دانلود تحقیق سید جلال آل احمد

Word 138 KB 19709 27
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • در یازدهم آذر 1302 در تهران ، در خانواده‌ای روحانی، به دنیا آمد.

    در نخستین سالهای جوانی با انتشار مجموعه داستان کوتاه دید و بازدید، به جمع نویسندگان پیوست.

    خصوصیات رفتاری و سلوک قلمی جلال چنان بود که خیلی زود نامش را در میان قشرهای مختلف، اعم از جوانان و روشنفکران دانشگاهی و غیردانشگاهی، بر سر زبانها انداخت.

    ذهن کنجکاو، نگاه دقیق و وسیع، صراحت بیان، صداقت گفتار، صمیمیت رفتار و شجاعت قلم آل احمد در مجموع او را به عنوان روشنفکری مستقل (البته این استقلال در سالهای بعد به حاصل آمد) و نویسنده‌ای درد آشنا و متعهد مطرح کرد.


    پس از اتمام دوره دبستان «...

    [پدر] دیگر نگذاشت درس بخوانم.

    که برو بازار کار کن.

    تا بعد ازم جانشینی بسازد.

    و من بازار را رفتم.

    اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم.» در 1332 وارد دانشسرای عالی شد و در رشته ادبیات فارسی لیسانس گرفت.

    دوره دکتری ادبیات فارسی را، در اواخر آن و در حین نوشتن رساله، ناتمام گذاشت و از آن پس بقیه عمر کوتاهش را در دو زمینه فعالیتهای اجتماعی- سیاسی و فرهنگی (تدریس و نویسندگی) سپری کرد.
    جلال به چند کشور اروپا و امریکا و اتحاد شوروی [سابق] و عراق و اسرائیل مسافرت کرده است.

    انگیزه رفتن به این سفرها بی‌شک تفریح و تحصیل نبود.

    خوشبختانه، در مدت اقامت در کشورهای بیگانه با دوستان همفکر خود مکاتبه می‌کرده است.
    تعدادی از این نامه‌های او، البته با تعدادی دیگر از نامه‌هایی که از تهران و شهرهای دیگر ایران به اشخاص مختلف نوشته شده در مجموعه‌ای به نام «نامه‌های جلال آل احمد» (جلد اول) به چاپ رسیده است.

    از مطالعه این نامه‌ها دانسته می‌شود که جلال پاره‌ای مسائل را به گونه‌ای سانسور می‌کرده یا از «کُد»های قراردادی بین خود و دوستانش استفاده می‌کرده است تا فقط مخاطبانش آنها را دریابند.

    حتی در برخی از نامه‌ها نشانی خود را در کشور بیگانه ننوشته و تلویحاً اشاره کرده است که محل اقامت او را از همسرش یا سایر دوستان بپرسند.

    از این‌رو، از محتوای این نامه‌ها می‌توان دریافت که سفرهای او بیشتر ابعاد سیاسی داشته است.
    اصولاً یکی از مشغله‌های مورد علاقه او رفتن به مسافرت بود.

    یادگار این مسافرتها سفرنامه‌های «اورازان»، «تات‌نشینهای بلوک زهرا»، «جزیره خارک»، «درّ یتیم خلیج‌فارس»، «سفر به ولایت عزرائیل» [اسرائیل!]، «سفر روس» و «خسی در میقات» (سفرنامه حج) است.

    وی دو سفرنامه دیگر نیز به نامهای «سفر امریکا» و «سفر اروپا» نوشته که هنوز چاپ نشده‌اند.
    آل احمد در طول حیات چهل و شش ساله‌اش مشاغل گوناگونی داشت: نویسندگی، روزنامه‌نگاری و مدیریت نشریات، مسئولیت حزبی، تدریس و امور اداری و ...

    اما به رغم این تنوع، مشاغل جلال را می‌توان در دو زمینه فعالیتهای سیاسی و خدمات فرهنگی طبقه‌بندی کرد؛ با تأکید بر این نکته که فعالیتهای سیاسی و کارهای فرهنگی او را جدا از هم نمی‌توان تصور کرد؛ چرا که این دو مقوله در زندگی جلال فی‌الواقع مانند دو روی یک سکه بوده است.



    فعالیتهای سیاسی-فکری
    جلال آل احمد به علت سرخوردگی ناشی از سختگیریهای پدر در دوران کودکی و نوجوانی، نخست از تفکر دینی رویگردان شد و در نخستین سالهای جوانی «دگراندیش» گشت.
    این تحول‌اندیشگی او در نتیجه آشنایی با چپ‌گرایان زمانه بود که نهایتاً به عضویت وی در حزب توده انجامید (1323).

    اما دیری نپایید که جزو نخستین گروه انشعابیون از حزب جدا شد (1326) و از آن اعلام برائت کرد.

    چندسالی هم خارج از چارچوب تنگ و تاریک تفکر و روش حزبی فعالیت کرد.

    این فعالیتها عمدتاً در زمینه فرهنگی- سیاسی بود.

    همکاری جلال با مطبوعات مهمترین بخش مشغله سیاسی - فرهنگی وی محسوب می‌شود.
    این تحول‌اندیشگی او در نتیجه آشنایی با چپ‌گرایان زمانه بود که نهایتاً به عضویت وی در حزب توده انجامید (1323).

    همکاری جلال با مطبوعات مهمترین بخش مشغله سیاسی - فرهنگی وی محسوب می‌شود.

