در این دفتر اهتمام بر آن است که حافظ را از زبان حافظ بشناسیم و واژههای مکتب وی را همچنانکه آمد از راه تطبیق این لغات در فضای خود دیوان بررسی و معنا نمائیم و کلامی از قول و برداشت خویش بر آن نیفرائیم چرا که در تمامی غزلیات خواجه کلامی نمیابی که لااقل چندین بار از جانب وی بروشنی و وضوح ترجمه و تشریح نگشته باشد بدین ترتیب حافظ خود مفسر حافظ است و دوستدارمحقق وی براستی بینیاز از اظهارنظهرهای شخصی و تأویل و توجیهات هفتصدساله میباشد!
خواندن سطور زیرین در بیان شاخص هنر شما را در کیفیت کشف معنای مختلف این لغت در دیوان خواجه قرار میدهد و مینمایاند که سبک مواجهه ما با شاخضهای لسانالغیب چگونه است و چسان در میدان تطبیق به صید معنای دیوان شمسالدین محمد میپردازیم و بدینسان حافظ را از زبان حافظ به تفسیر مینشینی.
عاشق و رند نظر بازم و میگویم فاش
تا بدانی که بچند هنر آراستهام
در بیت فوق با سه واژه عاشق – رند – ونظرباز روبرو هستیم که هر سه واژه مترادف با لغت هنر آمدهاست حال چنانچه در جستجوی لغت هنر و کاربرد معانی آن در سراسر ابیات دیوان برآئیم و تمام ابیاتی را که دارای این لغت میباشد با یکدیگر تطبیق کنیم از زبان خود لسانالغیب درخواهیم یافت که حضرتش این لغت را مترادف و مطابق با چه کلماتی آورده و نهایتاً این واژه شاخص کدام مفهوم عارفانه و دستآورد سالکانه اوست!
اشعاری را که ذیلاً میخوانیم همگی در داشتن لغت هنر مشترکاند:
1- عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
2- روی خوست کمال هنر و دامن پاک
لاجرم هست پاکان دو عالم با اوست
3- روندگان طریقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است
4- حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
5- حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچاش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
6- شرممان باد زپشمینه آلوده خویش
که بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
7- بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
8- تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
رهرو گر صدها هنر دارد توکل بایدش
اینک با استخراج و اژههایئ که در ادبیات فوق از جانب خواجه همسان و هم معنای لغت هنر آمده براستی بینیاز از هر تأویل و توجیهی نسبت به این واژه شعر وی گشته و حقاً به تفسیر صحیح و معتبر حافظ از زبان حافظ دست یازیدهایم.
تلقی حافظ را در پانصد غزل دیوانش از لغت هنر با هم بخوانیم.
« هنری » را که شمسالدین محمد خواجه حافظ شیراز به استناد اشعار بالا بدان معقتد است:
1- فن شریف است.
2- پاکدامنی و پاک همتی است.
3- مانع از بی ادبی است.
4- معیار ارزش هر ارزش دیگر برای روندگان طریقت است که خواجه خود از زمره آنهاست.
5- چیزی نیست که مدعیان بتوانند باعث اختفاء و استتار آن شوند( آشکارا و خود بروز است).
6- فصاحت و بلاغت است و ضد بیخبری است.
7- فضل و علم و دانش است که با دانش آن، دمزدن از کشف کرامات شرمآور میباشد.
8- منافی ومغیر عشق نیست و در اکتساب و تحصیلش میباید کوشش نمود.
9- از تقوا و دانش و صدها فضیلت دیگر برتر و مساوی با ملکه توکل است.
از تقوا و دانش و صدها فضیلت دیگر برتر و مساوی با ملکه توکل است.
مروری بر مفاهیم و مضامینی که بیانگر منظور خواجه از کاربرد کلمه هنر است نه تنها همگون بودن این لغت را با مفهوم خاص امروزیاش کاملاً نفی میکند بلکه حافظ خوان بیغرض و منصف را بر این باور راستین رهنمون میگردد که: کلمه هنر( شاخص) است برای بیان دستآوردهای سالکانه وی … که بگفتار شریفش.
رهرو گر صدها هنر دارد توکل بایدش … با تکیه بر الطاف خدائی چنانچه موفق شویم روش این دفتر در اثبات شاخص زبانی لسانالغیب و ترسیم نمودار از شاخصهای دیوانش روش فوق خواهد بود.
