دانلود مقاله عارف قزوینی

Word 117 KB 19790 27
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • خیلی متأسفم از اینکه دوره عمر به تأسف گذشته خود را که از شدت پریشانی و بدبختی همیشه میل داشته ام فراموش کرده باشم به اختصار هم ننوشته که پس از مرگ من چهار نفر از دوستان یا علاقمندان به این آب و خاک یا اشخاص بدبخت و بد زندگانی مانند من بدانید از دست زندگی به من چه گذشته است، خدایا وجدان خود را به شهادت می طلبم که آنچه را می نویسم عین حقیقت است.

    پس اگر در غزلی گفته شده است:
    محیط گریه و اندوه و غصه و محنم کسی که یک نفس آسودگی ندید منم
    دروغ نگفته یا اینکه اگر در غزل دیگری دلتنگی و شکایت به این زبان کرده:
    به مرگ دوست مرا میل زندگانی نیست ز عمر سیر شدم مرگ ناگهانی نیست!
    تحقیقا پاس شرافت دوستی را منظور داشته آن چه گفته ام خلاف نبوده است.

    به همان عالم محبت که خط سیرم از اول عمر در این عالم بوده و همیشه او را محترم و مقدس داشته ام، قسم که زندگانی نه چنان در دوره زندگی بر من تنگ گرفته که تنها می خواستم از تاریخ یک چنین زندگی ننگین کسی مطلع نشود بلکه میل داشتم چند غزل ناقص هم به کلی از بین رفته به هیچ وجه از من در صفحه تاریخ ایران که این اوقاتش اسباب شرمندگی آیندگان است باقی نماند و شاهدم این شعر است:
    خوشم که هیچ کس از من دگر نشاند ندهد به کوی عشق نشان،به زبی نشانی نیست در این مدت یا به واسطه لاابالی بودن یا به جهت همین عقیده که نوشته شد هر کدام از دوستان خواستند اشعار پراکنده مرا که ده یک آن دست آمدنی نیست جمع کنند حاضر نشده ولی در اسلامبول برای قولی که به حضرت آقای رضا زاده شفق داده صرفنظر از عالم محبت وارداتی که به ایشان داشته و تا زنده ام خواهم داشت او را چنان شناخته ام که ایران باید سالها به وجود یک چنین فرزند افتخار کند، این است بر سر قول خود ایستاده حتی الامکان ساعی خواهم بود قولی که به حضرتشان داده خلاف آن نکنم، پس همین است که مرا وا داشته است با پریشان خیالی که سالهاست دست از خصوصیت من بر نداشته و من هم دوستی او را مغتنم می شمارم که با هزار عیبی که از برایم شمرده می شود من جمله بد اخلاقی است بی حقوقم نگویند با او همراهی کرده تا اینقدر هم جلوگیری از زبان تندگویان کرده باشم.


    شروع می کنم به مختصری از تاریخ زندگانی خود همین را مقدمه ساخته، برای آنچه ساخته شده است به جمع آوری آن پردازم در ابتدا نیز معذرت می خواهم از آن چیزی که معذرت خواستنی نیست و آن این است که اگر نتوانستم، از عهده تعیین روز و شب یا ساعت، یا دقیقه ای که از کتم عدم قدم به عرصه وجود گذاشته به خوبی برآیم تقصیری از برایم نخواهد بود برای اینکه:
    بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
    اغلب مردم این مملکت از تاریخ تولد خود بی خبرند بدبختانه یک ملتی که از تاریخ ملیت و قومیت خود بی اطلاع باشد چه اهمیتی خواهد داشت اگر تاریخ تولد خود را نداند مکرر دیده و شنیده شده است که از یک مرد هفتاد ساله سؤال شده است: از عمر شریف چه می گذرد؟

    در جواب گفته است: وقتی که خاقان مغفور به تخت نشست و تاج سلطنت بر سرگذشت من پنج ساله بودم، یا اینکه در سفر اول شاه شهید تازه عروسی کرده بودم.

    همچنین اگر از مادری بپرسند: پسرت چند سال دارد؟

    خواهد گفت این گل سرخ که بیاید پا به چهارده خواهد گذاشت.

    پس من هم از روی همین پر گرام آباء و اجدادی ممکن است تاریخ خود را معین کنم.
    اسمم ابوالقاسم تولدم در قزوین پدرم ملا هادی وکیل، می توانم بگویم نطفه من به بدبختی بسته شده است برای اینکه از زمان طفولیت که در کنف حمایت و تربیت پدر و مادر زندگی می کردم به جهت خصومتی که ما بین پدر و مادرم از اول عمر بوده است من و سایر برادرهای بدبختم همیشه مثل این بود که در میان دو ببر خشمگین زیست و زندگی می کنیم چون می دانم بیشتر پدر و مادرها در ایران به واسطه آشنا نبودن از بدو زناشوئی اخلاقشان به همدیگر، همه در یک ردیف هستند، اولادهای زبر دست این پدر و مادرها را همچون با خود شریک و همدرد می دانم از شرح آن خودداری کرده واگذار به درد دل و ذوق ایشان و خوانندگان می کنم.

    یاد ندارم تاکنون اسم پدرم را بخیر و خوبی برده یا اینکه از برای او طلب آمرزش کرده باشم و تمام بدبختیهای خود را در دوره زندگانی از او می دانم.

    برای یک ساعت خوشی که در واقع بدترین ناخوشیها بوده است که سعدی می فرماید:
    به رغبتی شهوت انگیختن به رغبت بود خون خود ریختن
    مرا یک عمر دچار زندگانی ننگینی کرده است که هر ثانیه آن مرگ مجسمی است در این محیط مسموم خاصه در دوره ای که ننگین کننده دوره های زندگانی بشر است.

    پدرم دارای شغل وکالت بود، من از طفولیت حس کرده بودم که این اسم اسباب نفرت مردم است، پس از عمری تجربه که از اوقات کودکی این اسم ننگین در گوش و مغزم جای گرفته است حالا خوب فهمیده ام که هر که دارای این شغل شد از هیچ گونه خیانتکاری مضایقه نخواهد کرد مثل اینکه بیشتر اشخاص خائن به این آب و خاک مردمانی بوده اند که خود را نماینده و وکیل ملت معرفی کرده خصوصا در این دوره که دوره چهارم مجلس است که همه می دانند خیانتی که در این دوره به دست وکلای دروغی یا وکلای کاندید های سفارت انگلیس یا اشرف .....

    به این مملکت ستمدیده شده از اول انقلاب ایران تاکنون در هیچ دوره ای نشده است.

    من و هر ایرانی علاقمند به ایران می دانیم رئیس الوزرائی قوام السلطنه بعد از آن جنایت و خیانت به این آب و خاک و آن خیانتکاریها که فی الواقع تاریخ یک ملتی را لکه دار کرده، به مراتب ننگین تر از حرکات اسمعیل آقا است.

    باعث کشته شدن سردار با افتخار ایران کلنل محمد تقی خان نیز همه می دانند قوام السلطنه شد.
    برای یک خیانتی که از پدرم نسبت به مادر خود دیدم چون وکیل بود با اینکه پدر من است از مرده او هم صرفنظر نمی کنم که مردم بدانند مرده وکیل خائن به وطن را ولو اینکه پدر انسان هم باشد باید از قبر بیرون کشید و یا همان نفط شمال که در باب آن هم دارند هزار قسم خیانت به ایران می کنند آتش زد تا کرسی نشینان آینده تکلیف خود را بدانند.

    برادر مادرم دارای چهار شاهی مال بود، دو نفر صغیر داشت که آنها را به مادر من سپرد که پس از خودش با آنچه از او باقی مانده صغیرهای او را اداره کند این مال را پدرم به حیله های شرعی از این زن بیچاره بدبخت انتقال گرفته و حال آن دو نفر صغیر چه شد؟

    خدا می داند!

    اثر همین مال حلال بود که مرا باعث و بر همزن آشیانه پدر و بدبخت کننده سه نفر دیگر کرد.

    کار به جائی کشید که من نخواستم بفهم روزگار برادرهای من به کجا کشید، به آن کسی که فردوسی می گوید:
    « ندانم چه ای هر چه هستی توئی»
    « ندانم چه ای هر چه هستی توئی» قسم است که هر وقت به این خیال افتاده دچار عذاب وجدانی، که اروپائیها آن را در نمایش و تئاتر و سینما به اشکال مختلف نشان داده و عقیده ایشان این است که جهنم همان عذاب وجدانی است، گشته و خود را در جهنم واقعی می بینم و یقین دارم چنانچه از اول عمر تا کنون چندین خلاف از من سر زده باشد که خود را طرف انتقام و مکافات طبیعت قرار داده باشم اولین آنها همین بوده است، طبیعت هم در عوض با من معامله غریبی کرد با چندین نفر مأنوس شدم که هر یک از آنها دوست و رفیق مهربانتر از برادری برای من بودند خود را کشتند و هر کدام به نوبت روزگارم را تیره و تار کردند، یکی مرتضی خان نوه حاجی ملا عبدالوهاب بهشتی بود که جزو علماء و مجتهدین قزوین بود که مردم معتقدش بودند.

    با این جوان از طفولیت دوست و دریک مدرسه شب و روز روزگار گذرانیده بعد از جدش صاحب مکنتی گردید و آن مال جمع شده و اندوخته از ممر خلال را صرف مجراهای غیر مشروع کرد.

    در آن موقع که او مشغول لهو و لعب و اتمام مال حلال خود بود من به کلی از او کناره جوئی کردم بعد از یک دو سال که در تهران بودم نوشتند هر دو چشمش به واسطه مرض سفلیس نزدیک به کور شدن است او را به تهران خواسته در معالجه او از هیچ چیز مضایقه نکردم.

    مدتها بلکه سالها با هم بودیم، اوایل انقلاب مسافرت قزوین کرد و به معاشرت قاضی ارداقی داخل آزادی خواهان شد فقط آزادی خواه حقیقی واقعی که از قزوین دیده شد این جوان بدبخت بود.

    این غزل را بعد از خودکشی مرحوم مرتضی خان ساخته ام: به مرگ دوست مرا میل زندگانی نیست ز عمر سیر شدم مرگ ناگهانی نیست دومی مرحوم محمد رفیع خان بود که هشت سال شب و روز حشرم با او و اغلب محل آسایشم در منزل او بود، و هم از جوان هایی بود که طبیعت در خلقت او قدرت به خرج داده بود.

    سومی عبدالرحیم خان جوان بیست و پنج ساله بود که در یکی از سفرهای اصفهان از من خواهش خارج شدن از اداره ژاندارمری را کرد من نیز او را به زحمت خارج کردم برای شکرگزاری این کار که آن وقت خالی از اشکال نبود دست از من نکشیده کارش به فرونت کشید خود را در قصر کشت، فوق العاده حساس وعلاقمند به ایران بود من هم بعد از کشته شدن او بیشتر از آن قدری که خواهش دل او بود اهمیت داده کارم به جنون کشید بعد از چند روزی که قدرت نشستن در کالسکه پیدا کردم از برای معالجه به بغداد آمدم، مرحوم حیدرخان عمو اوغلی که اسم او را تاریخ ایران فراموش نخواهد کرد به شخصی مواظب حال و طیب و منزل من شد.

    این غزل را بعد از خودکشی این جوان ساخته و حال شرح دادن اینکه بعد از آن اتفاق ناگوار به سر من چه گذشته است هیچ وقت ندارم، مطلع غزل این است: جور این قدر به یک تن تنها نمی شود گوئی اگر که می شود، حاشا نمی شود بعد از مراجعت از بغداد و باز کردن پای دشمنی مثل ترکها به ایران که در آن موقع خیانتی از آن بالاتر نمی شد به جهت حال نفرتی که از جنس بشر داشتم تا چه ماند به کسانی که خیانت ایشان به آب و خاک واضح و این سفر را هم سفر تجارت یعنی وطن فروشی دانسته و آن اشخاص را هم تاجر خائن می دیدم (اگر چه خود من هم بعد از بازگشت از بغداد با همین پول تجارت گذران می کردم از تهران تا موقع مراجعت از بغداد خیلی هم از گرفتن این پول حلال تر از شیر مادر پرهیز داشته و سعی هم کردم شاید خود را آلوده نکنم نشد) بسیاری هم از این تجارت سودمند سود نبرده ضرر کردند از جمله آنها دوست زنده من میرزا حبیب الله خان خوانساری رئیس گاری خانه قم و یکی هم دوست بدار آویخته به جرم ایران پرستی مرحوم حسین خان الله (که حقیقتا" شریف بود و خرج او هم در مدت توقف کرمانشاهان با من) بلی بدین جهت از مردم دوری جسته وبا بی حقوقترین حیوانات که گربه باشد خود را مأنوس و مشغول کردم بچه گربه ملوس از نژاد آن گربه که عبید زاکانی تعریف آن کرده و «مادرم و عقاب پیشانی» گفته است بود با تفاوت اینکه این گربه روباه دم و عقاب پیشانی بود.

    هزار بار کار عشقم با این گربه بالاتر از گربه معروف ببری خان ناصرالدین شاه شد.

    این حیوان مثل این بود که می خواست حیوان دیده و شنیده بودم مثل این بود که تمام تهمت و افترا بوده است شبی که صبح آن موقع فرار و عقب نشینی بود برای انس فوق العاده ای که به این حیوان پیدا کرده بودم طبیعت را طرف حمله و مخاطب ساخته، آنچه نا گفتنی بود گفته و به قدری کریه کردم که چشمه چشمم خشکید، در آخر گفتم من با یک گربه هم مأنوس شدم او را هم نگذاشتی چند روزی به حال محبت با من باشد به این بی رحمی از من دورش کردی.

    باری در این پنج شش ماه مرحوم حسین خان که اگر حمایت من نبود هیئت دولت موقتی کرمانشاهان بدارش آویخته و زحمت وثوق الدوله را کم کرده بودند با من مأنوس بود همینطور من هم از دوستی و مصاحبتش خوشوقت بودم آنی از من غفلت نداشت حتی در موقع خواب، هنگام حرکت به طرف استانبول به جهتی میل آمدن نکرد ولی من آنی بی خیالش نبودم البته این حال در او بیشتر بوده است نمی دانم بر من چه گذشت آن روزی که در خیابان اپرای استانبول شنیدم در ایران وثوق الدوله او را به دار زد فورا این شعر به خاطرم آمد: بیدار هر که گشت در ایران رود بدار بیدار و زندگانی بیدارم آرزوست این شعر را غزلی ساخته آن غزل را هم در خراسان حسب الامر بزرگترین سردار با افتخار ایران حضرت کلنل محمد تقی خان موقعی که میل کردند با بودن من نمایشی به جهت ساختن مقبره فردوسی علیه الرحمه داده شود و معلوم نشد آن پولها را هم کدام با شرقی خورد چند شعری بر آن افزوده در آن نمایش خواندم.

    مقصود داغ هر یک از این دوستانی را که اسم بردم برای بدبختی و آتش زدن به خرمن هستی خود تا آخرین نفس کافی دانسته و ممکن نبود فکر یک تن آنها را از مغز و دماغ خود خارج کنم ولی بدبختانه بعد از واقعه خراسان و در واقع لطمه بزرگ به همه چیز ایران می گویم: غم عشق آمد و غمهای دگر از دل برد سوزنی باید کز پای برآرد خاری می توانم بگویم اتفاق خراسان کمرم را شکست و قوای من به کلی به تحلیل رفت.

    به عقیده من از عهد نادر تاکنون ایران کمتر همچو آدم فوق العاده ای دیده، از اول انقلاب ایران تا این آن هر چه بود همین بود.

    به جز از عشق که اسباب سرافرازی بود آنچه دیدیم و شنیدم همه بازی بود من هیچ وقت خودم را لایق اینکه در موضوع این شخص فوق العاده سخن گویم نمی دانم، تاریخ روزگار مرام و عقیده و خیالات مقدس او را در باب ایران نخواهد گذاشت از بین برود و همین قدر می دانم بعد از او امید من از هر جهت ناامید شد برای اینکه در این مدت او را دیدم و بس ناجی ایرانش می دانستم.

    پر، پرت شدم موضوع از دست رفت، پدرم به اندازه استعداد دماغ من از تربیت من غفلت کرد ولی به قدر گنجایش کله خود و تربیت آن زمان کوتاهی نکرده در دو چیز بیشتر ساعی بود: یکی در خصوص خط که آن اوقات گفته می شد «حسن الخط کمال المرء» دیگر در باب موسیقی.

    در سن سیزده سالگی به اولین معلم موسیقی مرحوم حاجی صادق خرازی که در اعداد محترمین قزوین شمرده می شد مرا سپرده چهارده ماه در خدمت استاد بزرگوار خود به تحصیل این علم کوشیدم اگر تحصیلات آن وقت را به همان ترتیب که نوشته بودم یعنی آن کتابچه را که به دستور معلم خود که به مناسبت هر آوازی شعری داشت امروز داشتم خیلی چیزها از آن فهمیده می شد چون دارای حنجره داودی بودم که می توان گفت معجزه یا سحری بود همین اسباب شد که پدرم به طمع افتاد از برای خطاهای خود که در دوره زندگی به واسطه شغل وکالت مرتکب آنها شده بود جلوگیری از آنها کرده باشد هیچ بهتر از این ندید مرا به شغل روضه خوانی وادار کرده باشد.

    من در آن موقع ناچار از قبول آن بودم این بود مقدمتا" به قول ساز زنهای حالیه از برای «پیش درآمد» روضه خوانی که نوحه خوانی است مرا سپرد به مرحوم میرزا حسین واعظ پسر حاجی ملا نوروز قزوینی که مردی فاضل و ادیب و در عصر خود بی نظیر بود.

    دو سه سال در پای منبر مرحوم میرزا حسن مشغول نوحه خوانی بوده و بیشتر نوحه ها را هم از قبیل « محرم زینب رسیده وقت سواری، بر شتر من نه محمل و نه عماری» خودم ساخته و می خوندم در عوض اینکه در ایران به این وسعت، چنان دایره زندگانی بر من تنگ شده است که از داشتن یک اتاق گلی محروم ماندم ولی هزار شکر برای آخرت صرفنظر از عمارات عالی که به جهت خود تدارک کرده و هم ممکن است بسیاری از دوستان خود را مجانی در آن خانه ها نشانده و با کمال خجلت عرض کنم: درعوض دل ز دوست هیچ نخواهم خانه مخروب ما اجاره ندارد مرا ز عشق وطن به این خوش است که گر ز عشق هرکه شوم کشته زاده وطن است پدر با داشتن دو پسر از من بزرگتر چون مرا روضه خوان خیال می کرد، وصی خود قرار داده اول خواهش او در وصیتی که کرده بود فرستادن نعش او بود به کربلا، طناب خود را از زیر آن بار کشیده و این کار را واگذار به ملک نقاله کردم چه که خدا نکرده اعمال او اگر خوب نبود او را عودت می دادند اولا پی سایر مرده ها چون او را به این افتضاح جواب داده بودند اسباب سر شکستگی بود فقط یک زحمت و خرج کردن من مانده بود دوم اینکه در جزو وصیت کرده بود که ثلث او را خرج و صرف روضه خوانی کنم باغاتی که به جهت صرف این کار معین شده بود آنها را تمام اجاره دادم.

    و اینک از روح پدر خود طلب آمرزش کرده و می خواهم هر گاه تقصیری از من در این باب سر زده است عفوم فرمایند و بدانند نان به نرخ روز خورده می شود هر روز بلکه هر ساعت دارای یک مقتضیاتی است که نمی شود جز آن کرد مثل اینکه در چنین عصری هر گاه او به جای من بود البته راضی نبود استخوان من در خاک بیگانه خاک شود گمان می کنم اگر روح در عالم باقی باشد آن روح را با خرافات بستگی و علاقه نباشد بنا به عقیده خود من روح پدرم به آن سبب از من شاد و خوشوقت باشد والا اگر خدای نخواسته غیر از این باشد تمام بدبختهائی که از اول عمر تاکنون دچار و گرفتار آن بوده ام بایست از این نقطه نظر دانست که برخلاف میل و عقیده پدر رفتار شده است پس قربان روح آن پدری که پسر او هم روح او را شاد خواسته و عقیده پدر خود را آشکار کرد.

    روح پدرم شاد که می گفت به استاد فرزند مرا هیچ نیاموز به جز عشق در واقع با اینکه جز آسایش اولاد هیچ نمی خواهد این پدر بیچاره راضی بوده است اولادش به بدترین بدبختیهای دنیا که عشق است گرفتار و به پای خود رو به هلاکت برود ولی نخواسته است دچار مشکلات خرافات و موهومات گردد من نیز از ایام کودکی تا هنگامی که عشق به وطن عزیز خود پیدا کردم که هر عشقی جز این عشق (عشق نبود عاقبت ننگی بود) کمتر وقتی بوده است که بی عشق و محبت زیست کرده بعد از عشق وطن هم اگر سرگرمی به جائی یا دلباختگی به هوائی داشته بهانه ام این بوده است مرا ز عشق وطن دل به این خوشست که گر ز عشق هرکه شوم کشته زاده وطن است تحصیلاتم در همان مدارس که یغما می گوید: مردم مدرسه را خوب شناسد یغما کافرم من اگر این طایفه....

    دارانند بوده است و همچنین خواجه رفتن میکده را به این مدرسه ترجیح داده می فرماید: بیا بمیکده تکلیف، شیخ مدرسه را که او به وسوسه کار باطل افتاده است یکی از متأخرین گفته است: مکن بمیکده تکلیف، شیخ مدرسه را پی مباحثه بی دلایل افتاده است خود ساخته ام: گرفته نور جهان تاب علم عالم و شیخ پی مباحثه بی دلایل افتاده است علت تکلیف کردن حضرت خواجه به میکده و منع از مدرسه را وقتی فهمیدم که: در میکده از من نخریدند به جامی آن علم که در مدرسه آموخته بودم در یک چنین مدرسه ای که ممکن است دنیائی برای تحصیل بد اخلاقی در آن داخل شده دیپلم گرفته خارج شوند تحصیل مقدماتی کرده به نحوی که ذکر شد تحصیل صرف و نحو کرده به کفش من هم کس جرأت کفشک گفتن نداشت از وقتی که چشمم به خط فارسی آشنا شد و پس از خواند گلستان حضرت شیخ سعدی بی نهایت میل به کلیات سعدی پیدا کرده اغلب غزلیات سعدی را در زمان کودکی حفظ داشته و همان اوقات هم گاهی شعر می ساختم تا سفر استانبول گمان ندارم موده غزلی نگه داشته باشم ولی بعد از مراجعت کمتر وقتی شده است اگر یک شعر هم ساخته آن را از خود دور کرده باشم ولی آنچه را که در قسمت اول جوانی که بها زندگانی است در قزوین ساخته ام به کلی فراموش کرده و از بین رفته است ولی به جهت نمونه طبع و ذوق آن اوقاتم قصیده ای را که یادگار بهار عمر است و در سن شانزده هفده سالگی ساخته و اتفاقا" بیشتر آن هم در نظرم مانده است در این فصل خزان عمر به تأسف گذشته می نویسم: باز از افق هلال محرم شد آشکار باز ابر گریه خیمه فکن شد به جویبار خط شکسته گر طلبی لوح دل نگر مکتوب گشته دل مشکن دل به دست آر اشعار آن وقتم مثل سایر اوقات به کلی از بین رفته است از وقتی که شروع به گفتن اشعار و سرود های وطنی کردم چندان دلتنگ نبودم از بین رفتن آنها بلکه دلتنگ از این شدم که چرا غیر اشعار وطنی و سرود های ملی چیز دیگر ساخته ام.

    در سن هفده هیجده سالگی از این مدرسه به این ترتیب که عرض شد با یک نخوت و غروری خارج شدم از زمان طفولیت چندین مکتب رفته و پیش سه نفر معلم خوش خط تحصیل کرده و اسامی محترمشان را در این صفحه از برای زینت ذکر خواهم کرد.

    حضرت استادی جناب آقا شیخ رضای خوشنویس شکسته و نستعلیق هر دو را خوب می نوشت، حضرت محمد رضای کتابفروش که مردی کامل و ادیبی فاضل بود شغلش کتابفروشی و مرا به خصوصیت پدرم تعلیم می داد.

    حضرت آقا شیخ علی شالی معروف به سکاک این آدم را می توان گفت مجسمه صنعت بود چهار پنج خط خوب می نوشت، نقاشی خوب می کرد در آن وقت صورت هر کس را شبیه می کشید، یاد دارم وقتی دوچرخه کوچکی ساخت و آن را کوک کرده چند قدم حرکت می کرد، دعوی این هم می کرد که هر گاه دولت مخارج مرا متحمل شود و پر ساخته با آن جعفر طیار پرواز خواهم کرد.

    منبت کاری خیلی خوب می کرد با استخوان شیر قلمدانهای خیلی اعلی می ساخت هنوز در قزوین قطعات او که به خط جلی نوشته و از میان آنها گل و برگ و صورتهای مختلف اشعار سفید بیرون آورده است زیاد است هر گاه بخواهم در خصوص این مجسمه صنایع مستظرفه چیز بنویسم خود آن کتابی خواهد شد مقصود از زمان طفولیت تا زمانیکه از قزوین خارج شدم با این معلم محترم خود مأیوس بودم، زنی داشت که به واسطه انس و زیاد دیدن، با من حال یکی از محارم نزدیک را پیدا کرده بود حاجی رضا خانی بود افشار که به واسطه شرارت دو پسرش، ترک علاقه از بوئین زهرا که یکی از بلوکات قزوین است کرده و علاقه زیادی که در آنجا داشت گذاشته در شهر نزدیک خانه معلم من خانه گرفت دو سال بود در قزوین توقف کرده زندگی می کرد دختری داشت فوق العاده خوشگل که زبان از بیان و قلم از تحریر ظرافت او عاجز است اتفاقا" این دختر را با زن معلم من الفتی بی نهایت بود روزی برایشان نمی گذشت که آن روز را به خصوصیت و دوستی یکدیگر بسر نبردند.

    شبی را در منزل معلم خود دعوت داشتم صحبت از خوشگلی این دختر به میان آمد کار تعریف به جایی کشید که به قول رمان نویسها و قصه سرایان ایران من یک دل نه بلکه صد دل عاشق دل باخته دختر شدم با یک حال یأس و ناامیدی از خواهر خود که زن معلم باشد خواهش کردم که بیش از این تعریف لازم نیست اگر ممکن می شود این دختر را از برای من بگیر که یک چنین دختری به این خوشگلی سزاوار است زن یک نقاش یا شاعری باشد مثل این بود که او هم دنبال همچو حرفی می گردد از فردا کمر برای این کار بسته و آنی راحت ننشست ولی قبلا" از او خواهش کرده بودم که در هر صورت باید دختری را که در زندگانی با من شرکت خواهد داشت ببینم روزی مرا در اتاق پنهان کرد و آن دختر بی خبر به منزل ایشان ورود نمود در صورتی که بی اطلاع بود از اینکه چه کسی را صید کرده یا به دام کدام صیاد گرفتار خواهد شد در نظر اول حس کردم که از این دیدن، از هر قبیل بدبختی بی نصیب نخواهم ماند حقیقتا": روز اول که دیدمش گفتم آنکه روزم سیه کند این است همین طور هم شد دیگر از آن ساعت یک ثانیه آسایش در خود ندیدم از طرفی هم این خانم، مادر دختر را ملاقات کرده چیزهایی از من گفت که هزار یک آن در وجود من وجود نداشت از سمتی هم همه روزه در ملاقات دختر گوش او را از حرف و دل او را از محبت من پر کرد می توان گفت هر دو یک حال داشتیم پس از مدتی مذاکرات کار به اینجا کشید که حاجی رضا خان از قلعه که یکی از دهات او بود مراجعت کند دیری نکشید که حاجی خان آمد که ای کاش خبر مرگش آمده بود آن وقت لازم بود با ایشان یک مردی داخل مذاکره شود معلم بزرگوار من با سابقه آشنائی که با ایشان داشت حاجی خان خواست داماد خود را دیده باشد از معلم من و من دعوت کرد اتفاقا" آن شب سخن از شعر به میان آمد غزلی را که در آن اوقات شاید به همین مناسبات ساخته بودم با آهنگی که از ته دل بیرون آمده و خبر از عشق می داد خواندم در صورتی که دختر خود را سرا پا گوش ساخته در پس پرده ایستاده بود صبح آن شب خبردار شدم که حال شب او مفاد این شعر بوده است: همه جا قصه دیوانگی مجنون است هیچکس را خبری نیست که لیلی چونست بدبختانه موقعی بود که آنچه دارائی داشته خرج بی عاری کرده با آن توقعات مرحوم پدرم که بایستی روضه خوان بشوم الواط و عرقخور بی عار شده بودم.

    جناب حاجی خان پس از تحقیقات کامل از وضع زندگی که هیچ یک از آنها در پرده نبود گفتند من تابوت دختر خود را به دوش چنین جوان ولگرد لوطی نخواهم گذاشت گر چه این حرف جای صحبت باقی نگذاشت ولی من هم آدمی نبودم که به این دو کلمه سر خود گرفته به خیال خود بروم از هر طرف و از هر قبیل اشخاص واسطه فرستادم عاقبت هواخواهان مرا به این حرف قانع کرد که در این کار از کلام الله مجید استخاره خواهم کرد هر چه گفتند: خیز و تفأل مزن به باده گساری کار به این خوبی استخاره ندارد به خرج ایشان نرفت بدبختانه استخاره راه نداد حالا یا صلاح ایشان بوده است یا صلاح من، در آن وقت خدا اعلا درجه دشمنی را در حق من به خرج داد در اینجا دیگر گفتگو ختم شد که در این باب ممکن نبود از هیچ دری بشود با حاجی خان درآمد من بدبخت شروع کردم به نقش بر آب زدنهای دیگر آنچه از اعیان نمره اول قزوین و از طبقات محترمین شهر به شفاعت به در خانه این نامرد فرستادم (بر سنگ خاره قطره باران اثر نکرد) در واقع تمام عملیات بی نتیجه ماند آن وقت بود که فهمیدم این که معروف شده است مرغ یک پا دارد یعنی چه.

    وقتی که از هر جهت راه چاره را مسدود دیدم آن وقت پیغام به دختر فرستادم که من در این مدت آنچه لازمه حدیث و کوشش بود به خرج دادم چون نتیجه نبخشید حالا چاره را منحصر به فرد می بینم و آن اینست که اگر این اظهاراتی که از طرف تو می شود حقیقت دارد باید در یک محضری حاضر شده به عقد من در آئی،شنیدم که پس از شنیدن موی خود را کنده که چگونه می شود زیر بار یک چنین ننگی رفت؟

    چه اگر در آن اوقات خدا نکرده دختری بی اجازه و میل پدر و مادر بلکه به میل دل خود شوهر اختیار می کرد در صورتی که کس و کارش با غیرت بودند دختر را کشته والا یک عمر او را ترک و از مال خود آن بدبخت را بی نصیب می کردند، پیغام فرستادم پس در این صورت دروغ می گوئی وانگهی من به تو قول می دهم وقتی که تو را عقد کردم این کار را مستور داشته اول پدر و مادر تو را راضی کرده با رضای خاطر ایشان مجلس عقد دیگری فراهم خواهم کرد فقط این کار برای اطمینان خاطر من و تست غافل از اینکه : سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم نتوان کرد نهان صوت دهل زیر گلیم بیچاره دختر تن به این ننگ در داده با کلفتی که سر و سرش یکی بود از راه حمام پنهان به منزل یکی از دوستان من که اسباب بدبختی او در آنجا فراهم شده بود حاضر شده اقرار کرد کار ختم شد امروز دختر از آن خانه بیرون رفت فردا شهر پر شد از این گفتگو (طشت رسوائی ما بود که از بام افتاد) پس از تحقیقات و کشف قضیه دختر را بعد از شکنجه های وحشیانه در حبس انداخته در اینجا( اهل دل را خبر از حالت من خواهد بود) اغلب شبها وقتی ملتفت می شدم که صبح شده است در صورتی که من در اطراف خانه دختر به خود مشغول به این خیال که اگر خدا نکرده زحمتی به او وارد آید صدای او را شنیده داخل خانه شده جلوگیری از حرکات وحشیانه آنها خواهم کرد در صورتی که این تصورات غلط جز جنون و دیوانگی چیز دیگر نبود دختر را آنچه تهدید کردند که بگوید این عقد اتفاق نیافتاده دیگری را عوض من برده و از او اقرار گرفته اند زیر بار نرفت، مادر دختر به خیال تطمیع من افتاد که آنچه جواهر دارم پنهان از حاجی خان فروخته به تو می دهم به شرط اینکه طلاق دختر را داده و به مردم هم بگوئی این شهرت بی اصل بوده است پیغام دادم: من زن از برای خرید و فروش و تجارت نگرفته بودم که هر وقت منفعت کردم بفروشم: ما یوسف خود نمی فروشیم تو سیم سیاه خود نگهدار پس از یأس و ناامیدی بنای شرارت را گذاشتند از طرفی برادرهای دختر به شهر آمدند، از سمتی طایفه حاجی سید جوادی که سیصد چهار صد نفر و یک محله قزوین اختصاص به آنها داشت، رئیس ایشان حاجی سید ابراهیم از علمای بزرگ قلچماق قزوین به شمار می رفت و نداشتن سواد هم در این طایفه از بزرگ و کوچک موروثی بود، جوانهای این فامیل همیشه مأمورین اجرای شرارت و هرزگی بودند، می شود گفت مختار جان و مال و عرض و ناموس یک مشت مردم حیوان و جاهل که همان مردم با دیدن این همه زحمت از دست ایشان، به دست بوسی ایشان مفتخر و از روی عقیده خریت هر وقت از آن محل عبور می کردند آستان نبوسیده نمی گذشتند مادر دختر از این طایفه بود همین قدر در مدت کمی چنان عرصه بر من از اطراف تنگ شد که چاره را ناچار به فرار دیدم پس از مشورت با دوستان که ممکن است بعد از مدتی کهنه شدن این حرفها و افتادن این آبها از جوی مراجعت به قزوین کرده پدر و مادر به واسطه علاقه با دختر گذشت کرده این به سهولت بگذرد، خداحافظی کرده پنهان به خارج شهر آمده در گاری پست نشسته به طرف رشت روانه شدم هر چه از شهر دور می شوم غم و اندوه هم آن به آن در نزاید است همچنین گویا صدای دختر را از محبس می شنوم که به من می گوید:

کلمات کلیدی: عارف قزوینی

ابوالقاسم‌ عارف قزويني (???? - ? بهمن ????)، شاعر و تصنيف ساز ايران. عارف در حدود سال ???? ه. ق در قزوين متولد شد. پدرش ملاهادي وکيل بود. عارف صرف و نحو عربي و فارسي را در قزوين فرا گرفت. خط شکسته و نستعليق را بسيار خوب مي نوشت. موسيقي را نزد حاج صا

عارف پسر ملاهادی متخلص به عارف در شهر قزوین تولد یافت، تحصیلات خود را در هفده‌سالگی بپایان رسانید، غزلیات واشعار دیگرش شورانگیز وحاوی مضامین ملی ووطن‌پرستی بود، در اواخر عمر گوشه‌گیری کرد به تصنیف شکلی نوداد. کلیات دیوان عارف چاپ شده است مشتمل بر 97 غزل، 89 تصنیف و12 شعر هجویه میباشد. با اینکه تعداد اشعار این شاعر کم است، با اینحال مسأئل اجتماعی وسیاسی یک ربع قرن رادربردارد. ...

عارف در حدود سال ۱۳۰۰ ه. ق در قزوین متولد شد. پدرش "ملاهادی وکیل" بود. عارف صرف و نحو عربی و فارسی را در قزوین فرا گرفت. خط شکسته و نستعلیق را بسیار خوب می نوشت. موسیقی را نزد حاج صادق خوارزمی فرا گرفت. مدتی به اصرار پدر در پای منبر میرزا حسین واعظ، یکی از وعاظ قزوین، به نوحه خوانی پرداخت و عمامه می‌بست ولی پس از مرگ پدر عمامه را برداشت و ترک روضه خوانی کرد. عارف در ۱۷ سالگی به ...

صداي ناله عارف بگوش هر که رسيد چو دف به سر زد و چون چنگ در خروش آمد ابوالقاسم عارف فرزند ملا هادي وکيل است که در شهر قزوين به وکالت اشتغال داشته است. مولد عارف قزوين، تاريخ تولدش در حدود سال 1259 خورشيدي و 1300 هجري قمري بوده است. عارف صرف و نحو عر

در تعریف واژه « نگارگری » که برخی از صاحب نظران از آن با نام « مینیاتور » یاد کرده اند نظرات متفاوت و گاهی کم و بیش شبیه به هم نیز ارائه شده است . از جمله در « فرهنگ معین » ذکر شده است : « مینیاتور ، تصویری کوچک است که در آن ریزه کاری به کار رفته باشد. نوعی نقاشی خاص در مشرق زمین که در آن قواعد علم مناظر ومرایا و کالبدشناسی رعایت نمی شود و در آن رنگ جنبه تزیینی دارد و ضمناجزئیات ...

سپاس پروردگار را که انسان را از خاک بي جان آفريد و به او نطق و بيان عطا فرمود – به انسان نوشتن آموخت تا او بتواند ميوه بستان انديشه هاي خود را به کام مشتاقانش بچپشاند و نغمه هاي جانبخش وجود را به گوش ايندگان برساند . سرزمين قزوين با پيشينه اي در ع

گذري بر حياتي عارفانه: مفسر فقيه و وارسته آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني در سال 1283شمسي در خانواده اي اصيل ومذهبي در تهران متولد شد.پدرش مرحوم حاج محمد تقي و برادرش مرحوم حاج آقارضاشاهپوري از تجار متعهد و مورداطمينان دربين بازاريان بودند.مرحوم ح

حجاب یکی از احکام اسلامی است که برای مردان و زنان وضع شده است. بخشی از این احکام که در سوره نور مورد اشاره قرار گرفته‌اند مربوط به حجاب زنان میباشند که در بحث از حجاب معمولا بیشتر به این آیات اشاره می‌شود. اگرچه حجاب اختصاص به مردان نداشته و بین مرد و زن مشترک است ولی از آنجا که احکام مربوط به زنان مشکلتر بوده و نمود بیشتری دارد بسیاری از حجاب فقط متوجه احکام مربوط به زنان ...

پيشگفتار بهار آخرين استاد شعر کلاسيک فارسي است . شاعري از تبار بزرگان که به ويژه قصيده سرايي ، ادامه دهنده راه استاداني چون رودکي و عنصري و فرخي و ناصر خسرو و سنائي و انوري بشمار مي آيد ؛ اما در عين حال نسبت به گرايش هاي شعر نو عنادي ندارد و خود ني

زندگي و شخصيت دهخدا استاد علي اکبر دهخدا از خبره ترين و فعال ترين استادان ادبيات فارسي در روزگار معاصر است که بزرگترين خدمت به زبان فارسي در اين دوران را انجام داده. لغت نامه بزرگ دهخدا که در بيش از پنجاه جلد به چاپ رسيده است و شامل همه لغات زبان ف

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول