سهراب سپهری نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در کاشان متولد شد
خود سهراب میگوید:
مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر به دنیا آمده ام.
درست سر ساعت 12.
مادرم صدای اذان را میشندیده است
پدر سهراب، اسدالله سپهری، کارمند اداره پست و تلگراف کاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتی سهراب خردسال بود، پدر به بیماری فلج مبتلا شد.
...
کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند.
پدرم تلگرافچی بود.
در طراحی دست داشت.
خوش خط بود.
تار مینواخت.
او مرا به نقاشی عادت داد...
درگذشت پدر در سال 1341
مادر سهراب، ماه جبین، اهل شعر و ادب که در خرداد سال 1373 درگذشت.
تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت.
خواهران سهراب : همایوندخت، پریدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگی در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنین میگوید.
خانه، بزرگ بود.
باغ بود و همه جور درخت داشت.
برای یادگرفتن، وسعت خوبی بود.
خانه ما همسایه صحرا بود .
تمام رویاهایم به بیابان راه داشت
سال 1312، ورود به دبستان خیام (مدرس) کاشان.
مدرسه، خوابهای مرا قیچی کرده بود .
نماز مرا شکسته بود .
مدرسه، عروسک مرا رنجانده بود .
روز ورود، یادم نخواهد رفت : مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند .
خودم را تنها دیدم و غریب ...
از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه میشد....
در دبستان، ما را برای نماز به مسجد میبردند.
روزی در مسجد بسته بود .
بقال سر گذر گفت : نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید.
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم.
بی آنکه خدایی داشته باشم ...
سهراب از معلم کلاس اولش چنین میگوید :
...
آدمی بی رویا بود.
پیدا بود که زنجره را نمیفهمد.
در پیش او خیالات من چروک میخورد...
خرداد سال 1319 ، پایان دوره شش ساله ابتدایی.
...
دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم.
یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم .
نمیدانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد .
زیانها رساند .
من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم.
راستش، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم.
اگر محصول را میخوردند، پیدا بود که گرسنه اند.
وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم....
مهرماه همان سال، آغاز تحصیل در دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان.
...
در دبیرستان، نقاشی کار جدی تری شد.
زنگ نقاشی، نقطه روشنی در تاریکی هفته بود...
از دوستان این دوره : محمود فیلسوفی و احمد مدیحی
سال 1320، سهراب و خانواده به خانه ای در محله سرپله کاشان نقل مکان کردند.
سال 1322، پس از پایان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام کرد.
...
در چنین شهری [کاشان]، ما به آگاهی نمیرسیدیم.
اهل سنجش نمیشدیم.
در حساسیت خود شناور بودیم.
دل میباختیم.
شیفته میشدیم و آنچه میاندوختیم، پیروزی تجربه بود.
آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی.
به شهر بزرگی آمده بودم.
اما امکان رشد چندان نبود...
(هنوز در سفرم- صفحه 12سال 1324 دوره دوساله دانشسرای مقدماتی به پایان رسید و سهراب به کاشان بازگشت.
دوران دگرگونی آغاز میشد.
سال 1945 بود.
فراغت در کف بود.
فرصت تامل به دست آمده بود.
زمینه برای تکانهای دلپذیر فراهم میشد...
(هنوز در سفرم(
آذرماه سال 1325 به پیشنهاد مشفق کاشانی (عباس کی منش متولد 1304) در اداره فرهنگ آموزش و پرورش کاشان استخدام شد.
شعرهای مشفق را خوانده بودم ولی خودش را ندیده بودم.
مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید.
الفبای شاعری را او به من آموخت...
سال 1326 و در سن نوزده سالگی، منظومه ای عاشقانه و لطیف از سهراب، با نام در کنار چمن یا آرامگاه عشق در 26 صفحه منتشر شد.
دل به کف عشق هر آنکس سپرد
جان به در از وادی محنت نبرد
زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یک بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
نیست در این کهنه سرای سپنج...
مشفق کاشانی مقدمه کوتاهی در این کتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هیچگاه از این سروده ها یاد نمیکرد.
