مقدمه
سخن از پرفروغ ترین خورشید معرفت و حکمت است که عقل را به شگفت آورد و اندیشه تحقیق را در شکوه تفکر متحیر ساخت و بلندای هستی همتش سروهای سرفراز را سرآمد و طنین زیبای کلامش عقده ها از عقاید برداشت و صراحت در بیان و مرامش دلق و رنگ و ریا از چهره ها برگرفت و چماقهای توهم و تهمت با سندان پولادین اراده و استقامتش در هم شکست.
بزرگمرد حکمت برین و تک سوار افقهای بیکران یقین، صدرنشین مسند عرفان و آموزگار نخستین حکمت متعالیه که نامش فروغ بخش حلقه حکیمان است و یادش چشم اندازی از (خاک) تا (خدا) و همراهی با مرامش زورقی از نبوغ میخواهد تا با قطب نمای وحی و بادبان اراده و ناخدایی قلبی پر از عشق در یم هستی گام نهاد و سفرهای چهارگانه از مبدا تا معاد را یکی از پس از دیگری درنوردد و کلیدهای زمردین غیب و شهود را در فرازین قله حکمت به چنگ آرد.
کودکی ملاصدرا
روز نهم ماه جمادی الاولی سال 980 هجری قمری ابراهیم امین التجار شیرازی وقتی از خانه خارج شد که به هجره خود واقع در قیصریه موسوم به ولد برود مضطرب بود.
چون از بامداد آن روز، همسرش مبتلا به درد وضع حمل گردید و عده ای از زنها که خویشاوند همسر و خود او بودند در خانه ابراهیم امین التجار مجتمع شدند و قابله هم حضور داشت.
ابراهیم امین التجار می ترسید که همسرش که ضعیف البنیه بود، هنگام وضع حمل دچار خطر شود و زندگی را بدرود گوید.
ولی پس از اینکه از خانه خارج شد و چند گام در کوچه برداشت صدای سفیر مخصوص مرغ نوروزی را شنید و سربلند کرد و یکی از آن پرندگان سفید رنگ را در حال پرواز دید و قلبش از شادی شکفته شد و بخود گفت این پرنده همیشه خوش خبر است و خداوند از حلقوم این مرغ به من بشارت می دهد که وضع حمل همسرم بدون خطر صورت خواهد گرفت.
در آن روز ابراهیم به مناسبت این که می خواست فرزندش را ببیند زودتر از روزهای دیگراز حجره به خانه رفت و هنگامی که وارد اطاق زائو شد طفل خوابیده بود.
در شیراز ، هر وقت زنی وضع حمل می کرد بخصوص اگر پسر میزائید هدیه ای از شوهرش دریافت می نمود و ابراهیم، یک گردنبند مروارید به همسرش هدیه داد و به او گفت عهد کرده اگر خداوند به او یک پسر بدهد اسمش را محمد بگذارد و از خدا می خواهد که آن پسر زنده بمان و بعد از او شغلش را پیش بگیرد زیرا بهترین حرفه های دنیا تجارت است و پیغمبر اسلام فرموده است: الکاسب حبیب ا...
محمد کوچک تمام امراض دوره کودکی را غیر از آبله گرفت و از همه جان بدر برد و به دوره ای از عمر رسید که می باید به مکتب برود.
ابراهیم امین التجار روزی هنگام عبور از مقابل مکتب خانه وارد دبستان ملااحمد گردید و گفت من میل دارم که پسرم محمد نزد شما درس بخواند و نوشتن و قرائت قرآن را بیاموزد و فردا صبح پسرم را با آنچه باید در آغاز ورود طفل به مکتب تقدیم شود به این جا خواهند آورد و من از شما انتظار دارم که از او سرپرستی کنید تا این که دارای سواد شود و لااقل بتواند دستکهای حجره ما را بنویسد.
ملااحمد گفت اطمینان داشته باشید که از او مثل فرزند خود سرپرستی خواهم کرد.
محمد در دبستان مشغول تحصیل شد و پدرش برای آوردن مروارید به مکانی رفت که در قدیم موسوم بود به مغاض لؤلؤ.
پدر محمد چون مروارید هم می فروخت هر زمان که می توانست برای خرید مروارید به مغاض لؤلؤ می رفت و در آنجا مرواریدهائی را که صیادان از قعر دریا بیرون می آورند خریداری مینمود.
بعضی از اطفال دارای استعداد تحصیل هستند و برخی استعداد ندارند و نمی توانند بخوبی تحصیل کنند.
می گویند که استعداد تحصیل موروثی است و فرزندان علماء، مثل پدران خود دارای استعداد تحصیل می شوند.
ولی نه ابراهیم از طبقه دانشمندان بود نه پدرش؛ پدر ابراهیم جزو مالکین شیراز به شمارمی آمد و ابراهیم نیز می توانست مثل پدر به کشاورزی بپردازد و ترجیح داد که سوداگر شود.
بعضیها گفتند که اجداد محمد که بعد ملقب به صدرالمتألهین گردید دانشمند بوده اند و شاید این روایت درست باشد.
چون در قدیم در بلاد ایران از جمله بلاد جنوبی آن کشور فرزندان مالکین گاهی دانشمند می شدند و دانشمندان، بعضی اوقات مالک می گردیدند و به زراعت مشغول می شدند و داشتن قطعه ای زمین در خانواده عده ای از دانشمندان امری عادی بود و عده ای از علما جنوب ایران و خراسان، خود پشت گاو آهن قرار می گرفتند و زمین را شخم می زندند و کشاورزی کردن رامادون حیثیت علمی خود نمی دانستند و شاید همین امروز نیز بعضی از قسمتهای ایران دانشمندانی ازنوع علمای قدیمی باشند که خود زمین را شخم می زنند و بذر می کارند.
محمد کوچک در مکتبخانه ملااحمد نشان داد که استعدادش از تمام اطفال بیشتر است چون هر چه را که آموزگار یک مرتبه برای او می خواند، حفظ می کرد ضرورت نداشت که چیزی را دو بار برایش بخوانند.
حافظه نیرومند آن طفل طوری ملااحمد را متحیر کرده بود که روزی هنگام عبور ابراهیم از مقابل مکتبخانه ملااحمد به او گفت برای فرزند خود دعای جلوگیری از چشم زخم فراهم کن زیرا ممکن است او را چشم بزنند و من ار روزی که مکتبداری می کنم طفلی را ندیدم که این اندازه برای تحصیل استعداد داشته باشد و او اگر به تحصیل ادامه بدهد مانند شیخ بهاء الدین خواهد شد.
ابراهیم با اینکه می خواست پسرش یک بازرگان شود آن قدر بی اطلاع نبود که ارزش علم را نداند.
منتهی از کسانی به شمار می آمد که علم را زینت انسان می دانست مشروط بر اینکه ثروت داشته باشد.
ابراهیم امین التجار معتقد بود که علم بدون ثروت، زندگی را بر انسان خیلی دشوار می نماید زیرا عالمی که توانگر نیست بیشتر به بدبختی خویش پی می برد و زیادتر از عوام، از تنگدستی دچار رنج می شود.
ولی اگر ثروت داشته باشد، علم زینت او خواهد شد و وی را برجسته تر نشان خواهد داد.
محمد در مکتبخانه کتاب انموزج را در سه هفته خواند در صورتیکه کودکان با استعداد آن کتاب را در یک سال می خواندند و اطفال دیگر در دو سال.
به موازات خواندن انموزج، محمد کوچک نوشتن را فرا میگرفت.
اولین مرتبه که آموزگار قلم را به دست محمد داد آن طفل نمی دانست که چگونه باید آنرا به دست گیرد.
آموزگار یک بار قلم به دست گرفتن را به محمد آموخت و دیگر آن طفل طرز گرفتن قلم را فراموش نکرد و آموزگار یک بار حروف الفبا را برای محمد نوشت و طفل توانست حروف مزبور را بنویسد و گر چه دستهای کوچک طفل هنوز آن اندازه توانائی نداشت که با قوت قلم را به دست بگیرد.
اما در نوشتن اشتباه نمی کرد و غلط نمی نوشت.
هنوز کوکانی که با محمد وارد مکتبخانه شده بودند مقدمه کتاب انموزج را می خواندند که آموزگار خواندن قرآن را برای پسر ابراهیم شروع کرد و محمد همانگونه که فارسی را به سهولت فرا می گرفت آیات قرآن را حفظ می نمود.
در مکتبخانه های ایران رسم بود که وقتی می خواستند قرآن را به اطفال بیاموزند سوره های کوچک قرآن رابه کودکان می آموختند و محمد هم مثل سایرین، قرآن را از سوره های کوچک شروع کرد و نیروی حافظه قوی او، مرتبه ای دیگر آموزگار را دچار حیرت نمود و باز گفت این پسر اگر زنده بماند و تحصیل علم کند چون شیخ بهاء الدین خواهد شد و آن شیخ هم در دوره کودکی دارای چنین استعداد و حافظه بوده است.
