مولانا از بلخ تا قونیه:
جلالالدین محمد بلخی مولوی هشتصد سال پیش در شهر بلخ متولد شد.
به سن نوجوانی نرسیدهبود که پدرش بهاءالدین الولد سلطان العلما به دلیل رنجش از پادشاه وقت سلطان محمد خوارزمشاه دست زن و بچهاش را گرفت و از بلخ خارج شد.
جلالالدین محمد بلخی مولوی (1) هشتصد سال پیش(2) در شهر بلخ متولد شد.
به سن نوجوانی نرسیدهبود که پدرش بهاءالدین الولد سلطان العلما به دلیل رنجش از پادشاه وقت سلطان محمد خوارزمشاه دست زن و بچهاش را گرفت و از بلخ خارج شد.(3) بین راه، در گذر از نیشابور به ملاقات شیخ فریدالدین عطار رفتند.
گفتهشده که عطار با یک نگاه به مولوی پی به استعدادهای نهفته در وی برد: «زود باشد که پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.» و حتی کتاب اسرارنامهی خود را هم به وی هدیه دادپس از ترک نیشابور و زیارت مکه، بهاءالدین و خانوادهاش در قونیه ساکن شدند.(3) میگویند بهاءالدین تا آخر عمر در قونیه ماند و به ارشاد خلق پرداخت و سالها بعد که از دنیا رفت، پسرش جلالالدین که حالا جوان 24 سالهای بود کار پدر را ادامه داد و مدتی هم فقه و سایر علوم دین را درس میداد.
بنا به روایاتی پیش از آن، جلالالدین در هجده سالگی در همان سالی که مادرش را از دست داد در شهر لارنده به فرمان پدرش با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کردهبود.
سال 642 هجری بود که تحول بزرگ زندگی مولوی رخ داد.
جلالالدین هنوز چهل سال نداشت که شمس تبریزی(4) وارد قونیه شد.
آمدهاست که شمس بر سر راه مولانا رفت و از وی پرسید: «محمد(ص) بزرگتر است یا بایزید بسطامی؟» مولانا سخت برآشفت و فریاد برآورد که محمد والاترین است و بایزید را با خاتم انبیا چه کار.
شمس پرسید: «پس چرا محمد گفت ما عرفناک حق معرفتک و بایزید گفت سبحانی ما اعظم شانی؟» این سوال مولوی را چنان به خود مشغول کرد که باعث شد شش ماه با شمس در حجرهی شیخ صلاحالدین زرینکوب خلوت گزیند و به بحث بنشیند.
در این مدت جز شیخ صلاحالدین هیچکس اجازهی ورود به خلوت آندو را نداشت.
مولوی که تا پیش از ملاقات شمس مردی زاهد و معتبد بود و کارش تفسیر و توضیح اصول و فروع دین بود، پس از پایان این شش ماه دین و وعظ و منبر را کنار گذاشت و صوفی شد و به مسلک عشق و شعر و شاعری روی آورد:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلهی این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
گفتهاند که افادات معنوی شمس بود که اینگونه در مولوی اثر کرد و او را شیفته و مفتون کرد و باعث خلق شورانگیزترین اشعار مولوی شد.
روح وی از مدتها پیش خواستار حقیقتی دیگر بود و مولانا آن را تسلیم تعلیمات وعظ و مدرسه کردهبود.
مناظره با شمس تنها آتش زیر خاکستر دل جلالالدین را برافروخت.
در هر حال، مولوی مردی شدهبود بیگانه برای مردمان قونیه.
شاگردان و مریدان وی که همه چیز را از چشم شمس میدیدند و او را به دیدهی ساحر و حتی مرد منحرفی مینگریستند که استاد فاضلاشان را از آنان گرفتهاست، به آزار و اذیت او پرداختند و حتی جاناش را تهدید کردند.
همین شد که شمس سه سال بیشتر در قونیه نماند و شبانه شهر را ترک کرد.(5) از کسانی که روز بعد مولوی را دیدند نقل شدهاست که وی حال خیلی بدی داشت و هرگز دیدهنشدهبود مولانا چنان پریشان باشد.
در روایات دیگر نیز نقل شده که مردم کوتهنظر قونیه شبانه شمس را به هلاکت رساندند.
مولوی مدتی را در فراق شمس در غم و بیتابی سپری کرد و حتی مدتی هم پای پیاده در کوی و برزن به دنبال او رهسپار شد؛
زاهد بودم ترانهگویم کردی
سر دفتر بزم و بادهجویم کردی
سجادهنشین با وقاری بودم
بازیچهی کودکان کویم کردی
بالاخره وقتی امید از بازگشت شمس برید، دل به مرد دیگری به نام حسام الدین چلبی از مریداناش سپرد.
پیش از چلبی مولانا اشعار بسیاری را نیز به نام همان صلاحالدین زرینکوب که مردی عامی و سادهدل بود سرودهبود.
هم چلبی بود که مولوی را تشویق به سرودن اشعار «مثنوی معنوی» کرد.
حتی آمدهاست که مولوی اشعاری را که به وی الهام میشده بلند میخوانده و حسامالدین تند و تند مینوشته و اینگونه مثنوی مولوی را گرد آورده.
مولوی سر انجام در اوایل سال 672 هجری قمری(6) در شصت و هشت سالگی به دیار باقی شتافت.
خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ وی زاری و شیون کردند.
جلالالدین محمد بلخی ـ مولوی ـ (1) هشتصد سال پیش(2) در شهر بلخ متولد شد.
به سن نوجوانی نرسیدهبود که پدرش ـ بهاءالدین الولد سلطان العلما ـ به دلیل رنجش از پادشاه وقت ـ سلطان محمد خوارزمشاه ـ دست زن و بچهاش را گرفت و از بلخ خارج شد.(3) بین راه، در گذر از نیشابور به ملاقات شیخ فریدالدین عطار رفتند.
گفتهشده که عطار با یک نگاه به مولوی پی به استعدادهای نهفته در وی برد: «زود باشد که پسر تو آتش در سوختگان عالم زند.» و حتی کتاب اسرارنامهی خود را هم به وی هدیه دادپس از ترک نیشابور و زیارت مکه، بهاءالدین و خانوادهاش در قونیه ساکن شدند.(3) میگویند بهاءالدین تا آخر عمر در قونیه ماند و به ارشاد خلق پرداخت و سالها بعد که از دنیا رفت، پسرش جلالالدین ـ که حالا جوان 24 سالهای بود ـ کار پدر را ادامه داد و مدتی هم فقه و سایر علوم دین را درس میداد.
بنا به روایاتی پیش از آن، جلالالدین در هجده سالگی ـ در همان سالی که مادرش را از دست داد ـ در شهر لارنده به فرمان پدرش با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کردهبود.
سال 642 هجری بود که تحول بزرگ زندگی مولوی رخ داد.
آمدهاست که شمس بر سر راه مولانا رفت و از وی پرسید: «محمد(ص) بزرگتر است یا بایزید بسطامی؟» مولانا سخت برآشفت و فریاد برآورد که محمد والاترین است و بایزید را با خاتم انبیا چه کار.
شمس پرسید: «پس چرا محمد گفت "ما عرفناک حق معرفتک" و بایزید گفت "سبحانی ما اعظم شانی"؟» این سوال مولوی را چنان به خود مشغول کرد که باعث شد شش ماه با شمس در حجرهی شیخ صلاحالدین زرینکوب خلوت گزیند و به بحث بنشیند.
مولوی که تا پیش از ملاقات شمس مردی زاهد و معتبد بود و کارش تفسیر و توضیح اصول و فروع دین بود، پس از پایان این شش ماه دین و وعظ و منبر را کنار گذاشت و صوفی شد و به مسلک عشق و شعر و شاعری روی آورد: مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم گفت که تو شمع شدی، قبلهی این جمع شدی جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم گفتهاند که افادات معنوی شمس بود که اینگونه در مولوی اثر کرد و او را شیفته و مفتون کرد و باعث خلق شورانگیزترین اشعار مولوی شد.
مناظره با شمس تنها آتش زیر خاکستر دل جلالالدین را برافروخت.
در هر حال، مولوی مردی شدهبود بیگانه برای مردمان قونیه.
همین شد که شمس سه سال بیشتر در قونیه نماند و شبانه شهر را ترک کرد.(5) از کسانی که روز بعد مولوی را دیدند نقل شدهاست که وی حال خیلی بدی داشت و هرگز دیدهنشدهبود مولانا چنان پریشان باشد.
در روایات دیگر نیز نقل شده که مردم کوتهنظر قونیه شبانه شمس را به هلاکت رساندند.
مولوی مدتی را در فراق شمس در غم و بیتابی سپری کرد و حتی مدتی هم پای پیاده در کوی و برزن به دنبال او رهسپار شد؛ زاهـــد بودم تـرانهگویـــم کردی سر دفتر بزم و بادهجویم کردی سجـــادهنشین با وقـــاری بـــودم بــازیچهی کودکـــان کویــم کـردی بالاخره وقتی امید از بازگشت شمس برید، دل به مرد دیگری به نام حسام الدین چلبی ـ از مریداناش ـ سپرد.
پیش از چلبی مولانا اشعار بسیاری را نیز به نام همان صلاحالدین زرینکوب ـ که مردی عامی و سادهدل بود ـ سرودهبود.
هم چلبی بود که مولوی را تشویق به سرودن اشعار «مثنوی معنوی» کرد.
حتی آمدهاست که مولوی اشعاری را که به وی الهام میشده بلند میخوانده و حسامالدین تند و تند مینوشته و اینگونه مثنوی مولوی را گرد آورده.
مولوی سر انجام در اوایل سال 672 هجری قمری(6) در شصت و هشت سالگی به دیار باقی شتافت.
او را در مقبرهی خانوادگی در کنار پدرش به خاک سپردند.
بر سر تربت او بارگاهی است که به «قبهخضراء» شهرت دارد.
سالشمار مهمترین وقایع زندگی "جلال الدین محمد بلخی رومی" تولد ربیع الاول 5 سالگی: ترک بلخ به قصد بغداد ـ احتمالا 610 ه.ق 8سالگی: ترک بغداد به سوی مکه و از آنجا به دمشق و سر آخر به منطقه ای در جنوب رود فرات در ترکیه 18 یا 19 سالگی: ازدواج با گوهر خاتون 38 سالگی: ملاقات با شمس تبریزی ـ احتمالا در روز شنبه یی جمادی الآخر ییی ه.ق وفات: غروب روز یجمادی الاخر یییه.ق در سن یی سالگی، قونیه معروفترین کتابهای مولانا: مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه ما فیه آثار بهجا ماندهی دیگر:مجالس سبعه، مکتوبات ______ پینوشت: (1) دوستان و یاران او را مولانا میخواندند.
از وی با عناوین «رومی» و «مولای روم» هم یاد میشود.
اما لقب «مولوی» در زمان خود وی شهرت نداشت و احتمالا این لقب از روی عنوان دیگر وی یعنی «مولانای روم» برگرفته شدهاست.
(2) تاریخ قمریاش میشود ششم ربیعالاول سال 604 (3) بعضی جاها علت مهاجرت بهاءالدین ترس از حملهی مغول ذکر شدهاست.
(4) شمسالدین محمد بن علی بن ملک (5) قبل از این واقعه، شمس یک بار دیگر هم به قهر به دمشق رفته بود که مولوی آنقدر برایش پیغام و پسغام و غزل فرستاده و عدهای را هم برای بازگرداندناش روانه کردهبود تا شمس را بازگرداندهبود.
(6) روز یکشنبه پنجم جمادی آلاخر سال 672 هـ.ق مولوی،شعر وشاعری: نظر مولانا بر شعر و شاعری ناگفته پیداست.
با این احوال او دو اثر منظوم دارد.
یکی مثنوی معنوی و دیگر کلیات شمس.
که هر چه بخواهد خود را از شعر جدا کند، به دلیل وجود این دو اثر نمی تواند.
مولانا فرمود: ((مرا خویی است که نخواهم هیچ دلی از من آزرده شود.
این جماعتی که خود را در سماع بر من میزنند و بعضی یاران ایشان را منع میکنند، مرا آن خوش نمیآید و صد بارگفتهام برای من کس را چیزی بگویید، من به آن راضیام.
آخر من تا به این حد دلی دارم که این یاران به نزد من نمیآیند، از بیم آنکه ملول شوند، شعری میگویم تا به آن مشغول شوند و اگر نه من از کجا و شعر از کجا، ولله من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست، همچنانکه یکی دست در شکنبه کرده است و آن را میشوید برای آرزوی مهمان، چون اشتهای مهمان به شکنبه است و آنرا میشود.
من تحصیلها کردهام در علوم و رنجها بردهام که نزد من فضلا و محققان و زیرکان جمع آیند، که برای ایشان چیزهای تفسیر و غریب و دقیق عرض کنم.
حق تعالی چنین خواست که اینهمه علما را اینجا جمع کرد و آنها را اینجا آورد، که من به کار مشغول شوم، چه توانم کردن در ولایت و قوم ما از شاعری ننگتر کاری نبود.((.
نظر مولانا بر شعر و شاعری ناگفته پیداست.
ما امروز با متن روبرو هستیم.
متنی - همانطور که خود او میگوید - سراسر اندیشه.
وی در مثنوی معنوی و کلیات شمس پیش از هر چیز اندیشه را در قالبهای مختلف عرضه میکند.
و به همین علت است که شعر وی در طبقهبندی ادبیات در گروه ادبیات تعلیمی قرار میگیرد.
اگر چه بسیاری معتقدند که مکتوبات حوضهی تعلیمی جزء شعر و ادبیات محسوب نمیشود اما به گفته دکتر سیروس شمیسا بدیهی است که بر آثاری مانند مثنوی، بوستان و حدیقه که آموزشهای اخلاقی و عرفانی در آنها مبتنی بر رعایت اصول ادبی است، باید شعر اطلاق کرد و آنها را مستقیما جزء آثار ادبی محسوب داشت مخصوصا این که موضوع این آثار هم ماهیتا به ادبیات نزدیک است.
نوشتن درباره شعر کسی که خودش رغبتی به شاعر شمردن خود ندارد و اندیشمندان بعد از او، وی را شاعر میشمرند دشوار است، خاصه برای من که نه سنخیتی میان خود و صاحب اثر میدانم و نه میان خود و اندیشمندان پس از او.
اما از آنجا که استاد گرانمایه دکتر زرینکوب در کتاب شعر بیدروغ، شعر بینقاب در بحث نقد شعر میفرماید: «در باب شعر و آفرینشهای شاعرانه هر بحثی کرده شود خواه جزئی و خواه کلی سبک تعبیر نقد است - نقد شعر یا نقد ادبی...» جرئت نوشتنی چند کلامی در باب شعر و شاعرانگی حضرت مولانا جلالالدین بلخی کردهام.
ساختار بحث ساختاری شعر مولانا را باید به دو بحث جدا تقسیم کرد، بحثی به مثنوی بپردازد و بحث دیگری به غزلیات آن.
چه اینکه این دوگونهی ادبی هر یک ویژگیهای خاص خود را دارند، هر چند که از یک زبان برآمده باشند.
در هر یک از مباحث مطرح شده درمثنوی بیشک وحدت موضوعی وجود دارد و گوینده از نقطهی A به نقطهی B در حال سفر است.
که خود ازین با خبر بوده، اما شیوهی بیان را از قبل آگاهی نداشته.
مثال این مدعا قسمتهایی از مثنوی است که اواسط داستانسرایی شاعر به بحثهای دیگر میپردازند.
گاهی این مبحثها به من و تویی بدل میشود.
دکتر تقیپور نامداریان در کتاب «در سایه آفتاب» میگوید: «...
این نظم پریشان من از خلاف عادتهایی است که تنها در مثنوی در چنین حجمی قابل ملاحظه است.
اگر عناوین متعددی را که بخشهای متعدد و گوناگون هر یک از دفترهای مثنوی مراجعه کرده است و نیز مقدمههای منشور هر یک از دفترها را حذف کنیم، مثنوی کتابی است با مطالبی گوناگون و پراکنده که چون قرآن در کلیتی هر یک به هم پیوسته است.
اجزاری این کل که شامل داستانها و حکایتهای فرعی کوتاه و بلند، اندیشههای فلسفی و کلامی و عرفانی، قرآن و حدیث و تعلیم و نصیحت و امر و نهی میشود، در بسیاری از زمینههای متن تجانس و هماهنگی ندارد و در مقایسه با تجربها و توقعات، ناهماهنگ و پریشان مینماید اما در کل به گونهای خلاف منطق، هماهنگ و پیوسته به نظر میرسد.
گویی از طریق شکستی شالوده منطقی و متعارفی که ذهن ما از تجربه جهان انتظار دارد، شالوده جهان هستی مثنوی نیز با حیل گوناگون شکسته میشود...» پراکندگیهای موضوعی بحث از سویی میتوانسته بر ساختار شعر ضربه وارد کند اما وحدت غایی موضوعی و ظرافتی که در ادغام موضوعات مختلف بکار گرفته شده متن را به سبک و سیاق و ساختار قرآن نزدیک کرده است.
غزلهای وی نیز اکثر اگر خطابی است.
خطاب به، شاگردان، شمس - که پیر اوست - یا خدا یا مردم عامی دیگر.
او در غزلها همانگونه که خود میگوید به بیان اندیشه میپردازد.
اما در این میان از گفتگوهایی استفاده میکند که برای کسی روشن نیست که کی روی صحبت عوض میشود، جایی از زبان خود سخن میگوید و جایی شنونده است و دیگری متکلم و جای دیگر خود و مخاطب در مقام شنونده هستند و دیگری سخن میگوید.
ای که میان جان من تلقی شوم میکنی / گر تن زنم خاش کنم ترسم که خرمان بشکنم این همه نالههای من نیست ز من همه از اوست / کز ممد می لبش بیدل و بیجان شدم اندیشه اندیشه در ادبیاتی که مولانا خلق کرده، اندیشهای عملی است.
وی از صدق دل صحبت و اندیشهاش را عرضه میکند.
در دایرهالمعارف دکتر مصاحب آمده است: «مقارن قرن هفتم، تصوف فردی سیاسی صغر نشر و بسط یافت و کسانی مانند صدرالدین قونیوی و جلالالدین محمد بلخی و امثال آنها این طریقه را در آن جا رواج دادند تا جورها که سولوچه در آسیای صغیر شهرت بونفوذ تمام کسب کردند...
» در طول تاریخ بارها درباره صوفیان و اندیشه صوفیه سخن به میان رفته اما احساس میکنم باید تعریف آنرا از خود مولانا شنید که در غزل ییی کلیات شمس میگوید: صوفیان آمدند از چپ و راست / در به در کوبه تو که باده کجاست در صوفی دست و کویش جان / باده نی صوفیان زخم خداست سر خم را گشاده ساقی و گفت / الصلا هر کسی که عاشق ماست اینچنین باده و چنین مستی / در همه مذهبی حلال و رواست توبه بشکن که در چنین مجلسی / از خطا توبه صد هزار خطاست چون شکستی تو زاهدان را نیز / الصلا زن که روز روز صلات مرمست گر ز چشم خویش انداخت / مردم چشم عاشقانت جایت گر برفت آب روی کمتر غم / جای عاشق برون آب و هواست آشنایان اگر ز ما گشتند / غرته و آشنا در آن دریاست ...
حال آنکه در کلمات دست و پنجه بزنیم که بخواهیم تعریفی از صوفیه بگوییم جای تامل دارد!
و در این مقال نمیگنجد.
در جای جای مثنوی و غزلیات مولانا شاهدیم که وی بهواسطه تمثیلها و داستانهایی که گاهی برای گوشها آشناست به بیان اندیشه خویش میپردازد.
اما بیاد دقت کرد که صاحب اندیشه، هر بحث را به سویی که خود میخواهد هدایت میکند، چه آنکه بارها شخصیتهایی نام آشنای داستانهای مولوی در هیات و ظاهری - حتی باطنی - دیگر ظاهر میشوند تا مولانا منظور نظر خود را به مخاطب ارائه دهد.
وی از مواردی که در نظر گرفته و بعد مطالب را ارائه داده است، حد ظرفیت مخاطب است.
وی نه آنطور صحبت کرده که عالمان نیز نفهمند، و نه آنطور که عامیان حوصلهشان سر برود.
او به واقع در ارائه اندیشهاش « هم به قدر ظرفیت باید چشاند» را عمل کرده است.
موسیقی شعر موسیقی شعر مولانا در مثنوی ثابت است.
همه مثنوی در یک آهنگ بیان شده اما استفاده به جا و به موقع آن ریتم نصیحت را از مثنوی گرفته، خواننده مثنوی به ناخودآگاه در جایجای حکایتها لحن عوض میکند، و این نشان از جوشش درونی مثنوی دارد.
غزلیات وی در مجالس سماع کار برد داشتهاند، لذا در میان آنها غزلیاتی که اوزان دوری دارند بسیار دیده میشوند.
از خصائص وزنهای دوری در پی هم آمدن قوافی میانی و کناری زیاد است.
این قوافی زنگ کلام را بیشتر کرده و ناخودآگاه ریتم راتندتر میکنند، از سوی دیگر قافیههای اصلی نیز وجود دارند.
در غزلیات او بسیار دیده میشود که از ردیف استفاده میشود، استفاده به جا از ردیف در زنگ کلام - مخصوصا بعد از ریتمی که قافیهها ایجاد میکنند - تاثیرگذار است.
و از سوی دیگر به هدف اصلی شاعر این ابیات که بیان اندیشه است - کمک بهسزایی میکند.
اگر چه بیان مباحث بالا از لطف بحث کاست اما سعی شد مقدمهای هر چند ناقص باشد برای مقالهها و بحثهای دیگر در این زمینه.
که شاعر مد نظر فرموده است؛ ما را خدا از بهر چه آورد بهر شور و شر ...
موسیقی و شعر مولانا: موسیقی پیوندی دیرینه با شعر دارد و در فرهنگ اسلامی نیز چنین است.
ابونصر فارابی، معتقد بوده است که اقاویل شعر اگر با موسیقی همراه شوند، عنصر تخییل در آن ها افزون تر خواهد شد و بر میزان فعل و انفعالات ِ نفس در برابر اثر میافزاید.
دکتر حسین نصر(از فلاسفه معاصر اسلامی) نیز به این ارتباط تنگاتنگ موسیقی و شعر اشاره دارد و می گوید: «در تمدن اسلامی، به طور کلی موسیقی بسیار آمیخته با شعر بوده است.
شعر شکل مطلوب هنر در جهان اسلام است و این توجه به شعر مستقیماً ناشی از ساختار شاعرانه وحی قرآن است.
هیچ ملت مسلمانی را نمی یابید که سنت شعری بسیار غنی نداشته باشد.
برخی از بزرگترین شاعران در جهان اسلام، نوازندگان و موسیقیدانان بزرگی نیز بوده اند، لذا شعری آفریده اند که بسیار موسیقایی است.» نمونه بارز چنین شعرایی، مولانا جلال الدین محمد بلخیاست.
مهارت مولانا در علم موسیقی، سبب شده که وی بتواند در 55 بحر از بحور مختلف، شعر بسراید.
وی هم در موسیقی علمی تبحر داشته و هم در موسیقی عملی.
او به خوبی وزن شناسی را می دانسته و در جای جای دیوان غزلیات کبیر می توان نشانه هایی از آگاهی گستردهی او از موسیقی را یافت.
چنانچه در غزل: میزن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی یا پرده رهاوی یا پرده رهایی بی زیر و بیبم تو ماییم در غم تو در نای این نوا زن کافغان ز بینوایی قولی که در عراق است درمان این فراق است بی قول دلبری تو آخر بگو کجایی ای آشنای شاهان در پرده سپاهان بنواز جان ما را از راه آشنایی در جمع سست رایان رو زنگله سرایان کاری ببر به پایان تا چند سست رایی از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بند آن هر دو خود یک است و ما را دو مینمایی گر یار راست کاری ور قول راست داری در راست قول برگو تا در حجاز آیی در پرده حسینی عشاق را درآور وز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگو تو شمع این سرایی ای خوش که میسرایی بیش از 20 اصطلاح موسیقی را از قبیل نام سازها و پردهها و مقامها آورده است.
او همچنین در موسیقی عملی هم دستی داشته و نوازنده چیره دست «رباب» نیز بوده است.
مهارت وی در نواختن رباب تا حدی بوده که حتی در ساختمان این ساز تغییراتی نیز پدید آورده بود.
دکتر شفیعی کدکنی اعتقاد دارد که:((از عصر شاعرْ – خنیاگران ایران باستان، تا امروز، آثار بازمانده هیچ شاعری به اندازه جلال الدین مولوی، با نظام موسیقیایی ِ هستی و حیات انسان، هماهنگی و ارتباط نداشته است.(( اشعار مولانا، به روشنی بیانگر مهارت موسیقیایی وی بوده و اشعار غنایی مولانا با موسیقی درآمیخته است.
شاید بتوان گفت که هیچ شاعری، تا به این حد، موسیقی را در شعر خود وارد نکرده است.
عنصر موسیقیایی در غزلیات مولانا آنچنان برجسته است که حتی خواندن ساده اشعار وی، بی ساز و آواز، در مخاطب شور و ترقص می انگیزد و وجد و شور می آفریند.
البته به شرط آنکه شدّ و مدّ و تقطیعات اشعارش به درستی رعایت شود: ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا *** ای یوسف خوش نام، ما خوش می روی بر بام ما ای در شکسته جام ما، ای بر دریده دام ما *** مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم موسیقی و جایگاه آن نزد مولانا: آشنایی مولانای روم با موسیقی، به دوران نوجوانی او بر میگردد؛ آن هنگام که وی همراه خانواده، از بلخ به بغداد مهاجرت می کردند.
در این سفر، او با موسیقی کاروانی آشنا گشت و نیز از هر شهر که می گذشتند، با موسیقی محلی آن دیار آشنا میشد.
به تعبیر دکتر زرین کوب: ((آهنگ حدی که شتربان میخواند و نغمه نی که قوال کاروان می نواخت، او را با لحن ها و گوشه های ناشناخته دنیای موسیقی آشنا میکرد.(( مولانا اما تا پیش از دیدار شمس، چندان به موسیقی نمی پرداخت.
او فقیه بود و فقها را میانه ای با موسیقی نبوده و نیست.
تا اینکه شمس بر وی طلوع کرد و مولانایی دیگر پدید آمد.
شمس، مولانای نو را به سماع خواند؛ کاری که او پیش از آن هرگز انجام نداده بود.
نزد مولانا (مولانای پس از دیدار با شمس!) موسیقی از جایگاه و اعتبار ویژه ای برخوردار بود.
مولانا مانند بسیاری از حکمای اسلامی، موسیقی را طنین گردش افلاک میدانست.
در واقع مولانا با نظریه «فیثاغورث» در باب موسیقی موافق بود و عقیده داشت که اصول موسیقی از نغمات کواکب و افلاک اخذ شده است.
همانطور که ضمن داستان ابراهیم ادهم(دفتر چهارم مثنوی) میگوید: پس حکیمان گــفتـه اند این لحـنها از دوار چــرخ بــگــرفــتـیــم مــا بانگ گردش های چرخ است اینکه خلق میسرایندش به طنبور و به حلق چنین معروف است که فیثاغورث با ذکاوت قلبی و روشن بینی خود، نغمههای افلاک را می شنیده و سپس اصول موسیقی را بر اساس آن استخراج کرده است.
در واقع او موسیقی را، که پیش از آن نیز وجود داشته، با ریاضیات درآمیخت و قواعد و اصول دقیقی برای آن تنظیم کرد.
خود فیثاغورث می گوید:((من صدای اصطکاک افلاک را شنیدم و از آن علم موسیقی را نوشت.(( همچنین مولانا بر این عقیده بوده است که تاثیر نغمات و اصوات موزون بر روان آدمی از آنروست که نغمات آسمانی و ملکوتی جهان پیشین را در ما می انگیزد.
چرا که به اعتقاد مولانا، روح آدمی پیش از آنکه به جهان فرودین هبوط کند، در عالم لطیف الهی سیر می کرده و نغمات آسمانی را می شنیده است.
بنابراین موسیقی زمینی، تذکار و یادآور موسیقی آسمانی است: لیک بد مقصودش از بانگ رباب همچو مشتاقان، خیال آن خطاب نالــه سـرنا و تـهــدیـد دهـــل چـیزکـی مـاند بـدان ناقـور کـل *** مؤمنـان گویـند کآثـار بهشــت نغــز گردانــیـد هـر آواز زشــت ما هـمه اجزای آدم بوده ایــم در بهشت، آن لحن ها بشنودهایم گرچه برما ریخت آب و گل شکی یادمــان آمــد از آنــها چــیزکی همچنین او در جایی دیگر نیز تصریح میکند که عارف در صدای رباب، آواز باز و بسته شدن دروازه بهشت را میشنود.
اما علی رغم اینکه موسیقی این جهانی را یادآور موسیقی آن جهانی میدانسته، با این حال به تفاوت این دو نوع موسیقی اشاره دارد و میگوید: گرچه برما ریخت آب و گل شکی یادمان آمد از آنها چیزکی لیک چون آمیخت با خاک کرب کی دهند این زیر واین بم، آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول وکمیز گشت زآمیزش، مزاجش تلخ و تیز چیزکی از آب هستش در جسد بول گیرش، آتشی را می کشد گر نجس شد آب، این طبعش بماند کآتش غم را به طبع خود نشاند موسیقی زبان عشق: مولانا عقیده داشت که هیچ زبانی توان تعریف عشق را ندارد، مگر نوا و موسیقی: هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم، خجل گردم از آن گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیـک عشـق بیزبان روشـنتر اسـت چون قلم اندر نوشتن میشتافت چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت *** نی حدیث راه پرخون میکند قصههای عشق مجنون میکند مولانا از ناله نی، حدیث راه پرخطر عشق را می شنود و از بانگ رباب، ناله جانسوز عاشق سوخته ای را که از دوست و محبوب دور افتاده است: هیچ میدانی چه میگوید رباب؟
زاشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستی ام دور مانده من ز گوشت چون نـنالـم در فـراق و در عـذاب؟
ما غریـبـان فراقــیـم، ای شــهــان!
بشـنـوید از مـا، «الی الله المـآب» و اشاره میکند به اینکه آتش عشق با موسیقی تیزتر شود: آتش عشق از نواها گشت تیز همچنان که آتشِ آن جوز ریز مولانا در بیان مطلب فوق، حکایت شخص تشنه ای را میآورد که بر سر ِدرخت گردویی که در زیر آن نهری پر آب قرار داشت، نشسته و گردوها را به درون نهر می اندازد تا نوای برآمده از آن را گوش کند و عطش روحش را فرو بنشاند.
سماع،رهایی از تعلق: و اما سماع؛ ره آورد شمس برای مولانا و توصیه اکیدش به وی.
این سماع، که فوق العاده نزد مولانا ارزشمند بوده، چیست و ارمغانش چه می باشد؟
مولانا ابیات بسیاری را در مثنوی و دیوان غزلیات خود، در مورد سماع دارد و حتی چند غزل هم با ردیف سماع سروده است: سماع از بهر جان بی قرار است سبک برجه چه جای انتظار است *** سماع آرام جام زندگانیست کسی داند که او را جانِ جانست *** بیا، بیا که تویی جانِ جانِ جانِ سماع بیـا که سـرو روانـی به بوسـتان سـمــاع برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی برون ز هر دو جهانست این جهان سماع اگرچه به بام بلند است بام هفتم چرخ گذشته است از این بام، نردبـان سـمـاع بزیر پای بکوبید هر چه غـیـر ویسـت سـمـاع از آنِ شـما و شما از آنِ سـمـاع در مثنوی شریف نیز، ضمن داستان هجرت ابراهیم ادهم از ملک خراسان، میگوید: پس عذای عاشقان آمد سماع که در او باشد خـیـال اجـتمـاع قوتی گــیــرد خـیـالاتِ ضــمـیـر بل که صورت گردد از بانگ و صفیر از این رو، مولانا سماع را غذای روح عاشقان میداند و محرک خیال وصل و جمعیت خاطر.
منظور از خیال اجتماع(اجتماع خیال) و یا جمعیت خاطر اینست که سالک، خاطر خود را از ما سوی الله منقطع کند و تنها در یاد حضرت حق متمرکز شود (نقطه مقابلِ پریشانی خاطر و خیال).
جمعیت خاطر سبب می شود که قوای جسمی و روحی انسانِ سالک ذخیره شود.
چرا که پریشان خاطری و افکار مشوش، همچون رخنه ای است که ذخایر جسمانی و روانی آدمی از آن طریق به هدر میرود.
رقص که در طی سماع، صورتی از وجد و هیجان صوفیانه را نشان می دهد، در نظر مولانا، نوعی رهیدگی از جسم و خرسندی در هوای عشق حضرت دوست محسوب میشود: در هوای عشق حق رقصان شوند همچو قرص بدر بی نقصان شوند *** دانی سمـاع، چه بود؟
قـول بلی شـنیـدن از خویشتن بریدن، با وصل او رسیدن دانی سماع، چه بود؟
بی خود شدن ز هستی اندر فنای مطلق، ذوق بقـا چشیـدن مولانا در دفتر سوم مثنوی، ضمن بیان داستان خورندگان پیل بچه، میگوید: رقص آن جا کن که خود را بشکنی پنبه را از ریش شهوت برکنی رقص و جولان بر سر میدان کنند رقص، اندر خون خود، مردان کنند چون رهند از دست خود، دستی زنند چون جهند از نقص خود، رقصی کنند مطربانشان از درون کف میزنند بحرها در شورشان کف میزنند تو نبینی، لیک بـهر گوشـشـان برگها بر شـاخ هـا هـم کــف زنـان تو نبیــنی برگــهــا را کــف زدن گوش دل می باید، نه این گوش بدن و بنابراین معتقد است که سماع و رقص خالصانه، انسان را از بار شهوات مزاحم و انانیت میرهاند.
و همچنین از آنرو که عشق را در همه هستی جاری و ساری میداند، هستی را یکسره در رقص و سماعی شکوهمند میداند.
خود وی در کوچه و بازار هم چه بسا که با اصحاب به رقص در میآمد؛ چنان که روزی در بازار زرکوبان، این حالت بی خودانه به وی دست داد و از صدای چکش های پیاپی زرکوبان، به سماع درآمد.
و به روایت افلاکی (صاحب مناقب العارفین)، «...همچنان از وقت نماز ظهر تا هنگام نماز عصر، حضرت مولانا در سماع بود» و این غزل را همانجا آغاز کرد که: یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی زهی صورت!
زهی معنی!
زهی خوبی!
رقص مولانا، به تعبیر دکتر زرین کوب، یک دعای مجسم و یک نماز بی خودانه بود؛ ریاضت نفس و مراقبت قلبی.
در نظر مولانا، انسان با التزام به سماع، از اتصال به خودی و تعلقات آن می رهد و لذا سماع در نظر وی هم پایه عبادت، اهمیت داشت.
معروف است که روزی یاران مولانا پیرامون مطالب کتاب «فتوحات مکیه» محی الدین ابن عربی گرمِ مباحثه بودند که زکی قوال (از مغنیان مجلس سماع مولانا) ترانه گویان درآمد.
مولانا در دم گفت: «حالیا فتوحات زکی به از فتوحات مکی است».
و به سماع برخاست.
و بدین گونه، پرداختن به تغنی را بر مباحث ملال انگیز کلامی و نظری ارجح می شمرد.
بر سماع راست، هر کس چیر نیست!
البته بایستی به این نکته توجه داشت که صوفیه و اکابر آن اعتقاد دارند که سماع بر هر فردی جایز نیست؛ شمس تبریزی سماع را بر «خامان» حرام می داند.
امام محمد غزالی نیز سماع را به سه قسم تقسیم کرده و دو قسم آن را که موجب غفلت و پیدایش صفات ناپسند است مردود شمرده است و تنها یک قسم آن را جایز می داند.
کسانی مانند امام غزالی که سماع صوفیه را، به شرطها، جایز می شمردند، به خطرها و آفت هایی که در آن بود اشاره می کردند.
مخصوصاً حضور زنان و پسران را که ممکن بود مایه تشویش وقت شیوخ شود، منع میکردند.
خود مولانا نیز در همراهی خود با این عقیده، ضمن ابیات زیر، مساله «اهلیت سماع» را بیان میکند: بر سماع راست هر کس چیر نیست لقمه هر مرغکی انجیر نیست خاصـه مرغی، مرده پوســیـدهای پرخیالی، اعمی ای، بیدیدهای در پایان به این نکته اشاره می شود که حرکات مربوط به رقص (در سماع) را متضمن رمز احوال و اسرار روحانی تلقی می کرده اند، به این صورت که: «چرخ زدن» را اشارت به شهود حق در جمیع جهات «جهیدن» را اشارت به غلبه شوق به عالم علوی «پاکوفتن» را اشارت به پامال کردن نفس اماره و «دست افشاندن» را اشارت به دستیابی به وصال محبوب میدیدند.
جلالالدین مولوی دارای دو اثر به نظم و سه اثر به شعر است.
آثار مولانا عبارتند از: مثنوی معنوی، دیوان شمس یا دیوان کبیر، مکاتیب، فیه ما فیه و مجالس سبعه آثار مولوی: جلالالدین مولوی دارای دو اثر به نثر و سه اثر به شعر است که کوتاه ِ معرفی آنها در زیر میآید: مثنوی معنوی: اثر گرانسنگ مولانا که شامل حکایتها، روایتها، مثلها و تمثیلها است به زبان شعر در قالب مثنوی بر وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات در 26000 بیت.
شیخ بهایی در عظمت این کتاب میگوید: من نمیگویم که آن عالیجناب هست پیغمبر، ولی دارد کتاب!
دیوان شمس یا کبیر: این کتاب شامل غزلیات پرشور مولاناست در همراهی قصائد و رباعیات وی که گاهی رباعیات آن به صورت جدا نیز منتشر شدهاست.
مجموعه غزلیات شمس که توجه حضرت مولانا بیشتر به شیدایی موجود در کلمات بود تا قوالب ظاهری و وزن و سایر ملزمات شعر!
تعداد ابیات غزلیات به 50000 (پنجاههزار) بیت میرسد.
نکته جالب توجه اینکه هنوز بسیاری نمیدانند غزلیات شمس، اشعار مولانا در عشق و فراق شمس تبریزی است نه سرودههای شمسالدین ملک داد تبریزی!
فیه ما فیه: هست آنچه در او هست!
این کتاب مولانا به نثر نوشتهشده و به زبان عارفانه با اشارات آشکار و نهان با ارائه دلایل گوناگون با استفاده از آیات و روایات و احادیث و سخن بزرگان، طالبان راه عشق را هدایت میکند.
فیه ما فیه مجموعه سخنان خاص مولاناست که توسط شاگردان وی جمعآوری شدهاست.
مجالس سبعه: صاحبنظران میگویند این کتاب به دلیل سادگی در زبان، کلید فهم مثنوی است.
مجالس سبعه مجموعهای است شامل گزارش کامل و در واقع مشروح هفت مجلس وعظ مولانا که به خواهش شاگردان خاصاش برای عموم ایراد شدهاست.
مجالس با قرائت قرآن آغاز میشد و مولانا این هفت مجلس را با خطبهای به زبان عربی ِ مسجع آغاز کرده و با دعا و مناجات با جملات ِ مسجع فارسی به پایان بردهاست.
مجالس سبعه ظاهراً توسط بهاء ولد یا حسامالدین چلبی جمعآوری شده و احتمالاً توسط خود مولانا نیز بازبینی میشد.
مکا تیب: مکاتیب یا مکتوبات مجموعه 145 نامه مولانا است برای امیران، مأموران، بازرگانان، نویسندگان، اشراف، اولاد، محبان، عاشقان و دیگران، که مضمون بیشترشان انواع سفارشها و توصیههای گوناگون دینی و معنوی است در راه تعالی ِ مخاطباناش.
مولانا هرگز نیاز و درخواست کسی را رد نمیکرد و تمام همت خود را بر هدایت و حمایت از کسانی که به وی مراجعه میکردند مصروف میداشت طنز از دیدگاه مولوی: طنز در مثنوی مولوی چه جایگاهی دارد؟: - اگر ما به مثنوی با دقت نگاه کنیم متوجه میشویم که هیچ صفحهای از مثنوی نیست که در آن طنز نباشد.
بعضی طنزها خیلی ساده است و هر کسی متوجه میشود.
اما بعضی طنزها اینطور نیست و ممکن است کسانی که بارها مثنوی را خوانده باشند از جلو چشمشان رد شده باشد.
در تمام صفحات مثنوی، مولانا نگاه طنازانه به هستی دارد.
علتش هم اینست که از جایی که مولانا به انسان نگاه میکرده است، از آنجا همه کارهای انسان از نظر مولانا مضحک و یک جور شوخی میآمده است.
از نظر مولانا همه کارهای ما خندهدار است، هم کارهای خطایما، هم کارهای معمولی ما و هم حتی کارهای مقدس ما.
از جایی که مولانا نگاه میکند نماز خواندن، روزه گرفتن و عبادت و نیایش ما هم خندهدار است.
مولانا وضعیت فعلی انسان را با شرایط آرمانی انسان مقایسه میکند و تناقض را نشان میدهد و از این جهت وضعیت فعلی انسان برایش خندهدار است.
به همین خاطر است که مولانا با کارهای مقدس انسان از جمله نماز خواندن هم شوخی میکند.
هیچ شخص و کاری هم از گزند شوخییهای مولانا دور نیست.
مثلا در مورد بایزید که برای مولانا خیلی قابل احترام و عزیز است، مولانا میخواهد در شعرش عمق ایمان او را بیان کند.
مولانا خیلی قشنگ در قالب شعر این را بیان میکند، اما تمثیلی که برای او بکار میبرد شگفتانگیز است.
شما نمیتوانی این تمثیل را حتی برای کسی نقل کنی.
مولانا ایمان بایزید را با جماع خر قیاس میکند.
این تمثیل را مولانا برای کسی بکار میبرد که برای او مقدس است.
- جسارت مولانا در بکاربردن طنزها و شوخیهای خارج از عرف به چه دلیلی است؟
- مولانا تنها کسی است که جرئت کرده از گونههای مختلف شوخطبعی - حتی گونههای شنیع آن - استفاده کند و این استفاده در جهت تفنن نیست بلکه در جهات تعیلم معارف الهی است، مثلا برای تفسیر قرآن یا حدیث است.
در تاریخ ادب ما هیچ کس جرئت چنین کاری را نداشته است.
حتی داستانهای جسورانه عطار هم در چارچوب خاصی است و فقط از نظر محتوا جسورانه است و از حدود عرف عوام خارج نشده در صورتی که مولانا تمام این چارچوبها را کنار گذاشته است.
مولانا این ملاحظات را هم ندارد.
طنز مولانا را وقتی حتی عوام هم میخوانند متوجه میشوند که طنز بیپرواست.
هیچکس قبل و بعد از مولانا جرئت نکرده است این چنین بین شوخطبعیهای شنیع و معارف الهی پیوند برقرار کند.
این هم بخاطر عظمت شخصیت و مقبولیتی است که مولانا داشته است.
این عظمت شخصیت باعث شده است که کسی نتواند بگوید که مولانا قصد دستانداختن معارف الهی را داشته است و او را تکفیر کند.
تنها انتقادات ملایمی در مورد مولانا مطرح شده است.
برخی گفتهاند خوب بود مولانا در کتابهایی با این حجم تعالیم و معارف الهی اینقدر شنیع نبود و اینقدر بی پروایی نمیکرد.
مثلا دکتر زرینکوب هم که خیلی نسبت به مولانا شیفته است در جایی ملایم نوشتهاست که کاش این بخشها در کارهای مولانا نبود.
- مخاطب طنز مولانا چه کسانی هستند؟
آیا تقسیمبندی خاصی در مورد انوع طنز مولانا وجود دارد؟
- مولانا طنزش را در سه سطح ارائه میکند.
یک سطح همان است که در داستانها معمول است.
طنز در خود قصه است و تناقضهایی که در خود قصه وجود دارد خندهدار است.
مثل داستان ارتباط قاضی با یک زن.
در این داستان قاضی با یک زن ارتباط دارد ولی این ارتباط نقشه زن و شوهرش است برای اینکه قاضی را بدوشند.
زن قاضی را به خانه میآورد و خلوت میکنند.
در همین زمان مطابق نقشه زن و شوهر، شوهر در میزند و به خانه میآید.
زن قاضی را در صندوق پنهان میکند و در صندوق را قفل میکند.
شوهر داخل خانه میشود و زن شروع به گله و شکایت میکند که این چه وضع زندگی است.
زن شکایت میکند که چرا در زندگی پول نداریم و وضع ما اینطور است.
زن به شوهر میگوید تو هر چه داری در صندوق پنهان کردهای، از اول زندگی هم در صندوق را باز نکردهای که من ببینم و در آن صندوق میراث پدرت وجود دارد.
همه اینها بر اساس نقش زن و مرد پیش میرود.
مرد میگوید در آن صندوق چیزی نیست و فقط یادگاریهایی از پدرم هست که ارزش مادی ندارند.
زن اصرار میکند که مرد در صندوق را باز کند و مرد در نهایت میگوید حالا که تو با من لج کردهای من این صندوق را میبرم در میدان شهر آتش میزنم که تو بفهمی در آن چیزی نبوده است و مردم هم قضاوت کنند و شاهد باشند در صندوق چیزی نبوده است.
مرد یک بابر را خبر میکند تا صندوق را به میدان شهر ببرد.
در راه قاضی به باربر میگوید که من قاضی هستم تو یک نفر را بفرست که داروغه بیاید و من را نجاب دهد.
داروغه میآید و به مرد میگوید من صندوقت را میخرم.
مرد میگوید من نمیفروشم، این صندوق آبروی من است، چیز خاصی هم در آن نیست و فقط میراث پدرم است ولی میخواهم از دست زنم آنرا آتش بزنم.
خلاصه مرد قیمت بالایی پیشنهاد میکند و داروغه میگوید این قیمت بالاست.
مرد هم میگوید خرید جنس شرعا بدون رویت آن باطل است، پس بگذار من در صندوق را باز کنم و ببین جسن اینقدر میارزد یا نه.
در نهایت داروغه قبول میکند صندوق را به قیمت بالایی بخرد به شرط اینکه مرد در صندوق را باز نکند.
مولانا بیت قشنگی در این مورد دارد: ای خدا بگمار قومی روحمند که ز صندوق بدنمان واخرند مولانا میگوید شفاعت به این معنی است که کسی حاضر شود همینطوری در بسته ما را شفاعت کند.
اگر درش را باز کنی گندش را درمیآید.
این حکایت طنزی دارد که در سطح معلوم است.
یعنی وضعیتهای ایجاد شده در قصه خندهدار است.
خیلی از این قصهها از قبل هم بوده است.
مثلا بعضی از قصههای کلیله را مولانا دوباره روایت کرده است.
سطح دوم طنز مولانا پیوستگیهاست.
یعنی پیوندی که مولانابا آنچیزی که ما مقدس میدانیم و جز شرع میدانیم ایجاد میکند .
مثل پیوندی که برای بایزید ایجاد میکند.
سطح سوم پنهانتر است.
آن سطح در برابری نشانه هایی است که میدهد.
یعنی بعد از اینکه آدم برمیگردد و نشانه را میخواند خندهاش میگیرد.
آنجاست که متوجه میشوی تمام چیزهایی که برای ما در پس پرده است برای مولانا دستمایه خنده بوده است.
این سطح پنهان بوده است و من ندیدیم کسی در مورد ان حرف بزند.
مثلا در حکایت مربوط به یک کلیمی، یک مسیحی و یک مسلمان این طنز وجود دارد.
این سه نفر در کاروانسرایی مسافر هستند.
برای آنهاحلوایی میآورند.
تصمیم میگیرند که خوردن حلوا را بگذارند برای صبح فردا و هر کس خواب بهتری دیده بود حلوا را بخورد.
صبح که بیدار میشوند هر کدام ادعایی میکنند.
کلیمی میگوید من حضرت موسی را در خواب دیدیم که من را با خودش برد.
مسیحی میگوید که من حضرت عیسی را در خواب دیدیم که از آسمان چهارم آمد و دست من را گرفت و با خودش برد.
مسلمان هم میگوید دیشب پیغمبر به خواب من آمد و گفت بدبخت این دو دوست تو رستگار شدند، تو بیدار شو این حلوا را بخور که حداقل از دنیا جا نمانی!
من هم دیشب حلوا را خوردیم و این بحثی که شما دارید انجام میدهید بیفایده است.
این داستان را همینطوری هم نقل کنید قشنگ است.
مولانا در این داستان این پیوستگی را ایجاد میکند که کسی که عمل میکند بهتر از کسی است که تخیلات داشته باشد.
در دین هم این وجود دارد که کسی که عمل میکند بهتر از کسی است که رویا میبافد.
این هم خندهدار است.
اما چیز دیگری که وجود دارد و پنهان است این نشانههاست.
مولانا میخواهد بگوید تمام اختلافات بین ادیان سر این حلواست، سر دین و خدا و پیغمبر نیست که این قوم با آن قوم دعوا دارد.
اختلاف بر سر مباحث کلامی نیست.
اختلاف بر سر حلوا خوردن است.
مثلا اینکه بین عدهای اختلاف نظر وجود دارد که قرآن قدیم است یا حادث چرا باید بر سر این جنگ راه بیفتد و کسی کشته شود؟
در طول تاریخ اینها رویه بحث بوده است و اصل ماجرا بر سر منافع بوده است.
از اول جنگ سر این بوده است که این مزرعه مرغوبتر به این عالم با این طرز تفکر برسد یا آن عالم با طرز تفکر مخالف.این جنبه پنهان حکایت است.
از این موارد در مثنوی بسیار داریم.
این را مولانا در طنزهایش به ظرافت اشاره میکند.
اینکه این قضیه چقدر مضحک است.
میدانید که دوران مولانا اوج مجادلات علمی بوده است.
مثلا در ان روزگار عالمی سر کلاس مبحثی را مطرح میکند که مخالف عقاید روزگار است.
طلبههای سر کلاس اینقدر با ظربات دوات به طرف او پرتاب میکنند که استاد کشته میشود.
تا این حد در آن روزگار در مجادلات کلامی تعصب وجود داشته است.
در این وضعیت مولانا با شجاعت این مباحث را برای خواص مطرح کرده است.
عوام هم البته از طنز مولانا بهرهمند بودهاند.
عوام مثلا داستان کنیزک و کدو را میخواندهاند و میخندیدهاند و مولانا برای خواص این لایههای پنهان را بر جای گذاشته است.
- نقلی وجود دارد که هر انسان در زندگیاش یک حرف میزند و بقیه کارهایی که در زندگی میکند شرح همان حرف است.
از خود شما بخاطر دارم که در جایی گفتید که حرف اصلی مولانا این است که «عالم غیب بر عالم شهود استیلا دارد».
حالا به نظر شما جایگاه طنز در اینجا کجاست؟
مولانا طنز را برای بیان این حرف چطور بکار گرفته است؟
- سیطره عالم معنا بر عالم هستی حرف اصلی مولانا است.
تمام حرف مولانا این است که وضعیت انسان در جهان ماده مضحک است و انگار چیزی را گم کرده است.
انسان در این دنیا به دنیال چیزهایی است که این چیزها سایه هستند و اصل نیستند.
مولانا میگوید انسان هر چیزی را هم که به عنوان معنا پیدا میکند باز همین محسوسات است.
مثلا اینکه شما هر تصور عظیمی هم که در مورد خدا داشته باشی، چون در دایره تصورات شماست باز هم کوچک است.
طنز همینجا شکل میگیرد.
تناقضی که وضعیت انسان دارد.
انسان در جستجوی حقایق، تصاویر را پیدا میکند.
حتما ان داستان را شنیدهاید که یک شکارچی به دنبال پرندهای میرفت و به سایه او بر روی زمین شلیک میکرد.
وضعیت طنزآمیز و مضحک انسان در جهان امروز هم همین است.
مولانا میگوید هر کاری که میکنیم حتی عبادتهایمان مثل همان شکارچی است که به سایه تیر میاندازد.
توصیه مولانا برای انسان این است که ما باید از این تکیه به خودمان دست برداریم و متوجه ضعف و ناتوانیمان بشویم و بعد تضرع و گریه کنیم تا خداوند به ما عنایت کند.
- شاید مولانا مجبور شده با استفاده از شیرینی طنز تلخی این واقعیتی را که اشاره کردید بکاهد.
در واقع خواسته کلام را شیرین کند تا از تلخی کلام بکاهد.
- بله.
البته این مربوط به آن سطحی از طنز مولاناست که برای عوام است.
آن داستانها را اگر نقل کنی ایجاد خنده میکند.
اما در مورد لایه پنهان طنز مثنوی که مولانا برای خواص بر جای گذاشته است اینطور نیست.
در آنجا مولانا اتفاقا میخواهد وضعیت انسان را به رخ بکشد.
مثلا معمولا در قصه موسی و شبان به لایه پنهان زیاد توجه نمیشود.
اکثرا داستان را در این بیت خلاصه میکنند که «هیچ ترتیبی و آدابی نجوی / هرچه میخواهد دل تنگت بگوی» در صورتی که پیام اصلی داستان این نیست.
حرف اصلی این است که ما هرچقدر که دانایی و توانایی داشته باشیم نوع عبادتمان به مضحک بودن مناجات شبان است.
مولانا و جهان بینی معرفی کتاب مولوی و جهان بینیها از مرحوم محمدتقی جعفری.
این اثر که در سال 1357 نوشته شده و در سال 1359 انتشار یافته است به تازگی در نوبت دوم چاپ و در سال 1384 توسط موسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری به بازار کتاب عرضه شده است.
هر چند مولانا ( فوت حدود 1200 م ) 1600سال پس از هراکلیتوس (540 ـ 480 پیش از میلاد) فیلسوف یونانی که عقیده داشت : «همه چیز روان است» و « در یک رودخانه دوبار نمی توان پا نهاد چرا که همه چیز پیوسته در گذر، در حرکت است و هیچ چیز ثابت نیست» در مثنوی خود به این نکته اشاره کرد که حرکت و تحول در ذات و تمام اجزای هستی وجود دارد، اما در بسیاری از موارد می توان گفت که او چونان دیگر حکما و اندیشمندان ایرانی به بسیاری ازآنچه فلاسفه غرب بعدها به آن رسیدند دست یافته بود مانند عین القضات همدانی که شش سده قبل از دکارت و اسپینوزا و کانت در مورد قائم به ذات بودن اشیا یا مفهوم شی در خود به مباحثه نشسته است.
( مثال ها از این دست زیاد است ) اما مولانا هم هرگز دوبار به یک رودخانه وارد نشده است: هر نفس نو می شود دنیا و ما بی خبر از نو شدن اندر بقا عمر همچون جوی نونو می رسد مستمری می نماید در جسد آن زتیزی مستمرشکل آمده است چون شرر کش تیز جنبانی است شاخ آتش را بجنبانی به ساز درنظر آتش نماید بس دراز این درازی مدت از تیزی صنع می نماید سرعت انگیزی صنع چرخ سرگردان که اندرجست وجوست حال او چون حال فرزندان اوست که حضیض و گه میانه گاه اوج اندروازسعد و نحسی فوج فوج گه شرف گاهی صعود و گه فرح گه و بال و گه هبوط و گه ترح حال امروزی به دی مانند نی همچو جو اندرروش کش بند نی فکرت هر روز را دیگر اثر شادی هر روز از نوعی دگر تأثیرپذیری مولانا از مکاتب فلسفی و عرفانی پیش از خود و آگاهی وی به تمام ایدئولوژیها و مکاتب فلسفی زمان خود غیر قابل انکار است، اما او در اثر گرانقدر خود «مثنوی معنوی» به مواردی اشاره کرده است که سالها بعد در مغرب زمین توسط افراد دیگری بیان و به نام آنها در تاریخ ثبت شده است.
هر چند قطعا نمیتوان گفت که آنها به آثار مولانا دسترسی داشتهاند و اندیشههای او را کپی کردهاند ولی به جرأت این نکته را می توان بیان کرد که مولانا ( متوفی حدود 1200 م) پیش از رنه دکارت که در 31 مارس 1596 متولد شد به بیان آنچه پرداخته است که بعدها توسط دکارت هم مطرح شد و آغازی شد برای شروع فلسفه مدرن.
دکارت میگوید: « میاندیشم پس هستم» و مولانا میفرماید: ای برادر تو همه اندیشهای ما بقی خود استخوان و ریشهای این مقدمه کوتاه را گفتیم تا ارزش و اهمیت کار استاد فقید مرحوم محمدتقی جعفری بر شما آشکار شود.
به تازگی یکی از کتب ویژه و معتبر در مورد اندیشه مولانا تجدید چاپ شده است که حاصل سالها زحمت علامه جعفری است.
اگر به چنین مباحثی علاقه مندید و دوست دارید از تأثیرپذیری مولانا وآنچه مولوی پیش تر از دیگران دریافته بود آگاهی پیدا کنید می توانید کتاب «مولوی و جهان بینیها» را که از نایاب ترین کتب علامه جعفری بود تهیه کنید و بخوانید.
در بخش پیشگفتار این کتاب آمده است: مولوی و جهان بینیها که در تاریخ 4 /1/57 با بررسیها و تتبعات استاد علامه جعفری نگاشته شده در بر گیرنده ابعاد مختلف و قابل توجهی از این عارف و شاعر بزرگ است.
انقلاب روانی مولانا، واقعیات، عوامل درک کننده، معرفت، داستان پردازی، بینش های علمی، عقل نظری، جاذبیت گفتار قلمرو عرفانی، عرفان بارقه افزا، مولانا و مکاتیب مختلف و دهها نکته تازه و جالب آشنا میشود.
این کتاب با قیمت 3000 تومان در کتاب فروشی ها قابل تهیه است.
برخی از عناوین این اثر به شرح زیر است: ـ عوامل جاذبیت گفتههای مولانا ـ مولانا و حکمای هند ـ مولانا و مکتب اشراق افلاطونی ـ مولانا و مکتب رواقیون ـ مولانا و ایده آلیسم برکلی ـ مولانا و فلاسفه رئالیست ـ مولانا و مکتب دیالکتیک هگل ـ مولانا و مکتب اگزیستانسیالیسم و ........
بحر عملی در نمی پنهان شده در سه گز تن عالمی پنهان شده