الاغ ناسپاس
مردی بود که کارش آبرسانی بود. او الاغی داشت که بر اثر کشیدن بارهای مشقتبار، پشتش خمیده بود و زخمهای بدی داشت؛ به طوری که شب و روز آرزوی مرگ میکرد. از طرفی سیخ آهنین سقا، دو طرف دمش را پر از زخم نموده بود. روزی رئیس طویلههای شاه، که رفاقتی با آن سقا داشت، آن الاغ را رنجور دید و به سقا گفت: چند روز این خر را به من بده، تا در طویله شاه، قوت خود را بازیابد.
سقا با شادمانی، الاغ خود را به او سپرد و آن الاغ از زحمت جانکاه نجات یافت و به طویله شاه رفت. در آنجا دید که اسبهای جنگی، بهترین خوراکها را دارند و همه از عیش و نوش، چاق و فربه میباشند و غلامان از هر سو به آنها خدمت میکنند و محل سکونت آنها را آب و جارو مینمایند... آن الاغ سر به آسمان بلند کرد و گفت: ای خدای بزرگ! گیرم که من خرم، مگر مخلوق تو نیستم؟ چرا باید این همه زار و لاغر و بیچاره باشم، ولی اسبهای شاه این همه در ناز و نعمت و شادی به سر برند:
حال این اسبان چنین خوش بانوا
من چه مخصوصم بتعذیب و بلا
پس از مدتی، اعلام شد که دشمن برای جنگ آمده است. باید سپاه شاه، به دفع دشمن بپردازد و همه اسبان را به میدان جنگ بردند. وقتی که آن اسبها از جنگ بازگشتند، بدنشان پر از زخم شده بود، پاهای آنها را محکم با نوار میبستند، و نعلبندان برای اصلاح سمهای آنها ایستاده بودند. بدنهایشان را میشکافتند تا تیرها را خارج سازند...
وقتی که الاغ، وضع دلخراش آنها را دید، فقر و بیچارگی خود را از یاد برد و گفت: ای خدای بزرگ، من بهمان بینوایی و بیچارگی، خشنود هستم:
چون خر آن را دید پس گفت ای خدا
من بفقر و عافیت دادم رضا
زان نوا بیزارم و زین زخم زشت
هر که خواهد عافیت، دنیا به هشت آری ای برادر! فریب زیبائیهای چند روزه دنیا را مخور، که در کنار دانههایش دامها وجود دارد. به رضای خدا خشنود باش و ناشکری نکن و در هر حال سپاسگزار باش. اگر عافیت و سعادت میخواهی، دلبستگی به دنیا را رها کن.
الاغ بیچاره و کیفر توبه شکن
مردی بود که کارش لباسشویی بود. او الاغی فرتوت داشت که از بامداد تا شامگاه در زمین سنگلاخ رفت و آمد میکرد و با بدبختی و سرگردانی، بسر میبرد.
در چند فرسخی آنجا جنگلی وجود داشت، که شیری در آن زندگی میکرد. کار شیر شکار حیوانات بود. شیر در یکی از روزها با یک فیل گلاویز شد و خسته و درمانده گردید، به طوری که نتوانست حیوانی را شکار کند. سایر درندگان که جیرهخوار شیر بودند، درماندگی شیر را دریافتند و اندوهگین شدند. شیر به آنها گفت: به روباه بگوئید نزد من بیاید! روباه را خبر کردند. او نزد شیر آمد و شیر گفت: برو بیابان، گاو یا خری را پیدا کن و با مکر و حیله به اینجا بیاور، که سخت گرسنه هستیم: