* امید و آرزو آخرین چیز است که دست از گریبان بشر بر می دارد. «روسو »
* بهترین وسیله برای فتح و پیروزی انسان امیدواریست ، اگر می خواهید پیروز شوید امیدوار باشید. «؟ »
* امید ما در ایمان است. « لاندور »
* امید نان روزانه آدمی است. « تاگور »
* دنیا به امید برپاست و آدمی به امید زنده است. « امثال و حکم دهخدا »
* هر دردی درمان دارد جز بد اخلاقی که درمان پذیر نیست. « حضرت علی علیه السلام »
* کسی که اخلاق ندارد انسان نیست جزء اشیاست.(3) « شانفور »
زندگینامه نیما یوشیج
سال شمار زندگی نیما
سال 1276: (21 آبان) تولد در یوش، مازندران
سال 1296 : دریافت تصدیق نامه از مدرسۀ فرانسوس سن لویی در تهران
سال 1298: استخدام در وزارت مالیه
سال 1301: نگارش منظومۀ « افسانه » و انتشار قسمتی از آن در روزنامۀ « قرن بیستم»
سال 1305: ازدواج با عالیه جهانگیری، مرگ پدر ( ابراهیم نوری )
سال 1307: اقامت و تدریس در بارفروش ( بابل )
سال 1309: اقامت و تدریس در لاهیجان و رشت
سال 1310: اقامت در آستارا و تدریس در مدارس این شهر
سال 1312: مهاجرت به تهران و اقامت دائمی در این شهر، تدریس در مدارس تهران
سال 1316: تدریس در مدرسۀ صنعتی تهران و نگارش شعر « ققنوس» به عنوان اولین شعر در قالب نیمایی
سال 1317: عضویت درهیأت تحریریۀ « مجلۀ موسیقی»
سال 1325: شرکت در نخستین کنگرۀ نویسندگان ایران ( خانۀ وکس )
سال 1326: همکاری با ماهنامۀ « مردم»
سال 1327: همکاری با مجله های « خروس جنگلی» و « کویر »
سال 1332: دستگیری به علت کودتای 28 مرداد
سال 1338: ( 13 دی ماه ) درگذشت و خاک سپاری موقت در تهران.
سال 34 سال بعد از خاک سپاری، پیکر نیما به زادگاهش یوش منتقل و در « خانۀ نیما » به خاک سپرده شد.
***گنجشک یوش!
- پسرک نادان! با تو هستم. همان جا بمان!
- نمی خواهم. من درس نمی خوانم.
- مگر با تو نیستم؟ چرا فرار می کنی؟ من پای دویدن ندارم.
اما علی، کودک ریز اندام یوش، بی توجه به فریادهای آخوند مکتبخانه، دمپایی هایش را از پا درآورد، توی دستهایش کرده است و مثل باد درمیان کوچه باغ ها می دود. پیرمرد چند قدم دنبال او می دود و زود از نفس می افتد. دست به دیواری می گیرد، نفسی تازه می کند و دوباره شروع به دویدن می کند. پیرمرد طومار تا شده بلندی در دست دارد. طوماری از نامه های اهالی که آن ها را با دست خود به هم چسبانده است. طومار مثلاً کتاب فارسی بچه هاست. همۀ
بچه های مکتبخانه طومارهایشان را خوانده اند و خط به خط آن را از حفظ کرده اند؛ همه و همه غیر از علی؛ و حالا پیرمرد اصرار دارد او را به دام بیندازد. اوبا خود فکر می کند: « بالاخره یک نفر باید به این پسرۀ سر به هوا سواد یاد بدهد. »
علی در میان کوچه باغ ها می دود و پیرمرد همچنان سر در پی او دارد. سرانجام در کوچه باغی بن بست، طفل گریز پای مکتبخانه در دام گرفتار می شود و معلم با ترکه به جانش می افتد. علی مثل گنجشک به دام افتاده، نفس نفس می زند. قفسۀ سینۀ لاغر و استخوانی اش با هر نفسی که می کشد، بالا و پایین می رود. پیرمرد ترکه را با شدت بالا می برد.
علی می ترسد و خودش را مچاله می کند. اما ترکه آرام روی تنش فرود می آید. تمام تن او یکپارچه خیس از عرق است. یک ترکه محکم کافی است تا فریادش را به آسمان بلند کند.
- پسر جان، تو باید این ها را بخوانی و حفظ کنی. می فهمی؟
- نمی خوانم. حفظ نمی کنم. نامه به چه دردم می خورد؟
و معلم این بار ترکه را قدری محکم تر بر پشت عرق کرده او فرود می آورد. علی فریادی می کشد و از صدای او، کلاغ ها و گنجشک های باغ همسایه از روی شاخه های درختان پر می کشند و در آسمان به پرواز در می آیند. او چاره ای ندارد؛ باید قبول کند. ناچار سر تکان می دهد و در حالی که عرق صورتش را با پشت آستین پیراهنش پاک
می کند، می گوید: « خب، باشد. بده بخوانم. »
پیرمرد خوشحال می شود. لبخندی می زند و دستی بر سر او می کشد: « آفرین پسر خوبم. »
بعد طومار نامه ها را به طرف علی دراز می کند. علی طومار را می گیرد و شروع به خواندن
می کند: « گاو شیر علی دیروز مرد. پسر خاله زیور داماد شد. حیدر ت ت ... »
خواندن را قطع می کند و رو به پیرمرد می پرسد:
« این جایش را بلد نیستم. سخت است. »
پیرمرد سر جلو می آورد تا نوشتۀ نامه را برایش بخواند. ناگهان علی طومار را روی صورت پیرمرد می اندازد و در یک چشم به هم زدن پا به فرار می گذارد. پیرمرد بیچاره دیگر نای دویدن ندارد. دستش را به دیوار کاهگلی باغ می گذارد و می نشیند. علی با پای برهنه در کوچه می دود و پیرمرد در حالی که سر تکان می دهد، دور شدن او را تماشا می کند.
صدای خنده های کودکانه ای در میان درختان می پیچد و به گوش پیرمرد می رسد. یک جفت دمپایی لاستیکی لابه لای علف های نهر میان کوچه گیر کرده است.
هیچ چیز نمی تواند گنجشک بی قرار یوش را در میان یک چهار دیواری اسیر کند. او زادۀ دامنۀ
کوه های کپا چین است. همسفر رودها و همنشین قله های سر به فلک کشیده است. عقاب های دره ها نام او را می دانند. نامش علی نوری ( اسفندیاری ) است و در اواخر آبان سال 1276 در پاییز با شکوه و طلایی رنگ یوش، در حوالی نور مازندران چشم به دنیا گشوده است. پدرش ابراهیم نوری و ماردش طوبی فتاح است. ابراهیم نوری یا ابراهیم خان عظام السلطنه ا زحامیان شجاع مشروطه خواهان بوده و با تأسیس انجمن طبرستان به همراه امیر مؤید سواد کوهی، یکی از مؤسسان «کتابخانۀ ملی»، در بیدار کردن فکر مردم آن دوره برای انقلاب، تأثیر فروانی داشته است. مادرش نیز دختر حکیم نوری، دانشمند بزرگ است.
بعدها این طفل بی تاب کوه و صخره و جنگل، نیما نام می گیرد. نامی که در زبان طبری، معنایی با شکوه دارد؛ کماندار برگزیده!. نیما پسر بزرگ خانواده است؛ خانواده ای با دو پسر و سه دختر.
نیما تا حدود پانزده سالگی در یوش می ماند. در این دوران، ذهن بی تاب او درگیر تخیلات رنگارنگ است. گاه هوس می کند مورخ شود. گاه نقاش می شود و گاه... حس می کند همه گونه قوۀ خلاقی در او وجود دارد. تمام آشنایان و بستگانش او را تحسین می کنند. همه حس می کنند که در وجود این طفل بی قرار، یک روح اخلاقی رو به کمال وجود دارد؛ یک قلب پاک. او در همین سال ها، یعنی در پانزده سالگی، به تشویق پدرش برای ادامۀ تحصیل راهی تهران می شود.
*** در تهران!
در تهران، نیما با راهنمایی اقوامش به مدرسۀ سن لویی می رود. این مدرسه، یک مدرسۀ کاتولیک فرانسوی است. بعدها در مدرسۀ خان مروی نیز به تحصیل می پردازد. از میان معلم هایش در تهران، تنها دو تن در ذهن و یاد او تا همیشه می مانند؛ یکی آقا شیخ هادی یوشی، معلم عربی نیما در مدرسۀ خان مروی و دیگری، نظام وفا در مدرسۀ سن لویی است که به قول خودنیما، او را به خط شعر گفتن می اندازد. اگر چه در این سال ها تحصیل در دو مدرسه را تجربه می کند، اما دل و روح این کودک پاک شهرستانی در مدرسه خان مروی است. نوعی حس کنجکاوی در او شدت می یابد که حس می کند نتیجۀ همنشینی و معاشرت با طلاب مدرسه است.
همین کنجکاوی و تفکر عمیق در پدیده های اطراف است که وجود او را تصفیه می کند و در اندیشه های آیندۀ او اثر می گذارد.
سال های اول تحصیل نیما به زد و خورد با بچه ها می گذرد. کناره گیری و حجب روستایی او در میان بچه ها باعث
می شود که همه مسخره اش کنند. در این سال ها، تنها هنر نیما فرار از مدرسه است و سرانجام آنچه بیش از همه کارنامۀ پایان سالش را رونق می دهد، نمرۀ نقاشی است.