دانلود تحقیق سهراب سپهری

Word 1 MB 19703 11
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۱۲,۰۰۰ تومان
قیمت: ۷,۶۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • قصد از ایجاد این محیط، آشنایی بیشتر با سهراب سپهری و عقاید دوست داران او و تبادل نظر در مورد آثار و سلوک سهراب است.
    بی شک سهراب پیامی آورد با نقش و کلام.
    طرحی زد ، نوشت و رفت و ما ماندیم و اینهمه ابهام.
    حالا ...

    اینجا هستیم تا آنچه را که از او میدانیم، یکجا جمع کنیم.
    هم عقیده بودن، مهم نیست.

    کافیست عقیده ای داشته باشیم با دلیل.
    اینجا یک عالمه دل ، منتظر دیدن حرفهای جا مانده در دلهای تنگ اما بزرگ شماست .
    برای آشنایی با شما و عقایدتان ، منتظریم ...

    نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد،
    چینی نازک تنهایی من.
    من کاشیام.

    اما در قم متولد شدهام.

    شناسنامهام درست نیست.

    مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر (٦ اکتبر) به دنیا آمدهام.

    درست سر ساعت١٢مادرم صدای اذان را میشنیده است.

    در قم زیاد نماندهایم.

    به گلپایگان و خوانسار رفتهایم.

    بعد به سرزمین پدری.

    من کودکی رنگینی داشتهام.

    دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود.
    میان جهشهای پاک و قصههای ترسناک نوسان داشت.

    با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم.

    و خانه بزرگ بود.

    باغ بود و همه جور درخت داشت.

    برای یاد گرفتن وسعت خوبی بود.

    زمین را بیل میزدیم.

    چیز میکاشتیم.

    پیوند میزدیم.
    هرس میکردیم.

    در این خانه،پدر و عموها خشت میزدند.

    بنایی میکردند.

    به ریختهگری و لحیم کاری میپرداختند.

    چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر میکردند.

    تار میساختند.

    به کفاشی دست میزدند.

    در عکاسی ذوق خود میآموزدند.

    قاب منبت درست میکردند.

    نجاری و خراطی پیش میگرفتند.

    کلاه میدوختند.

    با صدف دگمه و گوشواره میساختند.
    کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند.

    پدرم تلگرافچی بود.

    در طراحی دست داشت.

    خوش خط بود.

    تار مینواخت.

    او مرا به نقاشی عادت داد.

    الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت.

    در چنان خانهای خیلی چیزها میشد یاد گرفت.
    من قالی بافی را یاد گرفتم.

    و چند قالیچه کوچک از روی نقشههای خودم بافتم.

    چه عشقی به بنایی داشتم.

    دیوار را خوب میچیدم.

    طاق ضربی را درست میزدم.

    آرزو داشتم معمار شوم.

    حیف،دنبال معماری نرفتم.
    در خانه آرام نداشتم.

    از هر چه درخت بود بالا میرفتم.

    از پشتبام میپریدم پایین.


    من شر بودم.

    مادرم پیشبینی میکرد که من لاغر خواهم ماند.

    من هم ماندم.

    ما بچههای یک خانه نقشههای شیطانی میکشیدیم.

    روز دهم مه
    ١٩٤٠موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیدم، و مدتی سواری کردیم.

    دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم.

    از دیوار باغ مردم بالا میرفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم.

    چه کیفی داشت.

    شبها در دشت صفیآباد به سینه میخزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم.
    تاریکی و اضطراب را میان مشتهای خود میفشردیم.

    تمرین خوبی بود.

    هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود.
    خانه ما همسایه صحرا بود.

    تمام رؤیاهایم به بیابان راه داشت.

    پدر و عموهایم شکارچی بودند.

    همراه آنها به شکار میرفتم.

    بزرگتر که شدم، عموی کوچک تیراندازی را به من یاد داد.

    اولین پرندهای که زدم یک سبز قبا بود.

    هرگز شکار خشنودم نکرد.

    اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا میکشید.

    و هوای صبح را میان فکرهایم مینشاند.

    در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بیپرده دیدم.

