*رحماندوست از خودش می گوید:
در نخستین روز تیرماه 1329در همدان به دنیا آمدم.
کودکی قابل ذکری نداشتم.
مثل همهِ بچهها بازی میکردم و درس میخواندم.
اسببازی مهمی نداشتم.
وسیلهِ بازی فردی من جوی آب توی کوچه بود.
سدّی جلو خانهمان میساختم و حرکت آب را به سوی درختهای حاشیهِ جوی هدایت میکردم.
حوضچهای هم پدید میآمد که من پاچهِ شلوارم را بالا بزنم و پاهایم را در خنکی آب حوضچه بازی بدهم.
: وقتی خودم را شناختم، فهمیدم در خانواده ای به دنیا آمده ام که مادری ادب دوست و پدری مکتب گریز دارد.
رحماندوست ادامه می دهد: پدرم مکتب گریز بود از این جهت که پدر بزرگ و مادربزرگ من مکتب دار بودند و پدرم از کودکی از مکتب بیزار شد و به اصطلا ح از مکتب فرار کرد.
این شد که او دل به بازار زد و وارد دنیای بازار شد.
او گفت : کودکی من هم مانند کودکی همه بچه ها بود با این تفاوت که آن روزها ما امکانات کمتری داشتیم.
ما آن روزها چیزی به نام اسباب بازی نداشتیم و اسباب بازیمان را خودمان درست می کردیم و زمین بازی هم نداشتیم و کوچه و خیابان محله بازی ما بود.
ما آن روزها حتی کتابخانه هم نداشتیم!
شاعر کودکان می گوید: وقتی من به سن نوجوانی رسیدم چاره ای نداشتم جز اینکه کتاب کرایه ای تهیه کنم چون غیر از این، راهی برای مطالعه کتاب نداشتم.
ماه مهر که میآید، یاد اولین روزهای مدرسه در ذهن همه بچه هایی که یک روز مدرسه رفتن را تجربه کرده اند زنده می شود.
مصطفی رحماندوست هم با یادآوری این خاطرات می گوید: من در اولین روز مدرسه با یک دست لباس نو و شیک عازم مدرسه شدم فقط لباس نوی من کمی مشکل داشت و آن این بود که یک سایز برایم بزرگتر بود.
این عقیده پدر و مادرم بود که اگر کت و شلوار مدرسه ام را یک شماره بزرگتر بخرند سال بعد هم می توانم آن کت و شلوار را بپوشم و در نتیجه در خرید لباس صرفه جویی می شود و خلا صه این شد که هر سال من با یک کت و شلوار گشادکه به تنم زار می زد به مدرسه می رفتم اما این کت و شلوارها هیچ وقت تا سال بعد دوام نمیآوردند و من باز هم کت و شلوار گشاد دیگری می پوشیدم.
او می گوید: من معلم کلا س اولم را خیلی دوست داشتم.
آقای سبزواری مهربان و دوست داشتنی که با پای لنگان به کلا س درس میآمد اولین معلم من در طول دوران تحصیلی بود و امروز که به این سن رسیده ام از خداوند می خواهم روح پرفتوحش را قرین رحمت خود کند.
این شاعر کودک و نوجوان ادامه داد: ما در دوره دبستان برنامه ای به نام مشاعره داشتیم که به صورت یک مسابقه جنبی اجرا می شد و من هم سعی می کردم در این مسابقه شرکت کنم واین مسابقه باعث شد زمینه های علا قه به شعر در وجودم زنده شود.
بنابراین برای این که در این مسابقه حفظ آبرو کنم ناچار بودم هر طور شده به کتابهای شعر دسترسی پیدا کنم و از آن جایی که ما منبعی برای شعر در خانه نداشتیم من ناچار بودم هر چند وقت یک بار به منزل خاله ام بروم چرا که او یک دیوان حافظ ویک بوستان سعدی در منزلش داشت و من با اشتیاق این کتابها را از خاله ام قرض می گرفتم و چند بیتی را از روی آنها می نوشتم تا برای مسابقه روز بعد ازبر کنم.
او گفت: وقتی به کلا س پنجم ابتدایی رفتم روزی مرد فقیر و بیماری را در خیابان دیدم و جملا تی را در وصف او نوشتم که آقا معلم بعد از خواندن آن جملا ت گفت که این جملا تی که تو نوشته ای شعر است.
این شد که من اولین شعرم را در سن 12 سالگی گفتم و از آن به بعد حس شاعری در من جوانه زد و سعی کردم انشاهایم را به شعر بنویسم.
کلاس پنجم دبستان بودم که فهمیدم میتوانم شعر بگویم.
بعد از نیمه شبی از خواب بیدارم کردند که به حمام برویم.
هفتهای یک بار شبها به حمام میرفتیم، چون حمام محلّه ما روزها زنانه بود.
بوق حمام را که میزدند از خواب بیدارمان میکردند و با چشمهای خوابآلوده کوچههای تاریک را بقچه به بغل پشت سر میگذاشتیم تا به حمام برسیم.
در حمام کار ما بچهها کمک کردن به بزرگترها بود: سرِ یکی آب میریختیم، پشت آن یکی را کیسه میکشیدیم و...
آن شب هم به دستور پدر، مشغول کمک کردن به بندهِ خدایی بودم که بسیار ضعیف و لاغر بود.
پوست و استخوانی بود و ستون فقراتش را میشد شمرد.
تعجب کردم.
علت لاغری پیش از حدش را پرسیدم.
از روزگار نالید و بیماری طولانی و این که مسافر است و باید به شهرش برگردد.
آمده بود تا تن و بدنی بشوید.
به خانه که برگشتم نتوانستم بخوابم.
سعی کردم شرح رنج آن بندهِ خدا را بنویسم.
نوشتم:
بود مسافر یکی اندر به راه
توشه کم راه فزون بیپناه
توشه کم راه فزون بیپناه مصطفی رحماندوست پدربزرگ و مادربزرگی صاحب علم داشته و آنها را این گونه یاد می کند: شنیده بودم که پدربزرگم مکتب خانه دارد و در حال حاضر هم یک دست نوشته از او دارم که بسیار بسیار خوش خط است اما چیز دیگری از او به یاد ندارم اما مادربزرگم را دیده بودم او هم در نزدیکی منزل ما مکتب خانه ای داشت که در آن کلاس ها دختر و پسرها جمع می شدند و خواندن قرآن و گلستان سعدی را میآموختند.
رحماندوست افزود: وقتی من راهی مدرسه شدم بیشتر به مکتب خانه مادربزرگم سر می زدم چون آن موقع برایم جالب تر بود که بدانم درسی که بچه ها در مکتب خانه می خوانند با آنچه ما در مدرسه می خوانیم چه فرقی دارد؟
رحماندوست قلم زیبایش را مدیون مادرش است.
او می گوید: آن روزها وقتی مادرم در خانه کار می کرد در حین آشپزی و شست وشوی لباس ها، زیر لب اشعار مثنوی را زمزمه می کرد و من به بهانه کمک کردن کنار مادرم می نشستم و در واقع هدفم شنیدن اشعار بود نه کمک!
زمزمه های مادرم روحم را نوازش می داد و وقتی می خواند «دید موسی شبانی را به راه» من آرام زیر لب زمزمه می کردم.
و همینطوری ادامه دادم و فردا، سر کلاس خواندم و معلم گفت که تو شاعری و این که نوشتهای شعر است.
بعدها فهمیدم که بیت نخست این نوشتهام، برگرفته از یکی از ابیات صامت بروجردی است.
صامت و قمری هم داستانی در کودکیهای من دارند.
پدرم کنار کرسی مینشست و با آواز صامت و قمری میخواند.
هر دو شاعر دربارهِ کربلا هم سرده بودند.
پدرم قوی بنیه بود.
وقتی شعرهای کربلایی را میخواند اشکش درمیآمد.
