بند 10 در مدح فخرالدین بهرامشاه بن داود
من که درین دایره دهربند 1 چون گره نقطه شدم شهربند دسترس پای گشاییم نیست سایه ولی فرّ هماییم نیست2
پای فرو ر فته بدین خاک در بافلکم دست به فتراک در3
فرق به زیر قدم انداختم وز سر زانو قدمی ساختم4
گشته ز بس روشنی روی من آینه دل سر زانوی من
من که دراین آینه پرداختم آینه دیده در انداختم
تا زکدام آینه تابی رسد یا زکدام آتشم آبی رسد5
چون نظر عقل به رای درست گرد جهان دست برآورد چست
دیدازان مایه که درهمت است پایه دهی را که ولینعمت است6
شاه قوی طالع فیروز چنگ گلبن این روضه فیروزه رنگ
خضر سکندرمنش چشمه رای قطب رصد بند مجسطی گشای7
آنکه زمقصود وجود اول است وایت مقصود بدو مُنزَل است
شاه فلک تاج سلیمان نگین مفخر آفاق ،ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چست برشرفش نام سلیمان درست8
1.دایره دهر بند : فلک الفلاک است که زمان و دهر در بند اوست و از حرکت او پدید می آید ،به قول حکمای قدیم .
2.مصراع دوم یعنی از آفتاب فیض تو دور ودرسایه ام ولی سایه شوم بی فر همای.
3.
یعنی پای صورتم درخاک و دست معنی و مضمونم درافلاک است.
4.یعنی در حال مراقبه و ماشفه این ابیات ، سرفکرت به زیر انداخته و زانو را قدم سرساختیم.
5.
یعنی پس از اینکه سر زانو آینه دل شد وافکار ابکار درآن منعکس گردید،آینه چشم را به اطراف درانداخته و نگریستیم تا ببینیم از آینه ابکار درآن منعکس گردید،آینه چشم را به اطراف درانداخته و نگریستیم تا ببینیم از آینه وجود کدام پادشاه برمن تابشی می شود یا ازکدام آتش صاحب فروغ آبرویی به من می رسد.
6.
یعنی پایه دهی را دیده عقل دید که از سرمایه همت برهمه ولینعمت است.
7.چشمه رای: یعنی صاف و روشن رای.
قطب :مرکز وجود.
رصد بند: ستاره شناس و گشاینده مشکلات افلاک .
مجسطی: علمی خاص که بطلیموس تألیف کرده 8.
پدر ملک فخر الدین داود وجدش اسحق بوده،یعنی نسبت داودی شرف نام و ملک سلیمانی را براو مسلم داشته
رایت اسحاق ازو عالی است ضدش اگرهست سماعیلی است1
یکدله2 شش جهت و هفت گاه نطفه نُه دایره،بهرامشاه
آنکه ز بهرامی او3 وقت زور گور بود بهره بهرام گور
مفخر شاهان به توانا تری نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عموم هم ملک ارمن وهم شاه روم
سلطنت اورنگ خلافت سریر روم ستاننده ابخازگیر4
عالم و عادل تر اهل وجود حسن ومکرم تر ابنای جود
دین فلک ودولت او اختر اسِِِت ملک صدف،خاک درش گوهر است
چشمه و دریاست به ماهی و دُر چشمه آسوده و دریای پر5
با کفش این چشمه سیماب ریز خوانده چو سیماب گریزاگریز
خنده زنان از کمرش لعل ناب برکمر لعل کش آفتاب7
آفت این پنجره لاجورد پنجه درو زد که بدو پنجه کرد8
کوس فلک را جرسش بشکند شیشه مه را نفسش بشکند9
خوب سرآغاز تر ازخرمی نیک سرانجام تراز مردمی
جام سخا را که کفش ساقی است باقی بادا، که همین باقی است
بند 11در خطاب زمین بوس فرماید
ای شرف گوهرآدم به تو روشنی دیده عالم به تو
1.
درشرحی دیده شد که ملک اسمعیل بن محمود درآن زمان با ممدوح خصومت داشته واین بیت اشارت بدوست ،و نیز کنایت است از اینکه دشمنان او ملحدند چون اسمعیلیه درآن زمان ملحد خوانده می شدند.
2.
یکدله: صاحب عزم و شجاع ودور از دودلی .
3.بهرامی او: یعنی شجاعت او زیرا بهرام ستاره مریخ و شجاعان بدو منسوبند.
4.
ابخاز:مملکتی است در حدود ارمنستان.
یعنی از فیض چشمه ماهی و دریای درّ است اما چشمه آسوده که زود ماهی از آن به دست می آید و دریای پر از درّ.
چشمه سیماب ریز: خورشید است.
7.
کمر لعل کش آفتاب : منطقه اوست.
8.
یعنی هر که با ممدوح پنجه کند، آفت آسمان بدو پنجه خواهد انداخت.
9.
یعنی دم او چنان قوی است که شیشه صراحی مانند ماه را به نفخی می شکند.
چرخ که یک پشت ظفر ساز تست نه شکم آبستن یک راز تست1
گوش دو ماهی زبر و زیر تو شد صدف گوهر شمشیر تو2
مه که به شب تیغ در انداخته ست با سر تیغت سپر انداخته ست
چشمه تیغ تو چو آب فرات ریخته قَرّابه آب حیات3
هرکه به طوفان تو خوابش برد ور به مثل نوح شد، آبش برد4
جام تو کیخسرو جمشیدهش روی تو پروانه خورشید کش5
شیر دلی کن، که دلیرافگنی شیر خطا گفتم ، شیر افگنی
چرخ زشیران چنین بیشه ای از تو کند بیشتر اندیشه ای6
آن دل و آن زهره کرا در مصاف کز دل و از زهره زند باتو لاف؟
هرچه به زیر فلک ازرق است دست مراد تو برو مطلق است7
دست نشان هست ترا چند کس دست نشین تو فرشته ست و بس8
دور به تو خاتم دوران نبشت باد به خاک تو سلیمان نبشت9
1.
یک پشت : پی درپی، یعنی نه شکم آسمان که درپی درپی ظفر ساز توست، فقط آبستن راز وجود توست و تنها فرزند روزگار تویی.آبستن یک ناز تست: نسخه.
2 .
دوماهی:حوت فلک و ماهی زیر زمین.
دو گوش ماهی را چون بر روی هم نهی ،صدف پدید می شود.
یعنی از زمین تا فلک الافلاک همه گوهر قبضه شمشیر و درحیطه تصرف توست.
یعنی چشمه شمشیر تو، که صافی و درخشان جون آب فرات است، قرابه آب حیات دشمن را شکسته و ریخته.
یعنی هر کس در طوفان قهر تو ایمن خفت،اگر نوح باشد غرق می شود.
خوابش ببرد-آبش ببرد: نسخه.
یعنی جام گیتی نمای باده توکیخسروی است جمشید هوش و از باده برهوش تو می افزاید وروی تو شمعی است که آفتاب پروانه سوخته وکشته اوست.
یعنی چرخ درمیان شیران بیشه دلیرافگنی از تو بیش از همه می ترسد.
مطلق دست: یعنی دست دراز.
دست: به معنی مسند است و دست نشان به معنی دست نشانیده که وزرا باشند.
دست نشین: یار و دستیار .
یعنی وزرا و امرای تو بسیارند اما فرشته از جانب خدای تو را یار و مددکار است و بس.
یعنی تادوران است،تو جاودان و خاتم دوران هستی و باد به خاک پای تو یا خاک کشور تو سلیمانی نبشت و عرضه کرد، یعنی تو را به اطاعت آمد.
1.
یعنی تادوران است،تو جاودان و خاتم دوران هستی و باد به خاک پای تو یا خاک کشور تو سلیمانی نبشت و عرضه کرد، یعنی تو را به اطاعت آمد.
ایزد کو داد جــوانی و ملــک ملک ترا داد، تو دانیّ و ملک خاک به اقبال تو زر می شــود زهر به یاد تو شکر می شود می که فریدون نکند با تو نوش رشته ضحکاک برآرد ز دوش1 می خور می ، 2مطرب و ساقیت هسـت غم چه خوری ؟
دولیت باقیت هست ملک حفاظیّ و سلاطـین پــناه تاج ستان آمدی و تخت گیر3 چون خلفا گنج فشـانی کــنی تاج دهی ،تخت ستانی کــنی4 هست سر تیغ تو بـالای تــاج از ملکان چون نستانی کنی؟
تختبر آن سر که برو پــای تســت بختور آن دل که درو جای تست5 جغد به دور تو هــمایی کــند سر که رسد پیش تو پایی کند6 منکر معروف هــدایت شــده از تو شکایت به شکایت شده7 در سم رخشت که زمین راست بیخ8 خصم تو چون نعل شده چارمیخ هفت فلک با گهرت حقـه ای هشت بهشت از علمت شقه ای هرکه نه درحکم تو باشد ســرش بر سرش افسار شود9 افسرش در همه فن صاحب یکـفن تویـــی جان دو عالم به یکی تن تویی 1.
یعنی باده را بی تو اگر فریدون هم بنوشد،رشته و مار ضحکاک از دوشش برآمده عاقبت هلاکش می کند.
می خور: یعنی همی می بنوش.
3.4.
یعنی هر چه سلطنت به تو نرسیده و با شمشیر گرفته ای ولی چون خلفای بغداد که سلطنت میراثی دارند، گنج فشانی می کنی .
یعنی برنده تخت سری است که به پای تو ساید و صاحب بخت دلی است که تو در او جای داری.
6.7.
یعنی دردوره سعادت تو جغد شوم همای سعادت شده ومنکر معروف که گمراه صرف است هدایت شده و دست از انکار برداشته وشکایت از ظالم به سبب مقهور ومعدوم شدن خود درپیشگاه عدل تو به شکایت آمده .
کنایه از اینکه ظالمی نمانده تا شکایتی باشد.
جای مصراع دوم: عدل تو معروف بغایت شده : نسخه.
زمین راست بیخ: یعنی پایه و قوام.
بر سر افسار شود: نسخه.
بند 12 در مقام و مرتبت این نامه مایه درویشی و شاهی درو مخــــزن اســرار الــهی درو 1- یعنی سخا را گوشمال بده تا به وظیفه خود پرداخته و شمع سخن را برافروزد .
گوش صبا را، گوش فلک را : نسخه غلط.
یعنی برای گردون و گوینده گردون پایه ، که نظامی باشد، خلعت غلامی بفرست و رایحه قبول خاطر خود را نسبت بدین نامه نیز برای نظامی بفرست.
یعنی بحر سخا و کان سخن بی گهر و لعل شد .
دریا را ازکف گوهر بده و کان را از زبان سخن سنجان لعل ببخش .
یعنی سخاوت کن تا سخن پدید آید .
4.طالع محمود داد: نسخه.
نوگل: مخزن الاسرار است و باغ: باغ مدح.
نغز نوابلبلم: نسخه.
یعنی هر چه می گویم بکر است.
الحق جز نظامی هیچ شاعری را این دعوی نمی رسد.
7-8.
یعنی از فیض سحر خیزی لعبت و هیکلهایی ساختم همه صبح رو و ادب آموخته و پرده سحر سَحَری بر اندام دوخته .
صبحدمی چند ادب آموختم – پرده سحر سحری دوختم: نسخه.
بر شکر او ننشســته مگــس نی مگس او شکر آلود کس1 نوح درین بحر سپر بفگـــند خضر در ین چشمه سبو بشکند برهمه شاهان ز پی این جمــال قرعه زدم ،نام تو آمد به فال نامه دو آمد ز دو نامســـوگاه هر دو مسجل به دو بهرامشاه2 آن زری از کان کهن ریـــخته وین دُری از بحر نو انگیخته آن به درآورده ز غزنـی علـم وین زده برسکه رومی رقم گرچه دران سکه چون زراسـت سکه زر من ازان بهتر است گرکم ازان شــشد بنه و بار من بهتر ازان است خریدار من شیوه غریب است،مشو نامجـیب گربنوازیش نباشد غریب کاین سخن رسته پر از نقش باغ عاریت افروز نشد چون چراغ3 اوست درین ده ز ده آبادتر تازه تر ازچرخ و کهن زادتر رنگ ندارد ز نشانی که هــست راست نیاید به زبانی که هست خوان ترااین دونواله سَـخُن دست نکرده ست برو دستکُن4 گرنمکش هـست،بخور، نوش باد مرنه ز یاد تو فراموش باد با فلک آن شب که نشـینی به خوان پیش من افگن قدری استخوان5 1.
یعنی مضامین این کتاب دست فرسود شاعران دیگر نیست و من که مگس نحل این شهد وشکرم نیز مضمون هیچ کس آلوده نشده ام.
دو ناموسگاه: یکی سنائی و دیگری نظامی است.
دو بهرامشاه: یکی بهرامشاه غزنوی است که حدیقه سنائی به نام اوست، دیگری بهرامشاه سلجوقی که مخزن الاسرار به نام اوست وبرقسمتی از روز هم سلطنت داشته.
رسته: به فتح راء در اینجا به معنی صف کشیده یا بازار است، یعنی سخن که صف وی یا بازار وی پر از نقش گلهای باغ است، چراغ مانند عاریت افروز نیست و نور و صفای آن از خود و مضامینش بکر است.
رسته هر از نقش باغ: نسخه.
یعنی این دو سه نواله سخن که من بر خوان تو گذاشتم ،دست آلود کسی نیست.
یعنی آن شب که با آسمان بر سر خوان سخن من می نشینی،قدری از عظمت و بزرگی و دولت خود را به پاداش به من ده.
استخوان: کنایه از عظمت و نام فلک بردن: کنایه ازآن است که جز فلک کسی همخوان ممدوح نیست.
کاخر لاف سگیــت می زنــــم دبدبه بندگیت می زنم از ملکانی که وفـــا دیــده ام بستن خود بر تو پسندیده ام خدمتم آخر به وفایی کشد هم سر این رشته به جایی کشد گرچه بدین درگـه پاینــــدگان روی نهادند ستایندگان پیش نظامی به حســاب ایســــتند1 او دگر است، این دگران کیستند؟
من که دراین منزلشــان مانـده ام مرحله ای پیشترک رانده ام2 تیغ ز الماس زبان ساختــم هرکه پس آمد سرش انداختم3 تیغ نظامی که سر انـداز شـــد کند نشد، گرچه کهن ساز شد گرچه خود این پایه بی همسریست پای مرا هم سر بالاتریست4 اوج بلند است، درو می پـــرم باشد کز همت خود برخودم تا مگر از روشــنی رای تــو سرنهم آنجا که بود پای تو گرد تو گیرم به گردون رسـم تا نرسانی تو مرا،چون رسم؟5 بود بسیجیم که درین یـــک دو ماه تازه کنم عهد زمین بوس شاه6 گرچه درین حلقه که پیوســته اند راه برون آمدننم بسته اند پیش تو از بهر فزون آمـــدن خواستم از پوست برون آمدن 1.
یعنی آن ستایندگان از نظامی حساب برده و درپیش او به ادب می ایستند و قدرت را نشستن ندارند.
2-3.
یعنی من که آن شعر را درمنزل خودشان گذاشته و خود مرحله ای پیشتر رانده ام، از الماس سخن تیغی ساختم و هر کس خواست از دنبال من بیاید، سرش انداختم.
یعنی گرچه در این پایه که هستم کسی همسر من نتواند شد ولی باز هم درصعود هستم و پای من سر صعود به مقام بالاتر دارد.
یعنی گرد و غبار تو را باید دنبال گیرم تا به گردون بتوانم رسید.
معنی این بیت با پنج بیت مابعد این است که : چون حلقه کارزار در اطراف گنجه بسته شده، با آنکه از شوق دیدارت درپوست نمی گنجم،شمشیرهای پیش و پس مانع دیدار است.
اینک د رخطه شمشیر بند و جنگجوی گنجه خطبه به نام تو می خوانم ولی آب سخن من آنجاست که تویی ومن ریگ ته آبم که اینجا مانده ام.
باز چو دیدم،همـــه ره شــیر بود پیش و پسم دشنه وشمشیر بود لیک درین خطه شمشـــیر بند بر تو کنم خطبه به بانگ بلند آب سخن بر درت افشــــانـده ام ریگ منم اینکه به جا مانده ام ذره صفت پیش تو، ای آفتاب باد دعای سحرم مستجاب گشته دلم بحـر گــهر ریز تــو گوهرجانم کمر آویز تو تا شب و روز اسـت،شبـــت روز بـــاد گوهر شاهیت شب افروز باد این سرِیَت باد به نیــک اختـــری بهترباد آن سریت زین سری1 بند 13 گفتار در فضیلت سخن جنبــش اول که قــلم برگرفـــــــت حرف نخستین زسخن در گرفت2 نخستین نقشی که از قلم اعلای مشیت الهی بر لوح محفوظ واعیان ثابته نگاشته شد سخن بود .
خرد صادر اول است که نخستین آفریده است وجان صادر دوم .
پرده خـــلوت چو برانداخــــتند جلوت اول به سخن ساختند3 چون پرده از جهان غیب برافتاد ، سخن ، نخستین وبرترین موهبتی بود که از پس پرده رخ نمود .
تا ســــخن آوازه دل در نــــداد جان تنِ آزاده به گل در نداد4 تا قوه ناطقه (سخن) مأموریت نیافت که ما فی الضمیر واسرار دل را – که حقیقت جان آدمی است – آشکار کند جان درقالب خاکی نیارمید وتن از گل سرشته نشد وگل (انسان)خاکی برهمه کائنات امتـــیاز نیافــــت .
چون قلم آمد شدن آغــــاز کرد چشم جهان را به سخن باز کرد سخن ، دیده جهان را روشن ساخت .
سخن ، حقیقت خرد وجان را آشکار ساخت سخن تمام هستی است نه بخـشی از آن .
بی سخـــن آوازه عالـــــم نبود اینهمه گفتند وسخن کم نبود بدون سخن گفتن انسان در جهان معروف نمی شود .
واین همه مردم سخن گفتند هنوز هم سخن است عَلّم القرآن ....
عَلّمَهُ البیان – الّذی عَلّمَ بالعلم – عَلَّ الانسان مالم یَعلَمْ در لغت عشق سخن جان ماست ما سخنیم، این طلل ایوان ماست5 در زبان عشق ، این سخن است که آنِ آدمی وترجمان جان وخرد اوست ورنه تن خاکی آدمی اَطَلَ است ویرانسرایی بیش نیست : این ویرانسرا ، همان محل وهمان کالبد است که به اعتبار (حال) یعنی جان وروح آدمی حرمت یافته است .
خط هر اندیشه که پیوســـته اند بر پرمرغان سخن بسته اند6 سخن ، چومرغان نامه بر اندیشه آدمی است تا آنچه را که می اندیشد به دیگران منتقل کند .
نیست درین کهنه نوخـــیزتر موی شکافی ز سخن تیزتر7 این جهان یا آسمان دیرین سال که با همه دیرینگی ، تازه ترین وگونه گون ترین حوادث را ببار می آورد تحلیل گر ، نکته یاب وحقیقت شناسی چون ، سخن پرورده است .
اول اندیشه ، پسین شمار هم سخن است، این سخن اینجا بدار1 سخن هم آغاز اندیشه وهم پایان آن است وبه تعبیر دیگر علت غایی جهان آفرینش وبویژه انسان ، سخن است ومی توان گفت انسان جز سخن ونفس ناطقه چیزی نیست .
تاجوران تاجورش خوانده اند واندگران آن دگرش خوانده اند2 گه به نوای علمش برکشند گه به نگار قلمش درکشند3 گاهی سخن را چون رایتی نوو پیروزی آفرین برافراشته دارند وگاهی آن را به شیوه خوش آراسته ای برنگارند واز آن وسایل حکمت ودو اوین شهر پدید آرند .
واو زعلم فتح نمایـــنده تر وزقلم اقلیم گشاینده تر سخن بیش از رایت میدان جنگ ، تضمین کننده ونماینده پیروزی است ونیز بیش از نیزه وشمشیر ، جهانگیر وجهانگشای 1.
سری: در اصل سرا بوده و الف به اماله یاء شده.
این سری و آن سری : دنیا و آخرت است.
یعنی قلم بر لوح در اولین جنبش نخستین حرف وی سخن بود، پس اول شاهدی که از خلوت ازل به جلوت درآمده سخن است.
4.یعنی تا سخن به آواز دلپسندجان را آواز نکرد، جان در پیکر گل راضی به ورود نشد.
یعنی برای ما شاعران سخن جان است و ما درحقیقت سخن هستیم و این جسم و پیکر عنصری که طلل و خرابه ای بیش نیست،ایوان ماست که درآن جای داریم.
یعنی خطوط افکار و نامهای اندیشه را مرغ سخن بریدوار به مقصد می رساند.
کهنه نو خیزتر: آسمان است که با کهنی نو ترین حوادث از آن برخاسته می شود.
گرچه سخن خود ننماید جمال پیش پرستنده مشتی خیال4 هرچند منزلت سخن نزد ارباب وهموگمان وخیال پرستان وشاعران ناآگاه وگرفتار پرده پندار ، ناشناخته ماند .
ما که نظر بر سخن افگنـده ایم مرده اوییم بدو زنده ایم5 درنظر ما گویندگان حقیقت شناس ، سخن پایه ومایه زندگی است سخن محبوب ومعشوق ماست شیفته وفانی در او وجاودانگی مادراین شیفتگی واشراق نهفته است از این رو برما جلوه کرد وجاودانگی ارزانیمان داشت .
سردپیان آتش ازو تافــتند6 گرم روان آب درو یافتند سخن چون آتشی است که کاهلان سردپی وسست گام را گرمروی وتیزرفتاری آموزد .
وگرمروان طریق معرفت را عزت وشرف ارزانی دارد.
اوست درین ده ز ده آبادتر تازه تراز چرخ و کهن زادتر7 دراین ده زمین وجهان کمین مقام سخن ، از جهان هرچه دراوست برتر والاتر است .
دیردیرینگی آن از فلک بیشتر – چه نخستین آفریده عقل یا سخن است – وتازگی آن از فلک بیشتر ، به اعتبار این که پس از آفرینش آدمی که مؤخر از فلک است .
جهان هستی در قبضه تصرف اوست .
1.
اول اندیشه پسین شمار : ترجمه علت غائی است، یعنی علت غائی ایجاد بشر سخن است .
این سخن را برجای دار و متعقد غیر آن مباش.
تا جور بودن سخن: به مناسبت این است که زندگانی بشر منوط به سخن است و دانایان و حکمای دیگر آن دگرش از آن خوانده اند که سخن دلیل استوار است ودانا به حجت و دلیل حکم می کند .
دادگران دادگرش خوانده اند : نسخه.
یعنی گاهی با علم نوای سخن را برمی کشند و نقش پرچمش قرار می دهند وگاهی به نگارش قلمش در می آورند و کتب حکمت و شعر می سازند .
گه بلوای علمش: نسخه.
4-5.
یعنی هر چند سخن پیش خیال پرستان دور از حقیقت و معنی صورت نمی نماید ولی ما چون نظر بر سخن افگنده و مرده اوییم، به ما رخسار نموده و ما ر ازنده کرده است.
مرده : در اینجا به معنی عاشق است ،چنانکه گویند: فلانی کشته و مرده بسیار دارد، یعنی عاشق بسیار دارد.
سرددمان آتش او تافتند : نسخه .
تازه و از چرخ کهن زادتر : نسخه.
یعنی سخن رنگ و نشانه های معمولی را ندارد و به زبان عادی نمی توان آن را وصف کرد.9.
یعنی سخن هر جا علم برآرد،با وی حرف و خرده گیری و زبان بدگویی بسیار است.
تا سخن آنجا: نسخه.
10.
یعنی اگر نه سخن تابنده رشته جان و ایجاد کننده وی بود، جان هرگز سر رشته سخن را نمی یافت.
رنگ ندارد زنشانی که هــست راست نیاید به زبانی که هست8 با نشانهای مرسوم ومتداول نمی توان به کنه ذات وحقیقتش راه جست وبا ابزار زبان والفاظ محدود نمی توان به ساحت آن رسید .
با سخن آنجا که برآرد عـــلم حرف زیاد است و زبان نیز هم9 راستی ودرستی در ذات سخن مندرج است لیکن الفاظ ناسخته شکسته ، دربیان جایگاه ومنزل او ناراست ونارساست .
گرنه سخن رشته جان تافتــی جان سرِاین رشته کجا یافتی؟10 اگر سخن تار وپود جان را نمی سرشت ونمی شنید جان نیز هرگز نمی توانست بر بافته وتار وپود سخن آگاهی یابد وبه تعبیر (وحید) سررشته سخن را دریابد .
ملک طبیعت به سخن خورده اند مهر شریعت به سخن کرده اند1 شاعران وگویندگان بزرگ به موهبت سخنوری برقلمرو وقریحه خویش حکم رانده اند که الشعراء اُمراُ الکلام وبه تعبیری بدین وسیله است که گویندگان بر مُلک طبیعت فرمانروایی یافته اند .
کان سخن ما وزر خویش داشت هر دو به صراف سخن پیش داشت2 یعنی کان زرپاک خود وسخن ما را بیش صراف سخن برد که آیا کدام بهتر است صراف سخن را به زر ترجیح داد هر دو بصراف سخا کز سخن تــازه و زر کهــن گوی چه به ؟
گفت: سُخن به سُخن3 کان زر پاک (کان از رهگذر تشخیص – یعنی صاحب ومالک معدن) سخن ما وزر پاک خویش را به صراف سخن ، دُر سخن بکر را به زر کهنه تمام عیار ترجیح نهاد وبراین داوری تاکید کرد .
پیک سخن ره به سر خویــش برد4 کس نبرد آنچه سخن پیش برد پیک سخن – قلم وزبان این راه خطیر را قدم سر پیمودند وگوی سبقت از همگان ربودند .
سیم سخن زن که درم خاک اوست زرچه سگ است؟آهوی فتراک اوست5 تنها بر سیم سخن سکه زدن رواست ودرم را آن اعتبار وکفایت نیست ودر پیشگاه سخن ناچیز وبی ارج نماید وبه منزله آهوی شکار شده ترک بند او (سخن) است .
صدرنشین ترزسخن نیست کس دولت این ملک سخن راست بس ارجمندتر از سخن و والاتر از آن در جهان هستی (جز ذات پروردگار) متصور نیست واین موهبت واقبال (والائی وصدر نشینی) سخن را مسلم است .
هرچه نه دل،بیخبراست از سخن شرح سخن بیشتر است از سخن هر چند تنها دل آدمی که از ارزش های سخن آگاه است .
با این همه سخن خود بهتر از هر چیز قادر است ارزش خود را آشکار کند وهر چه درباره سخن بگویم هنوز کم است.
تا سخن است،از سخن آوازه باد نام نظامی به سخن تازه باد با این همه سخن خود بهتر از هر چیز قادر است ارزش والای خود را بنماید وآشکار کند ونام نظامی با سخنانش همیشه زنده است .
بند 14 برتری سخن منظوم از منثور چـِونـکه نسـخه سـر ســـری هست برِگوهریان گوهری6 نکـته نـگه دار،بـبیـن چون بــود نکته که سنجیده وموزون بود؟7 قافیه سنجان که سخن برکشـند گنج دوعالم به سخن درکشند خاصه کلیدی که درگنج راســت زیر زبان مرد سخن سنج راست9 آنکه ترازوی سخن سخته کــرد بختوران را به سخن بخته کرد10 1.
یعنی شعرا بر ملک طبیعت به سخن پادشاهی کرده اند و بزرگان شرع نامه شریعت را به سخن مسجل و ممهور داشته اند، چه مدار شرع بر کتاب و سنت است و این هر دو سخنند.برگ طبیعت بسجن : نسخه.
2- 3.
یعنی کان زرِ پاک خود و سخن ما را پیش صراف سخن برد که آیا کدام بهتر است؟
صراف سخن را برزر ترجیح داد .
هردو بصرّاف سخا: نسخه 4.
پیک سخن: قلم است و زبان و هر دو به سر راه طی می کنند.
یعنی سکه بر سیم سخن زن که درم پیش او خاک پست و زر آهوی فتراک است.
6-7.سخن نسخته سرسری: سخن نسنجیده ومنثور،یعنی جایی که سخن نثر در پیش سخندان به قیمت گهر باشد،البته قیمت شعر سنجیده معلوم است چیست.
قافیه سنج: شاعر کامل و سخن برکشیدن: سخن بلند پایه گفتن است، و بیهودگی راقافیه پیما خوانند.
یعنی زبان شاعر کلید گنج سعادت دو عالم است.
بخته : بروزن تخته ،فربه و پرورده.
یعنی خداوندی که ترازوی سخن را سنجید و ساخت ،بختوران را سخن پرورش فربهی داد.
بلبل عرشــند ســخن پــروران باز چه مانند به آن دیگـران؟
زاتش فکرت چو پریشان شــــوند با ملک ازجمله خویشان شوند پرده رازی که سخن پروریـــست سایه ای ازپرده1 پیغمبریست پیش و پسی بست صف کبــــریا2 پس شعرا آمد وپیش انبیاء این دونظر محرم یک دوســـتند این دوچو مغز،آنهمه چون پوستند3 هر رطبی کز سـر این خوان بـــود آن نه سخن ،پاره ای ازجان بود4 جـان تراشــیده بـه منـقار گــل فکرتِ خاییده به دندان دل5 چشمه حکمت که سخن دانی اســت آب شده زین دو سه یک نانی است6 آنکه د ر این پرده نواییش هســت خوشتر ازین حجره سراییش هست7 با سر زانوی ولایت ستــان سر ننهد بر سرهرآستان8 چون سر زانو قـدم دل کنــد دردوجهان دست حمایل کند آید فرقش به سلام قدم حلقه صفت پای و سر آرد به هم درخم آن حلقه که چســتش کـند جان شکند،باز درستش کند9 1.
سایه آن پرده : نسخه .
پیش و پس قلب صف کبریا : نسخه.
یعنی دو نظر پیغمبری و شاعری محرم دیدار رخسار دوست حقیقتند.
این همه مغز آمد وآن پوستند:نسخه.
یعنی هر رطبی که خوان سخن پروری باشد، جانی است به منقار زبان گلین تراشیده و فکرتی است به دندان دل خاییده.
یعنی چشمه سخن به سبب سخنگویان گدا و مدح خوانان برای تحصیل یک نان از خجلت آب شده است.
یعنی هر که را درپرده سخن نوایی است،خوشتر از حجره عالم طبیعت سرایی است،و چون سر زانوی ولایت ستان دارد و درحال فکر سر به زانوی مراقبه نهاده ولایت معنی را تسخیر می کند، سر به هر آستانی فرو نخواهد آورد.
چند بیت بعد، همه دربیان کیفیت فکر و مراقبه و پیدا کردن مضمون است.
یعنی در خم این حلقه مراقبه و سر بر زانو نهادن که سخن پرور را برای شکار مضمون چست و چالاک کرده، جان به منقار گل تراشیده سخن اگر بشکند،باز سخنور درستش می کند،یا اینکه جان را می شکند و از ان شعر درست میکند.
گاهی ازان حلقـــه زانو قرار حلقه نهد گوش فلک را هزار1 گاه بدین حقه فیروزه رنــگ مهره یکی ده به درآرد ز چنگ2 چون به سخن گرم شـود مرکبـــش جان به لب آید که ببوسد لبش3 از پی لعلی که برآرد زکــان رخنه کند بیضه هفت آسمان نسبت فرزندی ابیات چســت برپدر طبع بدارد درست4 خدمتش آرد فلک چنــبری باز رهد زافتِ خدمتگری هم نفسش راحت جانها شود هم سخنش مهر زبانها شود هرکه نگارنده این پیکر اوست برسخنش زن ،که سخن پرور اوست5 مشتری سحر سخن خوانمش زهره هاروت شکن دانمش این بنه کاهنگ سواران گرفت پایه خوار ازسر خواران گرفت6 رای مرا این سخن از جای برد کاب سخن7 را سخن آرای برد میوه دل را که به جانی دهند کی بود آبی چو به نانی دهند؟
ای فلک ،از دست تو چون رسته اند این گرههایی که کمر بسته اند8 کارشد ازدست به انگشت پای این گره از کار سخن واگشای9 1-2.
یعنی گاهی از حلقه مراقبه هزار گوشوار و حلقه بندگی به گوش فلک می کندو گاهی چون شعبده بازان از زیر حقه فیروزه آسمان یک مهره را ده مهره کرده و بیرون می آورد.
حلقه دهد گوش فلک را : نسخه.
یعنی از شدت شوق ،جان برای بوسیدن لبش به لب می رسد،یا آنکه سخن که جان تراشیده است به لب می رسد که او را ببوسد.
یعنی نسبت فرزندی ابیات را به چالاکی بر پدر طبع خود درست می داردو از دیگران نمی دزدد تا حرامزاده باشند.
یعنی هر شاعری که این گونه پیکر نگار شعر شد و از طبع خود با مراقبه و مکاشفه سخن گفت ، بر سخن او درآویز که سخن پرور اوست .
این پیکرست- که سخن پرورست: نسخه.
یعنی بنه و کارگاه سخن عزیز که آهنگ و جولان سواران یکه تاز عرصه سخن مسخر کرده بود ، به سبب پیدایش سر اشخاص خوار و گدا پایه خواری و ذلت یافت.
آب سخن: یعنی آبروی سخن.
8-9.
در اینجا از دزدان و گدایان سخن که گره رشته سخن شده اند به فلک شکایت می کند و می گوید: کار سخن از دست شد ونزدیک است نابود شود.
این گره ها را با انگشت پای از رشته سخن باز کن سیم کشانی که به زر مــرده اند سکه این سیم به زر برده اند1 هرکه به زر سکه چون روز2 داد سنگ ستد،دُرّشب افروز داد لاجرم این قوم که داناتــرند زیرترند،ارچه به بالاترند3 آنکه سرش زرکش سلطان کشید باز پسین لقمه زآهن چشید4 وانکه چو سیماب غم زر نخورد نقره شد وآهن سنجر نخورد5 چون سخنت شهد شد،ارزان مــکن شهد سخن را مگس افشان مکن تا ندهندت مستان، گروفاسـت تا ننیوشندمگو،گردعاست تا نکنند شرع تـو را نامــدار نامزد شعر مشو،زینهار6 شعر تو را سدره نشـانی7 دهــد سلطنت ملک معانی دهد شعر تو از شرع بدانـجا رســد کزکمرت سایه به جوزا رسد شعر بـرآرد به امیریت نــام کاشعراء أمَراء الکلام چون فلک از پای نشــاید نشســت تا سخنی چون فلک آری به دست8 .
سیم کشان : گدایان .
به زر مرده اند: عاشقان و مردگان زرند.
یعنی گدایان سکه سیم سخن را برای زرخواهی برده اند .
سیم کشانی که زر مرده اند ،چو زر مرده اند : نسخه.
هر که بزر نکته چو روز : نسخه.
یعنی شاعران سیم کش و گدا،هر چند که دانا و بالاترند ،از همه کس پست ترند.
زرکش لباس زری و نیز آلتی که زرگران تار زر بدان سازند و شفشاهنگ نیز گویند، و اینجا مراد معنی اول است.
یعنی هر کس زرکش سلطان پوشید ،عاقبت غذای او شمشیر شد،و هرکس چون سیماب غم زر نداشت(چون زر به عقیده قدما مایل به سیماب است، نه سیماب مایل به زر) نقره شد و پتک آهنین سنجر را برسر نخورد،چون سلطان سنجر سکه جز بر زر نزده.
یعنی تا درعلم شرح کامل نشوی شعر مگوی ورنه به ضلالت افتی .
سدره نشانی:یعنی بر سدره نشانیدن.
یعنی چون فلک از پای منشین تا سخنی در بلندی مانند فلک به دست آری.
تا که سخن از فلک آری به دست: نسخه .
از پای نباید نشست: نسخه.
بر صفت شمع سرافگـنده بــاش روز فرمرده وشب زنده باش چون تک اندیشه به گرمی رســـید تندرو چرخ به نرمی رسید1 به که سخن دیر پســند آوری تا سخن از دست ِبلند آوری2 هرچه درین پرده نشـانت دهند گر نپسندی،به ازانت دهند3 سینه مکن گر گهر آری به دســت بهترازان جوی که درسینه هست4 هر که علم بر سر این راه برد گوی ز خورشید و تک ازماه برد5 گرنفسش گرمروی هم نکــرد یک نفس از گرمروی کم نکرد6 در تک فکرت که روش گرم داشت برد فلک را ولی آزرم داشت7 بارگی از شهپر جـبریل ساخــت بادزن از بال سِرافیل ساخت پی سپر کس مکــن این کِشــته را بازمده سر به کس این رشته را8 سفره انجیر شـدی صــفروار گرهمه مرغی بدی انجیرخوار9 من که درین شیوه مصیب آمدم دیدنی ارزم، که غریب آمدم10 شعر به من صومعه بنیاد شد شاعری از مصطبه آزاد شد11