    به پوست درخت دست کشیدم.

    در آب روان دست و رو شستم.

    در باد روان شدم.

    چه شوری برای تماشا داشتم.
    من کاشی‌ام.

    اما در قم متولد شده‌ام.

    شناسنامه‌ام درست نیست.

    مادرم می‌داند که من روز چهاردهم مهر (‌‌٦ اکتبر) به دنیا آمده‌ام.

    درست سر ساعت‌‌١٢مادرم صدای اذان را می‌شنیده است.

    در قم زیاد نمانده‌ایم.

    به گلپایگان و خوانسار رفته‌ایم.

    من کودکی رنگینی داشته‌ام.

    دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود.

    میان جهش‌های پاک و قصه‌های ترسناک نوسان داشت.

    با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی می‌کردیم.

    زمین را بیل می‌زدیم.

    چیز می‌کاشتیم.

    پیوند می‌زدیم.

    هرس می‌کردیم.

    در این خانه،‌پدر و عموها خشت می‌زدند.

    بنایی می‌کردند.

    به ریخته‌گری و لحیم کاری می‌پرداختند.

    چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر می‌کردند.

    تار می‌ساختند.

    به کفاشی دست می‌زدند.

    در عکاسی ذوق خود می‌آموزدند.

    قاب منبت درست می‌کردند.

    نجاری و خراطی پیش می‌گرفتند.

    کلاه می‌دوختند.

    با صدف دگمه و گوشواره می‌ساختند.

    کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند.

    تار می‌نواخت.

    در چنان خانه‌ای خیلی چیزها می‌شد یاد گرفت.

    من قالی بافی را یاد گرفتم.

    و چند قالیچه کوچک از روی نقشه‌های خودم بافتم.

    دیوار را خوب می‌چیدم.

    طاق ضربی را درست می‌زدم.

    حیف،‌دنبال معماری نرفتم.

    در خانه آرام نداشتم.

    از هر چه درخت بود بالا می‌رفتم.

    از پشت‌بام می‌پریدم پایین.

    من شر بودم.

    مادرم پیش‌بینی می‌کرد که من لاغر خواهم ماند.

    ما بچه‌های یک خانه نقشه‌های شیطانی می‌کشیدیم.

    روز دهم مه ‌‌١٩٤٠موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیدم، و مدتی سواری کردیم.

    از دیوار باغ مردم بالا می‌رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم.

    شب‌ها در دشت صفی‌آباد به سینه می‌خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم.

    تاریکی و اضطراب را میان مشت‌های خود می‌فشردیم.

    هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می‌شود.

    خانه ما همسایه صحرا بود.

    همراه آنها به شکار می‌رفتم.

    اولین پرنده‌ای که زدم یک سبز قبا بود.

    اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می‌کشید.

    و هوای صبح را میان فکرهایم می‌نشاند.

    در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی‌پرده دیدم.

    چه شوری برای تماشا داشتم.

    اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی‌دیدم گناهکار بودم.

    هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد.

    تماشای مجهول را به من آموخت.

    من سال‌ها نماز خوانده‌ام.

    بزرگترها می‌خواندند، من هم می‌خواندم.

    در دبستان ما را برای نماز به مسجد می‌بردند.

    روزی در مسجد بسته بود.

    بقال سرگذر گفت:« نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک‌تر باشید».

    مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد.

    و من سال‌ها مذهبی ماندم، بی آنکه خدایی داشته باشم.

    تابستان‌ها به کوهپایه می‌رفتیم.

    با اسب و قاطر و الاغ سفر می‌کردیم.

    در یک سفر، راه میان کاشان و قریه برزک را با پالکی پیمودیم.

    در گوشه باغ ما یک طویله بود.

    چارپا نگه می‌داشتیم.

    پدر بزرگ من یک مادیان سپید داشت.

    تند و سرکش بود.

    و مرا می‌ترساند.

    من از خیلی چیزها می‌ترسیدم: از مادیان سپید پدر بزرگ، از مدیر مدرسه،‌از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه عبوس شنبه.

    چقدر از شنبه‌ها بیزار بودم.

    خوشبختی من از صبح پنج‌شنبه آغاز می‌شد.

    عصر پنج‌شنبه تکه ای از بهشت بود.

    شب که می‌شد در دورترین خوابها‌یم طمع صبح جمعه را می چشیدم.

    در دبستان از شاگردان خوب بودم.

    اما مدرسه را دوست نداشتم.

    خودم را به دل درد می‌زدم تا به مدرسه نروم.

    بادباک را بیش از کتاب درس دوست داشتم.

    صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می‌دادم.

    وقتی که در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی می‌کردم، معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد، و گفت:‌«همه درسهایت خوب است.

    تنها عیب تو این است که نقاشی می‌کنی.» این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم.

    با این همه،‌دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم.

    دهساله بودم که اولین شعرم را نوشتم.

    هنوز یک بیت آن را به یاد دارم: ز جمعه تا سه‌شنبه خفته نالان/نکردم هیچ یادی از دبستان اما تا هجده سالگی شعری ننوشتم.

    این را بگویم که من تا هجده سالگی کودک بودم.

    من دیر بزرگ شدم.

    دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم.

    یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم.

    نمی‌دانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد.

    زیان‌ها رساند.

    من مأمور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی‌ها شدم.

    راستش را بخواهید، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم.

    وقتی میان مزارع راه می‌رفتم.

    سعی می‌کردم پا روی ملخ‌ها نگذارم.

    اگر محصول را می‌خوردند پیدا بود که گرسنه‌اند.

    منطق من ساده و هموار بود.

    روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می‌کشیدم و پرواز ملخ‌ها را در هوا دنبال می‌کردم.

    اداره کشاورزی مزد Contemplationمرا می‌پرداخت.

    در دبیرستان، نقاشی کار جدی‌تری شد.

    زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود.

    میان همشاگرد‌ی‌های من چند نفری خوب بودند.

    نقاشی می‌کردند.

    شعر می‌گفتند.

    و خط را خوش می‌نوشتند.

    در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بوده‌اند.

    با همشاگردی‌ها به دشت‌ها می‌رفتیم.

    و ستایش هر انعکاسی را تمرین می‌کردیم.

    سال‌های دبیرستان پر از اتفاقات طلایی بود.

    من هنوز غریزی بودم.

    و نقاشی من کار غریزه بود.

    شهر من رنگ نداشت.

    قلم مو نداشت.

    در شهر من موزه نبود.

    «گالری نبود.

    استاد نبود.

    منتقد نبود.

    کتاب نبود.

    باسمه نبود.

    فیلم نبود.

    اما خویشاوندی انسان و محیط بود.

    تجانس دست و دیوار کاهگلی بود.

    فضا بود.

    طراوت تجربه بود.

    می‌شد پای برهنه راه رفت.

    و زبری زمین را تجربه کرد.

    می‌شد انار دزدید و Moralتازه‌ای را طرح ریخت.

    می‌شد با خشت دیوار خو گرفت.

    معماری شهر من آدم را قبول داشت.

    دیوار کوچه همراه آدم راه می‌رفت.

    و خانه، ‌همپای آدم شکسته و فرتوت می‌شد.

    همدردی Organicداشت.

    شهر من الفبا را از یاد برده بود، اما حرف می‌زد.

    جولانگاه قریحه بود.

    نه جای قدم زدن تکنیک.

    در چنین شهری ما به آگاهی نمی‌رسیدیم.

    اهل سنجش نمی‌شدیم.

    شکل نمی‌دادیم.

    در حساسیت خود شناور بودیم.

    دل می‌باختیم.

    شیفته می‌شدیم.

    و آنچه می‌اندوختیم،‌پیروزی تجربه بود.

    سه سال دبیرستان سر آمد.

    آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی.

    به شهر بزرگی آمده بودم.

    اما امکان رشد چندان نبود.

    در دانشسرا نان سیاه می‌خوردیم.

    ورزش می‌کردیم.

    و آهسته از حوادث سیاسی حرف می‌زدیم.

    با چقدر خامی.

    من سالم بودم.

    ورزش من خوب بود.

    در بازی فوتبال بیشتر Wing forwardبودم.

    از نقاشی چیزی نیاموختم.

    کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم.

    محیط شبانه روزی ما جای جدال بود و درس‌های خشک، و انضباط بی‌رونق، و ما جوان بودیم و خام و عاصی.

    چند نفری گرد‌آمده بودیم، با نقشه‌های شیطانی.

    چه آشوبی به پا می‌کردیم.

    اگر از سهم زغال سنگ ما می‌کاستند،‌شبانه قفل انبار را می‌شکستیم.

    و میزهای تحریر را از زغال می‌انباشتیم.

    یا تخته قفسه‌ها را به آتش بخاری می‌سپردیم.

    شب‌ها تعطیل که از شبانه‌روزی در‌می‌آمدیم، اگر دیر بر می‌گشتیم، و در بسته بود،‌از دیوار داخل می‌شدیم.

    دانشسرا تمام شد و من به کاشان برگشتم.

    دوران دگرگونی‌ها آ‌غاز می‌شد.

    خانه قدیمی از دست رفته بود.

    اجداد پدری در گذشته بودند.

    عموها در خانه‌های جدا می‌زیستند.

    خانواده من هم در خیابانی که به ایستگاه راه‌آهن می‌رفت، روزگار می‌گذراندند.

    سال ‌‌١٩٤٥بود.

    فراغت در کف بود.

    فرصت تأمل به دست آمده بود.

    زمینه برای تکان‌های دلپذیر فراهم می‌شد.

    در خانه، ‌آرامش دلخواه بود.

    چیزی به تنهایی من تحمیل نمی‌شد.

    می‌نشستم و رنگ می‌ساییدم.

    با رنگ‌های روغنی کار می‌کردم.

    حضور اشیاء بر اراده من چیره بود.

    تفاهم چشم و درخت مرا گیج می‌کرد.

    در تماشا تاب شکل دادن نبود.

    تماشا خالص بود.

    تنهایی من عاشقانه بود.

    نقاشی عبادت من بود.

    من شوریده بودم.

    و شوریدگی‌ام تکنیک نداشت.

    روی بام کاهگلی می‌نشستم و آمیختگی غروب را با Sensualityبام‌های گنبدی شهر تماشا می‌کردم.

    بسادگی مجذوب می‌شدم.

    و در این شیفتگی خشونت خط نبود.

    برق فلز نبود.

    درام اندام‌های انسان نبود.

    نقاشی من فساد میوه را از خود می‌راند.

    ثقل سنگ را می‌گرفت.

    شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود.

    آدم نقاشی من عطسه نمی‌کرد.

    راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم.

    و اعتبار فساد را دریافتم.

    زندگی من آرام می‌گذشت.

    اتفاقی نمی‌افتاد.

    دگرگونی‌های من پنهانی بود.

    و دیر آفتابی می‌شد.

    با دوستان قدیم ـ یاران دبیرستانی ـ به شکار می‌رفتیم.

    آنقدر زود از خواب پا می‌شدیم که سپیده دم را در آبادی‌های دور تجربه می‌کردیم.

    ما فرزندان وسعت‌ها بودیم.

    سطوح بزرگ را می‌ستودیم.

    در نفس فصل روان می‌شدیم.

    شنزارها فروتنی می‌آموختند.

    جایی که افق بود.

    نمی‌شد فروتن نبود.

    زیر آفتاب سوزان می‌رفتیم.

    و حرمت خاک از کفش‌های ما جدایی نداشت.

    اواخر دسامبر ‌‌١٩٤٦بود و من در اداره فرهنگ کار گرفتم.

    آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار می‌کرد، ‌رنگ تازه‌ای به زندگی‌ام زد.

    شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم.

    خودش را ندیده بودم.

    مشفق دست مرا گرفت.

    و به راه نوشتن کشید.

    الفبای شاعری را او به من آموخت.

    غزل می‌ساختم، و او سستی و لغزش کار را باز می‌گفت.

    خطای وزن را نشان می‌داد، اشارات او هوای مرا داشت.

    هر شب می‌نوشتم.

    انجمن ادبی درست کردیم.

    و شاعران شهر را گرد آوردیم.

    غزل بود.

    که می‌ساختیم.

    اما آنچه ما می‌گفتیم، شعر نبود.

    دو دفتر از این گفته‌ها را سوزاندم.

    من فن شاعری می‌آموختم.

    اما هوای شاعرانه‌ای که به من می‌خورد.

    نشئه‌ای غریب داشت.

    مرا به حضور تجربه‌های گمشده می‌برد.

    خیالاتیم می‌کرد.

    با زندگی گیرودار خوشی داشتم.

    و قدم‌های عاشقانه بر می‌داشتم.

    کمتر کتاب می‌خواندم.

    بیشتر نگاه می‌کردم.

    میان خطوط تنهایی در جذبه فرو می‌رفتم.

    خانه ما به خلوت یک خیابان مشرف بود.

    از ایوان صحرا پیدا بود،‌و برج و باورهای قدیمی.

    شب‌ها کاروان شتر از کنار خانه ما می‌گذشت.

    در جاده‌ای که به اصفهان می‌رفت و دور می‌شد.

    و سحرگاه با بار هیمه به شهر باز می‌گشت.

    صدای زنگ شتر زیر دندان همه خواب‌هایم بود.

    طعم تجرد می‌داد.

    به پریشانی می‌کشاند.

    غمگین می‌کرد.

    روزگار مستی مقیاس بود.

    و من عاشق بودم.

    اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه می‌بستم، و روانه دشت می‌شدم.

    می نشستم و نبض آفتاب را روی کوه‌های دور می‌گرفتم.

    می‌نشستم،‌و نبض آفتاب را روی کوه‌های دور می‌گرفتم.

    به ستایش Nuanceعادت می‌کردم.

    تعادل را می‌آموختم.

    تابستان ‌‌١٩٤٨ رسید.

    با خانواده به قمصر رفتم.

    و هوا خوش بود.

    کار من نقاشی بود.

    و کوه‌پیمایی.

    آنجا بود که با منوچهر شیبانی برخوردم.

    و این برخورد مرا دگرگون کرد.

    شنبه دهم ژوئیه بود که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت:«چون به خانه رسیدیم من و برادرم کارهای خود را کرده به خانه یک نقاش که فقط به اسم او را می‌شناختیم روان شدیم.

    پس از پرسیدن بسیار زنگ در خانه‌ای را به صدا در‌آوردیم.

    کلفتی در را باز کرد اسم ما را پرسید.

    چیزی نگذشت خود نقاش آمده ما را به درون برد.» تا غروب آفتاب در آن خانه به سر بردیم.

    صحبت ما فقط از نقاشی بود.» آن روز شیبانی در ایوان خانه چیزها گفت.

    از هنر حرف‌ها زد.

    وان گوگ را نشان داد.

    من در گیجی دلپذیری بودم.

    هر چه می‌شنیدم تازه بود.

    و هر چه بیشتر می‌دیدم غرابت داشت.

    شب که به خانه بر‌می‌گشتیم، من آدمی دیگر بودم.

    طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم.

    فردای آن روز نقاشی من چیز دیگر شد.

    نقاشی من خوب نبود.

    خوب‌تر هم نشد.

    در مسیری دیگر افتاد.

    از آن پس شیبانی را بیشتر روزها می‌دیدم.

    با هم به دشت می‌رفتیم.

    نقاشی می‌کردیم.

    حرف می‌زدیم.

    شیبانی شعرهایش را می‌خواند.

    از نیما می‌گفت.

    به زبان تازه شعر اشاره می‌کرد.

    و در این گشت و گذارها بود که Conceptionهنری من دگرگون می‌شد.

    همان سال به دانشکده هنرهای زیبای تهران رفتم.

    دوران تحولات هنری محیط ما بود.

    انجمن خروس جنگی بیداد می‌کرد.

    نو با کهنه می‌جنگید.

    و میان این شور و ستیزها، ‌کار من ذره ذره شکل می‌گرفت.» قصد از ایجاد این محیط، آشنایی بیشتر با سهراب سپهری و عقاید دوست داران او و تبادل نظر در مورد آثار و سلوک سهراب است.