برای من که ایشان را قوی و زورمند میدیدم، دیدن اشک و اندوهشان عجیب بود.
خیلی دلم میخواست بدانم آن کلمههای سیاهی که بر کاغذ دیوان صامت و قمری نقش بسته چه چیز هستند و چه قدرتی دارند که پدر زورمندم را به گریه مینشانند.
این بود که تا سواددار شدم، سعی کردم شعرهای این دو دیوان را بخوانم.
صامت فارسی بود و با حروف سربی چاپ شده بود و کمی میتوانستم کلماتش را بفهمم.
اما قمری ترکی بود و چاپ سنگی و فاصله سواد من و آن دیوان بسیار.
نخستین شعرهاییکه حفظ کردم، شعرهای مثنوی مولوی بود.
مرحوم مادرم گاه و بیگاه قصههای مثنوی را زمزمه میکردند.
نیم دانگ صدایی داشتند و برای دل خودشان مثنوی را که در مدرسه کودکی و در خانهِ پدر آموخته بودند، از حفظ میخواندند.
من عاشق زمزمههای گرم مادر بودم.
وقتی به کارِ خانه مشغول بودند و مثنوی هم میخواندند، سکوت میکردم و سراپا گوش میشدم که جام وجودم را از شراب پرعاطفه و گرم شعرهایی که میخواندند لبریز کنم.
یکی از سختترین کارهای آن روزگار، “لباس شستن” بود.
مخصوصاً در سرمای زمستان.
گرم کردن آب و چنگ زدن لباسها در تشت لباسشویی و بعد آب کشیدن لباسهای شسته شده، ماجراهایی داشت.
خشک کردن لباسهایی هم که روی بند رخت چند روز یخ میزدند، ماجرای دیگری بود.
تا مادرم مشغول شستن لباس میشد، من خودم را کنار بساط شستن لباس میرساندم.
آستینم را بالا میزدم و در کنار مادر مشغول چنگ زدن لباسها میشدم تا صدای مادر بلند شود و زمزمه کند: دید موسی یک شبانی را به راه کو همی گفت ای خدا و ای اِله تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم، کنم شانه سرت.
وقتی هم شستن لباسها یعنی وقتی حدود صبح زود تا ظهر تمام میشد، لباسهای شسته شده را توی سطل و تشتی میریختیم و روی سر میگذاشتیم تا به خانهای برسیم که چشمهِ آبی داشته باشد و لباسها را آب بکشیم.
معمولاً چشمهها در زیرزمین قرار داشتند، ده بیست پله از کف حیاط پایینتر.
برق که نبود، جایی تاریک بود و ساکت.
تنها زمزمهِ آب چشمه به گوش میرسید.
چه جایی بهتر از آن برای زمزمه مثنوی.
ترس از نامحرمی که صدا را هم بشنود در کار نبود.
از جالبترین سرگرمیهای گروهی آن روزگار دعوای محله به محله بچهها بود در خارج از مدرسه و مشاعره در داخل مدرسه.
من در هر دو فعالیت گروهی آن روزگار فعال بودم.
شاهِ محله خودمان میشدم و به بچههای محله دیگر حمله میکردیم.
کتک میخوردیم و میزدیم و بعد رفیق میشدیم تا بهانهِ دیگری برای دعوا پیش آید.
در مدرسه هم یکی از پاهای اصلی مشاعره بودم.
حافظ کهنهای در خانهِ خالهام بود.
به هر بهانهای به خانهِ خاله میرفتم تا حافظ آنها را به دست بگیرم و چند بیتی حفظ کنم.
وقتی به من گفته شد که شاعرم، کم نمیآوردم.
هر جا بیتی میخواستند که حفظ نبودم، فیالبداهه بیتی بیمعنی یا با معنی از خوم سر هم میکردم و تحویل میدادم.
پس از گذراندن شش سال ابتدایی وارد دبیرستان شدم.
سه سال نخست دبیرستان را در دبیرستان ابنسینا گذراندم.
کتابخانه خوبی داشت، اما به سختی میتوانستم از آنجا کتاب بگیرم.
خیلی از کتابهای آنجا را خواندم.
کمبودها را هم با کرایه کردن کتاب و مطالعه سریع آنها جبران میکردم.
شبی یک ریال کرایه کتاب میدادم.
خلاصهِ کتابها را از بچههای اهل کتاب میشنیدم تا کرایه کمتری بپردازم.
سه سال دوم دبیرستان را در دبیرستان امیرکبیر گذراندم که رشته ادبی داشت و کتابخانه نداشت.
به هزار در و دروازه زدم تا اتاقی از اتاقهای دبیرستان را کتابخانه کنم و کتابخانهای در آن مدرسه راه بیندازم.
دبیر فلسفه ما آقای اکرمی که پس از انقلاب وزیر آموزش و پرورش شدند ، کمک زیادی برای راهاندازی آن کتابخانه کردند.
خودشان هم کتابخانهای در بالاخانهِ مسجد میرزاتقی همدان راه انداخته بودند به نامه کتابخانهِ خرد.
آنجا هم پاتوق من شده بود.
بیشتر کتابهایش مذهبی بود و جلسههای هفتگی مذهبی هم داشت.
قرآن خواندن را از زمزمههای مادربزرگم که مکتبدار بودند و به دختربچهها قرآن خوانی میآموختند، شروع کردم.
ایشان هفتهای یک بار کوله باری از نان و گوشت و نخود و...
را به دوش من بار میکردند تا به خانههای افراد مستمندی که میشناختند، برسانیم.
با هم وارد خانه آنها میشدیم.
چایی میخوردیم و گپ میزدیم.
چپقی چاق میکردند و سهمیه آن خانه را از محموله برمیداشتند و میدادند و بعد خداحافظی میکردیم.
چپق کشیدن را هم از مادربزرگم آموختم.
بعد از آن در جلسات هفتگی قرائت قرآن شرکت میکردم.
در دبیرستان به تشویق پدرم، مدتی دروس حوزوی میخواندم.
سه معلم داشتم که بهترین آنها طلبهای بود افغانی.
چرا که علاوه بر علوم عربی، ادبیات فارسی هم میدانست و گهگاه شعری میخواند و تفسیر میکرد.
سطح را نزد آنها به پایان رساندم، اما در آن روزگار چیزی نفهمیدم.
در سالهای آخر دبیرستان به موسیقی هم روی آوردم.
همینطور به نقاشی.
در نقاشی کاری از پیش نبردم، اما در موسیقی تا آنجا جلو رفتم که در مراسم مدرسه سنتور بزنم.
این کار را هم در دانشگاه پی نگرفتم.
سال 1349 برای ادامه تحصیل به تهران آمدم و در رشته زبان و ادبیات فارسی مشغول تحصیل شدم.
حضور در تهران فرصتی بود برای آشنایی با دکتر علی شریعتی، استاد مرتضی مطهری و دکتر بهشتی.
رفت و آمد به جلسههای درس این بزرگواران و شرکت در محافل و مجالس ادبی و هنری آن روزگار، باعث شد که خوشههای ارزشمندی از خرمن آگاهان و آگاهیهای دیریاب بیندوزم.
اولین نوشتهام، زمانی چاپ شد که دانشآموز دبیرستان بودم.
آن هم در یک مجلّه محلّی و نه اثری که برای بچهها نوشته شده باشد.
در دوره دانشجویی قصهها و شعرهای بسیاری نوشتم و چاپ کردم.
او ادامه داد: وقتی اولین کار من چاپ شد، من ازنام مستعار استفاده کرده بودم چون پدر من جزو سیاسیون آن روزگار بود و لذا من می ترسیدم که برایم دردسر ایجاد شود.
تا پایان دوره دانشگاه من برای بزرگترها شعر و قصه می نوشتم و حتی یک مجموعه هم آماده کرده بودم تا چاپ شود و مطالبم را به آقای شفیعی کدکنی دادم تا نظر خودش را در مورد اشعارم بگوید اما آن اشعار گم شد و آخر هم نفهمیدم که خودم گمشان کردم یا ایشان!
او ادامه داد: اما هر چه بود گم شدن مجموعه شعرم یک نقطه عطف بزرگ و مثبت در زندگیم بود چرا که اگر چاپ می شد من امروز یک خطای بزرگسال هم در کارنامه کاریم داشتم!
روانشناسی خواندم؛ سادهنویسی کار کردم؛ کتابهای بچهها را ورق زدم؛ معلم بچهها شدم؛ چند جا درس دادم؛ اول قصه نوشتم: سربداران و خاله خودپسند و بعد شعر سرودم.
امروزه 30 سال است که بدون وقفه برای بچهها کار میکنم.
هر شغلی را هم که پذیرفتهام، به ادبیات کودکان و نوجوانان ربط داشته است: 1.مدیربرنامه کودک سیما 2.مدیر مرکز نشریات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان 3.سردبیر نشریه پویه 4.مدیر مسئول مجلههای رشد 5.سردبیر رشد دانشآموز 6.سردبیرسروشکودکان حتی سه سالی که اشتباه کردم و مدیر کل دفتر فعالیتها و مجامع فرهنگی شدم، شرح وظیفهِ دفتر را عوض کردم و به انتقال ادبیات برگزیدهِ کودکان و نوجوانان ایران به زبانهای دیگر کمر بستم.
عضو هیأتهای داوری کتاب سال، جشنوارههای کتاب و مطبوعات کودکان، عضو هیأت های داورانکتاب سال، جشنوارههای بینالمللی فیلم کودکان، عضو شورای موسیقی کودکان و...
بودهام.
کارهای اجرایی بسیار را پذیرفتهام که ظاهراً مرا از توجه به نوشتن و سرودن بازداشتهاند.
دوستانم همیشه این موضوع را به من تذکر دادهاند، اما از پذیرش آن همه کار اجرایی توانفرسا با مدیرانی که نوعاً هم اهل هنر و فرهنگ نبودهاند، پشیمان نیستم، چرا که تمام کارهای اجرایی من هم در مسیر اعتبار بخشی به ادبیات کودکان و نوجوانان و فهماندن اهمیت بچهها بوده است.
تلاش زیادی کردهام تا راه برای آنهایی که واقعاً دلسوخته بچهها هستند و کمربستهاند تا به شعر و قصه کودکان و نوجوانان بپردازند، هموار شود.
جلسات زیادی برای آموزش شعر و قصه به جوانان با استعداد دایر کردهام و جلسات نقد قصه و شعر بسیاری را به وجود آوردهام.
خوشحالم که اجراییترین کارهایم هم در مسیر رسمیت یافتن و موردتوجه قرار گرفتن ادبیات کودکان و نوجوانان بوده است.
شاید برای جبران اوقاتی که در کارهای اجرایی صرف کردهام، و شاید به خاطر این که نمیدانم تا کی توانِ نوشتن دارم، به دو مهم توجه بسیار داشتهام.
یکی زیاد مطالعه کردن و زیاد نوشتن (در نتیجه کمتر به زندگی شخصی رسیدن) و یکی هم به بهرهگیری بیش از حد انتظار از وقت.
برای یاد گرفتن حرص میزنم و برای خرج کردن وقت بسیار خسیس هستم.
در سال 57 ازدواج کردهام و سه دختر دارم به نامهای مونس و متین و مرضیه.
همسر و فرزندانم، همه اهل کتاب و مطالعهاند و پذیرفتهاند که از پدری این چنین باید کم توقع داشته باشند و زیاد یاریش کنند.
همت و تحمل آنها در بالا بردن توان و کارآیی من بیتردید ستودنی است.
حال و روزم بد نیست.
خدا را شکر، آب و نانی دارم و سایبانی و مهمتر از همه روح معتدلی که در سختترین لحظههای زندگی هم آرامشم میدهد.
هم اکنون کاری ندارم جز نوشتن و سرودن.
مشغول تهیه یک بسته آموزشی بزرگ برای کودکان شش ساله هستم.
نخستین کتابخانههای الکترونیک کودکانه را هم چهار سال پیش راه انداختهام به نام “دوستانه” قصد دارم گزیدهِ آثار تألیفی کودکان و نوجوانان را در این تارنمای بینالمللی وارد کنم تا هم بچههای ایرانی ایران، هم بچههای ایرانی خارج ایران بتوانند از طریق رایانه به کتابهای خودشان دسترسی پیدا کنند.
تاکنون 114 عنوان کتاب از مجموعه شعرها، قصهها و ترجمههای من به چاپ رسیده است.
خدا را شکر که کار دلم و کار گِلم یکی است.
ده اثر دیگر زیر چاپ دارم.
مهمترین آنها “فرهنگ آسان” است برای بچههای کلاس چهارم به بالا و “فرهنگ ضربالمثلها” برای بچههای دورهِ راهنمایی و چهار مجموعه شعر تازه.
چهار پنج ساعت بیشتر نمیخوابم.
یکی دو ساعت هم به کارهای روزمره میگذرد.
و پانزده ساعت هم کار میکنم.
وقتم خیلی کم است.
میدانم که هر کسی چند روزه نوبت اوست.
دلم میخواهد قرآن را که برای نوجوانان در دست ترجمه دارم تمام کنم.
آرزویم این است که بچههای ایرانی بیشتر بخوانند تا “شاد” باشند، روی پای خودشان بایستند و “مستقل” بیندیشند و زندگی کنند، و “به دیگران و تفکرشان احترام بگذارند.” دعا کنید که موفق شوم.
ترجمه جزء سی ام قرآن کریم به قلم مصطفی رحماندوست برای کودکان و نوجوانان منتشر شد.
رحماندوست از نام های آشنا در ادبیات کودکان و نوجوانان به شمار می آید که تا به حال برای این گروه سنی اشعار زیادی سروده است.ترجمه یاد شده را حسن عامه کن، تصویرگری کرده است و بازسازی و تنظیم خط را نیز سیدحسین صدرالحفاظ برعهده داشته که توسط واحد کودکان و نوجوانان مؤسسه انتشاراتی قدیانی در ۱۱۰۰ نسخه منتشر شده است.
((چند سوال کوتاه از این شاعر ونویسنده کودک و نوجوان)) *خوشحالم که مجموعه ای ویژه بزرگسالا ن در کارنامه ام نیست رحماندوست گفت: آن زمان داشتم برای بزرگترها کار می کردم اما بعدها که شروع به نوشتن برای بچه ها کردم دیگر از دنیای بزرگترها خارج شدم و دلم نمی خواست برای بزرگترها قلم بزنم و به همین جهت الا ن خوشحالم که آن مجموعه شعر چاپ نشد و در کارنامه ام مجموعه ای ویژه بزرگسال نیست.
*شعرهای کتب درسی به انتخاب من نبود او در مورد اشعارش که در کتب مدرسه چاپ شده می گوید: این اشعار به انتخاب من در کتاب های درسی چاپ نشده و من همیشه فکر می کردم بعضی از شعرهایم کودکانه تر است و بیشتر به درد این گروه سنی می خورد اما آن شعرها در کتاب های درسی بچه ها چاپ نشد.
مصطفی رحماندوست با بیان این مطلب گفت: فرزندان خودم هم شعرهای مرا در کتب درسی شان خوانده اند.
او با لبخند زیرکانه ای گفت: فرزندانم همواره به من می گفتند که وقتی معلم شعرهای پدرمان را در کتاب درسی می خواند ما از خجالت زیر میز می رویم.
احتمالا این هم از شکسته نفسی فرزندان رحماندوست است.
رحماندوست در هفته جهانی کودک از کودک درون انسان ها حرف می زند و می گوید: پیامبر می فرماید «من نیامده ام که چیز جدیدی به انسانها آموزش دهم بلکه آمده ام گردوغبار روی فطرت انسان ها را پاک کنم و آنها را به یاد خودشان بیندازم».
