‹‹‹لئو نیکلایوچ تولستوئی ››
‹‹ فیلسوف شهر روس ››
در روز 20 اکتبر سال 1910 میلادی در خانه محقری در ایستگاه راه آهن بین شهر تولا و مسکو بین یکی از عمیق ترین اندیشه ها و چهره های بشری خاموش گردید و با مرگ نابغه بزرگی جهان فلسفه و ادب ضایعه جبران ناپذیری را تحمل کرد .
لئو نیکلایچ تولستوئی در 28 اوت سال 1828 در دهکده ‹‹ یاسنایا پالبانا ›› واقع در حومه شهرستان تولا در خانواده متنعمی چشم به جهان گشود .
هنوز دو سال نداشت که مادرش شاهزاده خانم ‹‹ نیکلایو ناوالکوویسکایا ›› و سپس پدرش ‹‹ نیکلا ایلوتچ تولستوئی ›› بدنبال هم درگذشتند و پرورش تولستوئی تحت قیومیت یکی از بستگانش انجام پذیرفت .
در سال 1862 به اروپا مسافرتی کرد و پس از بازگشت با دختر طبیب مشهوری بنام ‹‹ سوفیا آندره یونا ›› ازدواج نمود و در این هنگام بنگارش رمان : ‹‹ آنا کارنینا ›› که فساد اجتماعی روسیه را نشان می دهد و کتاب معروف و جاویدان ‹‹ جنگ و صلح ›› را که نگارش آن پنج سال بطول انجامید پرداخت .
حوادث این کتاب از جنگهای سال 1822 گرفته شده است و کانون وقایع ، خانواده ایست بنام روستف و دوستان ایشان ، این کتاب از لحاظ کیفیت هنری و عمق مضامین و وسعت صحنه های زندگی در ادبیات جهانی بی نظیر است .
و در حقیقت این رمان را می توان جالب ترین حماسه بشری قرن نوزدهم بحساب آورد .
هنر خلق این اثر بشکلی است که خواننده خود را با مورخی توانا ، نقاشی زبردست و روانشناسی نکته سنج و شاعری ساحر روبرو می بیند ، در صورتیکه قریب هفتصد تیپ مختلف در آن نقاشی شده و هرگز هیچیک از آنها در ذهن فراموش نمی شوند و همه را خواننده با روحیه واقعیتشان بخوبی می شناسد .
تولستوئی در سپتامبر سال 1881 با خانواده اش برای اقامتی طولانی به مسکو سفر کرد ، در این هنگام وسواسی که از آغاز جوانی روح او را می تراشید و رنج و عذابی که از فقر و مسکنت هموطنانش میکشید و ترس از مرگ عاجل او را بیمار نمود تا اینکه بالاخره در سال 1910 در سن 83 سالگی در بین راه مسکو از پا درآمد ، و بنا به وصیتش او را در مولد خودش در محلی که خود تعیین کرده بود بخاک سپردند .
آثار مشهوروی عبارتند از : اعتراف من – آناکارنینا – قزاقها – حاجی مراد – اسیر قفقاز – رستاخیز – قدرت ظلمات – نیروی جهل – قصه های سپاستوپل – کودکی – 6 دوره جوانی – جنگ و صلح – هنر چیست می باشد .
آثار تولستوئی از عظیم ترین اندیشه های بشری است ، اما شاید بعقیده خودش : توفیق کامل نیافته !!!
ضمناً همسر تولستوئی که از خانواده مرفهی می بود با محافل دانشگاهی هم در رفت و آمد می بود و برای آزادی دهقانان روسیه بزرگ تلاش می کرد کمک ذیقیمتی برای نویسنده بزرگ روس می بود .
نویسنده توانا روس علاقه مفرطی هم به همسر خود داشت ، زیرا مطالعات دامنه دار سوفی و عطش تسکین ناپذیر او در این راه صرفنظر از زیبائب بهره کاملی از آن داشت در قبال دانستن و فهمیدن بطرز شگفت آوری او را برای همکاری کارهای نویسنده بزرگ روس آماده ساخته بود .
تولستوئی روی اصل همین همکاری زن جوانش مهمترین ومشهورترین و عظیم ترین کارهای خود را در موقع اقامت طولانی خویش در پولیانا نوشته است که از آنجمله است :
جنگ و صلح که از سال 1864 تا 1869 طول کشید ‹‹ پنج سال تمام ›› و آناکارنینا از سال 1873 تا 1876 در حدود چهار سال و اعتراف من از سال 1879 تا 1882 و سونات کروتزر 1890 و قدرت ظلمانی 1895 و بالاخره رستاخیز 1899 و چه حوادثی که در این سالهای پرحاصل ادبی برای تولستوئی و اجتماع او رخ نداد .
تولستوئی فلیسوف و نویسنده شهیر و توانای روسیه بمرز پنجاه سالگی که رسید علاقه عجیب و شدیدی به تصوف و عرفان در او ایجاد شد و رفته رفته به ارواح تصوف معتقد گردید که باید بدنبال حقیقت رفت البته در روزگار جوانی هم گاهگاهی دستخوش چنین مسائلی در عالم خیال میشد ، و در این موضوع از خاطرات ایندوره زندگانیش بخوبی و بروشنی برمیاید .
شاید میخواسته که روزی دین جدیدی بنیان گذارد ‹‹ که در واقع همان مسیحیت باشد ›› منتها مسیحیتی بدون معجزات و بدون احکام خشک و تعبدی .
بدبختی و فقر و تنگدستی طبقات بینوا و زحمتکش همواره باعث تأثر و ناراحتی این پیشوای عدالت میشد و گاهگاهی چنانکه از یادداشتهایش برمیاید ، از اینکه خود در ناز و نعمت بود و خدمتکاران متعددی بانتظار بردن فرمان دور و بر او میلولیدند ، در حالیکه عده ای شبانه روز زحمت میکشیدند بدون اینکه بتوانند قوت لایموت خود و خانواده شانرا بدست آوردند ، بخود سرزنش میکرد و با خود می گفت : ‹‹ مگر همه ابنای بشر برادر نیستند و مگر این وظیفه یکایک ما نیست که بیدریغ به برادران نگون بخت خود کمک زیادی دهیم .›› مشاهده یک دهقان گرسنه ژنده پوش آنچنان او را در غصه و ملال فرومی برد که دیگر قادر نبود امتیازات و رفاه موجود خویش لذت ببرد .
سوفی همسرش در این افکار با او شریک بود و به بینوایان کمک میکرد و در مدرسه ای که همسرش برای دهقانزادگان تأسیس کرده بود تلاش میکرد و زحمت بسیار کشید ، اما بمرزی رسید که دیگر قادر نبود بیش از این با گامها ی تند و سریع و خطرناک شوهرش بطرف یک کمال مطلوب و ایدآل خطرناک که تصور میرفت بسعادت کانون خانوادگیش لطمه ای وارد آورد پیش برود ، مضاف بر آنکه خود از 12- 10 اولاد بیشتر داشت ، و چه چیز برای یک مادر منطقی تر از این هست که بفکر آینده و سعادت اولاد خود باشد ؟
و تولستوئی فقط و فقط به نظرات شخصی خود در خصوص مسائل کلی مربوط بانسان می پرداخت .
و اندکی بعد به کلیسای ارتودکس حمله کرد ، و نویسنده نامدار روس علناً دشمنی خود را با آنها آغاز کرد و چنان بشدت با آنان درافتاد که سرانجام کلیسا را تفکیک نمود .
تولستوئی فقط بیک قدرت معتقد بود و آن نیروی خدا بود ، خدائی که تولستوئی از پی او تمام ادیان و فلسفه ها را زیرو روکرده بود … در جوانی کتابهای ولتر نویسنده شهیر فرانسوی را خوانده وکتب ژان ژاک روسو و کانت ، هگل ، شوپنهارو را نیز بررسی کرده بود و بعداً ادیان تمام مردم روی زمین را دقیقاً وارسی کرد و لیکن گمشده خویش را نیافت ، و سرانجام حقیقت را در میان مردم ساده و بینوا و بی مال ومنال پیدا کرد که بزعم او مخلوقات حقیقی خدا هستند .
در سال 1881 میلادی خانواده تولستوئی خاصه فرزندان بزرگتر که می بایستی بفکر تحصیلات خود باشند عازم مسکو شدند و پولیانا را برای ایام سرما و گرما گذاردند ، گرفتاریهای حرفه ای و مشکلات معاشرت و رفت و آمد بیش از پیش موجب ناراحتی فکر تولستوئی شد و چون تمام همش صرف دفاع از طبقات بی بضاعت و مستضعفین میشد ، گاه پیش میامد که هفته ها خانه ص گرانبهایش را که تمام حوادث آن با طرز تفکر تازه اش در تعارض بود ، ترک میکرد و در میان جماعت نیازمندان میگذاردند و رفته رفته کار بجائی رسید که دیگر بافراد خانواده خویش توجهی نداشت ، و بکلی از خانه و آشیانه و زن و فرزند قطع علاقه کرده بود و همسرش نمیدانست برای بدبختی که بگریبان خانواده اش چسبیده بود چه راه علاجی پیدا کند ؟
و دلش می خواست که در سایه آن همه ثروت و مکنت آسوده و مرفه زندگی کند و استفاده از ناز و نعمت فراوانی که در دسترس آنها قرار داشت از نظر او قابل نکوهش نبود !
اما فیلسوف و نویسنده شهیر روس با نظر او و طرز فکرش بسختی مخالف بود و عقیده داشت که همسفر راه زندگیش باید همعقیده و هم گام او باشد و از دنیای فاسد چشم بپوشد و در همان ده زندگی کند و املاکش را به فقیران بدهد و حتی حاضر شده بود تمام حقوق مربوط بچاپ و نشر کتابهایش را به مردم واگذار کند ، و آشکار بود که چنین اندیشه هائی مورد قبول همسرش سوفی نبود ، خلاصه کا تولستوئی فیلسوف و نویسنده توانا به آنجا رسید که گفت : ‹‹ ارث یک امر عادلانه نیست ›› و زندگانی این دو موجود در دو جهت مخالف هم پیش میرفت تا جائی که تولستوئی چندین دفعه خانواده خود را ترک گفته و بشهرهای دور و نزدیک پناه می برد ، و همسرش هم بعلل زایمانهای متعدد و یک عمل جراحی خطرناک ضعیف شد و نتوانست افکار و اعمال شوهرش را تحمل نموده و سبب ناراحتی های روانی او گردید و چندین با ر قصد خودکشی نمود و دو بار او را از استخر قصرش بیرون کشیدند و تولستوئی هم چندین بار با خود میگفت : ایکاش عروسی نمیکردم و ایکاش بچه دار نمیشدم ، عاقبت تولستوئی در سال 1891 بدلایلی حاضر شد ثروتش را میان خانواده اش تقسیم کرده و حقوق مربوط بطبع و انتشار کتبش را جهت خود و برای تقسیم بینوایان و دهقانان بی مال و منال حفظ کرد و بعداً خانواده خود را بقصد استقلال و زندگی در پولیانا در میان دهقانان بی چیز ترک کرد .
دختر کوچک تولستوئی بنام ‹‹ الکساندرا ›› علناً از افکار پدرش دفاع میکرد مادرش را محکوم به نفهمی نمود و بدبختی خانوادگی خودشانرا بحساب مادرش گذاشت ، وسوفی دریافته بود که همه کس در این ماجرا طرفدار همسر اوست نه خود او .
از جمله یکی از دوستان صمیمی تولستوئی بنام چرنیکوف که سوفی صحنه های رقت باری قبلاً برای همسرش از نظر حسادت بوجود آورده بود ، تأثیر چرنیکوف در تولستوئی بسیار بود و یکی از دوستان فداکار او محسوب میشد و در زمان تبعید تولستوئی بانگلیس ، کتاب ممنوع او را بچاپ رسانیده و حتی المقدور در نشر آنها کوشش بسیار کرده بود ، با اینوصف سوفی با او دشمن بود و حال آنکه در طبع و نشر کتب تولتویی و تشویق و تحریص نقش اول را داشت .
و او مرد ثروتمندی بود که بهیچوجه بعکس تولستوئی قصد تقسیم آنرا نداشت .
در سال 1910 میلادی تولستوئی برای آخرین بار قصد ترک خانه و خانواده اش را نمود بنابراین اثاثیه مختصری آماده نمود و بنقطه نامعلومی حرکت کرد .
در این موقع هشتادو دو سال از عمرش میگذشت و مزاجش تاب و توان سرماهای سخت روسیه را نداشت ، بکمک دخترش ( دختر کوچکش ) الکساندرا بدون اطلاع زنش به قصد پولیانا بیرون رفته و پس از دیدن خواهر بزرگش حرکت کرد ، ولیکن در بین راه سرما خورده و ناچار بمنزل رئیس ایستگاه وسط راه پناه برد ولی دیگر از آنجا زنده بیرون نیامد .
با وجود احتیاطهای لازم سوفی باختفای شوهرش پی برد ولیکن تولستوئی از پذیرفتن او امتناع نمود سوفی در واگن بانتظار نشست و بیقراری بسیار نمود چون خود را مسبب عزیمت شوهر میدانست و از خدا طلب آمرزش میکرد .
تولستوئی در ضمن آخرین وصایای خود را در حضور یکی از پسرانش از زنش تشکر کرد ولیکن سوفی در آخرین لحظات عمرش ( واپسین عمر او ) اجازه ورود و دیدار شوهرش را نداشت و سرانجام در هفتم نوامبر سال 1910 در ساعت شش صبح نویسنده توانا و فیلسوف شهیر روس دنیا را وداع گفت و او را در همان شهرک پولین دفن کردند و زنش بقیهعمر خود را هم در همانجا گذرانید تا اینکه نه سال بعد از مرگ شوهرش همزمان با تغییر اوضاع روسیه و ( انقلاب کبیر ) او نیز چشم از جهان فروبست ( 1919 میلادی ) .
لحظه دیدار لحظه دیدارنزدیک ست .
باز من دیوانه ام ، مستم .
باز میلرزد ، دلم ، دستم .
باز گوئی در جهان دیگری هستم .
های !
نخراشی بغفلت گونه ام را ، تیغ !
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست !
( باد ) و آبرویم را نریزی ، دل !
- ای نخورده مست - لحظه دیدار نزدیکست .
زمستان سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ، سرها در گریبان ست .
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ، که ره تاریک و لغزان ست .
وگر دست محبت سوی کس یازی ، به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛ که سرما سخت سوزان ست .
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک .
چودیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم زچشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من !
ای ترسای پیر پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سردست … آی … دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، و در بگشای !
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .
منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .
بیا بگشای در ، بگشای دلتنگم .
حریفا !
میزبانا !
میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد .
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدائی گرشنیدی ، صحبت سرما و دندان ست .
من امشب آمدستم وام بگذارم .
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه میگوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت میدهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .
گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان ست .
و قندیل سپهر تنگ میدان .
مرده یا زنده ، به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان ست .
رو چراغ باده را بفروز ، شب و روز یکسان ست .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ؛ نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ، درختان اسکلتهای بلور آجین ، زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ، غبارآلوده ، مهر و ماه ، زمستان ست .
نماز باغ بود و دره – چشم انداز پر مهتاب ، .
ذاتها با سایه های خود هم اندازه .
خیره در آفاق و اسرار عزیز شب ، چشم من – بیدار و چشم عالمی در خواب .
نه صدائی جز صدای رازهای شب ، و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها ، پاسداران حریم خفتگان باغ ، و صدای حیرت بیدار من ( من مست بودم ، مست ) خاستم از جا سوی جو رفتم چه می آمد آب .
یا نه ، چه می رفت ، هم زانسانکه حافظ گفت ، عمر تو با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم .
مست بودم ، مست سرشناس ، پانشناس ، اما لحظه پاک و و عزیزی بود .
برگکی کندم از نهال گردوی نزدیک ؛ و نگاهم رفته تا بس دور .
شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده .
قبله ، گو هر سو که خواهی باش .
با تو دارد گفت و گو شوریده مستی .
مستم و دانم که هستم من – ای همه هستی ز تو ، آیا تو هم هستی ؟