دانلود تحقیق زندگی نامه مولانا

Word 74 KB 19647 21
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • آغازعمر

    اسم والقاب نام او باتفاق تذکره نویسان محمد ، جلال الدین است و همه مورخان او را بدین نام و لقب شناخته اند و را جز جلال الدین به لقب خداوندگار نیز می خوانده اند و خطاب لفظ خداوندگار گفته‏ی بهاء ولد است.



    مولد ونسب :

    مولد مولانا شهر بلخ است بنا به روایات مشهور در ششم ربیع الاول سال 604هجری / سی ام سپتامبر 1207 م تولد یافته است .

    وعلت شهرت او به رومی و مولاناء روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامت گاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خود وی نیز همواره خود را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست می داشته واز یاد آنان فارغ دل نبوده است .


    نسبتش به گفته بعضی از جوانب پدر به ابوبکر صدیق می پیوندد .

    این مطلب را نخستین بار سپهسالار بر سر زبانها انداخته است .

    شجره یی که افلاکی قید می کند ، چنین است : محمد بهاء الدین ولد  حسین خطیبی  احمد خطیبی  محمد  مودود  مسیّب  متأخر  حماد  عبد الرحمن  ابوبکر .
    شجره ی دیگری در جواهر المضیئه ی شیخ محیی الدین عبد القادر (775 هجری /1373 میلادی )به صورت زیر آمده است : محمد ( سلطان العلما بهاء ولد )  محمد  احمد  قاسم  مسیّب  عبد الله  عبد الرحمن  ابوبکر .

    لقب سلطان العلما :

    پدر مولانا جلال دین محمد،محمد بن حسین بن احمد خطیبی است که به «سلطان العلما بهاء الدین ولد » شهرت دارد .خود او در معارف به نزدیک شدن عمر خود به پنجاه و پنج سالگی در آغاز رمضان 600هجری اشاره کرده است .

    اگر بپذیریم که این سخن را در پنجاه و چهار سالگی بر زبان آورده ،باید در سال 546هجری / 1152-1151 تولد یافته باشد .زندگانی بهاء الدین  که « مولانای بزرگ » نیز خوانندش  حتی در ابتدانامه هم به کرامات آمیخته است .

    در رأس کرامات منسوب بدو این کرامت که لقب « سلطان العلما » را حضرت محمد (ص) بدو بخشیده است .


    مادر مولانا از وی به مادر سلطان تعبیر می کنند ، همان مومنه خاتون است که در قرامان (لارنده) مدفون است .



    مهاجرت بهاء ولد ازبلخ :

    به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکره نویسان بهاء ولد به واسطه ی رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و ناچار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده در وحشت خوارزمشاه آن بود که بهاء ولد بر سر منبر به حکما و فلاسفه بد می گفت وآنان را مبتدع می خواند وبر فخر رازی که استاد خوارزمشاه و سر آمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران می آمد و خوارزمشاه را بهاء ولد بر می انگیخت تا میانه ی این دو اسباب وحشت قائم گشت و بهاء‌ولد تن به جلاء وطن در داد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت جهانبانی نشسته است به شهر خویش باز نگردد .


    وقتی که پدر مولانا سلطان العلما محمد بهاء الدین از بلخ مهاجرت می کرد ، می بایست که مولانا جوانی تقریباً بیست ساله باشد .

    به روایت جامی و دولتشاه ، سلطان العلما در راه مهاجرت از بلخ ، در نیشابور با فرید الدّین عطار عارف بزرگ دیدار کرد .

    عطار در این دیدار نسخه ایی از اسرار نامه را به مولانا هدیه کرد .

    وگفته اند که مولانا پیوسته اسرار نامه را با خود داشته و از این کتاب بهره ها برده و برخی از حکایات آن را در مثنوی باز آورده است .

    بنا به نوشته ی برخی مأخذ ، مولانا در قرامان با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرده ، سلطان ولد و علاء الدین چلپی فرزندان این خاتونند .


    ذکر مهاجرت بهاء‌ولد در مثنوی ولدی بدین طریق است : چونکه از بلخیان بهاء ولـد گشت دلخسته آن شه سر مد ناگهش از خدا رسید خطاب کای یگانـه شهنشه اقطاب چون ترا این گروه آزردنـد دل پاک ترا زجا بردنــد بدر آ از مـیان این اعـدا تا فرستیمشان عذاب وبـلا چونکه ازحق چنین خطاب شنید رشتـه ی خشم را دراز تـنیـد کـرد از بـلخ عزم سوی حجاز زانکـه شـد کارکر در او آن راز بـود در رفـتن و رسیـد خـبر کـه از آن راز شـد پـدید اثـر کــرد تا تـار قصـد آن اقلام گشـت شــکـر اســـلام بـلخ را بـستـه و بـزاری زار گشـت از آن قوم بی حد وبـسیار شـهر های بـزرگ کرد خراب هست حق را هزار گونه عذاب این ابیات سند قولیت که عزیمت بهاء ولد از بلخ پیش از سنه ی 617 که سال هجوم چنگیز به بلخ است و آنچه دیگران نوشته اند سرسری وبی سابقه ی تأمل و تدبر بوده است .

    چون بهاء ولد سر در حجاب عدم کشید مولانا به وصیت پدر یا به خواهش سلطان علاء الدین ومریدان بر جای پدر بنشست وبساط وعظ وانادت بگسترد .

    برهان الدین محقق ترمدی که از سادات حسینی ترمد بود او را به مجلس بهاء الدین ولد که در بلخ انعقاد می یافت کشانید و به حلقه ی مریدان در آورد .

    مولانا در حلب : چنان که در مناقب العارفین مذکور است مولانا دو سال پس از وفات پدر و ظاهراً به اشارت برهان الدین به جانب شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید وکمال خود را به کمالیت رساند و گویند سفر اولش آن بود ومطابق روایت برهان الدین در این سفر تا قیصریه با مولانا همراه بود و او در این شهر مقیم شد لیکن مولانا به شهر حلب رفت و به تعلیم علوم ظاهر پرداخت .

    مولانا در دمشق : بعد از آنکه مولانا مدتی در حلب به تکمیل نفس و تحصیل علوم پرداخت عازم دمشق گردید و مدت هفت یا چهار سال هم در این ناحیه مقیم بود ودانش می اندوخت و معرفت می آموخت .

    بازگشت مولانا به روم وانجام کار برهان محقق : مولانا پس از چندی اقامت در حلب وشام که مدت مجموع آن هفت سال بیش نبود به مستقر خاندان خویش یعنی قونیه باز آمد و چون به قیصریه رسید علما و اکابر و عرفا پیش رفتند وتعظیم عظیم کردند صاحب اصفهان خواست که حضرت مولانا به خانه ی وی برود که سید برهان الدین تمکین نداد که سنت مولانای بزرگ آن است که در مدرسه نزول کنند.

    مولانا بعد از وفات برهان محقق : چون برهان الدین به عالم پاک اتصال یافت مولانا بر مسند ارشاد و تدریس متمکن گردید و قریب پنج سال یعنی از 638 تا 642 به سنت پدر و اجداد کرام در مدرسه به درس فقه و علوم دین می پرداخت و همه روزه داوطلبان علوم شریعت که به گفته ی دولتشاه که عده ی آنان به 400 می رسید در مدرس و محضر او حاضر می شدند .

    و هم به رسم فقها وزهد پیشگان آن زمان مجلس تزکیه منعقد می کرد و مردم را به خدا می خواند و از خدا می ترسید ودستار خود را می پیچید وارسال می کرد و ردای فراخ آستین چنانکه سنت علمای راستین بود می پوشید ومریدان بسیار بر وی گرد آمدند وصیّتش در عالم منتشر گردید چنانکه سلطان ولد می گوید : ده هـزارش مرید بـیش نشوند گرچه اول زصدق دور بزنـد مـتقیان بـزرگ اهـل هـنر دیـده او را به جای پـیغامبر وعـظ گفتی زجـود برمـنبر گرم و گیرا چو وعظ پـیغامبر صیـد خـویش گرفت عالم را کـرده زنـده روان عـالم را گشت ازاو اسرار چنان مکشوف که مریدش گذشت از معروف شمس الدین تبریزی و مولانا : شمس تبریزی به قونیه وارد شد وحادثه یی عظیم رخ نمود و از مولانا مولانایی دیگر ساخته شد ، این انسان شگفت که توانست صوفی باتمکین ومتبحّری چون مولانا را از او بگیرد و به دریای محبت اندازد ، کـیست ؟

    به نوشته ی افلاکی ، نام وی محمد بن علی بن ملک داد است در رساله ی سپهسالار نام پدر و اجداد او ذکر نشده است سپهسالار بااین عبارات از شمس سخن می گوید : پادشاهی بود کامل مکمّل ، صاحب حال وقال ، ذوالکشف ، قطب همه ی معشوقان جناب احدی و خاص الخاص درگاه صمدی از مستوران حرم قدس و مقبولان حظیره ی انس ، در معارف و حقایق رجوع اهل تحقیق بدو بودی و سالکان قدس را طریق کشف و وصول او نمودی ، در تکلم و تقرّب مشرب موسی علیه السلام ، داشت .

