نی نامه
بشنو از نی چون حکایت می کند از جدایی ها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن زجان و جان زتن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید پرده هایش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون می کند قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بی هوش نیست مرزبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بی گاه شد روزها با سوزها همراه شد
روزها رفت ،گو رو ،باک نیست تو بمان ،ای آنکه چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی زآبش سیر شد هر که بی روزی است روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید ، والسلام
مثنوی مولوی به تصحیح
رینولد نیکلسون
سالهای پایان
89
درمدت بیست و پنج سالی که در پایان آخرین سفر جستجو در دمشق از عمر مولانا باقی ماند زندگی وی در اقامت در قونیه و در آرامشی نسبی گذشت.
در ده سال اول این مدت (647-657) صلاح الدین زرکوب خلافت او را داشت و در ده سال آخر (622-672) حسام الدین چلپی خلیفه مریدانش بود.با این حال در تمام این مدت با آنکه خداوندگار با مریدان و در میان آنها وسایر دوستداران خویش عمر بسر برد یک لحظه هم از یاد شمس و عشق شمس فارغ نبود و هر چند شمس گمشده را از سالها پیش در وجود خود پیدا کرده بود.
سیمای محبوب دو خلیفه خویش صلاح الدین و حسام الدین را نیز همه جا مظهر نور شمس می دید و در پرتو فروغ این نور بود که مراتب سلوک معنوی خود را در راه نیل به کمال انسانی همچنان به ارشاد و نظارت نامرئی شمس از مقامات تبتل تا فنا طی می کرد.
در واقع در مدت خلافت حسام الدین که ده سال آخر عمر مولانا را شامل می شد زندگی وی به تعادلی که لازمه کمال بود منتهی شده بود.
هیجان او که از خاطره عشق شمس ودر دنبال آشوب و قلق ناشی از قطع پیوند با دنیای فقیهان و اهل مدرسه طی سالها خاطرش را آرام نمی گذاشت به آرامش نسبی گراییده بود.
تبتل که عبور از مراتب آن وی را از دنیای زهاد و فقیهان به عالم صوفیان و عارفان کشانیده بود در وی منجر به حال سکون و طمانینه شده بود.
سماع راست او را از آلام و هیجانهای گذشته تدریجا ترکیه کرده بود و سیل خروشنده یی که احساس و اندیشه او را با رویاها و مکاشفه های ناآشنا در قالب غزلهای پرهیجان ریخته بود اندک اندک در وجود او به قرار و سکون می گرایید.
با مریدان دوست و همدل شده بود.
مریدان هم سر به راه آورده بودند.
تعصب و هوی جز بندرت در بین آنها پیدا نمی شد و اگر می شد مثل دوران شمس به فتنه و آشوب منجر نمی گشت.
در واقع در مدت خلافت حسام الدین که ده سال آخر عمر مولانا را شامل می شد زندگی وی به تعادلی که لازمه کمال بود منتهی شده بود.
تعصب و هوی جز بندرت در بین آنها پیدا نمی شد و اگر می شد مثل دوران شمس به فتنه و آشوب منجر نمی گشت.
اکثر این مریدان از محترفه و عامه بودند .
طالب علمان گذشته که مفتون زهد ظاهر مشایخ و قال و قیل مدارس بودند از گرد او پراکنده بودند .
اینکه فقها گرد او نمی آمدند از خواست یا منع خود او ناشی بود اما گه گاه از این بی اعتنایی آنها در حیرت بود.به نظر می آمد که گویی به آنها از جانب مدعیان تلقین می شد که تردد به مجلس مولانا برای حیثیت علمی آنها مایه نقص خواهد بود.
خود مولانا یک بار از این طرز تفکر طالب علمان اظهار تعجب کرده بود و ظاهر آن است که تعجب او بیشتر از منع و تحذیر پنهانی فقها بود که هنوز با وجود آن همه بی اعتنایی که مولانا به درس و مدرسه و اوقاف و ولایت و وصایت نشان داده بود در حق وی گمان رقابت می بردند.
بعلاوه به خاطر آنکه مریدان و بیشترینه معاشران هر روزینه مولانا هم از پیشه وران و بازاریان و اخیان و مردم عامی بودند این علمای اهل مدرسه در نزد اکابر و اعیان بر وی آشکارا یا در پرده طعنه می زدند.
شنعتی که در این باب بر وی می زند یک بار متضمن این معنی بود که اهل علم و فقها با مجالس وی سرو کار ندارند.
هر کجا خیاطی ،بزازی ،نجاری یا نساجی است مرید اوست.
جواب مولانا که تند و سرد و پرخاشجویانه بود سر توجه او را به این طبقات که فقها نیز خود طالب ریاست بر آنها بودند نشان می داد.
گفته بود : نه آیا منصور ما حلاج بود و ابوبکر ما نساخ ؟
بار دیگر در جواب طعانه یی که مریدان وی را اوباش و رندان مفسده جو خوانده بود بصراحت گفته بود : اگر نه چنین بودند خود حاجت به شیخ و مرشد نمی داشتند ما را مرید آنها می بایست بود.
در بین این طبقه از اوباش شهر حتی کسانی از رومیان نصارا هم بر دست وی توبه کرده بودند و به صلاح گرویده بودند.
ثریانوس نام یک تن از این اوباش رومی بود که قتل نفس کرده بود و به عقوبت دار محکوم شده بود اما به شفاعت مولانا از چوبه دار که او را به پای آن هم برده بودند نجات یافته بود و بر دست مولانان مسلمان شده بود .
مولانا او را علاء الدین لقب داده بود و او نیز در تحت ارشاد خداوندگار به خط تهذیب و تزکیه نفس افتاده بود علاءالدین ثریانوس مولانا را بدان سبب که از وی انسانی دیگر ساخته بود بر سبیل مجاز خدای خویش می خواند قولی که یادآور چیزی از آئین دوران ترسایی او بود و معاندان مولانا را که گه گاه به آزار ثریانوس وا می داشت اما این قول او در همین معنی مجازی که او از آن در نظر داشت مولانا را به یاد شمس تبریز می انداخت که او نیز در وجود خود وی یک فقیه مدرس را به یک انسان عارف تبدیل کرده بود و به همین سبب مولانا هم وی را به همین معنی (شمس من و خدای من)خوانده بود.
برخلاف مفتیان و طالب علمان که غرور جاه آنها را به مجال است با این طبقات اوباش و محترفه جز در حد وعظ و ارشاد مجاز نمی کرد اکابر و اعیان شهر که به مولانا ارادت می ورزیدند جز به ندرت از هم آمیزی با این طبقات که محبت آنها را پشتوانه قدرت و اهمیت خویش ترقی می کرد اظهار نفرت نمی نمودند آنها را که از این طبقات مریدان مولانا بودند همراه وی به ضیافت می خواندند خواه ناخواه در حق آنها مراسم خرسندی و دلنمودگی به جا می آوردند با حضور آنها برای مولانا مجالس سماع ترتیب می دادند و احیانا در مجالس روزانه فیه ما فیه نیز در کنار آنها جای می گرفتند.
مولانا با این مریدان مثل دوستان همدل و یکرنگ می زیست و دوستی با آنها وی را در بین تمام طبقات اهل شهر محبوب و مقبول می ساخت تواضع فوق العاده و حسن خلقی که جز به ندرت دگرگونی نمی یافت در بین تمام مردم قونیه برای وی دوستان و ستایش گران بسیار فراهم آورده بود عادت به پیشی جستن در سلام را که سنت رسول خدا بود تا به حدی رعایت می کرد که وقتی از کوی و بازار می گذشت برخلاف معمول فقه ها و علمای عصر هر زنی و هر کودکی و حتی هر فقیری هم با او روبه رو می افتاد وی در سلام و اظهار ادب بر او پیشی می گرفت حتی نسبت به نصارای شهر که در تمام ولایت به عنوان اهل ذمه حداکثر جز حسن رفتار ظاهری و رسمی آمیخته به اکراه و غرور در حق آنها رعایت نمی شد وی در برخوردها تواضع و تکریم فوق العاده به جا می آورد و با آنها نیز مثل مسلمانان سلوک می کرد.
مکرر دیده شد که در هنگام عبور از کوچه و بازار با راهب فقیر یا کشیش حقیری برخورد کرده بود و چندین بار از باب تواضع بر وفق مرسوم خود در مقابل او سر به تعظیم فرود آورده بود این تعظیم و تواضع فوق العاده در مقابل کسانی بود که فقها و متشرعه اگر در کوی و برزن با آنها برخورد می کردند با نفرت و خشم ابرو در هم می کشیدند و از رویت آنها اظهار کراهیت می کردند در برابر یک قصاب ارمنی که در راه برای او سر تعظیم خم کرده بود چندین بار کرنش نمود.
در قونیه با یک راهب رومی که از قسطنطنیه آمده بود برخورد کرد و او هر بار که در مقابل وی تواضع می کرد مولانا را در پیش روی خود درحال تواضع می دید.
حتی یک روز از کویی می گذشت کودکان خرد که مشغول بازی بودند تا مولانا را از دور دیدند پیش دویدند و در مقابل وی سر به تعظیم فرود آوردند مولانا هم با آنها به همان گونه تواضع کرد .
کودکی که دورتر بود و آب می تاخت بانگ در داد که یک لحظه درنگ کنید تا من نیز بیایم و مولانا همانجا ایستاد تا او نیز برسید و بین آنها تواضع و تعارف دوستانه رد و بدل شد.
تواضع او در حق محرومان و کسانی که مردود عام یا مورد وحشت و نفرت آنها بودند نیز غالبا با شفقت کریمانه یی قرین بود.
یک روز لباس فاخری را که به اصرار مریدی به تن کرده بود وقتی در بازگشت به خانه از مقابل رندان خرابات می گذشت به خاطر شوری که در سماع مستانه شان دید به آنها بخشید.
روزی دیگر به روسبی کهنه کاری که در محله خان صاحب اصفهانی در راه پیش وی آمد و تواضع نمود تکریم بیش از حد کرد او را رابعه خواند و چنان شفقت پدرانه یی درحق کنیزکان تن بمزد وی نشان داد که همه پیش او سر نهادند.
وقتی هم که به آب گرم خارج شهر رفته بود در حق جماعتی از جذامیان که به آب در آمده بودند و شور و غوغا می کردند بی هیچ نفرت و کراهیت محبت و تواضع بسیار کرد یاران خود را که می کوشیدند آنها را از آن موضع که وی آب تنی می کرد برانند بشدت منع نمود آنها را با محبت و شفقت نزد خود خواند و از آبی که آنها در آن سرو تن خود را شسته بودند بر سر و روی خود ریخت .
ذوق و علاقه یی که در ملاقات با آنها نشان داد چنان بود که احوال عیسی و قدسیان کلیسا را به یاد می آورد.
در یک مجلس سماع او مستی که وارد جمع شده بود بیخودوار خود را در حالت وجد و رقص به مولانا می زد و او را آزار می داد اصحاب خواستند او را برنجانند مولانا از این کار آنها روی درهم کشید و با تغیر پرسید : شراب او خورده است شما مستی می کنید؟
گفتند آخر او ترساست .
همچنان با تغییر بانگ زد که چرا شما نیستید؟
به جهودی که از او پرسید دین شما بهتر است یا از آن ما ؟
با خونسردی گفت ازآن شما.
بیش از آن در آیین خویش استوار بود که پیش خود این دلنوازی را تردیدی در برتری آن تلقی کند .
اما این گونه اقوال او بیش از تعصب و خشونت مفتیان شهر در جلب کسانی که عامه اهل شهر آنها را کافر و گبر و پلید می خواندند موثر بود.
تسامح او برای خودش جلوه یی از تجزیه تبتل و انقطاع بود.
عشق او مذهب راستین او به شمار می آمد تعصب را که نوعی پایبندی به تعلقات خودی بود مجاز نمی دانست .
دوگانگی را که بین مومن و کافر و مسلمان و ترسا مانع تحقق وحدت و یگانگی انسانی می شد بر نمی تافت.
کسانی را نیز که پرتو فکر او به جان آنها می زد از این دو بینیها می رهانید و به ترک تعصب می خواند.
وقتی از علم الدین قیصر از امرا واعیان قونیه که مرید و دلباخته مولانا بود سبب ارادتش را در حق وی پرسیدند گفته بود هر پیامبر را امتی می ستایند و هر شیخی را قومی دوست می دارند مولانا را همه اقوام و تمام امتها دوست می دارند و می ستایند آیا هیچ کس بیش از چنین کس در خور عشق و ارادت هست ؟
این خوی تسامح او که تواضع فوق العاده اش آن را جلوه بیشتر می داد مولانا را نزد نصارای قونیه هم مثل مسلمانان آن محبوب کرده بود.
رهایی ازجاه وغرور فقیهانه او را چنان از خود خالی کرده بود که جز بندرت و آن هم در مواردی که بوی بدسگالی نامردانه یی می شنید هر گونه اهانت و ایذا را با خونسردی و کم زنی مقابله می کرد.
وقتی طالب علمان جاهل و ناتراش به تحریک رقیبان مدرسه در کوچه و بازار یا حتی در مجلس یا مدرسه در حق وی هرزه لایی و بد زبانی می کردند با حوصله و شکیبایی بی ادبی های آنها را تحمل می کرد.
روزی نزدیک خندق شهر یک تن از این طالب علمان ناهموار با لحن لاغ و طنز از وی پرسیده بود : مولانا سگ اصحاب کهف چه رنگ بود ؟
زرد مثل رنگ ما آخر آن سگ هم مثل ما عاشق این حدیث بود!
و با این جواب پرسنده را بشدت شرمسار کرده بود.
طالب علم دیگری را مفتی و فقیه شافعی شهر که در نگهداشت لوازم و ظواهر شریعت تعصب داشت یک بار بر ضد وی تحریک کرد.
به وی گفته بودند که مولانا وقتی گفته است من با هفتاد و دو ملت یکی ام و قاضی در این سخن نشانه حیرت و الحاد یافته بود از این رو طالب علمی جاهل و ناتراش را تحریک کرده بود تا روزی در میان عام خلق و در سر میدان کوی در این باب از وی سوال نماید و اگر این قول را از وی شنید به سختی وی را دشنام دهد و برنجاند .
چون مولانا درجواب پرسنده این قول را که از وی نقل کرده بودند تایید کرد مرد بر حسب اشارت قاضی سقط گفتن آغاز کرد و از طعن و دشنام هر چه بر زبانش رفت رودرروی به مولانا گفت.
اما خداوندگار که تحمل و حوصله را در این حال برای طالب علم آگنده از جهل و تعصب یک درس تسامح می دید از کوره در نرفت ناسزاها و بی حرمتی های مرد را با خشم خود فرو خورد و با خونسردی رو به مرد کرد : با اینها نیز که تو می گویی یکی ام .
این درس تسامح که مولانا مکرر در رفتار و گفتار خود به اهل عصر می داد بدون شک بیش از حوصله ادراک طالب علمان و روسای عوام بود.
اما مولانا ترک تعصب را لازمه قطع پیوند با دنیای اینان می دید.
در نزد او قطع پیوند با تعلقات بدون قطع علاقه به آنچه روسای عوام آن را دستاویز تامین قدرت و غلبه خویش می دیدند برای وی ممکن نمی شد.
تبتل واقعی که صحبت شمس و مجاهدتهای روحانی بعد از آن مولانا را به التزام آن واداشته بود این رهایی از تعصب را هم الزام می کرد.
92 در بین کسانی از رجال و امرای وقت که در این سالها در مجالس مولانا حاضر می شدند یا به خاطر مولانا یاران وی را به ضیافتهای سماع دعوت می کردند معین الدین پروانه حاکم و صاحب روم به نحو خاصی مورد توجه خداوندگار بود.
وی که در هر فرصت به مجلس مولانا حاضر می شد و با اکثر یاران مولانا مربوط بود غالبا مجلسهای سماع برای صوفیان و ضیافتهای سخاوتمندانه برای فقها و مشایخ برپا می کرد.
و در اکثر مجالس خویش مولانا و عده یی از یارانش را نیز دعوت می کرد و نسبت به مولانا اعتقادی مریدانه داشت.
وقتی در مجالس فیه ما فیه حاضر می شد مخاطب خاص مولانا بود چنانکه مکتوبات مولانا هم در آخرین سالها به حکم ضرورت و به اقتضای وقت غالبا خطاب به او بود و شامل دعا و نصیحت همراه با توصیه و شفاعت برای اصحاب و برای کسانی که جهت جلب عنایت وی به مولانا متوسل می شدند.
معهذا سلوک مولانا با این حاکم مقتدر و صاحب اختیار روم مثل سلوک فقهای عصر شامل تواضع متلقانه و تمنای مشتمل برحسن طالب نمی شد و گه گاه حتی جنبه ترفع و استعلا هم داشت .
برخی اوقات که پروانه سرزده به زیارت وی می آمد او را دیرتر از معمول می پذیرفت و حاکم مستبد ناچارمی شد مد تی در انتظار بماند و تلخی انتظاری را که محتاجان و ارباب رجوع در درگاه وی می چشیدند در یابد.با وجود اخلاصی که مولانا در ارادت و محبت او می دید یک بار که او از وی درخواست سخنی نصیحت آمیز کردبه او گفت:معین الین تو قرآنی خوانده یی ،حدیث رسول هم آمو خته یی ،اگر ازقرآن و حدیث نصیحت نپذیرفته یی سخن من برای تو چه سودی تواند داشت ؟
با این همه در موارد لازم از ارشاد و نصیحت او دریغ نداشت .و غیر از نصایح واعظانه که متضمن الزام عدالت و مدارا با خلق بود ،مولانا گه گاه در آنچه به سیاست و خاصه به نحوه ارتباط با مغول و با حکام مسلمان مربوط می شد نیز با پروانه بی پرده سخن می گفت چنانکه از اتحادی که پروانه با مغول پیدا کرده بود و به گمان خود این اتحاد را سبب نجات اسلام در قلمرو روم می دانست انتقاد می کرد و پروانه را به اتحاد با مصر بر ضد مغول تشویق هم می کرد در عین حال عذر او را در نحوه این ارتباط می پذیرفت و به هر حال وی را به سعی در حفظ مصالح اسلام و مسلمین تشویق می نمود.
نسبت به امین الدین میکائیل نایب السلطنه وقت هم که مثل پروانه از اکابر عصر بود مولانا با همین ترفع سلوک می کرد.
وی نیز از مریدان خاص بود.
مولانا به خانه او رفت و آمد دوستانه داشت.
زوجه او نیز که شیخ خواتین خوانده می شد از مریدان مولانا بود.
وی گه گاه مجالس خاص زنانه بر پا می کرد و برای بانوان شهر دسترس به صحبت مولانا را ممکن می ساخت .
امین الدین در مجالس فیه مافیه هم غالبا حاضر می شد و در بعضی موارد سخنان او مولانا را به تقریر لطایف جالب می کشانید.
با آنکه وقتی برای توصیه صاحب حاجتی از اصحاب مولانا به او یا دیگران نامه می نوشت از انواع تعارفات و تملقات متداول فروگذار نمی کرد رفتارش با او و با سایر ارباب قدرت ازهر گونه تعارف دیوان و تملق خالی بود.
داماد پروانه مجدالدین اتابک هم که صاحب دیوان مملکت محسوب می شد از مریدان مولانا بود.
در مجالس پروانه و غالبا همراه سایر اکابر نزد مولانا با خضوع تمام سلوک می کرد.
در مجالس فیه مافیه گه گاه به مناسبت اشارت به پسرش ذکری از وی نیز هست.
مولانا با وی نیز مثل سایر ارباب مناصب سلوک خوش اما عاری از تملق داشت.
با این حال خداوندگار هرگز صحبت امرا را چندان با خرسندی تلقی نمی کرد.
حتی سلطان عزالدین را که یک بار همراه امرا و نواب خویش به دیدار وی آمد نپذیرفت و بار دیگر که پادشاه از وی درخواست پند کرد پندی تلخ و خشونت آمیز به وی داد.
سلطان رکن الدین هم وقتی چند همیان زر برای وی فرستاد نپذیرفت و با استغنایی که در خور یک صوفی و عارف راستین بود بی آنکه آن هدیه را به خزانه سلطان باز گرداند دستور داد تا آن زرها را از خانه به بیرون ریزند تا هر کس خواهد هر چه تواند برگیرد.
اینکه امرا و اکابر آن اندازه که نزد سایر مشایخ و علما می رفتند نزد وی نمی آمدند ناشی از آن بود که وی حشمت آنها را می شکست و صحبت فقرای اصحاب را بر صحبت آنها ترجیح می داد خود او در این باره می گفت کسانی که از این بابت تعجب دارند ناآمدن آنها را می بینند راندن ما را نمی بینند مولانا حتی صحبت پروانه را هم گه گاه به سختی تحمل می کرد یک بار که وی را با عده ای از همراهانش به اکراه پذیرفت وقتی آنها از نزد وی رفتند آرزو کرد که کاش اکابر شهر به مصالح خلق و احوال خویش مشغول می بودند تا اوقات درویشان را مشوش نمی کردند با این همه اکابر و اعیان شهر وقتی به دیدار او می آمدند از مجالس او بیش از آنچه از مجلس علما و ائمه شهر بهره می بردند تمتع روحانی حاصل می کردند.
با آنکه به ضرورت اخلاقی و در دعوتهای عام که مشایخ دیگر نیز هر کدام به تقریبی حاضر می شدند وی نیز گه گاه حاضر می شد و این گونه دعوتهای اکابر و اعیان را که با اصرار فوق العاده همراه بود می پذیرفت و احیانا با بعضی اصحاب به این ضیافت ها می رفت.
معهذا بر خلاف آنچه رسم صفویان و علما بود در دعوت های با تکلف غالبا لب به غذا نمی زد و بدین گونه ناخرسندی خود را از تکلف هایی که به هزینه محتاجان و با نادیده گرفتن حق آنها انجام می شد نشان می داد به دربار سلطان و درگاه اهل قدرت هرگز نمی رفت خود او بدترین علما را کسانی می دانست که به دیدار امرا می روند و درعین حال کسانی را از امرا که به دیدار علما می رفتند بهترین امرا می خواند می گفت و به این گفته اعتقاد داشت که شرالعلما من زار الامرا و خیر الامرا من زار العلما.
اینکه در عمل نیز خود او برخلاف مشایخ شهر این گفته را مبنای رفتار خویش کرده بود او را به طور بارزی محبوب عام ومقتدای صالحان عصر می کرد.
تبتل و التزام فقر او را به کمال استغنا رسانیده بود.
تجانس روحی که این التزام فقر و تبتل بین او با فقرای اصحاب به وجود آورده بود این استغنای او را با مناعت طبع فوق العاده مقرون می داشت صحبت با فقرای اصحاب را مخصوصا در سالهای آخر عمر بیش از هر چیز دوست می داشت و آنرا بر صحبت با اکابر شهر ترجیح میداد در بعضی موارد از پذیرفتن اعیان و اکابر حتی سلطان سلجوقی خودداری می کرد چرا که وجود آنها در مجلس وی عرصه را بر فقرای اصحاب تنگ می کرد وقتی یک تن از این ابنای دنیا پیش وی عذر می خواست که در خدمت مقصرم مولانا در جوابش گفت آنقدر که دیگران در آمدن منت دارند ما از نا آمدن منت داریم عزت نفس و ذوق فقر در نزد وی گه گاه تا این حد خشونت می یافت.
با این همه مکرر به خاطر همین فقرای اصحاب یا به درخواست دوستان و سایر ارباب حاجت ناچار می شد به این ابنای دنیا مکتوبات بنویسد برای اشخاص درخواست شغل و درخواست مایه معیشت یا درخواست رعایت نماید.
در طی این مکتوبات هم به رسم رایج در نزد همین ابنای دنیا از دعا و ثنا و اظهار شوق و تواضع بسیار خودداری نکند و در عین حال مخاطب را از توفیقی که این رفع نیاز از حاجت مندان برای وی ممکن می سازد از این حاجتمندان منت دار نماید.
روزهایی پیش می آمد که هر روز ده دوازده رقعه در شفاعت حاجتمندان به پروانه و سایر اهل دولت می فرستاد و در مورد کسانی که از بذل خیرات غافل می ماندند و بر فقرای اصحاب طعنه می زدند بارها به تعریض و تهدید خاطرنشان می کرد که چون به اختیار نمی دهند ظالمان به زور از آنها خواهند ستاند چیزی که چند سال بعد از او در مورد بسیاری از اکابر قونیه تحقق یافت.
این طرز درخواست با آنکه هرگز درباره خود او نبود نزد خود او نوعی مجاهده با نفس تحقیر ایذای آن تلقی می شد و با این کار در واقع خود را از رعونت و غروری که احساس تبتل و استغنا به یک انسان وارسته می بخشید رهایی می داد.
با این مجاهده که با مداومت در صوم و صلات همراه بود و اشتغال به مجالس مثنوی مجالس سماع و مجالس فیه ما فیه هم تحمل آنرا دشوار تر می شاخت مولانا هر روز بیشتر از پیش از خودی خویش فاصله می گرفت و هر سال پله تازه ای در عروج به مراتب کمال انسانی طی می کرد با نظارت و شفت پدرانه ای که در احوال خانواده و منسوبان داشت و در عین سعی در خاطر نگه داشت آنها در الزام آنها به اخلاق انسانی هم اهتمام می ورزید مولانا ناظر به این معنی بود که تعلیم عشق به انسانیت و لوازم آن را که در نزد وی هدف کمال روحانی تلقی می شد از نزدیکان و از داخل خانه شروع کند .
اما در خارج از خانواده هم به رغم آنکه تنگ حوصله می شد رفتارش مبنی بر محبت و شفقت بود با عثمان قوال با حمزه نایی با سراج الدین مثنوی خوان و با شیخ محمد خادم مدرسه اش که از عوام و فقرای شهر بودند نیز مثل اعیان مشایخ سلوک می کرد با رعایت ادب و احترام تام .
هر یک از اینها خاطره هایی جالب از ادب و حسن خلق او نقل می کردند که هر چند گه گاه شامل کرامات افسانه ای می شد غالبا نمونه کمال مطلوب اخلاق انسانی بود با ترسایان و جهودان شهر هم بر خلاف رسم متشرعه و فقهای قشری با لطف ولین سلوک می کرد از این رو پیروان ادیان دیگر و روسای آنها هم او را از ته دل دوست می داشتند در چنان عصری که جنگهای صلیبی و تحریکات و تعصب های وابسته به فاجعه مغول در هر دو جانب روح اخوت انسانی را کشته بود تواضعی که او در حق ترسایان و جهودان شهر می کرد نشان علو روح و تسامح فکری فوق العاده اش بود.
مولانا تواضع و خاک نهادی را خلق رسول خدا می خواند و در همه احوال سبق سلام را می ستود به هر کس می رسید به هر آحادی و طفلی و بیوه ای که در راهش پیش می آمد کرنش و تواضع می کرد شفقت او شامل حیوانات هم می شد و یاران را از آزار جانوران مانع می آمد یکبار حتی از کسی که یک سگ کوچه گرد را از سر راه وی دور کرد رنجید که چرا حیوان را آزرد و از وقت خویش باز آمد به شهاب الدین قوال که یک روز خر خود را بدان سبب که در حضور مولانا بانگ برآورده بود رنجانید اعتراض کرد که این زدن برای چیست؟
بانگ او هم برای همان کام هاست که سایر خلق طالب آنند نه آیا باید شکر کنیم که باز تو راکبی و او مرکوب این مایه شفقت و مهربانی و خاکساری بود که حتی معاندان او را در حق وی به اعجاب و تسلیم وا می داشت .
با آنکه در صحبت اهل عصر در مواردی معدود از کوره در می رفت و مخاطب معاند را در هم می کوفت و شتم می کرد .
غالبا در سلوک با خلق ساده ،فروتن و شکیبا بود شتم و طعنی که گه گاه می کرد و با سقط های بلخی رایج در خراسان همراه بود میراث ناخجسته سالهای مدرسه و حشر و نشرش با فقیهان و طالب علمان بحاث بود که با وجود رهایی و گریز از مدرسه چیزی از آن همچنان در خاطرش باقی مانده بود غالبا در این گونه صحبت ها برای آنکه خودش را به خشم و پرخاش ناچار نیابد از بحث و جر که شیمه اهل مدرسه بود تن می زد و سکوت پیش می گرفت به یاران تعلیم میداد که آزاد مرد از رنجاندن کس نمی رنجد و جوانمرد آنرا که مستحق رنجاندن هم هست نمی رنجاند در گذر از کویی یک روز دو تن را در حال نزاع دید یکی به دیگری پرخاش می کرد که اگر یکی به من گویی هزار بشنوی مولانا روی به آن دیگری کرد و گفت هر چه می خواهی به من گوی که اگر هزار گویی یکی هم نشنوی .
عادت کرده بود که همه چیز را گذراندن و همه احوال عالم را در معرض تبدل تلقی کند از این رو از هیچ پیشامد جالبی زیاده اظهار شادمانی نمی کرد و از هیچ حادثه سویی هم به شکوه در نمی آمد وقتی یک تن از یاران را غمناک دید گفت در دنیا همه دلتنگی ها از دل نهادگی بر این عالم است .
مردی آن است که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی و در هر رنگی که بنگری و هر مزه ای که بچشی دانی که به آن نمانی و جای دیگر روی پس هیچ دلتنگ نباشید این مایه خاکساری و تواضع حاکی از آن بود که او در طریق تبتل و انقطاع خویش را از خود خالی کرده بود و به مرتبه فنا که درویشی عبارت از آن بود رسیده بود .
درویشی را دوست داشت حتی آنرا مرادف بی نیازی می شمرد و به هر حال تا آنجا که انسان را از منزلت عالی انسانی فرو نیندازد وبه دریوزگی و بیکارگی سوق ندهد آن را مایه سبکساری دل و تعالی روح می یافت.
می گفت که مرغ چون از زمین بالا پرد اگر چه به آسمان نرسد این قدر باشد که از دام دور باشد همچنین اگر کسی درویش شود و به کمال درویشی نرسد این قدر هست که از زمره خلق و اهل بازار ممتاز باشد.
درست است که مجرد درویشی در نزد او موجب نیل به حق نمی شد باری چون با تسلیم به طریقت پای روح از دام تعلق خاک می رهید مانعی برای پروازش نمی ماند هر چند نیل به اوج تعالی در گرو شوق و همت او می ماند .
برای او درویشی عبارت از سقوط در نیازهای مادی نبود.
قناعت به حداقل ضرورت بود و اینکه انسان به خاطر نیازهای غیرضروری خود را از توجه بدان چه او را به اوج مراتب انسانی مجال پرواز می دهد محروم ندارد.
اگر چه خود او خویشتن را به زحمت کسب مال و جمع منال نمی انداخت مال و مکنت را مانع درویشی نمی دید.
درویشی واقعی را عبارت از بی تعلقی می دانست و به همین سبب بود که شیخ بدرالدین تبریزی معمار و حکیم قونیه را که یک چند بعضی یاران وی را به خیال موهوم کیمیاگری مفتون و مشغول کرده بود ملامت کرد که ایشان را به عشق زر مبتلا می کند و بدین گونه به سوی فتنه و دوزخ می کشاند .
با آنکه از جانب اعیان و اکابر شهر گاه و بیگاه هدیه ها و نذرهایی برای یاران می رسید و حسام الدین آن جمله را بین مستحقان قوم تقسیم می کرد خود او جز بندرت دست بدان وجوه نمی آلود و به آنچه از مرسوم مدرسه و در مقابل فتواهایی که از وی خواسته می شد در می یافت قناعت می کرد.
در سالهای آخر که معین الدین پروانه به مجلس وی تردد بیشتر داشت مقرر کرده بود هر روز نیم دینار به جهت اصحاب بر وجه ادرار به خانقاه یاران می دادند.
این وجه نسبت بدانچه به شیخ صدرالدین داده می شد بسیار مختصر بود اما مولانا از دریافت همان نیز غالبا اظهار کراهت می کرد وبا آنچه از کسب و کار یاران برای مخارج روزانه خود آنها در زاویه ی وی حاصل می شد دریافت آن را زاید می شمرد.
درحقیقت اکثر یاران مولانا در این سالها فتیان شهر و همگی اهل کسب و کار بودند.
سایرین را هم مولانا الزام و دلالت به کسب و کار می کرد.
از اینکه تکیه بر فتوح ونذور اهل خیر نمایند تحذیرشان می نمود و به آنها خاطر نشان می ساخت که هر کس این طریقت نورزد به پولی نیرزد.