مختصری از زندگی نامه ی مولانا:
جلال الدین محمد بلخی محمد بن حسین الخطیبی البکری درششم ربیع الاول سال604 هجری دربلخ متولد شد.
وی از بزرگترین شعرای مشرق زمین است.
پدرش محمد بن حسین الخطیبی البکری ملقب به بهاء الدین ازبزرگان مشایخ عصرخود بود وبه علت شهرت ومعرفتی که داشت مورد حسد سلطان محمد خوارزمشاه گردید.
ناچار فرار را برقرار ترجیح داد وبا پسرش جلای وطن نمود وازطریق نیشابور ابتدا به زیارت شخ عطارنایل آمد وسپس از راه بغداد به زیارت مکه مشرف شدند وازآنجا به شهر ملطیه رفتند.
ازآنجا به ولا رنده رفته ومدت هفت سال درآن شهر ماندند ودرآنجا بود که جلال الدین تحت ارشاد پدرش قرارگرفت ودردانش ودین به مقاماتی رسید.
دراین زمان سلطان علاء الدین کیقباد از سلجوقیان روم از آنان دعوتی کرد وآنان بنا براین دعوت به شهر قونیه که مقرحکومت سلطان بود، عزیمت کردند.
درشهرقونیه بهاء الدین پدر جلال الدین درتاریخ هیجدهم ربیع الثانی سال 628 هجری دار فانی را وداع گفت.
جلال الدین تحصیلات مقدماتی را نزد پدر به پایان رسانید وپس ازفوت وی در خدمت یکی از شاگردان پدرش، برهان الدین ترمذی که درسال 629 هجری به قونیه آمده بود، تحصیل علم عرفان می نمود وپس ازآن تحت ارشاد عارفی به نام شمس الدین تبریزی درآمد.
شمس الدین تبریزی با نبوغ معجزه آسای خود چنان تأثیری در روان وذوق جلا ل الدین نمود که وی مرید شمس گشت وبه احترام ویاد مرادش بر تمام غزلیات خود به جای نام خویشتن نام شمس تبریزی را ذکر نمود.
مولانا جلا ل الدین پس از فوت شمس سفری به دمشق کرد وپس از مراجعت مجددأ به ارشاد مردم پرداخت.
مولوی دو اثر بزرگ وبرجسته ازخود باقی گذارد : یکی مثنوی است که به مثنوی معنوی معروفست ودیگر غزلیات ورباعیات وترجیع بند وی است که همانطورکه ذکر شد به احترام وعقیده ای که به مراد خویش داشت، دیوان شمس تبریزی نام نهاد.
غزلیات مولانا از بزرگترین آثارنظم زبان فارسی به شمار می رود.
وی پس از68 سال عمر درسال 672 هجری درگذشت وپسرش درسال 684 هجری درقونیه جانشین پدر گردید وآثار وی را به نام « فیه ما فیه » جمع نمود.
دفترهفتم مثنوی را به او نسبت داده اند.
مولانا، منظومه شمسی عشق
احمد افلاکی در مناقب العارفین آورده است: «حضرت مولانا پیوسته در شبهای دراز، دایم الله الله میفرمود و سر مبارک خود را بر دیوار مدرسه نهاده به آواز بلند چندانی الله الله میگفت که میان زمین و آسمان از صدای غلغله الله پر میشد.»
سودای مولانا، سودای خوش قرب به حضرت حق بود؛ وجودی لبریز از عشق و آتش که نه تاب هجران از دوست را داشت، و نه میتوانست عافیت نشین سایهسار غفلت باشد.
مولانا، جان فرشتهواری بود که قفس تن را شکسته میخواست؛ انگار آدمی از عالمی دیگر بود که غربت خاک، دامنگیرش شده باشد.
چگونه میتوانست زنده باشد، بییار و بییاد یار؛ که تمام زندگیاش جلوهای از او بود.
مولانا، زندگی خود را وقف بزرگداشت نام عظیم و اعظم جان جهان کرده بود؛ هر چند به رنگها و گونههای متفاوت؛ گاه در کسوت شریعت و زمانی نیز در جامه طریقت.
زندگی مولانا همچون سرود پرشور روحی سرکش بود که با فراز و فرودهای عرفانی حماسی سرشته شده باشد.
آیا او اجدادش، نسل در نسل، منظمه روحانی و تابناکی بودند که چراغ دل را به آتش عشق حق زنده نگهداشته بودند.
دلدادگانی رها از تعلق خاک، و رهروان راهی که مقصد ان بحر توحید بود.
جلالالدین در چنین محیطی سر برافراشت و از همان آغاز کودکی، زبانش با لفظ مبارک الله آشنا و دلش از عشق به حضرت حق لبریز شد.
گفتهاند که هنگام مهاجرت از بلخ، مولانا نج ساله بود.
در مسیر هجرت، عطار، عارف شوریده نیشابور پس از دیدار مولانا و پدرش بهاءولد (سلطان العلما)، آینده درخشان معنوی جلال الدین را به وی گوشزد کرد و کتاب الهی نامه خود را همچون یادگاری مقدس به مولانا هدیه داد.
جلال الدین از اوان کودکی تا آن هنگام که دانشمندی محترم و محبوب در شهر قونیه به شمار میرفت، با اهل عرفان و طریقت آشنایی و دوستیها داشت و با اساس و اصول نظری و فکری آنان نیز بیگانه نبود؛ اما در وی، از آن شور و شعله درونی که بعدها جانش را به آتش کشید و به سماع عافیت سوز روح مبتلایش کرد، خبری نبود.
علم معقول و منقول زمانهاش را به نیکی آموخته بود، مریدان و شاگردان بسیاری داشت، امین مردم و معتقد خاص و عام و مرجع دینی شهر به شمار میرفت؛ اما، ...
اما هنوز با آن راز مقدس و سر اکبر بیگانه بود و زندگیاش همچون دیگران و در سایه میگذشت.
او برجستگیها و ویژگیهایی داشت که بسیاری، آرزویش را داشتند؛ خصایصی که او را گاه در مظنه رشک و حسد ـ حتی بزرگان دیگر ـ قرار میداد.
اما تقدیر بر این بود که این ظرفیت کشف نشده، از وهم سرابهای گول زن و فریبنده به آتشی برخیزد و عاقبت این آتش رسید و چه صاعقهوار...
در بامداد روز شنبه بیست و ششم جمادی الاخر 42 ه .
ق شمس الدین تبریزی به کسوت بازرگانان وارد قونیه شد و در خان برنج فروشان منزل کرد.
صبحی، شمس در دکهای نشسته بود.
مولانا در حلقه مریدان، در بازار پیش میآمد و خلایق از هر سو به دستبوسی او تبرک میجستند.
او همه را مینواخت و دلداری میداد.
مولانا چون چشمش به شمس افتاد، درجا توقف کرد و در دکه دیگری که رو به روی او بود، نشست.
در هم نگریستند؛ صاعقهای در صاعقهای، بیهیچ سخن.
مدتی گذشت.
سؤالی از سوی شمس طرح شد و مولانا پاسخ گفت.
رو سوی هم پیش آمدند، دست دادند و یکدیگر را در آغوش کشیدند و...
شش ماه در حجره شیخ صلاح الدین زرکوب خلوت گزیدند و به بحث نشستند.
در این شش ماه، تنها صلاح الدین اجازه ورود به خلوت آنان را داشت.
پس از این خلوت شش ماهه بود که سجاده نشین با وقار قونیه بر مناصب و مظاهر رسمی پشت پا زد و دست افشان و پای کوبان، ترانه خوان عشق شد.
مدرس مدارس دینی قونیه اینک شوریدهای غریب بود که انبوه جماعت با درد و داغش بیگانه بودند.
طوفانی سهمگین دریای وجودش را به تلاطم آورده بود.
از دولت عشق، زندگی دوبارهای را بازیافته بود: مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم گفت که سرمست نیی، رو که از این دست نیی رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم گفت که تو شمع شدی، قبله این جمع شدی جمع نیم، شمع نیم، دود پراکنده شدم گفت که شیخی و سری، پیشرو و راهبری شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم شاگردان و مریدان، حضور شمس را در کنار مولانا برنتافتند.
شمس، استادشان را از آنان گرفته بود.
پس، به جهل و تعصب در آزار او کوشیدند.
شمس به اعتراض قونیه را به مقصد شام ترک کرد.
شاگردان مولانا امید به تغییر رویهاش داشتند، اما نه تنها چنین نشد، بلکه فراق شمس زخمی در جان مولانا بود و دلشکسته و پریشان، دیدار او را انتظار میکشید...
عاقبت پس از مشخص شدن محل سکونت شمس، مولانا پسرش را همراه با عدهای دیگر به شام فرستاد تا قصه مشتاقی پدر و پشیمانی مریدان را به شمس برسانند و او را به بازگشت به قونیه راضی سازند.
شمس به قونیه بازگشت؛ اما ...
واقعه تکرار شد؛ زیرا آرامش و متابعت مریدان دیری نپایید.
شمس آزرده خاطر، سیمرغوار به سرزمین بینشانی پرکشید.
مولانا در فراق یار گمگشته، جستجوها کرد و انتظار کشید.
چند بار به شام رفت؛ اما از شمس خبری نبود...
مولانا و شمس مکمل یکدیگر بودند.
بیهوده نبود که شمس میگفت: «خوب گویم و خوش گویم.
از اندرون روشن و منورم، آبی بودم برخود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم تا وجود «مولانا» بر من زد، روان شد.
اکنون میرود خوش و تازه و خرم».
«این زخم بود که از شراب ربانی، سر به گل گرفته، هیچ کس را بر این وقوفی نه، در عالم گوش نهاده بودم میشنیدم.
این خنب به سبب مولانا سرباز شد، هر که را از این فایده رسد سبب مولانا بوده باشد، حاصل، ما از آن توایم و نور دیده و غرض ما فایدهای است که به تو بازگردد.» شمس، مولانا را با افق دیگری از معنویت و عرفان آشنا کرد و روح او را در آسمانهای برتر به پرواز درآورد.
به دم او بود که خرمن وجود مولانا مشتعل شد و هر چیز غیر از دوست رنگ باخت و «ماسوی الله» ذات فانی خود را آشکارتر نمایان ساخت.
و این، جوهره تعلیمات شمس بود که اگر «در سایه ظل الله درآیی، از جمله سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی، مرگ تو را از دور میبیند میمیرد، حیات الهی یابی، پس ابتدا آهسته تا کسی نشنود، این علم به مدرسه حاصل نشود و به تحصیل شش هزار سال که شش بار عمر نوح بود، برنیاید.
آن صدهزار سال چندان نباشد که یک دم با خدا برآرد بندهای به یک روز.» باری، چه میتوانیم گفت درباره عارفی که پیش از آن که سودای شعر و شاعری داشته باشد، جویای زبانی است عاری از شائبه «حرف» و «گفت» و «صوت»؛ که این همه حجاب راه پرمخاطره وصلند: حرف و گفت و صوت را بر هم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم و اگر سرچشمه فیاض شعر است، نه بدان سبب است که تعلق شاعری را بر خویش پذیرفته است؛ بلکه عشق یار است که به جوشش آورده، و درد دوری و اشتیاق غزلخوانش کرده است.
مولانا ادعای شاعری ندارد، از شعر گفتن سود و بهرهای نمیجوید؛ شعر مشغله ذهنی او به معنای معمول امروزی نیست، شعر نمیگوید تا شعری گفته باشد، بیقراری روح و شرح مکاشفات و سرشار شدنهای پیاپیاش از سرچشمههای عالم خیال بیآن که او خواسته باشد، بر زبانش به شیوهای که شعرش مینامند، جاری میشود.
او مسیل این بارشهای قدسی است.
شعر او حاصل کوششهای طاقتفرسای شخصی در عرصه زبان، غوطه خوردن در توهم و گم شدن در بازی با الفاظ نیست، شعر او جوشش دل است؛ هدیه خداست؛ سرود غیبی است؛ خوراک فرشته است؛ چرا که حاصل سماع روح در لطیفترین و سبکترین حالات اوج و پروازش به عالم برتر و به سوی مبدأ متعالی است: سخنم خور فرشتهست، من اگر سخن نگویم ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی غزلیات «شمسی» مولانا به تمامی، حاصل و ثمره چنین فضایی است.
در مواجهه با این اشعار ما با شاعری نه به شیوه معمول سر و کار داریم؛ اشعاری که به لحاظ حس و حال و شور و هیجان در تمام طول تاریخ شعر فارسی بیبدیل و منحصرند؛ اشعاری که به درستی و راستی، همراه و همگام با ضرباهنگ درونی سراینده آن شکل گرفتهاند، بیآن که شاعرش در قید لفظ و زبان خاصی مانده باشد.
غزلیات مولانا از «جان» و «آن» ویژه «مولوی وار» برخوردارند؛ و درک و درریافت «آن» این غزلیات جز با همراهی و شرکت در تجربه درونی شاعر به دست نمیآید.
به مدد برخی از اصول زبان شناختی و تشریح بی «آن» و «جان» آثار او، ابعاد گوناگون و حقیقی آثارش همچنان ناشناخته خواهد ماند.
سخن او چیزی دیگر و سرچشمههای شعرش از عالمی دیگرند.
دانستن این که در سخن او چه نوع موسیقی و قوانینی وجود دارد و استعارههایش از کدام سنخند و هنجارگریزیهایش از چه نوعند، مشکل ما را در شناخت حقیقت شعر مولانا حل نمیکند؛ بلکه فقط شناختی سطحی از ظاهر کلام او را برای ما میسر میسازد.
حال آن که بزرگوارانی همچون مولانا، همواره منکر چنین دلبستگیهای ظاهری در زندگی بودهاند: رو به معنی کوش ای صورت پرست زان که معنی بر تن صورت پرست بیان این نکته به معنای عدم آشنایی مولانا با اصول و موازین شعر و ادب نیست؛ بلکه به گواهی ناقلان و آثارش، وی هنگام سرودن این شعرها از هوشیاری و منطق حسابگرانه آدمهای معمولی و شاعران معمولی به دور بوده است.
نه وزن برای شعرش انتخاب میکرد و نه برای ریتم و نوع بیان و ترکیبات و تخلیش حساب و کتاب منطق شعری زمانه خود را به کار میگرفت.
آنچه مسلم است این که وی اکثر آثارش را در اوج هیجانات روحی، طوفانهای درونی، سماعهای آنی، حالها و جذبههای ناگهانی سروده است؛ یعنی لحظاتی که شاعر از خویش بر می شده است؛ لحظاتی که سینهاش گشادهتر و گرههای زمینی از زبانش بازتر میشده است؛ برای بیان دردهای بزرگ و ارجمند، حالات و لحظات و مشاهدات ناب: «آفتاب است که همه عالم را روشنایی میدهد، روشنایی میبیند که از دهانم فرو میافتد، نور برون میرود از گفتارم، در زیر حرف سیاه میتابد!
خود این آفتاب را پشت به ایشان است، روی به آسمانها و روشنی زمینها از وی است.
روی آفتاب با مولاناست؛ زیرا روی مولانا به آفتاب است.»: رستم از این نفس و هوا، زنده بلا، مرده بلا زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا رستم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن، مفتعلن کشت مرا قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا آینهام، آینهام، مرد مقالات نیم دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما دیگر اثر سترگ مولانا، مثنوی معنوی است که به حق قرآن عجم میخوانندش.
این مثنوی حاصل نشستها و جلساتی است که مولانا با خویشاوندان روحانیاش در طی چهارده سال داشته است.
حضور معنوی حسامالدین چلپی در این جلسات، انگیزهای بود تا نهفتههای درونی مولانا بجوشد؛ کلام پویایش در بستر زمان جاری شود؛ و معانی مناسب در این جلسات به اقتضای حال و مقال به ذهنش تداعی شود.
تداعی معانی و توالی گفتار در سخن مولانا به گونهای است که مجال بازگشت به آغاز کلام را ندارد.
آموختههای سالهای جوانی و تجربیات سفرها و جستجوها، در کارخانه ذهن او با لحظات پرشور عرفانی در لحظه و وقت آمیخته میشوند.
این آمیختگی به گونهای است که مثنوی را از محدوده یک منظومه تعلیمی و صوفیانه به درمیکشد و آن را تبدیل به گزارش تجارب معنوی شاعر میکند.
تجلی حالات و آنات مرموز و ناشناخته که در زندگی مولانا صورت انفجار احساسات به خود میگیرد، کلام مولانا را به دایرهای بیرون از محدوده تاریخ پرتاب میکند.
معارف عرفان اسلامی در جریان سیال ذهن مولانا میجوشد و در عرصه امکان سخن، مجال ظهور مییابد.
هر سخنی، سخن دیگر را تداعی میکند؛ قصهای در قصهای، نکتهای در دل نکتهای دیگر و بدین گونه است که هزار توی مثنوی در ساختار شرقی وحدت در عین کثرتش شکل میگیرد.
«تمثیل» مهمترین صورت بیانی در مثنوی است.
شاعر به مدد تمثیل، ظریفترین و گاه پیچیدهترین نکات عرفانی را برای مخاطب، ملموس و دریافتنی میکند.
بیشک، هنگامی که معانی مجرد و انتزاعی به مدد عناصر محسوس و در دسترس، آن هم به گونه حکایت و داستان بیان شوند، علاوه بر تأثیر دو چندان بر عموم مخاطبان ناآشنا با این مباحث، از جذابیت و دلپذیری خاصی نیز برخوردار خواهند بود.
ظرفیت بیانی تمثیل به گونهای است که هر کس به فراخور درک و استعدادش میتواند معانی مورد نظر شاعر را دریافت کند.
این شیوه بیانی از دیرباز کاربردهای وسیعی در شعر عرفانی و از جمله در آثار سنایی و عطار داشته است.
همچنین مثنوی مولانا به لحاظ ساخت، در واقع خلف صالح مثنویهایی همچون «حدیقه الحقیقه» سنایی و «منطق الطیر» عطار و...
است.
و البته هر سه این بزرگان از نظر معرفت شناسی و شیوهای که در درک هستی داشتهاند.
یگانهاند؛ چنان که احمد افلاکی در «مناقب العارفین» آورده است که مولانا «...
فرمود که هر سخنان عطار را به جد خواند، اسرار سنایی را فهم کند و هر که سخنان سنایی را به جد خواند، اسرار سنایی را فهم کند و هر که سخنان سنایی را به اعتقاد مطالعه نماید، کلام ما را ادراک کند و از آن برخوردار شود و برخورد.» باری، شش دفتر مثنوی فراقنامه مولاناست، که نی وجودش از نیستان عالم علوی بریده شده است؛ آواز محزون نی یادآور همین جدایی است؛ و...
نی حدیث هر که از یاری برید پردههایش پردههای ما درید نی حدیث راه پر خون میکند قصههای عشق مجنون میکند از نمونه آثار مولانا: روز و شب را همچو خود مجنون کنم در هوایت بیقرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب روز و شب را همچو خو مجنون کنم روز و شب را کی گذارم روز و شب؟
جان و دل از عاشقان میخواستند جان و دل را میسپارم روز و شب تا نیابم آن چه در مغز منست یک زمانی سر نخارم روز و شب تا که عشقت مطربی آغاز کرد گاه چنگم گه تارم روز و شب میزنی تو زخمه و بر میرود تا به گردون زیر و زارم روز و شب ساقیی کردی بشر را چل صبوح ز آن خمیر اندر خمارم روز و شب ای مهار عاشقان در دست تو در میان ای قطارم روز و شب میکشم مستانه بارت بیخبر همچو اشتر زیر بارم روز و شب تا بنگشایی به قندت روزهام تا قیامت روزه دارم روز و شب چون ز خوان فضل روزه بشکنم عید باشد روزگارم روز و شب جان روز و جان شب ای جان تو انتظارم، انتظارم روز و شب تا به سالی نیستم موقوف عید با مه تو عیدوارم روز و شب ز آن شبی که وعده کردی روز وصل روز و شب را میشمارم روز و شب بس که کشت مهر جانم تشنه است ز ابر دیده اشک بارم روز و شب مثنوی معنوی مولانا از معدود شاعرانی است که کتاب معروفش مثنوی معنوی را نه با یاد خدا، که با بیت معروف «بشنو این نی چون شکایت میکند/از جداییها حکایت میکند» آغاز میکند.
در مقدمهی کاملاً عربی مثنوی معنوی نیز که به انشای خود مولانا است، این کتاب به تأکید «اصول دین» نامیده میشود («هذا کتابً المثنوی، و هّو اصولُ اصولِ اصولِ الدین»).
رباعیات مولانا در کنار «دیوان شمس» و شعرهایش در «مثنویمعنوی»، رباعیات عاشقانهای نیز سروده است که میگویند پس از خیام از بیپردهترین رباعیات به زبان فارسی است.
پژوهندگان به ظن قوی بسیاری از رباعیات وی را از او نمیدانند.
نمونهای از رباعیات وی چنین است : حکایاتی عامه پسند پیرامون مولانا گویند که از شیخ سعدی پرسیدند زیباترین غزل فارسی کدام است؟
وی پاسخ داد: که از دیوان غزلیات شمس مولوی است.
گویند آخرین غزلی که مولوی سروده است این غزل است که در بستر مرگ سروده است و فرزندش آن را انشا کرده است: گویند که سر مطلع مثنوی را مولوی چنین سروده بوده است: اما شاگردان او که "نی" را کنایه از حضرت مولانا می دانسته اند، شعر را چنین کتابت می کرده اند: زیرا هیچ کدام به مقام نی (= نیستی، فنا) نرسیده بوده اند.
بیرون شدن از بلخ طبیعی است که مخالفان صاحب نفوذ در صدد چاره جویی بر می آیند تا رقیب را که سری بی ترس و زبانی گزنده دارد خاموش سازند.
عمله و اکره خود را به دفع زحمت مزاحم می فرستند و به مثنی رند عالم نمای بلخ که باید در کارنامه بلخ حکیم سنایی آنان را شناخت سیم می دهند تا او را بی حخرمت کنند و برنجانند.
نتیجه حاصل می شود ، وی رنجیده خاطر از خوارزمشاه و هیئت حاکمه آن دیار و بیمناک از هجوم مغولان به عزم زیارت کعبه از بلخ حرکت می کنند ، در نیشابور چند روزی را در مصاحبت عارف بزرگ خراسان شیخ فریدالدین عطار کتاب «اسرارنامه» را به مولانا که در آن زمان نوجوان و همراه پدر بوده هدیه می دهد و به بها والد می گوید: «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند».
در حدود سال 618 بود و بها والد هنوز در راه ، که خبر سراز بر شدن لشکر جراّر و بی شمار مغول را به بلخ شنید.
منزهم گشت لشکر اسلام گشت آن از آن قوم بی حد و بسیار کرد تاتار قصد آن قوام بلخ را به ستدو به زاری زار بها الدین ولد به اتفاق همراهان روی به بغداد نهاد ، هنوز هم بین علمای دین مرسوم است که عالم بزرگ شهر از عالم معتبر تازه وارد استقبال می کند و به دیدار او میش تابد ، بنا به همین رسم ، شیخ شهاب الدین سهروردی مصنف «عوارف المعارف» که شیخ اجل وی را «پیر دانای مرشد» خوانده است به استقبال سلطان العلما رفت، و با حرمت او را به بغداد وارد ساخت و مقدمش را گرامی داشت ، اما اقامت وی بطول نانجامید و بعد از چند روز رهسپار مکه شد ؛ و چون مناسک حج پایان گرفت به شام و سپس به روم رفت ، و مدت هفت سال در شهر لارنده اقامت گزید ، زیرا که از رفتار نابخزدانه عامیان و ظاهر ببنان بلخ و خوارزمشاه و اطرافیان او چندان آزرده خاطر شده بود که رغبت بازگشت به بلخ را نداشت ، و این «غوغلی عوام» در سراسر تاریخ فضاحتها و خرابیها و زشتی ها ببار آورده است.
هم در لارنده بود که مولانا به فرمان پدر متاهل و صاحب دو فرزند شد.
بها الدین محمد معروف به سلطان ولد ، و علاالدین محمّد.
بهاء ولد سپس به قونیه رفت و تا پایان عمر در این شهر به تدریس طالب علمان و تعلیم و تربیت فرزند و ارشاد مستعدان مشغول بود و مردم از محضر او بهره می بردند، و چون به سال 628 وی را از دست دادند از مولانا خواستند تا به جای پدر بنشیند و به وعظ و ارشاد پردازد.
مولانا که در این زمان بیست و چهار ساله بود مدت یک سالی به امور شرعی مردم مشغول گردید.
برهان محقق و مولانا در همین اوان سید برهان الدین محقق ترمذی که پس از هجرت بهاء ولد به زادگاه خود رفته و منزوی شده بود به قونیه آمد و از در گذشت شیخ آگاه شد.در آن زمان که جلال الدین محمد کودک بود ، بها والد تربیت او را به عهده برهان الدین نهاده بود.
بنابراین سابقه سید به تربیت شیر زاده خویش همت گماشت ، مولانا هم با اشتیاق تمام و به راهنمایی آن مربی آگاه به مجاهدات علمی و تربیت معنوی مشغول گردید.
همچو مرده به پیش او افتاد گریه اش برد و کان خنده اش کرد شد مریدش زجان و سر بنهاد پیش او چون بمرد ، زنده اش کرد مولانا به اشارت محقق ترمذی به حلب و دمشق رفت و چند سال در آن نواحی که مرکز وجد و حال و محل اجتماع بزرگان تصوف و دانش بود به تحصیل علوم متداول زمان و تکمیل مراتب معنوی و باطنی عمر گذاشت و به قونیه بازگشت ، و باز به دستور سید به ریاضت و چله نشینی پرداخت و به مرتبه ای رسید که سید برهان الدین «سر به سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روی مبارک او بوسه ها اقشان کرد..
و گفت در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی و کسبی بی نظیر عالمیان بودی» و اکنون «در اسرار باطن و سرسبر اهل حقایق و مکاشفات روحانیان و دیدار مغیبات انگشت نمای انبیا و اولیا شدی» اینک وقت آن رسیده بود که سید آخرین اسرار و وصایای مفید و لازمی را که از شیخ و پیر خود آموخته بود به پیرزاده کمال یافته خویش بسپارد ، این کارها نیزر انجام پذیرفت و اجازه یافت تا به ارشاد طالبان و دستگیری مستعدان بپردازد.
این تعلیم و تعلم مدت نه سال طول کشید.
تا که شد مثلف او به قال و به حال زانکه یکدل بدند در معنی بود در خدمتش بهم نه سال همسر و سر شدند در معنی افکار و عقاید برهان محقق این سید وارسته که حعلاوه بر مقامات معنویش به سبب ارشاد و تربیت جلال الدین محمد هم مورد محبت و احترام دوستاران مولاناست ، کتب مشایخ و مقالات عرفات بسیار خوانده در تصوف علمی و عملی هر دو صاحب مسند بوده است ، چون اشراف بر ضمائر و خواطر داشته است ، مریدان و شاگردانش او را داننده راز و «سید سردان» می خوانده اند.
به حکیم سنائی سخت وابسته بوده است و در سخنان خود که گردآوری شده و موجود است.
به اشعار وی فراوان استناد کرده است.
این معارف یا مقالات که تاکنون به چاپ نرسیده حاوی «اسرار عبادات و تاویل آیات و احادیث و رموز فقر و دقایق سلوک» است ، که «از حیث اسلوب و طرز تعبیر به کلمات قصار شباهت دارد» جمله های دراز و مطول در آن کمتر دیده می شود ...
و با وجود ایجاد و اختصار بسیار شیوا و دلکش و فصیح ، و جمله بندی و ترکیب عبارت محکم و قوی افتاده و مانند کفتار اغلب صوفیان سحر آمیز و دلربا و موثر است معاصران او به مقامات باطنیش معترف بوده اند ، در سخنان مولانا یک جا به این حالات یا به تعبیر مولانا «درد و مجاهده و عمل» اشاره شده است: «شیخ الاسلام ترمذی می گفت: سید برهان الدین قدس الله سره العظیم سخنهای تحقیق خوب می گوید ، از آن است که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می کند ، یکی گفت: آخر تو نیز مطالعه می کنی ، چونست که چنان سخن نمی گویی؟».
و شیخ الاسلام پاسخ می دهد که : «او را دردی و مجاهده و عملی هست».
و مولانا از زبان آن «یکی» می گوید: «آنرا چرا نمی گویی و یاد آوری؟» برای شناختن سبک تربیت و اندیشه سید در امور اخلاقی و عرفانی ، مولانا بیانی دارد که خواندنی است.
«سید برهاتن الدین محقق قدس الله سرع العزیز سخن می فرمود» یکی آمد که مدح تو از فلانی شنیدم ، گفت : تا ببینم که آن «فلان» چه کسی است ، او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند؟
اگر او مرا به سخن شناخته است پس مرا نشناخته ، زیرا که این سخن نماند ، و این حرف و صوت نماند و این لب و دهان نماند ، این همه عرض است ، و اگر به فعل شناخت همچنین ، و اگر ذات من شناخته است آنگه دانم که او مدح مرا تواند کردن و آن مدح از آن من باشد».
از تعبیرات گرم مولانا پیداست که محقق ترمدی در نظر او دارای موقع و مقامی شامخ و معنوی بوده است: رو چو برهان محقق نور شو چونکه گفتی بنده ام سلطان شدی پخته گرد ، و از تغیر دور شو چون ز خود رستی برهان شدی سید برهان الدین به ملامتیان و قلندران با دیده احترام و تحسین می نگریست و مانند شیخ خود بها الدین ولد با فلسفه مخالف بود و می گفت : «فیلسوفان و حکیمان به دانش حقیقی دست نیافته اند.
فخر رازی به دوازده علم وقوف دارد ولی هنوز از آن علوم وارسنتگی نیافته و آنها را از یاد نبرده است» سلطان ولد گوید: هر کسی به قدر فهم خود از مقامات سید آگاه شد و او را چنانکه او بود فقط خداوند شناخته است: همچو حق آشکار و پنهان بود آن قدر دید کو توانتش جز خدا هیچکس نداشته است زبده اولیای یزدان بود هر کسی قدر خویش دانستش زانکه احوال او چنان کان هست سید برهان الدین محقق بعد از آنکه مولانا را از هر حیث کامل دید به عادت دیرین خویش به شهر دیگری رفت و انزوا و گوشه گیری اختیار کرد ، و سرانجام به سال 638 دیده از جهان فرو بست ، مولانا و یاران و مریدان وی ، از او با عناوین احترام آمیز «سید اقطاب» و «زبده اولیا و عارفان» و «عارف کامل مدقق» و «فخز اولیا و کاملان» یاد کرده اند.
از آنچه درباره اش نوشته اند و از افکارش خوانده می شود پیداست که در علوم ظاهری و مقامات انسانی ، مردمی تمام بوده است.
مولانا و تدریس و ارشاد بعد از د رگذشت آن استاد ، مولانا مدت پنج سال در کار ارشاد و موعظه و تدریس بود و جمعی کثیر از محضر او کسب فیض می کردند ، در این مدت مولانا چا اندیشه هایی در سر داشته نمی دانیم ، ولی حوادث بعدی به ما می گوید که او نتوانسته است در آن زندگی دانشمندانه دل ببندد و مانند غالب فقیهان و متشرعان ، عمر را به خوش گفتن ، خوش خفتن ، خوش خوردن ، تن پروردن و آسوده زیستن سپری سازد ، زندگی معمول و متعارف همگان به او «کام» نمی داده است.
گویی در انتظار مربی جسور و بی پروا بوده است که از جلال الدین محمد دانشمند و فقیه ، متفکر و سخنور بلند آوازه ای بسازد که مانند آفتاب ، قرنها از پی نور بپراکند ، و از پرتو اندیشه های تابناک او جهانی روشن گردد.
مقدر چنین بود که او قهرمان داستانها شود ؛ مگر نا از دوران کودکی گزارشهای جذاب و پر ماجرای زندگی حلاج و ب یزید و ابراهیم ادهم و این قبیل افراد زبده و استثنائی را شنیده بود؟
مگر نه این سخنان از همان اوان برای او پر جاذبه و شوق انگیز بود؟
مگر نه پسر او مربی او از ظاهر بینان بیزاری می نمودند؟
...
علاوه بر همه اینها ، مگر نه« سید سردانوازآو» مرشد و مربی وی آمدن کسی را به او مژده داده بود؟.
شمس تبریزی شمس الدین محمد بن ملکداد نبریزی در شهر تبریز بدنیا آمد و از همان دوران کودکی ناآرام بود و رفتاری داشت که موجب اضطاب پدر می شد و او در جواب پدر می گفت: ما از دو جنسیم و مثال آورد که تخم مرغابی را چون در زیر مرغ خانگی بگذارند جوجه ها بزرگ و بزرگتر شده به حکم طبیعتبه آب می زنند و مادر که شنا نمی داند در کناره جوی مانده از غرق شدن جوجگان خود به هراس می افتد و متوحش می شود ، نه می تواند مانند جوجه ها در آب رود ، نه دلش آرام میگیرد که آنها را در آب بیند ، حال من و تو بر این منوال است: «تو با من چنانی که خایه بط را زیر مرغ خانگی نهادند ، پرورد و بط بچگان گلان ترک شدند ، با مادر به لب جو آمدند ، در آب در آمدند.
مادرشان مرغ خانگی است.
لب لب جو می رود ، امکان در آمدن در آب نی.
اکنون ای پدر!
من دریا میبینم مرکب من شده است و وطن و حال من اینست.
اگر تو از منی یا من از توام درآ در این دریا و اگرنه بروبر مرغان خانگی.» این سخنان را شمس خود گفته است و در راه شناختن وی موثر و مفید پیدا است که از زمان کودکی ، با دیگر کودکان تفاوتهایی داشته است.
پدرش مردی پاکدل و با ایمان بوده و همینکه سخنی بر زبان میرانده است به گریستن می پرداخته و قطرات اشک بر رخسار و محاسن او روان می گشته است.
اما از داشتن شور و عشقی که شمس خواهان و جویای آن می بوده بهره ای نداشته است.
از او این سان یاد می کند: «نیک مردی بود و کرمی داشت.
دو سخن گفتی ، آبش از محاسن فرو آمدی ، الا عاشق نبود.
مرد نیکو کار دیگر است و عاشق ، دیگر»