سال 1327، هنگامی که سهراب در تپه های اطراف قمصر مشغول نقاشی بود، با منصور شیبانی که در آن سالها دانشجوی نقاشی دانشکده هنرهای زیبا بود، آشنا شد.
این برخورد، سهراب را دگرگون کرد.
آنروز، شیبانی چیرها گفت.
از هنر حرفها زد.
ون گوگ را نشان داد.
من در گیجی دلپذیری بودم.
هرچه میشنیدم، تازه بود و هرچه میدیدم غرابت داشت.
شب که به خانه بر میگشتم، من آدمی دیگر بودم.
طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم...
شهریور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ کاشان.
شهریور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ کاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا در رشته نقاشی به تهران میاید در خلال این سالها، سهراب بارها به دیدار نمیا یوشیج میرفت.
در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گردید.
برخی از اشعار موجود در این مجموعه بعدها با تغییراتی در "هشت کتاب" تجدید چاپ شد.
بخشهایی حذف شده از " مرگ رنگ " ...
جهان آسوده خوابیده است، فروبسته است وحشت در به روی هر تکان، هر بانگ چنان که من به روی خویش....
سال 1332، پایان دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا و دریافت مدرک لیسانس و دریافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
...
در کاخ مرمر شاه از او پرسید : به نظر شما نقاشی های این اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خیر قربان و شاه زیر لب گفت : خودم حدس میزدم....
اواخر سال 1332، دومین مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگی خوابها" با طراحی جلد خود او و با کاغذی ارزان قیمت در 63 صفحه منتشر شد.
تا سال 1336، چندین شعر سهراب و ترجمه هایی از اشعار شاعران خارجی در نشریات آن زمان به چاپ رسید.
در مردادماه 1336 از راه زمینی به پاریس و لندن جهت نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی سفر میکند.
فروردین ماه سال 1337، شرکت در نخستین بی ینال تهران خرداد همان سال شرکت در بی ینال ونیز و پس از دو ماه اقامت در ایتالیا به ایران باز میگردد.
در سال 1339، ضمن شرکت در دومین بی ینال تهران، موفق به دریافت جایزه اول هنرهای زیبا گردید.
در همین سال، شخصی علاقه مند به نقاشیهای سهراب، همه تابلوهایش را یکجا خرید تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد این سال، سهراب به توکیو سفر میکند و درآنجا فنون حکاکی روی چوب را میاموزد .
سهراب در یادداشتهای سفر ژاپن چنین مینویسد : ...
از پدرم نامه ای داشتم.
در آن اشاره ای به حال خودش و دیگر پیوندان و آنگاه سخن از زیبایی خانه نو و ایوان پهن آن و روزهای روشن و آفتابی تهران و سرانجام آرزوی پیشرفت من در هنر.
و اندوهی چه گران رو کرد : نکند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...
در آخرین روزهای اسفند سال 1339 به دهلی سفر میکند.
پس از اقامتی دوهفته ای در هند به تهران باز میگردد.
در اواخر این سال، سهراب و خانواده اش به خانه ای در خیابان گیشا، خیابان بیست و چهارم نقل مکان میکند.
در همین سال در ساخت یک فیلم کوتاه تبلیغاتی انیمیشن، با فروغ فرخزاد همکاری نمود.
تیرماه سال 1341، فوت پدر سهراب وقتی که پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود.
فاجعه آن طرف سکه بود وگرنه من میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند.
در تاریکی آنقدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم ...تا سال 1343 تعدادی از آثار نقاشی سهراب در کشورهای ایران، فرانسه، سوئیس، فلسطین و برزیل به نمایش درآمد.
فروردین سال 1343، سفر به هند و دیدار از دهلی و کشمیر و در راه بازگشت در پاکستان، بازدید از لاهور و پیشاور و در افغانستان، بازدید از کابل.
در آبانماه این سال، پس از بازگشت به ایران طراحی صحنه یک نمایش به کارگردانی خانم خجسته کیا را انجام داد.
منظومه "صدای پای آب" در تابستان همین سال در روستای چنار آفریده میشود.
