آنها لعنت میفرستد و از آنها نفرت دارد؛ این سوگند اجباری بیشتر متوجه اعتقاد وی به نظریه کوپرنیک بود که براساس آن، زمین به دور خورشید میچرخد.
دکارت بلافاصله از دوست خود بیکمان خواست نسخهای از اثر گالیله را در اختیار وی بگذارد و در کمال نگرانی متوجه شد بسیاری از نتایجی که گالیله بدست آورده مشابه نتیجهگیری خود اوست.دکارت بدون آنکه کلمهای در این مورد به کسی بگوید، رساله درباره عالم را کنار گذاشت و ذهن خود را به مسائلی معطوف کرد که کمتر جنجال برانگیز بودند.( رساله درباره عالم تا سالها پس از مرگ دکارت انتشار نیافت و در آن زمان هم فقط بخشی از آن منتشر شد.) او اعتقاد داشت آنچه در رساله درباره عالم نوشته درست است ولی درعین حال به خدای کلیسا اعتقاد راسخ داشت.
دکارت به ترسوبودن متهم شدهاست و گفته شده که بطور پنهانی ملحد بودهاست و علیرغم تأملات دورنی بسیار حتی درباره وجود خویش نیز شناخت کافی نداشته است.
اما هیچیک از این اتهامات قابل دفاع نیست.
ممکن است دکارت از زمره قهرمانان نبوده باشد، وی این به معنای جبن وی نیست.
دکارت جهان را متشکل از دو نوع جوهر میدانست-ذهن و ماده.
ذهن جوهر فاقد امتداد]بعد[ و تقسیمناپذیر است.
در مقابل ماده دارای امتداد و تقسیمپذیر است و از قوانین فیزیک تبعیت میکند.
به عبارت دیگر ذهن غیرمادی ما در یک جسم مکانیکی قرار گرفته است.
اما چگونه ذهن که فاقد امتداد است میتواندبا جسم که تنها قادر است تابع قوانین علم مکانیک باشد ارتباط متقابل برقرار کند؟
دکارت هرگز پاسخ رضایتبخشی برای این پرسش پیدا نکرد- پرسشی که بگونهای عجیب بازتاب تضادهای روانشناختی او است که زندگی روزمره او را برمیآشفت.
اما همچون همیشه تلاش کرد این سئوال را بیپاسخ نگذارد.
بنا به نظر دکارت، محل ارتباط و تأثیرگذاری متقابل ذهن و جسم در غده خلفی مغز قرار دارد( اندامی عجیب که در نزدیکی ساقه مغز واقع است و نقش دقیق آن تا به امروز بر ما پوشیده نیست.)متأسفانه دکارت در اینجا از بخث اصلی منحرف شده است.
پرسش اصلی این نیست که ذهن و جسم در کجا با یکدیگر تلاقی میکنند بکه سئوال آن است که این دو« چگونه» با یکدیگر ارتباط پیدا میکنند.
ماجرای عاطفی تحولی در زندگی دکارت دراین مقطع از زندگی دکارت ماجرای عاطفی برای وی پیش میآید که امثال آن در زندیگ او بسیار نادر است.
او بادختری به نام هلن که احتمالاَ یکی از خدمتکاران منزل وی بود رابطه پیدا میکند.
حاصل این رابطه دختری است که نام او را فرانسیس میگذارند پس از تولد فرانسیس، هلن به همراه او نزدیک منرل دکارت سکنی میگزیند اما مرتباَ او را میبیند .
در حضور دیگران دکارت فرانسیس را خواهرزاده خود معرفی میکرد.
با توجه به مدارک کمی که باقیمانده مشکل بتوان نوع رابطه دکارتی با هلن را دقیقاَ تعیین کرد.ولی میتوان چیزهایی در این مورد حدس زد.
هلن بیچاره چگونه میتوانست توجه این نجیبزاده خونسرد را به خود جلب کند؟
از نگاههای سرد و چشمان گودرفته او چه چیزی دستگیر این زن میشد؟… شاید هلن در جلب نظر دکارت به خود چندان موفق نبود، اما مسلماَ فرانسیس در این زمینه موفقیت بیشتری به دست میآورد.
دخترک صادقانه دست خود را بسوی پدر دراز میکرد و او هم محبت دختر را پاسخ میگفت.( شاید دکارت با دیدن دختربچه به یاد کودکی خود میافتاد که تنها رها شدهبود و هیچکس جز پرستار پیر مراقب او نبود.) اگرچه دکارت در ابتدا سعی میکرد فرانسیس را خواهرزاده خود معرفی کند ولی بزودی دلبسته دختر کوچک خود شد.
این تجربه عاطفی درزندگی دکارت بی نظیر بود.
در این زمان دکارت نگارش رسالهای را که تا امروز خلاقانهترین اثر وی محسوب می شود یعنی رساله گفتار درباره روش آغاز کرد.
شگفت آن که محتوای اصلی این کتاب را قسمتهایی از رساله درباره عالم تشکیل میداد که بعنوان قسمتهای کمخطر دستچین شدهبود.
عمده این مطالب آنهایی بودند که چهره ریاضیات را عوض میکرد و تحولات شگرفی در علوم پدید میآورد.
در این اثر دکارت مبانی هندسه تحلیلی نو را مطرح ساخت و محور مختصات را معرفی کرد( که بعدها لامپ نیتس آن را دستگاه مختصات دکارتی نامید) در زمینه نورشناسی دکارت قانون شکست نور را مطرح و تلاش کرد علت پیدایش رنگینکمان را توضیح دهد؛ همچنین دکارت سعی کرد تا نظریهای علمی و عقلانی برای توضیح وضعیت آبو هوا ارائه کند( که نهایتاَ همچون نظریههای جدید هواشناختی مغلوب تغییرات غیرقابل پیشبینی و غیرقانونمند این پدیده شد.