حافظ از منتقدانست گرامی دارش زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست عمریست که من در طلب هر روزگار دست شفاعت هر زمان در نیکنامی میزنم 2-عمریست تا براه غمت رو نهادهام روی و ریای خلق بیک سو نهادهام 3- عمریست تا زلف تو بوئی شنیدهایم زان بوی در مشام دل من هنوز بوست 4- دل گفت وصالش بدعا باز توان یافت عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت 5- عمری گذشت و ما بامید اشارتی چشمی بر آن دو گوشه ابرو نهادهایم 6- عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست عامل ز حفظ جانب یاران خود مشو 7- اگر بسالی حافظ دری زند گشاید که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست 8- سالها پیروی مذهب رندان کرد تا بفتوای خرد حرص بزندان کردم 9- سالها دفتر ما در گرو صهبا بود رونق میکده از درس و دعای ما بود 10- سالها دل طلب جام و جم از ما میکرد آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد 11- تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من سالها شد که منم بر در میخانه مقیم همانگونه که عنوان نمودار اشارت دارد محتوای آن بیان خصوصیاتی درباره کیفیت و کنه اعتقادات اخلاقی و عملی شمسالدین محمدخواجه حافظ شیراز… شاعری که نمودار سالهای عمر خویش را با خطوط برجسته و بررنگ ابیات بالا برای ما ترسیم میکند و غایت از زیست و هدف ازگذران عمرش را اینگونه سهل و صریح در دیدرس خواننده اشعارش قرار میدهد.
خواجه را اشعادر عدیدهای است که مصرعی از آن را با ترکیب دو کلمه( سالها) و ( عمریست) آغاز کرده و با نشاندن این ترکیب در شعرش، ابتدا و انتهای خط عمر خویش را مشخص فرموده که طی زندگانیاش به چسان طرزتفکر و براساس نحوه خاص تفکرش به چگونه اشتغال داشته است.
مطالعه مجدد ابیاتی که فوقاً آمده با توجه به ترکیب کلمات( عمریست) و ( سالهاست) کاملاً مبرهن میدارد که عمر شمسالدین محمد یعنی روزها و شبهای وی درچه مسیری بسر آمده و در کدام راه سپری گشته است.
مگر عملها و عکسالعملهای هر فرد برروی خط عمرش صورت نمیپذیرد در این صورت آیا نزدیکترین راه برای شناخت افراد، مطالعه خط عمر ایشان نمیباشد؟
ویژه آنکه در ترسیم این خط کمتر شاعری چونان خواجه حافظ مقید و موفق بودهاست.
با این شاهد چرا ما حافظ را از زبان فصیح و بلیغ خویشش سراغ نگیریم و او را در توصیفات و و تخیلات شخصی جستجو کنیم که بهرحال هر فرد بر کیفیت وجود خویش واثق تر و واقفتر از دیگران میباشد در این نمودار سعی بر این است که حافظ را از زبان حافظ بشناسیم و صرفنظر از اظهار نظرهای گوناگون ببینیم حافظ خود، خویش را چگونه وصف و معرفی میکند و مارا رودر روی چگونه فردی قرار میدهد معرفی خواجه از زبان خودش و تشخیص تیپ او در میان معارفه طبعاً دست مارا در تحقیق اندیشههای وی بازتر و بصیرتمان را در چگونگی اخلاقش بیشتر خواهد نمود.
و راستی را شاعری که با تأکید بر دو کلمه( عمریست) و ( سالهاست) چه بسیار در شعر خویش هشدار میدهد که هر روز عمرش را در طلب و شفاعت نیکنامان بشب آورده و در کار دعا بامید وصل و بازیافت وصال حق سپری نموده و در خط عمر، خویش را از روی و ریای خلق برکنار و جدا ساخته چگونه موجودی و چطور مخلوقی میتواند باشد؟
در نمودار نسبتاً کاملی که ذیلاً ارائه میشود خطوط حقیقی چهره این شاعر عارف را که با قلم حضرتش ترسیم شده روشنتر باز خواهیم یافت.
