مقدمه
فروغ فرخزاد در 15 دی ماه 1313 در تهران متولد شد, مادرش توران وزیری تبار و پدرش سرهنگ محمد فرحزاد بود؛ پدر به دلیل روحیه نظامی که داشت از همان آغاز فرزندان خود را به گونهای متفاوت تربیت میکرد و سعی داشت آنها را با سختی آشنا کند, فروغ در سالهای 1325 پس از پایان دوره ابتدایی در دبیرستانخاور ثبت نام میکند و در این سالها به سرودن شعر روی میآورد.
اما فروغ, شعرهای این دوره را که بیشتر در قالب غزل سروده شدهاند, هیچگاه جایی منتشر نمیکند.او در سال 1328 وارد هنرستان بانوان کمالالملکمیشود و نقاشی و خیاطی را زیر نظر استاد پیتر کاتوزیانوبهجت صدر میآموزد.
در شهریور ماه 1329 در حالی که شانزده سال بیش ندارد با پرویزشاپور که پانزده سال از او بزرگتر است و نوه خاله مادری فروغ است علی رغم تمام مخالفتهای خانواده ازدواج میکند؛آنها برای زندگی مشترک اهواز را بر میگزیند و به آنجا نقل مکان میکند.
در سال 1331 همزمان با انتشار اولین مجموعه شعر فروغاسیر تنها فرزندانشانکامیار متولد می شوکد و سپس از آن حس زنانگی به شکلی خاص در فروغ میشکند.
اما شادی تولد کودک دیری نمیپاید و اختلافات خانوادگی بالا میگیرد.
در فاصله سالهای 1332 اشعار فروغ در نشریات آن روز همچونروشنفکر,امید,ایران وسخن منتشر میشود و بازتاب گستردهای در سطح جامعه روشنفکری آن روزها دارد.
فروغ در سال 1334 از پرویز شاپور جدا شده و نگهداری کامی نیز به پدر سپرده میشود.
دیری نمیپاید که فروغ سر خورده و افسرده چمدان به دست به خانه پدری باز میگردد و پدرش نیز که مخالف کارهای او و انتشار اشعارش بودهاست او را چمدان به دست از خانه بیرون میکند.
فروغ به دعوتطوسی حایری که زمانی همسر احمد شاملو بود به خانه او میرود.
مدتی را در خانه او میگذارند تا جایی برای خود دست و پا کند.
در همین سال مجموعه شعر اسیر به چاپ دوم میرسد که عمدتا اشعار این مجموعه چهار پاره منظوم یا قطعه بودند.
در سال 1335 که احمد شاملوعروسی خون لورکا را ترجمه کرده و قرار بود این نمایشنامه به روی صحنه برود, شاملو از فروغ دعوت میکند که به همراه اعضا این گروهطوسی حایری,لبعت والا و چند نفر دیگر به ایفای نقش بپردازد.
آنها شروع به تمرین میکنند اما به دلایل مالی و مشکلات شخصی بازیگران این تئاتر روی صحنه نمیرود.
در سال 1335 فروع مجموعه شعردیواررا که شامل 25 قطعه شعر منظوم است منتشر میکند و پس از آن به ایتالیا و آلمان سفر میکند در سال 1336 به تهران باز میگردد و به ناچار اتاقی اجازه میکند.
در همین سالها دو داستان به نامهایبیتفاوتوکابوس را در مجله فردوسیمنتشر میکند.
در سال 1337 عصیان را که شامل 17 قطع شعر منظوم بود منتشر میکند.
همزمان با ابراهیم گلستان آشنا میشود و به عنوان منشی در گلستان فیلم مشغول به کار میشود.
در سال 1338 فروغ به همراه صمد پورکمالی با هزینهگلستان فیلم به انگلستان, هلند و آلمان برای کارهای صدابرداری و تعمیر دستگاههای فیلمبرداری میرود اما این سفر را نیمه کاره رها میکند و به تهران باز میگردد.
در سال 1338 فروغ در تهیه و بازی فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران که بنا به سفارش موسسه فیلم ملی کانادا توسط ابراهیم گلستان ساخته شد ایفای نقش میکند.
در فاصله این سالها فروغ همراه با ابراهیم گلستان در عرصه فیلمسازی مشغول است و یک فیلم تبلیغاتی یک دقیقهای برای صفحه نیازمندیهای روزنامه کیهان و یک فیلم کوتاه تبلیغاتی برای کارخانه روغن پارس میسازد.
