قصد از ایجاد این محیط، آشنایی بیشتر با سهراب سپهری و عقاید دوست داران او و تبادل نظر در مورد آثار و سلوک سهراب است.
بی شک سهراب پیامی آورد با نقش و کلام.
طرحی زد ، نوشت و رفت و ما ماندیم و اینهمه ابهام.
حالا ... اینجا هستیم تا آنچه را که از او میدانیم، یکجا جمع کنیم.
هم عقیده بودن، مهم نیست. کافیست عقیده ای داشته باشیم با دلیل.
اینجا یک عالمه دل ، منتظر دیدن حرفهای جا مانده در دلهای تنگ اما بزرگ شماست .
برای آشنایی با شما و عقایدتان ، منتظریم ...
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد،
چینی نازک تنهایی من.
من کاشیام. اما در قم متولد شدهام. شناسنامهام درست نیست. مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر (٦ اکتبر) به دنیا آمدهام. درست سر ساعت١٢مادرم صدای اذان را میشنیده است. در قم زیاد نماندهایم. به گلپایگان و خوانسار رفتهایم. بعد به سرزمین پدری. من کودکی رنگینی داشتهام. دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود.
میان جهشهای پاک و قصههای ترسناک نوسان داشت. با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم. و خانه بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. برای یاد گرفتن وسعت خوبی بود. زمین را بیل میزدیم. چیز میکاشتیم. پیوند میزدیم.
هرس میکردیم. در این خانه،پدر و عموها خشت میزدند. بنایی میکردند. به ریختهگری و لحیم کاری میپرداختند. چرخ خیاطی و دوچرخه تعمیر میکردند. تار میساختند. به کفاشی دست میزدند. در عکاسی ذوق خود میآموزدند. قاب منبت درست میکردند. نجاری و خراطی پیش میگرفتند. کلاه میدوختند. با صدف دگمه و گوشواره میساختند.
کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوش خط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف (مورس) را به من آموخت. در چنان خانهای خیلی چیزها میشد یاد گرفت.
من قالی بافی را یاد گرفتم. و چند قالیچه کوچک از روی نقشههای خودم بافتم. چه عشقی به بنایی داشتم. دیوار را خوب میچیدم. طاق ضربی را درست میزدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف،دنبال معماری نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا میرفتم. از پشتبام میپریدم پایین.
من شر بودم. مادرم پیشبینی میکرد که من لاغر خواهم ماند. من هم ماندم. ما بچههای یک خانه نقشههای شیطانی میکشیدیم. روز دهم مه
١٩٤٠موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیدم، و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم. از دیوار باغ مردم بالا میرفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم. چه کیفی داشت. شبها در دشت صفیآباد به سینه میخزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم.
تاریکی و اضطراب را میان مشتهای خود میفشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود.
خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رؤیاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم. بزرگتر که شدم، عموی کوچک تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرندهای که زدم یک سبز قبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا میکشید. و هوای صبح را میان فکرهایم مینشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بیپرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.