من آن مرغم که هر شام و سحرگه زبام عرش میآید صفیرم بیا که خرقه من گرچه رهن میکدههاست زمال وقف نبینی بنام من درمی ما نه مردان ریائیم و حریفان نفاق آنکه او عالم سر است بدینحال گواست فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم وانچه گویند روا نیست نگوئیم رواست حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد جانها فدای مردم نیکو نهاد باد گنج در آستین و کیسه تهی جام گیتی نما و خاک رهیم صوفی صومعه عالم قدسم لیکن حالها دیر مغناست حوالتگاهم هوشیار حضور و مست و غرور بحر توحید و عرقه گنهیم سر خدا که در تتق عیب منزویست مستانهاش نقاب زرخسار برکشیم 10- ما نگوئیم بد و میل بنا حق نکنیم جامه کس سیه و دلق خود ارزق نکنیم 11- حافظ از معتقدانسن گرامی دارش زآنکه بخشایش بس روح مکرم با اوست 12- فاش میگویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم 13- منم که دیده بدیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کار ساز بنده نواز 14- ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای ما از شقایقیم که با آن داغ زادهایم 15- رهرو منزل عشقیم و زسرحد عدم تا باقلیم وجود اینهمه راه آمدهایم 16- اشک آلوده ما گرچه روانست ولی برسالت سوی او پاک نهادی طلبیم 17- طابر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتا دم 18- آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر بشکایت سوی بیگانه روم 19- در خرابات مغان نور خدا میبینم این عجب بین که چه نوری زکجا میبینم جلوه بر من مفروش ای ملکالحاج که تو خانه میبینی و من خانه خدا میبینم دوستان عیب نظربازی حافظ میکند که من او را زمحبان خدا میبینم 20- نشان موی میانش که دل در او بستم زمن مپرس که خود در میان نمیبینم 21- در حق من به دردکشی ظن بد مبر کالوده گشت جامه ولی پاکدامنم از جاه عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصبطها بود مسکنم حجاب چهره جان میشود غبار تنم خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم چنین قفس نه سزای من خوش الحانیست روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم بیا و هستی حافظ زپیش او بردار که با وجود تو کس نشنود زمن که منم من که از آتش دل چون خم می درجوشم مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم قصد جانست طمع در لب جانان کردن تو مرا بین که درین کار بجان میکوشم حاش لله که نیام معتقد طاعت خویش اینقدر هست که گهگه قدحی مینوشم من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب مهیمنانه به رفیقان خود رسان بازم من آنم که گر جام گیرم بدست ببینم در آن آئینه هر چه هست من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم گه گاهگاه بر او دست اهرمن باشد من ارچه حافظ شهرم جوئی نمیارزم مگر تو از کرم خویش یار من باشی من اگر نیکم اگر بند چمنآرائی هست کزهمان دست که میپروردم میرویم من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس حافظ راز خود و عارف وقت خویشم 30- محرم راز دل شیدای خود کس نمیبینم زخاص و عام را 31- حافظا میخور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را 32- روی خوبت آیتی از لطف برما کشف کرد زآن زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما 33- ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم ای بیخبر زلذت شرب مدام ما هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جریده عالم دوام ما 34- من بسر منزل عنقا نه بخود بردم راه ترک این مرحله با مرغ سلیمان کردم 35- ما محرمان خلوت انسیم غم مخور با یار آشنا سخن آشنا بگو 36- من اگر کامروا گشتم و خوشدل نه عجب مستحق بودم و اینها بزکاتم دادند 37- من از بازوی خود دارم بسی شکر که زور مردم آزاری ندارم 38- من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق چهار تکبیر زدم یکسر بر هرچه که هست 29 – حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز اتحادی است که در عهد قدیم افتادهاست 40- من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان قیل و مقال عالمی میکشم از برای تو 41- حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموشی ازکه میپرسی که دور روزگار را چه شد 42- مرغ سان از قفس خاک هوائی گشتم بهوائی که مگر صید کند شهبازی مشاهده میشود که شمسالدین محمد خواجه حافظ شیراز بنابر اظهارات صریح خویش شخصی است نیک نهاد که بناحق میل نمیکند ناروا و بد انجام نمیدهد.
مرد ریا و اهل نفاق نمیباشد وبنامش درمی از مال وقف نمییابی.
صوفی صومعه عالم قدس است- و پرنده نداگر عرش.
جام گیتی نما و بحر توحید است، و هویدا کنند سرخدا همان سری که در تتق غیب منزوی است.
شخص پاکی است که دیگران را ناپاک نمیخواند و نمیداند و بسبب علو اعتقادات وسعه روحی و اکتساب امتیازات عالیه انسانی انتظار گرامیداشت از جانب دیگران را دارد.
آزاد از هر دو جهان فقط و فقط دیده بدیدار دوست دوخته و جهت این دیدار از سرحد عدم تا باقلیم وجود اینهمه راه آمدهاست.
طائر گلشنقدس است که در دامگه حادثه( عالم خاک) اسیر افتاده و در این اسارتگاه مترصد است.
رسولی پاکنهاد بین خود و حضرت حق به وساطت انگیزد.
از محبان خداست که از فرط عشق و اشتیاق به او، در عالم وجود جز او نمیبیند و نور حق را بخلاف ملکالحاج در کعبه و خرابات بیکسان مینگرد.
رسته از خویشی است که بدین فضیلت در حلقه خاکنشینان صاحب جاه میباشد و این قره و شکوه نصیبه او از جانب دولت رندان پاکباز و به جهت پاکدامنی وی است.
سالکی است که چهره لطیف و غیر مادی جان، غبار تن اوست و در آرزوی مقدم حق آماده برباددادن تن خویش است و با آنکه یقین دارد براه جانان گام نهادن قصد جان خویش را نمودن است درین راه بجان میکوشد و با اینهمه هیچ مغرور و معتقد به طاعت و جهد خویش نیست و در حالیکه از آتش درون در جوش است خاموشی را که صفت پختگان وادی عرفان است همجنان به قیمت خون پالاگشتن دل محترم میدارد و پاس مینهد.
با آنکه اقرار بر حافظ بودن خویش دارد و قرآن را در چهاده روایت از بر میداند، در مقام تواضع و استغنای طبع، ارزش خویش را خلاصه در اکرام یار میبیند.
و در چنین مقام والائی است که نگین سلیمان را که به شائبه دست اهرمن آلوده است هیچ میانگارد.
مرغ خوشالحان روضه رضوان است که این عالم بمثابه قفس اوست.
مردی است از دیار حبیب( دیار حق) که چون دیگر مردان حق در اینجا غریب افتاده و در حسرت برگشت ورجعت به اصل خویش توسل به اسماء نیکو.ی حق( مهیمن) میورزد.
عاشقی است که دوامش را( عشق) برجریده عالم به ثبت رسانده.
عارف زمان خود و حافظ وقت خویش است.
گل و چمنی است که هرآنگونه که چمن آرا وی را میپرورد میروید.
از عالم و عامی کسی را محرم راز دل شیدا نمیدادند چرا که میبیند برخلاف وی دیگران قرآن یعنی پیام الهی را دام ریا و تزویر قرار دادهاند.
ازمحرمان خلوت انس است و راهیافتگان بسرمنزل عنقا که بر بال مرغ سلیمان طی مراحل نموده و این کامروائی و خوشدلی را استحقاق خویش میداند.
از برکت تطهیر در چشمه عشق- با چهار تکبیر هر آنچه را در پیرامون مینگرد پشت سرانداخته و بهمین دلیل فارغ از ملامتهای ملامتگر بیکار با هر سر موی هزاران کارش با( یار) –( با حق) است.
اتحادش با غم( یار) ( غم حق) قدیم و ازلی است نه آنکه حادث و امروزی و به پیمانهکشی ( تلاشهای سالکانه) نه بدین دوران که از روز الست شهره بودهاست!
مرغی است رها شده از قفس تن به هوائی که صید آن شهباز شود.
شمعی است که سوز و گداز،فطری و جبلی اوست شاکری است که دلیل شکرش عدم زور مردمآزاری است.
شقایقی است با داغ زادهشده آن کسی است که ملول حتی از نفس فرشتگان قیل و قال این عالم را همچنان متحمل از برای لقای اوست.
و سرانجام رند و قلندری است که شاهان را افسر میبخشد و دولت خویش را فقر میداند و چنین دولتی را سبب حشمت و تمکین میخواند و با تکیه بر عظمت و جبروت دولتش( چرخ فلک) یعنی اساس هستی این عالم را – یعنی سببساز لحظهها، ساعتها- روزها- شامها- ماهها- سالها و قرنها را پیامبرانه و منبعالطبع آواز در میدهد که: زنوش نخواهد شد و هرگاه بر غیر مرادش در گردش آید برهمش خواهد زد.
و بالاخره عالمی است آگاه از( اسرارالهی) و واقف باین نکته که دیگران از آن بیخبرند- یعنی شخصی است که در علم به سرخدائی خود را تنها میبیند و در مقام مقبولیت در بارگاه حق همگان را صدا در میدهد که: مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول ز ورد نسیم شب و درس صبحگاه رسید حال از لابلای اسناد اشعار مذکور خصوصیاتی را که شاعر برای خویش قائل است و بدانها در مقام انسانی مباهات میکند برشماریم – برشماریم و آنگاه انصاف دهیم که چنانچه نیمی از چنین ویژگیهای والای اخلاقی و ایمانی را در خود سراغ داشتهباشیم حاضریم کسی نسبتی مشکوک و ضداخلاقی و برچسبی مذموم و غیرانسانی بر ما نهد.