در سال 1340 سفر کوتاهی به انگلستان میکند.
در این سال دست به خودکشی میزند که این خودکشی ناکام میماند.
در همان سالدیوار به چاپ دوم میرسد.
در همین سال فروغ در نمایشنامهای به نام کسب و کار میسیز وارن اثربرنارد شاو به کار گردانیسرکیسیان بازی میکند اما پس از مدتها تمرین این نمایش بنا به مشکلات جانبی به روی صحنه نمیرود.
در سال 1341 در اولین فیلم بلند ابراهیم گلستان به نامدریا به عنوان نقش اول بازی میکند؛ همزمان با بازی در این فیلم شعرهایش در آرش منتشر میشوند.
در سال 1341 فروغ برای ساختن فیلماین خانه سیاه است به جذام خانه بابا باغی میرود و همزمان با آن شعربه علی گفت مادرش روزی را میسراید و با همکاریشاهین سرکیسیان نمایشنامهژان مقدساثربرنارد شاو را به فارسی باز میگرداند.
در بهمن ماه همین سالاین خانه سیاه است در کانون فیلم به نمایش میآید که بازتاب زیادی در مطبوعات آن روز دارد.
در سال 1340 سفر کوتاهی به انگلستان میکند.
در همان سال"دیوار" به چاپ دوم میرسد.
در همین سال فروغ در نمایشنامهای به نام" کسب و کار میسیز وارن" اثر"برنارد شاو" به کار گردانی"سرکیسیان" بازی میکند اما پس از مدتها تمرین این نمایش بنا به مشکلات جانبی به روی صحنه نمیرود.
در سال 1341 در اولین فیلم بلند ابراهیم گلستان به نام"دریا" به عنوان نقش اول بازی میکند؛ همزمان با بازی در این فیلم شعرهایش در آرش منتشر میشوند.
در سال 1341 فروغ برای ساختن فیلم"این خانه سیاه" است به جذام خانه بابا باغی میرود و همزمان با آن شعر"به علی گفت مادرش روزی" را میسراید و با همکاری"شاهین سرکیسیان" نمایشنامه"ژان مقدس"اثر"برنارد شاو" را به فارسی باز میگرداند.
در بهمن ماه همین سال"این خانه سیاه است" در کانون فیلم به نمایش میآید که بازتاب زیادی در مطبوعات آن روز دارد.
در سال 1342 در دو سکانس فیلم"خشت و آینه" به کار گردانی ابراهیم گلستان به ایفای نقش میپردازد و در این سال برای بازی در نمایشنامه "شش شخصیت در جستوجوی نویسنده" لوئیجی پراندلو به کار گردانی پری صابری دعوت میشود, این نمایش در انجمن فرهنگی ایران و ایتالیا اجرا میشود.
در زمستان سال 1342 " ای مرز پرگُهر" را در آرش منتشر میکند.
در اواخر زمستان همین سال مجموعه شعر"تولدی دیگر" را که شامل شعرهای پراکندهاش در نشریات بود, منتشر میکند.
در 1343 "این خانه سیاهاست" برنده جایزه فیلم فستیوال فیلم" اوبرهاوزن" میشود.
در همین سال برگزیده اشعار فروغ به انتخاب خودش منتشر میشود.
سال 1344 فروغ سفری به ایتالیا و فرانسه میکند و پس از بازگشت به ایران با"بر ناردو برتو لویچی" دیدار میکند.
در سال 1345برای شرکت در دومین فستیوال"فیلم مولف"به ایتالیا سفر میکند.
در این سال با سهراب سپهری, مهدی رخشا و بهجت صدر به نقاشی کردن میپردازد.
تمام راز اشعار فروغ در این گفته ها نهفته است واگر دقیق شویم می توانیم بن مایه های تفکر او را که درجای جای اشعارش ریشه دوانده اند، مشاهده کنیم.
گفته ها یش به شعر درآمده اند این گفته ها جوهر شعری دارد.
نامه هایش را بخوانید، خواهید فهمید!
باور عینی، زمینی ، باور به متحد شدن با تمام ابنای هستی و سپس گذراندن جهان از خود ومستحیل شدن در معنایی که تلالو رستگاری است.
اگرچه از درون شر، از درون پوسیدگی و هیچی وفنا گذر کند، نظام اشعار متاخرتر او را می سازدفیلم خانه سیاه است، چون زیستن اوست، نشان از ناخودآگاه جامعه ادبار گرفته ای می دهد که نوای انسان مغمومی روایت گر آنست.
یعنی صدای زن و تشخص صدای زن.
شعر فروغ تشخص صدای زنانه است.
صدایی که خود را در محیط مرسوم واقعی بی استعاره معنا می کند.
در عینیت.
در زوالی که هرروز آنرا با گوشتش حس میکند.
از شگفتیهای جسم می گوید وا ز معشوقی واقعی حرف می زند وراه رستگاری را ازدرون همین کوچه ها و خیابانها با تمامی شرشان وتمامی واقعیت عجیب وغریبشان می جوید.
گاه چنان معشوق زمینی را به نمونه مثالیش پیوند میزند که طنین مولانا از اشعارش شنیده می شود.
تفکر او از قعر زمین زبانه می کشد، در شعرش شعله می زند، بالا می آید،جزئی از هستی می شود وسپس در کهکشان فرود می آید.
من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی تو با من می رفتی تو در من می خواندی وقتی که من خیابانها را بی هیچ مقصدی می پیمودم تو با من می رفتی تو در من می خواندی از شعر : تولدی دیگر همه هستی من آیه تاریکی است که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد من در این آیه ترا اه کشیدم آه من در این آیه ترا به درخت وآب وآینه پیوند زدم.
جامعه چنین عصیانی را بر نمی تابد.
چنین تشخصی را خارج ازعرف زمانه واجتماع می بیند.
زنی از شگفتیهای جسم می گوید.
بی آنکه به صد استعاره ومجاز متوسل شود ومعشوق زمینی اش را به آب و آتش وآینه پیوند می زند.
فیلم خانه سیاه است دلالتهایی ورای خود دارد در بافت معنا شناسانه خود از خود فراتر می رود ودلالت به جامعه ای می کند که جذام سرتا پای آن راگرفته است.
زخمها ی فروکوفته اش را تنها یک شاعر می تواند بسراید چراکه کلام جاری مرسوم حق مطلب را ادا نمی کند.
راستی تا به حال به این فکر کرده اید که اگر شعر نبود، آن همنشینی عجیب کلمات نبود، انسان تا ابد لال می ماند.
با کلام جاری مرسوم چگونه دریافتهای تکان دهنده، بیان می شد.
شعر، ناخوداگاه فروکوفته در بطن زبان و زمان است که شاعر چون سالکی در پی یافتن آنست.
شعر فروغ همنشینی عجیب وغیر منتظره واژه هاست.
طنین گونه ای از موسیقی است که کلمه در آن به درخشش رسیده، به اصل خویش باز گشته و ازغبار عادت پاک شده است و این سحری است که ما را به خواند ن چند باره اشعار او دعوت میکند.
ا ز درد زنان و مردان به یکسان سخن می گوید.
گاهی هم طنینی اسطوره ای می یابد همچون ایزیس واوزریس ، اورفه و اوریدیس، گویا دوباره در همین کوچه ها وخیابانها ، همدیگر را گم کرد ه اند وسپس به جهان زیرین قدم گذاشته اند.
از کتاب قدرت اسطوره: اوزیریس خدایی است که مرد و رستاخیز کرد و در وجه جاودانی خود مردگان را قضاوت خواهد کرد شخصی که می خواهد نزد خداوند برود باید یگانگی خود را با خداوند درک کند.
چنین لحظه ای بی زمان خواهد بود زمان منفجر می شود پس باز باید گفت جاودانگی چیزی همیشه ماندگار نیست.
شما می توانید آنرا همین جا و هم اکنون در تجربه خود از مناسبات زمینی تان داشته باشید .
من در اینجا به یاد گفته ای از فروغ افتادم: یک تابلو از لئوناردو در نشنال گالری است که من قبلا ندیده بودم یعنی در سفر قبلیم به لندن، محشر است .
همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است.
مثل آدم ، به اضافه سپیده دم .
دلم می خواست خم شوم و نماز بخوانم.
مذهب یعنی همین من در لحظات عشق وستایش است که احساس مذهبی بودن می کنم .
ایزیس می گوید: ((من مادر طبیعی همه چیز ها هستم بانو و فرمانروای همه عناصر.
برای آنکه زندگی داشته باشید باید مرگ داشته باشید.
ایزیس الهه ایست در جستجوی همسر یا معشوق از دست رفته خود از این رو وارد قلمرو مرگ می شود .
از اورفه و اوریدیس: بعداز کشته شدن اوریدیس، اورفه تصمیم گرفت به دنیای زیرین برود وبکوشد اوریدیس را به زمین بازگرداند .
فرمانروای هادس و ملکه، اوریدیس را فراخواندند واو را به اورفه دادند وقتی اوریدیس از پی او می آمد او نباید به پشت سر نگاه می کرد آنها از دنیای تیره زیرین بالا می آمدند .او می دانست که که اوریدیس از پی وی می آید ولی ناگفته آرزو می کرد که یک نظر او را ببیند .
اکنون به جایی رسیده بودند که تیرگی ازبین رفته و اندکی هوا خاکستری شده بود.
اما اوریدیس هنوز در تیرگی بود وکامل بیرون نیامده بود .سر برگرداند وبه اوریدیس نگاه کرد سعی کرد اورا بالا بکشد اما زن در یک لحظه ناپدید شد زن بار دیگر به دنیای زیرین لغزیده بود.
فروغ در شعرش وزن را بر عاطفه وادراکش تحمیل نمی کند بلکه وزن را تابعی از این دو می نماید.
با اوج وفرودهایش اوج و فرودی در وزن می دهد و گاهی هم ازچارچوب نیمایی به نفع شعر خودش تخطی می نماید.
نیما می گفت: یک وزن مشخص باید در کل شعر احساس شود یعنی وزن از ابتدای شعر ذره ذره به کلیتی مشخص ختم شود که در برگیرنده بحر عروضی مشخصی باشد.
اما در شعر فروغ گاهی طنین چند وزن را احساس می کنیم که همان وزن عاطفی و حسی او در هنگام سرودن و مرتبط با اندیشه اوهستند.همچنانکه او خود می گوید: این وزن نیست که شعر را انتخاب می کند من به حکومت وزن اعتقادی ندارم شعر من وزن خودش را دارد.
آهنگ زندگی وادراک او از هستی است که وزن شعر اورا می سازد.
در سال 1331- مجموعه شعر اسیر، در سال 1336-مجموعه شعر دیوار، درسال 1338- مجموعه شعر عصیان، و سپس پس از ورددش به عالم سینما در سال 1341-تولدی دیگر را می سراید در سال 1337 به گلستان فیلم می رود و به کارهای سینمایی جذب می شود.
او خود می گوید :(( سینما برای من یک راه بیان است اینکه من یک عمر شعر گفته ام دلیل نمی شود که شعر تنها وسیله بیان است.
بی شک آشنایی او با سینما وهمچنین ابراهیم گلستان، تاثیر شگرفی در زندگی هنری او گذاشت سال41 سال سرودن تولدی دیگر، همزمان شد با مقدمات ساخت خانه سیاه است.
فروغ در آمد ورفت بود.
در ایران وهمچنین در خارج.
تحولی در زند گیش بوجود آمده بود دیگر آن، دختر مغموم وافسرده شعر های اسیر وعصیان ودیوار حالا داشت به زنی پخته تبدیل می شد واین پختگی در شعرهای تولدی دیگر به بعد، نمود عجیبی یافت بی شک اگر سینما وآشنایی باهنر تصویر نبود اودر همان اشعار سه دیوان قبلش به پایان رسیده بود.
خود می گوید:((هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودال می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد.
سینما چشم انداز گسترده ای را درمقابل او گشود.سهم تصویر و عینیت یافتن تصورات وتفکرات در شعر های او قابل توجه است وفضای تخت اشعار پیشین، به عمقی درهمه ابعاد تبدیل می شود .
تنهایی او بسط گونه ای از زیستنن است که آگاهی عنصر اصلی آن وپیوند خوردن با نبض جهان ضرورت خدشه ناپذیر آنست.
گفتن بی آنکه به شعر درآید نوشتن بر بخار پنجره است.
بخار که کنار برود نوشته بخار می شود .گاهی اگر ادراک، احساس و دریافتهای آدمی به شعر نیامیزد ،لال می ماند، در زمان مدفون می شود .
فروغ برای بیان ادراک یکه اش محتاج شعر بود.اگرچه به هیچ وجه نمی توان اشعار سه کتاب اسیروعصیان ودیوار را با ا شعار تولدی دیگر مقایسه کرد.
اگرچه همه اشعار تولدی دیگر و ایمان بیاوریم...
به یک پایه از قوت نیستند شعر فروغ مرکز گریز است .
واین را اگر خاصیت سبکی او بدانیم افراط در آن به پراکند گی انجامیده است و محور عمودی اشعارش را با تشتت مواجه نموده است .فروغ نه به وزن فکرمی کند نه به فرم.
بلکه این شعر اوست که به مقتضای عاطفه وادراک واحساسش این دو رابه خود جذب می کند.
به سبب همین گذر، جرح وتعدیلها رادر فرم ووزن انجام می دهد نه درعاطفه وادراک خود.
او وزن وفرم را رام زبان خاص خود می کند.
او الان در بین ما نیست او جدا ا ز شعرهایش در عالمی که نمی دانیم ا زچه جنسی است میزید.ایا آنجا هم اگر کلام با شعر درنیامیزد سترون وبخار شدنی است؟
نمی دانم.
در اینجا ما نه کاری به سال تولد او داریم نه مرگ ومحل تولدش، که او خود این کار رانمی پسندید.
ما با حاصل زندگی سی وچند ساله او کارداریم که به اندازه چند برابر زندگی تقویمی اش دستاورد داشته است.گویا خدا قدرتی به او داده تا کار هایی که می باید در عرض پنجاه سال انجام دهد، ده، دوازده ساله انجام دهد .
گویا خدا این چنین می خواسته تا زودتر به خود بخواندش .
گویا در یک ثانیه کهکشان راه خود را گم کرد فروغی لازم بود تا کهکشان از راه شیری شیر بنوشد وبه راه خود ادامه دهد.
فروغ وقت برای زمینیان نداشت پنجره فروغ مقاله ای از محمد حقوقی در نقد شعر فروغ فرخزاد پنجره، شعری از فروغ فرخزاد پیش از این در چهارمین کتابِ "شعر زمان ما" نوشتهام که از میان شاعران ما "فروغِ" بیتاب در شتاب واپسین سالهای عمر، هیچگاه همچون یک فیلسوف یا یک معمار با یک متفکر، فرصت نشستن و طرح افکندن نیافت، طرحی که تکمیل و تدوین آن به شعر او عنوان یک اثر "ساختمند" بخشد.
چرا که او چون توفانی بود که میتوفید و همه اشیا را در عرصه شعرهای خود میپراکند.
و ناگزیر به پراکندهگویی و بیان شعارهای گاهگاهی نیز تن در میداد.
و از همین روست که اغلب اشعار او جز یک ارتباط معنایی، از هیچ پیوند "ساختی" ارگانیک برخوردار نیست.
اصولاً به شعر وی به عنوان یک شعر "ساختاری" به معنی دقیق کلمه نمیتوان نگریست؛ زیرا شعر او از جمله اشعار "حرفی و سطری" است که تنها بر یک خط مستقیم (و گاه دایرهوار) به پیش میرود.
منتها با چاههایی که گهگاه خواننده را نیز در اعماق فرو میبرند.
خاصه آنجا که با استمداد از تصاویر خاص خود در بندهایی از یک شعر، حرفهایی مستقیم بندهای دیگر را - که غالباً جنبه شعار دارند، عینیّت میبخشد.
با این همه از میان شعرهای "حرفی - سطری" و غیرساختمند امروز ما، تنها اشعار اوست که همواره از آغاز و پایانی بجا برخوردار است.
و ما برخلاف اکثر قریب به اتفاق شعرهای "سپهری" از خواندن اشعار موفق او درست در جایی فارغ و متوقف میشویم که حرکت طبیعی شعر به پایان رسیده است و از جمله آنهاست: شعرهای تولدی دیگر "تنها صداست که میماند"، "به آفتاب سلامی دوباره خواهیم داد"، "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" و چند شعر دیگر، که همه و همه دارای چنین مختصهای هستند، به عبارت دیگر در حرکت طولی خود بیاراده و ناآگاهانه به پیش نرفتهاند؛ هدف داشتهاند و دانستهاند باید به کجا برسند و در کجا پایان یابند.
و از آن میان شعر "پنجره"ی فروغ است.
پنجرهای که با نیروی عشق در شب ظلمانی شاعر رو به آفتاب در فضای رهایی و هوای پرواز باز میشود و این پنجره آشنای همه شعرهای اوست.
و در این شعر، پنجرهای دیگر.
پنجرهای از ژرفای زمین تا بلندای آسمان با دو دریچه باز در پهنای فضا.
پنجرهای هم برای دیدن و هم شنیدن.
دیدن حیوانها و انسانها و شنیدن گامها و ازدحامها.
معبر و منظر نگاهی بُرّان که خاک را میشکافد و از آن سوی زمین دیگر بار به گستره مهربانی مکرر آبی رنگ باز میشود.
پنجرهای که شب هنگام نه دستِ "فروغ تنها" که دستهای کوچک "تنهایی" را صورت مادی و مفهوم شخصیت یافته همه تنهایان، که گویی کودکی است معصوم که روح "فروغ در اوست"( پر از ستارههای کریم (آری کریم) میکند.
خواهشی از نوع خواهش کودکان (و مگر نه "تنهایی" دستهای کوچک داشت) و همچنین دعوت خورشید به میهمانی شمعدانیها (بیانی همچنان با مناسبت خواهش یک کودک معصوم) و در نهایت، نیاز انسان و گیاه به روشنایی و نور.
انسانی همچون فروغ تنها، تنهایی مجسم در کنار پنجره دلخواه.
این نخستین بند شعر پنجره است و برخلاف نظر این و آن در عین ارتباط با همه بندهای دیگر.
و نه تنها ارتباط افقی، که ارتباط عمودی هم.
منتها نه ارتباط ساختاری به عنوان یک شعر ساختمند بر اساس معماری کلمات، بل بر مبنای حرکت محتوایی و روایی شعر.
ذهنیتی روان و بیانحراف با بار واژههای همخون و همخوان، که از مبدأ تا مقصد پیش میرود.
مقصدی که گاه جز همان مبدأ نیست.
چرا که کلمات در یک حرکت دایرهای سیر میکنند و در این شعر از پنجره تا پنجره.
که در بند نخستین از چگونگی آن روایت شد و حال که در بند دوم از شخص راوی و خواهنده آن روایت میشود.
شاعری که به کودکی خود باز میگردد و از آن زمان تا زمان سرایش شعر، زندگی خود را مرور میکند.
از وقتی که از عروسکهاش و از زیر سایههای درختان کاغذی در باغ یک کتاب مصورِ ویژه کودکان کنده میشود و از خانه به کوچه میآید و بعد از کوچه به مدرسه و آشنایی با حروف الفبا.
منتها این حرکت نه از "دید" یک کودک یا نوجوان، که از "دید" شاعری مجرب و داناست.
و ما نشانههای این "دید" را با توجه به چندین "صفت" و "اضافه" مثل "خشک" (برای فصل) "عقیم" (برای تجربه)"معصومیت"برای کوچههای خاکی) "پریده رنگ" (برای حروف الفبا) و "مسلول" (برای مدرسه) به عیان میبینیم.
دیدنی همراه با نگاه حسرتآمیز شاعر به دوران کودکی و بعد نگاه نفرتآمیز به ایام مدرسه و یادگیری حروف "الفبا"، با این آگاهی که کودک از همان آغاز آشنایی با حروف، از وقتی که یاد میگیرد واژه "سنگ" را بنویسد، از معصومیت خود فاصله میگیرد و به پرندهها نه به چشم مهربانی، که از سرِ آزار مینگرد.
"سارهای سراسیمه"ای که با توجه به جمله آشنای "سار از درخت پرید" در کتابهای اول دبستان و طنز پنهان در آن، با بازگشت کودکان در نخستین روز از مدرسه و آشنایی با دو واژه "سنگ" و "سار" پرزنان میگریزند.
و نه عجب اگر از چشم شاعری آگاه و با این دیدگاه، حروف الفبا پریدهرنگ به نظر آیند و مدرسه، مسلول.
مدرسهای که با گرد گچ، سل و تباهی تزریق میکند نه سواد و آگاهی.
و بند سوم که با اشاره به گیاهان گوشتخوار (در تقابل با درختان کاغذی در باغ یک کتاب مصور) و با یادآوری پروانههای خشکیده در صفحات کتابها (که در سالهای آغاز مدرسه، کار معمول بچههاست)، و دیگر در خاطر شاعر نگران به صورت پروانه مصلوب به سنجاق حکّ شده است، از پایان تلخِ دنیای کودکی به آغاز سالهای جوانی وارد میشود.
جوانی شاعری مجرب و ممتحن، در جامعهای که دیگر با ساختار ناراست و بیستونِ آن آشناست.
با عدالت نااستوارش که جز ریسمانی سست، و خشونت بیقانونش، که جز دستمالی تیره نیست...
و بیهودگی گذران شب و روز در تیکتاک یکنواخت ساعت، در چشم و گوش انسان بیتکیهگاه و بیاعتماد، بیامید و بیچراغ و بیشوق و بینگاه، زنی تحت ستم در هیئت آرزویی متجسّد و متجسّم، با فوران خون از شقیقههاش؛ زن مصدوم و مظلوم و در عین حال دلیر و مصمم، که در این چهارراه وحشت و هول، میداند که جز اینکه همه "سد"ها را بشکند و با نیروی عشق دیوانهوار دوست بدارد، هیچ چارهای نمیتواند داشت.
و آن گاه بند چهارم.
بندی که (با توجه به بند اول و دوم) هم پنجره را دقیقتر میشناساند و هم خود را.
پنجرهای همیشه باز به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت.
شاعری که آن قدر تجربه کرده، که دیگر به سهولت و راحت میتواند به کودکان و جوانان پیرامون خود مفهوم "دیوار" را بشناساند؛ اما به زبان شعر.
که این هموست که روزگاری در پشت دیوار بلند، "نهالی" بیش نبود و حالا درخت تنومندی است آن چنان بالا و سرافراز، که آفاق بیکران پشت "دیوار" را نیز تماشا میکند و با آگاهی و اطمینان به برگهای جوانش میفهماند که اینکه برابر نگاه شماست، پایان جهان نیست، دیواری است مانعِ "دید" شما بالندگان که زودازود از فراز آن همه آفاق را خواهید دید، البته با وقوف به این حقیقت، که کودک روبه رشد، با رسیدن به حدّ شعور و عبور از سدّ، در نهایت، جز خود را منجی خود نخواهد دانست.
چون دیگر به زبان آینه آشناست و میداند که تنها آینه است که پرسش او را به عیان پاسخ خواهد داد که آری منجی، تنها همین تصویری است که در برابر توست.
تو که دیگر در این حدّ از آگاهی، به کمال میدانی که این تنها تو نیستی که تنهایی، که همین زمینِ معلق گردان در زیر پای تو نیز به یقین کمتر از تو تنها نیست.
حقیقتی که فقط با تجربه و امتحان به تدریج دریافت خواهد شد.
و نه با بشارت بشیران، که بشرِ اهل شر را هیچ سودی از آن نبوده است.
دنیایی همه ویرانی و نابودی و تلاشی ناشی از انفجارهای پیاپی و ابرهای مسموم که زمینیان را جز سعادت منحوس و شقاوت ملموس هیچ به حاصل نیاورده است.
و بنابر همین احساس صادقانه و وحشتآور از تجربه سالهاست که او را به بیان این خطاب وامیدارد.
خطابی انسانی به برادر همخونِ عازم ماه، که رسیدن به ماه همان و هنگام نوشتن تاریخ قتلعام گلها همان.
("صنعت" اوجگیرنده در برابر "طبیعت" نابود شونده)شاعری که در برابر صعود در بیداری (رفتن به ماه) از سقوط در خواب میگوید که همه به تجربه میدانیم سقوطی است غیرواقع و متوهّم.
به همین دلیل است که "فروغ" سادهلوحی انسان را به شکل سقوط در خواب میبیند.
که برخورد ما "کابوسیان" با زمین درست همان لحظهای است که در وحشت از خواب میپریم.
آیا همین دلیل تعبیر "سادهلوحی" به "ارتفاع" نیست؟
تعبیری سخت مناسب و بجا، از کسی که آن "شبدر چهار پر" نادر و کمیاب را به عنوان تازهترین حقیقت مکشوف، بر روی گور مفاهیم کهنه یافته است.
یافتن شبدر چهار پر دیرباب از میان هزاران هزار هزار شبدر سه پر به نشان نگاهِ عادی عادتی.
و چنین است که "فروغ"، یابنده حقیقت میشود و به خود بازمیگردد و از خود میگوید: از جوانیاش، که چگونه در کفن انتظار و عصمت خود خاک میشود و از کودکیاش، که چگونه به شوق دیدار و سلام به خدای آشناش که در پشتبام خانه قدم میزند، از پلههای کنجکاوی خود بالا میرود.
و حالا در آستان بند آخر، شاعریست والا و آگاه که با تمام وجود احساس میکند که وقت گذشته است و او را جز "لحظه" (به عنوان کوتاهترین واحد زمان) سهمی از عمر و از برگهای تاریخ نیست.
کسی که حتی فاصله کوتاه میز را فاصلهای بیجا و کاذب میداند.
میز میان گیسوان شاعره نومید و دستهای غریبه غمگین، که آنها را از یگانگی راستین باز میدارد.
شاعر از غریبه میخواهد حرفی بزند.
حرفی فقط به نشان زنده بودن، و این کمترین توقع زنی است که در صدد بخشیدن مهربانی جسم زنده خود به آن غریبه تنهاست.
اما دریغا که خواهش او را جوابی نیست.
او که همچنان به انتظار در پناه پنجره خود نشسته است.
پنجرهای برای دیدن و شنیدن و نگاه و سکوت و ارتباط با زندگی و آفتاب.
حرکت آگاهِ دایرهوار از پنجره مبدأ، به پنجره مقصد ؛ که خود شکل ظاهری شعر را ترسیم میکند.
شعری با زبانِ راحت گفتاری ویژه "فروغ" با حرکت تند کلماتی که گاه به روانی و گاه به سختی از ریسمان وزن میگذرند و همه در همنشینیهای نوین و جانشینیهای جدید بر پلههای کوتاه و بلند سراسر شعر میدرخشند.
"ترکیب"ها و "تعبیر"هایی از این دست: مهربانی مکرر آبی رنگ (= آسمان) - دستهای کوچک تنهایی - عطر ستارهها ستارههای کریم - از بخشش سرشار کردن (و نه بخشیدن) - فصل خشکِ تجربههای عقیم عشق - سالهای رشد پریدهرنگ الفبا (سالهای سرد و بیهوده یادگیری) - سارهای سراسیمه (بیانی نو با کاربرد صفت به جای قید) - لبریز از صدا (و نه پُر از صدا) - صدای وحشت - وحشت پروانهها - ریسمان سست عدالت - تکه تکه کردن قلب چراغها (نه شکستن چراغها) - چشمهای کودکانه عشق (شخصیت بخشی به مفاهیم.
عشق معصوم با توجه به چشمهای کودکانه) - دستمال تیره قانون (مانع راه نگاهِ عاشقانه آزاد) - شقیقههای مضطرب آرزو (شخصیت بخشی به مفاهیم)- فوران فواره خون (قطع کردن امید انسانها در عین خشونت) - پنجره آگاهی و نگاه و سکوت (جواهر سه گانه معرفت انسان هنرور امروز) - قد کشیدن نهال گردو (رشد کودک) - پرسیدن از آینه و برخورد با تصویر خود (آگاه شدن رشد یافته و شناخت خویش) - رسالت ویرانی - ابرهای مسموم - قتلعام گلها )خشونتِ برساخته از لطافت( - ارتفاع سادهلوحی - پلههای کنجکاوی - قدم زدن خدا بر پشتبام )پاکی احساس و شناخت کودک از مفهوم خدا( - بخشیدن مهربانی جسم زنده (و نه بخشیدن جسم زنده) و...
و...
نمایشی نو در آغاز دهه چهل از همنشینی نوین کلمات، در حرکت آزاد خیال از سرچشمه ذهنی صاف و پاک از قراردادهای عادتی شعر کهن، که در نمایشگاه نخستین جلوههای جدید اصل "آشنایی زدایی"، محصول نگاه دیگر فروغِ شاعرند.
فروغِ روشنیبخش شب شاعران، که هر کدام با فکر و خیال و ذهن و زبان ویژه خویش، در آغاز حرکت سنگین گذر هزاره سوم، هیچ گوشهای از آفاق انسان و جهان، از پنجره ویژه آنان پنهان نخواهد ماند.
فهرست عنوان صفحه مقدمه 6 ـ 1 از کتاب قدرت اسطوره 7 ـ 10 از اورفه و اوریدیس 7 ـ 10 فروغ وقتی برای زمینیان نداشت 11 ـ 17 فروغ فرخ زاد و بررسی شعر او استاد محترم : گردآورنده :