    ودر تجرد وعزلت سیرت عیسی علیه السلام .

    پیوسته در مشاهده سلوک می فرمود و در مجاهده روزگار می گذرانید تا زمان حضرت خداوندگار هیچ آفریده را بر حال او اطلاعی نبود و الحاله هذه هیچ کس را بر حقایق اسرار او وقوف نخواهد بود .

    پیوسته در کتم کرامات بودی و از خلق وشهرت خود را پنهان داشتی .

    به طریقه ولباس تجار بود .

    سپهسالار سپس چند کرامت از شمس نقل می کند و بیتی از مولانا را که در ستایش شمس است ، باز می آورد : طُیُوُر الضّحی لا تَسططیعُ شُعاعَهُ فَکَیفَ طُیُور اللّیلِ َتطمَعُ َانْ تری بعد از ملاقات با مولانا تحولی عظیم در حیات مولانا روی نمود .

    شایسته است که این جا کلام را به مولانا بسپاریم : سخت خوش است چشم تو وان رخ گلفشان تو دوش چه خورده ای بُتا راست بگو به جان تو فتنه گر است نام تو پر شکر است دام تو با طرب است جام تو با نمک است نان تو خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد چون بنمود ذرّه ی خوبی بی کران تو مرده اگر ببیندت فهم کند که سر خوشی چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو بوی کباب می زند از دل پر فغـان من بوی شراب می زند از دم و از فغان تو  زاهد کشوری بُدم ، صاحب منبری بُدم کرد قضا دلِ مرا عاشق و کف زنان تو  باز فرماید : منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین دلم پر نیش هجرانست بهر نوش شمس الدین چو آتش های عشق او ز عرش وفرش بگذشتست در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگها لیکـن شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین چو دیگر پخت عقل من ، چشیدم بود نا پخته زدم آن دیگ در رویش ز بهر جوش شمس الدین در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از دُر کرد زبانش باز بگرفت و شد او خاموش شمس الدین چون وجود افسانه آسا و فاجعه آمیز شمس غروب کرد و از افق خاطره ها سر برآورد ، باز مولانا او را فراموس نکرد و تا پایان حیاتش ، نهان و آشکارا از شمس یاد کرد و در هر صاحب کمالی شمس را جست ودر هر صاحب جمالی دیدگانش دنبال شمس گشت .

    چرا که شمس : «شیخ الدین و دریای معنوی های رب العالمین بود .

    زمین آسمان در برابرش به مثابه خاشاکی بود .

    خاشاک اگر بر آب می رقصد ، هم از آب است .

    اگر دریا آرامش خاشاک را اراده کند ، به ساحل پرتابش می کند اگر از روی او سخنی به میان آید ، خور شید روی درهم می کشد و اگر بی پرده جمال نماید ، هیچ چیز بر جای نماند ، پس برای ادراک حقیقت ، دامن او را نباید رها کرد .

    مولانا زبانه می کشد و می خروشد : مشرق خورشید برج قیرگون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ آفتاب ما ز مشرقها برون  بازگرد شمس میگردم عجب هم ز فرّ شمس باشد این سبب شمس باشد بر سبـبها مطلع هم ازو حَبلِ سبـبها منقطـع صد هزار بار بـبریدم امید که از شمس سما این باور کنید ؟

    تو مرا باور مکن کز آفتاب صـبر دارم من و یاماهی ز آب مولانا بعد از شهادت شمس : به وضوح معلوم می شود که شهادت شمس مدتهااز مولانا پنهان نگاه شده است .

    مولانا حالی غریب داشت کشته شدن « او » را در لفافه ی شایعه می شنید ، ولی باور نمی کرد ومی گفت : کی گفت که روح عشق انگیز بمرد ؟

    جبریل امین زد شنه ی تیز بمرد آن کس که چو ابلیس در استیز بمرد او پندارد که شمس تبریزی بمرد **** کی گفت که آن زنده ی جاوید بمرد کی گفـت کـه آفتاب امّـید بمرد آن دشمن خورشید بر آمـد بر بـام دو دیده ببست وگفت خورشید بمرد شعر از دیدگاه مولانا : مولانا وشعر : مولانا می گوید من از بیم دلتنگی یارانی که نزد من می آیند و شعر را دوست دارند ، شعر می گویم اگر در خراسان می ماندم ، به کار دیگری می پرداختم .

