بی گمان این آخرین شامگاه تاریخ تا شب چهارشنبه , هفتم جمادی الاخری سال پانصد و بیست و پنج هجری قمری نیست که مردمی جمع می شوند تا با چشمان بهت زده ی خود تماشا کنند , چگونه با اشارت دستی زیر پایی خالی می شود و طنابی سخت بر گلوگاهی که درآن , نی هفت بند , عشق و آزادی را مویه میکند ,گره می خورد و سر بلندی , سربلند می شود .
نه دستی به خون آلود و نه چشمی به گناه نگریست .
که اگر چنین می کرد , در امان خلافت و دولت بود , چنان که غارتگران ترک و مستوفیان خلافت در سر تا سر دولت سلجو قی بودند .
و این را هیچ کس اگر نمی دانست اهالی همدان می دانستند که الحاد و ارتداد , جرم مردانی است که حضور معترض آنها آرامش شبانه ی غارت اهل قدرت را به هم می ریزد و آنان را در بالا رفتن از پله های ایمان دروغین به زحمت می اندازد .
چرا که روایت شهید « حلاج » را از زبان مردم داغدیده بغداد و قرن پیش , شنیده اند .
و دانسته اند که هر کس اگر چراغ دست دزدان شب نیست , دست کم سنگ راه نباشد , و گر نه در میدان قدرت , چنانش بر دار می کشند که دهان تاریخ از بهت و حیرت باز بماند.
هر چند فهم تازه از نظریه ی شناخت دینی و تعریف صوفیانه از ایمان , متفاوت از آنچه دستار سیاه بندان بارگاه عباسی و امر بران سلجوقی آنها عرضه می کنند , لکه های سیاه و درشت کفری است که جز به خون شسته نمی شود , اما آیا همه ی آنچه که قاضی جوان همدان , بدان سبب در شامگاه چهار شنبه هفتم جمادی الاخری سال525در حلقه ی بی شمار جمعیت گریان و وحشت زده , طناب دار را بوسید , فهم صوفیانه ی او از معرفت دینی بود ؟
آیا مردمی که گرد آمدند , تا به گواهی لحظاتی بایستند که قاضی جوان همدان در ستیز با فشار پنجه های مرگ , نومیدانه دست و پا می کوبد و سر انجام در نبردی تراژدیک همه ی تن و قلب خود را تسلیم مرگ می کند , هر گز از خود نپرسیدند که این جوان که هنوز گلی از گل رویش نشکفته است و چندان فرصت نیافته حتی رویارویی با زندگی را تجربه کن , چه کفری را گفته است که اینک باید هم چون قاتلان و راهزنان و تبهکاران به صلیب کشیده شود ؟
کفر او کجای نظام هستی را بهم ریخته و کدام دسته ازعناصر عالم را جا به جا کرده است که باید مستوجب عقابی چنین باشد ؟
بی گمان , قاضی جوان هر چه گفت , خواب بارگاه خلافت را آشفت , کابوس دستگاه سلجوقی شد و پیش از او سهروردی ؛ هر یک با سر انگشت اندیشه هایشان , نقاب از چهره های دروغین دین مداران فریبکار بر داشتند و شهادتشان , پیش از آن که افشای اسرار معرفت باشد , افشای دستگاه دروغ و غاربوده است .
و این را تاریخ به روشنی افشا کرده است .
زود رس و شهادتی آنچنانی را برایش به ارمغان آورده است .
از آنچه پیداست و به چشم می خورد , گمان می رود که به ظواهر شریعت نیز چندان توجه و اعتنایی نمی کرده و برای رسیدن به وحدت و یگانگی , طاعت و معصیت را یکی می دانسته است و شاید که همین سخنان شطح گونه ی او , مرگی زود رس و شهادتی آنچنانی را برایش به ارمغان آورده است .
در کوی خرابات چه درویش و چه شاه در راه یگانگی چه طاعت چه گناه بر کنگره عرش چه خورشید و چه ماه رخسار قلندری چه روشن چه سیاه در این باره , همچنین در تمهید دهم _ که بحث در خصوص اصل و حقیقت آسمان و زمین است و اینکه اصل این حقیقت , نور حضرت محمد (ص) و ابلیس است _ به برداشته شدن قلم امر و تکلیف از آدمی سخن می گوید و امر و تکلیف را متعلق به قالب می داند , که اگر کسی از صفات بشری پاک شد , دیگر تکلیف نیز از او ساقط می شود .
عین القضات و کلام به علم کلام علاقه فراوانی داشت و همین شدت علاقه و اشتیاق , او را کمک کرد تا اینکه در سن بیست و یک سالگی کتابی در علم کلام نوشت که شامل بحث دقیقی درباره ی « بعث » و « نبوت » بود _ اگر چه این علم نتوانست او را سیراب کند و حتی سرگردانتر نیز گردانید _ این فراگیری علم کلام و آشقتگی ذهنی او , باعث بر هم زدن اساس اندیشه مذهبی او شده بود و پریشانی و سرگشتگی را برایش به دنبال داشت و سرانجام خود را از آن مهلکه رهانید .
آنچه در اینجا نمی توان به صراحت از آن سخن گفت , شک و تردید عین القضات است , که در کدام عقیده از عقاید اسلامی دچار شک و تردید شده و علت آن چه بوده ؟
و دیگر اینکه کدامیک از کتابهای غزالی را خوانده و شک بوجود آمده را چگونه در خود مرتفع ساخته است ؟
و اثری نیز از رساله ی او ( غایه البحث عن معنی البعث ) که در ابتدای کتاب « زبده الحقایق » به آن اشاره کرده , نیست تا شاید بتوان راه ورود و خروج او در آن شک و تردید را فهمید؛ البته ممکن است که درباره نور باطنی و علم و عقل باشد که « غزالی » نور باطنی و تجلی آن را در دل برای حل مشکلات روحی و عقلی , کافی می دانست و به علم و عقل نیز برای ادراک حقایق این عالم , ارزش و بها می داد , و شاید که این شک او , در خصوص بعث و نشور و معاد جسمانی و روحانی بوده است ؛ زیرا در پایان عمر , با نظر « ابن سینا » درباره معاد جسمانی و...
موافق می شود که بی گمان در متهم ساختن او به کفر و بی دینی _ نظیر آنچه که در تکفیر ابن سینا اتفاق افتاد _ تأثیر داشته است .
عین القضات درباره ی « ابلیس » عقایدی دارد و در آثارخویش به ویژه « تمهیدات » و « نامه ها » _ ولو به ظاهر _ از او دفاع می کند و در تمهید نهم و دهم از « تمهیدات » این عقاید را بیشتر بیان می دارد , و در نامه ی یازدهم , کع به دوستی عزیز می فرستد , چنین بیان می دارد : « جوانمردا !
اگر « وَ کلَّمَ الله موسی تَکلیماً » کمال است , پس ابلیس را از این کمال هست .
تو چه دانی که ابلیس کیست؟آنجا که ابلیس هست , تو را راه نیست؛ اگر وقتی برسی , نقش سراپرده ی او این است : هم جور کشم بتا و هم بستیزم با مهر تو مهر دگری نامیزم جانی دارم که بار عشق توکشد تا در سر کار تو شود,نگریزم این شیوه ی تفکر او , بدون شک , ریشه در اندیشه های مرادو پیر و مصاحب وی (احمد غزالی) دارد که او لقب « سیّد الموحدین » را به ابلیس داده بود , و گفته بود : « شیطان گرچه ملعون و سرافکنده شد , ولی باز هم در فداکاری و از خود گذشتگی , سرور عاشقان بود .» و عین القضات می گوید: «جبرییل صفتی باید که دزدیده در جمال ابلیس نظر می کند ؛ از خواجه احمد غزالی شنیدم که :« هرگز شیخ ابوالقاسم گرگانی نگفتی که ابلیس ؛ بل چون نام او بردی , گفتی : آن خواجه خواجگان و آن سرور مهجوران !
چون این حکایت وا « بَرَکه » بگفتم , گفت : سرور مهجوران به است از خواجه خواجگان » .
در جای دیگر , در بیان شرط های سالک در راه خدا , وقتی یادی از دو زلف شاهد می کند, می گوید: « تو چه دانی ای عزیز که این شاهد کدام است ؟
و زلف شاهد چیست ؟
و خدّ و خال کدام مقام است؟
مرد رونده را مقام ها و معانی هاست که چون آن را در عالم صورت و جسمانیت غرض کنی و بدان خیال انس گیری و یادگار کنی , جز در کسوت حروف و عبارات , شاهد و خدّ و خال و زلف , نمی توان گفت و نمود ؛ مگر این بیت ها نشنیده ای : خالیست سیه بر آن لبان یارم مُهرست ز مُشک بر شکر , پندارم گر شاه حبش به جان دهدزنهارم من بشکنم آن مُهر و شکر بردارم » پس از آن , در توضیح اینکه « شاه حبش » کیست , چنین گوید:«دریغا چه دانی که شاه حبش کیست ؟
پرده دار « الا الله » است که تو او را ابلیس می خوانی که اغوا پیشه گرفته است , و لعنت غذای وی آمده است که « فَبِعِزَّتِک لَاُغوِیَنَّهُم أجمَعین ».
البته توجه و نگرش به ابلیس که در آثار عین القضات , نمود بیشتری دارد , در آثــار کسـانی چــون « احمد غزالی » , « میبدی » و .
.
نیز به چشم می خورد .
« محمد دارالشکوه » در کتاب « حسنات العارفین » خویش , از قول احمد غزالی نقل می کند که : «و هم احمد غزالی گفت : هر که تعلیم از ابلیس نگرفت , زندیق است ؛ یعنی در یگانگی , بار ملامت را مثل ابلیس باید برداشت و مردودخاص و عام گشت» و « حلاج » نیز در کتاب « طاسین الازل » صفحه چهل و دو می گوید : « ما کان السّماء موحّدٌ مثلُ ابلیسَ ».
« میبدی » نیز در «کشف الاسرار » از ابلیس به عنوان « مهتر مهجوران » یاد می کند ( ج 7/337 ) , و نیز در جلد هشتم , صفحه 373از او یاد کرده است.
« عطار نیشابوری » هم نسبت به ابلیس نظری خوب دارد و شاید که پیرو حلاج و احمد غزالی باشد.
در آن ساعت که ملعون گشت ابلیس زبان بگشاد در تسبیح و تقدیس که لعنت خوشتر آید از تو صد بار که سر پیچِدن از تو سوی اغیار « ابوالعباس قصاب » در وصف استقامت ابلیس گفته است : « ابلیس کشت خداوند است ؛ جوانمردی نبود کشته خویش را سنگ انداختن ».
گفت : « اگر در قیامت , حساب در دست من کند , بیند که چه کنم .
همه را در پیش کنم و ابلیس را مقام سازم ؛ ولیکن نکند ».
عین القضات و عشق قاضی همدان , راه رسیدن به مطلوب را عشق و معشوق پرستی , و آزاد بودن از هر حد و قیدی دانسته و بدین سبب , بیانات او از حدود فهم عامه تجاوز کرده و مظنه اتهام گردیده است .
« ای دوست !
عاشقان را دین و مذهب , عشق باشد , که دین ایشان , جمال معشوق باشد ؛ آنکه مجازی بود , تو او را شاهد خوانی , هر که عاشق خدا باشد , جمال لقاء الله مذهب او باشد , و او شاهد او باشد ؛ در حقیقت , کافر باشد .
کفری که ایمان باشد به اضافت با دیگران ؛ مگر این بیتها نشنیده ای : « آنکس که نه عشق را شریعت دارد کافر باشد که دین طبیعت دارد هر کس که شریعت و حقیقت دارد شاهد بازی دین و طریقت دارد مقام عشق را کسی نمی داند , جز خود عشق و این همان معناست که دوست داشتن چیزی , آدمی را کور و کر می کند : « دریغا در عشق مقامی باشد که عاشق و معشوق را از آن خبر نباشد , و از آن مقام , جز عشق خبر ندارد .
« حبک الشیء یُعمی و یُصمّ » این باشد .
چه گویی عشق از عاشق است , و یا از معشوق ؟
نی نی !
از معشوق است ؛ پس عشق الهی از کی باشد ؟
ضرورت , از جان قدسی باشد .
عشق جان قدسی از کی باشد ؟
از نور الهی باشد .
» عین القضات و سماع نسبت به سماع روی خوش داشته و گاهی _ آنگونه که خود ذکر می کند _ « احمد غزالی » نیز به قصد شرکت در مجالس سماع و رقص متصوفه , از قزوین به همدان سفر می کرده است ؛ عین القضات این مطلب را در « تمهیدات » اینگونه می نویسد : « دانم که شنیده باشی این حکایت : شبی من و پدرم و جماعتی از ائمه ی شهر ما , حاضر بودیم , در خانه مقدم صوفی ؛ رقص می کردیم و ابوسعید ترمذی , بیتکی می گفت:پـدرم در بنگریست , پس گفت : خواجه امام « احمد غزالی » را دیدم که با ما رقص می کرد , و لباس او چنین و چنان بود و نشان می داد.
» تحول فکری احتمالاً عین القضات , در ده سال آخر عمر , فکر و اندیشه ی خویش را تغییر داده , و در کتاب « تمهیدات » که به سال 521 هجری نوشته شده , به نظر می رسد که امور آخرت را منکر شده و بنابراین انکار معاد جسمانی , ادعای برتری ولایت بر رسالت , و اعتقاد به نوعی حلول نیز , می توان از این کتاب استنباط کرد که بنا به نظر آقای دکتر « زرین کوب » در کتاب جستجو در تصوف , تمام اینها ممکن است با همان تعالیم گنوسی , که ظاهراً در حلقه ی شیخ « برکه » و یاران او رایج بوده , ارتباط داشته باشد .
کلام قرآن و احادیثی را که بر وجود امور آخرت دلالت می کند , به تمثیل حمل می نماید و آن را سخنانی می داند که برای مردم عامی گفته و آورده شده است.
او همچنین با انتخاب و پسندیدن « رساله اضحویه » ابن سینا _ که درباره آخرت و معاد نوشته شده و با عقاید دینی مبانیت دارد _ این تحول فکری خویش را بیشتر بیان می دارد .
آثار عین القضات همدانی الف) آثار دوران جوانی : آثاری که در دوران جوانی تألیف کرده و نام و اطلاعات کمی از مضامین آنها چیزی بر جای نمانده است ؛ از جمله این آثار می توان این کتب را نام برد : 1_ رساله جمالی ( درباره ضرورت بعثت پیامبران و درمان بیماران روحی) 2_رساله علایی 3_ رساله امالی الاشتیاق 4_ نزهت العشاق و نهزت المشتاق 5_ تفسیر حقایق قرآن 6_ غایت البحث عن معنی البعث ( که اثری از آن در دست نیست ) ب) آثاری که پس از بیست و چهار سالگی تألیف نموده : 1 ــ زبدت الحقایق: کتابی است فلسفی که راجع به حقیقت ذات خدا و صفات او و حقیقت نبوت و روز رستاخیز و احوال روح پیش از حلول در بدن و بعد از مفارقت آن , نوشته شده است .
2_ مکتوبات : مجموعه نامه هایی است که به مریدان خود نوشته است که تعداد آنها کاملاً معلوم نیست .
یک نسخه خطی این کتاب در یکی از کتابخانه های استانبول شامل 127 مکتوب است و در نسخه ای دیگر 67 مکتوب و در سایر نسخه ها تعداد مکتوبات بین این دو رقم ذکر شده است .
مطالب مکتوبات اغلب مربوط به مسائل فلسفی مانند واجب و ممکن و حادث و...
و اصول عرفانی مانند عشق و فنا و سلوک و شرح احادیث و آیات قرآنی است .
در مکتوبات از مطالب فلسفی و سیر و سلوک , مفصل تر و عمیق تر از تمهیدات بحث شده و نیز اطلاعاتی درباره زندگی شخصی عین القضات به دست می دهد.
این نامه ها بین سالهای 517 تا 525 نوشته شده است .
3_ تمهیدات : در این کتاب تنها از عرفان محض گفتگو شده است .
وی تجارب روحی خود را برای وصول به محبوب و فنا در معشوق بیان می نماید .
از تقسیم بندی این کتاب به ده تمهید روشن می شود که وی قصد تألیف کتابی داشته است ؛ ولی وسعت مطالب او را بر آن داشته تا رووس مطالب را بیان دارد .
این کتاب در سال 521 تدوین گردیده است .
4_ شکوی الغریب : رساله ای است به زبان عربی که عین القضات در سی و سه سالگی هنگامی که در زندان بغداد اسیر بوده برای دفاع از خود نوشته است .
ج) آثار منسوب به عین القضات : 1_ شرح کلمات قصار باباطاهر : این کتاب که به زبان عربی نوشته شده , در حقیقت فرهنگ ساده ای از لغات و اصطلاحات متصوفه می باشد و در تفسیر لغات به معنی ظاهری اکتفا شده است .
2_ رساله یزدان شناخت 3_ رساله لوایح ویژگی های سبکی الف) سبک در نثر : آ ثار فارسی عین القضات , به جز رساله لوایح , به نثر مرسل و ساده بوده و در حقیقت , به زبان محاوره آن عصر تحریر یافته است و اصولاً شیفتگی و سوختگی عین القضات و عدم توجه وی به عبارات و الفاظ , نوشته های اورا از هر تکلفی دور ساخته است .
در آثار وی تصنعات و تکلفات منشیانه دیده نمی شود و در تجزیه و تحلیل مطالب , غامض ترین مسائل و رموز عرفان را غالباً همانند دیگر عارفان , با مثالی ساده و روشن بیان می دارد ؛ از جمله این ویژگیها می توان از موارد ذیل نام برد : 1_ استشهاد به آیات و احادیث نبوی 2_ آوردن نظم در خلال نثر , چه فارسی و چه عربی , و به اشعار دیگران نیز کمتر استشهاد کرده است .
3_ ذکر تشبیهات و تمثیلات لطیف در مقام ضرورت و برای تفهیم مقاصد , و استشهاد به کلمات بزرگان .
4_ استعمال لغات و ترکیبات عربی ؛ به خصوص در مکتوبات خیلی زیاد است .
5_ به کار بردن افعال به صورت مصدری : « دریغا از عشق چه توان گفتن و از عشق چه نشان شاید دادن و چه عبارت توان کردن و .
» 6_ حذف افعال ؛ به قرینه لفظی و معنوی و احیاناً تغییر بعضی از افعال به فعل مشابه دیگر برای احتراز از تکرار .
7_ به کار بردن « وا » به معنی « به » و « با » : وا برکه بگفتم .
8_ الحاق « ی » به آخر فعل , در موارد شرط و استمرار و تمنّا .
9_ آوردن « ب » تأکید بر سر افعال منفی : می پندارم هنوز چیزی می باید نوشت در نیّت که دست از من بنمی دارد .
10_ آوردن « را » به معنی « از » : وقتی شیخ را پرسیدم که ما الدلیل علی الله ؟
فقالَ دلیله هو الله .
11_ اضافه کردن « ی » مصدری به صفت مشبهه عربی ؛ مثل ظلومی و کفوری ب) سبک در نظم : اشعار عین القضات اغلب , رباعی بوده , به مقدار کمی نیز قصیده و غزل است که عموماً در خلال نثر و برای تکمیل معنی و مفهوم آن به کار رفته است .
در رساله شکوی الغریب , از اشعار خود که مستقلاً درباره موضوع بخصوصی سروده , دو قسمت زیر را نام برده: 1_ ساده و بی تکلف بودن 2_ سرودن اشعار هیجان انگیز : در عشق قدم کسی نهد کش جان نیست بـا جـان بودن به عشق در سـامان نیست در مـانده عشق را از آن درمـان نیست کانگشت به هر چه بر نهی عشق آن نیست 3_ آوردن مضامین آیات و احادیث : ای آنکه همیشه در جهان می پویی این سعی تو را چه سود دارد گویی چیزی که تو جویــان نشــان اویی با تست همی تـو جای دیــگر گویی 4 – استعمال حرف ندا ورغایب : در عشـق حـدیث آدم و حـوانیت ای هرکه نه عاشق است او از ما نیست ما را گویند کاین سخن زیبا نیست خـود را چه گنـاه اگـر کسی بینـا نیست 5 – ذکر مثل در شعر : در چشمم چــهر چون نـگار تو بماند بر رویم رنگ گوشـوار تـو بماند هستیم به سر شد و خمار تو بماند خر رفت و رسن ببرد و بار تو بماند کودکی و شاگردی تقریباً همه ی تذکره ها او را عبداله پسر محمد خوانده اند , هر چند وی در دو جا در تمهیدات , خود را محمد نامیده است : « شیخ ما یک روز نماز می کرد و به وقت نیت می گفت : کافر شدم و زنار بر خود بستم « الله اکبر » چون از نماز فارغ شد , گفت : ای محمد تو هنوز به میانه ی عبودیت نرسیده ای , به پرده آن نور سیاه که پرده دار « فَبِعِزَّتِک لَاُغوِینهم اجمعین » تو را راه ندادند , باش تا آن جا رسی » « وقتی پیرم گفت – قدس الله روحه – که : ای محمد هفتصد بار مصطفی ( ص ) را دیده ام و پنداشته بودم که او را می بینم , امروز معلوم شد که خود را دیده بودم .
» در برخی منابع به کنیه ی ابوالفضایل با عبارت : « ابوالفضایل عبدالله بن محمد المیانجی » معروف است .« میانجی » یا « المیانجی » منسوب به میانه , نسبتی است که تقریباً بیشتر منابع به او داده اند .
عین القضات به هر نامی که منسوب باشد , در تمهیدات خود را « قاضی همدان » می خواند : « زنهار تا پنداری که قاضی می گوید که : « کفر » نیک است و اسلام , چنان نیست .
حاشا و کلا مدح کفر نمی گویم .
» در چند جا نیز خویش را عین القضات می داند : « کامل الدوله والدین نبشته بود گفت که : در شهر می گویند که عین القضات , دعوی خدائی می کند و به قتل من فتوا می دهند .
ای دوست !
اگر از تو نیز فتوا خواهند , تو نیز فتوا می ده.
» استاد , دوست و شیخ عین القضات , احمد غزالی , نیز در نامه ای که برای وی می نویسد , او را به صراحت عین القضات می خواند.
غیر از کنیه ی ابوالفضایل که در نفحات الأنس و هفت اقلیم برای عین القضات آمده , برخی او را ابوالمعالی نیز نامیده اند .
حتی اگر برخی منابع در نام و کنیه ی دقیق وی نظرات متفاوت داشته باشند , در این که او همدانی است , و در همدان به دنیا آمده و در آنجا بزرگ شده و بر مسند قضا تکیه زده , توافق دارند.اگرچه وی , خود را حتی در تمهیدات همدانی می داند و به نسبت میانجی خود اشاره ای نکرده است .
برخی منابع چون الانساب سمعانی و معجم البلدان حموی ، به نسبت میانجی عین القضات اشارتی دارند و میانجی را منسوب می دانند به میانه ی آذربایجان .
تنها با استناد به همین دو منبع است که استاد زرین کوب ، پدر او را ظاهراً از اهالی میانه می داند و از او به نام عین القضات میانجی یاد می کند که ازدواج کرده بود و دست کم یک پسر به نام « احمد » داشت .
اگر آنچه را که الانساب و معجم البلدان نوشته اند : قاضی ابوالحسن علی بن الحسن بن علی میانجی قاضی همدانی و پدر ابوبکر محمد انتقال یافته است ، اعتماد کنیم ، و اگر روایت طبقات الشافعیه که ضمن تأیید منصب قضای همدان برای ابوالحسن علی بی حسن بن علی میانجی ، جد عین القضات ، تأکید دارد که وی « به هنگام نماز صبح در شوال 441 ( یا 471) کشته شد .
» را سند قرار دهیم ، می توانیم به چنین نتیجه ای برسیم که قضاوت و شهادت در خاندان عین القضات ، موروثی بوده و عین القضات ، سرنوشت سرخ خود را مثل شغل قضا از جد و پدر خود به ارث برده است .
به هر روی ، عین القضات در 429 هجری قمری در همدان به دنیا آمد .
جز « سبکی » که در طبقات الشافعیه ، وی را از اهالی خراسان می داند ، در هیچ جا ، چه در آ ثار خود عین القضات و چه در نوشته های دیگران ، مطلبی که خراسانی بودن وی را تأیید کند ، وجود ندارد .
تردیدی نیست که « سبکی » مرتکب اشتباه شده است .
مجمع الآداب ، تولد عین القضات را 492 می داند .
غیر از این اثر و نشریه ی آزیاتیک که سال 492 را به عنوان سال تولد وی تأیید می کنند ، در هیچ تذکره و کتابی به تاریخ دقیق تولد عین القضات اشاره نشده است .
از آنجا که تاریخ دقیق شهادت او 525 است و به تصریح خودش در هنگام شهادت , 33 سال داشته است , 492 می تواند به عنوان سال تولد وی درست باشد .
از روزگار کودکی و چگونگی تحصیلات مقدماتی او آگاهی و گزارش روشنی در دست نیست .
اصولاً برخی از منابع و تذکره ها هرچه به شهادت وی ÷رداخته اند , از نظر گزارشروند زندگی او چندان پر مایه نیستند .
از آنچه برخی از تولد تا 20 سالگی وی روایت کرده اند , بیشتر مبتنی بر گمان , با تکیه بر نوشته ها و اقرارهایش در پاره ای نوشته های اوست .
با این همه یک واقعیت روشن و آشکار است که عین القضات تقریباً سراسر عمر خود را در همدان بوده است.سالیانی پیش از مرگ را هر روز بر مسند قضا می نشست و مردم همدان بارها دیده بودند که چگونه این جوان , حکم به دادگری می کرده است در شکوی الغریب از دانسته های خود در دانشی سخن می گوید که « با سرشت آدمیان پیوند دارد و به گوشها سبک و خوشایند می رسد .» در هنگام بلوغ آن را ترک می کند و به علوم دین رو می آورد .
روشن است آن دانشی که با سرشت آدمیان پیوند دارد و .
, نمی تواند جز علوم ادبی , به ویژه دانش آرایه های لفظی و معنوی باشد .
بنابراین پیش از آنکه ـ به گفته خود ـ به بلوغ برسد و به علوم و معارفی چون فقه , اصول , تفسیر , حدیث , کلام و فلسفه بپردازد , به علوم ادبی پرداخته و در آن به استادی رسیده بود .
در آغاز بلوغ , ضمن رویکرد به تحصیل علوم دین , به راه تصوف گام نهاد .
در 21 سالگی کتابی در علم کلام و حقیقت نبوت و حقیقت نبوت به نام غایت البحث عن معنی البعث را برای خواص نوشت .
این که جوان 21 ساله ای بتواند , اثری تا این مایه معتبر در علم کلام , خلق کند میتوانست از یک سو , ظهور نبوغ شگفت انگیز و از سویی دیگر مایه ی رشک بسیاری باشد .
رشکی چنان سیاه , که در سالیان کوتاه بعد , برای آنان که نامه ی مرگ او را امضاء میکنند , سرمایه ی قابل توجهی است .
در شکوی الغریب از این حسادت سخت می نالد : « عجبی نیست که من هم مورد حسد قرار گیرم , در حالی که نوری بودم و برای 20 سالگان و بالاتر شیر خواره می نمودم .
کتابهایی نوشته ام که پنجاه و شصت ساله ها از فهم آن ناتوانند تا چه رسد به تألیف آنها » بی گمان آنچه عین القضات در غایت البحث .
فراهم می آورد , روح ناآرام او را چندان آرام نمیکند و او را تشنه و مضطرب در جست و جوی راهی دیگر بر می انگیزد .
هم پای پدر صوفی مشرب خود به حلقه ی ارادت صوفیان گام می نهد .
خود درباره ی حضورش در یکی از مجاسی صوفیان چنین می گوید : « و پدرم , همچنین , روزی بر پای ایستاده بود .
و من و جماعتی عدول حاضر بودیم در خانه ی مقدم صوفی .
ما رقص می کردیم و بوسعید ترشیزی بیتکی می گفت .
پدرم همچنان بیدار گفت که خواجه احمد غزالی را دیدم که با شما رقص می کرد و لباس او چنین بود .
و بیدار بود که دیدند خفته و من دیدم و نه دیگران .
» این نخستین دیدار عین القضات با احمد غزالی است که بعداً از معلمان او به شمار می آید .« ارتباط عین القضات با شیخ احمد غزالی تا پایان عمر شیخ ـ که فقط چند سالی قبل از شهادت وی درگذشت ـ ادامه یافت.» صرف نظر از چند بار دیدار که میان وی و احمد غزالی اتفاق افتاد , عین القضات بسیاری از نادانسته های خود در زمینه های شریعت و طریقت را کتباً از وی می پرسید .
جامی رساله ی عینیه غزالی را بهترین گنجینه ی این مکاتبات می داند و آن را در فصاحت و بلاغت و روانی بی نظیر می خواند .
ارادت احمد غزالی به عین القضات چندان بود که در نامه های خود به وی , او را قرّه العین خطاب می کرد : « سلام الله ـ تعالی ـ علی الولد الاعز قره العین , عین القضات و برحمته و برکاته .
.» هم او بوده است که عین القضات را با رقص مذهبی ( سماع Religious Dance ) و اندیشه ی صوفیانه آشنا و فلسفه ی عرفانی خود را به او القا کرد .
خود وی ارتباط معنوی و فکری اش را با احمد غزالی که بعدها به مکاتبه و آمد و شدی جدی منجر می شود , در آغاز مطالعه ی مصنفات حجه الاسلام ( محمد غزالی ) می داند , که دوره ی چهار ساله ی زندگی اش را اشغال می کند .
با وجود آنکه انتقاد هایی بر این مصنفات داشت , همواره به نویسنده ی آنها با چشم ارادت و شاگردی می نگریست .
هر چند هرگز محمد ( غزالی ) را ندیده و در زمان بزرگی و استادی وی , کودکی بیش نبوده است, اما احترام و ارادت وی به محمد آن چنان بود که او را از علما و استادان خود می خواند : « مدتها بود که مرا نه تن از علمای راسخ بودند ولیکن امشب که شب آدینه بود , و دهم را معلوم من کردند و آن خواجه امام محمد غزالی ـ رحمه الله علیه ـ احمد را می دانستم اما محمد را نمی دانستم .
محمد نیز از آن ماست .
» هر چند به اعتراف خود عین القضات , مطالعه ی آثار محمد غزالی , وی را از ملالت علوم رسمی رهایی داد و به مقصود رساند اما آشکار نیست , چرا دچار نوعی دلزدگی در سالک و طلب شد ؟
« .
و نزدیک بود از طلب باز ایستم و بر آنچه حاصل کرده بودم از علوم اختصار نمایم و مدت یک سال در این بماندم تا ناگاه سیدی و مولایی , الشیخ الامام سلطان الطریقه احمد بن محمد بن الغزالی ـ رحمه الله تعالی ـ به همدان که موطن بود , تشریف آوردند و در صحبت وی در بیست روز بر من چیزی ظاهر شد که از من و طلب من غیر از خود هیـچ باقی نگذاشت الا ماشا الله و مرا اکنون شغلی نیست جز طلب فنا در آن چیز .
» اما این تمام انقلابی نبود که بر او اتفاق افتاد .
آنچه بیش از رابطه اش با احمد غزالی در تصفیه ی باطن و انگیزش شوق و جذبات روحانی او مؤثر افتاد , آشنایی اش با « شیخ برکه » بود که به او قرآن میآموخت .
هر چند یک بار آشکارا درباره ی شیخ برکه گفته است : « جز الحمد الله , یعنی فاتحه الکتاب و سورتی چند از قرآن یاد ندارد .
اگر درست پرسی حدیث موزون به زبان همدانی هم نداند کردن .
»