    بی شک سهراب پیامی آورد با نقش و کلام.

    طرحی زد ، نوشت و رفت و ما ماندیم و اینهمه ابهام.

    حالا ...

    اینجا هستیم تا آنچه را که از او میدانیم، یکجا جمع کنیم.

    هم عقیده بودن، مهم نیست.

    کافیست عقیده ای داشته باشیم با دلیل.

    اینجا یک عالمه دل ، منتظر دیدن حرفهای جا مانده در دلهای تنگ اما بزرگ شماست .

    برای آشنایی با شما و عقایدتان ، منتظریم ...

کلمات کلیدی: سپهری - سهراب - سهراب سپهری

تباين و تنش در ساختار شعر « نشاني» سروده سهراب شعر کوتاه «نشاني» در زمره‌ي معروف‌ترين سروده‌هاي سهراب سپهري است و از بسياري جهات ‏مي‌توان آن را در زمره‌ي شعرهاي شاخص و خصيصه‌نماي اين شاعر نامدار معاصر دانست. اين شعر ‏نخستين بار در سال 1346 در مجمو

سهراب سپهري نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در کاشان متولد شد. خود سهراب ميگويد : ... مادرم ميداند که من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را ميشنديده است... (هنوز در سفرم - صفحه 9) پدر سهراب، اسدالله سپهري، ک

روشني گل در برابر تاريخ مرغ قرار گرفته است از همين جا مي توان درباره ي سهراب سپهري آغاز سخن کرد.الدار شاعر فرانسوي وضع هنرمندان را به وضع برادران بيناي قرون وسطي تشبيه کرده است.اينان مردان بودند که با زنان کور ازدواج کرده بودند.شاعر مي گويد هنرمند

سهراب سپهري شاعر و نقاش معاصر ايران در ?? مهر ماه ???? در کاشان پا به عرصه حيات گذشت و در ?? ارديبهشت ???? در تهران درگذشت. وي پس از طي تحصيلات شش ساله ابتدايي در دبستان خيام کاشان (????) و متوسطه در دبيرستان پهلوي کاشان (خرداد ????) و به پايان ر

خود سهراب مي گويد : ... مادرم مي داند که من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را مي شنديده است... سهراب سپهري پانزدهم مهرماه 1307 در کاشان متولد شد .محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود. سهراب از محل

زندگي سهراب در همه سالها که گذشت ، سالهايي که از نااميدي ، ما فقط خويش را در صفحه هاي تقويم مي يافتيم . سهراب, بي احتياط ومعصوم درست سرساعت دوازده ميان آفتاب نم دار مهرماه کنار آدميان اين دنيا ايستاد تا به ناباوري همه ما باور بياموزد و ما را در باور

سهراب سپهري نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در کاشان متولد شد خود سهراب ميگويد: مادرم ميداند که من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را ميشنديده است پدر سهراب، اسدالله سپهري، کارمند اداره پست و تلگراف کاشان، اهل ذوق

شعر اگر هجوم نباشد دفاعي براي مرگ است و توضيحي براي مردن پس لغت مرگ، اسم و مردن، فصل است، شعر دفاع کامل نيست، روز هم نيست، شب هم نيست، تکه‌اي سخت و جاندار از شبانه‌روز است، براي همين شبانه‌روز است که شاعر در نيمه راه تجربه‌ي شاعري دلواپس مي‌شود. اگر

سهراب سپهري شاعر و نقاش معاصر ايران در ?? مهر ماه ???? در کاشان پا به عرصه حيات گذشت و در ?? ارديبهشت ???? در تهران درگذشت. سهراب سپهري شاعر و نقاش معاصر ايران در ?? مهر ماه ???? در کاشان پا به عرصه حيات گذشت و در ?? ارديبهشت ???? در تهران درگذشت

خود سهراب مي گويد : ... مادرم مي داند که من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را مي شنديده است... سهراب سپهري پانزدهم مهرماه 1307 در کاشان متولد شد .محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود. سهراب از محل

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول