یکی از مسائل مهم در روانشناسی، بحث شخصیت و نظریههای مربوط به آن است.
به جرأت میتوان گفت آنچه مطالعات پراکنده روانشناسی را انسجام میبخشد، تفسیر این یافتهها و مطالعات در قالب یک نظریه منسجمی است که بتواند رفتار انسان را در تمامی ابعاد شخصیتی توجیه و تبیین نماید.
شخصیت از واژه لاتین پرسونا (Persona) گرفته شده و به نقابی اشاره دارد که هنرپیشهها در نمایش به صورت خود میزدند.
پی بردن به اینکه چگونه پرسونا به ظاهر بیرونی اشاره دارد، یعنی چهره علنی که به اطرافیانمان نشان میدهیم، آسان است.
بنابراین، بر اساس ریشه این کلمه ممکن است نتیجه بگیریم که شخصیت به ویژگیهای بیرونی و قابل مشاهده فرد اشاره دارد، جنبههایی که دیگران میتوانند آنها را ببینند پس شخصیت فرد در قالب تأثیری که بر دیگران میگذارد یعنی آنچه که به نظر میرسد باشد، تعریف میشود.
تعریفی از شخصیت در یکی از واژهنامههای استاندارد با این استدلال موافق است.
این تعریف میگوید: شخصیت جنبه آشکار منش فرد است به گونهای که بر دیگران تأثیر میگذارد ولی مطمئناً هنگامی که واژه شخصیت به کار برده میشود منظور همین نیست.
مقصود در نظر داشتن بسیاری از ویژگیهای فرد است، کلیت یا مجموعهای از ویژگیهای مختلف که از ویژگیهای جسمانی و سطحی فراتر میرود.
این واژه تعداد زیادی از ویژگیهای ذهنی، اجتماعی و هیجانی را نیز در بر میگیرد، ویژگیهایی که ممکن است نتوانیم به طور مستقیم ببینیم، که هر شخص امکان دارد آنها را از دیگران مخفی نگه دارد.
(1)
بررسی تعاریف ارائه شده از مفهوم شخصیت نزد روانشناسان نشان میدهد که تعریف شخصیت مانند بسیاری از مفاهیم روانشناسی بر اساس بینش فلسفی و جهان شناختی دانشمندان مختلف صورت میپذیرد.
به عبارت دیگر روانشناسان شخصیت، هنگامی که حاصل مطالعات و تفکرات و یافتههای خویش را در باب شخصیت گردآوری و خلاصه میکنند، آن را در تعریفی فلسفی ارائه میدهند.
از اینرو، جای آن دارد که پیش از پرداختن به روانشناسی شخصیت محمد رضا پهلوی، دیدگاه اسلام را درباره شخصیت به اختصار معرفی کنیم.
«قل کل یعمل علی شاکلته فربکم اعلم بمن هو اهدی سبیلا»،(2) بگو هر کسی بر شاکله خویش عمل میکند و خدای شما به کسی که راهش از هدایت بیشتری برخوردار است، داناتر است.
قرآن کریم در این آیه، عمل انسان را مبتنی بر چیزی میداند که آن را «شاکله» مینامد.
به عبارت دیگر منشأ اعمال آدمی شاکله اوست، با توجه به مفهوم شخصیت در روانشناسی میتوان به طور اجمال شاکله را معادل مفهوم شخصیت در روانشناسی گرفت.
به عبارت دیگر، هنگامی که ما تلاش میکنیم مفهوم شاکله را روشن نمائیم، در واقع میکوشیم مفهوم شخصیت از دیدگاه اسلام را تبیین کنیم.
شاکله دارای معانی زیر است: 1) نیت؛ 2) خلق و خوی؛ 3) حاجت و نیاز؛ 4) مذهب و طریق؛ 5) هیئت و ساخت.
از آنجا که تمامی موارد فوق، زیربنای رفتارهای انسان قرار میگیرند، میتوان گفت که شاکله بر تمامی معانی فوق تطبیق میکند.
به عبارت دیگر شاکله عبارت است از مجموعه نیات خلق و خوی، حاجات، طرق و هیئت روانی انسان.
محیط دیکتاتوری و کودکی محمدرضا
محمدرضا پهلوی در سال 1298 خورشیدی به دنیا آمد.
مادر او تاجالملوک همسر دوم رضاخان بود؛ خانوادهای از مهاجرین که پس از انقلاب بلشویکی روسیه از آذربایجان به ایران آمدند.
رضاخان از این زن چهار فرزند داشت: شمس، محمدرضا و اشرف (دوقلو) و علیرضا.
محمدرضا دوران کودکی را در فضایی که دیکتاتوری بر آن حاکم بود، گذراند.
این مسئله، عامل مهمی در شکلگیری شخصیت او بود.
خانوادهای که تابع اصول دیکتاتوری است معمولاً رشد کودکان را محدود میسازد.
در این خانواده، یک نفر حاکم بر اعمال و رفتار دیگران است.
