دانلود مقاله داستان دزدان کلیسا

Word 54 KB 20065 10
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۱۲,۰۰۰ تومان
قیمت: ۷,۶۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • وقتی گرگ ماده و توله هایش از شدت گرسنگی به هم می پرند،گرگ نر چه می کند؟

    به نظر من گرگ نر از لانه اش خارج می شود و برای سیرکردن شکم توله هایش از روی ناچاری به خانهﺀ روستایی ها حمله می کند.

    روستایی ها حق دارند که گرگ را بکشند و گرگ بیچاره هم حق دارد که به آنها حمله کند.

    بنابراین هیچ کس مقصر نیست،ولی همیشه یک نفر باید تقاص پس دهد.
    زمستان آن سال شرایط یک گرگ نر را داشتم و به جای زندگی درخانه،درغاری متروک در دامنهﺀ کوه آتشفشانی مون ماریو زندگی می کردم.

    چندین غار در آن جا بود که اکثرآنها با بوته های خار مسدود شده بودند،جز دو غار مسکونی؛در یکی از آنها من زندگی می کردم و در دیگری پیرمرد کهنه فروش گدایی به نام پولیتی زندگی می کرد· این کوهپایه خشک و بایرو دهانه غارها تاریک و دودزده بودند· همیشه جلوی غار پولیتی، تلی از کهنه پاره ها بود و ا و ساعتها آنها را زیرورو می کرد· جلوی غار من پیت بنزینی بود که با آن اجاق را روشن می کردیم· همسرم بچه به بغل ایستاده بود زغا ل ها را برای تند شدن آتش بهم می زد· داخل غاروسیع،خشک و تمیز بود و در ا نتهای آن تشکی پهن کرده و لباسهایمان را ا ز میخ آویزا ن کرده بودیم·خانواذه ام را در غار گذاشتم و خودم برای پیدا کردن کار به رم رفتم· در آن جا کارگر خاکبرداری بودم· زمستان که شد نمی دانم چرا کم کم تعداد کارگرهای خاکبرداری را کم کردند· مجبور شدم دنبال کار بگردم اما هر کاری که پیدا می کردم موقتی بود و دوباره بیکار می شدم·
    شبها وقتی به غار بر می گشتم در کورسوی چراغ روغنی ،همسرم بچه به بغل روی تشک نشسته و بچه هایم در حال بازی بودند،همگی نگاه گرسنه شا ن را به من می دوختند· واقعا خودم را گرگ نری در میا ن خانواده گرگها می دیدم که اگر چیزی برای خوردن آنها پیدا نکنم یکی از همین روزها مرا تکه پاره می کنند· پولیتی، مهربان،کم حرف با آن ریشهای سفید شبیه قدیسان بود،ولی دهانش را که باز می کرد آدم بی سروپایی به نظر می رسید· گاهی به من می گفت :« چرا این همه بچه پس انداختی؟

    که زجر بکشی؟

    چرا ته سیگار جمع نمی کنی؟

    با ته سیگار می توانی همیشه کمی پول داشته باشی· » اما من خودم را آنقدر احمق فرض نمی کردم که تمام روز انرژی ام را صرف جمع کردن ته سیگارها کنم· بیشتر دوست داشتم نان بازوی خودم را بخورم·
    یک شب در اوج ناامیدی به همسرم گفتم:« دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم می دانی چه فکری دارم؛ گوشه خیابان کمین کنم و اولین کسی که رد شد···»
    همسرم حرفم را قطع کرد و گفت:« می خواهی کاری کنی که بروی زندان؟!»
     توی زندان حداقل چیزی برای خوردن پیدا می شود·
     توی زندان حداقل چیزی برای خوردن پیدا می شود·  تو شاید ولی ما چی؟

    این حرفش را قبول داشتم· پولیتی کلیسایی را پیشنهاد داد که در آنجا گدایی می کرد و خوب می شناخت· او به من گفت اگر شبی خود را در یکی از کلیساها مخفی کنم با کمی زرنگی صبح می توانم بی آنکه دیده شوم فرار کنم ولی دقت کن کشیش ها احمق نیستند و اشیای با ارزش را در گاو صندوق نگه می دارند و فقط تابوت کوچک را جلوی دید قرار می گذارند· وقتی که توانستم ا جنا س کهنه او را بفروشم توانایی هایم را باور کرد· خلاصه این فکر از سرمان بیرون نمی رفت· چند روز را صرف بحث و فکر کردن روی این نقشه گذراندیم· فکرش مثل کنه رهایمان نمی کرد· اگر لحظه ای از آن غافل می شدیم دوباره مثل برق به ذهنمان می رسید· پیشنهاد وسوسه کننده ای بود آن را با همسرم در میان گذاشتم· همسرم خیلی مذهبی بود در روستا که زندگی می کردیم بیشتر وقتش را در کلیسا می گذراند تا خانه· ناگهان فریاد کشید:« مگر دیوانه شدی!

    » من این عصبانیت را پیش بینی می کردم و گفتم:« این کار دزدی نیست· مگر چیزهایی که داخل کلیساست برای نیازمندان نیست؟» همسرم که دودل بود پرسید:« چه فکری داری؟» «فکرت را مشغول نکن فقط جواب مرا بده،مگر در کتاب مقدس گفته نشده که گرسنگان را سیر کنید؟» « چرا·» « مگر ما گرسنه نیستیم؟» « درسته·» « پس دست به کار می شویم و یک کار درست حسابی انجام می دهیم·» به او گفتم چون نمی خواهم تو را تنها بگذارم تو هم با من می آیی اینطوری اگر دستگیر شدیم با هم به زندان می رویم· «پس بچه ها چی؟» « بچه ها به پولیتی می سپاریم،از آن گذشته خدا بزرگ ا ست» وقتی به توافق زسیدیم موضوع را با پولیتی در میان گذاشتیم ا و پس ا ز بررسی نقشه با آن موافقت کرد· بالاخره در حالیکه ریشهایش را مرتب می کرد گفت:« دومینکو به حرف من پیرمرد گوش کن به قلب های نقره ای کاری نداشته باش،ارزش زیادی ندارند جواهرات را بردار·» وقتی که به پولیتی،ریش وژستی که هنگام سفارش کردن داشت فکر می کنم خنده ام می گیرد· فردا صبح بچه ها را پیش پولیتی گذاشتیم و مثل دو گرگ گرسنه که از کوه ها به سمت روستا می روند،با ترا موا به رم رفتیم· وا قعا اگر کسی ما را می دید با گرگ اشتباه می گرفت· زنم عصبانی با موها ی زرد وفرفری که روی سرش مثل یک مشعل بود،کوتاه و خپل بود و شانه و بالاتنه پهنی داشت و من لاغر،با ریشهای سیاه و چشمانی براق و گودافتاده و صورتی پر از خراش تیغ های چاقو· مقصد ما کلیسای قدیمی در حوالی منطقه کورسو بود· دورتادور کلیسا توسط خانه ها احاطه شده بود ازاین رو همیشه تاریک بود· بنایی بزرگ با ستونهای متعدد،شبستانهای باریک و کلیساهای کوچک که از دیوارهای آن ویترینهایی پر از قلبهای نقره ای و طلایی آویخته بود· من قبلا به ویترینهای کوچک نگاهی انداخته بودم،بین قلبها گردنبندی لاجوردی که برروی مخملی قرمز رنگ قرار داشت نظرم را جلب کرد· آ ن جا یکی از کلیساهای موقوفه مریم مقدس بود،در بالای محراب مجسمه حضرت مریم به اندازه طبیعی قرار داشت که سرتاسر آن نقاشی شده و هاله ای از نور لامپها سرش را احاطه کرده بود و پاهایش تا نیمه با دسته گل و شمعدان پوشیده شده بود· قبل از ورود ما به کلیسا، شب شده بود و توانستیم بدون جلب توجه پشت محرابی که ویترین در آن قرار داشت،مخفی شویم· روی سه،چهار پله ای که آن جا بود نشستیم· کمی بعد صدای خادم کلیسا را شنیدیم که غرولند کنان با قدمهایی بلند راه می رفت و داد می زد:« در بسته است ··· بسته است ··· » ولی به پشت محراب سری نزد و جز دو چراغ کم نورقرمزرنگ در هر گوشه همه لامپها را خاموش کرد· و حالا: درتاریکی مطلق،در فضایی تنگ مابین محراب و دیواربا هیجان، پچ پچ کنان در گوش همسرم گفتم:« عجله کن،باید سریع کار کنیم ··· در ویترین را بازکن·» « صبرکن ··· چرا عجله می کنی·» بعد از مخفیگاهمان خارج شد،به وسط کلیسا رفت،زانو زد و صلیب کشید،به عقب رفت یک بار د یگرتعظیم کرد و دوباره صلیب کشید· در گوشه ای روی زمین زانو زد و دستا نش را به نشانه دعا بهم فشرد· با خود فکر کردم چه دعایی می کند،متوجه شدم که هنوز شک دارد ا و می خوا ست تا جایی که ممکن است خود را ا ز این کار کنار بکشد· سرش را پایین انداخته بود و چهره اش در زیر خرمن موهایش پنهان شد· هرا زگاهی چهره اش در زیر نور قرمز رنگ دیده می شد لبانش تکان می خورد،دوباره تعظیم کرد· با نگرانی به سمتش رفتم و آرام گفتم:« تو می توانی در خانه حسابی دعا کنی!

    اینطور نیست ··· » با عصبا نیت گفت:« راحتم بگذا ر··· کلیسا بزرگ ا ست،برو بگرد ··· واقعا می خواهی این جا بمانی؟

    » با صدایی گرفته گفتم:« می خواهی تا وقتی که تو دعا می کنی من ویترین را باز کنم؟» غرغرکنان گفت:« من هیچ نمی خواهم ··· زود باش ابزار را به من بده··· » ابزا ریک قیچی برای باز کردن آن ویترین شکستنی بود که خیلی به درد می خورد· قیچی را به ا و دادم و دور شدم· نمی دانستم چه کار کنم،شروع به راه رفتن در کلیسا کردم· در سایه روشن ترس وجودم را فرا گرفت،ترس از طاق قوسهای بلند و تاریک که کوچکترین صدایی را منعکس می کرد،از آن محراب بزرگ و با شکوه که پر بود از سکه های طلایی نیمه براق و از اتاقکهای سیاه و بسته اعتراف· در تاریکی به دیوار شبستانهای کناری خوردم· روی پنجه پاهایم تا جلوی در رفتم،خودم را بین نیمکتهای خالی ا نتها دیدم و این احساس بدی به من می داد انگار کسی تعقیبم می کرد· سعی کردم در را باز کنم ولی محکم بسته شده بود به شبستان سمت چپ رفتم مقابل مقبره ای که با نور قرمز روشن شده بود نشستم؛ این مقبره داخل دیوار قرار داشت با سنگ مرمرسیاه رنگی که روی آن دو تندیس در دو طرفش: مجسمه،اسکلتی با یک داس که زنی برهنه با موهای افشان را در آغوش گرفته بود هردو مجسمه از سنگ مرمر زرد بودند که فوق العاده تراشیده شده بودند· مات و مبهوت مانده بودم در آن تاریکی به نظرم می آمد چشمانشان تکان می خورد،احساس می کردم مجسمه زن می خواهد از چنگال اسکلت فرار کند ولی اسکلت او را عاشقانه در آغوش گرفته ا ست· به یاد غار،پولیتی و بچه هایم افتادم با خود گفتم اگر الان پیشنهاد بدهند برگرد یا دوباره تصمیم بگیر،با ز هم همین کار را می کردم یا کاری در همین حد انجام می دادم چون دست تقدیر مرا به این کلیسا نیاورده بود،خودم این راه را انتخاب کرده بودم· غرق این افکار بودم که خوابی،خالی ا زرویا به سراغم آمد· انگار مانند یک جسد در سرمای شبستان یخ زده بودم: خوابم برده بود و متوجه چیزی نبودم· ناگهان کسی تکانم دا د،من که در خواب عمیق فرو رفته بودم غرغرکنا ن گفتم:« ا ··· آرام ··· چه می خواهی؟

    » اما هم چنان تکانم می داد چشمهایم را باز کردم،در اطرافم چند نفر را دیدم: خادم کلیسا با چشمانی گشاد نگاه می کرد،کشیش محل با موهایی سفید و ژولیده که دکمه های عبایش باز بود به همراه دو،سه مامور وهمسرم هم در میان آنها بود· بی آنکه تکانی بخورم گفتم:« راحتم بگذارید،خانه ای نداریم به همین خاطر آمده ایم در کلیسا خوابیده ایم· » یکی از ماموران چیزی را به من نشان داد که خواب از سرم پرید: گردنبند لاجوردی و پرسید:« این را هم برداشتی تا با آ ن بخوابی ؟

    » « به عنوان تسبیح برداشتم » بعد از کلی توضیحات به ما دستبند زدند و از کلیسا بیرونمان کردند· هنوز هوا تاریک بود، نم نم باران خاک خیابانهای خلوت را مرطوب کرده بود· با قدمهایی سریع با سری افتاده در بین ماموران پیش می رفتم،همسر بیچاره ام که جلوی من بود را نگاه می کردم: کوتاه و خپل با پیراهنی کوتاه و موهای فرفری· دلم به حالش سوخت به یکی ا زماموران گفتم:« برای همسر و بچه هایم متاسفم· » پرسید:« بچه ها یت کجا هستند؟

    » من برای او توضیح دادم· از من پرسید:« تو واقعا یک پدر خانواده ای؟

    پس چرا به بچه ها یت فکر نمی کنی؟

    » جواب دادم:« چون به بچه ها یم فکر می کنم الان ا ین جا هستم » در اداره پلیس مردی قدبلند پشت میز نشسته بود در حالیکه به ما نگاه می کرد گفت:« دزدان حرمت شکن » ناگهان همسرم با فریادهای وحشتناکی گفت:« به خدا قسم می خورم که من مقصر نیستم » من ا ین صدا برایم آشنا بود مات و مبهوت مانده بودم· « خب پس شوهرت مقصر ا ست؟

    » « نه او هم مقصر نیست » « خب، پس حتما من مقصرم ··· » « آ ن گردنبند دست تو چه می کرد؟

    » « حضرت مریم از محراب پایین آمد، در ویترین را باز کرد و خودش گردنبند را به من دا د » « حضرت مریم ··· مطمئنی؟!

    قیچی چطور؟

    آ ن را هم حضرت مریم به تو دا د؟

    » همسرم دستهایش را بالا گرفت و گفت:« اگر دروغ بگویم بمیرم » نمی دانم بازجویی چقدر طول کشید اما من اصرا ر داشتم که چیزی نمی دانم و چیزی ندید م · همسرم مرتبا تکرا ر می کرد که حضرت مریم گردنبند را به من دا ده ا ست · هرازگاهی فریاد می زد:« مرد، در برابر این معجزه زانو بزن· » دیگران می گفتند یا ا و دیوانه است یا هیجان زده· بالا خره او را در حالیکه فریاد می زد و حضرت مریم را به یاری می طلبید به درمانگاه برد م· سپس افسر پلیس خواست دلیل فریادهای همسرم را بدانم و ا ین که آیا ا و دیوانه ا ست· من گفتم:« خدا می داند » داشتم فکر می کردم دیوانگان مجازات ندارند و ا و در پناه هذیانهایش در امان خواهد بود· بعد فهمیدم آنچه را همسرم گفته بود حقیقت داشت و افسوس خوردم چرا با چشمان خودم ندید م که مریم مقدس از محراب پایین آمده،در ویترین را باز کرده و گردنبند را به همسرم دا ده ا ست·

Rosa در لاتین به معنای گل سرخ می باشد. از آغاز تاریخ، گل سرخ بیش از همه گلها در قلوب بشر جای گرفته و از وقتی که مردم از زیبایی درخشان گل، آگاهی یافته اند، گل سرخ یک سرو گردن از آنها بلند تر بوده است. گل سرخ میراث بزرگی از افسانه و تاریخ را به همراه دارد. ● تاریخچه گل سرخ: Rosa در لاتین به معنای گل سرخ می باشد. از آغاز تاریخ، گل سرخ بیش از همه گلها در قلوب بشر جای گرفته و از وقتی ...

رابطه مفهوم شرعي «گناه» و مفهوم حقوقي «جرم» و نسبت «تحريم» و «تجريم» چکيده در سياست‌ جنايي تقنيني جمهوري اسلامي ايران علاوه بر اعمال و رفتارهاي جرم‌انگاري‌شده توسط قوه قانون‌گذاري، محرّمات شرعي نيز قابل تعقيب و کيفر دانسته شده‌‌اند. چنين قولي

مقدمه مسیحیت ، همانند بسیاری از کیشهای خاورزمین ، دینی بود که مخصوصا ادعای نجات بشریت را داشت ، توفیق بی مانند این دین در گرواندن جمعیت های انبوه شهرهای بزرگ روم در عصر امپراتوان به خود ،توجه مقامات رومی را به آن جلب کرد . مسیحیان چون از به رسمیت شناختن دین دولتی یا کیش پرستش امپراتور سر باز می زدند ، و چون از شرکت جستن در مراسم نسبتا سهل انگارانه آن خودداری می کردند ، خرابکار ...

پيشگفتار اين مطالعات دير انجام که با ادبيات معاصر امريکا آغاز شد طولي نکشيد که سر زندگي اصالت و توانايي اين ادبيات ،همه حواسم را به خود مشغول داشت . فاکنر ،اونيل و همينگوي نويسندگان ژرف انديش و قدرتمندي بودند که مقام رمان و نمايش امريکا را تا حد ر

ادبیّات و قرون وسطی در هر حال تا آنجا که ارتباط به ادبیّات و نقد ادبی دارد جامعۀ قرون وسطی که بر اساس نظام فئودالی استقرار داشت مخصوصاً در دوره بعد از تماس با دنیای اسلام آثار ادبی ارزنده یی در زبانهای محلّی به وجود آورد که از آنجمله در ادب فرانسوی شانسون دو رولان ( اوایل قرن12)، در ادب اسپانیایی منظومۀ ال سید ( حدود 1140 ) و در ادب آلمانی منظومۀ معروف به نیبلونگون لید ( حدود ...

■ موزاییک و نقاشی همچنان که کارهای کلیسا سازی در دوره کنستانتین و جانشینانش به منظور برآوردن نیازهای فوری مسیحیان برای برگزاری مراسم دینی آغاز می شود و ناگهان جنبه ای رسمی و همگانی پیدا می کند، برنامه های گسترده تزیین کلیساها نیز ضروری می شود. برای تبلیغ تمام جنبه های متنوع دین جدید – شریعت، روایتهای نقلی و نمادهای آن و برای آموزش دادن و تهذیب کردن معتقدان، صدها متر مربع دیوار ...

مقدمه برای فهم تغییرات ما با ید به زیر سطح اشیا و حوادث بنگریم و بکوشیم آنچه را که در ذهن مردم روی می داد و می گذشت پیدا کنیم زیرا عمل و اقدام به آن صورت که ما آن را می بینیم خود نتیجه ای از مجموعه ی افکار و شهوات ، تعصبات و خرافات ، امید ها و ترس هاست و هرگز هیچ اقدام و عملی را نمی توان به تنهایی و بدون توجه به عللی که به آن عمل منتهی شده است فهمید . توفان تغییرات بزرگی که در ...

{وَاللّهُ يَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ} [البقره : 213]وخداوند هر کسي را که بخواهد به راه راست رهنمود ميناميد. در ابتدا بگويم چيزي که من الآن به آن رسيده ام بر گرفته از يک حالت اهمال وبي مبالاتي است. داستان زندگي من از زماني شروع

فصل اول کلیات بودجه و نقض دولت در اقتصاد نظام اجزاء نظام اجتماعی مجموعه نقشها دوره ابتدایی دولیت و سیر تحول وظایف آن تحولات صنعت نظام سیاسی- مجموعه‌ای از نقشها که برای ایجاد امنیت در جامعه بوجود می‌آید و در مواقع ضروری نیز می‌تواند از خشونت نیز استفاده کرد. 1- ایجاد امنیت از نظر سنت‌آگوستین منشاء اصلی تشکیل دولت 2- نظم و قانون 3- عدالت دولت که نهاد اصلی و پایه در هر سیستم سیاسی ...

مقدمه اي بر اوضاع جغرافيايي شهر سلطانيه شهر سلطانيه در 47 کيلومتري سمت شرق زنجان قرار گرفته است. اين منطقه از شمال به بخش طارم عليا، از غرب به بخش حومه از شهرستان زنجان، از جنوب به شهرستان خدابنده و از شرق به شهرستان ابهر محدود بوده و 940 کيلوم

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول