به آخرین قسمت از سه قسمتی ادبیات روسیه رسیدم .
میخاییل بولگاکف (1891-1940)
آثار: برف سیاه – گارد سفید – دل سگ و مرشد و مارگاریتا .....
... او در ماه فوریه ی 1940 پشت آخرین عکسش که در آن عینک دودی به چشم دارد نوشت :
به همسرم النا سرگیوونابوگاکووا
من این عکس را تنها به تو دوست و همراهم تقدیم
می کنم.
غمگین نباش که چشمانم چنین تاریک اند
آنها همواره توانستند حقیقت را از دروغ باز شناسند.
خوب بولگاکف را کمتر از آنکه باید می شناسیم . مردی که عمرش را در نبرد با سانسور سپری کرد .
فرض کنید شما به جای او بودید . نویسنده اید و بیست سال از عمرتان را صرف نوشتن یک داستان کرده اید . شما مطمئن هستید که اثرتان یک شاهکار تمام عیار است . اثری که می تواند دنیا را تسخیر کند . این آخرین کتاب زندگی شماست . آخرین صفحه هایی که با آنها زندگی کرده اید و حالا کمترین خواسته شما این است که چاپش کنید . اما حکومتی وجود دارد که ذاتا مخالف است . تفتیش آنقدر آنجا ریشه دوانده است که حتی خیال نیز ممنوع اعلام می شود . در این ادبیات جایی ندارد . حالا چه کار باید بکنید . نسخه ی دستنویس کتابتان را در بخاری دیواری بیاندازید و بنشینید و به همه چیز دنیا از شیطان گرفته تا آدم بخندید . این کاری است که بولگاکف انجام داد . او آخرین اثرش مرشد و مارگاریتا را که بعدا به اعتقاد خیلی از چیز بلدها و منتقدین به عنوان شگفت انگیزترین اثر ادبی جهان معرفی شد و همه ی زبان های مرده و زنده دنیا آنرا پذیرای ترجمه شدند ، داخل آتش انداخت .
بعد از مرگش زنش نسخه ای از آن کتاب را که برای خودش نگه داشته بود چاپ کرد .
در تمام مدت زندگی بولگاکف این شعر سهراب سپهری مصداق داشت که میگوید : پس چه باید بکنم / من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال/ تشنه زمزه ام .
بی شک اگر بولگاکف در فرانسه زندگی می کرد الان از دوما خیلی مشهورتر بود .
بولگاکف را آنقدر تحت فشار گذاشتند تا یاد گرفت چطور با طنز انتقام بگیرد اصلا خاصیت نظام های دیکتاتوری همین است . نویسندگانش یا برده میشوند و آرام یا سرکش و شهر آشوب . بردگی اش مدح است و سرکشی اش طنز . به زحمت می توان اثری پیدا کرد که هم یک کمدی تمام عیار باشد هم یک تراژدی بی نقص و هم یک اثر کاملا به روز و سیاسی . آثار بولگاکف جمع این هر سه است . در دل سگ همه ی انها یک جا هست . در برف سیاه هم همینطور . مرشد و مارگاریتا را تا نخوانی ندانی !
شیطان فاوست گوته مدرن تر شده کت و شلوار می پوشد و مثل یک پروفسور خارجی در خیابان های مسکو قدم می زند . شیطان آمده است که انتقام بگیرد . از کمونیست هانی که با نفی وجود خدا منکر وجود او هم شده اند . نه نترسید ، شیطان مرشد و مارگاریتا اهل حال است . از آن شیطان های وحشتناک آدم خوار فیلم های هالیوودی نیست . او هم مثل بقیه بنده ی خداست و ترجیح می دهد انتقامش را با خنده از همه بگیرد .
چنین خیال انگیزی ، شخصیت پردازی و داستان سازی ، رعایت همه چیز : طنز ، ادب ، غم ، درد و ... تنها از عهده یک نفر بر می آید . یک روسی به نام میخاییل بولگاکف .
بولگاکف پزشکی را رها کرد و به عنوان یک نمایش نامه نویس شروع به کار کرد . اما همه آثارش یا سانسور شدند یا بی مجوز اکران ماندند.
در دومین اکران گارد سفید او صفی به طول چندین هزار نفر پشت در عمارت تئاتر مرکزی مسکو تشکیل شد . واستالین وقتی از موضوع آن نمایش ( نمایش در مورد جنگ گارد سلطنتی روسیه وگارد سرخ انقلابی که کمونیسم را روی کار آورد بود ) مطلع شد سریعا دستور لغو آنرا صادر کرد .
بقیه آثار او هم سرنوشتی مشابه داشت .
آخرین رمان نویس کلاسیک روسی که می توان او را در خیل کسانی چون داستایوسکی قرار داد بولگاکف بود . او هیچ وقت تسلیم نشد و همانطور که در آغاز این نوشته آمده است . چشمانش همیشه کاشف حقیقت بوده اند .