رشد جنبش کارگری در چنین شرایطی، نتیجه¬ی منطقی نقد عملی پیامدهای سرمایه¬داری بود و بطور همزمان نظریه¬های ضدسرمایه¬داری اعم از ایده¬های اصلاح¬طلبانه و یا انقلابی آن را پدید آورد. گرایش¬های انسانگرایانه و انتقادی لیبرال در آغاز نقش مهمی در این راستا داشتند. «ریکاردو»، «اوئن» و «جان استیوارت میل» در انگلستان، «سن¬سیمون»، «بلان»، «بابوف»، «فوریه» و «بلانکی» در فرانسه، «وایتلینگ»، «اشتیرنر» و «لاسال» در آلمان، تحلیل¬های سنجشگرانه¬ای در مورد سرمایه¬داری ارائه دادند و راهبردهایی برای چگونگی رهایی طبقه¬ی کارگر و رفتن به سوی آرمانشهرهای سوسیالیستی یا کمونیستی ترسیم نمودند. مارکس و انگلس فرزندان چنین زمانه¬ای بودند و ضمن نقد آرای نامبردگان، بخش¬هایی از آموزه¬های آنان را اخذ کردند و با پروردن آنها، نظریه¬های خود را عرضه نمودند. ماتریالیسم مارکس، نه آموزه¬ای معطوف به ذات واقعیت، بلکه در درجه¬ی نخست دریافت ویژه¬ای از مناسبات میان اندیشه و هستی¬اجتماعی است. مطابق آن، ایده¬ها و از جمله ایده¬های فلسفی، وابسته به عوامل اجتماعی و اقتصادی هستند و آنها را بازمی¬تابند. پذیرش این امر که فلسفه، حقوق، اخلاق، زیبایی¬شناسی، تئولوژی و غیره، صرفا روبنایی برای زیربنای اجتماعی اقتصادی هستند، شاخص ماتریالیسم تاریخی است. به عبارت دیگر، ماتریالیسم تاریخی، تأثیر آغازین ایده¬ها را منکر می¬شود و آنها را به عوامل مادی مشروط می¬سازد. مارکس اندیشه¬ای را که وابستگی ایده¬ها به پیش¬شرط¬های مادی را نمی¬پذیرد، آگاهی کاذب یا «ایدئولوژی» می¬نامد. مطابق نظر مارکس، این آگاهی انسان نیست که هستی اجتماعی او را متعین می-سازد، بلکه آگاهی انسان تحت جبر هستی اجتماعی قرار دارد. این مناسبات وابستگی، با مناسبات میان روبنا و زیربنا در کل جامعه منطبق است. تعیین کننده، زیربنای اقتصادی جامعه یعنی نیروهای مولده¬ و مناسبات تولیدی است و روبنای سیاسی و نظری و همچنین ارزشها و هنجارها، صرفا توجیهات ایدئولوژیک و تضمین¬های حقوقی برای زیربنای اقتصادی و مآلا طبقه¬ی حاکم هستند. به این ترتیب، برای مارکس اندیشه-ی فلسفی نیز، به بخشی از ایدئولوژی روبنایی تبدیل می¬گردد و همین امر، علت رویگردانی وی از فلسفه بطور فی¬نفسه و رویکرد او به دانش¬هایی چون اقتصادسیاسی و جامعه¬شناسی را توضیح می¬دهد. مارکس و انگلس در یکی از آثار مشترک خود تحت عنوان «ایدئولوژی آلمانی» در نقد واقعیت¬گریزی پیروان هگل تصریح می¬کنند که: آنان مدعی¬اند که اصطلاح درست برای فعالیت خود را یافته¬اند و آن پیکار علیه بیهوده¬گویی است. اما فراموش می¬کنند که خود نیز در مقابله با این بیهوده¬گویی، کاری جز بیهوده¬گویی نمی¬کنند و پیکار با بیهوده¬گویی¬های این جهان، هرگز به معنی پیکار با جهان واقعا موجود نیست. به ذهن هیچ¬یک از این فیلسوفان خطور نکرده است که از رابطه¬ی میان فلسفه¬ی آلمانی و واقعیت آلمان، و از رابطه¬ی میان نقد آنان و پیرامون مادی¬شان بپرسد. و در همین راستا، فریدریش انگلس در اثر معروف خود تحت عنوان «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه¬ی کلاسیک آلمانی» خاطر نشان می¬سازد که: دریافت مارکسی از تاریخ، به فلسفه در قلمروی تاریخ و طبیعت پایان داده است و اینک در همه جا دیگر موضوع بر سر آن نیست که روابط را در ذهن به اندیشه درآوریم، بلکه بر سر آن است که آنها را در واقعیات مکشوف سازیم. انگلس می¬افزاید: در آلمان بویژه در قلمرو علوم تاریخ و از جمله فلسفه، با زوال فلسفه¬ی کلاسیک، روح سابق پژوهش نظری بی¬ملاحظه نیز ناپدید شده است و التقاط¬گری بی¬مایه و ترس ملاحظه¬کارانه نسبت به مقام و عایدی تا حد پست¬ترین جاه¬طلبی جای آن را گرفته است. نمایندگان رسمی فلسفه، ایدئولوگ¬های آشکار بورژوازی و دولت موجودند، آنهم در زمانی که هر دو در تقابل علنی با طبقه¬ی¬کارگر ایستاده¬اند. بدینسان است که مارکس در پی «تغییر جهان»، در مهمترین اثر خود «سرمایه» (کاپیتال) به بازنمود قوانین حرکت نظام سرمایه¬داری می¬پردازد. «اضافه¬ارزش» یکی از مفاهیم کانونی نظریه¬ی اقتصادی اوست. در توضیح بسیار ساده و فشرده¬ی آن نخست باید گفت که منظور از ارزش، «ارزش مبادله» است و مارکس آن را صورتی پدیداری از مفهوم انتزاعی کار انسانی می¬فهمد. به نظر مارکس، کار، جوهر سازنده¬ی ارزش و همزمان معیاری ارزشی است. فقط کار است که ارزش می¬آفریند و نه سرمایه و یا گردش کالا. «نیروی¬کار» کارگر نیز خود یک کالاست. ارزش یک کالا، وابسته به زمان کاری است که بطور میانگین برای تولید آن در اقتصاد مصرف می¬شود. برای نمونه، ارزش کالایی چون «نیروی¬کار»، از طریق ارزش کاری متعین می¬گردد که برای تولید یا بازتولید نیروی¬کار لازم است. مارکس آن بخش از کار روزانه را که فرآورده¬ای ارزشی به میزان ارزش نیروی¬کار می¬آفریند «کار لازم» و آن بخش از کار روزانه را که از این «کار لازم» فراتر می¬رود، «اضافه¬کار» می¬نامد. در بخش اخیر کار روزانه است که «اضافه¬ارزش» تولید می¬شود. سرمایه¬دار یا صاحب وسایل تولید، از طریق تصرف همین «اضافه¬کار» که سرچشمه¬ی «اضافه¬ارزش» و در واقع سود است و با رشد تولید افزایش می¬یابد، کارگر را که فاقد ابزار تولید است مورد بهره¬کشی قرار می¬دهد و یا بقول معروف استثمار می¬کند. بنابراین، «اضافه ارزش» ما به تفاوت ارزش نیروی کار مزدبگیران و بازده کار است و درجه¬ی استثمار کارگران، وابسته به میزان «اضافه¬ارزشی» است که تولید می¬کنند. به نظر مارکس، پولی که از طرف سرمایه¬داران در نیروی¬کار و ابزار تولید سرمایه¬گذاری می¬شود، غایت گرایش به ازدیاد نامحدود را دنبال می¬کند و رشد سرمایه یا به عبارت دیگر «انباشت» آن که با تجمع و تمرکز همراه است، تضاد فزاینده¬ای میان ثروت و فقر ایجاد می¬کند و به دو قطبی¬شدن جامعه و وخامت بیشتر وضعیت کارگران منجر می¬گردد. به این ترتیب مارکس نتیجه می¬گیرد که نظام سرمایه¬داری، نظامی مبتنی بر استثمار انسان از انسان است و به این اعتبار نه تنها نظامی غیرانسانی، بلکه حتا ضدانسانی است. مارکس اساسا نظام اجتماعی مبتنی بر مالکیت خصوصی را نفی می¬کند، چرا که به عقیده¬ی او در جامعه¬ی مبتنی بر مالکیت خصوصی، انسان از ذات خود بیگانه می¬شود. «ازخودبیگانگی» یکی از مفاهیم کلیدی در آرای انسان¬شناختی (آنتروپولوژیک) و اجتماعی مارکس است. به عقیده¬ی وی، پیش از شکوفایی سرمایه¬داری، مالکیت¬خصوصی صرفا ناشی از اراده¬ی ذهنی برای ثروتمندشدن بود. اما با انقلاب بورژوایی، آزادی کامل تجارت فراهم گشت و سرمایه¬داری در چارچوب ملی به اوج رقابت بی¬نظم در بازار کالا، سرمایه و کار رسید. این رقابت بی¬نظم و بی¬سالارانه (آنارشیک)، باعث شد که انباشت سرمایه بر اصل بلعیدن یا بلعیده¬شدن استوار گردد. به این ترتیب اراده-ی ذهنی سرمایه¬داران برای انباشت سرمایه، به جبری عینی برای انباشت هر چه بیشتر جهت بقا دگرگون شد. جبر سود حداکثر، بدون دخالت تولیدکنندگان و از بالای سر آنان خود را به صورت امرقانونمند بیگانه و ناشناسی تحمیل می¬کند. هم سرمایه¬داران و هم مزدبگیران، به یک اندازه مطیع چنین امری می¬شوند. سرمایه¬داران به کارمندان و مجریان صرف این انباشت سرمایه¬ی حداکثر و مستقل، تحت فشار دائمی رقابت و پیشرفت فن¬آورانه تبدیل می¬گردند. و کارگران با کار خود بیگانه می¬شوند و آن را نه تأیید بلکه نفی می¬کنند. زیرا آنان در کار دیگر نه خیر، بلکه شّری احساس می¬کنند که نه به آزادسازی انرژی جسمی و روحی، بلکه به فرسایش جسم و ویرانی روح می¬انجامد. مارکس در یکی از نخستین آثار خود یعنی «یادداشت¬های اقتصادی فلسفی» تصریح می¬کند که در نتیجه¬ی چنین روندی، کارگر فقط وقتی بیرون از کار است، خود را بازمی¬یابد و وقتی کار می¬کند، از خود بی¬خود می¬شود. او هنگامی در خانه است که کار نمی¬کند و هنگامی که کار می¬کند در خانه نیست. به این اعتبار، کار او داوطلبانه نیست، بلکه جبرا کار اجباری است. پس کار او نه برآورنده¬ی یک نیاز، بلکه ابزاری در خدمت برآوردن نیازهای غیرخود است. این بیگانگی در آنجا کاملا متجلی می¬گردد که به محض آنکه جبر فیزیکی یا جبر دیگری وجود نداشته باشد، کارگر از کار چونان طاعون فرار می¬کند. پیامد قهری بیگانگی انسان از محصول کار خود، بیگانه شدن انسان از انسان است.