محمد فرخی یزدی (۱۲۶۸ - ۱۳۱۹ خورشیدی) فرزند محمد ابراهیم سمسار یزدی شاعر بنام معاصر ایران در سال ۱۲۶۸ خورشیدی در یزد زاده شد.علوم مقدماتی را در یزد فرا گرفت و از شانزده سالگی به کار مشغول گردبد.
فرخی در همان اوایل جوانی به سرودن اشعار اجتماعی با مضامین بکر و بی سابقه پرداخت.
وی از اول تا آخر با زور و زور گویی مخالفت میورزید.
از خواندن شعری که در نوروز سال ۱۲۸۹ در بین اجتماع مردم خوانده بود،حاکم شهر یزد آن را در مزمت خود احساس کرده دستور داد تا دهان فرخی را با سوزن و نخ دوخته رهسپار زندانش ساختند.
سرانجام بر اثر فشار مردم بر دولت بعد از دوماه تحمل زجر و شکنجه از زندان آزاد گردید و به تهران عزیمت نمود.
به مجرد رسیدن به تهران مقالات و اشعار مهیجی را در باره آزادی و بر ضد استبداد و زور و زورگویی در جراید به نشر سپرد و توجه طبقات رنج کشیده ایران را بخود جلب نمود.
در جریان جنگ جهانی اول(۱۹۱۴ - ۱۹۱۸ میلادی/ ۱۲۹۷ - ۱۲۹۳ خورشیدی) رهسپار بغداد و کربلا شد، در آنجا تحت پیگرد انگلیسها واقع شد، از آنجا از طریق موصل میخواست مخفیانه داخل ایران شود که در کمین روسها (تزاریها) افتاد و زندانی گشت.
فرخی در سال ۱۳۰۰ روزنامه «توفان» را منتشر ساخت.
در جشن دهمین سالگرد انقلاب کبیر سوسیالیستیاکتبر کبیر به اتحاد شوروی سفر نمود و بعد از مدت یازده روز اقامت به ایران بازگشت، سفرنامه خویش را درروزنامه توفان به نشر سپرد، به از چند شماره روزنامه توقیف و سفرنامه نا تمام ماند.
در سال ۱۳۰۷ خ.
بهنمایندگی از مردم به مجلس شورای راه یافت.
درمجلس نیز با مخالفتهای شدید بدخواهان واقع شد.
فرخی یزدیسرانجام از طریق شوروی به برلن رفت و در مجله «پیکار» چاپ برلن به نشر مقالات تند پرداخت، آخر به تقاضایدولت ایران از آلمان اخراج گردیده به ۱۳۱۲ ایران بازگشت، یکسال بعد از باز گشت زندانی و آخر به سال ۱۳۱۹ بهدستور رضاخان بعد از شکنجههای فراوان با آمپول هوا زندگی را پدرودگفت و از مدفن وی نیز اطلاع دقیقی در
دست نیست.
شاعر ِ لب دوخته
شهناز خسروی ShKh39@yahoo.com
تاریخ ِ نشر ِ حقیقت در سرتاسر ِ گیتی سرشار از بریدن ِ سر و زبان ، دوختن ِ دهان، تیغ وخنجراست.
گالیله حرف ِ خود را پس گرفت، جیور دانو برونو
درآتش بسوخت ، اسپینوزا تکفیر و تسفیق شد، روسو
در آواره گی بمرد و صدها و بل که هزاران مورد
دیگر.ازمیرزا جهانگیر خان ِ صوراسرافیل تا زهرا
کاظمی، همه و همه جان باختگان ِ راه ِ قلم را در
سرزمین ِ خودمان نیز می توان شاهد ِ مثال آورد.
27 مهر ِ امسال ، شصت و چهارمین سالگرد ِ خاموشی ِ شاعر و روزنامه نگار ِ
آزاده ، فرخی ِ یزدی بود.
به همین بهانه ستونِ کشته گان راه ِ قلم را به این
شاعر ِ میهن پرست اختصاص داده ایم.
آن چه در پی می آید شرح ِ مختصری از
زندگی ِ شاعر است از زبان ِ خود ِ او:
هنگامی که من به دنیا آمدم ، ناصر الدین شاه بر ایران حکومت می کرد.
البته
در این کار دست تنها نبود .هشتاد و پنج زن ومعشوقه با صدها مادر زن و
پیرزن به اضافه ی مقدار ِ زیادی پسر و دختر و نوه و نتیجه او را دوره کرده
بودند.
اینان ، ایران را مثل ِ گوشت ِ قربانی بین خود تقسیم کرده بودند .
هر
گوشه ای از مملکت در دستِ یکی از شاه زاده گان و نوه ها بود که خون ِ مردم
را توی ِ شیشه می کرد.
به هر حال از شرح ِ حال ِ خود بگویم ، مخلص پس از
چند سال خاک بازی در کوچه ها مثل ِ همه ی بچه ها به مدرسه رفتم (ببخشید
اشتباه کردم همه ی بچه ها که نمی توانتسند به مدرسه بروند ، از همان کودکی به
کاری مشغول می شدند تا تکه نانی به دست آورند.
بله فقط تکه نانی و دیگر
هیچ .
بچه ها که کاری پیدا نمی کردند ، پولی هم نداشتند تا به مدرسه بروند .)
مدرسه ای که من می رفتم ، مال ِ انگلیسی ها بود .
بیچاره انگلیسی ها خیلی
زحمت می کشیدند .
آنها هم درس می دادند و هم برای دولت خبرکشی می کردند
زحمت می کشیدند .
آنها هم درس می دادند و هم برای دولت خبرکشی می کردند ؛ اما انگلیسسی ها در عوض ِ این زحمت ، هر کاری می خواستند ، می کردند ؛ هم پول ِ مردم را بالا می کشیدند ، هم به مردم گرسنگی می دادند.
مثل ِ سگ ِ هار به جان ِ مردم افتاده بودند ، به مردم بد و بی راه می گفتند باز هم طلب کار بودند ، فکر می کردند از کره ی مریخ آمده اند یا از دماغ ِ فیل افتاده اند.
از 15 سالگی که مرا ترک ِ تحصیل دادند ، به ناچار از مدرسه بیرون آمدم.
درس ِ زنده گی را از کلاس ِ اول شروع کردم و با زنده گی ِ واقعی آشنا شدم.
از ابتدا به کارگری مشغول شدم، مدتی پارچه می بافتم و چند سالی هم کارگر ِ نانوایی بودم.
در مدرسه ی اجتماع ، چه چیزها که ندیدم ، حتی آردی که به ما می دادند تا نان کنیم و به نام ِ نان ِ گندم به خورد ِ خلق الله بدهیم ، پر بود از کاه و یونجه و خاک اره .
ساعتی از روزها را که کار نداشتیم با مردم بودم، در کارهای اجتماعی شرکت می کردم و کتاب و روزنامه می خواندم .
گاهی هم شعری می ساختم و برای مردم می خواندم .
با این که جوان بودم و کمتر از 20 سال داشتم ، از کار ِ شاعران ِ درباری و مداحی اصلا خوشم نمی آمد و از آنها بی زار بودم .
با این حال از شما چه پنهان من هم شعری در وصف ِ حاکم ِ شهر ساختم، شعر را برای حاکم نخواندم بل که برای مردم خواندم زیرا برای مردم ساخته بودم ؛ اما سرانجام به گوش ِ حاکم رسید .
حاکم ِ شهر دستور داد لب های مرا با نخ و سوزن به هم دوختند و به زندان انداختند." فرخی یزدی پس از رهایی از زندان به تهران آمد و در نشریات آن دوره به سرودن ِ اشعار و نوشتن ِ مقالات ِ افشاگرانه پرداخت .
در سال ِ 1298 شمسی که وثوق الدوله قرارداد ِ ننگین ِ تقسیم ِایران را امضا کرد، در روزنامه ها جسورانه به وثوق الدوله تاخته و شعرهای زیادی را علیه او منتشر ساخت که به سبب ِ آن ، چند ماهی در زندان ِ شهربانی ِ تهران محبوس گشت.
داد که دستور دیو خوی ز بیداد کشور ِ جم را به باد ِ بی هنری داد داد قراری که بی قراری ملت زآن به فلک می رسد ز ولوله و داد پس از کودتای رضا خان در سال ِ 1299 نیز دو سه ماهی در باغ ِ سردار اعتماد زندانی شد.
در سال 1300 شمسی روزنامه ی طوفان را منتشر کرد و در آن به طرفداری از توده ی رنج بر و دهقان پرداخت .
این شاعر ِ آزادی خواه در سال 1307 از طرف ِ مردم ِ یزد به عنوان ِ نماینده ی مجلس ِ شورای ِ ملی برگزیده شد.
خود ِ شاعر در این باره می گوید: "مخلص هم رفتم توی مجلس ِ شورای ملی اما در مجلس هم زیاد خوش نگذشت.
با این که صندلی های برقی داشت و همه ی وکلا خوابشان می برد ، ما دو سه نفر خوابمان که نمی برد ، هیچ ، پر رویی می کردیم ، فریاد ِ اعتراضمان بلند بود؛ حتا به دکتر رفتیم و گفتیم چرا در مجلس خوابمان نمی برد، در صورتی که جای مان گرم و نرم است و بقیه ی وکلا با خیال ِ راحت می خوابند ؟
دکتر پس از معاینه گفت:" علت ِ بی خوابی ِ شما این است که بقیه ی وکلا نماینده ی دولت هستند ولی شما دو سه نفر نماینده ی ملت." فرخی در مجلس نیز تامین ِ جانی نداشت.
به ناچار ایران را ترک کرده به برلین رفت.
در آن جا روزنامه ی نهضت را با مقالات ِ متعدد علیه ی استبداد منتشر ساخت .
در اواخر ِ سال 1311 به تهران بازگشت و تقریبا بقیه ی عمر ِ خود را در زندان های شهربانی ، قصر و ...
گذراند.
زندگی ِ شاعر به طرز ِ اسرار آمیزی خاتمه یافت .
در گزارش ِ اداره ی آگاهی در خصوص ِ تاریخ و علت ِ مرگ ِ او آمده است: "محمد فرخی فرزند ِ ابراهیم در تاریخ ِ 25/07/1318 به مرض ِ مالاریا و نفریت فوت کرده است ." ولی بعدها در ادعا نامه ی دادستان در محاکمه ی عمال ِ شهربانی ذکر شد : پزشک احمدی ، فرخی یزدی را با تزریق ِ آمپول ِ هوا به قتل رسانید.
بدین سان طومار ِ زنده گی این شاعر و روزنامه نگار ِ جسور و آزاد اندیش که شهرت اش را نه مدیون ِ شعر بل که زنده گی سراسر مبارزه و مرگ ِ فجیع اش است ، چنین در هم پیچیده شد بی آن که کسی نشانی از گور ِ او داشته باشد.
گویی " لورکا"[1] از زبان ِ او هم سروده است : عقابان ِ کوچک !( با آنان چنین گفتم) گور ِ من کجا خواهد بود؟
در دنباله ی دامن ِ من !( چنین گفت خورشید) در گلوگاه ِ من !( چنین گفت ماه) به هر تقدیر " فرخی یزدی " اکنون جزئی از خاک ِ ایران است ، هم چنان که لورکا جزئی از خاک ِ اسپانیا.
زندگی فرخی یزدی، شاعر آزادیخواه ایران در سال ۱۳۰۷ به نمایندگی یزد در مجلس انتخاب شد و یکی از دو نماینده اقلیت مجلس را تشکیل داد.
چه که از اقلیون دیگر کسی را در مجلس باقی نگذاشتند.
در مجلس دائما فحش میشنید و حتی یکبار زمانی که پداشت علیه یکی از وزرای نظامی کابینه صحبت میکرد، یکی از نمایندهها جلو آمد و به صورت او کوبید که خون از دماغش جاری شد.
شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام میرزا محمد متخلص به فرخی در سال ۱۲۶۷ قمری در یزد متولد شد.
در ۱۵ سالگی به علت روح آزادیخواهی و افکار روشن و شعری که علیه اولیای مدرسه سروده بود، از مدرسه اخراجشد.
پس از خروج از مدرسه به کارگری مشغول شد.
با طلوع مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات در ایران، فرخی به آن حزب پیوست و در ستایش آزادی چنین سرود :قسم به عزت و قدر مقام آزادی که روح بخش جهان است نام آزادی به پیش اهل جهان محترم بود آنکس که داشت از دل و جان احترام آزادیدر آن عصر مرسوم بود که در اعیاد، شعرا قصایدی میساختند و در مدح حکومت وقت درروز عید میخواندند.
فرخی با شعری رسما حکومت را به باد انتقاد گرفت ؛عید جم شد ای فریدون خو بت ایران پرست مستبدی خوی ضحاکی است این خو نه ز دستبه خاطر این شعر حاکم یزد بر او غضب کرد و دستور داد تا دهان فرخی را با نخ و سوزندوختند و او را به زندان انداختند.
چه که شاعری نبود که برای مدح این و آن شعر بگوید :خود تو میدانی نیم از شاعران چاپلوس کز برای سیم بنمایم کسی را پایبوسدر زندان با لبان دوخته شعری سرود و با مطلع زیر برای آزادیخواهان و دموکراتهای تهران فرستاد ؛شرح این قصه شنو از دو لب دوختهام تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهامپس از یکی دوماه از زندان فرار کرد و به تهران آمد و در جراید اشعار آبدار و مقالات موثر و تندی راجعبه آزادی ایران انتشار داد.
فرخی در اوایل جنگ جهانی اول به عراق مهاجرت کرد و مورد تعقیب انگلیسیهاقرار گرفت.
از بغداد به کربلا و از آنجا به موصل و از آنجا با پای پیاده و از بیراهه به ایران رجعت کرد.در تهران ترور شد، اما جان سالم بهدر برد.
با قرارداد ۱۹۱۹ به شدت مخالفت کرد و علیه رضا شاه موضعگرفت ؛کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت هیچ کس همچو تو بیدادگری یاد نداشتفرخی در سال ۱۳۰۰ شمسی روزنامه «طوفان» را منتشر کرد که به علت حقگویی و طرفداری از ملت درطول ۷ سال انتشار آن، ۱۵ بار توقیف شد.
اما فرخی به توقیف آن اعتنایی نداشت و افکار خود را درروزنامههای «ستاره شرق»، «قیام» و «پیکار»، منتشر میکرد.با انتشار مقالهی آتشین در «طوفان»، این روزنامه توقیف شد.
در این مقاله به شدت به کارهای رضاخان وسرکوب آزادیخواهان توسط او حمله شد و در آخر مقاله هم آمد ؛ «ما میدانیم که در قبال این صحبتها،حبس و تبعید و ضرب و شتم و هر نوع مصیبتی مستور است اما معتقدیم شکست به حق، گواراتر از پیروزیبه باطل است.»با انتشار مقالهی دیگری او را گرفتند و به سرباز خانهای در کرمان تبعید کردند.
دو ماه در زندان بود تابالاخره آزاد شد و به تهران آمد و به مبارزه ادامه داد.
روزنامهی طوفان فرخی، یکی از بهترین روزنامههایایران بود که با اشعار و مقالههای تند و صریحش مورد توجه مردم ایران قرار داشت.
مردم بسیاری از اشعاراو را حفظ بودند ؛شب چو دربستم و مست از می نابش کردم ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدر سال ۱۳۰۷ به نمایندگی یزد در مجلس انتخاب شد و یکی از دو نماینده اقلیت مجلس را تشکیل داد.
چه کهاز اقلیون دیگر کسی را در مجلس باقی نگذاشتند.
در مجلس دائما فحش میشنید و حتی یکبار زمانی کهداشت علیه یکی از وزرای نظامی کابینه صحبت میکرد، یکی از نمایندهها جلو آمد و به صورت او کوبید کهخون از دماغش جاری شد.
فرخی بعد از این اعلام کرد که امنیت جانی ندارد و گفت در کانون عدل و داد(مجلس) که این بلا را بر سر من میآورند، دیگر معلوم است در بیرون چه به روزم خواهندآورد.
چند شب وسایل زندگی و رختخوابش را به مجلس آورد و چند روز در مجلس به سربرد، تا اینکه مخفیانه از تهران خارج شد و به مسکو رفت.
در آنجا به دلیل انتقاد از رژیم کمونیستی نتوانست در مسکو بماند و به برلین رفت.
در برلیناز تعقب افکار آزادیخواهانهی خود دست برنداشت و در مجله پیکار بر علیه حکومتاستبدادی ایران مقالاتی را نوشت.
در این گیر و دار، تیمورتاش وزیر کابینه به برلین رفت وبا فرخی ملاقات کرد و به وی از طرف شاه اطمینان داد که به ایران بازگردد و بدون دغدغهبه سر برد.
شاعر خوش قریحه و آزادیخواه فریب خورده و از طرفی به علت تهیدستینتوانست در خارج به سر برد و با پای خود به سیاه چال بازگشت.با آمدنش به تهران دستگیر شد و به زندان افتاد.
بیش از یک سال در زندان بود که در سال ۱۳۱۶با خوردن تریاک تصمیم به خودکشی گرفت و این رباعی را به خط خود روی دیوار زندان نوشت ؛زین محبس تنگ درگشودم و رفتم زنجیر ستم پاره نمودم و رفتم بیچیز و گرسنه و تهیدست و فقیر زانسان که نخست آمده بودم رفتمپاسی از شب نگذشته بود که زندانبان حال او را درمییابد.
پزشک را خبر میکند و فرخی از مرگ نجاتپیدا میکند.
وی به خاطر "اسائهی ادب به مقام سلطنت" به ۳۰ ماه زندان محکوم شد و در طول محکمه هیچنگفت و در آخرین جلسه این جمله را بر زبان راند که ؛ «قضاوت نهایی با ملت است» و حکم را امضا نکرد.در زندان با وجود آنکه به شدت محتاج لباسی برای سرما و نیازمند تکه نانی برای سیر کردن خود بود وآرزوی یک لحظه استشاق هوای آزاد را میکشید، از راه خود دست برنداشت و اشعار زیر را سرود ؛پیش دشمن سپر افکندن من هست محال در ره دوست گر آماجگه تیر شومو ...بیگناهی گر به زندان با حال تباه ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیستزندانبانان گزارش دادند که فرخی در زندان شعر میگوید و بین زندانیان پخش میسازد.
پس او را به انفرادیمنتقل کردند و لباس و حمام و سلمانی و خوراک و سیگار را از او گرفتند تا بمیرد.
این سختیها چنان او رادر تنگنا گذاشته بود که مرگ را بزرگترین سعادت میدانست.بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود مرگ را هر روز میدیدم در نقاب زندگی و ...ای عمر برو که خسته کردی ما را ای مرگ بیا ز زندگی سیر شدمو یا ...فرخی چون در زندگانی نیست غیر از درد و غم ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کردهایمو یا ...زندگی کردن من مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردمتا اینکه روزی در غذایش سم ریختند، اما فرخی فهمید و آنرا نخورد.
سرانجام به دستور رضاخان و با آمپولهوای پزشک احمدی، به زندگی این بزرگمرد تاریخ شعر ایران خاتمه داده شد.
روزنامههای آن زمان مرگاو را اینچنین روایت کردند ؛ «فرخی را شبانه از زندان به مریضخانه بردند.
در آنجا پزشک احمدی وسرهنگ نیرومند رئیس زندان و چند جلاد دیگر حضور داشتند.
چند نفر او را روی تخت خواباندند و دست وپایش را محکم گرفتند تا مقاومت نکند.
پزشک احمدی آستینهایش را بالا زد.
هنگامی که دژخیمان شاه بر اوهجوم آوردند و در آن لحظات مرگ، باز از پا ننشست و فریاد برآورد که ؛ «هرگز دل ما زخصم در بیم نشد /در بیم ز صاحبان دیهیم نشد / ای جان به فدای آنکه پیش دشمن / تسلیم نمود جان و تسلیم نشد.» دهانش راگرفتند و احمدی سرنگ پر از هوا را در رگ او خالی کرد.
کمکم در حالت آن شاعر خفقان ایجاد شد.
بهخرخر افتاد و رنگش مانند قیر سیاه شد.
تشنج کرد و سرانجام بیجان شد.» (روزنامه «ستاره»، شماره ۱۷۱۵، مورخه ۵/۱۱/۱۳۲۲)مرگ او ضربهای سهمگین بر پیکر ادبیات و شعر ایران وارد آورد، چه که قرنها میگذرد تا چنین افرادی پابه عرصهی ظهور بگذارند.
وی از معدود پاک مردان روزگار ماست که از تمام علائق مادی و تجملاتزندگی دست شست و شجاعانه به استبداد حمله برد و جانش را در این راه گذاشت.
شکنجه و زندان و انفرادیو حتی مرگ باعث نشد تا از راهش دست بکشد و با استبداد سازش کند.
نام او بر بلندای تاریخ آزادی ایران،سالهای سال میدرخشد و راهش ادامه داده خواهد شد.به قول ولتر ؛ «حقایق را بگویید و مردم را آگاه سازید، ولی مطمئن باشید که کشته خواهید شد».
به راستی کهفرخی یزدی مرغ حق شبستان تاریخ ایران بود.
گزارشی درباره قتل محمد فرخی یزدی:مظفر شاهدی محمد فرخی یزدی شاعر بلندمرتبه و آزادیخواه ایران در سال 1267ش در یزد متولد شد و در 24 مهر ماه 1318 شدر بیمارستان زندان موقت شهربانی به قتل رسید.
پیش از او بسیاری از رجال، سیاستمداران وآزادیخواهان برجسته کشور که در صدر همه آنها سیدحسن مدرس قرار داشت با روشهایی مشابهجان خود را از دست داده بودند.
فرخی یزدی به هنگام مرگ بیش از دو سالی بود که به جرم «اسائهادب به بندگان اعلیحضرت همایون شاهنشاهی» در زندان به سر می برد.
قرار بود فرخی پس از سهسال زندان آزادی خود را بازیابد.
اما دستگاه مخوف شهربانی رضاشاه نظیر آنچه طی سالیان گذشتهمکرر انجام داده بود بار دیگر دست به کار قتلی شد و با آمپول هوای پزشک احمدی جلاد دهها تن ازمردمان آزاده این کشور در حمام بیمارستان زندان موقت شهربانی (و در تاریخ 24 مهر ماه 1318) بهحیات محمد فرخی یزدی شاعر آزادیخواه و دلیر خاتمه داده شد.
آنچه در زیر می آید گزارش فتح اللهبهزادی پزشکیار وقت بیمارستان زندان موقت شهربانی است که پس از سقوط رضاشاه از سریرسلطنت درباره روند و کیفیت به قتل رسیدن محمد فرخی یزدی به دادگاهی که جهت تعقیب جانیاندوره مذکور تشکیل شده بود ارائه داده است.
بهزادی و همکارش علی سینکی در شب حادثه دربیمارستان فوق کشیک داشته اند.
یادآور می شود که مدت کوتاهی قبل از شب حادثه محمد فرخییزدی را به عنوان زندانی ای که دچار بیماری شده است از بند و سلول مربوطه به بیمارستان منتقلکرده و در حمام!
بیمارستان بستری کرده بودند تا چنانکه دلخواهشان بود توسط پزشک احمدی مداوانمایند.
عین گفته های فتح الله بهزادی «....
قبلاً از طرف اداره زندان محمد یزدی سرپاسبان آمده، شیشه های پنجره اطاق حمام را گل سفیدزده و پنجره های اتاق حمام را گرفته و مسدود نمودند، و روز 21/7/18 فرخی را به آن اطاق انتقالدادند.
و دستور دادند که کسی حق ندارد به اطاق حمام داخل شود و درب را قفل کردند و کلیدش راهمراه خود بردند و نزد پایور نگهبانی بود و هر وقت که برای معاینه و دادن دستور دوایی لازم بود به پایورنگهبانی اطلاع داده و با حضور آنها عذا و دوا داده می شد و مجدداً درب را قفل و کلید آن را با خود میبردند تا روز 24/7/18 ساعت 30/17 [ساعت پنج و نیم بعداز ظهر] برحسب دستور یاور بردبار، رئیسزندان موقت مرا مأمور کردند که به منزل سلطان متنعم، پایور زندان بانوان رفته و از او عیادت کنم.
بندههم حسب الامر به وسیله اتومبیل ااری به منزل نامبرده عازم شدم و در موقع رفتن به دکتر احمدی کهدر بیمارستان بوده اظهار داشتم که طبق این یادداشت برای عیادت متنعم می روم.
قریب دو ساعت درمنزل متنعم بودم و دستورات دوایی نیز به ایشان دادم و با همان اتومبیل که آمده بودم مراجعت کردم،دیدم پزشک احمدی هم نیست.
از علی سینکی سؤال کردم چرا دکتر احمدی نماند؟
شاید اتفاقی رخبدهد.
علی سینکی جواب داد پس از رفتن شما پایور نگهبان دستور داد که ملافه های بیماران را کهجمع کرده اند بردار و چون از زندان بانوان انفرمیه خواسته اند به فوریت به آنجا برو و من هم از زندانخارج شده و با همان ملافه ها که برای شستن جمع شده بود با خود به زندان بانوان برده و پس ازمراجعت به زندان دیدم که پزشک احمدی نیست.
من [فتح الله بهزادی] از علی سینکی سؤال کردمکه احمدی کجاست؟
گفت رفته است.
از پشت پنجره بیمارستان صدا کردم که کلید را بیاورید تا شامفرخی را بدهیم.
جواب دادند که فرخی گفته است امشب شام نمی خورم.
ساعت بین نه و نیم و دهبود که نیرومند وارد زندان شده و پایور نگهبان هم از عقب ایشان بودند.
صبح که آقای دکتر هاشمی آمدند پس از آنکه تمام اتاق را بازدید نمودند برای عیادت فرخی آمد دم پنجره بیمارستان بنده صدا زدمآژدان کلید را بیاورید که هم چای فرخی را بدهم و هم دکتر او را معاینه کند.
کلید را آوردند درب اتاق فرخی را باز کردند.
دکتر هاشمی به جلو بنده از عقب ایشان پایور نگهبان یزدی هم از رفقای ما داخلشده و علی سینکی هم با ما بود.
مشاهده کردم که فرخی روی تخت برخلاف همیشه دراز کشیدهاست.
چون همه روزه که وارد می شدیم به پا ایستاده و پس از سلام و تعارف چند بیتی اشعار ورباعی که ساخته بود برای ما می خواند.
وضعیت فرخی این طور بود: یک پایش از تخت آویزان و یکدستش روی تنه و جلو یقه پیراهم، یک دست دیگر او روی شکم، چشمانش باز و گودافتاده بود.
ازمشاهده این وضعیت دکتر هاشمی و من و علی چنان تکان خوردیم که یزدی و پایور نگهبان که همراهما بودند ملتفت به این موضوع شدند و پس از اینکه از اطاق خارج شدیم دکتر هاشمی با حالت رنگپریدگی باقی بود.
وقتی فرخی را مرده مشاهده کردم چون انتظار دیدن چنین وضعیتی را نداشتم تکانسختی خوردم و دکتر هاشمی مدت یک ساعت در حالت بهت بود و پشت میز نشسته ولی نمیتوانست دفتر نگهبانی و نسخه ها را بازدید کند.
روز قبل از فوتش وقتی وارد اتاق فرخی شدیم فرخیبه پا ایستاده تا دم درب ما را مشایعت کرد.
من با علی سینکی که خارج شدیم نزدیک بانک سپه بودیمبه علی گفتم بابا چطور شد که فرخی مرد و گفتم مگر آمپول کانف فرخی را که دستور دادم و دکترهاشمی داده بود به او نزدید؟
گفت آمپول را دکتر احمدی از من گرفت و گفت من خودم به فرخی میزنم و آمپول را از من گرفت و آنچه بنده می دانم از روی ایمان عرض کنم این است که فرخی به مرگطبیعی نمرده و غیرطبیعی مرده است و تا آن تاریخ معمول نبوده که دکتر احمدی آمپول را از علیسینکی یا انفرمیه های دیگر بگیرد و مثل مورد فرخی خودش به بیمار تزریق کند.
(دکتر احمدی صریحاًدر بازجویی گفته است که من هیچ وقت آمپولی به بیمار تزریق نکرده ام و این کارمربوط به انفرمیهاست).
بنابراین دکتر احمدی فرخی را کشته است.» تاریخ ِ نشر ِ حقیقت در سرتاسر ِ گیتی سرشار از بریدن ِ سر و زبان ، دوختن ِ دهان، تیغ وخنجراست.
گالیله حرف ِ خود را پس گرفت، جیور دانو برونو درآتش بسوخت ، اسپینوزا تکفیر و تسفیق شد، روسو در آواره گی بمرد و صدها و بل که هزاران مورد دیگر.ازمیرزا جهانگیر خان ِ صوراسرافیل تا زهرا کاظمی، همه و همه جان باختگان ِ راه ِ قلم را در سرزمین ِ خودمان نیز می توان شاهد ِ مثال آورد.