محمد بیش از دو سال در مکتبخانه ملااحمد تحصیل نکرد و در همان مدت کوتاه هر چه ملااحمد می دانست فرا گرفت و آموزگار مکتب خانه اعتراف نمود دیگر چیزی نمی داند که به محمد بیاموزد و او باید نزد معلم دیگر تحصیل نماید.
حکایت می کنند که ملااحمد آنقدر وصف استعداد محمد را کرد که یک روز جمعه که مکتب خانه تعطیل بود چند نفر از دوستان ابراهیم را به خانه امین التجار رفتند تا این که پسر را ببینند و بفهمند که آیا اظهارات ملااحمد راجع به هوش و حافظه و نیروی ادارک آن طفل صحت دارد یا نه؟
وقتی وارد خانه شدند و از محمد پرسیدند، مشاهده کردند طفلی که بر درخت صعود کرده بود فرود آمد و به آنها نزدیک شد و گفت من محمد هستم و با من چه کار دارید؟
مردانی که وارد خانه ابراهیم شده بودند گفتند تو که به قول آموزگار یک عالم هستی چرا بالای درخت رفتی؟
محمد جواب داد رفتن بالای درخت از مقتضیات کودکی من است.
ابراهیم بعد از اینکه ملااحمد اعتراف کرد و معلومات خود را به محمد آموخته و دیگر چیزی ندارد که به او بیاموزد نمی خواست پسرش به تحصیل ادامه بدهد.
وی می گفت من می خواستم که محمد سواد خواندن و نوشتن داشته باشد که بتواند دستکهای تجارتخانه خود را بنویسد، تحصیل او را کافی می دانم.
ولی ملااحمد و دوستان ابراهیم گفتند طفلی که این قدر استعداد دارد باید به تحصیل ادامه بدهد و اگر تو محمد را از تحصیل بازبداری نسبت به او ظلم کرده ای.
خوشبختانه وضع مالی تو هم خوب است و می توانی عهده دار هزینه تحصیل فرزندت بشوی و بگذاری که او به مدارج عالی برسد.
سن محمد هنوز به مرحله ای نرسیده بود که وی بتواند در مدارس عمومی تحصیل نماید و ابراهیم نیز نمی خواست پسرش طلبه علم شود.
لذا از مردی موسوم به عبدالرزاق ابرقوئی درخواست کرد که هر روز به خانه اش بیاید و علومی را که فراگرفتن آنها مفید به نظر می رسد به محمد بیاموزد.
عبدالرزاق ابرقوئی به ابراهیم گفت کلید تمام علوم صرف است و نحو و پسر تو تا آنها را تحصیل ننمایید نمی تواند به علوم دیگری دسترسی پیدا کند.
و من به او صرف و نحو خواهم آموخت.
از آن روز، محمد نزد معلم جدید شروع به فراگرفتن صرف و نحو نمود.
روز اول که درس صرف شروع شد، ملاعبدالرزاق ابرقوئی گر چه شنیده بود که محمد با استعداد است اما نمی دانست که نیروی حافظه اش چه می باشد و گفت: بعد از این که من از این جا رفتم مشقت تحصیل تو ادامه خواهد یافت و تو باید درسی را که من به تو داده ام مرور کنی و آن را به حافظه بسپاری.
آن روز ملاعبدالرزاق درس خود را داد و نویسایند و رفت و روز دیگر وقتی وارد خانه ابراهیم شد مشاهده نمود که شاگرد او، بدون کوچکترین قصور، درس را بخاطر سپرده است.
ملاعبدالرزاق روز قبل به شاگردش گفته بود که بعد از رفتن من، مشقت تو برای حفظ کردن درس ادامه خواهد یافت.
محمد برای حفظ کردن درس رنج نبرد و متن نوشته شده درس را بدون اسقاط یک حرف پس داد.
محمد هر چه بیشتر صحبت می کرد، حیرت ملاعبدالرزاق زیادتر می شد چون شاگرد او مثل این که لوح محفوظ باشد، عین جملات روز گذشته وی را تکرار می نمود.
وقتی بیان محمد به اتمام رسید عبدالرزاق دو دست را بلند کرد و گفت تبارک ا...
تبارک ا...
روز قبل عبدالرزاق چون استعداد شاگرد خود را نیازموده بود، زیاد درس نداد.
عبدالرزاق ابرقوئی به پدر محمد میگفت که من از درس دادن به فرزندت لذت می برم چون آئینه ذهن او آنقدر صیقلی است که هر چه یک مرتبه در آن منعکس گردد ضبط می گردد.
و همچنین می گفت من حس می کنم که بزودی موقعی فرا خواهد رسید که شیراز برای پسر تو تنگ می شود و او باید به جائی برود که بتواند در آنجا استعداد خود را بهتر بکار بیندازد.
وی اظهار کرد در شیراز چند عالم هستند که عمق ندارند و معلومات آنها فقط محفوظات است و نمی توانند غیر از آنچه حفظ کرده اند بگویند.
روز دوم عبدالرزاق بر میزان درس افزود و راجع به آنچه نویسانید توضیح داد.
پس از خاتمه درس روز سوم و خروج از منزل ابراهیم، به قیصریهرفت و به پدر محمد گفت از دوره معلم ثانی به امروز کسی ندیده که یک نفر برای تحصیل این قدر استعداد داشته باشد.
بعد از آن واقعه ناگواری اتفاق افتاد که سبب وقفه تحصیل محمد گردید.
عبدالرزاق ابرقوئی مبتلا به مرض حصبه شد که در قدیم از امراض بومی ایران بود و بعد از یک دوره کوتاه که بستری گردید، از جهان رفت و محمد بر مرگ استاد خود گریست و تا روزی که زنده بود از آن مرد به نیکی یاد می کرد.
واقعه دیگری نیز رخ داد که بر اثر مرگ سلطان محمد خدابنده پادشاه صفوی، شیراز مغشوش شد.
شاه اسماعیل ثانی شاه اسماعیل در دروه کوتاه سلطنت خود تمام شاهزادهگان سلسله صفوی را که در دوره سلطنت او حیات داشتند به قتل رسانید چون تصور می نمود که آنها مدعی سلطنت وی خواهند گردید.
مرگ شاه اسماعیل ثانی، عباس میرزا را از مرگ نجات داد و پس از این که عباس میرزا به سلطنت رسید و موسوم به شاه عباس گردید وضع آشفته ایران اصلاح شد و ابراهیم از آن پس توانست با خیال آسوده به کار خود مشغول گردد.
ملاصدرا در آن موقع بزرگ شده بود و پدرش میل داشت که وی مشغول تجارت گردد و در کارهای بازرگانی به او کمک نماید.
ولی محمد نوجوان، نمی توانست دست از تحصیل بکشد و اوقات را صرف تجارت نماید.
ابراهیم از عدم توجه پسرش به بازرگانی ناراحت بود و تصور می کرد که محمد یک پسر ناخلف خواهد شد و به دوستانش می گفت من برای آینده این پسر مشوش هستم و نمی دانم پس از من، بر او چه خواهد گذشت.
ابراهیم برای اینکه پسر خود را از خواندن و نوشتن باز دارد و وادارش کند که تجارت را پیش بگیرد مصمم شد که او را به بصره نزدیک بازرگان شیرازی موسوم به یوسف بیضاوی بفرستد.
قبل از اینکه ابراهیم فرزندش را به بصره بفرستد نامه ای برای او نوشت و گفت: من از جهتی او را از شیراز دور می کنم که از محیط درس و بحث اینجا دور گردد و در بصره کسی او را نمی شناسد و محمد هم با کسی آشنا نیست و می تواند در آنجا بطور جدی مشغول کار شود و تقاضای من از شما این است که در تجارت راهنمای وی باشید و او را تشویق به کار کنید و من امیدوارم بعد از این که وارد کار شد و فهمید که بازرگانی فایده دارد دست از کتاب خواهد کشید و عمر و جوانی خود را صرف کارهائی خواهد کرد که برایش فایده داشته باشد و در آینده دستش را بگیرد.
ملاصدرا نمی خواست از شیراز به بصره برود بلکه مایل بود که راه اصفهان را پیش بگیرد و از محضر درس دانشمندانی بزرگ که در مدارس اصفهان تدریس می کردند و دیگر پایتخت شاه عباس کبیر نظیر آنها را در یک عصر، مجتمع ندیده استفاده کند.
اما پدرش تاکید نمود که پسر باید از رفتن به اصفهان منصرف گردد و به بصره برود و هنگامی که دریافت محمد اصرار دارد راه اصفهان را پیش بگیرد به او گفت فرزند، برای من بر زبان آوردن این حرف خیلی مشکل است ولی کار نکن که من مجبور شوم تو را عاق کنم.
پدر وسایل سفر فرزند را فراهم نمود و در روزی که ملاصدرا می باید از شیراز حرکت کند طبق رسمی که در آن شهر متداول بود محمد را از زیر قرآن عبور دادند تا سلامت به مقصد برسد و مراجعت نماید.
از روزی که عبدالرزاق ابرقوئی استاد ملاصدرا او را وادار کرد که یک بیت از اشعار متنبی (م – ت – ن – ب- ی) را در دیباچه کتاب صرف خود بنویسد محمد علاقه پیدا کرد که اشعار آن شاعر را بخواند و نه فقط تمام اشعار متنبی را که می توانست به دست بیاورد حفظ کرد، بلکه تمام رساله هائی را هم که راجع به اشعار متنبی نوشته بودند و ملاصدرا می توانست آنها را به دست بیاورد، خواند و بخاطر سپرد.
یوسف بیضاوی از پسر طرف بازرگان خود با محبت پذیرائی کرد و ملاصدرا را در خانه خود جای داد و غلامی مامور خدمتگزاری به او کرد و با آن غلام، وی را به گرمابه فرستاد و به ملاصدرا گفت هر نوع غذائی که میل دارد بگوید تا برایش طبخ کنند.
مدت یکماه ملاصدرا در حجره یوسف بیضاوی به فراگرفتن رموز تجارت مشغول شد ولی همینکه شب فرا می رسید و حجره را می بستند و به خانه مراجعت می کردند ملاصدرا به اتاق خودش می رفت و مشغول خواندن یا نوشتن می شد.
مدت سه ماه ملاصدرا در بصره مشغول به کار بود و ناگهان خبر مرگ پدرش که در شیراز فوت کرد به او رسید.
پس از آن مجبور شد به شیراز مراجعت نماید.
ملاصدرا بعد از اینکه از تمشیت امور حجره و خانواده فارغ گردید عازم اصفهان شد.
در مدارس قدیم شرق هر محصل می توانست در محضر درس یک استاد حاضر شود و اظهاراتش را بشنود ولی استاد بزودی می فهمید که آن محصل آیا استعداد فراگرفتن درس او را دارد یا نه؟
و اگر می فهمید که قادر به فراگرفتن درس او نیست به او می گفت که برود و در جلسه درس استاد دیگر که مقدمات را می آموزد حضور بهم رساند و بعد از اینکه مقدمات را فرا گرفت در جلسه درس او حاضر شود.
بسیاری از استادان مدارس ایران درس را در بامداد، بعد از فراغت از خواندن نماز، می دادند و ملاصدرا که می دانست شیخ بهائی صبحها تدریس می کند روز اول، صبح قبل از اینکه استاد به مدرسه بیاید وارد مدرسه خواجه شد و با چند نفر از طلاب مدرسه راجع به درس آن روز صحبت کرد و خود را معرفی نمود.
در حالی که ملاصدار با طلاب صحبت می کرد شیخ بهاء الدین عاملی وارد مدرسه شد و بعضی طلاب که نشسته بودند برخاستند و همه سلام کردند و شیخ بهائی با قیافه باز و متبسم به طلاب صبح بخیر گفت.
ملاصدرا خود را به شیخ بهائی رسانید و سلام کرد خویش را معرفی نمود و گفت از شیراز آمده و مقیم اصفهان شد تا این که بتواند در محضر درس استاد حضور بهم رساند.
ملاصدرا شنیده بود که شیخ بهائی معنای باطنی تمام آیات قرآن را می داند و در آن روز نمونه دانش وی را استماع می کرد.
ملاصدرا که سراپا گوش بود و هر چه استاد می گفت به گوش هوش می سپرد حس می کرد آنچه راجع به شیخ بهائی می گویند اغراق نیست.
ملاصدرا آیات سوره حجر را مربوط به اینکه ابلیس حاضر نشد به آدم سجده کند از حفظ داشت ولی تا آن روز، فقط معنای ظاهری آیات را می فهمید و می پنداشت که فرشته موجودی، است که در آسمانها زندگی می کند و شاید دارای بال برای پرواز می باشد و بعد از اینکه خدا امر کرد که فرشتگان به آدم سجده کنند آنها به زمین فرود آمدند و مقابل آدم به خاک افتادند و سر به سجده نهادند.
در آن روز، پرده ای که مقابل چشمش بود دور شده و دریافت که فرشته غیر از آن است که وی فرض می کرد و ابلیس هم غیر از آن می باشد که او تصور می نمود.
حضور ملاصدرا در اولین جلسه درس میرداماد روزی که ملاصدرا برای اولین بار جهت استفاده از درس شیخ بهائی به مدرسه خواجه رفت روز دوشبنه بود و چون شنید که میرداماد روزهای شنبه و سه شنبه تدریس می کند دانست که روز بعد، خواهد توانست در جلسه درس میرداماد حضور بهم برساند.
ملاصدرا شیخ بهائی را بهتر از میرداماد می شناخت برای اینکه شیخ بهائی در آن دوره علوم تفسیر، نقه، حدیث و رجال را تدریس می کرد و میرداماد حکمت شرق و غرب و حکمت الهی را طبق قاعده کلی محصلین جوان تفسیر و نقه و حدیث و رجال را بهتر از حکمت می فهمیدند و استعداد ذهنی آنها برای دریافت چهار علم مذکور فوق بیش از دریافت حکمت می باشد.
در ان موقع طلابی که در یک مدرسه تحصیل می کردند مجبور نبودند تمامی دروسی را که در آن مدرسه تدریس می شود بخوانند.
هر یک از طلاب، طبق ذوق خود قسمتی از دروس را انتخاب می کرد و می خواندو از درسهای دیگر منصرف می شد.
ملاصدرا از طلاب راجع به تدریس میراداماد پرسش نمود آنها گفتند که میرداماد قبل از اینکه طلبه ای را در محضر درس خود بپذیرد با او مذاکره میکند و چیزهائی از او می پرسد و او را می آزماید.
این موضوع حس کنجکاوی جوان شیرازی را برانگیخت و می خواست بداند که میرداماد به طلبهای که می خواهد نزد او درس بخواند چه می گوید.
روز بعد ملاصدرا هنگام عصر که موقع تدریس میرداماد بود در مدرسه حضور بهم رسانید و بعد از اینکه استاد وارد مدرسه شد به او نزدیک شد و سلام کرد و خود را معرفی نمود و گفت او را در محضر درس خویش بپذیرد و از علوم برخوردار کند.
میرمحمد باقر معروف به میرداماد بعد از اینکه از ملاصدرا شنید که قصد دارد نزد او حکمت تحصیل نماید پرسید ای محمد آیا تو برای تحصیل حکمت آماده هستی؟
ملاصدرا گفت بلی.
میرداماد گفت آیا می دانی برای چه می خواهی حکمت را تحصیل نمائی.
ملاصدرا گفت برای اینکه اهل معرفت شوم.
میرداماد پرسید چرا می خواهی اهل معرفت شوی؟
ملاصدرا از سوال استاد حیرت نمود و گفت برای اینکه انسان اگر معرفت نداشته باشد ارزش ندارد.
میرداماد گفت امروز من راجع به فایده حکمت صحبت خواهم کرد در جلسه درس حضور بهم برسان و آنچه می گویم بشنو و آنگاه فکر کن که آیا می توانی حکمت بیاموزی یا نه؟
بعد از شروع درس استاد گفت: منظور از تحصیل حکمت باید عمل کردن به آن باشد و عمل کردن به حکمت مستلزم این است که در درجه اول خود را پاک کنیم تا اینکه بتوانیم به مقامات بالا برسیم؛ کسی که می خواهد به مقامات بالا برسد و یک فرد کامل شود باید حکمت تحصیل نماید و بدون تحصیل حکمت محال است که انسان بتواند یک فرد کامل گردد.
عبادت کردن بدون حکمت، انسان را به جائی نمی رساند چون عابدی که حکمت تحصیل نکرده دارای ایمان محکم نیست، عبادت وقتی موثر و مفید است که از طرف یک حکیم باشد، چون حکیم ایمان محکم دارد و ایمان او افواهی و تقلیدی یا برای جیفه دنیوی نیست.
بعد از اینکه میرداماد از صحبت خود نتیجه گرفت از ملاصدرا پرسید آیا می خواهی حکمت تحصیل نمائی بدون اینکه دچار خطر انحراف و لغزش بشوی؟
ملاصدرا گفت بلی و هر طور که مرا راهنمائی نمائی عمل خواهم کرد و حکمت را با عمل توام خواهم نمود.
تا اینکه گرفتار لغزش نشوم اما نمی دانم که عمل چیست؟
و حکمت علمی کدامست؟
میرداماد گفت: من راه عمل را به دیگران نشان داده ام و به تو نیز نشان خواهم داد زیرا حکمت عملی که انسان را از تردید می رهاند و او را به مرحله کمال می رساند مستلزم این است که شخص، تنبلی را از خود دور کند.
در آن روز پس از این مقدمات میرداماد وارد موضوع درس شد.
درس آنروز عبارت بود از نظریه افلاطون راجع به مبدأ و بوجود آمدن دنیا که برای ملاصدرا تازگی داشت چون محمد تا آن روز از نظریه افلاطون راجع به مبدأ اطلاع حاصل نکرده بود.
بعد از اینکه درس خاتمه یافت و طلاب مدرسه خواجه مباحثه را آغاز نمودند میرداماد، محمد را فرا خواند و از طلاب کناره گرفت و او را با خود بسوی حوض مدرسه برد و کنار حوض نشست و به ملاصدرا گفت بنشیند، پس از اینکه محمد بن ابراهیم نشست میرداماد گفت: ای محمد من امروز گفتم کسی که می خواهد حکمت تحصیل کند،باید حکمت عملی را تعقیب نماید و اینک به تو می گویم که حکمت عملی در درجه اول دو چیز است.
یکی به انجام رساندن تمام واجبات دین اسلام و دوم پرهیز از هر چیزی که نفس بوالهوس برای خوشی خود می طلبد.
میرداماد که می خواست به منزل برود مرتبه ای دیگر به شاگرد شیرازی خود توصیه کرد که واجبات دینی را به دقت و بدون فوت وقت بموقع اجرا بگذارد و نفس اماره را سرکوب کند و به هوسهایش پاسخ مساعد ندهد تا اینکه برای تحصیل حکمت مستعد گردد.
بعد از اینکه میرداماد رفت محمد بن ابراهیم شیرازی که بعداً معروف به ملاصدرا شد برای مباحثه به طلاب ملحق گردید و طلاب مدرسه خواجه درس آن روز میرداماد را مورد بحث قرار دادند.
ضمن مباحثه، ملاصدرا شنید که روز بعد که چهارشنبه بود جلسه درس میرابوالقاسم فندرسکی منعقد می شود از طلاب پرسید میرابوالقاسم میر فندرسکی چه تدریس می کند.
در جوابش گفتند که وی ملل و نحل تدریس مینماید.
ملل و نحل در علوم شرق عبارت بود از علمی که در آن راجع به شناسائی اقوام و ملل و مذاهب آنها بحث می شد.
طلاب مدرسه خواجه از محمد سوال کردند که آیا میل دارد که درس ملل و نحل را بخواند.
جوان شیرازی پاسخ مثبت داد.
طلاب گفتند اگر تو ملل و نحل را نزد میرفندرسکی بخوانی از درس او خیلی استفاده خواهی نمود چون میر فندرسکی در ملل و نحل منحصر به فرد است و همتا ندارد.
میرابوالقاسم فندرسکی از دانشمندان برجسته ایران در پایان قرن دهم و آغاز قرن یازدهم هجری است و شاید هم امروز با این که ایران از لحاظ فرهنگ خیلی پیشرفت نموده، نظیر میرابوالقاسم فندرسکی در این کشور یافت نشود.
میرابوالقاسم فندرسکی علاوه بر اینکه زبانهای عربی و فارسی را بخوبی میدانست بر زبان پهلوی و زبان سانسکریت احاطه داشت و این موضوع در آن عصر، چیزی بود بسیار جالب توجه.
نیکبختی ملاصدرا هنگام تحصیل این بود که استادانی چون شیخ بهائی، میرداماد و میرابوالقاسم فندرسکی داشت که هر سه از دانشمندان متجدد آن عصر بودند و با دانشمندان قشری تفاوت داشتند.
آن روز درس میرفندرسکی ملل و نحل بود چون در هندوستان به سر برده بود شرحی راجع به اقوام هندوستان و عقاید دینی آنها برای محصلین بیان کرد که حتی برای ملاصدرا که پدرش با بازرگانان هندی تجارت می کرد تازگی داشت.
جوان شیرازی هر چه از استاد می شنید به گوش هوش می سپرد و بعد از اینکه میرابوالقاسم فندرسکی رفت طبق متعارف، مباحثه طلاب شروع شد و تا پاسی از شب ادامه یافت.
ملاصدرا آن شب وقتی به خانه مراجعت می کرد از ترک کردن محیط مدرسه ناراحت بود و میل داشت که مانند سایر طلاب که در مدرسه به سر می برند وی نیز در مدرسه خواجه، حجره ای داشته باشد و در آنجا بسر ببرد.
ملاصدرا اطلاع داشت که روز بعد، جلسه درس شیخ بهائی می باشد و او طبق معمول صبح زود، بعد از فراغت از خواندن نماز درس می دهد.
لذا روز بعد، همین که فجر دمید نماز خواند و راه مدرسه را پیش گرفت و وقتی وارد مدرسه شد مشاهده کرد که طلاب بیدار هستند و آماده حضور در مجلس درس می باشند.
آنروز درس شیخ بهائی تمام شد و مانند مدریسن آن عصر، به طلاب گفت که اگر سوالی دارند بکنند.
تمام مدرسین آن دوره جلسه درس را ترک نمی کردند مگر آنکه اطمینان حاصل کنند که طلاب درس را فهمیده اند.
در جلسات درس استادان مدارس شرق از جمله مدارس اصفهان رعایت وقت، اهمیت نداشت و استادان در وقت، صرفه جوئی نمی نمودند و اگر طلبه ای درس را نمی فهمید آن قدر توضیح می دادند و تکرار می کردند تا اینکه بفهمند.
آنگاه چون درس تمام شده بود شیخ بهائی از شاگردان خداحافظی کرد و رفت و طلاب مدرسه خواجه مشغول مباحثه شدند.
بعد از اینکه مباحثه تمام شد ملاصدرا بخانه خود مراجعت کرد و به فکر فرو رفت.
ملاصدرا بمناسبت حافظه خارق العاده و عشق به تحصیل در مدرسه خواجه برجسته ترین طلبه شد و هر چه اطلاعات علمی او وسعت یافت احترامش برای استادان آن مدرسه زیادتر می شد زیرا بهتر به عمق معلومات آنها پی می برد.
ملاصدرا می فهمیم که استادان او دارای قوه ادارک و استنباط هستند و گره از معضلات علمی می گشایند.
بعد از اینکه ملاصدرا در مدرسه خواجه دارای حجره گردید در ایران واقعه ای بزرگ اتفاق افتاد.
شاه عباس بعد از اینکه پایتخت خود را از قزوین به اصفهان منتقل کرد، بناهای دیگر در آنجا بوجود آورد.
ولی ابنیه اولیه شاه عباس در آنجا عبارت بود از میدان بزرگ شهر اصفهان به اسم نقش جهان و قهوه خانه ها و تمام جهانگردان خارجی که بعد از انتقال پایتخت از قزوین به اصفهان، شهر اخیر را دیده اند میدان نقش جهان و قهوه خانه های آنجا را وصف کرده اند.
شاه عباس که برای اهل علم احترام قائل بود ملاصدرا را کنار خود نشانید و گفت من از تو پرسیدم که نظریه ات راجع به تقلید چیست؟
و از تو جواب صریح شنیدم و اکنون می خواهم از نظریه تو در این خصوص که آیا تو تقلید را ضروری می دانی و عقیده داری که باید تقلید کرد و یا نه آگاه شوم.
ملاصدرا گفت ای مرشد اکمل اگر کسی مجتهد باشد محتاج تقلید نیست و اگر مجتهد نباشد به عقیده من می تواند تقلید کند مشروط بر این که شخصی را که از او تقلید می کند بشناسد چون اگر آن قدر استعداد نداشته باشد تا شخصی را که از او تقلید می کند بشناسد چگونه می تواند بفهمد که او برای این که مورد تقلید قرار بگیرد صالح هست یا نه؟
کسی که از او تقلید می کند باید مومن و عالم و متقی باشد.
شاه عباس گفت این شرط تو برای تقلید، شرطی است که نمی توان رعایت کرد ملاصدرا گفت چرا نمی توان رعایت نمود.
شاه عباس گفت یک مرد روستائی نمی تواند بفهمد شخصی که مورد تقلید او می باشد عالم هست یا نه؟
ملاصدرا گفت ای مرشد اکمل اینک بر می گردیم به حرفی که من در آغاز گفتم، وقتی یک نفر آنقدر قوه استنباط نداشته باشد که بفهمد آیا شخصی که مورد تقلید او قرار گرفته عالم هست یا نه آن تقلید چه ارزش دارد؟
اگر شخصی که مورد تقلید قرار گرفته علم نداشته باشد یا خدای نخواسته مغرض به شمار بیاید مقلد را گمراه می نماید و او را به راهی سوق می دهد که سبب تباهی او می گردد.
شاه عباس گفت شرطی که تو برای تقلید می نمایی مساوی است با مجتهد بودن چون اگر کسی بتواند بخوبی میزان ایمان و تقوی و علم یک مجتهد را بشناسد خود مجتهد است.
ملاصدرا گفت ای مرشد اکمل مجتهد شدن مستلزم این است که شخصی مدتی تحصیل کند و آنگاه اجازه بگیرد و بدون تحصیل و کسب اجازه نمی تواند مجتهد شد.
ولی کسی که سواد خواندن و نوشتن داشته باشد و مقدمات علم را بداند و با داشتن هوش و قوه استنباط متوسط می تواند بفهمد آیا شخصی که مورد تقلید وی می باشد مومن و متقی و عالم هست یا نه؟