    اینک برخی از آنها: مدیریت داخلی هفته‌نامه بشر (1325)، مدیریت داخلی مجله ماهانه مردم (1325 تا 1326)، همکاری با مجله ماهانه شیر و خورشید سرخ ایران (1328) این مجله به مدریت دکتر ذبیح‌الله صفا منتشر می‌شد، مدیریت روزنامه شاهد (1329 تا 1331)، مدیریت مجله ماهانه علم و زندگی، همکاری بامجله نقش و نگار (1324)، مدیرمسئول این مجله سیمین دانشور (همسر جلال) بود، مدیریت هفته‌نامه مهرگان (1337) به سردبیری دکتر عبدالحسین زرین‌کوب، همکاری با مجله تحقیقات اجتماعی، سرپرستی ماهنامه کتاب ماه یا کیهان ماه (فقط دو شماره منتشر شد) و همکاری با مدیریت دوره جدید ماهنامه جهان نو (1342) به سردبیری دکتر رضا براهنی.

    جلال آل احمد در دهه آخر حیات به پالایش اندیشه و روان خود پرداخت.

    در سال 1343 به زیارت خانه خدا رفت و خسی در میقات (1345) سفرنامه حج اوست.

    خسی در میقات «از دو جهت قابل توجه است: الف: از جهت تداوم خط فکری جلال.

    سرخوردگی از فرهنگ غربی و بازگشت به فرهنگ سنتی و قومی و بومی و اسلامی.

    در طول سفر حج، جلال جز افسوس خوردن بر فرهنگ خانوادگی، کاری ندارد.

    در واقع خسی در میقات قصیده‌ای است در رثای فرهنگ مرده خانوادگی ما در باربر فرهنگ سلطه‌گر متکی به تکنیک و ماشین غرب (امریکا و روس)...

    ب: نثر جلال، که از رساله غرب‌زدگی به شکوفایی میل کرده است، در این رساله از جمله به اوج شکوفایی خویش رسیده است.

    کتاب، در نظر اول سفرنامه‌ای است به نثر.

    اما اگر با تأمل آن را بخوانی، یکسره شعر است و یکسره احساس و عاطفه‌ای است در اوج صداقت و صمیمیت و باورمندی».

    «خسی در میقات» همچنین یکی از نمونه‌های عالی گزارش‌نویسی ادبی در ادبیات معاصر فارسی به شمار می‌آید.

    در حوزه‌ی فرهنگ او در سال 1326 به استخدام آموزش و پرورش (وزارت فرهنگ وقت) درآمد و مشغول تدریس شد و این فن شریف را در کنار مشاغل دیگر تا پایان عمر حفظ کرد.

    چندی مشاور کتابهای درسی بود (حدود 1341).

    یک سال هم مدیر مدرسه ای بود؛ کتاب «مدیر مدرسه» بازتاب آن مسئولیت است.

    در اوایل دوران معلمی، از قضا، با نیما یوشیج همسایه شد (در حدود سال 32) و این دیدارها و نشست و خاستهای همسایگانه تا 1338 –سال مرگ نیما- ادامه داشت.

    جلال شرح آشنایی و معاشرت خود را با نیما در دو مقاله‌ی «نیما دیگر شعر نخواهد گفت» و «پیرمرد چشم ما بود» به قلم آورده است: «از این به بعد یعنی از سال 1332 به بعد –که همسایه او [نیما] شده بودیم پیرمرد را زیاد می‌دیدم.

    گاهی هرروز.

    در خانه‌هامان یا در راه [...] سلام و علیکی می‌کردیم و احوال می‌پرسیدیم و من هیچ درین فکر نبودم که به زودی خواهد رسید روزی که او نباشد و تو باشی و بخواهی بنشینی خاطراتی از او گرد بیاوری و کشف بشود که خاطراتی از گذشته خودت گرد آورده‌ای».

    شاید بتوان گفت مقالات جلال درباره نیما، به رغم گذشت سی و اندی سال از نگارش آنها، هنوز هم جزو خواندنی‌ترین نوشته‌ها در خصوص شعر و زندگی نیما محسوب می‌شود؛ هرچند جلال با فروتنی می‌گوید: «من هرچه باشم منتقد نیستم.» «نیما زندگی را بدرود گفت.

    و به طریق اولی شعر را.

    اما به اعتقاد موافق و مخالف دفتر شعر فارسی هرگز نام او را بدرود نخواهد کرد.

    و افتخاری را که او به شعر تُنُک مایه‌ی معاصر داد به فراموشی نخواهد سپرد.

    چرا که طپش حیات شعر زمانه ما به مضراب او ضرباتی تازه یافت.

    و چرا که پافشاری او در کار شعر از طاقت بشری بیرون بود.

    چون کوهی قد برافراشت تا پیشانی به هر باد مخالفی بساید و به سینه خود ضربت هرسیل و رگباری را به جان بخرد تا شاید در دامنه‌ای آرام –ساقه نازک شعر معاصر فرصتی برای نشو و نما بیابد.

    چهل سال آزگار نیش و طعنه‌ی «قدمای ریش و سبیل‌دار» را تحمل کرد شاید شعرای جوان از گزند سرزنشها در امان باشند و از افسون غولان.

    اکنون دیگر شاعر «افسانه»، خود به دنیای افسانه‌ها گریخته و سراینده‌ی «در فروبند» در ابدیت را به روی خود گشوده.

    است.

    اما فریاد او تا قرنهای قرن شنیده خواهد شد که: "آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید یک نفر دارد که دست و پای دایم می‌زند روی این امواج تند و تیره و غران که می‌دانید..." نیما دیگر شعر نخواهد گفت...» سلوک قلمی و آثار جلال «...«قلم» این روزها برای ما شده یک سلاح.