و خواجه با چنین معرفینامهای که از خویش بدست ما میسپارد.
آیا مستدل نمیدارد که مفسرینی که وی را در مقابل آینه تاریک اوهام خویش تفسیر میکنند هیچ بوئی از خصائل انسانی نبرده و ذرهای از فضائل ایمانی را ادراک نکردهاند.
پس با خواجه و هر صاحبدل دیگر همصدا شویم که: چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست سخنشناسنهای جان من خطا اینجاست ناگفته نماند که ارائه نمودار فوق البته مانع از آن نخواهد بود که خواننده غزلیات حافظ را از پرسش درباره ابیاتی نظیر اشعار زیرین منصرف سازد.
ابیاتی که در دیوان شاخص زبان خواجه کم نیست وهمگی ظاهراً منافی اخلاق و مغایر ایمان است و تماماً مخالف آن دسته اشعاری است که خواجه در آنها خود را به دقایق اخلاقی و لطائف ایمانی ستوده است.
اشعاری چون: ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین وگرنه بدنام شوی عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش تا بدانی که بچندین هنر آراستهام قبل از اثبات شاخص زبانی لسانالغیب و حل این نکته که در دیوان خواجه- کلمات همان واژههای معمولی نستند با معانی عمومی – بلکه بیانگر مفاهیم مجردند که در طی سلوک سالک به کشف آنها نائل میشود.
باری قبل از اثبات شاخص زبانی لسانالغیب بجاست که معانی برخی از لغاتی را که ظاهراً با هم از زبان پاکش بخوانیم.
یک: رندی در دوبیتی که گذشت واژه رندی بلافاصله پس از کلمه عاشق در شعر نشسته و بچشم میآید، این لغت در اشکال دوازدهگانه رند- رندی- رندان-رندان جهان- رندان قلندر- رندانه- رندبازاری- رند-خرابات-رند- رهنشین- رندشاهد باز- رند مغ- در متجاوز از صدوده بیت دیوان خواجه حافظ دیده میشود.
حال ببینیم خواجه خود در شعرش این واژه را چگونه معنی میکند و آنرا مترادف با چه مفاهیمی میداند: مرا برندی و عشق آن فضول عیب کند که اعتراض بر اسرار علم غیب کند در این بیت خواجه رندی را مترادف با اسرار علم غیب میداند.
2- زاهدی از رندی حافظ نکند فهم چه شد دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند در این بیت لسانالغیب رندی را قرآنخوانی قلمداد میکند.
زاهد از راه برندی نبرد معذور است عشق کاری است که موقوف هدایت باشد حافظ در این بیت رندی را با عشق و هدایت مترادف آورده است.
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد خواجه در این بیت، رندی را از امور ازلی و ابدی میانگارد.
فکر خود و رأی خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خود رائی رندی در این بیت مقابل خودبینی و خودرائی و سرانجام برابر کفر و بمعنای دین آمدهاست.
با توضیحات سلیس و رسائی که شمسالدین محمد در خود در معنای واژه رند و رندی در اختیار ما نهاد شاید لزومی در اثبات( شاخص) بودن این لغات احساس نشود لیکن چون یکی از ارکان جزوه بر اثبات( شاخص زبانی) خواجه شیراز نهاده شده با اشارهای گذرا بر نحوه ظهور این( شاخص) در شعر خواجه مطلب را به( شاخص) دیگر ابیات مورد استدلال یعنی نظربازی پیوند میزنیم…… راستی سلوک چیست و سالک کیست؟
چه امتیازی است میان شخص اهل شریعت و فردی زهرو طریقت؟
و شریعتو طریقت کدام است و مگر طریقت بطن شریعت نمیباشد و شریعت مجموعه احکامی که رهآورد طریقت انبیاست؟
پس چگونه و چطور این دوگونگی ظاهر شد و هر ظهور را پیروانی مخصوص؟
و حتی گاه مخالف و ضدهم!
اهل قال و اهل حال از کجا پدید آمدند و چون دو شمشیر رودر روی یکدیگر؟
و براستی سید و سالار عالمیان حضرت محمدبنعبدالله صلیعلیهو آلهو سلم از قال به حال رسید یا از حال به قال آمد؟
تاریخ زندگانی آن نورنشین غار حرا قبل از رسالتش بما چه میگوید تاریخ زندگی او و اولین ثمره رسالتش مولای متقیان حضرت علیابنابیطالب علیهالسلام جانشین برگزیده و برحقی که از نخستین قدم در نوجوانی تمامی وجود در اختیار آن غارگزین از حال به قال آمد نهاد!