در چنین خانوادهای فقط دیکتاتور تصمیم میگیرد، هدف تعیین میکند، راه نشان میدهد، وظیفه افراد را مشخص میسازد، امور زندگی را ترتیب میدهد.
همه باید مطابق دلخواه میل او رفتار کنند.
او فقط، حق اظهارنظر دارد و دستور او بدون چون و چرا باید از طرف دیگران به معرض اجرا درآید.
برنامه کار افراد را دیکتاتور معین میکند و در کوچکترین عملی که دیگران انجام میدهند، دخالت مینماید.
تنها دیکتاتور از استقلال برخوردار است.
ارزش کار دیگران به وسیله دیکتاتور تعیین میشود.
آنچه را که او خوب دانست خوب است و آنچه به نظر او بد جلوه کرد، بد تلقی میشود.
دیکتاتور در کارهای خصوصی اعضا خانواده دخالت میکند، او میتواند از دیگران انتقاد کند، ولی آنچه خود او انجام میدهد بدون چون و چرا باید مورد تأیید دیگران واقع شود.
مصالح خانواده و اعضاء آنرا فقط او تشخیص میدهد و دیگران باید نظر او را در این مورد قبول کنند.(3)
در محیط دیکتاتوری ترس و وحشت بر افراد غلبه دارد.
شخصیت و تمایلات و احتیاجات کودک به هیچ وجه مورد توجه نیست.
احتیاجات اساسی کودک درخانوادهای که وضع دیکتاتوری برقرار است، تأمین نمیشود.
از محبت خبری نیست.
فرزند، مانند دیگران در مقابل دیکتاتور شخصیتی ندارد و به عنوان یک عضو قابل احترام با او رفتار نمیشود.
کودک در چنین خانوادهای احساس امنیت نمیکند و وضع او همیشه متزلزل است.
هدف از انجام کارها را نمیداند و جرئت نمیکند دلیل آنها را بپرسد.
نظم و انضباط به وضعی زننده و غیرقابل تحمل در خانه رسوخ دارد.
اجرای تمایلات دیکتاتوری و پیروی از دستورات او حافظ نظم و انضباط در خانه است.
کودک حق اظهار نظر ندارد و باید کورکورانه آنچه را که دیکتاتور تعیین میکند، انجام دهد.
حق ندارد در امور مربوط به خود نیز تصمیم بگیرد.
کودکانی که در محیط دیکتاتوری پرورش مییابند، در ظاهر حالت تسلیم و اطاعت ازخود نشان میدهند، ولی در واقع دچار هیجان و اضطراب هستند.
این کودکان اغلب در مقابل دیگران حالت خصومت و دشمنی به خود میگیرند.
به کودکانی هم سن یا کوچکتر از خود آزار می رسانند.
معمولاً چون افکار و عقاید خاصی را بدون چون و چرا پذیرفتهاند، افرادی متعصب بار میآیند.
از به سر بردن با دیگران عاجز هستند.
در زمینه عاطفی و اجتماعی رشد کافی ندارند.
در کارهای گروهی نمیتوانند شرکت کنند و اغلب متزلزل و ضعیفالنفس هستند.
(4)
اگر روابط افراد خانواده موافق با اصول دموکراسی باشد و عقل و منطق حاکم بر روابط افراد باشد، کودکان کمتر دچار ترس میشوند.
اما در وضعی که پدر به صورت دیکتاتور، امور خانه را اداره میکند و احتیاجات اساسی روانی کودکان مثل احتیاج به محبت، احتیاج به رشد شخصیت اجتماعی، احتیاج به ابراز عقاید و نظریات خود تأمین نمیگردد و در این وضع عوامل و موجبات ترس فراوان میشود و کودکان عمر خود را با ناراحتی و اضطراب به سر میبرند.
(5)
بزرگ شدن در محیط دیکتاتوری، تأثیرات مختلفی بر محمدرضا نهاد.
میتوان گفت یکی از این تأثیرات، ایجاد عقده احساس کهتری در او بود.
وی به منظور نفی احساس کهتری خود در برابر دیگران به جستجوی برتریطلبی بر میآید و این رفتار را به شکلهای مختلف از خود بروز میدهد.
یکی از اشکال دفاعی او در برابر این احساس کهتری در کودکی، آزار و اذیت همسالان خود در مدرسه بود.
چنانچه فردوست در خاطرات خود میگوید: «محمدرضا در طی دوره شش ساله دبستان نظام در کلاس، به خصوص به شاگردان خیلی ظلم میکرد.
به خصوص بعضیها را خیلی آزار میداد و هر روز نوبت یک نفر بود که آزار ببیند.» (6)
روحیات محمدرضا بعدها در این خصوص تشدید شد و الگوی تربیتی رضاخان باعث شد که او نسبت به زیردست، خشن و بیرحم باشد و به بالادست کاملاً تمکین نماید.
چنانچه نسبت به انگلیس و آمریکا در تمام سلطنتش چنین بود.
