در یازدهم آذر 1302 در تهران ، در خانوادهای روحانی، به دنیا آمد.
در نخستین سالهای جوانی با انتشار مجموعه داستان کوتاه دید و بازدید، به جمع نویسندگان پیوست.
خصوصیات رفتاری و سلوک قلمی جلال چنان بود که خیلی زود نامش را در میان قشرهای مختلف، اعم از جوانان و روشنفکران دانشگاهی و غیردانشگاهی، بر سر زبانها انداخت.
ذهن کنجکاو، نگاه دقیق و وسیع، صراحت بیان، صداقت گفتار، صمیمیت رفتار و شجاعت قلم آل احمد در مجموع او را به عنوان روشنفکری مستقل (البته این استقلال در سالهای بعد به حاصل آمد) و نویسندهای درد آشنا و متعهد مطرح کرد.
پس از اتمام دوره دبستان «...
[پدر] دیگر نگذاشت درس بخوانم.
که برو بازار کار کن.
تا بعد ازم جانشینی بسازد.
و من بازار را رفتم.
اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم.» در 1332 وارد دانشسرای عالی شد و در رشته ادبیات فارسی لیسانس گرفت.
دوره دکتری ادبیات فارسی را، در اواخر آن و در حین نوشتن رساله، ناتمام گذاشت و از آن پس بقیه عمر کوتاهش را در دو زمینه فعالیتهای اجتماعی- سیاسی و فرهنگی (تدریس و نویسندگی) سپری کرد.
جلال به چند کشور اروپا و امریکا و اتحاد شوروی [سابق] و عراق و اسرائیل مسافرت کرده است.
انگیزه رفتن به این سفرها بیشک تفریح و تحصیل نبود.
خوشبختانه، در مدت اقامت در کشورهای بیگانه با دوستان همفکر خود مکاتبه میکرده است.
تعدادی از این نامههای او، البته با تعدادی دیگر از نامههایی که از تهران و شهرهای دیگر ایران به اشخاص مختلف نوشته شده در مجموعهای به نام «نامههای جلال آل احمد» (جلد اول) به چاپ رسیده است.
از مطالعه این نامهها دانسته میشود که جلال پارهای مسائل را به گونهای سانسور میکرده یا از «کُد»های قراردادی بین خود و دوستانش استفاده میکرده است تا فقط مخاطبانش آنها را دریابند.
حتی در برخی از نامهها نشانی خود را در کشور بیگانه ننوشته و تلویحاً اشاره کرده است که محل اقامت او را از همسرش یا سایر دوستان بپرسند.
از اینرو، از محتوای این نامهها میتوان دریافت که سفرهای او بیشتر ابعاد سیاسی داشته است.
اصولاً یکی از مشغلههای مورد علاقه او رفتن به مسافرت بود.
یادگار این مسافرتها سفرنامههای «اورازان»، «تاتنشینهای بلوک زهرا»، «جزیره خارک»، «درّ یتیم خلیجفارس»، «سفر به ولایت عزرائیل» [اسرائیل!]، «سفر روس» و «خسی در میقات» (سفرنامه حج) است.
وی دو سفرنامه دیگر نیز به نامهای «سفر امریکا» و «سفر اروپا» نوشته که هنوز چاپ نشدهاند.
آل احمد در طول حیات چهل و شش سالهاش مشاغل گوناگونی داشت: نویسندگی، روزنامهنگاری و مدیریت نشریات، مسئولیت حزبی، تدریس و امور اداری و ...
اما به رغم این تنوع، مشاغل جلال را میتوان در دو زمینه فعالیتهای سیاسی و خدمات فرهنگی طبقهبندی کرد؛ با تأکید بر این نکته که فعالیتهای سیاسی و کارهای فرهنگی او را جدا از هم نمیتوان تصور کرد؛ چرا که این دو مقوله در زندگی جلال فیالواقع مانند دو روی یک سکه بوده است.
فعالیتهای سیاسی-فکری
جلال آل احمد به علت سرخوردگی ناشی از سختگیریهای پدر در دوران کودکی و نوجوانی، نخست از تفکر دینی رویگردان شد و در نخستین سالهای جوانی «دگراندیش» گشت.
این تحولاندیشگی او در نتیجه آشنایی با چپگرایان زمانه بود که نهایتاً به عضویت وی در حزب توده انجامید (1323).
اما دیری نپایید که جزو نخستین گروه انشعابیون از حزب جدا شد (1326) و از آن اعلام برائت کرد.
چندسالی هم خارج از چارچوب تنگ و تاریک تفکر و روش حزبی فعالیت کرد.
این فعالیتها عمدتاً در زمینه فرهنگی- سیاسی بود.
همکاری جلال با مطبوعات مهمترین بخش مشغله سیاسی - فرهنگی وی محسوب میشود.