و شاید بزرگانی نظیر سلمان، ابوذر،میثم و کمیل که برای دستیابی به لحظهای حال در لحظهبهلحظه جنگ و صلح – فقر و غنا- مهر و خشم- صلوه و صیام مخلصانه با آن رسول گرامی و خلیفه امجدش بسر برده و عقل و قلب خویش را بیهیچ چون و چرا بدانان سپرد و با ایشان طریقت را در شریعت و شریعت را در طریقت پیمودهاند اولین( رندان) عالم اسلام باشند و آموزگار رندانی چون حافظ که تا بنمایند: رهرو را در هر زمان چگونه رهبری مییاید؟
چگونه رهبری تا از آدم عاصی و سرکش، فردی در خور مجالست و مؤانست با رسولخدا و خلفای وی یعنی فردی( رند) بیافریند فردی گذشته از عالم ماده و طبیعت با چشمانی باز و گشادهبر افقهای عالم برزخ و ملکوت.
فردی عبورکرده از عالم وهم و خیال و رسیده به عوالم عقل و قلب.
فردی پاکشیده از تعنیات و اعتبارات و فاصلهگرفته از هر مقید و محدود.
فردی که اینک در مقام،( رندی) در شش در این دنیا و پنج روزه مهلت اغوا نمیشود- فریب نمیخورد – اغفال نمیگردد- خدعه نمیکند- ریا نمیبازد- رنگی ندارد- و جنگی نمیشناسد.
فردی که شیطان …… آری ابلیس از او مأیوس گشته و در دسترس وسوسه اهرمن نیست!
( باری فردی رند)…… و شاخص رند در شعر شمسالدین محمد، گویای احوال آن سالکی است که مسند نشین چنین عالمی باشد عالمی که چون و چرائی درش نیست و(من) و (ما) را در آنجا اثرش نیست.
و حافظ شیراز در چنین مقامی است که خود دم از رندی میزند و الحق که دمش همچنان گرم!
دو: ( نظربازی) در فرهنگ عام شاید ترکیب و لغت نظربازی مترادف و تداعیگر غیر اخلاقیترین اعمال باشد چرا که نفس این ترکیب خودبخود مقدمهای است برای ارتکاب به بسیار افعال غیرمجاز دیگر.
اینک با مروری مجدد به بیت دوم اشعار مورد استدلال و با توجه به اینکه ترکیب نظربازی جز مواردی معدود شاید ده مورد بیشتر در دیوان خواجه دیده نمیشود.
ببینیم حافظ لسانالغیب از این ترکیب چه معنا و چگونه مفهومی را منظور نظر داشته و ترکیب نظربازی( شاخص) کدام مرتبه از مراحل سلوک و گویای چه حال از احوالات طریق اوست.
سالک در قدمهای ابتدائی سلوک که هنوز در عالم کثرت است و از این عالم رختنکشیده و رحیل ننموده طبق طبع مرتبه سلوکش هر جمال و هر زیبائی را محدود و مقید مینگرد یعنی بیرون از دایره وحدت جمال حق را به این و آن نسبت داده و در این و آن میبیند و چون غایت سلوکش که دیدن جمالی است واحد، وی را بر زیبائی جوئی و جمال چشی ملزم میدارد لحظه به لحظه رغبت و کششاش بر معطوفگرداندن دیده و نظرانداختن بر زیبائیهای اطراف بیشتر میگردد.
بدیگر کلام، سالک که در جستجوی آن جمال مطلق است در عالم کثرت به هرچه در نظرش زیبا مینشیند سیریناپذیر چشم میدوزد و نظر میافکند چرا که سهمی از آن جمال ابدی و ازلی را متجلی در این میبیند پس با چنین وصفی چگونه دیده بر بندد و نگاه بدوزد؟
که سالک سختکوش و پرتلاش در پی دستیابی بآن جمال مطلق است.
خواندن بیت زیر جای هیچگونه تردیدی نمیگذارد که خواجه درمرتبه نظربازی حتی از تصور و تداعی رخ خوب نیز غرضش دیدن( جان) است و در واقع آرزوی( جانبینی) وی را به ( جسمنگری) مقید نمودهاست: آن زمان کآرزوی دیدن( جانم) باشد درنظر نقش رخ خوب تو تصویرکنم با چنین کیفیتی اینک به شرح نظربازیهای این( رند- نظرباز) نظر افکنیم * در نظربازی ما بیخبران حیرانند من چنینم که نمودم دیگر ایشان دانند * دوستان عیب نظربازی حافظ میکنید که من او را زمحبان خدا میبینم ملاحظه میشود که محب خدا بودن یعنی آن جمال مطلق را دوست داشتن یگانه و یگانه علتی است که لسانالغیب را بگفته خویش نظرباز نموده و بهمین دلیل است که عیبجویان را از کارشان منع میکن و از بیخبران حیران در نظربازی خود باکی به دل راه نمیدهد.