روحیات محمدرضا بعدها در این خصوص تشدید شد و الگوی تربیتی رضاخان باعث شد که او نسبت به زیردست، خشن و بیرحم باشد و به بالادست کاملاً تمکین نماید.
چنانچه نسبت به انگلیس و آمریکا در تمام سلطنتش چنین بود.
رضاخان در سال 1305 رسماً تاجگذاری کرد.
محمدرضا در این زمان هفت ساله بود که رسماً به ولیعهدی برگزیده شد.
این انتخاب تحولی سرنوشتساز در زندگی او پدید آورد.
رضاشاه دستور داد بلافاصله محمدرضا را از مادر و خواهرانش جدا کنند و در کاخی جداگانه به تعلیم و تربیت او بپردازند.
رضاشاه با این استدلال که ولیعهد باید در فضایی مردانه تربیت شود، فضای خانه مادری را جای مناسبی برای تربیت او نمیدید.
یکی از تجربههای فراموش نشدنی عقدهزا برای محمدرضا، همین فلج روانی یعنی ضربه عاطفی ناشی از دور ماندن از محیط خانوادگی در سن خردسالی است.
او در آن دوران نمیتوانست دلایل عینی طرد خود را بفهمد.
از یکی از احتیاجات اساسی روانی محروم مانده بود و همین امر باعث شد که اغلب سرد و خشک، و نسبت به دیگران بیمهر و کمتر مقید به اصول و قوانین اخلاقی باشد.
خودش گفته است، من تا زمان ولیعهدی با مادر و برادران و خواهران خود زندگی میکردم ولی بعد از تاجگذاری به دستور پدرم از آنها جدا شدم و پدرم دستور داد که تحت تربیت خاصی ـ که آن را تربیت مردانه مینامیدـ قرارگیرم.
رضاشاه اجازه نداد محمدرضا در دوران کودکی واقعاً کودک باشد.
تصور میکرد که با زور میتوان یک کودک را بالغ کرد.
بعد از فارغالتحصیلی محمدرضا از مدرسه ابتدایی، رضاشاه تصمیم گرفت او را برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بفرستد و سرانجام محمدرضا را هنگامی که هنوز دوازده ساله نشده بود، به سوئیس فرستاد.
او که یکبار دیگر در هفت سالگی از محیط خانوادگی و محبت مادری به اجبار دور شده بود، این بار میبایست محرومیتی دیگر را تحمل نماید.
این عقده محرومیت، یک حساسیت فوقالعاده نسبت به کمبود محبت یا تجلیات عاطفی در او به وجود آورده بود و شاید برای تلافی همین عقده طردشدگی بود که به طور عنان گسیخته به تغذیه کردن مادی اطرافیان خود در مدرسه سوئیسی میپردازد.
آنها را در ساعات تفریح و شبها به اتاقش دعوت میکند و از آنها پذیرایی مفصلی به عمل میآورد.
محمدرضا بعداً که قدرت و امکانات وسیعی پیدا کرد از ثروت این ملت برای تسکین حالت بیمارگونه خود خرجهای فراوانی کرد.
به نظر میرسد برنامه اعزام محمدرضا به سوئیس برای تحصیل از سوی انگلیسیها برای آشنا ساختن محمدرضا با فرهنگ غرب طراحی شد.
آنها، با قرار دادن ارنست پرون در کنار شاه، فرهنگ غرب را از طریق داستان و شعر در ذهن او تزریق کردند.
محمدرضا از شرایط سخت و محدودی که رضاخان در رأس آن بوده است به سوئیس، محیطی باز با فرهنگ غربی وارد میشود.
هر چند دکتر نفیسی نقش رضاخان را در سوئیس و در مدرسه لهروزه برای محمدرضا بازی میکند، اما محمدرضا موفق میشود طعم زندگی غربی را به دور از خشونت پدر بچشد.
نکته قابل تأمل این که محمدرضا زمینه ذهنی کاملاً منفعلی در مقابل فرهنگ غرب پیدا میکند و نمیتواند در آینده، تحلیل دقیقی از فرهنگ غرب داشته باشد.
شاه تا آخر عمر از موهبت درک و شناخت امری ورأی کمیت و مادیات محروم ماند و گویی یکی از دردناکترین و مصیبتبارترین مسائل برای او، درک معنویات بود.
شاه تا به آخر نگرشی «کمی و حجمی» نسبت به محیط خود داشت.
تکیه بیش از حد به غرب و جلب نظر آمریکا به هر قیمت برای حمایت از خود، خرید سلاحهای بیش از حد غرب، برپایی مراسم و جشنها، بذل و بخششهای فراوان همگی ناشی از چنین نگرشی در شاه بود.
افرادی که محمدرضا را در سوئیس همراهی میکردند، عبارت بودند از: علیرضا برادر او، حسین فردوست، مهرپور تیمورتاش و دکتر مؤدبالدوله نفیسی (که به عنوان پیشکار ولیعهد انتخاب شده بود) و مستشارالملک به عنوان معلم فارسی ولیعهد.
(7) در سوئیس این افراد همگی ابتدا، موقتاً به یک مدرسه معمولی به نام «اکل نوول دوشی» در شهر لوزان رفتند.
ولیعهد و علیرضا در منزل یک پروفسور سوئیسی به نام «مرسیه» پانسیون شدند.
ولی حسین فردوست و مهرپور تیمورتاش به طور شبانهروزی در همان مدرسه ساکن بودند.
(8) در سال تحصیلی بعد، محمدرضا، علیرضا، حسین فردوست و مهرپور تیمورتاش به مدرسه شبانهروزی لهروزه منتقل شدند.
(9) در مدرسه قبلی محمدرضا همیشه با بچهها دعوا میکرد.
علت اصلی این دعواها این بود که او میخواست خود را به عنوان ولیعهد مطرح کند.
سوئیسیها هم او را مسخره میکردند و کار به زد و خورد میکشید.
همین رفتار نشان میدهد محمدرضا تغییر مکان، زمان و محیط را متوجه نشده بود.
در مدرسه جدید رویه محمدرضا عوض میشود و با تعدادی از شاگردان، که اغلب نیز بزرگتر از او بودند مناسبات دوستانه برقرار میکند.
آنها را در ساعات تفریح و شبها به اتاقش دعوت میکرد و از آنها پذیرایی مفصلی به عمل میآورد.
مسأله جالب توجه اینکه محمدرضا هیچگاه محصلین هم سن و یا کوچکتر از خود را دعوت نمیکرد و کلیه کسانی که در میهمانیهای او شرکت میکردند، از او بزرگتر بودند.
در صحبت کردن با آنها همیشه تلاش میکرد تا خودش را به سطح آنها بکشد و چون آنها بلندقدتر بودند و نمیخواست در کنارشان کوتاه جلوه کند، گاهی روی پنجه پا بلند میشد.
این حرکت در او ماندگار شد و بعدها که به سلطنت رسید، در فیلمها دیده میشد که با ژست خاصی روی پنجه بلند میشود و پاشنه پا را بالا میآورد.
(10) محمدرضا به لحاظ فعالیتهای ذهنی در مرحله کمی و نابالغی باقی مانده و از قدرت استدلال محروم بود.
فردوست میگوید: در مدرسه یک محصل مصری بود که زور و بازویی داشت و مشت زن خوبی بود و دنبال حریف میگشت.
بعضی وقتها که دختری در اتاق بود، ولیعهد میخواست برای دخترک خودنمایی کند؛ از اینرو، برای مصری شاخ و شانه میکشید که حریفت منم.
ناگهان به جان هم میافتادند و طوری یکدیگر را میزدند که برای پانسمان به بهداری انتقال مییافتند و هر روز همین بساط بود و فردای آن روز تا محمدرضا پیدا میشد، بچهها سر و صدا میکردند که «برنده مصری است» او هم مجدداً میپرید و مشت میخورد.
(11) گفته فردوست این نکته مهم را ثابت میکند که محمدرضا هیجانی و سطحی بوده است.
هیجان و سطحینگری ناشی از نابالغی و کمینگری فرد است.
خودنمایی و خودشیفتگی محمدرضا که با دیدن یک دختر در اطاق او را به حرکاتی وا میداشته که مضحکه عدهای دانشآموز شود، خود بیانگر نابالغی اوست.
نکته دیگری که بسیار حائز اهمیت است و گریبان محمدرضا را تا به آخر رها نساخت، احساس ناامنی شدیدی بود که باید آن را ناشی از خشونت و تحقیرهای رضاخان بدانیم.
رضاخان حتی در سوئیس از مواظبت افراطی محمدرضا دست برنداشت و سایه رعب و وحشت خود را از طریق «دکتر نفیسی» در سوئیس ادامه داد.
نفیسی که تمام رفتار و حالات محمدرضا را زیر نظر داشت، کوچکترین خطای او را به رضاخان گزارش میکرد.
از جمله احتیاجات اساسی ـ روانی افراد، احتیاج به امنیت است.
امنیت در جهات مختلف زندگی برای تمام افراد بشر امری حیاتی و ضروری است.
امنیت در زمینه اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و عقیدتی، عامل مؤثری در بهداشت روانی افراد میباشد.
وقتی روابط اعضاء یک خانواده به صورت دیکتاتوری باشد و پدر یا مادر در تمام کارها حق اظهارنظر و دخالت را داشته باشند و دیگران بدون چون و چرا موظف به اجرای دستور وی باشند؛ در چنین خانوادهای کودک دائماً در حال ترس و وحشت به سر میبرد و دچار تشویش و اضطراب میباشد.
(12) احساس ناامنی شدیدی که ناشی از خشونت و تحقیرهای رضاخان بود، گریبان محمدرضا را تا به آخر رها نساخت و باعث شده بود که او قدرت تجرید و تعمیم را از دست بدهد.
روحیه او تا آخر عمر کمی و شکلی باقی ماند و هیچ نیروی اراده، قدرت و صلابت از او بروز نکرد.
قدرت خلاقیت و ذهنی تحلیگر که از مشخصات یک رهبر جامعه است در او وجود نداشت.
شناختشناسی علمی میگوید: سن پایین و کودکانه در مراحل اولیه ایفاء حجم را در ذهن بازسازی میکند و برداشت کودک از محیط صرفاً شکلی بوده و قدرت تجزیه و تحلیل ندارد.
تشدید حالات روحی بیمار از نوروز به پسیکوتیک یا جنون پیشرفته به دلیل درگیری مدام با شرایط و مناسبات اجتماعی میباشد.
علت این امر در این است که بیمار روحی نمیتواند تحلیل صحیحی از شرایط متغیر محیط و مناسبات اجتماعی خود داشته باشد.
به سبب درگیری پیاپی، ذهن خسته شده و ساختارهای هوشی دچار آسیب عمیقی میشود و مورد دیگر این است که چون فرد بیمار توانایی استدلال ندارد و جنبههای تقلیدی در او بسیار رشد میکند، این تقلید به دو صورت حاصل میشود: یا از طرف مقابل که معیار تقلید از اوست محبت میبیند و یا خشونت و ترس و جذبه بیش از حد.
فردریک ژاکوبی میگوید: محمدرضا انتظار داشت که ما او را ولیعهد ایران ببینیم و در مقابل او سرخم کنیم.
این مطلب حاکی از آن است که ذهن محمدرضا قدرت تجرید و تعمیم پیدا نکرده و یا از ابتداییترین شکل تجزیه و تحلیل غافل مانده است و نباید به اشتباه اینگونه تصور نشود که او چون در ایران شکلی از مناسبات را تجربه کرده بود، در مدرسه سوئیسی هم میخواست که آن رفتار برای او تکرار شود.
نکته مهم در این مسأله آنجاست که محمدرضا تغییر مکان، زمان و محیط را متوجه نمیشد.
محمدرضا از همان دوران نوجوانی میکوشید که او را در سطح بالایی بپذیرند و هر جا حضور پیدا میکند، مطرح باشد.
به همین سبب باج دادن به اطرافیان به اشکال مختلف در تمام طول سلطنتش ادامه داشت.
او از اینکه مورد انتقاد یا تحقیر قرار گیرد، به شدت میهراسید.
چون فاقد استقلال شخصی بود و ارزیابی صحیحی از خود نداشت، اظهار نظر اطرافیان به شدت در او تأثیر میکرد.
خودشیفتگی و عقده خود بزرگبینی که ناشی از خشونت و تحقیر رضاخان بود در جشنهای دوهزار و پانصد ساله نمود پیدا کرد و بودجههای کلانی صرف آن شد تا شاه را در منطقه و سطح جهان مطرح سازد.
آمریکا نیز به این حالت شاه دامن میزد.
شاه، مبالغ زیادی به روزنامهها و مجلات خارجی باج میداد تا در وصف او بنویسند و انتقادی از حکومت او به عمل نیاورند.
شکلگیری استعدادهای شاه فردوست در مورد استعداد شاه چنین مینویسد: محمدرضا در ریاضیات بسیار ضعیف بود، اصولاً حوصله فکر کردن نداشت.
او از همان کودکی اهل تفکر عمیق و همهجانبه نبود.
زود خسته میشد و بیشتر علاقه داشت پیشنهادات را بپذیرد.
چون قبول پیشنهاد زحمتی نداشت.
(13) گفته فردوست نشان میدهد که محمدرضا ابزار تفکر را به دست نیاورده بود و این ناشی از همان عامل خشونت و فشارهای روحی رضاخان بر محمدرضا بود.
اصولاً هنگامی که قدرت استدلال در فرد ضعیف باشد او بیشتر تمایل به مسائل کمی دارد.
همان طور که قبلاً اشاره شد شرایط محیطی و تربیتی فرد را از ذهنیت کمی به کیفی و از تخیل به استدلال سوق میدهد.
محمدرضا در مرحله کمی باقی ماند و بیشتر سعی میکرد خود را در این مراحل نشان دهد.
به همین دلیل به ورزش روی آورد آن هم نه برای سلامت و تناسب اندام، بلکه برای بالا بردن قدرت جسمی خود.
محمدرضا با این نگرش، نابالغی خود را به اثبات میرساند.
کسی که قرار است در آینده کشوری را اداره کند بیشتر در ظواهر و اشکال باقی مانده بود.
چنین نگرشی در 37 سال سلطنت او به چشم میخورد.
همچنین علم در خاطرات خود آورده است: «شاه از هر چه مطالعه است متنفر است».(14) از مهمترین علائم آسیبپذیری ساختارهای هوشی این است که بیمار قدرت تجرید و تعمیم را از دست میدهد و اضطراب و ناامنی وجود او را فرامیگیرد و نابالغ میماند.
هر یک از مراحل ساختارهای هوشی به فرد کمک میکند تا از جنبههای تخیلی به منطق روی آورد و قدرت استدلال را در او زنده کند.
داد و ستد ساختارهای هوشی از مراحل پائین به بالا و نتیجهگیری از سوی مرحله نهایی هوشی باعث میشود که فرد بتواند قدرت تجرید و تعمیم را از طریق برداشتهای خود از محیط داشته باشد.
اما هنگامی که فردی در شرایط تربیتی سخت و خشن قرار میگیرد تخیل در او به قدرت اولیه خود باقی میماند و به بلوغ مورد نظر نمیرسد.
انواع مختلفی از ناهنجاریهای روانی، مانند خود بزرگبینی و تخیل افراطی، ترس، اضطراب، ناامنی شدید، اختلالات جنسی، سوء تغذیه و افراط و تفریط در خواب، حالاتی است که فرد دچار آن میشود.
شرایط تربیتی و محیطی نقش بسیار زیادی در طی کردن مراحل هوشی در جهت درست یا غلط آن ایفا میکند.
در روانشناسی، تفکیکی که بین شخصیتهای فعال و منفعل انجام شده است مشخص میکند که تیپهای روحی منفعل به دلیل شرایط نامساعد تربیتی، خصوصاً دوران کودکی به آینهای تبدیل میشوند که انعکاس محیط را دارند و قدرت دخل و تصرف و تغییر اوضاع را ندارند.
شخص منفعل توانایی آن را ندارد که هیچگونه تغییری در محیط زندگی خود پدید آورد و صرفاً یک مقلد و دنباله رو چشم و گوش بسته باقی میماند.
اما شخص فعال نسبت به هر پدیدهای و عامل مسلط بیرونی عکسالعملی نشان میدهد.
او سعی فراوان میکند تا محیط را تغییر دهد و بر آن مسلط شود.
شخصیت شاه یک تیپ منفعل بود و به همین دلیل سوئیس برای او محیطی دلچسب جلوه میکرد، چون زیبایی آنجا انعکاسی آینهوار در ذهن محمدرضا داشت.
بالاخره در سال 1315 شمسی پس از 5 سال تحصیلی در سوئیس محمدرضا شاه به ایران بازگشت و وارد دانشکده افسری شد و بعد از مدت خیلی کوتاه به وی درجه سروانی اعطاء کردند.
محمدرضا بعد از مدتی ارنست پرون مستخدم مدرسهاش در سوئیس را به ایران آورد و علیرغم مخالفت رضاخان با حضورش در ایران و دوستیاش با محمدرضا، دوستی خود را با وی حفظ کرد.
در سال 1317 محمدرضا با فوزیه خواهر ملک فاروق ازدواج کرد؛ (15) اما، پس از چند سال از او جدا شد و ازدواجهای رسمی بعدی وی با ثریا اسفندیاری و فرح دیبا بود.
به هر حال، بعد از وقایع شهریور 1320 محمدرضا پهلوی به عنوان شاه جدید بر مسند سلطنت تکیه میزند و تا اواخر سال 1357 به مدت 37 سال حکومت ایران در دست وی بود.
در طول این 37 سال نظام حکومتی ایران و تمام تحولات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کشور تحت تأثیر سیاستهای وی بود که آن سیاستها نیز زیر سایه سنگین شخصیت محمدرضا قرار داشت.
بسیاری از پژوهشگران و روانشناسانی که درباره حکومت پهلوی و شخص محمدرضا به تحقیق پرداختهاند، وی را دارای اختلال شخصیت دانستهاند.
در این نوشتار، به اختصار به برخی از ویژگیها و آفات شخصیتی وی اشاره میشود.
تملق دوستی شاه تملق دوستی شاه یکی از صفاتی بود که در بسیاری از مواقع، نوکران و اطرافیان و حتی شخصیتهای خارجی از آن سود میبردند، تا به اهداف خود نزدیک شوند.
این نقطه ضعف شاه چنان شدید بود که بر هیچیک از اطرافیانش پوشیده نبود.
علم که یکی از نزدیکترین افراد به شاه بود، در کتاب خود آورده است که یک روز از شاه پرسیدم آیا اجازه میدهند نخستوزیر و وزیر خارجه را رسماً توبیخ کنم، «چون در محضر اعلیحضرت به هیچ وجه ادب و احترام لازم را به جا نمیآورند».
شاه با این خواسته علم مخالفت میکند و به علم میگوید «ندیدی چطور وقتی با اردشیر دست میدهم جلوی من زانو میزند».
علم میگوید «این نوع ادای احترام همان اندازه بد است که زیادهروی در جهت مخالفش.
آخرین باری که در پاریس بودیم، اردشیر همین کار را کرد و یکی از خبرنگاران فرانسوی از من پرسید شاه ایران به عنوان رهبری اصلاحطلب و دموکرات شناخته شده، آن وقت چگونه میتواند تحمل کند که یکی از وزرایش در مقابل او این چنین زانو بزند و به خاک بیفتد.» شاه اصلاً از این حرف خوشش نمیآید و به علم میگوید «حق بود به او میگفتی که اردشیر رعایت سنتهای ملی مملکت را میکند.» (16) در رابطه با این ماجرا همان چیزی را میتوان گفت که علم در آن لحظه با خود گفت: «باور نکردنی است که تا چه حد تملق و چاپلوسی میتواند حتی باهوشترین آدمها را هم کور کند».
به گفته فریدون هویدا شاه دو تن از رؤسای جمهور آمریکا را مستوجب انتقاد میدانست: (17) «فرانکلین روزولت» که در سفرش به ایران در سال 1943 شاه را مجبور کرد به دیدارش برود و دیگری «جان کندی» برای آنکه، هیچگاه شاه را به عنوان یک شخصیت مهم توصیف نکرده بود.
در کتاب خاطرات پرویز راجی آمده است: «در ضیافت شام که به افتخار 62 سالگی ”هارولد ویلسون“ نخستوزیر سابق انگلیس، توسط ”جرج وایدن فلد“ ترتیب یافته بود، شرکت کردم ...
ویلسون گفت: یکبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان یکی از بزرگترین رهبران دنیا توصیف کردم و شاه از این تملق من خیلی خوشش آمده بود ...» (18) پرویز راجی در کتاب خود از قول مصطفی فاتح نقل میکند: در میان مشاوران شاه، از همه مطلعتر، تواناتر و موذیتر، هویداست و باید گفت که هویدا بیش از هر کسی دیگر در ایجاد علاقه روزافزون شاه به تملق و چاپلوسی و نیز، دور ساختن او از توجه به واقعیات مقصر است.
(19) نظر شخصی راجی نسبت به شاه نیز در کتابش گفته شده است.
او میگوید: کارنامه شاه آکنده است از: اتخاذ سیاستهای اقتصادی فاجعهانگیز، اشتباهات فراوان در اولویت دادن به مسائل غیر ضروری، غرور و تفرعن در امور نظامی، عشق مفرط به سلاحهای آتشین و پرنده، عطش سیریناپذیر به شنیدن تملق و چاپلوسی، بیاحساسی کامل نسبت به احساسات مردم کشور، سخنرانیهای پر از گزافهگویی ممتد ...
(20) به این خصلت تملق دوستی شاه به طور روشن و واضح در متن یک تلگراف سفارت آمریکا در تهران که به وزارت امور خارجه ایالات متحده فرستاده شده بود، اشاره شده است.
سران همه کشورها، افرادی تنها هستند.
لیکن شاه از بیشتر آنان تنهاتر است.
وی به خاطر ثبات و امنیت و پیشرفت کشور بار بسیار سنگینی را شخصاً بر دوش میکشد.
مشاورانش نه در کابینه و نه در بیرون از آن، به وی درست خدمت نمیکنند و این تا حدودی بدین سبب است که فطرتاً به جاهطلبیهای دیگران بدگمان است و همچنین بدین جهت که فاقد همکاران واقعاً صالح است.
حتی کسانی که حائز صلاحیتند بدان تمایل دارند که آراء منفی به وی اظهار نکنند و از آن سنت دیرین ایرانی پیروی کنند که باید به شاه چیزی بگویند که میپندارند خوش دارد بشنود و این غالباً به صورت تملقگویی گزاف در میآید که شاه به گونه حیرتانگیزی نسبت به آن حساس است.
وی مردی است پرنخوت و پیرامونیانش اینرا میدانند.
(21) از مهمترین ضعفهای شخصیتی شاه، حس حسادت بود.
هویدا در کتاب خود آورده است که «شاه هرگز چشم نداشت کسی را ببیند که مورد توجه مردم قرار دارد.
محبوبیت مصدق و موفقیت او در ملی کردن نفت ایران، شاه را واقعاً به خشم آورده بود.
نیز در مورد حسنعلی منصور هم در بعضی محافل شنیده شد که قتل او آنقدرها سبب ناراحتی شاه را فراهم نکرد.
چون رفتار و گفتار او توانسته بود خیلیها را به طرف منصور جلب کند.» (22) هویدا در این کتاب همچنین بیان میکند که: «علی امینی به علت آنکه با گروههای مختلف سیاسی در داخل و خارج کشور آمد و رفت داشت مورد بغض و حسادت شاه قرار گرفت.
بعداً هم که در سال 1967 شایعه به قدرت رسیدن دوباره امینی در تهران فراگیر [شد]، من این مسأله را در یکی از ملاقاتهایم به اطلاع شاه رساندم، ولی او با بیاعتنایی شانهای بالا انداخت و گفت: «امینی یک سیاستمدار واقعی نیست.
چون موقعی که او را به نخستوزیری منصوب کردم، اولین حرفش به مردم اعلام ورشکستگی مملکت بود.
در حالی که یک سیاستمدار نباید حرفی بزند که بیهوده مردم را مضطرب کند ...» و بعد با ترشرویی اضافه کرد: «...
بدتر از همه اینکه، موقع دیدارم از آمریکا، هر جا میرسیدم اول از همه حال و احوال نخستوزیر را از من میپرسیدند و رفتارشان به صورتی بود که گویی اصلا مرا به حساب نمیآورند ...» (23) همچنین هویدا معتقـد است در زمان رژیم شاه، ایران تنها کشوری بود که به جای وزارت دفاع، وزارت جنگ داشت و مصدق در دوران نخستوزیری خود این نام را انتخاب کرده بود و شاه هم نمیتوانست نام انتخابی مصدق را بپذیرد و این هم یکی دیگر نشانههای بغض شاه نسبت به مصدق بود.
ارسنجانی یکی دیگر از افرادی بود که شاه با برکناری او نشان داد محبوبیت و موفقیت دیگران موجب شادمانی او نمیشود.
(24) حسن ارسنجانی که برنامه اصلاحات ارضی را شروع کرده و محبوبیتی به دست آورده بود، توسط شاه برکنار شد.
امیر اسدالله علم در این باره چنین میگوید: حسن ارسنجانی مردی با قدرت، سرسخت و مطلع بود.
در سنین بیست سالگی دستیار قوام نخستوزیر بود.
امینی او را به مقام وزارت کشاورزی ارتقاء داد.
من نیز وقتی نخستوزیر بودم او را در این سمت ابقاء کردم.
او قبلاً برنامه اصلاحات ارضی را شروع کرده بود و در حالی که این طرح در دست اجرا بود، به هیچگونه جرح و تعدیلی در آن تن در نمیداد.
علاوه بر همه اینها او دوست صمیمی من بود.
تنها نقطه ضعف او این بود که اعتقاد داشت هر چه میگوید صحیح است و هر چه برای خودش مناسب است برای دیگران هم باید خوب باشد تا مدتی محسنات او به عنوان یک خدمتگزار مردم به معایبش میچربید ولی در این اواخر خودش را قهرمان اصلاحات ارضی میپنداشت و به علت مخالفت با سیاست رسمی دولت مسائلی ایجاد کرده بود.
شاه دستور برکناری او را صادر کرد ولی بعد او را به سفارت رم فرستاد.
ارسنجانی در زمان دولت منصور به تهران احضار شد و بهرغم کوششهای من رفته رفته از چشم شاه افتاد.
(25) حس حسادت شاه تا بدان حد پیش رفته بود که حتی گاهی در مورد بعضی اقدامات همسرش نیز حسودی میکرد.
«در سال 1973 شهبانو طی نطقی که از رادیو تلویزیون هم پخش شد از متملقین و چاپلوسان انتقاد کرد و لزوم برقراری آزادی بیان را خاطر نشان ساخت.
ولی بلافاصله پس از آن شاه امیرعباس هویدا را احضار میکند و به او دستور میدهد که به شهبانو بگوید «دیگر نباید از این حرفها بزند» و امیر عباس هویدا قبل از هر اقدامی برادرش فریدون را در جریان میگذارد و از او میپرسد تو میگویی چه کار کنم؟
چطور میتوانم به خودم اجازه دخالت در کارهای این دو را بدهم؟
...
شاه چون خودش جرأت کاری را ندارد، موقعی که میبیند کسی دیگر توانسته است همان کار را انجام بدهد ناراحت میشود ...» (26) پرویز راجی سفیر شاه در دربار باکینگهام در کتاب خود در خصوص علت برکناری ارتشبد فریدون جم (شوهر اول شمس پهلوی) از زبان خود فریدون چنین نقل میکند: یک روز ژنرال زاتیس فرمانده مستشاران آمریکایی در ایران با لبخندی به من گفت که: «امروز بوسه مرگ را نثارت کردم.
موقعی که مفهوم این جمله را از او پرسیدم، جواب داد: «در ملاقاتی که با شاه داشتم به او گفتم جم از بهترین ژنرالها در ارتش ایران است».(27) تیمسار جم با حالتی غمزده ادامه داد: «از آن روز به بعد اوضاع دگرگون شد و به صورتی درآمد که دست به هر کاری میزدم به بنبست میرسیدم ...» جم صحبتهایش را با این عبارات به پایان برد که «...
وفاداری من نسبت به شاهنشاه جای چون و چرا ندارد و همواره خود را مرهون الطاف شاهنشاه میدانم ولی هرگز موفق به یافتن پاسخی برای این سئوال نشدم که واقعاً چه خطایی از من سر زده است.» (28) شاپور بختیار نیز با صراحت در مورد محمدرضا پهلوی چنین میگوید: ...
نمیتوانست بپذیرد که کس دیگری هوش بیشتر، آراستگی بیشتر، قدرت بدنی بیشتر، جذبه بیشتر یا ثروتی بیشتر از او داشته باشد، میخواست خود از هر بابت برتر از همه باشد و در نتیجه در اطراف خود فقط آدمهای تنگمایه و فاسد را گردآورده بود ...
(29)