    و با تفنگ اگر بازی کنی بچه همسایه هم که به تیر اتفاقی‌اش مجروح نشود، کفترهای همسایه که پر خواهند کشید...

    و بریده باد این دست اگر نداند که این سلاح را کجا به کار باید برد».(جلال آل احمد) جلال آل احمد را می‌توان یکی از پرنویس‌ترین نویسندگان معاصر به شمار آورد: «چهل و شش سال زندگی، سی سال نویسندگی و حدود چهل اثر.

    این کارنامه زندگی جلال است.»؛ «از شانزده هفده سالگی» قلم به دست گرفت، اما نخستین اثرش را در بیست سالگی به چاپ سپرد: رساله کوچکی به نام «عزاداریهای نامشروع» که از عربی ترجمه کرده بود.

    این رساله در دو هزار نسخه چاپ شد اما کسانی آنها را، یکجا، خریدند و به دهان آتش دادند.

    نخستین داستان کوتاهش، به نام «زیارت» در سال 1324 در مجله سخن به چاپ رسید.

    آثار آل احمد را به طور کلی می‌توان در پنج مقوله یا موضوع طبقه‌بندی کرد: الف- قصه و داستان.

    ب- مشاهدات و سفرنامه.

    ج- مقالات.

    د- ترجمه.

    هـ- خاطرات و نامه‌ها.

    خصوصیات نثر جلال به طور کلی نثر جلال نثری است پر نفس، شتابزده، کوتاه، ‌برنده و نافذ و در نهایت ایجاز.

    آل احمد در شکستن برخی از سنن ادبی و قواعد دستور زبان فارسی شجاعتی کم‌نظیر داشت و این ویژگی در نامه‌های او به اوج می‌رسد.

    اغلب نوشته‌هایش به گونه‌ای است که خواننده می‌تواند بپندارد نویسنده هم‌اکنون در برابرش نشسته و سخنان خود را تقریر می‌کند و خواننده، اگر با طور و اطوار نثر او آشنا نباشد و نتواند به کمک آهنگ عبارات آغاز و انجام آنها را دریابد، سر درگم خواهد شد.

    از این رو ناآشنایان به سبک آل احمد گاهی ناگزیر می‌شوند عباراتی را بیش از یک بار و دوبار بخوانند.

    و هم از این روست که در نقد نثر جلال، مخالف و موافق، بسیار گفته و نوشته‌اند: گفته‌اند او به «سکسکه» و «لقوه» زبان مبتلا بوده؛ نثرش را «شلخته» خوانده‌اند و از این قبیل...

    همسر جلال، سیمین دانشور نثر او را «تلگرافی، حساس، دقیق، خشن، صریح، صمیمی و منزه‌طلب» می‌خواند.

    خود آل احمد «اعتقاد پیدا کرده بود که آنچه او می‌نویسد، روزی به نوبه خود، نوعی "نوع" ادبی خواهد شد.» اکنون تأثیر شیوه‌ی نویسندگی جلال را بر تعدادی از نویسندگان جوان نمی‌توان انکار کرد.

    آن‌ها خود را فرزندان "زن زیادی" جلال می‌دانند.

    جلال آل احمد روز سه‌شنبه 18 شهریور 1348 در «اسالم» بخشی از طوالش استان گیلان درگذشت.

    شمس آل احمد، درگذشت جلال را غیرعادی، نامنتظر و مشکوک می‌داند و دلایلی اقامه کرده است که او به مرگ طبیعی نمرده بلکه کشته شده است.

    آثار ترجمه جلال عزاداریهای نامشروع (1322از عربی)، محمد آخرالزمان (1326) نوشته بل کازانوا نویسنده فرانسوی، قمارباز (1327) از داستایوسکی، بیگانه (1328) اثر آلبرکامو (با علی‌اصغر خبره‌زاده)، سوءتفاهم (1329) از آلبرکامو، دستهای آلوده (1331) از ژان پل سارتر، بازگشت از شوروی (1333) از آندره ژید، مائده‌های زمینی (1334) اثر ژید (با پرویز داریوش)، کرگدن (1345) از اوژن یونسکو، عبور از خط (1346) از یونگر (با دکتر محمود هومن)، تشنگی و گشنگی (1351) نمایشنامه‌ای از اوژن یونسکو، در حدود پنجاه صفحه این کتاب را جلال ترجمه کرده بود که مرگ زودرس مفر نداد تا آن را به پایان ببرد؛ پس از جلال دکتر منوچهر هزارخانی بقیه کتاب را ترجمه کرد.

    مقالات و کتابهای تحقیقی گزارشها (1325)، حزب توده سر دو راه (1326)، هفت مقاله (1333)، سه مقاله دیگر (1341)، غرب‌زدگی (1341)، کارنامه سه ساله (1341)، ارزیابی شتابزده (1342)، یک چاه و دو چاله (1356)، در خدمت و خیانت روشنفکران (1356) و گفتگوها (1346).

    مشاهدات و سفرنامه‌ها اورازان (1333)، تات‌نشینهای بلوک زهرا (1337)،‌جزیره خارک، درّ یتیم خلیج‌فارس (1339)، خسی در میقات (1345)، سفر به ولایت عزرائیل (چاپ: 1363)، سفر روس (1369) با مقدمه، حواشی و فهارس زیر نظر شمس آل احمد، سفر آمریکا و سفر اروپا که هنوز چاپ نشده‌اند.

    نقد بعضی از آثار سید جلال آل احمد مى‏توان گفت ویژگى‏هاى خاص زبانى و شیوه بیان و اسلوب نوشتار در آثار این نویسنده به گونه‏اى است که امکان ورود به دنیاى آن سوى واژگان و کشف معانى ثانونى آن‏ها، کار چندان دشوارى نیست و در این میان انتخاب زاویه دید اول شخص در بیشتر داستان‏ها یا داستان‏واره‏ها در خدمت این مقتضاى حال است.