*مصطفی رحماندوست، شاعر و نویسنده کودک و نوجوان: «صددانه یاقوت» داستان عجیبی دارد مصطفی رحماندوست را بچه هایی که سال های بعد از انقلاب به مدرسه رفته اند خیلی خوب به یاد می آورند.
آن سال ها شعر صد دانه یاقوت و روز خوب پیروزی اش را حفظ می کردیم و گاهی هم پای شعرخوانی هایش در برنامه کودک می نشستیم.
برای ما که در آن سال های جنگ همه تفریح مان نشستن پای برنامه های کودک و نوجوان تلویزیون بود، دیدن شاعر کتاب های درسی مان همان قدر باور نکردنی بود که اگر به من آن روزها می گفتند یک روز با او مصاحبه هم خواهم کرد.
ذهن بچه گانه مان شاعر و نویسنده کتاب ها را همان قدر دست نیافتنی می دید که روزهای بعدی را که بچه ها به جای تلویزیون هزار و یک برنامه کامپیوتری برای سرگرم شدن شان داشته باشند و برخلاف بچگی های ما از میان شان انتخاب کنند و دیگر برنامه های کودک برای شان جذابیت نداشته باشد.
شاعر کتاب های مدرسه ما اما مثل شعرهایش گرم است و صمیمی و صدایش مرا به همان روزهای خوش کودکی می برد: به ویژه وقتی که صد دانه یاقوت را می خواند.
* آقای رحماندوست نسل ما شما را با شعر صددانه یاقوت به خوبی در خاطر دارد، جریان سرودن این شعر چه بود؟
صددانه یاقوت داستان خیلی عجیبی دارد که شاید چندان ربطی هم به انار نداشته باشد.
اوایل جنگ با شاعران جلسه می گذاشتیم و درباره میوه ها شعر می گفتیم.
بعد من به جبهه رفتم.
یک بار که گردان ما محاصره شده بود سه روز بی آب و غذا ماندیم.
بعد از آن که محاصره شکسته شد برای مان چند جعبه آذوقه آوردند.
جعبه ها را که باز کردیم دیدیم علاوه بر نان خشک و ماست چکیده چند دانه انار هم برایمان گذاشته اند.
انار را که باز کردم دانه های سرخ رنگش به زمین ریخت.
ناخودآگاه به یاد گردنبند مادرم افتادم که دانه های سرخ درشت داشت.
همان موقع گفتم: صد دانه یاقوت دسته به دست با نظم و ترتیب یک جا نشسته، بعدها شعر را تکمیل کردم و همانی شد که شما در کتاب های درسی تان می خواندید.
*آن را کی سروده بودید؟
من برای مادر شعر گفته بودم ولی برای پدر نمی توانستم.
واقعیت این است که از بچه های شهدا خجالت می کشیدم.
سال ها گذشت و بچه های شهدا بزرگ شدند.
آن وقت توانستم شعر پدر را بگویم که حالادر کتاب های درسی هست.
*چه شد که نویسنده شدید؟
بچگی ها و نوجوانی من در همدان گذشت.
آن موقع برای حمام کردن باید به حمام عمومی می رفتیم.
صبح ها حمام به زنان تعلق داشت و شب ها مردان از آن استفاده می کردند.
یکی از همین شب ها که با پدرم به حمام رفته بودیم، آن موقع ها رسم بود که کوچک ترها در حمام به بزرگ ترها کمک می کردند.
آن شب هم پدرم به من گفت که بروم پشت پیرمرد لاغری را کیسه بکشم.
من هم رفتم و از لاغری او آن قدر تعجب کردم و متاثر شدم که همان موقع چند بیتی درباره او سرودم.
بعد در مسابقه شعر مدرسه شرکت کردم و برنده شدم، قصه نویسی را بعدها شروع کردم در واقع من اول شاعر شدم بعد نویسنده.
*بیش تر کجا می نویسید؟
در خانه که حتماً می نویسم;اما الان مدتی ا ست که در کتابخانه ملی مشغول به کارم، بنابراین عادت کرده ام آن جا هم بنویسم.
*بیش تر چه وقت هایی می نویسید؟
اگر در خانه باشم که حتماً در اتاقم مشغول نوشتن هستم.
در کتابخانه هم که دیگر عادت کرده ام اوقات آزادم بنویسم.
* از آن نویسنده هایی هستید که عادت دارند شب ها بنویسند؟
بله، من معمولاشب ها تا دیروقت و گاهی تا نزدیک صبح بیدارم و می نویسم.
گاهی شده که از شدت بی خوابی تلو تلو خورده ام اما تا وارد اتاقم شده و پشت میزم نشسته ام دیگر تا صبح خواب به چشمانم نیامده است.
دخترم وقتی به مدرسه می رفت یک نقاشی کشیده بود که در آن اتاق های خانه مان در شب همه سیاه بودند و فقط اتاق من را با نور زرد کشیده بود و زیر آن نوشته بود اتاق بابا.
معلمش که این عکس را دیده بود نگران شده بود که مشکل ما چیست که دخترم این طور نقاشی کشیده است.
*کتاب هایتان را کجا نگهداری می کنید؟
اتاق کارم در خانه دورتادورش پر از کتاب است.
*آن ها را به دفترتان در کتابخانه نیاورده اید؟
خیر.
به جز تعداد معدودی در دفتر کارم خیلی کتاب نیاورده ام.
*بدون کتاب هایتان سخت نیست؟
من در کتابخانه ملی کار می کنم.
جایی که بسیار غنی تر از کتابخانه شخصی من است.
هر کتاب را که بخواهم می توانم تهیه کنم.
ولی بعضی ها نسبت به کتاب هایی که خوانده اند و احتمالاحاشیه نویسی کرده اند انس بیش تری دارند.
حتی شاید با همان کتاب در جای دیگر نتوانند ارتباط برقرار کنند.
اغلب نویسنده ها یک جور حس نوستالژیک نسبت به کتاب هایشان دارند.
اگر بخواهند کتابی را دوباره بخوانند ترجیح می دهند سراغ همانی بروند که قبلاً خوانده اند که احتمالاحاشیه نویسی دارد یا روزهای خواندن آن را به یادشان می آورد اما بدون آن ها هم باید بتوانند کتاب بخوانند.
*هنوز با قلم و خودکار یا خودنویس می نویسید؟
ابزار نوشتن هم می تواند همان حس نوستالژیک را ایجاد کند، اغلب نویسنده ها با این ابزار برای خودشان عالمی دارند اما من مدت هاست که با کامپیوتر کار می کنم.
*فکر نمی کردم از نسل شما هم کسی به وسیله کامپیوتر بنویسد یا تایپ کند؟
خیلی ها نوشتن پای کامپیوتر را آن قدر بی روح می دانند که با وجود دچار شدن به دردهای دست و گردن و انگشتان یعنی همان بیماری مشهور همه نویسندگان، دست از قلم و کاغذشان نمی کشند.
خیلی از ما جهان سومی ها باور نداریم که به جز قلم و مداد و خودنویس با کامپیوتر هم می توان نوشت.
من با این که اهل ادبیاتم سعی کرده ام خودم را با ابزار جدید نوشتن هم وفق بدهم.
گاهی کمی تغییر رویه در نوشتن سبب می شود که در درون خودمان هم تغییراتی را احساس کنیم، البته کار با کامپیوتر برای نسل ما زیاد راحت نیست.
یک بار که به دیدار شاملو رفته بودم، دیدم که خیلی عصبانی و بدخلق است، معلوم شد 10، 15 صفحه ای را پای کامپیوتر تایپ کرده و بعد بی آن که فرصت کند همه را یک جا ذخیره کند برق خانه شان رفته است..
به امید موفقیت این شاعر توانا با تشکر