این تحولاندیشگی او در نتیجه آشنایی با چپگرایان زمانه بود که نهایتاً به عضویت وی در حزب توده انجامید (1323).
همکاری جلال با مطبوعات مهمترین بخش مشغله سیاسی - فرهنگی وی محسوب میشود.
اینک برخی از آنها: مدیریت داخلی هفتهنامه بشر (1325)، مدیریت داخلی مجله ماهانه مردم (1325 تا 1326)، همکاری با مجله ماهانه شیر و خورشید سرخ ایران (1328) این مجله به مدریت دکتر ذبیحالله صفا منتشر میشد، مدیریت روزنامه شاهد (1329 تا 1331)، مدیریت مجله ماهانه علم و زندگی، همکاری بامجله نقش و نگار (1324)، مدیرمسئول این مجله سیمین دانشور (همسر جلال) بود، مدیریت هفتهنامه مهرگان (1337) به سردبیری دکتر عبدالحسین زرینکوب، همکاری با مجله تحقیقات اجتماعی، سرپرستی ماهنامه کتاب ماه یا کیهان ماه (فقط دو شماره منتشر شد) و همکاری با مدیریت دوره جدید ماهنامه جهان نو (1342) به سردبیری دکتر رضا براهنی.
جلال آل احمد در دهه آخر حیات به پالایش اندیشه و روان خود پرداخت.
در سال 1343 به زیارت خانه خدا رفت و خسی در میقات (1345) سفرنامه حج اوست.
خسی در میقات «از دو جهت قابل توجه است: الف: از جهت تداوم خط فکری جلال.
سرخوردگی از فرهنگ غربی و بازگشت به فرهنگ سنتی و قومی و بومی و اسلامی.
در طول سفر حج، جلال جز افسوس خوردن بر فرهنگ خانوادگی، کاری ندارد.
در واقع خسی در میقات قصیدهای است در رثای فرهنگ مرده خانوادگی ما در باربر فرهنگ سلطهگر متکی به تکنیک و ماشین غرب (امریکا و روس)...
ب: نثر جلال، که از رساله غربزدگی به شکوفایی میل کرده است، در این رساله از جمله به اوج شکوفایی خویش رسیده است.
کتاب، در نظر اول سفرنامهای است به نثر.
اما اگر با تأمل آن را بخوانی، یکسره شعر است و یکسره احساس و عاطفهای است در اوج صداقت و صمیمیت و باورمندی».
«خسی در میقات» همچنین یکی از نمونههای عالی گزارشنویسی ادبی در ادبیات معاصر فارسی به شمار میآید.
در حوزهی فرهنگ او در سال 1326 به استخدام آموزش و پرورش (وزارت فرهنگ وقت) درآمد و مشغول تدریس شد و این فن شریف را در کنار مشاغل دیگر تا پایان عمر حفظ کرد.
چندی مشاور کتابهای درسی بود (حدود 1341).
یک سال هم مدیر مدرسه ای بود؛ کتاب «مدیر مدرسه» بازتاب آن مسئولیت است.
در اوایل دوران معلمی، از قضا، با نیما یوشیج همسایه شد (در حدود سال 32) و این دیدارها و نشست و خاستهای همسایگانه تا 1338 –سال مرگ نیما- ادامه داشت.
جلال شرح آشنایی و معاشرت خود را با نیما در دو مقالهی «نیما دیگر شعر نخواهد گفت» و «پیرمرد چشم ما بود» به قلم آورده است: «از این به بعد یعنی از سال 1332 به بعد –که همسایه او [نیما] شده بودیم پیرمرد را زیاد میدیدم.
گاهی هرروز.
در خانههامان یا در راه [...] سلام و علیکی میکردیم و احوال میپرسیدیم و من هیچ درین فکر نبودم که به زودی خواهد رسید روزی که او نباشد و تو باشی و بخواهی بنشینی خاطراتی از او گرد بیاوری و کشف بشود که خاطراتی از گذشته خودت گرد آوردهای».
شاید بتوان گفت مقالات جلال درباره نیما، به رغم گذشت سی و اندی سال از نگارش آنها، هنوز هم جزو خواندنیترین نوشتهها در خصوص شعر و زندگی نیما محسوب میشود؛ هرچند جلال با فروتنی میگوید: «من هرچه باشم منتقد نیستم.» «نیما زندگی را بدرود گفت.
و به طریق اولی شعر را.
اما به اعتقاد موافق و مخالف دفتر شعر فارسی هرگز نام او را بدرود نخواهد کرد.
و افتخاری را که او به شعر تُنُک مایهی معاصر داد به فراموشی نخواهد سپرد.
چرا که طپش حیات شعر زمانه ما به مضراب او ضرباتی تازه یافت.