    چون در آن دیار شاعری کاری ننگین بود .

    من تحصیلها کردم ، در علوم نجوم رنجها بردم ، تا چیز های نفیس ودقیق و غریب عرض کنم .

    درس می گفتم و کتاب تصنیف می کردم و وعظ می گفتم .

    اما چون در این دیار شعر وشاعری مقامی دارد ، به شاعری افتاده ام سلطان ولد در ابتدا نامه می نویسد که مولانا بعد از ملاقات با شمس به شاعری روی آورد .

    سپس به قیاس می پردازد و اشعار شاعرانی را که شعرشان از فکر و خیال می زاید ، با اشعار اولیا که از منبع الهام می جوشد و همه تفسیر است و اسرار مولانا را کشف می کند ، با هم می سنجد وی در همان کتاب اصرار دارد که شاعرانی چون انوری وظهیر ودیگر شعرای این جهان را نباید با شعرایی چون سنایی و عطار و مولانا برابر دانست .

    این سخنان تا حد امکان روشن می کند که چرا وچگونه مولانا شاعر سترگ و والامقام و سخن پرداز اصیل شرق و استاد مسلم ادبیات کلاسیک مشرق زمین به شعر روی آورده است .

    مولانا سعی کرده است که جوش تحرک ، عشق ، بینش مترقی و اندیشه متعالی و پابه پای آنها درد ها و اضطرابات و خلاصه همه چیز را در قالب شعر بیان کند و در زیر و بم موسیقی به ترنم پردازد و دیگران را هم به ترنم وا دارد .آیا کسی چون مولانا که طبعی چون آب روان دارد و تا این حد شایستگی از قریحه نشان داده است ، اگر در زادگاهش می ماند ، شعر نمی سرود ؟

    شاید همان طور که خود گفته است ، اگر در آن دیار می ماند ، طور دیگری پرورده می شد و احتمالاً این شایستگی را  چون پدرش  در مواعظ خود نشان می داد و خود را از آن طریق آرامش می بخشید .

    مولانا شعر را چون هنر سخن گفتن می داند .

    وقتی که او به سرودن شعر می پرداخت ، کسانی که خود را موظف به نوشتن می دانستند ، بی درنگ می نوشتند .

    همانطور که نویسندگان آیات قرآن را کاتبان وحی می گفتند ، یاران نیز این افراد را « کاتب الاسرار » می خواندند .

    مولانا دریافته بود که نثر برای بیان احساس نارسا است .از این رو به شعر روی آورده بود .

    می گفت : خموش باش که این هم کشاکش قَدَر است ترا به سیر و به اطلس مرا سوی اشعار در شعر دیگر این نکته را فاش می کند که او پیوسته در عالم وجد و بیخودی به سرودن شعر پرداخته است : چون مست نیستم ، نمکی نیست در سخن زیرا تکلف است ، ادیبی واجتهاد اگر سخنان سلطان ولد مَطمَح نظر باشد ، می توان پنداشت که مولانا بعد از ملاقات با شمس به سرودن شعر پرداخته است .

    اما مولانا خود می گوید : عطـار دوار دفتر باره بودم ز بر دست ادیبـان می نشستم چو دیدم لوح پیشانیِّ ساقی شدم مست وقلم ها را شکستم ما بر آنیم که مولانا پیش از آمدن شمس  چنانکه خود گوید  شاعری « دفتر باره » بوده .

    ادیبی بود که بر بالا دست ادیبان می نشست و می کوشید که چنین حقی را از آنِ خودکند.

    مولانا قبل از ملاقات با شمس هم شعر می سرود .

    اما بعد از دیدار با شمس از جرگه ی شاعران عادی به در آمد و از گروه ادیبان رسمی خارج شد ، قیود باورها و پندارها را گسست و از اصول ادب رسمی و تکلفاتی که درون چهار چوبه ی علم الجمالِ مرسوم تا حد امکان شعر را احاطه کرده بود ، چشم پوشید .او قلم به دست نگرفت که شعر بنویسد ، موج زد ، جوشید ، به فریاد آمد وسخن گفت .

    آن تموج وجوشش و فریاد و سرودش و حتی حیات او در غالب شعر تجلی کرد .

    وزن وقافیه از نظر مولانا : اگر مولانا شعر را می پسندد ، وزن وقافیه هیچ گاه مورد پسند او نیست .به نظر او ، وزن وقافیه معنی را کاملاً مقید می کند ، معنی که در کلام و حرف نمی گنجد .

    در اصول لفظی ادبیات رسمی ، بخصوص در قالب قصیده ، تقریباً تمام شاعران از تنگنای قافیه شکایت کرده اند وشکوه آنان اگر چه بهره یی از واقعیت را منعکس کرده ، ولی شکایتی زیاد جدی نیست.

    اما مولانا جداً از تنگنای قافیه شاکی است و شکایت او از بینشی پیش رفته حکایت میکند: قافیـه اندیـشم ودلـدار مـن گویدم مندیش جز دیـدار من خوش نشـین ای قافیه اندیش من قافیه ی دولت تویی در پیش من حرف چه بود تا تو اندیشی از آن حرف چه بود ؟

    خار دیوار رزان حرف وصوت وگفت را برهم زنم تاکه بی این هر سه با تو دم زنم سخنان فوق و ابیات زیر ، صحّتِ مدعا را ثابت می کند : رَستم از این بیت و غزل ای شه وسلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کُشت مرا قافیه و مغلطه را گو همه را سیلاب ببر پوست بود ، پوست بود ، در خور مغز شعرا *** حقـم نداد غمی جز که قافیه طلـبی ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن که فارغ است معانی زحرف و باد هوا در غزلی دیگر گوید : خاموش نظم و قافیه را ما از این سپس از رشک غیر جنس مجنّس نمی کنیم مولانا ، هستی و کائناترا در یک شکل پذیری دائمی و یک دگر گونی وقفه ناپذیر و یک تحول می دید و می گفت : اندک اندک زین جهان هست و نیست نیـستان رفتند و هستان می رسنـد این تجدد و تحول را او پیوسته در لوح اندیشه داشت و می فرمود : خواهم که کَفْکِ خونین از دیگ جان بر آرم گفتـار دو جهـان را از یک دهـان بـرآرم او که خود را احمد زمان خویش می دانست ، در موضوعهای فرسوده ، و مضامینی که نشخوار شاعران روزگار بود ، اندیشه نمی فرسود ، بلکه می خواست مسائل تازه و مقولات نو به نو را در شعر خویش طرح کند .

    مولانا در این راه توفیق یافته بود ، چنانکه خود این موفقیت را بدین بیت بر زبان آورده است : نوبت کهنه فروشان در گذشت نو فروشانیم و این بازار ماست او می خواست با گفتن سخنان نو ، هر دو جهان را چنان دگرگون سازد که در حد نگنجد و بی حد و کرانه گردد وقتی که احساس می کرد سخن در بیان آن حالات روحانی چون حجابی است و اندیشه دربرابر دلی چون گلستان ، همانند خاری عرصه را بر ریاحین تنگ می کند ، از زبان وبیان شعر بیزاری می جست .

    طبیعت در آثار مولانا : مولانا چون همه ی شاعران مردمی از طبیعت نیز بحث کرده است : دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید جلوه یروشن به باغ همچو نگاران رسید زحمت سرما ودود رفت به کور وکبود شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید می گوید که در چنین فصلی خواب حرام است .

    باز می گوید : آنکه قطار ابر را زیر فلک چو اشتران ساقی دشت می کند ، برکه وغار می کشد رعد زند همی دهل ، زنده شده است جزء و کل در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می کشد آنکه ضمیر دانه را ، علت میوه می کند راز دل درخت را بر سر دار می کشد مولانا می گوید : دوستان !

    بهار آمد ، در سروستان منزل کنیم تا بخت خفته را بیدار سازیم .

    چون غریبان چمن که بی پا روان شده اند و می بالند ، ما نیز که پای بسته ایم ، گام بزنیم وبه غریبستان رخت بر بندیم .

    برگ قدرتی کرده ، شاخ را شکافته است .

    سرو از زیر خاک سر بر آورده است .

    غنچه به رنگ گل در آمده و خودی را فرو نهاده است .

    آنها چه کرده اند که از زندان رسته اند ؟

    چه آموخته اند ، تا بدین مقام رسیده اند و از خودی دست شسته اند ؟

    ما نیز بیا موزیم تا آن کار را در پیش گیریم .

    مولانا در بهار شاد وخرم است و در پاییز احساس الم می کند : بی برگی بستان بین ، کامد دیِ دیوانه خوبانِ چمن رفتند از

مختصري از زندگي نامه ي مولانا: جلال الدين محمد بلخي محمد بن حسين الخطيبي البکري درششم ربيع الاول سال604 هجري دربلخ متولد شد. وي از بزرگترين شعراي مشرق زمين است. پدرش محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاء الدين ازبزرگان مشايخ عصرخود بود وبه علت ش

مختصري از زندگي نامه ي مولانا: جلال الدين محمد بلخي محمد بن حسين الخطيبي البکري درششم ربيع الاول سال604 هجري دربلخ متولد شد. وي از بزرگترين شعراي مشرق زمين است. پدرش محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاء الدين ازبزرگان مشايخ عصرخود بود وبه علت شه

شمس الدين تبريزي با نبوغ معجزه آساي خود چنان تأثيري در روان وذوق جلا ل الدين نمود که وي مريد شمس گشت وبه احترام وياد مرادش بر تمام غزليات خود به جاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را ذکر نمود. مولانا جلا ل الدين پس از فوت شمس سفري به دمشق کرد وپس از مراج

جلال الدین محمد بلخی محمد بن حسین الخطیبی البکری درششم ربیع الاول سال604 هجری دربلخ متولد شد. وی از بزرگترین شعرای مشرق زمین است. پدرش محمد بن حسین الخطیبی البکری ملقب به بهاء الدین ازبزرگان مشایخ عصرخود بود وبه علت شهرت ومعرفتی که داشت مورد حسد سلطان محمد خوارزمشاه گردید. ناچار فرار را برقرار ترجیح داد وبا پسرش جلای وطن نمود وازطریق نیشابور ابتدا به زیارت شخ عطارنایل آمد وسپس ...

مولانا دريايي موج در موج و کف آلود. افقي صحنه در صحنه گسترده سرزميني توده در توده پهن آفتابي درخشنده و پرتو اتفشان شبي تو در تو پيپيده ستاره هاي چشمک زن و راهنما آفتابي جان بخش و زندگي ساز حياتي جنبنده و فرساينده عشقي حيات بخش و مولد ديداري اميد ده

نفس عارفی،نفس حماسی،عشق شورانگیزی متمایز از هر عشقی؛سرشته در وجود کسی،که از هر سویش همه چیز و همه اشیاء به ناگهان به رقص و ترنم در می آید؛همه چیزی که از او زنده گی میافت،و به همه چیز جهان نیرو و شکوه میبخشید و بعد آنرا در پای معبود می ریخت؛به هر چیزی که دست می زد اسم پیدا می کرد و به هر چیزی که به زبان می آورد،شعر- چکامه و چامه می شد،که چنین ویژگی را می توان در شخصیت و روح ...

مولانا، آموزگار معنا مقدمه :روي آوري قشرهاي گوناگون جويندگان حقيقت در سراسر جهان به آثار مولانا، آدمي را به ياد آن مصرع خود او در ني نامه مي اندازد: که جفت بدحالان و خوشحالان1 شده است، بدحالان و خوش حالاني که هر يک از ظن خود يار2 او شده اند و هر ي

مولانا کمال‌‌الدين سيدعلي محتشم کاشاني جنسيت: مرد نام پدر: خواجه ميراحمد تولد و وفات: (شاعر - ... ) قمري محل تولد: ايران - اصفهان - کاشان شهرت علمي و فرهنگي: شاعر ملقب به شمس‌الشعراء. اصل وي از نراق بود. محتشم در بيتي از ديوان خود به

زادگاه مولانا: جلال‌الدين محمد درششم ربيع‌الاول سال604 هجري درشهربلخ تولد يافت. سبب شهرت او به رومي ومولاناي روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونيه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکره‌نويسان وي درهنگامي که پدرش بهاءالدين از بلخ هجرت مي‌کرد پنجساله

جلال‌الدين محمد درششم ربيع‌الاول سال604 هجري درشهربلخ تولد يافت. سبب شهرت او به رومي ومولاناي روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونيه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکره‌نويسان وي درهنگامي که پدرش بهاءالدين از بلخ هجرت مي‌کرد پنجساله بود. اگر تاريخ ع

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول