درباره ی فردوسی وشاهنامه
حکیم ابوالقاسم فردوسی از ستارگان قدراوّل آسمان ادب وفرهنگ ایران است که در دوره های گذشته ی تاریخی،با کتاب گرانقدرخود شاهنامه،درمیان مردم شهرت یافته است واز غایت روشنی بعدها زندگی اودرغباری از تیرگی وناشناختگی فرورفته است.فردوسی را همگان می شناسند امّاحیات و کارواندیشه او،چنانکه بوده،برهیچ کس روشن نیست.
قدیمی ترین کتابی که به نام فردوسی واثرجاودانه ی او اشاره می کند،تاریخ سیستان متعلق به نیمه ی قرن پنجم است ومفصّل ترازآن چهارمقاله ی نظامی عروضی که درسال550 هجری یعنی نزدیک به یک قرن و نیم پس ازفردوسی تأ لیف شده است.
اطّلاعات تاریخ سیستان درباره ی فردوسی ا ز چند سطر نمی گذرد آنچه درچهار مقاله درباره ی وی آمده است ،ومتاسّفانه به کتاب های دیگر نیز راه یافته،مانند بسیاری ازاطّلاعات دیگرآن کتاب توأم با داستان پردازی و فاقد اعتبار لازم تاریخی است.
آنچه درباره ی فردوسی به کمک قراین و نشانه های تاریخی از شاهنامه بدست می آید و تا حدودی می توان به صحّتش اطمینان داشت ،این است که وی در یکی از سال های329 یا330 هجری ،یعنی همان سال هایی که شمع زندگانی رودکی سمر قندی‹‹ شاعر تیره چشم و روشن بین ››عصر سامانی خاموشی می گرفت،در منطقه ی طوس(شاید قریه ی باژ یا فاز کنونی) به دنیا آمد.از خانواده و کسان او اطّلاع چندانی در دست نیست ؛ همین قدر می دانیم که وی از نجیب زادگان طوس بود واز خود املاک واموالی داشت،به طوری که می توانست از درآمد ملک موروثی نزدیک به دو بهره از حیات بارور خود را در رفاه نسبی بگذراند.
نجیب زادگان ایرانی تباردرروزگارفردوسی طبقه ای صاحب مقام ودارای امتیاز اجتماعی خاصّی بودند که به ‹‹دهقانان›› شهرت داشتند؛وعبارت بودند از گروهی از نجبای درجه ی دوم که از امور لشکری به دور بودند وتنها خود را به دفاع از ارزش های قومی وهمچنین ولایتی که درآن پای بند بودند،می دیدند.
این طبقه در هروقت وزمان نزد معلمان دینی به خوبی تربیت وتهذیب می شدند وحافظ سنت وفرهنگ ایرانی بودند،چنان که پس ازسقوط امپراطوری ساسانی روایات تاریخی وداستان – های ملی ایران را حفظ داشتند وسینه به سینه به نسل های بعد از خودمنتقل می کردند.
نام او وپدرش در نخستین ترجمه ی شاهنامه به زبان عربی که در حدود سال620 هجری صورت گرفته ،منصوربن حسن وکنیه ولقب شاعری اش بنا برقد یمی ترین مآخذ، یعنی تاریخ سیستان وچهار مقاله ابوالقاسم فردوسی امده است ودر این تردیدی نیست.
از کودکی ونوجوانی فردوسی اطّلاع چندانی ازشاهنامه به دست نمی آید،امّا ظاهراً بین سی و پنج تا چهل سالگی بود که دقیقی شاعر حماسه پرداز وهم ولایتی او، که نظم روایات ملّی ایران را چند سال پیش آغاز کرده بود،درسن جوانی به دست غلامش کشته شد وفردوسی بر آن شد که کار ناتمام اورا دنبال کند.
دراین کارجوانمردی ازدوستانش به تشویق اوهمت گماشت وخداینامه ی منثور را که دربرگیرنده ی تاریخ شاهان قدیم ایران بودوچندسال پیش ازآن به امرابومنصورمحمدبن عبدالرزاق طوسی فراهم آمده بود دراختیارش گذاشت وفردوسی ازروی آن سرودن شاهنامه را آغاز کرد.
هنگامی که فردوسی تقریباً پنجاه وهشت ساله بود وبیش از دو ثلث کتاب خود را به نظم درآ ورده بود، محمود غزنوی درسال 387هجری به جای پدرنشست وباافزودن قلمروسامانیان وصفاریان به محدوده ی فرمانروایی پدر،امپراطوری وسیعی در شرق وشمال شرق ومرکز ایران آن روز به هم زد.فردوسی که بر اثرمرور زمان وعدم رسیدگی لازم ونیز خشکسالی های پیاپی املاک خود را یا از دست داده بود ویابر سر کار نظم شاهنامه گذاشته بود، در اواخرعمر براثر تنگدستی و یا به سبب آن که تقدیم آن را به پادشاهی مقتدر برای بقای کتاب خود لازم می دید،به این اندیشه افتاد که شاهنامه را به نام محمود کند.اما نظر به اینکه شاهنامه اثری ایرانی بودوبه کام ترکان تلخ آمد ودیگراینکه فردوسی شیعی مذهب ومحمود سنی متعصب بوده است
هنگامی که فردوسی تقریباً پنجاه وهشت ساله بود وبیش از دو ثلث کتاب خود را به نظم درآ ورده بود، محمود غزنوی درسال 387هجری به جای پدرنشست وباافزودن قلمروسامانیان وصفاریان به محدوده ی فرمانروایی پدر،امپراطوری وسیعی در شرق وشمال شرق ومرکز ایران آن روز به هم زد.فردوسی که بر اثرمرور زمان وعدم رسیدگی لازم ونیز خشکسالی های پیاپی املاک خود را یا از دست داده بود ویابر سر کار نظم شاهنامه گذاشته بود، در اواخرعمر براثر تنگدستی و یا به سبب آن که تقدیم آن را به پادشاهی مقتدر برای بقای کتاب خود لازم می دید،به این اندیشه افتاد که شاهنامه را به نام محمود کند.اما نظر به اینکه شاهنامه اثری ایرانی بودوبه کام ترکان تلخ آمد ودیگراینکه فردوسی شیعی مذهب ومحمود سنی متعصب بوده است ودرشاهنامه چنان که توقع می داشته ازوی ستایشی به عمل نیامده است همچنین به سبب شعرناشناسی محمود وحسد حاسدان ،این کتاب مقبول طبع سلطان غزنه واقع نشد و قدرکار بزرگ استاد طوس نادیده گرفته شد وپاداشی که شایسته ی این اثر عظیم و رنج سی ساله ی او بود به وی نداد.از این رو فردوسی ناکام ورنجیده خاطرسال های آخرعمرخود را در تنگدستی وضعف قوا وبیماری وتنگدلی گذرانیدوسرانجام درحالی که نزدیک به هشتاد سال داشت به سال 411هجری در گذشت ودر زادگاه خود طوس به خاک سپرده شد.
فردوسی در اواسط کار (شاید سال 394) به دلایلی که پیش از این گفتیم تصمیم می گیرد شاهنامه را به نام محمود کند،وبرای نخستین بار در پایان داستان کیخسرو وپس از آن درچند جای دیگر از او به نیکی یاد کر ده است.
درعرصه ی معتقدات دینی،فردوسی روشن بینانه راه اقلیت بر حق رابرگزیده است.مذهبش شیعه ی معتزله وشیوه ی فکری او شعوبیه است.همین روشن بینی حکیمانه سبب شده است که مناقشات نژادی را با معتقدات مذهبی نیامیزد.
در مقدمه ی کتاب پس از ستایش پیامبر اسلام دلبستگی وشیفتگی خود را به خاندان پیامبر این گونه آشکار می کند: به گفتارپیغمبرت راه جوی دل از تیرگی ها بدین آب شوی گواهی دهم کین سخنها زاوست تو گویی دو گوشم بر آواز اوست که من شهر علمم علیم در است درست این سخن قول پیغمبرست منم بنده ی اهل بیت نبی ستاینده ی خاک پای وصی فردوسی ، روشن اندیش شیعه مذهب و باورمند مخلص مولای متقیان، و نیز شیفته فرهنگ ایران است.
به یک معنا شاهنامه تجلی گاه عناصر یاد شده می باشد ، وپیکار نامه ای است که دریک زمان در دو جبهه به کوشش ایستاده است.
بنابراین گزافه نیست ، اگر بگوییم،آنچه را که زبان واندیشه ایرانی می توان نامید،یک جااز خامه ی حکیم دشت طوس تراوش کرده است.
بی هیچ گمانی فردوسی،برجسته ترین شاعرایران است.کاربزرگ اویعنی شاهنامه منظومه ای است که زیر بنای آن اصا لت رنج آدمیزاد است.
به حیث چنین شالوده ای همواره عامه ی مردم آن را خوانده اند وجان تشنه ی خود راازسرچشمه ی لایزال بینش فردوسی که از ملتقای قضیلت وایمان ترکیب یافته است بی دریغ سیراب کرده اند.
زن در تعبیر شاهنامه ایران اسلامی همواره و درهمه جا به فرهنگ و ادبیا ت دیرپا و با لنده اش شناخته شده است ، این عنصر اصیل است که ایران را پیوسته بر سر پا داشته و هم اکنون نیز با اتکا به آن وبرقراری رابطه بین ادبیات کهن ایران زمین وبا توجه به نکات اخلاقی ، عرفانی وسرگذشت یلان،دلاوران وپهلوانانی که به وفوردرادبیات ایران یافت می شود،می توان با پیامد های شوم تهاجم فرهنگی که هم اکنون کشور ما با آن مواجه است مقابله کرد.
شاهنامه،آبرو،هویت ومایه ی مباهات هرایرانی است.فردوسی درشاهنامه ازموارد مختلفی نام برده است.ازجنگ آوری ودلاوری پهلوانان ایرانی وازذکاوت ودرایت آنها،اما یکی از نقاط بر جسته ی شاهنامه فردوسی زنان مختلف شاهنامه است.
زنانی که درموقعیت های مختلف نقشی بسیار مهم در زندگی مردان بزرگ شاهنامه دارند.
زنانی مانند تهمینه،سودابه ، رودابه فرانک ، شیرین ، ارنواز، شهنواز، منیژه ، سیندخت ودیگران که جمعاً پنجاه ونه نفر هستند.
فردوسی درشاهنامه ازتعبیرات واظهار نظر های متفاوتی در باره ی زنان سود جسته است .
که این اظهارنظرها یاعقیده ی خود فردوسی درموردزنان بوده ویااززبان قهرمانان داستان ها ی حماسی اوست که به اقتضای زمان ومکان بیان کرده اند.
او در شاهنامه گاهی زنان را بسیاروالامقام ودرحد ومنزلت فرشتگان وبه پاکی ومعصومی آنان می بیند و آنان را عامل سعادت و خوشبختی برای هرمردی می داند وگاهی نیزپاکدامنی ، دانش وعقل،پرهیزکاری،تیز هوشی وشجاعت زنان راهمانند مردان می داند وآنهارامی ستاید.
در بعضی مواقع زنان را دیو صفت و بد کردار می داند وهمانند دانستن رفتار وگفتار یک مرد را به زنان نوعی توهین ودشنام به مرد وتأ ثیر پذیری اززنان را موجب گمراهی وبدبختی می داند: کسی کو بود مهتر انجمن کفن بهتر اورا زگفتار زن سیاوش به گفتار زن شد به باد خجسته زنی کو زمادر نزاد ودر جایی دختران وپسران را برابر ومساوی می داند ومیان آنها تفاوتی قایل نیست واورا مانند پسران عزیز و گرامی می داند مثلأ هنگامی که فریدون دختران شاه یمن را برای پسرانش خواستگاری می کند، شاه یمن که دختران خودرابسیارعزیزمی داشت اندوهگین وناراحت شد.
پیامش چوبشنید شاه یمن بپژمرد چون زاب کنده سمن همی گفت گر پیش بالین من نبیند سه ماه این جهان بین من مرا روز روشن بود تیره شب بباید گشادن بپاسخ دو لب زن دریک موقعیت راز دار ،هوشمند ومشاور مرد است وگره گشای اودر زندگی است ومیتواند با ذکاوت وهوشمندی وتدابیر عاقلانه ی خود مرد را ا مشکلات رهایی دهد مانند سیندخت مادر رودابه،هنگامی که مهراب پدر رودابه ازعلاقه دختر خود به زال آگاه می شود،خشمگین وعصبانی می گردد.
سیندخت با تدبیر ورازداری خود از خشم مهراب شاه می کاهد.
سپس به دیدار سام می رود وبا رفتن به نزد او اختلافات را رفع می کند.
چوبشنید سیندخت بنشست پست دل چاره جواندراندیشه بست یکی چاره آورد از دل به جای که بد ژرف بین و فزاینده رایودر موقعیتی دیگر زنان را متهم می کند که راز دار نیستند ونباید در هیچ زمانی رازی را به آنان گفت زیرا که زنان رازداری نمی دانند واز موهبت این صفت بر خوردار نیستند.
چه نیکوسخن گفت آن رازدان زمردان نکن یاد در پیش زن دل زن همان دیو راهست جای ز گفتار باشند جوینده رای اینها همه تناقضاتی است که درشاهنامه ی فردوسی به ضرورت موقعیتهای مختلف مکانی و زمانی آورده شده است که متأ سفانه درحا ل حاضر دستاویزی برای کسانی شده که می خواهند فرهنگ ما را زیر سوا ل ببرندوبدون درک شرایط ، بعضی ازاشعار فردوسی را مثال آورده وجزنشان دادن ضعف وخواری زنان در جامعه ی کنونی ایران زمین از آن نتیجه نمی گیرند دشمنان دین وفرهنگ و آداب ما به هر چیزی متوسل شده اند تا بگویند زن در ایران از ارزش واعتبار برخوردار نیست.زنان درایران هیچ آزادی عملی ندارند.اما همه ی ما می دانیم که دول غربی با این حیله ونیرنگ می خواهند ما را ازارزشهای خود دورکرده وهمقدم وهم-آوا با خود کنند.
اما اگر زنان ایرانی با فرهنگ ودین و ادبیات خود به اندازه کافی آشنا باشند می دانند که اینها همه ترفند است ، وباید دانست که شعر شاعرانی همچون فردوسی را نمی توان تنهادرچند بیت خلاصه ،و آن را معنی کرد.زیرا شعر فردوسی را باید از ابتدا تا انتها خواند،موقعیت زمان ومکان را در نظر گرفت وبعد در مورد آن قضاوت کرد.
شعر فردوسی بیشتر به صورت محاوره وگفتگوی دو نفره است .
گاهی اوقات صحبتها از زبان شخصی گفته می شود که شاید خود او شخصیت مثبتی نباشد و درجایی دیگر از زنانی صحبت می شود که فاقداخلاقها وارزشهای واقعی هستند که درشاهنامه چندین موردازاین زنان به چشم می آید.ودر کل باید تمام داستان را خواند ودر مورد آن اظهار نظر کرد.
در شاهنامه همگی زنان به جز چند تن از طبقه خاص و بالا بوده اند.همه ی آنان یا ملکه هستند یا شاهزاده های زیبا از کشورهای مجاورایران از جمله چین،هند ،توران،یمن وغیره.
یکی از جلوه های زیبا در شاهنامه عشق است که در همه جا به ازدواج می انجامد واین عشق حقیقی است،نه عشقهای رنگی وننگی.
ازدواج در شاهنامه با توافق پدر ومادر ودر صورت لزوما اجازه پادشاه ومطابق آیین وسنت انجام می شود.
یکی دیگر از نکات جالب شاهنامه نشان دادن عشق است ،که هیچ گونه ممنوعیتی برای دختر وپسر ایجاد نمی کند .دختران می توانند بدون هیچ گونه نگرانی عشق خود را نسبت به مردان مورد علاقه خود بیان کنند.،آنان عشق خود را بدون هیچ ابایی ابراز می کنند واگر به هر دلیلی خود نتوانند این کار را انجام دهندازکنیزان خود می خواهندکه این کار را برای آنها انجام دهند.
دختران شاهنامه یا در یک نگاه عاشق وشیفته پهلوانان می شدند ویا با شنیدن پهلوانی ودلاوری و زیبایی آنان مشتاق او گشته وخواستار اوبودند.
تهمینه که باشنیدن اوصاف رستم عاشق وشیفته اوبود،هنگامی که او به کاخ پدرش آمده بود نیمه شب به سرای رستم رفت وبا اوبه گفتگو پرداخت: بپرسید زو گفت نام توچیست چه جویی شب تیره کام توچیست چنین داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی که از غم به دو نیمه ام یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژیر و پلنگان منم به گیتی زخوبان مرا جفت نیست چومن زیر چرخ کبودانه نیست به کردار افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی که از شیر ودیو ونهنگ وپلنگ نترسی وهستی چنین تیز چنگ هر آنکس که گرز توبیند بچنگ بدرد دل شیر و چنگ پلنگ نشان کمند تو دارد هزبر ز بیم سنان تو خون بارد ابر چو این داستان ها شنیدم زتو بسی لب به دندان گزیدم زتو بجستم همی کفت ویال وبرت بدین شهر کرد ایزد آبشخورت ترا ام کنون گر بخواهی مرا نبیند جز این مرغ وماهی مرا یکی انکه بر تو چنین گشته ام خرد را ز بهر هوا کشته ام ودیگر که از تو مگر روزگار نشاند یکی پورم اندر کنار مگرچون توباشدبه مردی وزور سپهرش دهد بهرکیوان و هور در شاهنامه ازدواج ها یا به خاطرعشق است یا به مصالح سیاسی دوکشور،یابه خاطرتشویق پهلوانان و رزم آوران به جنگاوری ودلاوری است.
زنان شاهنامه اکثراً از کشورها ی دیگر هستند، اما همه جا نسبت به شوهران خود مهربان هستند به جز چند مورد نادر (زن اردشیرمادر شاپور،سودابه زن کاووس و...) اما اگر به لحاظ رعایت حقوق خانواده وحقوق مردان واستحکام بنیاد خانواده وزناشویی نباشد.باید گفت که به مصداق گفته سعدی ‹‹زن جوان را تیری در پهلو به که پیری››.
زن شاهنامه در همه جا وفادار ،پاکدامن،راز دار وعلاقه مند به شوهر خود باقی می ماند.
پارسایی،پاکی،عفت، شرم وپوشید گی زنان در همه جا مورد مدح وستایش قرار گرفته است .
ودر شاهنامه به جای به کار بردن واژه هایی چون ‹‹دختر››،‹‹زن›› ا زلفظ پوشیده رویان استفاده شده است که این این پوشید گی یکی از صفات خوب وبرترزنان ایران زمین است .
همه روی پوشیدگان را زمهر پراز خون دلست وپراز آب چهر زپوشیده رویان یک شهر ناز د گر پاکدا من بنام ارنواز یکی دیگر از مشخصه های شاهنامه این است که فردوسی در این کتاب برای مادر احترام و ارزش بسیاری قایل است.
دراین کتاب فداکاری مادرهمیشه درحد اعلا بوده ومحرماسراروراهنماوغمخوارفرزنداست.مانند:‹‹فرانک››مادرفریدون،‹‹سیندخت›مادررودابه،‹‹تهمینه››مادر سهراب،‹‹کتایون››مادر اسفندیار ودیگر مادرانی که در شاهنامه ذکر شده است.
‹‹ فرانک››مادر فریدون ستاره شناسان به ضحاک که پادشاه وقت بود گفته بودند به دست سالار وفرماندهی دلاور به نام فریدون که هنوز از مادر متولد نشده است کشته خواهد شد.ضحاک برای حفظ تاج وتخت خود در جستجوی فریدون بود تا اورا بکشد ودر امان باشد.چندین سال گذشت وفریدون متولد شد.
خجسته فریدون زمادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد ببالید بر سان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی جهانجوی با فر جمشید بود به کردار تابنده خورشید بود پدر فریدون آبتین نام داشت.اوبه دست ضحاک ستمگر کشته شدمادر دانا وفرزانه فریدون که فرانک نام داشت وقتی مرگ همسر رادید فریدون را به چمنزاری زیباوسرسبز برد.
آنجا گاوی بود بسیار شیرده که نام او را ‹‹پر مایه ›› گذارده بودند.مردی آنجا زندگی می کرد که مادر فریدون از او خواست تا فریدون را بپذیردو با شیر آن گاو او را بزرگ کند آ ن مرد پذیرفت.
فریدون سه سال با شیر آن گاو پرورش یافت.
ضحاک که همچنان در جستجوی فریدون بود از وجود آن چمنزار و گاو پر مایه خبردار شد اما قبل از آن, مادر فریدون آنجا رفت وفریدون را با خود به کوه البرز نزد یکی از مردان خداجو گذاشت.ضحاک به آنجا رسید وچمنزاررا به آتش کشید وگاو را نیز کشت.
هنگامی که فریدون شانزده ساله شد به ملاقات مادرش آمد و سراغ پدر را گرفت.
از او خواست که در مورد پدرش برای او توضیح دهد.
بگو مرمرا تاکه بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانش داستانم بزن وفرانک به فریدون چنین گفت: زتخم کیان بود وبیدار بود خرد مند وگرد وبی آزاربود وطهمورث گرد بودش نژاد پدر بر پدربر همی داشت یاد نام پدر تو آبتین بودکه به دست ضحاک کشته شد.ضحاک دومار بر شانه داردوبرای در امان ماندن از شر مارها باید هر روزمغز دوجوان را بخورد.
وآشپزان هر روز از مغز دو جوان برای او غذا درست می کنند.روزی پدر تورا برای اینکار بردند.
آتش انتقام در دل فریدون روشن شد.با خود گفت باید از ضحاک انتقام بگیرم.مردم که از ستم های ضحاک بسیار ناراحت ودر فشار بودند به طرفداری او بر خواستند وکاوه ی آهنگرهم که یکی از مخالفان ضحاک بود به او پیوست.
آنها به کمک یکدیگر ضحاک را شکست داده وفریدون به تاج وتخت شاهی رسید.
فرانک از این خبر بسیار شاد شد و خداوند پاک را شکرکرد که به فریدون قدرت وتوانایی گرفتن انتقام پدر از ضحاک را داده است وجهان را از وجود آن دیو سیرت پاک کرده است.
پس آگاهی آمد زفرخ پسر به مادر که فرزند شد تاجور همه خواسته بر شتر بار کرد دل پاک سوی جهاندار کرد رودابه «مهراب» پادشاه کابلستان بود و از نژاد ضحاک عرب.
او هر سال برای سام دلاور, پهلوان ایرانی هدایای بسیاری می فرستاد تا بدین وسیله از حمله ی او ایمن باشد.
بعد از مدّتی زال پسر سام پهلوان خواست تا سفری به کابلستان داشته باشد .ومهراب از این قصد ونیّت آگاهی یافت وبا سپاهیان خود به استقبال زال شتافت.
هنگامی که مهراب به نزدیکی اقامتگاه زال رسید زال به استقبال او آمد واورا بسیار گرامی داشت.
مهراب از این دیدار بسیار خرسند وسر حال بود ودانش وکمال زال را می ستود وعاشق هوش وذکاوت او بود.هنگامی که مهراب به کابلستان بازگشت وزال با بزرگان تنها ماند زبان به ستایش مهراب گشود.
یکی از سالاران سپاه به زال گفت: پس پرده ی او یکی دختراست که رویش زخورشید روشنترست زسرتا به پایش به کردارعاج به رخ چون بهشت وبه بالاچوساج دوچشمش به سان دونرگس به باغ مژه تیرگی برده از پر زاغ بهشتی است سرتا سر آراسته پر ارایش و رامش وخواسته این دختر با این همه زیبایی وجمال فقط زیبنده ی توست ,زال با شنیدن وصف زیبایی آن دختر شیفته ی اوشد.روز بعد مهراب دوباره به دیدار زال آمد وهدایای بسیار آورد.
زال از دیدن دوباره ی مهراب خشنود و خرسند بود.زال به مهراب گفت:هر چه از من بخواهی از تو دریغ نخواهم کرد.ومهراب بدون درنگ پاسخ داد که من آرزویی جز اینکه تو به خانه ی من بیایی ندارم.زال پاسخ ذاذ:این کار را نمی توانم انجام دهم.زیرا شاه ایران وپدرم سام از اینکه به خانه یبت پرستان قدم گذارم وبا آنها روزگارم بگذرانم بسیار خشمگین خواهند شد.
مهراب از این گفته بسیار ناراحت شد و به سوی کابلستان باز گشت.امّا زال شیفته وعاشق دختر اوبود.
روزی مهراب به دیدن سیندخت ورودابه رفت, سیندخت همسر مهراب ورودابه دختر اوبود.
دل مهراب از دیدار آنان بسیار شاد شد,زیبایی مادر ودختر را ستود.همسر ش در باره ی زال وخصوصیّات او پرسید.
چنین داد مهراب پاسخ به ا وی که ای سرو سیمین برخوبروی به گیتی در از پهلوانان گرد پی زال زر کس نیارد سپرد دل شیر نر دارد و زور پیل دو دستش به کردار دریای نیل اگرچه سپیداست مویش به رنگ ولیکن به مردی بدرد پلنگ رودابه که سخنان پدر ومادر ش را شنیده بود,دلش لبریز از مهرزال شدآارزوی دیدار اورا کرد.
روزی به کنیزکان خود گفت :من عاشق زال پهلوان هستم و این راز بزرگ را جز شما هیچ کس نمی داند به من بگویید چاره چیست؟
خدمتکاران چاره ای اندیشیدند.
آماده شدند و به نزدیکی اقامتگاه زال امدند.
فروردین ماه بود و گلها ی زیادی در اطراف اقامتگاه زال روییده بود .
آنان می خواستند بهانه ای برای دیدار زال بیابند به همین خاطر بدون اجازه به چیدن گل پرداختند.
دراین هنگام یکی از غلامان زال را دیدند و نیّت خود را از آمدن به آنجا باز گو کردند وگفتند: آمده ایم تا زال را از عشق ومهر رودابه به او آگاه کنیم وشایسته است که زال رودابه را به همسری بر گزیند.
غلام نزد زال بر گشت وهمه ی انچه را شنیده بود باز گو کرد بسیار شادمان شد وگفت:برو به ند یمان رودابه خبر بده که از گلستان من بیرون نروند تا پیغامی برای رودابه بفرستم.
آنگاه کیسه های سیم و زر به کنیزکان داد وهدایایی هم برای رودابه فرستاد واز آنها خواست که هدایا را پنهانی به رودابه بدهند وسفارش کنند که این راز پنهان بماند.
زال به آنان گفت آرزودارم رودابه را ببینم آیا می توانید مرا یاری دهید؟
کنیزک گفت:آنچه پهلوان نامدار فرمان دهد انجام دهیم.
سپس قرار بر این گذاشتندکه شب هنگام زال برای دیدن رودابه به کاخ بیاید وبا طناب ازدیوار کاخ بالا آید وبا رودابه دیدار کند.
کنیزان با شاخه های گل دردست به کاخ بر گشتند وپیغام زال را به رودابه دادند وبه اوگفتند:زال برای دیدار شما به کاخ خواهد آمد.
رودابه شاد شد وبه کنیزک گفت:به نزد زال برو وبه او بگو که منتظرش هستم.شب هنگام زال به پایین دیوار قصر آمد و رودابه در ایوان ایستاده بود.زال هنگامی که چشمش به رودابه افتاد گفت: چه مایه شبان دیده اندر سماک خروشان بد م پیش یزدان پاک همی خواستم تا خدای جهان نماید به من رویت اندر جهان کنون شاد گشتم به آواز تو بدین چرب گفتار با ناز تو یکی چاره ی راه دیدار جوی چه باشی تودرباره ی من به کو رودابه حلقه ای که به گیسوی خود بسته بود باز کرد و برای زال انداخت زال به وسیله ی آن وبا طناب از دیوار کاخ بالا آمد وبه سرای رودابه رفت.
با رودابه رازها گفت تا شب رفت وصبح زیبا پدیدار گشت.
هنگامی که وقت جدایی رسید زال به رودابه گفت:پدرم وشاه ایران با من هم عقیده نیستند.ولی مطمئن باش در راه رسیدن به تو از جانم نیز خواهم گذشت.
ازخداوند می خواهم آنان رضایت دهند تا من با تو پیمان بندم.
رودابه نیز سوگند خورد که جز او کسی را به همسری خود بر نگزیند.
زال با رودابه خداحافظی کرد واز آنجا دور شد.
هنگامی که زال به اقامتگاه خود رسید موبدان وفرزانگان را خواست تا در راه پیمان او با رودابه به او کمک کنند وبا آنان به مشورت پرداخت.آنان گفتند مصلحت تو در این است که به سام نامدار نامه ای بنویسی واز او بخواهی که پادشاه را راضی به این کار کند وزال چنین کرد.سام صلاح را در این دید که با موبدان به مشورت بپردازد.
موبدان چندین روز کار کردند وسپس با شادی نزد سام آمده گفتند:شاد باش که خداوند دودشمن را به هم نزدیک کرده وزندگی رودابه وزال به خوبی خواهد گذشت.
سام فرستاده ی زال را پیش خود خواند وگفت :برای او پیغام ببروبگواگر چه با خواسته ی او موافق نیستم امّا چون سرنوشت خوبی خواهند داشت مخالفت نمی کنم.
سپس سام بعد از گرفتن موافقت شهریار به همراه زال به دیدار مهراب شاه رفت تا زال ورودابه را طبق کیش وآیین با هم بپیونددمهراب شاه آنان را بسیار گرامی داشت وچندین روزبه پایکوپی پرداخت.پس از مدتی رودابه بیمار شد وپزشکان علّت را نیافتند.
زال با پریشانی از سیمرغ مدد خواست .سیمرغ مژده داد که رودابه بزودی پسری به دنیا خواهد آورد که نشانی از پد ر دارد.اما رودابه نمی تواند به صورت عادی او را به دنیا آورد پس باید چاره ای اندیشید.سیمرغ گفت: هنگامی که موعد مقرر فرا رسید از موبدی عالم بخواهد تا رودابه را با می مست کندوسپس پهلوی او را با خنجر د ریده فرزند رابه دنیا آورد سپس جای زخم را دوخته وبا پری از سیمرغ آن را التیام بخشد.نه ماه گذشت برای بدنیا آوردن نوزاد چنین کردند.
او پسری زیبا رو که از همسالان خود بزرگتر بود .برای سام پیغام دادند سام بسیا رشاد بود وبرای دیدار رستم بد آنجا رفت.
زستم پهلوانی نامدار ودلاوری بی مثال شد که ایران وایرانیان به او سرافراز شدند.
تهمینه روزی رستم دستان پهلوان نامدار ایرانی برای کاهش غمی که بر دلش سنگینی می کرد , به شکار رفت.
ز گفتار دهقان یکی داستان بپیوندم از گفته ی باستان زموبد براین گونه برداشت یاد که رستم یکی روز از بامداد غمی بردلش ساز نخجیر کرد کمربست وترکشپرازتیرکرد رستم به سوی مرز توران رفت ودردشتی در آن نزدیکی که پرازگور بودمأواگزید.
گوری گرفت وبریان کرد وخورد وخوابید.
چند تن از سپاهیان ترک به آن شکارگاه آمده بودند.رخش را در آن مرغزار بدون سوارومرکب سرگرم چرا دیدند.اورا گرفتندو بردند هنگامی که رستم از خواب برخاست رخش راندید.
بسیار غمناک شد وهمه جارا جستجو کرد.
رستم در این جستجو به نزدیکی شهر سمنگان رسید .بزرگان ونام آوران ورود رستم را به شاه خبردادند.شاه سمنگان به استقبال پهلوان آمد وگفت: دراین شهر ما نیکخواه توییم ستاده به فرمان راه توییم تن وخواسته زیر فرمان توست سر ارجمندان و جان آن توست چو رستم به گفتار او بنگرید زبدها گمانیش کوتاه دید رستم چون رفتار خوب شاه را دیداز او تشکّر کرد.
به او گفت که رخش را دراین دشت بی انتها بدون لگام گم کرده وبد نبالش تا بدین جا آمده ام اگر رخش را برایم بیابید سپاسگزارم.
شاه گفت: ای پهلوان نامدار ودلاورهیچ ناراحت مباش و به سرای من بیا , تا رخش را بیابم.رستم قبول کرد وبه خانه ی شاه رفت.به مناسبت ورود رستم مجلسی باشکوه بر پاکردوازبزرگان ولشکریان دعوت نمود.شب هنگام نیز بستری در خور رستم تدارک دیدند.
نیمه شب در خوابگاه رستم باز شدوکسی به بالین او آمد.رستم بیدار شد.کسی را در سرای خود دید واز زیبایی او خیره ماندوخداوند را برای آفرینش چنین گل رخساری ستود واز اوپرسید نام تو چیست؟ودر این شب تیره اینجا چه می کنی؟
چنین داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی که از غم به دو نیمه ام یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژیر و پلنگان منم به گیتی زخوبان مراجفت نیست چو من زیر چرخ کبودانه نیست کس از پرده بیرون ندیدی مرا نه هرگز کس آوا شنیدی مرا بکردار افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی داستان های زیادی از دلاوری ونام آوری تو شنیده ام و ندیده عاشق وشیفته ی توگشته ام.
آرزومند م که با تو بپیوندم شاید خداوند پسری مانند تو به من عطا کند که قامت تورا داشته باشد ودر پهلوانی یگانه باشد.رستم از گفتار اوشاد شد وفرمان داد تا موبدی زبر دست تهمینه را برای او از پدر خواستگاری کرده طبق کیش و آیین به همسری او درآورد.
شاه سمنگان ازاین پیشنهاد خرسند شده ودخترش را به همسری رستم در آورد.رستم شب را با تهمینه ی زیبا روی بود صبح هنگام جدایی مهره ابه او دادوگفت:اگر فرزندمان دختر بود این مهره را بر گیسوان او ببند واگر از خوشبختی ما پسری به دنیا آمد این مهره را به بازوی او ببند که این نشانه ی پدر است.سپس با ناراحتی از تهمینه خداحافظی کرد.
رستم نزد شاه رفت واز او تشکّر کرد .شاه خبر یافتن رخش را به اوداد.ورستم آنجا را ترک کرد.
نه ماه بعد تهمینه پسری همچون ماه به دنیا آورد او را سهراب نام نهاد .پس از ده سال روزی سهراب نزد مادر آمدو گفت: چرا من از هم سن وسالان خود بلندتر وتنومند ترم.نژاد من از کیست؟
زتخم کیم و از کدامین گهر چه گویم چو پرسد کسی از پدر؟
مادر مهره ای را که رستم به او داده بود و سه جواهر زیبا برآن نشانده شده بود آورد و به سهراب داد و گفت: مواظب باش افراسیاب این راز را نفهمد.
زیرا اگر آگاهی یابد تو را به جنگ با ایران خواهد فرستاد ومن از این کار بسیار ناراحت وغمگین خواهم بود.
سهراب پاسخ داد : این راز برای همیشه پنهان نخواهد ماند.
من سپاهی گرد خواهم آورد وبه جنگ کاووس خواهم رفت اورا ازتخت به زیرخواهم آورد و رستم را به تخت شاهی می نشانم وسپس افراسیاب را از شاهی خلع خواهم کرد.
سهراب به جمع آوری سپاه پرداخت.این خبر به افراسیاب رسید که سهراب در پی جمع آوری سپاه وآماده جنگ با کاووس است.
خبر شد به نزدیک افراسیاب که افگند سهراب کشتی بر آب افراسیاب بسیارشاد شدوسپاهیانی دلاورجمع کردوبه آنان گفت : که رستم وسهراب نباید یکدیگر را بشناسند سران لشکرنامه افراسیاب راهمراه هدایای بسیاربه سهراب دادند.
افراسیاب در نامه نوشته بود, اگر کاووس را بکشی وبرتوغلبه کنی جهان به آرامش وآسایش خواهد رسید.
سهراب نامه را می خواند وعازم ایران می شود.
هنگامی که به ایران می رسد میان او و رستم جنگی سخت در می گیرد وسهراب به دست پدر خود کشته می شود وغم نامه ی جانگدازبه وجودمی آید.تابوت سهراب را به سمنگان ونزد مادرمی برند.تهمینه ی سوگوارآنقدر در سوگ پسر اشک می ریزد تا جان به جان آفرین تسلیم می کند.
سرانجام هم در غم او بمرد روانش بشد سوی سهراب گرد سودابه سودابه دخترپادشاه هاماوران بود.
اودرزیبایی سرآمددختران زمان خودبود هنگامی که وصف زیبایی سودابه به کاووس پادشاه ایران رسید خواهان او گشت وعاشق وشیفته ی سودابه ی ندیده شده بود.
به همین خاطر به سوی آن سرزمین حرکت کرد, وقتی به آن سامان رسید شاه هاماوران به استقبال او آمد وکاووس شاه را گرامی داشت.امّا هنگامی که از قصد او آگاه شد بسیار ناراحت وافسرده گشت.
پادشاه آن سامان تنها یک دختر داشت که بسیار جوان وزیبابود.امّا پادشاه ایران مردی مسن بوداوبادرخواست کاووس شاه موافق نبود.
امّا از ترس هجوم کاووس شاه به سرزمینش ، موافقت نمود وسودابه با کاووس پیمان بست وبه شبستان اورفت.کاووس به او بسیارعلاقه مندبود.بعد از مدّتی پدر سودابه خواست تابا نیرنگی هم کاووس را از تخت به زیر بکشدوهم سودابه رانجات دهد.به همین خاطر کاووس شاه رابه هاماوران دعوت نمود .سودابه که از نیّت پدرآگاه بود شاه راازرفتن بر حذر داشت امّا کاووس قبول نکرد و با لشکریا نش به هاماوران رفت.هنگامی که به آنجا رسیدند شاه آنان را بسیارتکریم کرد ومجلس بزمی درخورشأن آنها به پا کرد.وقتی مستی شراب بر کاووس شاه وهمراهان اومستولی گردید ،شاه به لشکریانش دستور دادتا آنها را دستگیر کرده وبه زندان ببرند.
پس از آن به سودابه نوشت که می تواند به سرزمین خود برگردد امّا سودابه نپذیرفت وباپدر مخالفت کرد.
فرستادگان را سگان کرد نام همی ریخت خونابه بر گل مدام جدایی نخواهم زکاووس گفت وگر چه لحد باشد اورانهفت پدر چون چنین دید بسیارناراحت شد.سودابه برای نجات شاه دست به کار شد ورستم دستان پهلوان نامدار ایرانی را خبر کرد .
رستم به آن سامان رفت وبا شاه ملاقات کرد به او گفت: از بیم جان شاه کاری نکردیم.کاووس جواب داد : هرکاری می توانی بکن و دل غمگین نباش .
رستم به لشکر ماماوران حمله ور شد وکاووس شاه رانجات داد وبه ایران زمین برگرداند.پس از این ماجرا سودابه در چشم کاووس شاه عزیز تر از گذشته می شود.
کاووس پسری به نام سیاوش داشت که برای تعلیم وتربیت اورا به زابلستان ونزد رستم فرستاده بود.
سودابه که وصف سیاووش را شنیده بود .
شیفته ی دیدار او گشت واز کاووس خواست سیاوش رابه کاخ آوردتاباآداب دربارآشنا شده وجانشین خوبی برای اوباشد.
کاووس پذیرفت وسیاووش به کاخ آمد.
چندی گذشت سودابه از کاووس خواست تا سیاوش را به شبستان بفرستد تا همسری شایسته برای اوانتخاب کند.کاووس باسیاوش مشورت کرد.سیاوش به شبستان رفت ودر آنجا سودابه را آراسته برتخت دید وبا او به گفتگو پرداخت .سودابه از او خواست تا دختر خرد سالش را نامزد خود اعلام کند وپس از رسیدن او به سن رشد با او ازدواج کند.
سیاوش برای خلاصی از دست سودابه قبول کرد.
چندی بعد سودابه سیاووش را به شبستان فرا خواند واز او خواست تادرخفا با اوهمد ست شده وبعد از پدر جانشین او شده و سودابه را به همسری برگزیند.