* امید و آرزو آخرین چیز است که دست از گریبان بشر بر می دارد.
«روسو »
* بهترین وسیله برای فتح و پیروزی انسان امیدواریست ، اگر می خواهید پیروز شوید امیدوار باشید.
«؟
»
* امید ما در ایمان است.
« لاندور »
* امید نان روزانه آدمی است.
« تاگور »
* دنیا به امید برپاست و آدمی به امید زنده است.
« امثال و حکم دهخدا »
* هر دردی درمان دارد جز بد اخلاقی که درمان پذیر نیست.
« حضرت علی علیه السلام »
* کسی که اخلاق ندارد انسان نیست جزء اشیاست.(3) « شانفور »
زندگینامه نیما یوشیج
سال شمار زندگی نیما
سال 1276: (21 آبان) تولد در یوش، مازندران
سال 1296 : دریافت تصدیق نامه از مدرسۀ فرانسوس سن لویی در تهران
سال 1298: استخدام در وزارت مالیه
سال 1301: نگارش منظومۀ « افسانه » و انتشار قسمتی از آن در روزنامۀ « قرن بیستم»
سال 1305: ازدواج با عالیه جهانگیری، مرگ پدر ( ابراهیم نوری )
سال 1307: اقامت و تدریس در بارفروش ( بابل )
سال 1309: اقامت و تدریس در لاهیجان و رشت
سال 1310: اقامت در آستارا و تدریس در مدارس این شهر
سال 1312: مهاجرت به تهران و اقامت دائمی در این شهر، تدریس در مدارس تهران
سال 1316: تدریس در مدرسۀ صنعتی تهران و نگارش شعر « ققنوس» به عنوان اولین شعر در قالب نیمایی
سال 1317: عضویت درهیأت تحریریۀ « مجلۀ موسیقی»
سال 1325: شرکت در نخستین کنگرۀ نویسندگان ایران ( خانۀ وکس )
سال 1326: همکاری با ماهنامۀ « مردم»
سال 1327: همکاری با مجله های « خروس جنگلی» و « کویر »
سال 1332: دستگیری به علت کودتای 28 مرداد
سال 1338: ( 13 دی ماه ) درگذشت و خاک سپاری موقت در تهران.
سال 34 سال بعد از خاک سپاری، پیکر نیما به زادگاهش یوش منتقل و در « خانۀ نیما » به خاک سپرده شد.
***گنجشک یوش!
- پسرک نادان!
با تو هستم.
همان جا بمان!
- نمی خواهم.
من درس نمی خوانم.
- مگر با تو نیستم؟
چرا فرار می کنی؟
من پای دویدن ندارم.
اما علی، کودک ریز اندام یوش، بی توجه به فریادهای آخوند مکتبخانه، دمپایی هایش را از پا درآورد، توی دستهایش کرده است و مثل باد درمیان کوچه باغ ها می دود.
پیرمرد چند قدم دنبال او می دود و زود از نفس می افتد.
دست به دیواری می گیرد، نفسی تازه می کند و دوباره شروع به دویدن می کند.
پیرمرد طومار تا شده بلندی در دست دارد.
طوماری از نامه های اهالی که آن ها را با دست خود به هم چسبانده است.
طومار مثلاً کتاب فارسی بچه هاست.
همۀ
بچه های مکتبخانه طومارهایشان را خوانده اند و خط به خط آن را از حفظ کرده اند؛ همه و همه غیر از علی؛ و حالا پیرمرد اصرار دارد او را به دام بیندازد.
اوبا خود فکر می کند: « بالاخره یک نفر باید به این پسرۀ سر به هوا سواد یاد بدهد.
»
علی در میان کوچه باغ ها می دود و پیرمرد همچنان سر در پی او دارد.
سرانجام در کوچه باغی بن بست، طفل گریز پای مکتبخانه در دام گرفتار می شود و معلم با ترکه به جانش می افتد.
علی مثل گنجشک به دام افتاده، نفس نفس می زند.
قفسۀ سینۀ لاغر و استخوانی اش با هر نفسی که می کشد، بالا و پایین می رود.
پیرمرد ترکه را با شدت بالا می برد.
علی می ترسد و خودش را مچاله می کند.
اما ترکه آرام روی تنش فرود می آید.
تمام تن او یکپارچه خیس از عرق است.
یک ترکه محکم کافی است تا فریادش را به آسمان بلند کند.
- پسر جان، تو باید این ها را بخوانی و حفظ کنی.
می فهمی؟
- نمی خوانم.
حفظ نمی کنم.
نامه به چه دردم می خورد؟
و معلم این بار ترکه را قدری محکم تر بر پشت عرق کرده او فرود می آورد.
علی فریادی می کشد و از صدای او، کلاغ ها و گنجشک های باغ همسایه از روی شاخه های درختان پر می کشند و در آسمان به پرواز در می آیند.
او چاره ای ندارد؛ باید قبول کند.
ناچار سر تکان می دهد و در حالی که عرق صورتش را با پشت آستین پیراهنش پاک
می کند، می گوید: « خب، باشد.
بده بخوانم.
»
پیرمرد خوشحال می شود.
لبخندی می زند و دستی بر سر او می کشد: « آفرین پسر خوبم.
»
بعد طومار نامه ها را به طرف علی دراز می کند.
علی طومار را می گیرد و شروع به خواندن
می کند: « گاو شیر علی دیروز مرد.
پسر خاله زیور داماد شد.
حیدر ت ت ...
»
خواندن را قطع می کند و رو به پیرمرد می پرسد:
« این جایش را بلد نیستم.
سخت است.
»
پیرمرد سر جلو می آورد تا نوشتۀ نامه را برایش بخواند.
ناگهان علی طومار را روی صورت پیرمرد می اندازد و در یک چشم به هم زدن پا به فرار می گذارد.
پیرمرد بیچاره دیگر نای دویدن ندارد.
دستش را به دیوار کاهگلی باغ می گذارد و می نشیند.
علی با پای برهنه در کوچه می دود و پیرمرد در حالی که سر تکان می دهد، دور شدن او را تماشا می کند.
صدای خنده های کودکانه ای در میان درختان می پیچد و به گوش پیرمرد می رسد.
یک جفت دمپایی لاستیکی لابه لای علف های نهر میان کوچه گیر کرده است.
هیچ چیز نمی تواند گنجشک بی قرار یوش را در میان یک چهار دیواری اسیر کند.
او زادۀ دامنۀ
کوه های کپا چین است.
همسفر رودها و همنشین قله های سر به فلک کشیده است.
عقاب های دره ها نام او را می دانند.
نامش علی نوری ( اسفندیاری ) است و در اواخر آبان سال 1276 در پاییز با شکوه و طلایی رنگ یوش، در حوالی نور مازندران چشم به دنیا گشوده است.
پدرش ابراهیم نوری و ماردش طوبی فتاح است.
ابراهیم نوری یا ابراهیم خان عظام السلطنه ا زحامیان شجاع مشروطه خواهان بوده و با تأسیس انجمن طبرستان به همراه امیر مؤید سواد کوهی، یکی از مؤسسان «کتابخانۀ ملی»، در بیدار کردن فکر مردم آن دوره برای انقلاب، تأثیر فروانی داشته است.
مادرش نیز دختر حکیم نوری، دانشمند بزرگ است.
بعدها این طفل بی تاب کوه و صخره و جنگل، نیما نام می گیرد.
نامی که در زبان طبری، معنایی با شکوه دارد؛ کماندار برگزیده!.
نیما پسر بزرگ خانواده است؛ خانواده ای با دو پسر و سه دختر.
نیما تا حدود پانزده سالگی در یوش می ماند.
در این دوران، ذهن بی تاب او درگیر تخیلات رنگارنگ است.
گاه هوس می کند مورخ شود.
گاه نقاش می شود و گاه...
حس می کند همه گونه قوۀ خلاقی در او وجود دارد.
تمام آشنایان و بستگانش او را تحسین می کنند.
همه حس می کنند که در وجود این طفل بی قرار، یک روح اخلاقی رو به کمال وجود دارد؛ یک قلب پاک.
او در همین سال ها، یعنی در پانزده سالگی، به تشویق پدرش برای ادامۀ تحصیل راهی تهران می شود.
*** در تهران!
در تهران، نیما با راهنمایی اقوامش به مدرسۀ سن لویی می رود.
این مدرسه، یک مدرسۀ کاتولیک فرانسوی است.
بعدها در مدرسۀ خان مروی نیز به تحصیل می پردازد.
از میان معلم هایش در تهران، تنها دو تن در ذهن و یاد او تا همیشه می مانند؛ یکی آقا شیخ هادی یوشی، معلم عربی نیما در مدرسۀ خان مروی و دیگری، نظام وفا در مدرسۀ سن لویی است که به قول خودنیما، او را به خط شعر گفتن می اندازد.
اگر چه در این سال ها تحصیل در دو مدرسه را تجربه می کند، اما دل و روح این کودک پاک شهرستانی در مدرسه خان مروی است.
نوعی حس کنجکاوی در او شدت می یابد که حس می کند نتیجۀ همنشینی و معاشرت با طلاب مدرسه است.
همین کنجکاوی و تفکر عمیق در پدیده های اطراف است که وجود او را تصفیه می کند و در اندیشه های آیندۀ او اثر می گذارد.
سال های اول تحصیل نیما به زد و خورد با بچه ها می گذرد.
کناره گیری و حجب روستایی او در میان بچه ها باعث
می شود که همه مسخره اش کنند.
در این سال ها، تنها هنر نیما فرار از مدرسه است و سرانجام آنچه بیش از همه کارنامۀ پایان سالش را رونق می دهد، نمرۀ نقاشی است.
سال های اول تحصیل نیما به زد و خورد با بچه ها می گذرد.
کناره گیری و حجب روستایی او در میان بچه ها باعث می شود که همه مسخره اش کنند.
در این سال ها، تنها هنر نیما فرار از مدرسه است و سرانجام آنچه بیش از همه کارنامۀ پایان سالش را رونق می دهد، نمرۀ نقاشی است.
*** اولین شعر: در اسفند سال 1299، نیما نخستین شعر بلند خود را می سراید.
مثنوی « قصۀ رنگ پریده، خون سرد ».
نیما با هزینۀ خود این شعر را به چاپ می رساند.
جزوه ای با سی و دو صفحه و به قیمت یک قرآن.
روی جلد، نام سراینده، نیما نوشته شده است.
این شعر اگر چه به سبک و روش شعرهای ادبیات کهن سروده شده است، ولی در آن می شود جرقه هایی از نوگرایی نیما را حس کرد.
این شعر تنها به خاطر آن که اولین شعر جدی نیماست، برای او ارزش دارد.
اما شعری که سرودن آن، نام نیما را بر سر زبان ها می اندازد، شعر ی است که او در دی ماه سال 1301 آن را می سراید؛ منظومه ای بلند به نام « افسانه ».
*** تولد افسانه!
چه شوری در اندام انسان جاری می شود در لحظۀ سرودن و آفرینش شعر!
چه حالی پیدا می کنند واژه ها وقتی بی تاب شعر شدن هستند!
و چه قدر زنده تر می شوند اشیا وقتی شاعری قدم در دنیای آن ها می گذارد و جزئی از آن ها می شود! کاغذ آن وقت دیگر کاغذ نیست؛ پردۀ نمایش اسرار پنهان است.
کلمات روی این پرده تصویر می شوند و درمقابل چشم ها قد می کشند و چنین می شود که سکوت شب می شکند؛ شبی چندین هزار ساله.
پیش از این اگر شاعر، تنها روایتگر شعرش بود، اکنون دیگر می خواهد جزئی از آن شود و موسیقی شعرش ضربان قلب او باشد.
بند بند شعرش، بند بند استخوانش باشد.
شعرش نه حکایتی از زندگی که خود زندگی او باشد و نیما چنین می خواهد.
پس «افسانه» بر کاغذ شکل می گیرد: در شب تیره دیوانه ای کاو دل به رنگی گریزان سپرده در درۀ سرد و خلوت نشسته* همچو ساقۀ گیاهی فسرده می کند داستانی غم آور باید به زبان امروز سخن گفت.
باید فرزند زمان بود.
باید در « حوضچۀ اکنون آب تنی کرد ».
« زندگی، تر شدن پی در پی است».
» پشت سر، نیست هوای زنده ».
« پشت سر، باد نمی آید.
» دیگر بس است ترکیبات تکراری و ملال آور؛ رونویسی های بی روح از شاعران کهن.
بگذار رنگ نیز هنچون آهویی رمنده، صفت گریزان به خود بگیرد.
دره نیز مثل ساقۀ گیاهی فسرده کز کند و در خود فرو بنشیند.
بگذار طرز نوشتن کلمات هم نو شوند.
بگذار صاحبان چشم های ساده نگر و راحت طلب، دهان به اعتراض باز کنند که: « این چه طرزی است دیگر!؟
این ترکیب های خنده دار از کجا آمده اند؟
داستان کردن دیگر چه صیغه ای است؟!
» اما نیما ترسی از این سرزنش ها ندارد.
گوش او از صدای آیندگان پر است.
وقت آن رسیده است که یک نفر دریچه های تازه را باز کند و نیما همان یک نفر است؛ مصمم و استوار با کوله باری از تجربه های ادبیات کهن.