تا سال 1348 ضمن سفر به کشورهای آلمان، انگلیس، فرانسه، هلند، ایتالیا و اتریش، آثار نقاشی او در نمایشگاههای متعددی به نمایش درآمد.
سال 1349، سفر به آمریکا و اقامت در لانگ آیلند و پس از 7 ماه اقامت در نیویورک، به ایران باز میگردد.
سال 1351 برگذاری نمایشگاههای متعدد در پاریس و ایران.
تا سال 1357، چندین نمایشگاه از آثار نقاشی سهراب در سوئیس، مصر و یونان برگذار گردید.
سال 1358، آغاز ناراحتی جسمی و آشکار شدن علائم سرطان خون.
دیماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر میکند و اسفندماه به ایران باز میگردد.
سال 1359...
اول اردیبهشت...
ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران ...فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان مییزبان ابدی سهراب گردید.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ای از هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد: به سراغ من اگر میایید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من کاشان تنها جایی است که به من آرامش میدهد و میدانم که سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد...
و سهراب ....
ماندگار شد شعر سهراب شعر سهراب سپهری رنگارنگ است و خواننده را به افقهای تازه می کشاند.
آثار وی پُر است از صور خیال و تعبیرات بدیع، که با وجودِ زیبایی ظاهری و تصویرهای بدیع و رنگارنگ، در مجموع از جریان های زمان به دور است.
در اشعار او نقد و پیام اجتماعی کم رنگ است، و در آن پراکندگی و ناهماهنگی تصاویر به چشم می خورد.
اما سهراب در اشعارش به طور کلی و در بعدی وسیع نگران انسان و سرنوشت اوست.
سپهری روح شاعرانه و لطیفی داشت که برای هر چیز معنی و مفهومی خاص قائل بود.
تخیل وی در همه ی اشیاء باریک می شد و از آنها تصاویری زنده و حساس می ساخت، بدین علت است که اندیشه ها و تجربه های فکری و عاطفی او به حالتی دلپذیر درآمده است.
سهراب سپهری دارای سبک ویژه ای است که می توان او را بنیانگذار این شیوه دانست.
در واقع می توان گفت قابل توجه ترین اتفاق در عرصه ی شعر نو در سال 1332، چرخش سهراب سپهری از زبان نیمایی به زبان هوشنگ ایرانی است.
اهمیت این اتفاق از آن جهت بود که در آن سالها، متأثرین از نیما فراوان بودند، ولی کسی به زبان هوشنگ ایرانی و زیبایی شناسی او وقوف نداشت.
سپهری، تنها شاعر متأثر از درک هوشنگ ایرانی بود که زبان او را تا حد چشمگیری تکامل بخشید و اگر این نبود یکی از ظریفترین و پر ظرفیت ترین دستاوردهای شعر نو، نیمه کاره و ناقص می ماند.
شعر سپهری دارای تصویرهای شاعرانه و مضامین و مفاهیم عرفانی و فلسفی و غنائی است.
سهراب شاعری بود، غوطه ور در دنیای شعر و هنر خویش که به همه چیز رنگ شعر می داد.
همه ی اشیاء برای او معنویت داشتند، در ژرفای هر چیز مادی فرو می رفت و به آن حیات معنوی می بخشد.
گویی برای او تمام ذرات عالم دارای روح و عاطفه و احساس بودند.
زبان سپهری نیز زبانی لطیف و ویژه ی خود اوست.
شعرش دارای تصاویر تازه ولی مبهم است و از این رو ساده و روشن نیست.
خیالات ظریف و تصویرهای زیبا سراسر اشعار وی را در برگرفته است.
او البته همواره در راه تکامل خویش پیش رفته است و این نکته را از خلال شعرهای «هشت کتاب» او می توان دریافت.
در کل، سهراب سپهری در شعر با زبان ساده، انسانها را به نگریستن دقیق در طبیعت و نزدیک شدن و یکی شدن با آن دعوت می کند.
او محیط خود و عصری را که در آن می زیست نمی پسندید و در جستجوی عالمی والاتر و برتر بود.
کمی درباره آثار سهراب اطاق آبی حاصل تجربه های سهراب در اواخر عمرش است که ناتمام مانده.
و به نوعی گستردگی و عمق دیدگاه و جهان بینی سهراب در این نوشته ها آشکار می شود.
تقابل و مقایسه نگاه شرقی و نگاه غربی، که می تواند موازی با تقابلهای بسیاری چون روح و جسم، دل و عقل و...
باشد در این یادداشتها باعث می شود این کتاب را جزو بهترین کتابها در زمینه ادبیات تطبیقی و به نوعی استفاده از ابرفرهنگهای جهان و ادیان و اساطیر بدانیم.
امید که با مطالعه عمیقتر این کتاب، با دیدگاهی که از «میان گل نیلوفر و قرن» پی آواز حقیقت می دود بیشتر آشنا شویم.
آثار برجای مانده از سپهری حاصل و نتیجه دو دیدگاه است.
نخست نگاه تکنیکی در رابطه با نقاشی مثلا از نظر ساختار نقاشی، ، رنگ، ترکیب و...
و دیگر نگاه شرقگرایانه و عارفانه به جهان که برگرفته از علاقهای است که به عرفان داشته و همین طور مطالعات او در این زمینه و سفرهایش به ژاپن، چین و خاور دور دارد.
مشکینفام طبیعت را عنصر اساسی و جدایی ناپذیر نقاشیهای سهراب سپهری می دانم: سهراب سپهری چه در اشعارش و چه در نقاشیهایش با طبیعت عجین است.
او منهای طبیعت تقریبا غیرممکن و غیرقابل تصور است.
طبیعت همهجا از جمله در طرحها، آب مرکبها و اتودهای او خودش را نشان میدهد.
طبیعت، کویر کاشان، تپه، یک کوه و...
موضوعات نقاشی وی هستند.
از میان هنرمندانی که سعی در ارایه نوعی جهانبینی خاص و مشرب فکری دارند «سهراب سپهری» به چهره برجستهای است که از ابعاد گوناگون فلسفی ـ عرفانی قابل بحث و بررسی است.
در شعر معاصر فارسی شاید سهراب سپهری تنها شاعری باشد که اندیشهای بهسامان و مدوّن را در دوران کمال شعری خود بیان میکند ـ این برداشت را نباید یک داوری ارزشی پنداشت، چه ارزش را نقد ادبی و کارکرد اجتماعی را جامعهشناسی هنر با معیارهای دیگری تعیین خواهد کرد ـ شعر سپهری از آن رو ارزش والایی مییابد که هم شعر است و هم در تمامی ابعاد آن، از گزینش واژهها گرفته تا تصویرسازی، در شکل ذهنی و در ترکیببندی درونی بیانگر اندیشهای بهسامان است.
شاید یکی از دلایل زبان ساده، بیآلایش و زیبای سپهری نیز در آن باشد که شعر سپهری شعر معناست.
شعر «پشت دریاها» از منظومه «حجم سبز» دارای چنین ویژگیهای زبانی و ادبی است، در این شعر از نشانههای زبانی به شکل ساده استفاده شده و رمزها و استعاره به سادگی دلالت بر مفاهیم آشنای ذهن دارد.
«قایق» ـ «آب» ـ «تور» ـ «مروارید» ـ «شب» و «پنجره» از واژههای کلیدی این شعر به حساب میآیند.
عناصری برخاسته از طبیعت که در مجموعهای از نظام همگن و منسجم گرد آمدهاند، مطمئناً زبان و پیریزی ساختار منسجم کلام در شعر سهراب از یک سو و همسانسازی آن با عناصر زندگی، آن هم نشانهها و مفاهیم ساده آن از سویی دیگر از ویژگیهای برجسته در کلام اوست و درواقع راز ماندگاری شعر در همین همگرایی است و درواقع سهراب در شعر و کلام خود حضور دارد، نفس میکشد و به راستی در رگ حرف حرف خود خیمه زده است.
در تمام شعر سپهری این ویژگیها را میتوان دید.
در شعر «پشت دریاها» نیز به مانند تمام شعرهایش با ابداع زبانی شاعرانه و توسل به طبیعت و اجزای آن به مثابه اسطوره کل، توانسته است چشماندازی بگشاید که تماشایی است.
«قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند.» شاعر در بند اوّل، علّت سفر خود را بیان کرده و به نوعی بیانگر حالات عرفانی و خلوتهای شاعرانه خاصّ سپهری است.
شاعری که هرگز صبحی بیخورشید را تجربه نکرده و روزگاری در این اندیشه بوده که با هجوم گلها چه کنیم؟
اکنون در بیشه عشق کسی به فکر بیداری قهرمانان نیست و خاک این دیار غریب و ناآشناست.
به راستی راز ناآشنایی این دیار در چیست؟
این تفکر و پاسخ به چراهای زیاد دیگر در منظومه فکری سپهری مطرح شده و اکنون شاعر به عناصری اشاره دارد که بار معنایی منفی دارد و با این تصویرسازی میتوان به راز غربت شاعر پی برد.
«قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید همچنان خواهم راند.» در این بند واقعیت اوضاع اجتماعی شاعر ـ با توجه به فضای اصلی شعر ـ بیان میشود، واقعیّتی برخاسته از درون شاعر و با تفرّدی کاملاً منحصربهفرد.
بنابراین دور از انتظار نخواهد بود اگر بگوید: «نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا ـ پریانی که سر از آب به درمیآرند و در آن تابش تنهایی ماهیگیران میفشانند فسون از سر گیسوهاشان» در این بخش، کلام کاملاً تصویری میشود.
زبان سپهری اساساً زبانی است که زاده تصویر است نه زاده نفس زبان.
تداوم تصاویر یکی از مشخصههای بارز شعر اوست.
در شعر سپهری آنقدر تصویر پشت تصویر وجود دارد که گاهی به مخاطب فرصت نفس کشیدن هم نمیدهد.
باز هم تأکید میکند: «همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند: دور باید شد، دور مرد این شهر اساطیر نداشت.
زن این شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.» از این قسمت به بعد، شاعر همچنان به بیان تصاویری میپردازد که فلسفه سفر او را به وجود آورده است در این شهر که «اساطیر» و «قهرمانان» هستی ندارند و زن که نماد سرخوشی است به سرشاری انگور نیست.
همچنان که: «هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتّی، مشعلی را ننمود.» شاعر بدون اندکی تردید، عزم خود را جزم کرده است: «دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند نوبت پنجرههاست» عنصر «شب» را در مجموعه «خاک غریب» و شهر «بیاساطیر» میتوان جای داد و پنجره دریچهای است که شاعر از آن به سوی آرمانشهر خویش مینگرد، آرمانشهری که هر چند ناکجاآباد سپهری است اما باید به سوی آن برود.
آرمانشهر سهراب سپهری که حتماً دنباله «شهر» را یدک نمیکشد و چیزی جز بازگشت به بدویّت نیالوده نیست همچون هر آرمانشهر دیگری «سراب» است با این تفاوت که شاعر خلاق میتواند بر مبنای آن شعر و اندیشه خود را فارغ از ملاحظات دست و پاگیر سنّت و عادت بیافریند.
برای همین در بند بعدی دوباره تکرار میکند: «همچنان خواهم خواند همچنان خواهم راند.» تا اینجا اندیشه سفر و فلسفه گریز شاعر (از خود یا اجتماع خود و یا هر چیز دیگر) در کلام خلق شده است، اندیشهای که سهراب دیری بدان پرداخته است و بسا که برای رسیدن بدان از دهلیزهای تنگ و باریک طبیعت و عشق گذر کرده است و اکنون آنچه را که از سرود پنجرهها بازیافته، چنین به تصویر میکشاند.
آرمانشهر خود را در افقی بازتر مینمایاند.
«پشت دریاها شهری است که در آن پنجرهها رو به تجلّی باز است بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف.» در این بند، آرزوهای شاعر نمود یافته و در قالب تصویر درآمده است.
عناصر مثبتی همچون «شاخه معرفت» و «فواره هوش بشری» در بخش تجلی و پنجره میگنجد و نظام همگن آرمانشهر را تشکیل میدهد.
برخورد عاشقانه و عرفانی سهراب با اشیای پیرامون و محیط زندگیاش ما را ناگزیر میکند تا پیوندی میان اصالت کلام او و اجزای طبیعت بیابیم ضمن اینکه در اصل، فکر و خط اندیشگی وی «سفر» از شهر و دیاری است که مطلوبش نمییابد و قبلاً نیز در شعر، آرزوی آن را در سر پرورانده است.
شعر «ندای آغاز» از این دید موازی و همسان با شعر «پشت دریاها» است.
کفشهایم کو چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
در ابتدای این شعر گویی به شاعر الهام میشود که «بوی هجرت میآید» این هجرت به خاطر این است که شاعر حرفی از جنس زمان نشنیده وگرنه به این صراحت نمیگفت: «باید امشب بروم» او در «ندای آغاز» هم نشانههایی از آرمانشهر خود میدهد، سمتی که «درختان حماسی پیداست و رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند.» کلام سپهری به کمال رسیده و در بیان شاعرانه و زیبای نظام همگن اندیشههایش «جهانبینی» عمیقی مشاهده میشود، این نظم و چارچوب فکری، ناشی از آن است که سهراب سپهری به واقع شاعری است برخوردار از یک نظام عمومی اندیشه و به معنای فلسفی آن متفکری است صاحب یک دستگاه فکری جامع و مکتب منسجم و همگن ـ چنان که پیش از این اشاره شد و نمونههایش را در دو شعر همسان ملاحظه کردیم.
او میداند که چه میخواهد بگوید و فیالواقع سیر و سلوک معنوی او از آغاز هشت کتاب تا پایان در راستای تبیین نظام خاص اندیشه اوست.
در بند دیگر میگوید: خاک، موسیقی احساس تو را میشنود و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
«خاک غریب» از عنصری منفی به مثبت و از شهری که مرد آن اساطیر نداشت، اکنون به شهری که هوای آن صدای پر زدن مرغان اساطیر در باد، شنیده میشود، حرکت میکند.
این سیر و حرکت اگرچه در طول و خط یک مسیر در جریان است، با این وجود شعر از نظر ساختار، شکلی دایرهوار دارد یعنی سطر پایانی شعر همان سطر آغازین است جز اینکه با تأکید بیشتر «خواهم» به «باید» تغییر میکند.
«پشت دریاها شهری است / که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.» سپهری در این تصویر پایانی با برتری برخی از سویههای تشبیه خود «چشمان سحرخیزان» را برتر از وسعت خورشید (روشنی) میداند، آنان که به رستگاری رسیدهاند و از سفر خویش توشه برگرفتهاند.
«شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند» در این سطر از تمام تصاویر و عناصر طبیعت که در شعر «پشت دریاها» حضور جدّی داشتند پردهگشایی میشود و آرمان شاعر در یک جستوجو به انجام میرسد.
1) آب = قایق 2) روشنی = خورشید 3) اسطوره = فواره هوش بشری هر یک از سازههای مجموعه همگن و نظام فکری در این شعر است، اگر کلمات و تصاویر به صورتی دایرهوار به هم میپیوندد اما از نظر سیر فکری جریان همچنان ادامه دارد و تکرار میشود.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
«پشت دریاها» نقطه عطف اندیشه سپهری است.
اوجی است که تمام فراز و فرود جریان فکری شاعر در آن موج میزند، به راحتی میتوان نمودار فشرده سیر و سلوک معنوی شاعر را در این شعر از مجموعه «حجم سبز» به تماشا نشست.
شاخصه مهم شعر، سفر و سلوکی است که در آب، آغاز میشود و باید در آب پایان گیرد، در یک کلام آرمانشهر شاعر و دلزدگیهای او از عادتهای روزمرّه و فرار از آنها به روشنی تنها در این شعر دیدنی است.
اب را گل نکنید شاید این آب روان میرود تا پای سپیداری فرو شوید اندوه دلی پایان