و چرا که پافشاری او در کار شعر از طاقت بشری بیرون بود.
چون کوهی قد برافراشت تا پیشانی به هر باد مخالفی بساید و به سینه خود ضربت هرسیل و رگباری را به جان بخرد تا شاید در دامنهای آرام –ساقه نازک شعر معاصر فرصتی برای نشو و نما بیابد.
چهل سال آزگار نیش و طعنهی «قدمای ریش و سبیلدار» را تحمل کرد شاید شعرای جوان از گزند سرزنشها در امان باشند و از افسون غولان.
اکنون دیگر شاعر «افسانه»، خود به دنیای افسانهها گریخته و سرایندهی «در فروبند» در ابدیت را به روی خود گشوده.
است.
اما فریاد او تا قرنهای قرن شنیده خواهد شد که: "آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید یک نفر دارد که دست و پای دایم میزند روی این امواج تند و تیره و غران که میدانید..." نیما دیگر شعر نخواهد گفت...» سلوک قلمی و آثار جلال «...«قلم» این روزها برای ما شده یک سلاح.
و با تفنگ اگر بازی کنی بچه همسایه هم که به تیر اتفاقیاش مجروح نشود، کفترهای همسایه که پر خواهند کشید...
و بریده باد این دست اگر نداند که این سلاح را کجا به کار باید برد».(جلال آل احمد) جلال آل احمد را میتوان یکی از پرنویسترین نویسندگان معاصر به شمار آورد: «چهل و شش سال زندگی، سی سال نویسندگی و حدود چهل اثر.
این کارنامه زندگی جلال است.»؛ «از شانزده هفده سالگی» قلم به دست گرفت، اما نخستین اثرش را در بیست سالگی به چاپ سپرد: رساله کوچکی به نام «عزاداریهای نامشروع» که از عربی ترجمه کرده بود.
این رساله در دو هزار نسخه چاپ شد اما کسانی آنها را، یکجا، خریدند و به دهان آتش دادند.
نخستین داستان کوتاهش، به نام «زیارت» در سال 1324 در مجله سخن به چاپ رسید.
آثار آل احمد را به طور کلی میتوان در پنج مقوله یا موضوع طبقهبندی کرد: الف- قصه و داستان.
ب- مشاهدات و سفرنامه.
ج- مقالات.
د- ترجمه.
هـ- خاطرات و نامهها.
خصوصیات نثر جلال به طور کلی نثر جلال نثری است پر نفس، شتابزده، کوتاه، برنده و نافذ و در نهایت ایجاز.
آل احمد در شکستن برخی از سنن ادبی و قواعد دستور زبان فارسی شجاعتی کمنظیر داشت و این ویژگی در نامههای او به اوج میرسد.
اغلب نوشتههایش به گونهای است که خواننده میتواند بپندارد نویسنده هماکنون در برابرش نشسته و سخنان خود را تقریر میکند و خواننده، اگر با طور و اطوار نثر او آشنا نباشد و نتواند به کمک آهنگ عبارات آغاز و انجام آنها را دریابد، سر درگم خواهد شد.
از این رو ناآشنایان به سبک آل احمد گاهی ناگزیر میشوند عباراتی را بیش از یک بار و دوبار بخوانند.
و هم از این روست که در نقد نثر جلال، مخالف و موافق، بسیار گفته و نوشتهاند: گفتهاند او به «سکسکه» و «لقوه» زبان مبتلا بوده؛ نثرش را «شلخته» خواندهاند و از این قبیل...
همسر جلال، سیمین دانشور نثر او را «تلگرافی، حساس، دقیق، خشن، صریح، صمیمی و منزهطلب» میخواند.
خود آل احمد «اعتقاد پیدا کرده بود که آنچه او مینویسد، روزی به نوبه خود، نوعی "نوع" ادبی خواهد شد.» اکنون تأثیر شیوهی نویسندگی جلال را بر تعدادی از نویسندگان جوان نمیتوان انکار کرد.
آنها خود را فرزندان "زن زیادی" جلال میدانند.
جلال آل احمد روز سهشنبه 18 شهریور 1348 در «اسالم» بخشی از طوالش استان گیلان درگذشت.
شمس آل احمد، درگذشت جلال را غیرعادی، نامنتظر و مشکوک میداند و دلایلی اقامه کرده است که او به مرگ طبیعی نمرده بلکه کشته شده است.
آثار ترجمه جلال عزاداریهای نامشروع (1322از عربی)، محمد آخرالزمان (1326) نوشته بل کازانوا نویسنده فرانسوی، قمارباز (1327) از داستایوسکی، بیگانه (1328) اثر آلبرکامو (با علیاصغر خبرهزاده)، سوءتفاهم (1329) از آلبرکامو، دستهای آلوده (1331) از ژان پل سارتر، بازگشت از شوروی (1333) از آندره ژید، مائدههای زمینی (1334) اثر ژید (با پرویز داریوش)، کرگدن (1345) از اوژن یونسکو، عبور از خط (1346) از یونگر (با دکتر محمود هومن)، تشنگی و گشنگی (1351) نمایشنامهای از اوژن یونسکو، در حدود پنجاه صفحه این کتاب را جلال ترجمه کرده بود که مرگ زودرس مفر نداد تا آن را به پایان ببرد؛ پس از جلال دکتر منوچهر هزارخانی بقیه کتاب را ترجمه کرد.
مقالات و کتابهای تحقیقی گزارشها (1325)، حزب توده سر دو راه (1326)، هفت مقاله (1333)، سه مقاله دیگر (1341)، غربزدگی (1341)، کارنامه سه ساله (1341)، ارزیابی شتابزده (1342)، یک چاه و دو چاله (1356)، در خدمت و خیانت روشنفکران (1356) و گفتگوها (1346).
مشاهدات و سفرنامهها اورازان (1333)، تاتنشینهای بلوک زهرا (1337)،جزیره خارک، درّ یتیم خلیجفارس (1339)، خسی در میقات (1345)، سفر به ولایت عزرائیل (چاپ: 1363)، سفر روس (1369) با مقدمه، حواشی و فهارس زیر نظر شمس آل احمد، سفر آمریکا و سفر اروپا که هنوز چاپ نشدهاند.
نقد بعضی از آثار سید جلال آل احمد مىتوان گفت ویژگىهاى خاص زبانى و شیوه بیان و اسلوب نوشتار در آثار این نویسنده به گونهاى است که امکان ورود به دنیاى آن سوى واژگان و کشف معانى ثانونى آنها، کار چندان دشوارى نیست و در این میان انتخاب زاویه دید اول شخص در بیشتر داستانها یا داستانوارهها در خدمت این مقتضاى حال است.
اگرچه در بسیارى از موارد، اندیشه فلسفى، نگرش نویسنده و سفارش ذهن اوست که منجر به پدید آمدن این آثار شده است، ولى در میان آثار نویسنده، هر جا که اثر به آفرینش خلاق نزدیک است و عنصر زبان توانسته است در قالبى نرم و راحت به خدمت کل اثر درآید، امکان جست و جوى درونکاوانه بیشتر است.
یکى از مواردى که در این زمینه - در آثار مورد نظر- جاى تأمل دارد، و در این مقاله به عنوان محور اصلى بررسى مدنظر است، احساس «تنهایى و اندوهى» است که در محور عاطفى آثار به چشم مىخورد.
این احساس در درجه اول، به صورت اندوه یا قهرى نسبتاً کودکانه، جلوهگر شده است ولى در پشت خود اندوه یا قهر یک فیلسوف، اندیشمند یا مصلح اجتماعى را پنهان کرده است که وضعیت موجود را برنمىتابد؛ از این رو، در عین تنفس در فضاى «وطن جغرافیایى»، خویشتن خود را از آن دور مىبیند، پس در کنارى مىایستد و به خاموشى نظارهگر واقعیتهاى دلناپسند آن است.
نمود این «فراق» در آثار وى، در نخستین لایه تأویلى، القاءکننده نوع «بیگانگى» است ولى در لایههاى ژرفتر، به گونهاى نوستالژى1 قابل تغییر است.
مىتوان گفت که قویترین جلوههاى این نوستالژى قهرمدارانه، در مدیر مدرسه قابل بررسى است که از همان آغاز داستان، مخاطب را وارد این فضاى خاص مىکند:«از در که وارد شدم، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم.
همین طورى دنگم گرفته بود قد باشم».
مدیر مدرسه دو فضاى نسبتاً متضاد را در بر مىگیرد که در پیوند با هم، نماینده نوعى وحدت چند پاره و اندوهبار است که دغدغه ذهنى نویسنده در کلیه آثارش نیز هست.
فضاى این اثر یکى از کلیدىترین فضاهاى قابل تفسیر و تأویل در ترسیم وضعیت زمانه از نظر نویسنده است و دوربین ذهنى او در این اثر به طور کامل متوجه فضاى فرهنگ است.
بنابراین در زیر چتر حمایتى زبان طنزآلود، تأویل اجتماعى اثر، اولین لایه تفسیرى را دربر مىگیرد.
دو فضایى که در مدیر مدرسه مطرح شده در تقابل با هم قرار دارند و در نهایت هیچ کدام قابل پذیرش براى نویسنده نیستند واحساس بیگانگى وى با هر دو آنها به یک صورت است و در نتیجه شخصیت اصلى (مدیر مدرسه= نویسنده) در دل هر دو فضا که متعلق به وطن جغرافیایى اوست، دچار نوستالژى است.
نخستین فضا، فضاى زیستى مدیر کلهاى«غبغبانداز» است که تمیز، براق، رسمى و به ظاهر معقول و در تضادى دردناک با بخشهاى دیگر اجتماع است.
فضایى که نویسنده (مدیر مدرسه) به شدت از آن متنفر است و دلش مىخواهد که آن را بخشی از«وطن خویش» نداند و در نتیجه ارتباط بین او و این فضا، اجبارى است: «..
رئیس فرهنگ که اجازه نشستن داد، نگاهش لحظهاى روى دستم مکث کرد و بعد چیزى را که مىنوشت تمام کرد و مىخواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روى میزش گذاشته بودم.» حرفى نزدیم.
رونویس را با کاغذهاى ضمیمهاش زیر و رو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالى از عصبانیت گفت: - جا نداریم آقا.
این که نمىشه.
هر روز یک حکم مىدند دست یکى و مىفرستنش سراغ من.
دیروز به آقاى مدیر کل...
حوصله این اباطیل را نداشتم.
حرفش را بریدم که: - ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمائید؟
در ترسیم ویژگىهاى این فضاى جداگانه و نادلپسند،به وضعیت اشیاء، محیط زندگى و تشبیهات نیز توجه شده است: ...
و سیگارم را توى زیر سیگارى برّاق روى میزش تکاندم.
روى میز پاک و مرتب بود.
درست مثل اتاق مهمانخانه تازه عروسها هر چیز به جاى خود و نه یک ذره گرد.
فقط خاکستر سیگار من زیادى بود.
مثل تفى در صورت تازه تراشیدهاى...
آنچه مسلم است این است که مدیر مدرسه به شدت از این فضا متنفر است.
«...
قلم را برداشت و زیر حکم چیزى نوشت و امضاء کرد و من از در آمده بودم بیرون، خلاص.» ( همان) بار عاطفى واژۀ«خلاص» خود به خوبى گویاى این احساس نفرت و انزجار است.
- تحمل این یکى را نداشتم.
با اداهایش پیدا بود که تازه رئیس شده.
زورکى غبغب مىانداخت و حرفش را آهسته توى چشم آدم مىزد.( همان، ص 10.) ماجراى کلى مدیر مدرسه این است که او در نتیجه بیزارى بیگانهوار خویش، تصمیم مىگیرد به دنبال وضعیتى قابل تحملتر بگردد، چرا که همه جا تیره و سیاه است و از همه بدترعرصه فرهنگ و دانش که مىتوان آن را مهمترین بخش دلبستگى عاطفى نویسنده و دغدغه خاطر او به حساب آورد.
زیرا از هرج و مرج و ویرانى حاکم بر آن، به نحو عجیبى (در همه آثارش) رنج مىبرد و نشانهاى از آبادانى در هیچ گوشه آن نمىبیند.
این است که معلمى را رها مىکند و به دنبال شغل ظاهرى مدیریت است تا بارى به هر جهت، روزگارى بگذراند: «...
اما به نظر همه تقصیرها از این سیگار لعنتى بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید دربیاورم.
البته از معلمى هم اُقم نشسته بود.
ده سال الف و ب درس دادن و قیافههاى بهتزده بچههاى مردم براى مزخرفترین چرندى که مىگویى...
دیدم دارم خر مىشوم.
گفتم مدیر بشوم.
مدیر دبستان.
دیگر نه درس خواهم داد و نه دم به دم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد...»(همان، صص 11-10.) شخصیتهایى که در مدیر مدرسه معرفى مىشوند، تا حدودى، نسخه دیگر نویسنده یا «مدرسه»اند.
آنها نیز، باهمند و تنها.
در وطناند و دور از آن.
و جالب است که «مدرسه» نیز به عنوان نماد مکان فرهنگ و دانش، مانند افراد درونش«تنها» است و خود، ملکى است در برهوتى که صدقهوار، بخشیده شده است: «...
مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود.
یک فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمینهاى خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسهاش کنند و رفت و آمد بشود و جادهها کوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و براى این که راه بچههاشان را کوتاه کنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند.
...
و اطراف مدرسه بیابان بود، درندشت و بىآب و آبادانى وآن ته رو به شمال، ردیف کاجهاى درهم فرورفتهاى که از سر دیوار گلى یک باغ پیدا بود روى آسمان لکه دراز و تیرهاى زده بود.» همچنین،عملکرد شخصیتهاى دیگر داستان به گونهاى است که هر کدام به نوعى بر تنهایى و بیگانگى این فضا تأکید دارند.
دنیاى جداگانه آنها، چندپارگى موجود در این فضاى به ظاهر واحد و حصار کشیده شده را تأیید مىکند.
در این میان مدیر مدرسه اگرچه فریاد بىمسوولیتى سر داده است ولى مسوولیتى جانکاه و ناگزیر او را از درون به تلاشى بی صدا در جهت بهبود این وضع وامىدارد.
اگرچه با حالت قهرآلود و بىتفاوت خویش ادعا مىکند که نه ایمانى به بهبود اوضاع دارد و نه دلبستگىاى.
شاید به تعبیرى دیگر بتوان گفت، مدیر مدرسه در برزخ تناقضهاى روشنفکرانۀ خود نمی داند چه باید بکند.
چرا که در وجود دوپاره او «بیگانگى و احساس تعهد» هر کدام، او را به سویى مىکشند: «...
قبلاً فکر کرده بودم که مىروم و فارغ از دردسر اداره کلاس، درِ اتاق را روى خودم میبیندم و کار خودم را مىکنم و ناظمى یا کس دیگرى هم هست که به کارها برسد و تشکیلاتى وجود دارد که محتاج به دخالت من نباشد.
اما حال مىدیدم به این سادگىها هم نیست.
اگر فردا یکىشان زد سر آن یکى را شکست، اگر یکى زیر ماشین رفت، اگر یکى از ایوان بالا افتاد، چه خاکى بر سرم خواهد ریخت؟» و همچنین است در لحظه کتک خوردن بچهها توسط ناظم: «...
روز سوم، باز اول وقت مدرسه بودم هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم که صداى سوز و بریز بچهها به پیشبازم آمد.
تند کردم، پنج تا از بچهها توى ایوان به خودشان مىپیچیدند و ناظم ترکهاى به دست داشت و به نوبت کف دستشان مىزد...
نزدیک بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف.» همچنین، فضایى که با مدیریت قدیمى مدرسه در این مکان تمثیلوار،ایجاد شده،فضایى است هماهنگ با روحیه او.
هم دوست داشتنى و هم بیزارکننده، یعنى انسان تکلیف خودش را با آن نمی داند، زیرا در تار و پود نظم ظاهرى آن که به وسیله ناظم ایجاد شده است، از هم گسیختگى وحشتناکى نهفته است.
اما به نظر مىرسد که مدیر مدرسه عمق آن را حس مىکند ولى چندان به روى خود نمىآورد و در نتیجه، از سر بیزارى و ترحم تحملش مىکند؛و این همان نوستالژى نویسنده است که به خاطر احساس دورى از وطن آرمانیش یا به عبارت دیگر «مرگ سرزمینش» در محور عاطفى آثار او جلوهگر شده است.
دومین فضایى که در مدیر مدرسه مورد نظر است و در کنار فضاى «مدیر کلى وتر و تمیز بودن گرد و خاک»قرار گرفته و نویسنده را بین عشق و نفرت سرگردان کرده است، فضاى مدرسه است.
آنچه که از جاى جاى اثر احساس مىشود، نقش نظارت اندیشمند یا روشنفکرى آگاه است که همه چیز را مىداند و از سر اجبار مىپذیرد و رنج مىبرد.
اگرچه گاهى، واکنشهایى مبنى بر نوعى مقاومت از خود نشان مىدهد ولى در پشت قالب طنزآلود زبان، تسلیم از سر اجبار، بیگانگى و رنج ناشى از هجران یا مرگ وطن آرمانى را مىتوان مشاهده کرد، مدیر مدرسه ناظرى است بر وقایع این مکان معلول و شاهد بر آقایى و بىاعتنایى و رفاه فراش سفارشى و نیاز مادى معلمها به او و پذیرش این وضع.
شاهدى بر وضعیت نابسامان برآورده شدن نیازهاى ابتدایى و ضوابط غلط.
و سرانجام در رویارویى با همین واقعیت است که همه یافتههاىتئوریک و روشنفکرانهاش را بىارزش و بیهوده مىیابد: «...
باران کوهپایه کار یکى دو ساعت نبود و کوچههایى که از خیابان قیرریز به مدرسه مىآمد، خاکى بود و رفت و آمد بچهها آن را به صورت تکه راهى درمىآورد که آغل را به کنار نهر مىرساند که دایماً گل است و آب افتاده و منجلاب و بدتر حیاط مدرسه بود.
بازى و دویدن موقوف شده بود و مدرسه سوت و کور بود.
کسى قدغن نکرده بود.
این جا هم مسأله کفش بود.
پیش از اینها مزخرفات زیادى خوانده بودم درباره این که قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است.
به معلم یا به تخته پاککن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر.
اما این جا به صورتى بسیار ساده و بدوى قوام "فرهنگ" به کفش بود.» اشاره طنزآلود به واژه «فرهنگ» در این جا قابل تأمل است و همچنین در فضایى متفاوت، در مکانى که از نوع فضاى مدیر کلى است.
این واژه باز هم به همان معنى به کار می رود و از قضا، این فضا نیز به نحوى معنىدار مثل مدرسۀ تمثیلى داستان یا اجتماع مورد نظر نویسنده (یا خودش) تک و تنها و دورافتاده است: «...
خانهاى که محل جلسه آن شب انجمن بود، درست مثل مدرسه، دور افتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش، یک راست، از وسط سینه بیابان درآمده بود.
آفتاب پریده بود که رسیدیم.
در بزرگ آهنى و وارد که شدیم، باغ مشجر و درختهاى خزان کرده و خیابانهاى شن ریخته و عمارت کلاه فرهنگى مانندى وسط آن، نوکرهاى متعدد و از در رفتیم تو و کلاه و بارانى را به دستشان سپردیم و سرسرا و پلکان و مجسمههاى گچى اکلیل خورده و چراغ به سر، تاپ تاپ خفه شده موتور برق از زیر پایمان درمىآمد واز وسط دیوارها .
لابد برق از خودشان داشتند.
قالىها و کنارهها را به «فرهنگ»مىآلودیم و مىرفتیم.
مثل این که سه تا سه تا روى هم انداخته بودند.
اولى که کثیف شد دومى.» اوج درد نویسنده زمانى است که دو فضاى متضاد در اجتماع: فضاى مفتخورى و ثروت و فضاى فرهنگ، در مقابل هم قرار مىگیرند و«فرهنگ» در رویارویى با رقیب کم مىآورد و مجبوراست دست گدایى به سوى نمایندگان آن دراز کند.
مثلاً: در ماجراى صدقه گرفتنها براى دانشآموزان بىبضاعت.
ماجراى مدیر مدرسه در فرجام به ناامیدى و یأس بسیار تلخى مىانجامد.علاوه بر مفتخورها- مدیر کلها و باد به غبغباندازها و گنج قاروننشینها که بیزارى نویسنده را برمىانگیزد- دستۀ دیگرى نیز، هستند که به این بیزارى دامن مىزنند و گویا که این دسته هم، به نوعى در ویرانى «وطن آرمانى» او نقشى دارند: «...
و عاقبت چهار روز دوندگى ما دو تا معلم گرفتیم.
یکى جوانکى رشتى و سفیدرو و مؤدب با موهاى زیر و پرپشت که گذاشتیمش کلاس چهار و دیگرى باز یکى از این آقاپسرهاى بریانتینزاده که هر روز کراوات عوض مىکرد با نقشها و طرحهاى عجیب و غریب...
و از در اتاق تو نیامده، بوى ادوکلنش فضا را پر مىکرد.
عجب«فرهنگ» را با قرتىها انباشته بودند!
باداباد.
او را هم گذاشتیم سر کلاس سه، کاسه داغتر از آش که نمىشد.» ادامه ماجراى هرج و مرج و نابسامانى در عرصه فرهنگ، در«دفترچه بیمه» از مجموعه زن زیادى، به گونهاى دیگر، به تصویر کشیده شده است.
و در این داستان نیز با بهرهگیرى از زبان طنز، نابسامانىهاى اجتماعى را نشانه گرفته است.
در دفتر معلمها که به نحو عجیبى، نشانگر کسالت و بىتفاوتى است، خبرى تازه (دادن دفترچه بیمه) بهانهاى مىشود تا نویسنده (مدیر مدرسه)، از زبان شخصیتها، حرف دلش را بزند: «معلم جبر که سیگارش داشت تمام مىشد، گفت: - راستى مىدانید بیمه در مقابل چه...؟
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدایى برخاست: - در مقابل حمق آقایان!
در مقابل حمق!
این صداى معلم نقاشى بود که عبوس بود و اوراق نقاشى را روى زانوهایش گذاشته بود و وقتى حرف مىزد، مثل این بود که فحش مىدهد.
همه به طرف او برگشتند.
نگاههایى که تا به حال جز خستگى چیزى را نمىرساند و چیزى جز بىعلاقگى نسبت به همه چیز در آن خوانده نمىشد، حالا کنجکاو شده بود و در بعضى از آنها هم چیزى از نفرت را مىشد حس کرد.» تحقیر و توهینى که در ماجراى «دفترچه بیمه» نصیب معلمها مىشود تلخى، بدبینى، و نوستالژى را به اوج خود مىرساند.
به طور مثال، وقتى که«دفترچه بیمه» وسیلهاى مىشود براى معلم نقاشى تا با آن دردهایش را بهتر بشناسد، ماجرا به اینجا مىانجامد: «...
و دلش آرام شد (به دکتر) گفت: - راستى کاسبى خوبى دارید.
نیست؟
خیلى از معلمى بهتر است؟
دکتر تبسمکنان برخاست و او را روى تخت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چکش سه بار روى کنده زانویش زد و...
معلم نقاشى یادش به روز پیش افتاد که آفتابهشان را برده بود بدهد لحیم کنند.
پیرمرد آهنساز درست همینطور و با همین عجله آفتابه را وارسى کرده بود.» فضاى«فرهنگ» که زندهترین نماد آن، مدرسه است، در «دفترچه بیمه» نیز، سیاه و تاریک است و معلمها هر کدام داراى ویژگىهایى هستند که بىتفاوتى و فلاکت از سرورویشان مىبارد: «...
میان دو ساعت درس صبح، در اتاق دفتر مدرسه، معلمها نشسته بودند و بىسرو صدا چاى مىخوردند...
در و دیوار چرک و سیاه بود.
تاریکى نهتنها با گوشههاى اتاق و زیر میزها و مبلها اخت شده بود، بلکه پشت پنجرهها نیز با شیشههاى زرد و تیرهاى که داشتند، جا خوش کرده و مانده بود.» نتیجه اینکه، وقتى ویرانى تا عمق زوایاى اجتماع را فراگرفته است و دیگر گوشهاى نمانده که از این هجوم خالى باشد، نویسنده و روشنفکر عرصه فرهنگ، نمىداند که«به کجاى این شب تیره بیاویزد قباى ژنده خود را»2: «...
چه جور گندش بالا آمده آقا!
خود بنده اطلاع دارم که بعضى از دکترها نسخههاى خودشان را مىخریدهاند آقا!
براى دوست و آشنا نسخه مىنوشتهاند و دواى نسخهها را خودشان برمىداشتهاند و مىفروختهاند.
دوافروشها تقلب مىکردهاند آقا!در انتخاب دکترها هزار نظر خصوصى در کار بوده و خیلى کثافتکارىهاى دیگر آقا...» و نتیجه بدتر اینکه: - راستى آقایان!
هیچ فکر کردهاید که کار دکترها چقدر بهتر از کار ماست؟
- کار قصابها هم خیلى بهتر از کار ماست.
این که غصه خوردن ندارد.
و سپس: - معلم ورزش که تا به حال در خود فرورفته بود و صدایى بر نیاورده بود به صدا در آمد که: - در مملکت آدمهاى مفنگى، یکى دکترها کار و بارشان خوب است و یکى هم موردهشورها.
شومى و تیرگى، علاوه بر مکان و زمان و شخصیتها، به کلیه اشیاء و متعلقات مکانهاى در ارتباط با«فرهنگ» نیز سرایت کرده است، حتى «زنگ مدرسه»: - ناظم (گوشى) را برداشت و در سکوتى که دفتر را فراگرفته بود، چند لحظه به آن نظر دوخت.
بعد آهى کشید و سر برداشت و رو به حضار گفت: - آقایان با کمال تأسف معلم جبرمان به مرض سل در گذشته است.
آقاى مدیر خواهش کردهاند عصر همه آقایان بیایند تا دسته جمعى برویم جنازه را برداریم.
و به فراش اشاره کرد که زنگ را بزند.
وقتى زنگ به صدا در آمد درست صداى زنگ نعشکشهاى سابق را داشت.
گروه دیگرى که خشم نویسنده را به شدت بر مىانگیزد،روشنفکرنماهاى مدعى و«فولادهاى آبدیدهاى» هستند که بخش دیگرى از«وطن آرمانى» او را به ویرانى کشاندهاند و مىتوان گفت، زهردارترین پیکانهاى طنز در این آثار به سوى آنها پرتاب مىشود و آنگونه که از یکى از داستانهاى مجموعه زن زیادى استنباط مىشود، یکى از احزاب سیاسى آن زمان است.«خدادادخان» شخصیتى تیپوار از افراد کمیته مرکزى این حزب است و زبان توصیفى - تهکمى (ریشخندوار) نویسنده به وسیله توصیفروایى خصوصیتهاى او، حزب مورد نظر را مورد حمله قرار داده است.
در بیشتر این موارد، آنچه که مورد نظر جلال است، خلق داستان یا اثر هنرى نیست.
بلکه بیان نوستالژیک رنج خویش از نابسامانىهاست و این چنین است که زبان حسابشده، نیشدار، هدفمند و تمسخرآمیز او کاملاً فرم توصیفى به خود مىگیرد.
اگرچه در نقد و بررسى ساختارى بسیارى از آثار جلال که به نام آثار داستانى مشهورند، جاى بحث فراوان است ولى آنچه که در همه آنها مشترک است، اندیشه یک روشنفکر یا فیلسوف است که از زبان یک مصلح اجتماعى به صورت «مویههاى نوستالژى» بیان شده است.
با تشکر پایان