او چنین ادامه می دهد: درمیان بس آشفته مانده قصۀ دانه اش هست و دامی و زهمه گفته ناگفته مانده از دلی رفته دارد پیامی داستان از خیالی پریشان و براستی کیست این جوان بیست و پنج سالۀ بی باک کوهستانی که در این نیمه شب آرام زمستان، آتش به خانۀ پوشالی عافیت طلبان زده و با سنگ آتش زنه به سراغ کاهدان کهنه سرایان آمده است؟
این سر بی سامان در پی کدام سامان بلند است؟
عقاب تیز چنگ یوش در پی شکارهای ناب است.
او در نیمه شب دی ماه، این چنین با عشق، این فسانۀ روزگاران هم صحبت شده است.
ای افسانه، فسانه، فسانه ای خدنگ تو را من نشانه ای علاج دل، ای داروی درد همره گریه های شبانه با من سوخته در چه کاری؟
و این عشق، همان عشقی است که از گهواره هم نشین نیماست: چون زگهواره بیرونم آورد مادرم سرگذشت تو می گفت بر من از رنگ و بوی تو می زد دیده از جذبه های تو می خفت می شدم بیهش و محو و مفتون رفته رفته که بر ره فتادم از پی بازی بچگانه هر زمانی که شب در رسیدی بر لب چشمه و رودخانه در نهان بانگ تو می شنیدم گفت و گوی افسانه و عاشق، عشق و عاشق، شعر و نیما پا به پای شب پیش می رود و شب همچنان شب است و نگاه بیدار نیما این شب دراز است؛ شبی که صبحی روشن در پی دارد.
صبحی نو تازه از افقی تا جهان را و نهان را تازه کند.
افسانه، بعدها مشهورترین شعر نیما می شود.
دوست شاعر و انقلابی او، میرزاده عشقی قسمت های اول افسانه را در هفته نامۀ « قرن بیستم » چاپ می کند.
انتشار شعر « افسانه »، نام نیما را نقل مجالس شعر و ادب می کند.
سال 1302، یعنی یک سال بعد از سروده شدن افسانه، نیما شعر دیگری با نام « ای شب » را به کمک دوست شاعر دیگرش محمد تقی بهار در هفته نامۀ « نوبهار » به چاپ می رساند.
کم کم جوانه هایی در شعر نیما زده می شود که او سال ها چشم در راه آن ها بوده است.
بتدریج که منظومۀ « افسانه » بند بند شکل می گیرد، گویی خشت خشت بنایی خیالی در شعر فارسی زده می شود.
بنایی غیر از بناهای دیگر، با طرحی نو و نگاهی تازه به جهان، اکنون زمان آن فرا رسیده است که چشم ها شست و شو یابند.
نیما « افسانه » را بتدریج می سراید و بعد از تمام شدن هر چند بند آن، شعر خود را به میرزاده عشقی می سپارد تا چاپ کند.
** * پایان احمدشاه سال های اقامت نیما در تهران، همزمان با اواخر دوران سلطنت احمدشاه قاجار است.
سالهایی که از طوفانی ترین و پرآشوب ترین سالهای تاریخ ایران به شمار می رود.
رضاخان میرپنج با قلدری و حمایت بیگانگان سعی می کند حکومت قاجار را سرنگون کند و خود بر تخت قدرت بنشیند.
در سال 1303، مجلس شورای ملی لایحه عزل احمدشاه قاجار و جانشینی سردار سپه (رضاخان) را تصویب می کند و در سال 1304، مجلس موسسان برای تغییر قانون اساسی تشکیل می شود.
نیما در این سالهای با هوشیاری و روشن بینی خود که خاص آزادمردان است، تن به بازی های سیاسی جاری نمی دهد و خیلی زود به ماهیت پلید این مجلس و سردار سپه پی می برد.
او در یادداشتی با عنوان مجلس موسسان می نویسد: « مجلس موسسان به اصطلاح شیطان، می خواهد آتیه مملکت، یعنی سرنوشت یک مشت بچه های یتیم و مادرهای فقیر را معین کند.
جوان ها اغلب آنهایی که چند جلد از کتب ادبیات غربی را ترجمه کرده اند و به این جهت مشهور به نویسندگان هستند، در این مجلس شرکت دارند.
می خواهند آنها را برای این مجلس انتخاب کنند.
به من هم تکلیف کرده اند؛ ولی من تاکنون نه پا به مجلس آنها گذاشته ام، نه بازی قرعه و انتخاب وکلا را شناخته ام.
من از این بازی ها چیزی نمی فهمم.
یک نفر را روی کار کشیده اند.
یک استبداد خطرناک، مملکت را تغییر خواهد داد.
جوان باهنر گمنام!
بمیر یا ساکت باش تا تو را معدوم نکنند و تو بتوانی روزی که نطفه های پاک بیدار شدند، به آنها اتحاد را تبلیغ کنی.» نیما در زمان نوشتن این یادداشت، بیست و هشت ساله است و در آن به دوست هنرمند خود، میرزاده عشقی توجه دارد که توسط مزدوران رضاخان به شکل مظلومانه ای کشته شده است.
او خود را پرنده آزادی می داند که اسیر دام و دانه نمی شود و با هوشیاری خود را از دیدرس عقاب سیاه خفقان دور نگه می دارد.
گویی هاله مقدسی، پر و بال او را از گزند شیطان حفظ می کند تا آلوده نشود و بتواند رو به فردا پرواز کند؛ فردایی که پر از دریچه های الهام و زیبایی است.
*** عالیه!
دخترم، قبول کن.
جوان خوش قلب و بی آلایشی است.
پشت پا به بخت خودت نزن.
عالیه این حرف ها را از دهان بزرگترها می شنود و دم نمی زند.
هزاران فکر در مغزش چرخ می زند؛ هزاران تردید.
از آینده ترس دارد.
آینده در نگاه او تاریک و مبهم است.
شوخی نیست.
صحبت از یک عمر زندگی است.
که این جوان غریبه به خواستگاری او آمده بود، عالیه گفته بود: «نه» از همان گوشه در که او را دیده بود، از همان نگاه اول، احساس تنفر شدیدی نسبت به او پیدا کرده بود.
عالیه از خانواده سرشناسی است.
از بستگان میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل به حساب می آید.
چه طور این جوان روستایی به خود اجازه داده است در خانه آنها بیاید و چنین درخواستی بکند.
عالیه معلم است.
اهل کمال است.
فامیل روی او حساب می کنند.
خواستگاران زیادی دارد؛ نظامی و دولتی و تاجر.
حالا این جوان لاغراندام با آن چهره زردش...
نه، نه!
جواب او همچنان «نه» است.
ببین دخترم.
شاعر است.
این کتاب را برای تو فرستاده؛ خودش شعرهای آن را سروده است.
نگاه کن!
نوشته نیما.
عالیه کتاب را می گیرد و از اتاق خارج می شود.
بغض کرده است.
در حیاط، باد نرمی شاخه ها را به بازی گرفته است.
ماه از پشت برگ های درختان، نور نقره ای خود را بر کف سنگفرش حیاط پهن کرده است.
سایه برگ ها روی کف حیاط می لرزد.
وهمی غریبه مثل مه، وجود عالیه را در خود گرفته است.
تردید، دودلی، وهم، ترس از آینده و ترحم وجودش را پر کرده است.
اما ترحم چرا؟
اصلا چه طور شد که این حس به سراغش آمد؟
کتاب را جلوی چشم هایش می گیرد.
در زیر نور ماه، نوشته روی آن را می خواند: «قصه رنگ پریده، خون سرد».
نیما.
انگشت های لرزانش را میان ورق های کتاب می کند؛ انگار می خواهد فال بگیرد.
صفحه ای جلوی رویش باز می شود.
می خواند: من چنان گمنامم و تنهاستم گوئیا یکباره ناپیداستم عالیه، خودش هم حیران مانده است، از کجا پیدا شد، این جوان عاشق؟!
چگونه می خواهد تنهایی اش را در پناه او که خود دختری تنهاست، درمان کند؟
حالا با تمام وجود، مشتاق خواندن کتاب است.
کنار حوض می نشیند و دوباره کتاب را باز می کند: گفتمش: ای نازنین یار نکو همرها!
تو چه کسی آخر، بگو کیستی؟
که نام داری؟
گفت: عشق چیستی که بی قراری؟
گفت: عشق ناگهان لرزشی خفیف اندام عالیه را در خود می گیرد.
چه قدر این کلمه در شعر خوش نشسته است؛ «عشق»!
حس می کند دست هایش گرم شده اند.
این گرما از کجا می تواند باشد؟
از کتاب؟
از شعر؟
از...
.
گرما از بند انگشتان عالیه می گذرد و بازوها را هم رد می کند.
بالا می رود و در تمام بدن عالیه پخش می شود.
عالیه کم کم گرما را در سینه اش، در قلبش حس می کند.
چهره نیما حتی برای لحظه ای از جلوی چشم هایش دور نمی شود.
از پشت پرده شفاف اشک، نیما را می بیند.
خانم محترم!
من هیچ چیز ندارم جز همین قلب عاشق؛ یک قلب بارانی.
قطره های اشک از گوشه چشم عالیه پایین می غلتد و روی جلد کتاب می افتد.
عالیه به خود می آید.
قطره اشک روی نام نیما پخش می شود.
- برای زندگی کردن، داشتن قلب کافی نیست.
- اما من یک قلب عاشق کوهستانی دارم.
قلب عاشق کوهستانی، مثل جنگل تو در تو است.
عالیه می لرزد.
به خود نهیب می زند: «چه ات شده عالیه خانم!
چه زود خودت را باختی؟
زندگی را دست کم نگیر» شب در سکوت غرق شده است.
تنها صدای باد به گوش می رسد که در شاخه های درختان و موهای بلند عالیه چنگ می زند.
* * * سرانجام، روح لطیف نیما کار خودش را می کند و عالیه تن به ازدواج با او می دهد.
اما دریغ که در ابتدای روزهای خوشبختی نیما،اتفاقی شوم به ناگهان همه چیز را به هم می ریزد؛ مرگ پدر!
خبر مثل پتکی بر روح حساس نیما فرود می آید.
درست یک ماه از عقد عالیه می گذرد که نیمای دلشکسته بدون گرفتن جشن عروسی، زندگی مشترکش را شروع می کند؛ اما این زندگی، ابتدای فصل دیگری از بی قراری های اوست.
*** کتابخانه: کتابخانه بارفروش، ساختمانی در میان یک منطقه گلکاری شده است که از دور، چشم هر بیننده ای را به خود جلب می کند؛ بخصوص اگر این بیننده، نیمای شاعر باشد.
اطراف ساختمان شده است.
در ضلع جنوبی آن، ایوان بلندی به چشم می خورد.
این ایوان به وسیله یک سرسرای کوچک که در عرض بنا امتداد دارد، با جهت دیگر مرتبط می شود.
برعکس ساختمان های اداری شهر، کف کتابخانه هنوز چوبی است و رطوبت، حالتی دلگیر به این کف چوبی بخشیده است.
اولین کسی که در کتابخانه به چشم نیما می آید، مردی با یک کیف بزرگ است که سر در روزنامه ای دارد.
در گوشه و کنار نیز چند نفر دیگر مشغول صحبت هستند؛ اما ایوان و سرسرا خلوت است.
با ورود نیما، اتفاقی در چهره حاضران روی نمی دهد.
او در نظر آنها، یکی از هزاران مسافر بارفروش است که بر حسب اتفاق اهل مطالعه از کار درآمده و طبیعی است که رو به کتابخانه شهر بیاورد.
نیما همان طور که کلاهش را در دست گرفته است، بی هیچ تردید و احساس غربتی وارد می شود.
کلاهش را روی میز می گذارد، درست مثل کسی که سالهاست عضو کتابخانه است.
جوانی که پشت پیشخوان ایستاده است نزدیک می شود و می پرسد: «امرتان؟» نیما جواب می دهد: «روزتان به خیر.
می خواستم کتاب هایتان را ببینم» جوان فهرستی را جلوی نیما می گذارد.
سه چهار صفحه بیشتر نیست، همه موجودی کتابخانه است!
در این میان، جز چند رمان و چند کتاب شعر، کتاب دیگری توجه او را به خود جلب نمی کند.
نظم و ترتیب کتاب ها نیز برایش جالب است؛ بویژه قرائتخانه با آن ظاهر روشن و تمیزش که سخت دلشاد کننده است.
روی دیوارها، تابلوهایی از مشاهیر را نصب کرده اند، لبخند مهربان و خاموش دوستش، عشقی در گوشه ای از قرائتخانه برای لحظه ای نظرش را جلب می کند.
احساس آرامش خاصی در وجودش احساس می کند.
از اینکه ناشناس است، بیشتر احساس لذت می کند.
این طوری راحت تر است و بهتر می تواند مردم اطرافش را زیر نظر داشته باشد.
مردم برای او از کتاب با ارزش ترند؛ حرکات آنها؛ صحبت هایشان؛ خنده هایشان؛ گریه هایشان؛ خلاصه همه چیز آنها برای او سرشار از آگاهی و ارزش است.
رو به جوان می گوید: «سعی می کنم برایتان قدری کتاب بیاورم.
چند جزوه کوچک» حس کنجکاوی که از همان لحظه ورود نیما در وجود جوان بوجود آمده بود، هر لحظه قوی تر می شود؛ گویی برقی خاص در چشم های این غریبه وجود دارد که خبر از درونی بزرگ می دهد.
نیما ادامه می دهد: «متاسفم از اینکه کتاب زیادی ندارید» سرانجام جوان با حالت مؤدبی به حس کنجکاویش پایان می دهد و می پرسد: «ببخشید قربان!
شما؟» سؤال خیلی ناگهانی است.
نیما جا می خورد.
قبل از اینکه کلمات را در ذهنش جابجا کند و بعد از میان آنها انتخابی انجام دهد، بی اختیار و بر حسب عادت زبانش به چرخش در می آید.
- نیما یوشیج.
جواب کوتاه، اما اثر آن در جوان بسیار عمیق است.
از شنیدن این نام، قلب جوان شدیدتر می تپد.
پیدا شدن یک شاعر مشهور در بارفروش برایش خیلی غیرمنتظره و خوشحال کننده است.
جوان آنقدر هول شده است که نمی تواند کلمه ای بر زبان بیاورد.
با شتاب به سراغ رئیس کتابخانه می رود.
قصد دارد هر چه زودتر این خبر جالب را به او برساند.
اما نیما همچنان بی تفاوت مشغول ورق زدن فهرست کتاب هاست.
نیما در بارفروش دوستان بسیاری دارد و با افراد مختلفی رفت و آمد می کند.
از جمله این افراد که او را بسیار تحت تاثیر قرار می دهند، یکی آیت الله محمد صالح علامه حائری است.
نیما در مجالس درس حکمت، فقه و اصول او شرکت می کند و به خاطر طبع شاعر علامه حائری، ارتباط قلبی خاصی با او برقرار می کند.
بعدها در زمان اقامتش در لاهیجان، قصیده ای بلند به صورت نامه برای علامه حائری می فرستد که بیت های ابتدایی و پایانی آن چنین است: بحد فاصل آن دو دیار ناتل و یوش درآن مکان که همه کوه هاست هول انگیز به بیست سال ازاین پیش کودکی می زیست که بس عزیز پدر بود و پیش مام عزیز منم که طالع و درمانده ام در این فکرت تویی که صالحی ای حائری زمن مگریز مدار نامه خود از من غریب دریغ غریب شهر و دیار و غریب خاکی نیز علامه حائری نیز در نامه ای منظوم جواب نیما را می دهد؛ اما افسوس که این نامه هرگز به دست نیما نمی رسد و در میان دفتر و اوراق یکی از دوستان نیما که حامل نامه بوده است، برای همیشه مفقود می شود.
*** نیما و شهریار!
شهریار، شاعر نامی ایران روزی منظومه «افسانه» به دستش می رسد.
وقتی آن را می خواند، شعله های ارادتی خاص نسبت به نیما در وجودش روشن می شود.
پس، تصمیم می گیرد که با شاعر «افسانه» آشنا شود.
با راهنمایی دوستان خود، نشانی نیما را در بارفروش پیدا می کند، به او می گویند: «نیما سالی یک بار با خانمش به تهران می آید.» اما شهریار که صبر از کف داده است، بدون معطلی به طرف بارفروش حرکت می کند.
از راه فیروز کوه به بارفروش می رود.
به اولین قهوه خانه شهر که می رسد، داخل می شود و سراغ نیما را می گیرد.
قهوه چی می گوید: « می شناسمش.
عصرها گاهی به اینجا می آید.» شهریار مدتی منتظر می نشیند و چون خبری از نیما نمی شود، موقع غروب ناچار یادداشتی برای نیما می نویسد: «من شهریار هستم.
کتابم بتازگی چاپ شده است.
مدتی پیش «افسانه» شما را خواندم و خیلی دلداده شدم.
می خواهم شما را ببینم.» شهریار کتابچه شعرش را با مقدمه «ملک الشعرای بهار» بتازگی چاپ کرده است.
او فکر می کند که این کتاب حتما به دست نیما رسیده است و او حتما صاحب امضای یادداشت را خواهد شناخت.
شهریار مجبور می شود شب را به دهی در فیروزکوه برود؛ او در آنجا منزلی دارد.
شب بعد دوباره به بارفروش می آید؛ اما باز هم به او می گویند: «نیما نیامده است» پس، فردا شب می آید؛ اما باز هم از نیما خبری نمی شود.
تا اینکه یک شب در رفتن او به بارفروش وقفه ایجاد می شود و فردایش به او می گویند: «نیما آمد.
کاغذ را به او دادیم.
آن را پاره کرد و دور ریخت» شهریار از شنیدن این خبر عصبانی می شود و دلشکسته به تهران بر می گردد.
سال ها بعد، وقتی نیما و شهریار، دو یار جدا نشدنی می شوند، روزی شهریار خاطره تلخ آن روز را به یاد نیما می آورد و نیما به او می گوید: «آن موقع آخر تو نمی دانی...
یک کسی بود، یک جوانی بود ژیگولو.
کتابچه تو را توی جیبش گذاشته بود و در همان قهوه خانه آمد و به من گفت: من شهریارم.
او کتابچه را هم در آورد و گفت: این هم کتاب شعرم که چاپ شده است.
من دیدم از روی کتاب هم نمی تواند شعر را بخواند.
فهمیدم که او گوینده آن اشعار نیست.
بعد هم تو آمدی و نوشته دادی که: من شهریارم.
به خیالم آمد که باز هم اوست.
این بود که نیامدم.
خیلی هم عصبانی شدم» اقامت نیما و همسرش در بارفروش یک سال بیشتر طول نمی کشد، از آنجا به آمل و سپس به رشت و لنگرود و آستارا منتقل می شوند.
در هر یک از این شهرها، زیاد توقف نمی کنند.
گفته های او، رفتارش در سر کلاس و بیرون از مدرسه، و نیز نامه هایش چندان به مذاق ماموران حکومتی خوش نمی آید.
به همین دلیل ماندن او را در یک شهر صلاح نمی دانند.
«در شب تاریکی با زنم در شهر سفر کردیم.
حوادث ما را به شهر با صفا و دلکشی رسانید.
دست به دست زنم دادم و در مزارع و جنگل های دوردست وطن قشنگم گردش کردیم.
با خودم گفتم: این مساعدتی است که طبیعت به من کرده است.
از این که مرا در جوار بعضی مردمان زحمتکش و بی ریا واقع داشته و با آنها محشور ساخته است.
خیلی این امکان را برای زندگی پسندیدم...
هیچ وقت چراغ اتاق محقر من روشن نمی شد؛ مگر اینکه همسایه من از حضور من در آنجا خوشحال شود؛ نه این که بترسد و یا متنفر باشد.
سرگرمی من با چیزهایی بود که در نظرم تازگی داشتند.
هر وقت فکر من طرح تازه ای می کشید، حس می کردم هر چیز را مطابق با اصلاح و خود به اصلاح در می آورم و وقتی که به تماشای طبیعت آزاد روی سکوی خانه های دهاتی می نشستم، به تمام دنیا فرمانروایی داشتم؛ هر چیز در نظرم کوچک بود و عقاید خود را گرچه برخلاف سلیقه تمام مردم، با کمال اطمینان و رسوخ حفظ می کردم» *** در رشت!
بعد از یک ماه سرگردانی، در رشت ساکن می شوند.
عالیه، مدیر دارالمعلمات، عالی ترین مدرسه رشت و خود نیما همچنان بیکار است.
امید دارد بتواند شاگردانی برای خود پیدا کند؛ علم التربیه، معرفه النفس، ادبیات فارسی یا فرانسه برایش فرقی نمی کند.
اینها موادی هستند که می تواند تدریس کند.
این طوری کمتر سرزنش های زنش را می شنود؛ هر چند که گوش نیما از این سرزنش ها پر است.
به هر حال او در خیال خود، عالمی دارد.
شاعر معروفی است که همه می شناسندش.
وقتی از کوچه عبور می کند، برخی از مردم و بیشتر، شاگردهای مدرسه به تماشایش می ایستند.
*** سفر به تهران مسافرت آنها به تهران، سرشار از رنج و مشقت است.
هشت روز طول می کشد تا در میان برف، طوفان، باتلاق ها، بی راهه های جنگل و عبور از روی پل های شکسته، به رشت برسند.
اما این سختی ها و خستگی، به خروج از آستارا می ارزد.
امید دارند که در تهران، اسباب آرامشی هر چند جزئی برای آنها فراهم شود.
هر چه باشد، تهران پایتخت است و از مدتی پیش، فکر ساختن یک خانه و ماندن در تهران، ذهن هر دوی آنها را مشغول کرده است؛ اما هنوز نمی توانند حوادث آینده را پیش بینی کنند.
نیما با خود می اندیشد:«اولین کاری که باید انجام بدهم، نوشتن عریضه شکایت برای وزیر است.» سرانجام آنها به تهران می رسند و نیما دست به کار می شود.
پیگیری های او و همسرش در تهران باعث می شود تا وزارت معارف از اداره معارف آذربایجان شرقی گزارش کامل درگیری را طلب کند.
وزارت معارف پس از دریافت گزارش، نیما را از رفتن به آستارا منع می کند و با این کار تا حدودی اسباب آرامش خاطر آنها را فراهم می آورد.