    اگرچه در بسیارى از موارد، اندیشه فلسفى، نگرش نویسنده و سفارش ذهن اوست که منجر به پدید آمدن این آثار شده است، ولى در میان آثار نویسنده، هر جا که اثر به آفرینش خلاق نزدیک است و عنصر زبان توانسته است در قالبى نرم و راحت به خدمت کل اثر درآید، امکان جست و جوى درون‏کاوانه بیشتر است.

    یکى از مواردى که در این زمینه - در آثار مورد نظر- جاى تأمل دارد، و در این مقاله به عنوان محور اصلى بررسى مدنظر است، احساس «تنهایى و اندوهى» است که در محور عاطفى آثار به چشم مى‏خورد.

    این احساس در درجه اول، به صورت اندوه یا قهرى نسبتاً کودکانه، جلوه‏گر شده است ولى در پشت خود اندوه یا قهر یک فیلسوف، اندیشمند یا مصلح اجتماعى را پنهان کرده است که وضعیت موجود را برنمى‏تابد؛ از این رو، در عین تنفس در فضاى «وطن جغرافیایى»، خویشتن خود را از آن دور مى‏بیند، پس در کنارى مى‏ایستد و به خاموشى نظاره‏گر واقعیت‏هاى دل‏ناپسند آن است.

    نمود این «فراق» در آثار وى، در نخستین لایه تأویلى، القاءکننده نوع «بیگانگى» است ولى در لایه‏هاى ژرف‏تر، به گونه‏اى نوستالژى1 قابل تغییر است.

    مى‏توان گفت که قویترین جلوه‏هاى این نوستالژى قهرمدارانه، در مدیر مدرسه قابل بررسى است که از همان آغاز داستان، مخاطب را وارد این فضاى خاص مى‏کند:«از در که وارد شدم، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم.

    همین طورى دنگم گرفته بود قد باشم».

    مدیر مدرسه دو فضاى نسبتاً متضاد را در بر مى‏گیرد که در پیوند با هم، نماینده نوعى وحدت چند پاره و اندوهبار است که دغدغه ذهنى نویسنده در کلیه آثارش نیز هست.

    فضاى این اثر یکى از کلیدى‏ترین فضاهاى قابل تفسیر و تأویل در ترسیم وضعیت زمانه از نظر نویسنده است و دوربین ذهنى او در این اثر به طور کامل متوجه فضاى فرهنگ است.

    بنابراین در زیر چتر حمایتى زبان طنزآلود، تأویل اجتماعى اثر، اولین لایه تفسیرى را دربر مى‏گیرد.

    دو فضایى که در مدیر مدرسه مطرح شده در تقابل با هم قرار دارند و در نهایت هیچ کدام قابل پذیرش براى نویسنده نیستند واحساس بیگانگى وى با هر دو آن‏ها به یک صورت است و در نتیجه شخصیت اصلى (مدیر مدرسه= نویسنده) در دل هر دو فضا که متعلق به وطن جغرافیایى اوست، دچار نوستالژى است.

    نخستین فضا، فضاى زیستى مدیر کل‏هاى«غبغب‏انداز» است که تمیز، براق، رسمى و به ظاهر معقول و در تضادى دردناک با بخش‏هاى دیگر اجتماع است.

    فضایى که نویسنده (مدیر مدرسه) به شدت از آن متنفر است و دلش مى‏خواهد که آن را بخشی از«وطن خویش» نداند و در نتیجه ارتباط بین او و این فضا، اجبارى است: «..

    رئیس فرهنگ که اجازه نشستن داد، نگاهش لحظه‏اى روى دستم مکث کرد و بعد چیزى را که مى‏نوشت تمام کرد و مى‏خواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روى میزش گذاشته بودم.» حرفى نزدیم.

    رونویس را با کاغذهاى ضمیمه‏اش زیر و رو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالى از عصبانیت گفت: - جا نداریم آقا.

    این که نمى‏شه.

    هر روز یک حکم مى‏دند دست یکى و مى‏فرستنش سراغ من.

    دیروز به آقاى مدیر کل...

    حوصله این اباطیل را نداشتم.

    حرفش را بریدم که: - ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمائید؟

    در ترسیم ویژگى‏هاى این فضاى جداگانه و نادلپسند،به وضعیت اشیاء، محیط زندگى و تشبیهات نیز توجه شده است: ...

    و سیگارم را توى زیر سیگارى برّاق روى میزش تکاندم.

    روى میز پاک و مرتب بود.

    درست مثل اتاق مهمان‏خانه تازه عروس‏ها هر چیز به جاى خود و نه یک ذره گرد.

    فقط خاکستر سیگار من زیادى بود.

    مثل تفى در صورت تازه تراشیده‏اى...

    آنچه مسلم است این است که مدیر مدرسه به شدت از این فضا متنفر است.

    «...

    قلم را برداشت و زیر حکم چیزى نوشت و امضاء کرد و من از در آمده بودم بیرون، خلاص.» ( همان) بار عاطفى واژۀ«خلاص» خود به خوبى گویاى این احساس نفرت و انزجار است.

    - تحمل این یکى را نداشتم.

    با اداهایش پیدا بود که تازه رئیس شده.

    زورکى غبغب مى‏انداخت و حرفش را آهسته توى چشم آدم مى‏زد.( همان، ص 10.) ماجراى کلى مدیر مدرسه این است که او در نتیجه بیزارى بیگانه‏وار خویش، تصمیم مى‏گیرد به دنبال وضعیتى قابل تحمل‏تر بگردد، چرا که همه جا تیره و سیاه است و از همه بدترعرصه فرهنگ و دانش که مى‏توان آن را مهمترین بخش دلبستگى عاطفى نویسنده و دغدغه خاطر او به حساب آورد.

    زیرا از هرج و مرج و ویرانى حاکم بر آن، به نحو عجیبى (در همه آثارش) رنج مى‏برد و نشانه‏اى از آبادانى در هیچ گوشه آن نمى‏بیند.

    این است که معلمى را رها مى‏کند و به دنبال شغل ظاهرى مدیریت است تا بارى به هر جهت، روزگارى بگذراند: «...

    اما به نظر همه تقصیرها از این سیگار لعنتى بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید دربیاورم.

    البته از معلمى هم اُقم نشسته بود.

    ده سال الف و ب درس دادن و قیافه‏هاى بهت‏زده بچه‏هاى مردم براى مزخرف‏ترین چرندى که مى‏گویى...

    دیدم دارم خر مى‏شوم.

    گفتم مدیر بشوم.

    مدیر دبستان.

    دیگر نه درس خواهم داد و نه دم به دم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد...»(همان، صص 11-10.) شخصیت‏هایى که در مدیر مدرسه معرفى مى‏شوند، تا حدودى، نسخه دیگر نویسنده یا «مدرسه»اند.

    آن‏ها نیز، باهمند و تنها.

    در وطن‏اند و دور از آن.

    و جالب است که «مدرسه» نیز به عنوان نماد مکان فرهنگ و دانش، مانند افراد درونش«تنها» است و خود، ملکى است در برهوتى که صدقه‏وار، بخشیده شده است: «...

    مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود.

    یک فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمین‏هاى خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه‏اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده‏ها کوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و براى این که راه بچه‏هاشان را کوتاه کنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند.

    ...

    و اطراف مدرسه بیابان بود، درندشت و بى‏آب و آبادانى وآن ته رو به شمال، ردیف کاج‏هاى درهم فرورفته‏اى که از سر دیوار گلى یک باغ پیدا بود روى آسمان لکه دراز و تیره‏اى زده بود.» همچنین،عملکرد شخصیت‏هاى دیگر داستان به گونه‏اى است که هر کدام به نوعى بر تنهایى و بیگانگى این فضا تأکید دارند.

    دنیاى جداگانه آن‏ها، چندپارگى موجود در این فضاى به ظاهر واحد و حصار کشیده شده را تأیید مى‏کند.

    در این میان مدیر مدرسه اگرچه فریاد بى‏مسوولیتى سر داده است ولى مسوولیتى جانکاه و ناگزیر او را از درون به تلاشى بی صدا در جهت بهبود این وضع وامى‏دارد.

    اگرچه با حالت قهرآلود و بى‏تفاوت خویش ادعا مى‏کند که نه ایمانى به بهبود اوضاع دارد و نه دلبستگى‏اى.

    شاید به تعبیرى دیگر بتوان گفت، مدیر مدرسه در برزخ تناقض‏هاى روشنفکرانۀ خود نمی داند چه باید بکند.

    چرا که در وجود دوپاره او «بیگانگى و احساس تعهد» هر کدام، او را به سویى مى‏کشند: «...

    قبلاً فکر کرده بودم که مى‏روم و فارغ از دردسر اداره کلاس، درِ اتاق را روى خودم میبیندم و کار خودم را مى‏کنم و ناظمى یا کس دیگرى هم هست که به کارها برسد و تشکیلاتى وجود دارد که محتاج به دخالت من نباشد.

    اما حال مى‏دیدم به این سادگى‏ها هم نیست.

    اگر فردا یکى‏شان زد سر آن یکى را شکست، اگر یکى زیر ماشین رفت، اگر یکى از ایوان بالا افتاد، چه خاکى بر سرم خواهد ریخت؟» و همچنین است در لحظه کتک خوردن بچه‏ها توسط ناظم: «...

    روز سوم، باز اول وقت مدرسه بودم هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم که صداى سوز و بریز بچه‏ها به پیشبازم آمد.

    تند کردم، پنج تا از بچه‏ها توى ایوان به خودشان مى‏پیچیدند و ناظم ترکه‏اى به دست داشت و به نوبت کف دستشان مى‏زد...

    نزدیک بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف.» همچنین، فضایى که با مدیریت قدیمى مدرسه در این مکان تمثیل‏وار،ایجاد شده،فضایى است هماهنگ با روحیه او.

    هم دوست داشتنى و هم بیزارکننده، یعنى انسان تکلیف خودش را با آن نمی داند، زیرا در تار و پود نظم ظاهرى آن که به وسیله ناظم ایجاد شده است، از هم گسیختگى وحشتناکى نهفته است.

    اما به نظر مى‏رسد که مدیر مدرسه عمق آن را حس مى‏کند ولى چندان به روى خود نمى‏آورد و در نتیجه، از سر بیزارى و ترحم تحملش مى‏کند؛و این همان نوستالژى نویسنده است که به خاطر احساس دورى از وطن آرمانیش یا به عبارت دیگر «مرگ سرزمینش» در محور عاطفى آثار او جلوه‏گر شده است.

    دومین فضایى که در مدیر مدرسه مورد نظر است و در کنار فضاى «مدیر کلى وتر و تمیز بودن گرد و خاک»قرار گرفته و نویسنده را بین عشق و نفرت سرگردان کرده است، فضاى مدرسه است.

    آنچه که از جاى جاى اثر احساس مى‏شود، نقش نظارت اندیشمند یا روشنفکرى آگاه است که همه چیز را مى‏داند و از سر اجبار مى‏پذیرد و رنج مى‏برد.

    اگرچه گاهى، واکنش‏هایى مبنى بر نوعى مقاومت از خود نشان مى‏دهد ولى در پشت قالب طنزآلود زبان، تسلیم از سر اجبار، بیگانگى و رنج ناشى از هجران یا مرگ وطن آرمانى را مى‏توان مشاهده کرد، مدیر مدرسه ناظرى است بر وقایع این مکان معلول و شاهد بر آقایى و بى‏اعتنایى و رفاه فراش سفارشى و نیاز مادى معلم‏ها به او و پذیرش این وضع.

    شاهدى بر وضعیت نابسامان برآورده شدن نیازهاى ابتدایى و ضوابط غلط.

    و سرانجام در رویارویى با همین واقعیت است که همه یافته‏هاى‏تئوریک و روشنفکرانه‏اش را بى‏ارزش و بیهوده مى‏یابد: «...

    باران کوهپایه کار یکى دو ساعت نبود و کوچه‏هایى که از خیابان قیرریز به مدرسه مى‏آمد، خاکى بود و رفت و آمد بچه‏ها آن را به صورت تکه راهى درمى‏آورد که آغل را به کنار نهر مى‏رساند که دایماً گل است و آب افتاده و منجلاب و بدتر حیاط مدرسه بود.

    بازى و دویدن موقوف شده بود و مدرسه سوت و کور بود.

    کسى قدغن نکرده بود.

    این جا هم مسأله کفش بود.

    پیش از این‏ها مزخرفات زیادى خوانده بودم درباره این که قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است.

    به معلم یا به تخته پاک‏کن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر.

    اما این جا به صورتى بسیار ساده و بدوى قوام "فرهنگ" به کفش بود.» اشاره طنزآلود به واژه «فرهنگ» در این جا قابل تأمل است و همچنین در فضایى متفاوت، در مکانى که از نوع فضاى مدیر کلى است.

    این واژه باز هم به همان معنى به کار می رود و از قضا، این فضا نیز به نحوى معنى‏دار مثل مدرسۀ تمثیلى داستان یا اجتماع مورد نظر نویسنده (یا خودش) تک و تنها و دورافتاده است: «...

    خانه‏اى که محل جلسه آن شب انجمن بود، درست مثل مدرسه، دور افتاده و تنها بود و هر چهار دیوارش، یک راست، از وسط سینه بیابان درآمده بود.

    آفتاب پریده بود که رسیدیم.

    در بزرگ آهنى و وارد که شدیم، باغ مشجر و درخت‏هاى خزان کرده و خیابان‏هاى شن ریخته و عمارت کلاه فرهنگى مانندى وسط آن، نوکرهاى متعدد و از در رفتیم تو و کلاه و بارانى را به دستشان سپردیم و سرسرا و پلکان و مجسمه‏هاى گچى اکلیل خورده و چراغ به سر، تاپ تاپ خفه شده موتور برق از زیر پایمان درمى‏آمد واز وسط دیوارها .

    لابد برق از خودشان داشتند.

    قالى‏ها و کناره‏ها را به «فرهنگ»مى‏آلودیم و مى‏رفتیم.

    مثل این که سه تا سه تا روى هم انداخته بودند.

    اولى که کثیف شد دومى.» اوج درد نویسنده زمانى است که دو فضاى متضاد در اجتماع: فضاى مفتخورى و ثروت و فضاى فرهنگ، در مقابل هم قرار مى‏گیرند و«فرهنگ» در رویارویى با رقیب کم مى‏آورد و مجبوراست دست گدایى به سوى نمایندگان آن دراز کند.

    مثلاً: در ماجراى صدقه گرفتن‏ها براى دانش‏آموزان بى‏بضاعت.

    ماجراى مدیر مدرسه در فرجام به ناامیدى و یأس بسیار تلخى مى‏انجامد.علاوه بر مفتخورها- مدیر کل‏ها و باد به غبغب‏اندازها و گنج قارون‏نشین‏ها که بیزارى نویسنده را برمى‏انگیزد- دستۀ دیگرى نیز، هستند که به این بیزارى دامن مى‏زنند و گویا که این دسته هم، به نوعى در ویرانى «وطن آرمانى» او نقشى دارند: «...

    و عاقبت چهار روز دوندگى ما دو تا معلم گرفتیم.

    یکى جوانکى رشتى و سفیدرو و مؤدب با موهاى زیر و پرپشت که گذاشتیمش کلاس چهار و دیگرى باز یکى از این آقاپسرهاى بریانتین‏زاده که هر روز کراوات عوض مى‏کرد با نقش‏ها و طرح‏هاى عجیب و غریب...

    و از در اتاق تو نیامده، بوى ادوکلنش فضا را پر مى‏کرد.

    عجب«فرهنگ» را با قرتى‏ها انباشته بودند!

    باداباد.

    او را هم گذاشتیم سر کلاس سه، کاسه داغ‏تر از آش که نمى‏شد.» ادامه ماجراى هرج و مرج و نابسامانى در عرصه فرهنگ، در«دفترچه بیمه» از مجموعه زن زیادى، به گونه‏اى دیگر، به تصویر کشیده شده است.

    و در این داستان نیز با بهره‏گیرى از زبان طنز، نابسامانى‏هاى اجتماعى را نشانه گرفته است.

    در دفتر معلم‏ها که به نحو عجیبى، نشانگر کسالت و بى‏تفاوتى است، خبرى تازه (دادن دفترچه بیمه) بهانه‏اى مى‏شود تا نویسنده (مدیر مدرسه)، از زبان شخصیت‏ها، حرف دلش را بزند: «معلم جبر که سیگارش داشت تمام مى‏شد، گفت: - راستى مى‏دانید بیمه در مقابل چه...؟

    هنوز حرفش تمام نشده بود که صدایى برخاست: - در مقابل حمق آقایان!

    در مقابل حمق!

    این صداى معلم نقاشى بود که عبوس بود و اوراق نقاشى را روى زانوهایش گذاشته بود و وقتى حرف مى‏زد، مثل این بود که فحش مى‏دهد.

    همه به طرف او برگشتند.

    نگاه‏هایى که تا به حال جز خستگى چیزى را نمى‏رساند و چیزى جز بى‏علاقگى نسبت به همه چیز در آن خوانده نمى‏شد، حالا کنجکاو شده بود و در بعضى از آن‏ها هم چیزى از نفرت را مى‏شد حس کرد.» تحقیر و توهینى که در ماجراى «دفترچه بیمه» نصیب معلم‏ها مى‏شود تلخى، بدبینى، و نوستالژى را به اوج خود مى‏رساند.

    به طور مثال، وقتى که«دفترچه بیمه» وسیله‏اى مى‏شود براى معلم نقاشى تا با آن دردهایش را بهتر بشناسد، ماجرا به اینجا مى‏انجامد: «...

    و دلش آرام شد (به دکتر) گفت: - راستى کاسبى خوبى دارید.

    نیست؟

    خیلى از معلمى بهتر است؟

    دکتر تبسم‏کنان برخاست و او را روى تخت نشاند و زانوهایش را آویزان نگه داشت و با چکش سه بار روى کنده زانویش زد و...

    معلم نقاشى یادش به روز پیش افتاد که آفتابه‏شان را برده بود بدهد لحیم کنند.

    پیرمرد آهن‏ساز درست همین‏طور و با همین عجله آفتابه را وارسى کرده بود.» فضاى«فرهنگ» که زنده‏ترین نماد آن، مدرسه است، در «دفترچه بیمه» نیز، سیاه و تاریک است و معلم‏ها هر کدام داراى ویژگى‏هایى هستند که بى‏تفاوتى و فلاکت از سرورویشان مى‏بارد: «...

    میان دو ساعت درس صبح، در اتاق دفتر مدرسه، معلم‏ها نشسته بودند و بى‏سرو صدا چاى مى‏خوردند...

    در و دیوار چرک و سیاه بود.

    تاریکى نه‏تنها با گوشه‏هاى اتاق و زیر میزها و مبل‏ها اخت شده بود، بلکه پشت پنجره‏ها نیز با شیشه‏هاى زرد و تیره‏اى که داشتند، جا خوش کرده و مانده بود.» نتیجه این‏که، وقتى ویرانى تا عمق زوایاى اجتماع را فراگرفته است و دیگر گوشه‏اى نمانده که از این هجوم خالى باشد، نویسنده و روشنفکر عرصه فرهنگ، نمى‏داند که«به کجاى این شب تیره بیاویزد قباى ژنده خود را»2: «...

    چه جور گندش بالا آمده آقا!

    خود بنده اطلاع دارم که بعضى از دکترها نسخه‏هاى خودشان را مى‏خریده‏اند آقا!

    براى دوست و آشنا نسخه مى‏نوشته‏اند و دواى نسخه‏ها را خودشان برمى‏داشته‏اند و مى‏فروخته‏اند.

    دوافروش‏ها تقلب مى‏کرده‏اند آقا!در انتخاب دکترها هزار نظر خصوصى در کار بوده و خیلى کثافت‏کارى‏هاى دیگر آقا...» و نتیجه بدتر این‏که: - راستى آقایان!

    هیچ فکر کرده‏اید که کار دکترها چقدر بهتر از کار ماست؟

    - کار قصاب‏ها هم خیلى بهتر از کار ماست.

    این که غصه خوردن ندارد.

    و سپس: - معلم ورزش که تا به حال در خود فرورفته بود و صدایى بر نیاورده بود به صدا در آمد که: - در مملکت آدم‏هاى مفنگى، یکى دکترها کار و بارشان خوب است و یکى هم مورده‏شورها.

    شومى و تیرگى، علاوه بر مکان و زمان و شخصیت‏ها، به کلیه اشیاء و متعلقات مکان‏هاى در ارتباط با«فرهنگ» نیز سرایت کرده است، حتى «زنگ مدرسه»: - ناظم (گوشى) را برداشت و در سکوتى که دفتر را فراگرفته بود، چند لحظه به آن نظر دوخت.

    بعد آهى کشید و سر برداشت و رو به حضار گفت: - آقایان با کمال تأسف معلم جبرمان به مرض سل در گذشته است.

    آقاى مدیر خواهش کرده‏اند عصر همه آقایان بیایند تا دسته جمعى برویم جنازه را برداریم.

    و به فراش اشاره کرد که زنگ را بزند.

    وقتى زنگ به صدا در آمد درست صداى زنگ نعش‏کش‏هاى سابق را داشت.

    گروه دیگرى که خشم نویسنده را به شدت بر مى‏انگیزد،روشنفکرنماهاى مدعى و«فولادهاى آب‏دیده‏اى» هستند که بخش دیگرى از«وطن آرمانى» او را به ویرانى کشانده‏اند و مى‏توان گفت، زهردارترین پیکان‏هاى طنز در این آثار به سوى آن‏ها پرتاب مى‏شود و آن‏گونه که از یکى از داستان‏هاى مجموعه زن زیادى استنباط مى‏شود، یکى از احزاب سیاسى آن زمان است.«خدادادخان» شخصیتى تیپ‏وار از افراد کمیته مرکزى این حزب است و زبان توصیفى - تهکمى (ریشخندوار) نویسنده به وسیله توصیف‏روایى خصوصیت‏هاى او، حزب مورد نظر را مورد حمله قرار داده است.

    در بیشتر این موارد، آنچه که مورد نظر جلال است، خلق داستان یا اثر هنرى نیست.

    بلکه بیان نوستالژیک رنج خویش از نابسامانى‏هاست و این چنین است که زبان حساب‏شده، نیش‏دار، هدفمند و تمسخرآمیز او کاملاً فرم توصیفى به خود مى‏گیرد.

    اگرچه در نقد و بررسى ساختارى بسیارى از آثار جلال که به نام آثار داستانى مشهورند، جاى بحث فراوان است ولى آنچه که در همه آن‏ها مشترک است، اندیشه یک روشنفکر یا فیلسوف است که از زبان یک مصلح اجتماعى به صورت «مویه‏هاى نوستالژى» بیان شده است.

    با تشکر پایان

سال و محل تولّد: 2 آذر 1302 – تهران سال و محل وفات: 18 شهریور 1348 - اسالم گیلان جلال آل احمد دوم ، آذرماه سال 1302 در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود ، او هرگز نتواست در یک جا حتی در بستر آرامش بخش باورهای دینی ، آرام گیرد و شاید تحت تاثیر همین زندگی پرتکاپو و سرشار از مسا له بود که آل احمد به شیوه و سبک جدیدی از نویسندگی دست یافت و تا مدت ‏ها نویسندگان جوان نسل بعد از خود ...

در شماره نوروز 1324 مجله سخن داستانی به چاپ رسید که تولد نویسنده‌ای دیگر را نوید می‌داد، نویسنده‌ای که همچون چوبک با تأثیر از هدایت شروع کرد اما خیلی زود در پی یافتن استقلال هنری برآمد و پاره‌ای از «ایرانی» ترین داستان‌ها را پدید آورد. داستان « زیارت » نام داشت و جوان 22 ساله‌ای به نام جلال آل احمد (1348-1302) آن را نوشته بود. آل احمد موفق شده بود با شوری مذهبی شرحی دقیق و درونی ...

جلال آل احمد جلال در سال 1302 در خانواده روحانی به دنیا آمد . دبستان را که به پایان رساند ، پدرش دیگر اجازه درس خواندن را به او نداد و او ناچارا به سمت بازار کار رفت ، تا اینکه پنهانی در کلاسهای دارالفنون ثبت نام کرد . روزها به کار سیم کشی برق و ساعت سازی مشغول بود و شبها درس می خواند. در سالهای آخر دبیرستان با حزب توده آشنا شد و با دوستان و همفکرانش به برگزاری میتینگ ها و ...

به نام خدا جلال آل احمد جلال در سال 1302 در خانواده روحاني به دنيا آمد . دبستان را که به پايان رساند ، پدرش ديگر اجازه درس خواندن را به او نداد و او ناچارا به سمت بازار کار رفت ، تا اينکه پنهاني در کلاسهاي دارالفنون ثبت نام کرد . روزها به کار سي

زندکينامه نويسنده ايراني که در خانواده اي روحاني در تهران به دنيا آمد .پس از آنکه تحصيل در دبستان را به پايان رساند، پدرش او را به کسب و کار در بازار واداشت. پنهان از پدر، در کلاسهاي شبانه دبيرستان دارالفنون تحصيل را ادامه داد. سپس، به دانشکده ا

مختصري درباره جلال آل احمد و آثار او سال و محل تولّد: 2 آذر 1302 – تهران سال و محل وفات: 18 شهريور 1348 - اسالم گيلان جلال آل احمد دوم ، آذرماه سال 1302 در يک خانواده مذهبي ديده به جهان گشود ، او هرگز نتواست در يک جا حتي در بستر آرامش بخش باورهاي دي

مختصري درباره جلال آل احمد و آثار او سال و محل تولّد: 2 آذر 1302 – تهران سال و محل وفات: 18 شهريور 1348 - اسالم گيلان جلال آل احمد دوم ، آذرماه سال 1302 در يک خانواده مذهبي ديده به جهان گشود ، او هرگز نتواست در يک جا حتي در بستر آرام

جلال آل احمد، در يازدهم آذر ماه 1302 شمسي، در تهران و در خانواده اي مذهبي بدنيا آمد. پدرش سيد احمد طالقاني، از روحانيان برجسته زمان خويش و مورد توجه علماي بزرگي چون آيت الله بروجردي، امام خميني (ره) و آيت الله مرعشي نجفي بود. جلال، پس از دوره دبست

جلال آل احمد در يازدهم آذرماه 1302 در خانواده‌اي مذهبي-روحاني به دنيا آمد. دوران کودکي و نوجواني جلال در نوعي رفاه اشرافي روحانيت گذشت. پس از اتمام دوران دبستان، پدر جلال به او اجازه‌ي درس خواندن در دبيرستان را نداد. اما او که همواره طالب و جوياي حق

جلال آل احمد در شماره نوروز 1324 مجله سخن داستاني به چاپ رسيد که تولد نويسنده‌اي ديگر را نويد مي‌داد، نويسنده‌اي که همچون چوبک با تأثير از هدايت شروع کرد اما خيلي زود در پي يافتن استقلال هنري برآمد و پاره‌اي از «ايراني» ترين داستان‌ها را پديد آور

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول