درفرهنگ اصیل ِ ایران ،
تصویر« هبوط آدم ازبهشت» نیست
تصویر« هبوط آدم » در تورات وانجیل وقرآن،
در مکاتب فلسفی باختر ،
« فلسفی ساخته شد »
وبنیاد تفکر فلسفی، غرب گردید
وآن را از بُن ، تباه ساخت
به « فرّ سایه ات » ، چون « آفتابیم »
همائی تو ، همائی تو ، همائی
« گیتی که مجموعه همه جانهاست » ، سایه هماست .
ولی سایه انداختن هما ، هبوط گیتی ازهما و هبوط انسان، ازهما نیست ، بلکه سایه هما ، درفرو افتادن به زمین ، تبدیل به آفتاب وسرچشمه روشنی میشود !
این سخن که به نظرما، غیرمنطقی است ، چه معنائی داشته است ؟
ودرست این، تفاوت کلی فرهنگ ایران ، از فلسفه غربست ، که بجای « اندیشه هبوط » ، « اندیشه تعالی » می نشیند .
این سراندیشه فوق العاده مهم را باید بررسی کرد.
« بهمن » ، درفرهنگ اصیل ایران ، تخم درون هرجانی وهرانسانی است.
به عبارتی دیگر، بهمن ، « گنج نهفته » یا « کنزمخفی» یا « جان درمیان جان » درهرانسانی است .
در هرجانی در گیتی ، « گنج نهفته» هست .
درشاهنامه این سراندیشه ، به شکل « دژبهمن که درش ناپیداست ، و با هیچ زوروقهروقدرتی ، نمیتوان « دراین دژ» را یافت و آنرا گشود و آن دژرا تسخیرکرد » و به شکل ِ« پیدایش جهان به صورت ِ بند یا طلسم » عبارت بندی شده است .
فردوسی ، پس ازگفتار اندرآفرینش عالم » و بیان پیدایش آسمان و کوه و آب ورستنیها و پویندگان واینکه همه، « دربندند»، میگوید که : انسان درپایان ، پیداشد، تا باخردش ، این طلسم ها و بندهارابگشاید :
چو زین بگذری ، مردم آمد پدید
شد « این بند ها » را سراسر کلید
خرد انسانی با « کلید مهر»، این طلسم و بندها را میگشاید .
ویژگی بنیادی خرد انسان درفرهنگ ایران ، « پیوند مهری خرد با طبیعت و گیتی » است .خرد ، درفرهنگ ایران ، نمیاندیشد که چگونه میتواند طبیعت را با مکرو قهر و زور، مغلوب خود سازد، بلکه میاندیشد که چگونه با مهر، میتواند « درهای بسته به طبیعت هرپدیده ای را بگشاید » .
در هر چیزی وهر جانی درگیتی ، گنجی نهفته است که باید آنهاراجست وبدون قهرو زور و غلبه ، آنهارا گشود .
همچنین این سراندیشه درگرشاسپ نامه توسی ، به شکل « دخمه سیامک » عبارت بندی میشود .
گرشاسپ که همان « سام » باشد از ملاح میپرسد که « این حصن که دژ باشد، درنهفتش ، چه دارد ؟
ودراین دژ، چیست که هرچه درش را میجویند، در ِورود به آن را نمی یابند » ؟
درست این دژی که درش ناپیداست ، و « دخمه سیامک » میباشد ، همان « گنج مخفی » یا « بهمن » است و سیامک درشاهنامه ، وجودی جز« سیمرغ یا هما » نیست که نخستین پیدایش بهمن است (این مطلب درپایان این کتاب، بطورگسترده بررسی میشود ) .
بهمن ، بُن ِ همه جانهاست ، و مجموعه همه بُن ها درگیتی است .
بهمن ، گنج مخفیست ، که در پیدایشش ( در سایه افکندنش= پیدایش جفت وسه تا شدن ) ، تبدیل به « گنج نهفته درهرچیزی ودرهرجانی ودرهر انسانی » میگردد .
خویشکاری خرد انسان، گشودن این طلسمها یا بندها ، با کلید مهرهست ، چون بهمن ، اصل ضد خشم و قهراست، که گنج نهفته درهرچیزیست، و تا کسی به اندیشه حیله ورزی و غلبه جوئی و پرخاشگریست ، « درب ِخود » را به او نشان نمیدهد .
طلسم یا « دژ بهمن » را ، با زور وقهر وقدرت ، نمیتوان شکست ، و با کاربرد حیله و مکرو خدعه، نمیتوان گشود.
فرهنگ ایران با این سر اندیشه ، نشان میداد که گوهر سراسر هستی ، برضد قهر و مکرو زور و پرخاشگریست .
پایان همه غلبه جوئیها و قدرتخواهیها ، شکست است ، چون گوهر جهان ، راه را به شناخت خود، به چنین گونه غلبه جویان و قدرتخواهان می بندد .
اینجاست که باید ازخود پرسید که: آیا با همه راهها وشیوه هائی که برای غلبه برطبیعت وانسان یافته شده است ، گوهر جهان و انسان ، تصرف و شناخته شده است ؟
آیا این « گوهر آزادی درانسان » نیست که همیشه غلبه ناکردنی و تصرف ناپذیر باقی میماند ؟
حقیقت چیزها و انسانها و جانها را با زوروقهرو غلبه جوئی ، نمیتوان شناخت وبدان بینش یافت .
این ژرفای انسان هست که فقط عشق آنرا میگشادید .
ا این « بینش حقیقی» است که « دین » خوانده میشود .
« دین » ، گنج نهفته در هرانسانی بود ، که نه میشد بدان شهادت داد و اعتراف کرد ، و نه میشد بدان ایمان آورد ، و نه میشد آنرا ازکسی آموخت ، و نه با تقلید میشد دیندارشد .
ایمان و تقلید ، گواه بر « بیدینی = یا بی حقیقتی » بود .
با این تصویر، این سراندیشه که گوهر همه چیزها و انسانها و جانها ،« سرچشمه غنا » است ، بنیاد فرهنگ ایران شد ، که سپس درمکاتب فلسفی نوین ، همین اندیشه ، کشف گردید .
از این سراندشه است که سکولاریته و « اصل بنیادی حقوق بشر» ، مستقیما بدون هیچ پیچیدگی و موازماست کشی و « کاربرد فن و فوت تاءویل » ، آشکارا ازآن میزهد و میتراود.
حقوق بشر، براین اصل قرار دارد که « انسان ، خودش ، میزان ومعیارارزشها و قانونها و نظام وحکومت و اقصاد و ..
» هست.
ودرست این اندیشه که جان میان انسان، کلید گشاینده همه قفلها و درمانگر همه دردهاست ، اندیشه ایست که ازاین بهمن ، به مولوی به ارث رسیده است .
تو هرچه هستس می باش و، یک سخن بشنو اگرچه میوه حکمت بسی بچیدستی حدیث « جـان تـو » اینست و ، گفت من، چو صداست اگر تو شیخ شیوخی ، و گر مریدستی تو خویش درد گمان برده ای و ، درمانی تو خویش ، قفل گمان برده ای ، کلید ستی اگر زوصف تو دزدم ، تو « شحنه عقلی » واژه « شحنه»، معرب همان« شئنا= سئنا» یا سین وسیمرغ است.
وگر تمام بگویم ، ابا یزیدستی دریغ ازتو که در آرزوی غیری تو « جمال خویش ندیدی » که « بی ندیدستی » درست همین « جان »، که مولوی دراین شعر ازآن سخن میگوید ، همان « جان ِ جان » است که بهمن یا « گنج مخفی» میباشد.
« گنج » چیزیست که درآنجا که هست ، نمیگنجد .
ویژگی « گنج » ، ناگنجائی همیشگیش هست .
آنچه در جای خودش نمیگنجد ، و کشش بسوی رویش وگسترش و افزایش ازآنجا دارد ، گنج است .
واژه «گنج » که معربش« کنز» است ، درآرامی « گین+ زا gin+zaa » هست .
که به معنای « زهدان، یا اصل زاینده » است .
« گنج عروس » که دراصل، به « خمسه مسترقه یا اندرگاه » گفته میشده است ، و همان « پنج روز پایان سال»است که شمرده نمیشده است ، « تخمیست که سراسر گیتی، هرسال ازنو ، ازآن میروید »، ونام دیگر این خمسه مسترقه ، « پیتک » است ، که درکردی « پیته ک » به معنای « جهازعروس » است.
و « اصل آفریننده عروس ، که زهدانش باشد » ، « گنج» شمرده میشده است .
و« زهدان » ، درهمان آغازفرهنگ ایران، تبدیل به تصویری انتزاعی برای « اصل آفرینندگی» شده است ، که « درخود ، تخمی دارد که روینده و افزاینده ست، که درزهدان، نا گنجاست » .
بهمن ، درست « دوگیان = دوجانه » یا « اصل آبستنی » بود .
هرانسانی ، گنج مخفی ، یا « اصل آبستنی » است .
مولوی ، این سراندیشه را که « بُنمایه فرهنگ ایران » است ، در مفهوم « جـان ِ جـان » نگاهداشت .
بهمن ، مینوی درون مینو ، « تخم بازآفرین ، درون تخم » ، « من ِ من » ، « اصل جان ، درون جان» یا « جان ِ جان » است .
اصطلاح ِ « جان جان » درغزلیات ِ مولوی ، همان « بهمن یا اندیمان یا هخامن » فرهنگ سیمرغی ، یا « گنج مخفی » است .
« تخم » ، بیانگر« اصل » است ، نه « شخص ».
ولی تخم درفرهنگ ایران ،اینهمانی با شخص» هم داده شد.
و این ، اینهمانی« اصل با شخص » است که نشان میدهد درواقع بیشتر، درخدا ، یک اصل دیده میشود تا شخص.
درهرحال، مفهوم خدا درفرهنگ ایران ، میان « شخص» و « اصل » نوسان میکند .
به « بهمن» نیز ، شکل « شخص » ، یا شکل « خدا » داده میشود .
ولی درفرهنگ ایران ، خود واژه « خدا = خوا دای » ، به معنای « آن وجودیست که خودش ، خودش را میزاید ، خودش ، ازخودش ، پدیدارمیشود » .
به عبارت دیگر، « خدا ، اصل آبستنی است ».
بهمن ، تخم درون تخم ، یا « اصل جان ، درون هرجانی » است.
جان انسان، آبستن به جان خدا ، یا آبستن به « بُن همه جانها» است .
گفت که جان جان ، منم ، دیدن جان ، طمع مکن (مفهوم غیب ) ای بنموده روی تو ، صورت جان چرا چرا جان من ، جان تو ، جانت ، جان من هیچ دیدستی دو جان دریک بدن بدادم به تو دل ، مرا توبه از دل سپارم به تو جان ، که جان را تو جانی ازاین جان ظاهر، به جان آمدم من کزاین جان ظاهر، شود جان ، نهانی ای تو درجان ، چو جان ما ، درتن سخت پنهان ، ولیک پنهان نیست دست بر هرکجا نهی ، جانست دست برجان نهادن ، آسان نیست جان که صافی شدست در قالب جز که آئینه دار جانان نیست جمع شد « آفتاب ومه » این د م وقت افسانه پریشان نیست « آفتاب وماه » ، درفرهنگ ایران ، یکی از« جفت » های مشهورهستند .
خدا، ماهیست که هرروز ازنو ، خودش را که آفتابست میزاید .
ماه ، به خورشید آبستن است و درخورشید ، فرشگرد یا رستاخیزمی یابد .
اندیشه نوزائی ، برپایه « اندیشه جفت بودن » بنا شده است .
همچنین « اندیشه برابری درفرهنگ ایران» پیآیند ِ مفهوم خدااست .
خدا که آفریننده است ، خود را میآفریند .
پس ، آفریننده ، برابر با آفریده است .
آنچه را خدا میآفریند ، برابر با خود اوست .
وازاینهم فراترمیرود .
خدا در آفریده اش ، اعتلاء می یابد .
آفریده ، زیباترو بزرگترو نیکتر از آفریننده است .
چنانچه خورشید که آفریده ماهست ، زیباترو بزرگترو نیک تر ازماهست .
ولی همین خورشید است که ازسر، برابر با ماه میگردد .
ماه وخورشید ، دوچهره سیمرغند.
اینست که « جفت ماه و خورشید » دراین شعر، بیان « جفت بودن جان خدا و جان انسان » درهمان شکل « مادر وفرزند » هست .
ولی این سخن را مولوی میترسد آشکارا بگوید مستی افزون شدست و میترسم کاین سخن را ، مجال جولان نیست دست نه بردهان من ، تامن آن نگویم ، چه گفت را ، آن نیست این مفهوم « جان جان » در غزلی دیگر، شفافیت بیشتر می یابد خلقان ، بنهاده چشم درجان جان ، چشم به خویش (= جان جان ) در نهاده خود را هم خویش ، سجده کرده بی ساجد و مسجد و سجاده هم برلب خویش ، بوسه داده کای شادی جان و ، « جـان ِ شـاده » شاده ، نام سیمرغ در بلخ ، زادگاه مولوی بوده است ، و نیایشگاه شاد و نوشاد دربلخ ، نیایشگاه سیمرغ ( جان = گیان = آشیانه سیمرغ ) بوده است ، ونیایشگاه شاد ونوشاد ، هیچ ربطی به بودائیان ندارد وفقط برای تحریف نظر ، این شایعات ساخته شده است .
« بهمن » ، که اصل آبستنی یا « دوگیان = دوجان » است و« جان آفریینده » را دردرون « جان ظاهر» دارد ، « گنج پنهانی » یا « کنزمخفی » در هرانسانی است .
این اندیشه سپس دریک حدیث ، شکل اسلامی پیدا کرد، که الله میگوید که « من ، کنز مخفی بودم و دلم میخواست که شناخته شوم .
ازاین رو مخلوقات را خلق کردم تا مرا بشناسند » .
البته ، برغم آنکه این حدیث ، رونوشت برداری ازاندیشه اصیل بهمن است ، ولی محتوای اصلی درآن ، بکلی حذف ساخته شده است .
نخست اینکه الله فقط ، گنج مخفی میماند ، و تبدیل به « گنج مخفی » درهرجانی و هرانسانی » نمیگردد ، و آفریدگانش ، برابر با او نیستند ، بلکه فقط باید اورا بشناسند، و به او تعظیم کنند ، ولی هرگزخود او، وهمگوهراو نشوند .« شناختن » چیزی، « همگوهرشدن با آن چیز» نیست .
محتوای اصلی تصویر بهمن ،« اصل آبستنی » است که روشنی و بینش ، زایش ازتاریکیست .
این سراندیشه « زهشی یا انبثاقی بودن هرجانی و هرانسانی و هرچیزی » است که بکلی برضد ادیان نوری است.
محتوای اصلی اینست که « اصل آبستنی» یا « گنج پنهانی » ، درسراسر ِ هستی ، پراکنده و پخش میشود( بـغ که خدا باشد = همان پخش شدن است ) ، و سراسر جهان ، همسرشت و همگوهر بُن ( خدا ) هست .
این اندیشه که خدا یا اصل ، « جان هرجانی وطبعا هرانسانی » است ، « هسته اصلی عرفان » نیز باقی میماند .
« جان جان بودن » ، یا « دوجانه بودن هرجانی و هرانسانی » ، یا « انسان ، به کرداراصل آبستنی » ، رستاخیز فرهنگ سیمرغی ایران در عرفان است .
« جانی که میان هرجانی » هست ، بهمنست ، و چون بهمن ، بُن کیهان و زمان وخرد و عشق هست ، درهیچ جانی ، نمیگنجد » .
تو کئی دراین ضمیرم ، که « فزونتر از جهانی » تو که « نکته جهانی » ، زچه نکته ، می جهانی ؟
( می زهی ) این « در پوست خود ، نگنجیدن » ، هم یک اصل کلی درگیتی است ، وهم یک اصل خصوصی درانسان هست .
جان هرانسانی ، پوست و زهدان این « نکته فزونتر ازجهان و زمان و مکان » است .
این اصلست که آشکارا میگوید که هرعقیده و دین و مسلک و فلسفه ای که در آگاهبود انسان جا دارد ، فقط پوسته و نقش و صورت و جامه انسان هست ، ولی انسان، ازهمه آنها « فراترمیروید » و این پوستها را مانند « مار» ازخود میاندازد .
پوست اندازی ، ویژه جان انسانست .
این پوست اندازی ، همان « رستاخیز و قیامت و فرشگرد » است ، و نیاز به آن نیست که انسان هزاره ها درانتظار آمدن آن روز بنشیند .
تو آن ماهی که در گردون نگنجی تو آن آبی که درجیحون نگنجی تو آن درّی که از دریا فزونی تو آن کوهی که درهامون نگنجی چه خوانم من فسون « ای شاه پریان » شاه پریان ، سیمرغست که همان تخمیست که درون انسان نمیگنجد و این شاه پریان را ، محمد « ابلیس » میخواند که تو درشیشه و افسون نگنجی تو لیلیی و لیک از رشک مولی به کنج خاطز مجنون نگنجی توخورشیدی ، قبایت نور سینه است تو اندر اصلس و اکسون نگنجی تو ئی شاگرد جان افزا طبیبی ( سیمرغ ) دراستدلال افلاطون نگنجی تو معجونی که نبود در ذخیره ذخیره چیست ؟
در قانون ( کتاب ابن سینا ) نگنجی بگوید خصم : « تا خود، چون بود این ؟
» تو از « بیچونی » و ، در « چون » نگنجی چنین بودی دراشکمگاه دنیا بگنجیدی ، .....
ولی اکنون نگنجی انسان ، هنگامی به خود حقیقی اش میآید ، که درک این حالت ناگنجیدنی بودن در « خودِ اجتماعی وخودِ دینی و خودِعقیدتی وخود فلسفی وخود حزبی و خود طبقاتی و خود ملی و خود جنسی ..
» را بکند ، و این حالت ، همان حالتیست که « مستی » نامیده میشود .
این روند « ازخود خشکیده و سفت شده در آگاهبود اجتماعی و دینی و ملی و طبقاتی و...
» بیرون آمدنست ، که بیان « جستجوی خود ِ حقیقی » است ، و درعرفان ، « بیخودی » نامیده میشود .
گفتم که : مارا هنگامه بنما گفت : اینک اما تودرجوالی بدران جوال و سر را برون کن تا خود ببینی ، کاندر وصالی اندر ره جان ، پارا مرنجان زیرا همائی ، با پرّ و بالی نیاز برنجانیدن پا و گشتن گرد دنیا نیست، چون این هما درجان خودت آشیانه دارد .
انسان ، هنگامی انسان میشود که، جان درون جان او، جوانه بزند، و پوست این خود ِ ظاهری را بترکاند، و « احساس ناگنجیدنی بودن درآگاهبود خود » کند .
چنین احساس ناگنجیدنی بودن درخود ، گوهر « خندیدن » است .
هنگامی ، این جان درون جان ، که گنج مخفی ، که بهمن میباشد ، صدف آگاهبود را درهم میشکند ، انسان ، از بُن وجودش میخنددد .
ازاین رو است که نام دیگر بهمن ، « بزمونه » است، که به معنای « اصل بزم و اصل زائیدن » است .
بهمن درهرانسانی با اندیشه اش میامیزد ، و سراسر وجود انسان ، تبدیل یه یک « لبخند » میشود .
همچو گل ، ناف تو برخنده بریدست خدا لیک امروز مها ، نوع دگر میخندی باغ با جمله درختان زخزان ، خشک شدند زچه باغی تو ؟
که همچون گل تر میخندی تو چو ماهی و عدو سوی تو گر تیر کشد چو مه ازچرخ ، برآن تیر و سپر میخندی تو یقینی و عیان ، ...
بر ظن و تقلید بخند نظری جمله و بر « نقل و خبر » میخندی انسان ، خودش با روشنی زاده ازگوهر خودش، می بیند ، و طبعا برهرچه « نقل و خبر » است ، میخندد درحضور ابدی ، شاهد و مشهود ، تو ئی بر ره و رهرو و برکوچ و سفر میخندی این « خندیدن » که یکی از برترین « شیوه های گسستن از همه منقولات و اخبار، ازهمه سنـّت ها و پیشینه ها ، ازهمه آموخته ها » است ، بنیاد فرهنگ ایرانست .
این خندیدن از ته دل ، هنگامیست که انسان ، به بُن بهمنی ، به جان جانش میرسد ، و بار همه سنت ها و پیشینه ها و آموخته ها و منقولات و اخباررا با یک تکان ، از دوش خود، فرومیاندازد ، چون ازآنها ، بی نیازمیشود .
آنگاهست که انسان ، خودش ، میزان خودش میشود .
بینش بهمنی ، بینش خندان است.
بینشی است که گوهرش ، سرود است .
این گوهر موسیقائی بهمن است که « ماده و هیولای ساختارگیتی » میشود ، سایه میشود ، سه تای یکتا میشود ، عشق میشود .
برای شناخت گنج نهفته در درون هرانسانی ، باید آواز و آهنگ و بانگ اورا شنید .
این موسیقی و طنین و « تن تن تن یا ریتم و کوبه گوهراوست » که بیش ازهمه گفته هایش ، حال دل او را آشکارمیسازد .
دربُن وجود انسان ، موسیقی است، و در آغاز، موسیقی وعشق ، باهم یک جفت هستند .
اندیشه ای که با این موسیقی گوهری پیدایش نیافته است ، و انسان را به رقص نمیآورد ، اندیشه افسرده و خشکی است .
درد دل را اگر نمی بینی بشنو از « چنگ» ناله و زاری ناله نای و چنگ، حال دلست حال دل را توبین، که دلداری دست بر « حرف بیدلی» چه نهی ؟
« حرف » را درمیان چه میآری ؟
« گفته » را ، دانه های دام مساز که ز « گفت » است این گرفتاری گه کلید است « گفت » و گه ، قفلست گاه ازو روشنیم ، گه ، تاری گفت ، باد ، است ، اگر دراو بوئیست هدیه تو بود که گل داری « گفت » ، جامست ، اگر برو ، نوریست از رخ تو بود که انواری این « موسیقی شاد و خندان ورقصان که روح گفتار» است، و همآغوش « عشق و زیبائی » است ، گوهر « سرود خسروانی » است که همان « غزل » باشد .
ایرانیان ، غزلهای حافظ و مولوی وعراقی و عطار را ، از« معانی جعلی » که ازهمه سو، به آنها به زور میچسبانند ، درنمی یابند ، بلکه از« تموج آهنگ عشق و شادی و رقص و زیبائی که گفته ها و حرفها را میشکافند، ودرگفته ها و حرفهای آنها نمی گنجند » ، درمی یابند .
این « اولویت یابی موسیقی و عشق و رقص و زیبائی و زندگی دراین غزلهاست که « بُن ِ بهمنی » خودرا یکراست وبیواسطه مفسران ، درجان ِایرانی میجوید .
این عشق و زیبائی و موسیقی است که زندگی را دوباره « گرم » میکند ، و حرکت مکانیکی را تبدیل به « رقص زندگی شاد » میکند .
هرکه بفسرد ، برو ، سخت نماید حرکت اندکی گرم شو و جنبش را ، آسان بین خشک کردی تو ، دماغ از طلب بحث و دلیل بفشان خویش زفکرو ، لمع برهان بین هست « میزان ُمعینت » و بدان می سنجی هله میزان بگذارو ، زر بی میزان بین خشک شدن و افسرده شدن ، دراثر آنست که « تفکر همیشه با یک میزان معین که از آموخته ها و اخبارو دیگران ، گیرآورده ، همه چیزها را می سنجد » .
چنین عقلی ، عقالیست که بر میخ طویله شریعت و « یک مکتب فلسفی یا علمی» ، بسته شده است .
این « عقل عقالی » ، عقلیست که زندگی را میخشکاند و رقص شاد وآزاد را در زندگی ازبین میبرد.
پیدایش غزل درایران و بازگشتِ بُن فرهنگی ایران، ازتبعید غزل = سرودِ خسروی خسرو = هو+سرو= نای به = سیمرغ « غزل ، پیشآهنگ تفکرآزاد فلسفی » گنج نهفته درانسان ( بهمن = جان جان ) درخود، نمیگنجد .
انسان ، همیشه به جانی آبستن است ، که در راه زاده شدن است .
این گنج نهفته است که اگر، راهِ خود افشانی و خود زائی و خود روئیش باز نباشد ، زندانی است .
همانچه روزی ، زهدان بود ، ناگهان تبدیل به « زندان» میشود .
هربینشی و آموزه ای و عقیده ای ، روزی زهدان « جنین بینش حقیقی » است ، وسپس ، با گذر زمان ، « زندان همان کودک بینش » میشود .
بهمن ، جنبشی است از میان ِ فرد انسان ، به میان انسانها ( تشکیل دهنده اجتماع ) ، به میان چیزها ، به میان خود و انسانها ، به میان خود و چیزها ، برای آنکه ، خود را به چیزها وبه انسانها به پیوندد .
با انسانها و طبیعت ، یوغ بشود .
اینست که بهمن ، که اصل میان است ، با پیدایش ازمیان خود ، به میان خود و چیزی، به میان خود و اجتماع ، به میان خود و جانوران ، به میان خود و طبیعت ، پیوند را واقعیت میبخشد.
او همیشه درهرچیزی ، در هرانسانی ، درسراسر طبیعت ، درجستجوی جفت خود است .
این فوران بهمن ازاندرونی ترین بخش جان هرانسانی ( اندیمان ) ، چه ویژگیهائی دارد ؟
بهمن، در همان اندرون جان ، نخستین پیدایش خود را می یابد .
او تبدیل به بهرام و سیمرغ ( ارتا فرورد ) ، یا مهرگیاه ، یا « بَـرَم = برهما » ، ...
میشود ، و خود یوغی درمیان آن دو میشود، تا در « دوتا شدن »، بازآن دو « یکی بشوند » .
بهمن ، درکثرت یابی و تعدد یابی ، در گوناگون شدن ، در رنگارنگ شدن ، درمختلف شدن ، نمیگذارد ، که کثرت و تعدد و گوناگونی و رنگارنگی ، ازهم پاره بشوند ، بلکه باید درعین گوناگونی ، باهم پیوسته باشند .
این اندیشه ، درشیوه « بینش بهمنی ، بینش ِخردِ ایرانی » ، باز تابیده میشود .
نماد بهمن ، تـارک سـر است( موی گزیمه = ویزارد وَرس ) .
برای آنکه درشانه کردن ، موی سر را دوبخش میکنند ، و لی برای این کار، سر وکله را ازمیان ، نمیشکنند، وکله وسیما را دوشقه نمیکنند .
اینست که درشیوه تفکر سیمرغی ، مفاهیم « روشنی، بریده از تاریکی » ، یا« موءمن ِبریده از کافر» و بطورکلی ، « اضداد ازهم گسسته »، یا بسخنی دیگر « سپنتامینو ، که ازانگره مینو بکلی جداساخته باشد » نیست.
چنین گونه بینشی که ازهم می برّد ، با تصویر زرتشت از« ییما = همزاد= جفت » درسرودهایش ، بوجود میآید ، ولی درفرهنگ سیمرغی ، نبوده است .
در فرهنگ سیمرغی ، یا فرهنگ اصیل ایران ،همه گوناگونیها و رنگارنگیها ، برغم تمایز ازهمدیگر ، باهم آمیخته اند .
اینست که دراین فرهنگ ، مدارائی و گشادگی و بازبودن اندیشه در برابر عقاید و ادیان و مسالک و مکاتب ، اوج تعالی ِ خود را می یابد .
اندیشه « وحدت همه عقاید و ادیان برغم تفاوت و اختلاف » درعرفان ، چیزی جزبازتاب این اندیشه نیست .
به همین علت بود که به « رنگین کمان » ، « کمان بهمن » میگفتند ، چون رنگهای گوناگون، باهم آمیخته اند ، وباهم ، یک کمان را ساخته اند .
همچنین « پر و دم طاوس »، نماد همین اندیشه مدارائی یا « یگانگی همه رنگارنگیها » بود .
اندیشه های انسانها متفاوتند، ولی ، رنگهای یک رنگین کمانند.
همه برگهای درخت سیمرغ و همه میوه های درخت سیمرغ ،باهم متفاوت اند ، با آنکه همه ، ازیک درخت روئیده اندو درهمه یک شیرابه ، روانست .
معرفت و اندیشه ، درتمایز و تشخیص و داوری عقاید و ادیان ، نباید آنهارا ازهم پاره کند .
اندیشه ای که درمنشور کوروش بازتابیده شده ، ازهمین شیوه « بینش بهمنی » میآید ، و این تصویر « بهمن »، با تصویر « بهمن » درالهیات زرتشتی ، بسیار فرق دارد .
« بهمن » را هخامنشی ها « هخامن » مینامیدند ، چون خودرا « بهمنی = هخامنی » میدانستند .
این جفت شوی و یوغ شوی، برغم گوناگون شوی ، گوهربهمن است، که دربهرام و سیمرغ ، « دو=2» را تبدیل به« یک=1» میکند ، و ازاین رو، اصل « سه تای یکتائی، که اصل عشق باشد » پدید میآید .
این پیدایش بهمن، دردو اصل بنیادی ، در هرشب، در« میان شب» روی میدهد .
درواقع درمیان هرشبی ، بُن آفرینندگی ازنو ، در دو اصل بهرام و ارتا فرورد، پیدایش می یابد، که باهم جفت و یوغ میشوند .
این عشق ورزی دو اصل ، یا « یوغ شدن » را « ایویaiwi + سروتsruth + ریمrima » مینامند ، که به معنای « سرود نای ماه » است .
دراصل ، به « نوای نای » ، « سرود» گفته میشد، چون به نواختن نی،« نی سرائی » میگفته اند ( ماک کینزی) .
عشق و سرود، باهم جفتند .
عشق و جشن، باهم جفت هستند ، چون خودِ واژه جشن ( یز+ نا )، به معنای « نواختن نی» است .
« ریم » ، دراصل به معنای نای بوده است ، چنانچه به کرگدن ، ریما میگویند .کرگدن ، به علت داشتن شاخ روی بینی ، بدین نام ، خوانده میشود .
ازاینگذشته نام روز نخست هرماه ، نزد اهل فارس ، خرّم ژدا بود و نزد خوارزمیها ، ریم ژدا و نزد زرتشتیها، اهورامزدا بود .
ریم ژدا ، نام خدا و به معنای « شیرابه و مان ِ و اشه نای » است .
زشت سازی واژه ِ« ریم و ریمن » به معنای چرک ، زشت سازی موبدان زرتشتی است .
ارتا فرورد ، که « نای به » باشد ، با نواختن نی ، با « نی سرائی» ، جهان را میآفرید .
پس « سرود عشق » ، اصلی بود که جهان جان ازآن پیدایش می یافت .
به این « سرود عشق » که بُن پیدایش جهان جان بود ، « خسروانی سرود، یا سرود خسروی » هم میگفتند .
ترجمه « خسرو » به « مشهور و معروف ، و امثال آن » بکلی غلط است .
خسرو یا هوسرو ، به معنای « نای به » است که نام سیمرغ است .
خسرو که huruv= xu+srav باشد به معنای « نای به » است ، چون سروsrva که شاخ باشد ، ابزار بادی موسیقی ، همانند نای است .
بهترین گواه براین ، همان واژه « نی سرائی » و سرود است که ازهمین ریشه ( سروsru = شنیدن ) ساخته شده است .
آنچه را سپس غزل نامیدند ، ایرانیان « سرود » یا « خسروانی سرود » مینامیده اند .
سراسرگیتی ، که مجموعه جانها باشند ، همه ازسرود نی ، سرشته و آغشته و بافته میشدند .
گوهرهمه جانها ، سرود خسروانی یا « غزل » بود .
رد پای این اندیشه درادبیات ایران باقی مانده است .
حافظ میگوید : مغنی نوائی به گلبانگ رود بگوی وبزن ، خسروانی سرود و به اشعارحماسی یا پهلوانی، « پهلوانی سرود » میگفته اند سخنهای رستم به نای و به رود بگفتند بر پهلوانی سرود سرود نی یا سرود خسروانی ، یاد آور همان عشق نخستین بود که جهان از بانگ طرب و شادی عشق ، پیدایش می یافت .
دگر باره سرمستان ، زمستی در سجود آمد مگر « آن مطرب جانها » ، ز « پرده » ، در سرود آمد مطرب جانها = رام و سیمرغ ، ازپرده = از غیب عشق ، شناخت بُن و اصل خود ، سرود زا هست .
برای ایرانیان « سرودن سرودهای خسروانی » ، پرستیدن و پرستاری کردن ِ« نای به = سیمرغ = سـلـمـی sai+rima» یا « فرّخ » یا « اصل عشق » بود ، که « مادر زاینده درون هرانسانی و هرجانی » بود .
اینست که مولوی ، در غزل سرائی ، درست بازگشت «از شریعت اسلام» را به « بُن فرهنگی ایران » درمی یابد .
واین « سرود عشق » که جوشش وزهش بُن ازجان جانست ، جانشین « دعا و تسبیح دینی » میگردد .
« خواندن غزلهای حافظ یا سعدی یا مولوی ویا عطار» به آواز، و درهمنوائی با موسیقی ، درواقع « نیایش جشنی ، یا جش ِ وصال با خدا ، جشن آمیزش با جان جان » است ، که جانشین « ادعیه و مناجات و تسبیح دینی و شریعتی » میگردد.
اینست که ایرانی درشنیدن این غزلها با سراپایش به « حال » که همان « آل = سیمرغ » باشد ، میآید.
درسرود، انسان ، جفت سیمرغ یا « جان شاده » میشود .
« سرود شادی عروسی انسان با خدا ، جفت شدن جان با جان جان » ، که همان « حال » باشد ، نیایش حقیقی ایرانی میگردد، و جای « تسبیح الاه و ادعیه دینی » را میگیرد .