چرا که ….
حیرانی لازمه بیخبری است.
و قرینه محکم دیگر بر اینکه نظربازی در شعر خواجه شاخص کثرت بینی سالک است، بیت بلیغ و گویائی است که ذیلاً مطالعه میکنیم: در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر عافیت را با نظربازی فراق افتادهبود عاقبت سالک، یعنی سلامت و صحت نفس وی زمانی حاصل است که پس از طی منازل صعبالعبور از عوالم کثرت در حق مصون عالم وحدت قرار میگیرد.
یعنی آنگاه سالک از عافیت برخوردار است که با همت والا و استقامت کوهوار از عال کثرت( نظربازی) فارق و جدا افتد… و میبینیم که لسانالغیب چنین پند سالکانه گهربازی را پساز( سیر در مقامات طریقت) بگوش خوش ما میسپارد.
در ادامه صحبت میتوان نوشت چون ترکیب نظربازی که شاخص کثرت بینی سالک است جز در موارد انگشتشمار از زبان خواجه جاری نگشته بالنتیجه عبور از عالم کثرت یعنی طی منازل نظزبازی در زمان کوتاهی از عمر طولانی سلوک شمسالدین محمد اتفاق افتاده و خواجه این وادی سنگلاخ و پیچاپیچ را که پر نشیب و فرازترین عوالم سلوک است بیتوقف و با چابکی و سرعت فوقالعاده پشت سر نهاده زیرا چنانچه در مشقت و مرارت این وادی، زمان طولانیتری پای افشرده بود طبعاً بیش از موارد معدود از آن یاد میکرد.
مکتب عرفان زبان ویژهای دارد که هرگاه سالک در مسیر سلوک خویش و پیمودن راه وصول، باوج عرفان رسید برای بیان معانی و مفاهیمی که در پیچاپیچ این رهروی بر او منکشف گشته جز توسل به آن زبان، راهی دیگر نخواهد داشت به عبارت دیگر سالک در ضمن سلوک خویش به یک سلسله مشاهدات و مکاشفات مخصوص باطنی نائل خواهد شد که چنانچه قرار باشد آن رخدادها و بقول خواجه( واقعه )ها را برای عموم برزبان جاری سازد ناگزیر از بکارگرفتن واژههائی است که مقبول یا غیرمقبول در هر شکل و ظرفیت بیانگر معانی و مفاهیم دریافتی وی باشد.
و این البته بدان معنا نیست که سالک فیالمثل از لغت(می) که مایهای است مستی بخش بعنوان سمبلی برای بیان(مستی) های عرفانی خویش مدد میگیرد.
بلکه زمانی که سالک در طی سلوک خود به( جذبه) که یکی از شاخصهای سلوک است رسید پس از احراز این مقام و کلام به می را که از این رهگذر عایدش میگردد در مقال و کلام به می باده- شراب و ….
تعبیر میکند و در واقع با دریافت و رسیدن به شاخصهای سلوک بکارگرفتن و با استفاده از واژههای فرهنگ عامه میپردازد و چنین عمل طبیعی هیچگونه ربطی به زبان سمبولیک نداشته و نخواهد داشت و چون در میان عارفان فصل اشتراک بزرگ همان مشاهدات و مکاشفات خاص سالکانه است آنان را طبعاً از زبانی مشترک نیز برخوردار نمودهاست دلیل این اشتراک زبان در واقع اشتراک دریافت آنان رد طی سلوک میباشد که منع آن( قلب و دل) ایشان است.
هما( قلب و دلی) که پل ارتباط زمین تا آسمان – ماده تا ملکوت و صحیحتر پل ارتباط( انسان) است تا (الله) لهذا( شاخص) های عرفانی نیز در چنین گسترهای یعنی در فاصلهای میان عرش تا فرش متولد گشته – جان میگیرد، و به شرح اسرار وجود و باریکترین رموز خلقت میپردازد چرا که تنها و تنها صاحب( قلب و دل) یعنی عارف است که پس از لمس و رؤیت و تماس و شهود- زبان به بیان معمای آفرینش میگشاید.
زبانی که عمومی نیست- لیکن عموم را خوش میآید و مطبوع میافتد زیرا که زبانی راستین است و فطرت نیالوده عامه خلق مشتاق صداقت و راستی است.
اینک از زبان متبرک دو تن از صادقان و راستان اقلیم عرفان بشنویم که پس از کشف( کمال) یعنی رسیدن به شاخصی جدید در طی سلوک و دریافت( انسان کامل) چگونه مشترکاً کلمهیی را مقرر برای بازگونمودن و گزارش این مرحله از مراحل سلوک خود میسازند: حافظ: زبانت درکش ای حافظ زمانی حدیث بیزبانان بشنو از نی مولانا: بشنو از نی چون حکایت میکند از جدائیها شکایت میکند میبینیم که هر دو عارف بزرگ پس از دریافت و رسیدن به شاخصی از شاخصهای سلوک( کمال) حدیث و حکایت نمودن را خاص نسبی انسان کامل میانگارند و بخود نهیب خاموشی میزنند، چرا که در منحنی رهروی خویش به مقام وی یعنی( کمال) که شاخصی از شاخصهای سلوک است مشترکاً واقف گشتهاند و این وقوف حاکی از آگاهی مشترک قلب و دل ایشان است که در کوره سلوک بیک گونه پرداخته و صیقلی گشتهاست و طبیعی است که سخن آن دو کس از یک قلب و دل و یک جان و روح مایه میگیرد، مشترک نیز باشد و هیچ دوگونگی و اختلاف از آنشنیده نگردد و بوی هیچ تفرقه و عدم اتحاد از آن بمشام نرسد که در واقع: جان خوکان و سگان از هم خداست متحد جانهای مردان خداست که وقتی جانها متحد بود.
کلام برخاسته از جانهای متحد نیز یگانه و مشترک خواهد بود و این دلالت مبینی است بر اشتراک زبان عارفان اسلامی.
یکی از (شاخص)هائی که بویژه در شعر والای خواجه حافظ بسیار و بسیار تکرار شده و شاید از تکرار این( شاخص) است که غزل خواجه در میان اشعار عرفا مستتر و مستکنندهتر شته همانا( شاخص) پرماجرا و جنجالانگیز می میباشد که چنانچه قرار باشد شاخصهای زبان عرفان را انشاالله در آینده یکبیک شرح دهیم به جهت کثرت شاخص می لازم میآید ابتدا به شرح این شاخص دیوانلسانالغیب بپردازیم.
فعلاً انتخاب و ارائه چند بیت از مشهورترین ابیات خواجه که دارای شاخص نسبی میباشد معنای غیرمجازی این لغت را درشعر حافظ بر ما ثابت میکند و ما را معتقد میسازد که می همچنانکه شرح داده خواهدشد همان( جذبههای سالکانه) است که سالک را تا رسیدن به ذات عرفان مدد و یاری میدهد و در حکم امواجی است که در حرکت مستمر خود – وی را شستشو نموده تا خالی از هر چرک و جرمی – سبک و سبکتر آماده غلبه و تفوق بر طوفانها و خطرات اقیانوس سلوک گردد.
مستی عشق نیست در سر تو رو که تو مست آب / انگوری خرم دل آنکه همچو حافظ جامی ز می الست گیرد خمها همه در جوش و خروشند زمستی وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است به هیچ دور نخواهید یافت هشیارش چنین که حافظ ما مست باده ازل است سالهای میخواری برای اثبات این سالها یعنی سالهای جذبههای سالکانه خواجه( سالهای میخواری) شاید لازم باشد تعریفی ولو مجمل ومختصر از سلوک و عرفان داشته باشیم.
در سخنی کوتاه عرفان را میتوان یک عبور قلبی از درکات جهل( خودبینی) تا درجات علم( خدابینی) دانست و عبور از این فاصله یعنی عبور از(من) تا (او) را میتوان سلوک خواند.
به دیگر تعبیر سلوک عبارت است از یک سلسله مراقبهها و محاسبههای دقیق نفسای که منجر به عرفان سالک میگردد و طبعاً این محاسبهها و مراقبهها توأم با رخدادهائی است که جذبههای سالکانه مینوشی یکی از آنهاست و به تناسب سالهای سلوک هر سالک این جذبهها افزون و کم خواهد بود زیرا پس از رسیدن به مقام عرفان – یعنی برای عارف، دیگر جذبههای می مفهومی نخواهد داشت.
با این تعریف مملو بودن اشعار لسانالغیب از شاخص می درست در ارتباط با سلوک طولانی و( چهلساله) این رهرو پر توش و توان میباشد.