کیمیای جان
درنیمه قرن بیستم کسانی در جهان پیدا شدند وملتی را نیز با این افسون برانگیختندکه نژاد ما برترین نژادهای جهان است و خود را مجاز دانستند به بهانه « گسترش فضای حیاتی » به سرزمینها ومال وجان ملل دیگر تجاوز کنند و برای آنان حق حیات قائل نشوند ! وقتی انسان این واقعه بزرگ را به یاد میآورد دچار شگفتی میشود که خودپرستی آدمیان را به کجا میکشاند ! اگرمحمود غزنوی ، هزارسال پیش ، «انگشت در کرده بود در همه جهان » و برای جلب حمایت خلیفه عباسی هرجا قرمطی وشیعه میجست بردار میکشید ، فاجعه نژادپرستی نازیها درقرن بیستم در دل مغرب زمین و مهد تمدن اروپا پدید آمد و به نابودی میلیونها تن افراد بشری انجامید و حال آنکه مقارن همان سالها جرج مور نویسنده ایرلندی (18251933م.) مینوشت : « سرانجام به این نکته میرسیم که بیش از یک نژاد دردنیا وجود ندارد : نژاد انسانیت ».
کسانی که کوشیدهاند در هر زمینه از خودخواهی و تنگ مشربی و ستم ورزی بشر بکاهند و اورا به دیگرخواهی وسعه صدر وانصاف رهنمون شوند بیگمان خدمتگزاران بزرگ عالم انسانیت بودهاند . پیامبران خدا و ادیان آسمانی ، افراد بشر را به شناخت خدای یگانه و همدلی و همآهنگی با یکدیگر و رافت و رحمت به همه آفریدگان او فرا خواندهاند . ازآنان که بگذریم اندیشه ورانی نیز با الهام از همین سرچشمه روشن آثاری پدید آوردهاند که مبشر انسانیت است و بلنداندیشی و تسامح . یکی ازاین گونه آثار گرانقدر ترجیعبند مشهور سید احمد هاتف اصفهانی شاعر قرن دوازدهم هجری است که برجستهترین اثر این شاعر نیز هست و درحقیقت همین اثرست که ، با وجود دیگر اشعار فارسی و عربی وی ، او را در ادب فارسی چنین بلند آوازه کرده است !
این شعربا نیایش خداوند شروع میشود ، با زبانی عارفانه و عاشقانه . خدا معشوق و محبوب است و هرچه هست از اوست ونثار او. کسی نمیتواند به او دل نسپارد . درعین حال در راه رسیدن به او دشواریها وجود دارد : وسوسه ، تردید ، کوتاه همتی ، لغزش … اما رهرو این طریق درپیشگاه خدا اهل تسلیم و رضاست و مولوی وار«بر قهر و لطف وی بجد عاشق» است . این است سرآغاز زیبای ترجیع بند هاتف :
ای فدای تو هم دل وهم جان
دل فدای تو ، چون تویی دلبر
دل رهاندن زدست تو مشکل
راه وصل تو ، راه پر آسیب
بندگانیم جان و دل بر کف
گر سر صلح داری ، اینک دل
وی نثار رهت هم این و هم آن
جان نثار تو ، چون تویی جانان
جان فشاندن به پای تو آسان
درد عشق تو، درد بی درمان
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
ورسر جنگ داری، اینک جان
صحنه اول سیرسالک است در شبی که شور عشق وحیرت او را به هرطرف میکشاند ، در جستجو و تکاپوست ، تا به خلوتی میرسد که نور حق آن را روشن کرده است نه آتش . اگر آتشی دیده میشود از آن گونه است که آن شب موسی ابن عمران درکوه طور دید . توصیف شاعر از بزم مغان ، با یاد همه مناسبات آن زنده و شورانگیزست . وقتی رهرو جوینده حال وشوق یزدان پرستی آنان را میبیند از کاستی اخلاص خویش شرمنده میشود . دراین مجلس همه چیز رنگی از آتش دارد . ساقی «آتش دست» است و ساغری از باده عشق حق که براو مینوشاند خود «آتشی است سوزان». چندان که حجابهای ظاهر را میسوزاند و او مست میافتد . مستیی که درشعر عرفانی مطرح است مستی از عشق خداست ، عالمی فراسوی حدود ظاهری که درآن دل وجان پذیرای حقایق عرفان ومستعد کشف و شهود میشود . در حقیقت گشایش درهای معرفت و حقیقت است . در واژگان عرفان شاید هیچ کلمهای را پرمعنی تر و پهناورتر از عشق نتوان یافت . عارفان در حقیقت همه اخلاص و خضوع وخشوع خویش را نسبت به خدا وآرزوهای متعالیشان را دراین کلمه گنجانده و آن را غایت مقصود و اوج پرواز اندیشه و عواطف انسان قراردادهاند ، عشقی بزرگ که از یک سو متوجه آفریدگارست و از سویی دیگر همه موجودات رادربرمیگیرد .
مطلع بند دوم نیز خطاب به معشوق است وبیان دل بستگی جاودانه به او.برخورد پدر نصیحتگر با عاشق ، مظهری است از معارضه عقل و عشق درآثار عرفانی . بیت پنجم نمودار تسلیم به مشیت الهی و عشق است . اگر شاعردر بخش نخستین در آتشگاه مغان نیز نورعشق به خدا را جلوهگر میدید اینک درگفتگو با دختر ترسا در کلیسا ، یعنی مرحله وجایگاهی دیگر برای نیایش ، سئوال و جوابی باریک طرح میشود . بین این مخاطب و آغاز بند تناسبی ظریف وجود دارد. اما پرسش آن است که در پرستش خدای یگانه ، اقنومهای سه گانه : آب ، ابن و روحالقدس چه وجهی دارد ؟ تا کی باید اینها مانع راه یافتن به وحدت باشد ؟ و پاسخ که از لب شیرین دلبر ترسا با شکرخند همراه است تعبیری است زیبا از وحدت ، مبنی براین که شاهد ازلی درسه آیینه تجلی کرده است ، تفاوت درتعبیرست وگرنه پرنیان و حریرو پرند هرسه جز ابریشم نیست و باز درهمین کلیساست که وقتی بانگ ناقوس برمیخیزد ، ناقوس بیجان ندای حقیقت درمیدهد و در هر طنین خود یک سخن را تکرار میکند