مولوی و استعاره های عشق
ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو؟
این شعر با ریتم های موزون و رقصنده ای ادامه می یابد تا از اعمال اعجازآمیز عشق که تلخی را شیرین می کند و هر ذره ای را بحرکت در می آورد و به درختان رقص می آموزد و بدون آن زندگی هیچ لذتی ندارد سخن بگوید :
من آزمودم مدتّی بی تو ندارم لذتّی کی عمر را لذّت بود بی ملح بی پایان تو
رفتم سفر بازآمدم ز آخر بآغاز آمدم در خواب دید این پیر جان صحرای هندوستان تو
هندوستان در اینجا همچنانکه اغلب در ادبیات قرون وسطایی فارسی آمده بمعنای خانه ی ازلی است که روح طی یک رویای سرورانگیز ناگهان آن را بیاد می آورد و این همانجایی است که روح بازگشت بیدرنگ به آن را آرزو می کند و با پاره کردن زنجیرهای مادی همچون پیل از وطن دورمانده ای بسوی جنگل آغازین خود می شتابد .
مولوی در اینجا این شعر جذاب و طولانی را که بنظر می آید یکی از اشعار پیشین اوست با پذیرفتن دوبارهی عجز و ناتوانی خویش در توصیف قدرت اسرار آمیز عشق که جمع کاملی از اضداد است بپایان می رساند :
از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر
چون مورشد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو
گر تا قیامت بشمرم در شرح رویت قاصرم
پیموده کی تاند شدن ز اسکّرهی عمان تو
عشق در چند شعر دیگر بعنوان آینه هر دو جهان تجلّی می کند و انسان نمی تواند از آن دم بزند یعنی از آن سخن بگوید .
عشق همچنین می تواند بصورت نیروی صیقل دهنده فولاد وجود (اشیاء تیره و تار و مکدر آفرینش ) جلوه گر شود بطوریکه سراسر جهان سرانجام آینه آن خواهد شد .
مولوی در جایی دیگر عشق را همچون (مصحف ) نسخه ای از قرآن می بیند که عاشق آن در رویاها و آرزوهایش می خواند.
عشق نیز همچون لوحی است که او شعرش را از روی آن مینویسد یا اینکه او درست مانند قلمی است در میان انگشتان عشق که آنچه را نمی داند مینویسد .آیا نام شمس الدین از ازل در دفتر عشق ثبت نبود؟
قامت خمیده عاشق همچون طغرای (امضای شاهانه ) پیچیده ای در منشور (دانشنامه ) عشق است .
اگر چه مولوی اشعار فارسی و عربی بیشماری در ستایش عشق نوشته است اما تکرار چنین ستایش را مجاز و منطقی می داند :
«اگر عشق را با صدهزار زبان ستایش کنم زیبایی و جمال آن در هیچ ظرفی نمی گنجد».
عرفا و شاعران دیگر همانند مولوی عشق را به متابهی عیان و نهان بودن توأمان بدون آغاز و انجام توصیف کرده اند و این بدان سبب است که همچون خدا عشق ابدی است و یا به تعبیر حلاج عشق هستی جوشان و بسیار پویای خداوندی است و همچون خدا بی پایان است .
عشق مولانا به شمس نیز بی پایان است بلکه در برسی این عشق هزاران هزار ایوان با چشم اندازهای زیبا وجود دارد که عاشق می تواند (در ورای آن سفر کند ) و هر چه پیش تر می رود سعادت بیشتری نصیب خویش می سازد .
وقتی خود عشق سفر آغاز می کند صد ها هزار آسمان و زمین برای سیر و سفر آن تنگ می نماید .
عرفا و فلاسفه اشراق عشق را دلیل هر حرکتی می دانند :
عرفا و شاعران دیگر همانند مولوی عشق را به متابهی عیان و نهان بودن توأمان بدون آغاز و انجام توصیف کرده اند و این بدان سبب است که همچون خدا عشق ابدی است و یا به تعبیر حلاج عشق هستی جوشان و بسیار پویای خداوندی است و همچون خدا بی پایان است .
عرفا و فلاسفه اشراق عشق را دلیل هر حرکتی می دانند : اگر و زمین و کوه ها عاشق نبودند چمن بر سینه هاشان نمی روئید ......
این ایده در دیوان شمس و مثنوی معنوی تکرار می شود .
مولوی مانند دیگر شاعران عشق را مکررأ با کهربا مقایسه می کند که ذرات خود کاه را بسوی خود می کشد (عشق آنچنان نیرومند است که کوهی بزرگرا بصورت کاهی در می آورد ).
مقایسه ای که در عین حال به گونه های زرد (کاه مانند ) عاشقان لاغر و نذار اشاره دارد .
اهن ربا که همچون جذبهی عشق که دلها را بسوی خود می کشد ذرات آهن را جذب می کند تصویر مشترکی از عشق است که حتی در نوشته های فلسفی مانند ابن سینا نیز دیده می شود.
چنین چیزی در میان شعرای غیر عارفی همچون نظامی نیز معمول است .
تمایل قبلی مولوی به تصاویری از زندگی روز مره مشهور است .
برای مثال اوعشق را همچون مدرسه ای می بیند .
در اینجا بر مولوی سبقت گرفته اند .
چون صوفیانی (مخصوصأ روزبهان بقلی شیرازی ) از ارزش تحصیلی و آموزشی و عشق انسان صحبت کرده اند که آدمی را برای عشق الهی آماده می سازد : قهرمان به پسر کوچکش شمشیری چوبی می دهد تا روش استفاده مناسب از ان را یادبگیرد و در بزرگی بتواند از سلاح واقعی استفاده کند .
مدرسه عشق که در آن روح به کمال می رسد؛ خداوند متعال خود معلّم است و تعلیم دنیوی جهالت و عشق نوعی آتش .عشق گوش آدمی را می گیرد و هر روز صبح او را به این مدرسه می کشاند که نام آن اشاره ای به این سوره از قرآن دارد :الذین یوفون بعهدالله و لا ینقضون المیثاق .(کسانی که به پیمان خداوند وفادرند ومیثاق خویش را نقض نمی کنند ـ سوره رعد آیه 20 ).
در این مدرسه حتی به روستائیان که در شعر مولوی معمولأ نمایانگر غرایز اساسی انسان است ـ می آموزند که از روی لوح جهان غیب بخوانند .
آیا این عشق نیست که بخاطر آن آسمانها بهم پیوستند و ستارگان بی نور گشتند و قامت خمیده (دال) بصورت قامت راست (الف) در آمد و بدون عشق (الف) به حالت خمیده و تکیده (دال) تغییر یافت ؟
و بدینگونه عشق هزار نکته ظریف بر سیمای شاعر رسم می کند که دیگر شاعران می توانند آنها را بخوانند.
مولوی زمانی می شنود که عشق او را آتشی خطاب می کند که از طوفان عشق برافروخته است اما تصویر و نماد مورد علاقه وی که از گوی آتشین گرفته شده موقعیت را وارونه جلوه می دهد: عشق، آتشی است که مرا آب می کند اگر من سنگ سختی باشم و در آغاز مثنوی اعلام می دارد: آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد نیست باد این در واقع همانگونه که در مورد جوان دولاکروز آتش زنده عشق مصداق دارد ، درباره مولوی نیز صدق می کند .
در اینجا تصویر و نماد همانگونه که غالبأ اینچنین است دوگانه می باشد .
او با حسرت می گوید: هزارآتش و دود و غصّه است این که نامش عشق می باشد پس از این یا اعلام می کند که خورشید و هزاران نفر مانند او بال و پرشان را با عشق دولت (شمس الدین ) می سوزانند، اما همیشه در می یابد که این آتش برای یک عاشق راستین گلستان می شود همچنانکه بر ابراهیم چنین آتشی (سرد و سلامت )شد،(سوره انبیاء آیه 69 ).
او تا اندازه ای از این آتش لذت می برد چون (روح یک سمندر ) است بدین معنا که در بیرون آتش زنده نمی ماند .
ولی با وجود این روح وقتی خود را در محاصره آتش سه لایه صورت گلگون دوست سیمای سرخ فام شراب و چهره خونین عشق می بیند ، گاه دوست دارد از چنین مخمصه ای بگریزد .
عاشق می تواند مانند گوگرد یا ذغال قابل اشتعال آماده آتش گرفتن باشد و مکررأ مانند نیزاری به آتش کشیده شود .این ایده با قدرت بسیاری در آغاز مثنوی طی ابیاتی درباره نیستان بیان می شود .
و این تصویری است که بعدها توسط بسیاری از شعرای پارسی زبان مخصوصأ در سنت هندو ایرانی تقلید شد .
چون آتش عشق هر شکل و تصویری را می سوزاند، بنابراین خطاها و نقایص انسان را محو و نابود می کند ، بطوریکه تمام خارهای گلستان دوست (در اینجا صلاح الدین ) از میان می رود و عاشق می تواند در پیشگاه معشوق گلهای سرخ بیفشاند .
چنین ایماژها و تصاویری به آئین های باستانی و کهن بر می گردد که در آن بوسیله آتش پاک می شدند و همین مسئله به علم کیمیا منجر گشت .
آیا عاشق نوری نیست که ابرهای پنهان کننده ماه را می سوزاند؟
چرا که عشق هر چیزی را میان انسان و زیبایی جاودانه معشوق حایل می شود از میان می برد و از این رو (نردبانی به سوی بهشت ) است .
دلها و جگرهایی که در آتش عشق می سوزند وصف حال شاعران پارسی است که بوی جگرهای سوخته شان (قابل قیاس با هواهای سوخته ) به منزل معشوق میرود .
عشّاق از سوختن در آتش عشق لذت می برند ، مانند عودی که در حال سوختن بوی خوشی را بسوی حرم دوست روانه می کند یا اندوه آتشینی که دیده بلا را از جمال دوست دور می سازد .
(آیا عشق پنبه وجود یا خرمن هستی را نمی سوزاند ؟) این پرسشی است که مولوی با اشاره به سرنوشت و شهادت عارفانه حلاج که نامش بمعنای (پنبه زن ) است از خود می کند.
اجاق تنور عشق یخ وجو آنانکه در عالم سرد و زمستانی ماده مانده اند آب میکند و گرمشان می سازد همچون سنگ معدنی که در کوره آهنگری برای طلا شدن ذوب می گردد و پاک می شود.
مولانا از نماد و تصویر مورد علاقه اغلب شاعران پارس مکررأ استفاده نمی کند ، یعنی (شمع و پروانه ) اما وقتی بکار می برد دارای معنا و ژرفای خاصی است : پروانه خود را در میان آش می افکند چون آتش برایش مانند پنجره ای جلوه می کند از طرف دیگر او از ( چراغ عشق ) سخن می گوید یا از عشقی که مانند شمع دل است و طی ابیاتی موزون و پرشور عاشقان را فرا می خواند تا بدنها و مغزهایشان پوست بیندازد و بصورت روغنی برای چراغ درآیند / عجیب تر آنکه وی عاشقان را با شتر مرغ مقایسه می کند که طبق عقاید مردم شرق دغالهای درسته را می بلعد.
بدین ترتیب ، طی یک غزل شورانگیز با این مطلع می سراید : وقتی عشق از راه می رسد (آیا روح خود را تسلیم من نمی کنی؟) چرا بلافاصله نمی گویی(آری)،(آری)؟
او دارای این بصیرت است : عشق مانند برج نور است برج نوری که اندر ان چه آتشی است !
همچو شترمرغان روحها گرد آن برج غذایشان : آتشی خوش طعم...............
در این گوی آتشین ، خورشید تصویر کاملی از عاشق و معشوق(شمس الدین ) بدست می دهد.
چنین عشقی هم زیباو هم خطرناک است و تجلّی کامل "جمال"و "جلال" خداوندی است یعنی (زیبایی عرفانی )و (ابهت و عظمت عرفانی )، همانگونه که مولوی در آغاز مثنوی برای حسام الدین جوان توضیح می دهد .
خورشید همیشه با شمس در ارتباط است ، یعنی شمس تبریز و به این ترتیب کاملترین نماد دوگانگی طبیت عشق است : عشق ، فجر صادق است که پیش از آن اندیشه و دغدغه که همچون (فجر کاذب ) است از میان می رود ، یا همچون خورشید در نیمه شب ناگهان می درخشد .عشق سنگ را به لعل مبدل می سازد و انگور را شیرین ورسیده می کند و با وجود این اگر خورشید به سیاره ما نزدیکتر شود هر چیزی را می سوزاند و نابود می سازد .
اغلب ،شاعران مانند غبار برگرد خورشید در رقصند که تحت تأثیر جاذبه وی می باشند ، چرا که این ، خورشید عشق بود که آنها را از عدم به وجود آورد .
اشعار مولوی در بسیاری از موارد مشابه غزلهای نیرومندی است که درمصر و آشور باستان در ستایش از آتش مرکزی حیات سروده می شد ، همچون سرودهای قرون وسطایی که به یاد بود مسیح سروده شده اند ، عشق عشق ها .
اما عشق هم آتش است و هم آب : هر ساکن جهنمی که سوخته شد و در این آتش افتاد در آب کوثر افتاد چون عشق آب کوثر است یک حوض بهشتی .
عشق در واقع (آتشی است که آب حیات بوسیله آن بخار می شود ) عشق به مثابهی هستی خداوندی بصورت نماد اقیانوسی است بی پایان ، اقیانوسی که آب آن میتواند خون یا آتش باشد و امواج آن لؤلؤ و مروارید .
بدینسان عاشق مانند ماهی غرق در امواج اقیانوس عشق شنا می کند و هرگز خسته نمی شودو هر چه از آب آن بنوشد پایان نمی گیرد .
گاه مولوی تصاویر غریبی از ماهی را می بیند که خود اقیانوس است همچون عاشقی که در عشق و برای زندگی می کند .
در این اقیانوس آغاز و سرانجام هر چیزی عشق است و همچون رودهایی که به دریا می ریزند ، کلمات هیچ نیستند مگر آبهایی از این اقیانوس .
بعدأ دوباره ، عشق به صورت (مانند سیل ارواح مادام گویون ) سیلاب نیرومندی ظاهر می شود که هر چیزی را از پیش روی بر میدارد و وجود خارجی انسان را کاملأ نابود می سازد .
عشق همچو آتش هر عیب انسان را می سوزاند در حالیکه عشق به مشابهی آب هر چیزی را پاک میسازد .
عشق متمایل است گناهان عاشقان را از طریق آلودگی پاک سازد .
مولوی یکبار دیگر تأکید می کند : (چون برای ارواح در حمام گرم عشق هیچ حجابی وجود ندارد ـ من که تصویری در حمام نیستم ـ چرا نبایستی لباسهایم را پاره نکنم و از هم ندانم ؟) عشق یا معشوق می توانند باران باشند ، چون عاشق (همچون ابرهایی است که از اقیانوس عشق آبستن است ) .
این استعاره اغلب در ارتباط با پیامبر بکار برده می شود و بخصوص از این جهت مناسبت دارد که وقتی ابرهای عشق فرو می بارند زمینی مرده سرسبز و حاصلخیز می شود : (چقدر شادمان است چمنزاری که در آن گلهای سرخ و نسترن از آب عشق می رویند و آهوان صحرا به چرا مشغولند !) بنابر این ، چمن و برگ های درختان به مثابه نمادهایی از انسان باید شادمانه باران را تحمل کنند اگر چه ممکن است لحظاتی در زیر ضربات آن کوبیده شوند .
به گونهی قابل فهمی ، البته مثبت ، همه جنبه های عشق در نماد آب قویتر از نماد آن در آتش اند مقایسه ها آسان ارائه می شوند : عشق ، آب حیات واقعی است که در دل ظلمت پنهان است .
عشق سرمدی همچون کشتی نوح می تواند عاشق را از غرق شدن در میان سیلابهای جهان نجات بخشد .
آیا عشق در حالت مستی و بیخبری در کشتی عشق آرام بخواب نرو نمیرود ؟
آب مایه زندگی است : (در میان شن های سوزان صحرا تو ابرهای عشق را می بینی که با صدایی رعد آسا فریاد بر می آورد) .
و بزودی ، صحرای مرده پر از گل و سبزی می شود .
و بسیار شبیه نماد آب ، تصویر باغ است : (بهار عشق به بوستان روح در آمد.) در اینجا توصیفات مولوی زنده تر و پویا ترند ، مخصوصأ زمانی که نسیم بهاری عشق که درختان را به رقص در می آورد می سراید .
او می بیند که : نسیم عشق ما را [ همچون درختان ] زرد و سبز می سازند .
عشق خود یک باغ است و یک باغ سرمدی در واقع : هرچه که در بهاران می روید در خزان میمیرد ـ باغ گل سرخ عشق محتاج حمایت از بهار نیست .
این باغ با پرشکوه (با دریای دیدگان آبیاری می شود ) یعنی وقتی عاشق اشک شوق را از دیدگان خود جاری می سازد باغ بارور و شکوفا می شود و هر خار آن عجیب تر از همه گلهای سرخ آن است .
بلکه ، یک خار این باغ که جگر عاشق را سوراخ می کند و می شکافد از صد باغ دیگر ارزشمند تر است .
بدین سبب ، مولوی که پیشقراول شاعران پارسی و اردو در این زمینه است ،اعلام می کند که (عشق در میان مجابهای خونین خود باغهایی از گل سرخ دارد ) و آنانکه باغبانند (عاشقند) در آنجا میوه های دل خویش را بچینند.) بهاریه های بیشمار مولوی ابعاد گوناگونی از این نماد هستند .
عشق بارها خود را بصورت باغ عرضه می کند ، یا از دل گرد و خاک گلزارها و چمن زارها می رویاند ، بعدأ بصورت نسیم بهاری ظاهر می شود، و یا معشوق با، ردای بهشتی از راه می رسد .
هر وقت سخنی از باغ به میان می آید ، به نحوی از انحاء، با عشق در رابطه است ، چون در باغ عشق در آرزوی سماع (رقص عرفانی ) اند آنانکه سرو قامت همچون درخت کاج و شمشاد کف زنان می آیند.
همانگونه که مولانا در غزل پرشور پیشین می سراید .
عشق مکن است بصورت درختی دیده شود که سایه اش عشّاق هستند که در هنگام تکان خوردن شاخه هایش می رقصند .
درخت عشق که با کلمات نمی توان آن را توصیف کرد ، از هر چیزی که آفریده شده برتر است و تنها در قالب پارادوکس یا حقیقت مهمل نما یا متناقض می توان آن را توضیح داد : (شاخه های عشق ازلی و ریشه هایش ابدی اند این درخت در برابر عرش الهی و زمینی و یا پای انسان سر تسلیم فرود نمی آورد) و دوباره ، مولوی مقایسه های دیگر را صورت می دهد که اگر چه بیهوده می نماید اما در عالم عشق کاملأ با معناست : عشق مانند گیاه خزنده ای عمل میکند که کاملأ بدور درخت یعنی انسان واقعی تا آخرین شاخه کوچک آن می پیچد و آن را می پوشاند .
نماد باغ تقریبأ تمام جنبه های زندگی را در بر می گیرد .
اما مولا نا عشق را بر گونه یک پادشاهی ، یک شهر ، یا یک مدینه زیبا که از هر دو جهان بزرگتر است ، نیز می بیند.
در موارد نادری او این شهر را مشخص می سازد که ممکن است دمشق باشد که در آن مولوی گمشده خود ، یعنی شمس را پیدا کرد و بنابراین از این شهر با عنوان دمشق عشق ستایش می کند ، یا ممکن است مصر باشد که در آن یوسف ، مجسمه زیبایی ساکن است و کاروانهایی با بارهایی از شکر در حرکت اند تا کام عاشقان را شیرین سازند .
عشق، بغداد پنهانی است که مقر عشق خداوندی در آن قرار دارد ، در آن ایام پایتخت حکومت عباسیان بود .
اما عشق چه یک دژ نیرومند باشد و چه جلگه وسیع بی درختی که در طول اقیانوس چشم امتداد می یابد ، همواره پر از شگفتی است : در خیابانهای آن انسان شاهد میله های آهنین (زندانها)وسرهای بریده ای است که بطور معجزه آسایی حیاتی دوباره می یابند .
سر منزل عشق ـ یکبار خانه خدا نامیده شد ـ بامها و دریایی از غزل و ترانه دارد و انسان میتواند معشوق زیبا و مهوش را بر پشت بامش بیابد .
در موارد نادری ، مولانا عشق را صومعه کرم یا غاری برای راهبان و خانقاهی می بیند و یا غاری که در آن پیامبر و یارش یعنی ابوبکر در شب هجرت از مکه به مدینه همچون ( دو نام و یک روح ) گذراندند .
در بسیاری از اشعار مولوی جنبه نیرومند و اغلب پرچم عشق خودنمایی می کند ـ درد فراق ، خاطره مبهم خون بر درگاه شمس الدین اغلب در ایماها و نمادهای او حضور دارند .
او به تجربه می داند که هیچ راهی برای گریز وقتی که عشق بر قلب آدمی مستولی می شود وجود ندارد : چون عشق دست مرا گرفته و می کشد همچون گرسنه ای به لبه سفره چنگ می زند ـ چه کسی می تواند از چنگ عشق بگریزد که دل من بگریزد ؟دسته شمشیر موج زنان در چنگ عشق من بود .
عشق همچون دامی اغلب خود را نشان می دهد برای بدام انداختن پرنده روح .
کدام پرنده می تواند از دام دانهها، شکر و بادام که طعمه های دام او هستند بگریزد ؟
در واقع :( او که از تور عشق دور است آیا پرنده ای هست که بال نداشته باشد ؟) چون تنها پرندگان دوست داشتنی و عاشق بدام عشق می افتند ـ نه جغد که در ویرانه ها ساکن است و از نگاه کردن به خورشید امتناع می کند: تناقص عشق این است هر چه آدمی گرفتارتر به آن می شود آزادتر می شود و تنها شکرانه عشق این است که وی می تواند بسوی بهشت به پرواز در آید .
بنابراین حتی سیمرغ که پرنده ای بهشتی است دیگر بسوی آشیانه اش یعنی کوه قاف پرواز نمی کند یعنی انتهای جهان چون او یکبار به دام عشق افتاده است .
دست نیرومند عشق بنظر می رسد که هیچکس را آزاد نمی گذارد حتی شیران از آن می سوزند و بدام آن می افتند و فیلها در دام عشق همچون گربه های بی دفاعی میشوند .
پایان