نیما یوشیج
(1315ق دهکده یوش در استان مازندران - 16 دی 1338خ.
شمیران)
نیما یوشیج نام هنری یا تخلص علی اسفندیاری پدر شعر نواست.
به خاطر سرودن شعر در وزنهای شکسته (غیر عروضی) از پیشگامان شعر نو فارسی به شمار میرود.
زندگینامه
نیما در سال 1276 هجری شمسی در دهکدهای به نام یوش، واقع در مازنداران چشم به جهان گشود..
خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده فرا گرفت ولی دلخوشی چندانی از آخوند ده نداشت چون او را شکنجه می داد و در کوچه باغها دنبال نیما می کرد .
پس از آن به تهران رفت و در مدرسه عالی سن لویی مشغول تحصیل شد ....
در مدرسه از بچهها کناره گیری می کرد و به گفته خود نیما با یکی از دوستانش مدام از مدرسه فرار می کرد و پس از مدتی با تشویق یکی از معلمهایش به نام نظام وفا به شعر گفتن مشغول گشت و در همان زمان با زبان فرانسه آشنایی یافت و به شعر گفتن به سبک خراسانی مشغول گشت.
در سال 1300 منظومه قصه رنگ پریده را سرود که در روزنامه میرزاده عشقی به چاپ رساند ...
در همان زمان بود که مخالفت بسیاری از شاعران پیرو سبک قدیم را برانگیخت....
شاعرانی چون: مهدی حمیدی، ملک الشعرای بهار و.....
به مخالفت و دشمنی با وی پرداختند و به مسخره و آزار وی دست زدند .
نیما سبک خاص خود را داشت وبه سبک شاعران قدیم شعر نمیسرود و در شعر او مصراعها کوتاه و بلند می شدند .
نیما پس از مدتی به تدریس در مدرسههای مختلف از جمله مدرسه عالی صنعتی تهران و همکاری با روزنامههای چون: مجله موسیقی، مجله کویر و......
پرداخت.
از معروفترین شعرهای نیما می توان به شعرهای افسانه، آی آدمها، ناقوس، مرغ آمین اشاره کرد.
نیما در 13 دی 1328 چشم از جهان فروبست...
فریاد می زنم ، من چهره ام گرفته !
من قایقم نشسته به خشکی !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست، یک دست بی صداست ، من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب، فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر فریاد من رسا ، من از برای راه خلاص خود و شما، فریاد می زنم ، فریاد می زنم!!
بیست ویک آبانماه سال روز تولد نیما یوشیج است.
به این مناسبت نامهای از او که حاوی نقطهنظرات اولیه پدر شعرنو ایران میباشد، در زیر میخوانید.
نیما یوشیج این نامه را خطاب به میرزادهعشقی شاعر و روزنامهنگار انقلابی و رومانتیک نوشته است.
میرزاده عشقی ناشر روزنامه تجددخواه قرن بیستم بود و زندگی خود را فدای اندیشههای ترقیخواهانه خود کرد.
نیما یوشیج در این نامه که دارای اهمیت زیادی است، درواقع وعده تحولی را که او با فعالیت شعریش آغاز کرده بود، نشان میدهد
زندگینامهٔ خود نوشت
در سال هزار وسیصد و پانزده هجری ( قمری)، ابراهیم نوری- مرد شجاع و عصبانی- از افراد یکی از دودمان های قدیمی شمال ایران محسوب می شد.
من پسر بزرگ او هستم.
پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله داری خود مشغول بود.
در پاییز همین سال، زمانی که او در مسقط الرأس ییلاقی خود « یوش» منزل داشت، من به دنیا آمدم.
پیوستگی من از طرف جده به گرجی های متواری از دیرزمانی دراین سرزمین میرسد.
زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخی بانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق- قشلاق میکنند و شب بالای.
کوهها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع میشوند از تمام دورهٔ بچگی خود، من بجز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ نشینی و تفریحات سادهٔ آنها در آرامش یکنواخت و کور و بیخبر از همه جا، چیزی به خاطر ندارم.
در همان دهکده که متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم.
او مرا در کوچه باغها دنبال می کرد و به باد شکنجه میگرفت.
پاهای نازک مرا به درخت های ریشه و گزنه دار میبست، با ترکههای بلند میزد و مرا مجبور میکرد به از برکردن نامه هایی که معمولا اهل خانوادهٔ دهاتی به هم می نویسند و خودش آنها را به هم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود.
اما یک سال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچکترم، لادبن، به یک مدرسهٔ کاتولیک واداشتند در سال هزار وسیصد و پانزده هجری ( قمری)، ابراهیم نوری- مرد شجاع و عصبانی- از افراد یکی از دودمان های قدیمی شمال ایران محسوب می شد.
در پاییز همین سال، زمانی که او در مسقط الرأس ییلاقی خود « یوش» منزل داشت، من به دنیا آمدم.
اما یک سال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچکترم، لادبن، به یک مدرسهٔ کاتولیک واداشتند.
آن وقت این مدرسه در تهران به مدرسهٔ عالی سن لویی شهرت داشت.
دورهٔ تحصیل من از اینجا شروع میشود.
سالهای اول زندگی مدرسهٔ من به زد و خورد با بچهها گذشت.
وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حجبی که مخصوص بچههای تربیت شده در بیرون شهر است، موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمیداشت.
هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان، فرار از محوطهٔ مدرسه بود.
من در مدرسه خوب کار نمیکردم.
فقط نمرات نقاشی به داد من میرسید.
اما بعد ها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوش رفتار که نظام وفا شاعر بنام امروز باشد، مرا به خط شعر گفتن انداخت.
این تاریخ مقارن بود با سال هایی که جنگ های بین المللی ادامه داشت.
من در آن وقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه میتوانستم بخوانم.
شعرهای من در آن وقت به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و بطور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی مشخص گوینده، وصف میشود.
آشنایی با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت.
ثمرهٔ کاوش من در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی بدانجا میانجامد که ممکن است در منظومهٔ «افسانه» ی من دیده میشود.
قسمتی از این منظومهدرروزنامهٔ دوست شهید من میرزادهٔ عشقی چاپ شد.
ولی قبلا در سال هزار وسیصد منظومهای به نام «قصهٔ رنگ پریده» انتشار داده بودم.
من پیش از آن شعری در دست ندارم.
در پاییز سال هزار وسیصد ویک نمونهٔ دیگر از شیوهٔ کار خود، « ای شب» را که پیش از این تاریخ سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود، در روزنامهٔ هفتگی نوبهار دیدم.
شیوهٔ کار در هر کدام از این قطعات تیر زهرآگینی، مخصوصا درآن زمان، به طرف طرفداران سبک قدیم بود.
طرفداران سبک قدیم آنها را قابل درج و انتشار نمیدانستند.
با وجود آن در سال هزار وسیصد و بیست و دو هجری [ قمری] بود که اشعار من صفحات زیاد منتخبات آثار شعرای معاصر را پر کرد.
عجب آنکه نخستین منظومهٔ من « قصهٔ رنگ پریده» هم که از آثار بچگی من به شمار میآید، در جزو مندرجات این کتاب و در بین نام آن همه ادبای ریش و سبیل دار خوانده میشد و بطوری قرار گرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مؤلف دانشمند کتاب (هشترودی زاده) خشمناک می ساخت.
مثل اینکه طبیعت آزاد پرورش یافتهٔ من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد رو در رو باشد.
در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته میشوند.
کوتاه و بلند شدن مصرع ها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست.
من برای بینظمی هم به نظمی اعتقاد دارم.
هر کلمهٔ من از روی قاعدهٔ دقیق به کلمهٔ دیگر می چسبد.
شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است.
مایهٔ اصلی اشعارمن، رنج است.
به عقیدهٔ من گویندهٔ واقعی باید آن مایه را داشته باشد.
من برای رنج خود شعر میگویم.
فورم و کلمات و وزن و قافیه، در همه وقت، برای من ابزارهایی بودهاند که مجبور به عوض کردن آنها بودهام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد.
در دورهٔ زندگی خود من هم از جنس رنجهای دیگران سهم هایی هست بطوریکه من بانوی خانهدار و بچه دار و ایلخی بان و چوپان ناقابلی نیستم، به این جهت وقت پاکنویس کردن برای من کم است.
اشعار من متفرق به دست مردم افتاده و یا در خارج کشور به توسط زبان شناسها خوانده میشود.
فقط از سال هزار وسیصد و هفده به بعد در جزو هیأت تحریریهٔ مجلهٔ موسیقی بودهام و به حمایت دوستان خود در این مجله اشعار خود را مرتبا انتشار دادهام.
من مخالف بسیار دارم چون خود من بطور روزمره دریافتهام، مردم هم باید روزمره دریابند.
این کیفیت تدریجی نتیجهٔ کار من است.
مخصوصاً بعضی از اشعار مخصوص تر به خود من برای کسانی که حواس جمع در عالم شاعری ندارند، مبهم است.
اما انواع شعرهای من زیادند.
چنانکه دیوانی به زبان مادری خود به اسم « روجا» دارم.
می توانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد، بدون سر و صدا میتوان آب برداشت.
خوش آیند نیست اسم بردن از داستانهای منظوم خود به سبک های مختلف که هنوز به دست مردم نیامده است.
باقی شرح حال من این میشود: در تهران می گذرانم.
زیادی می نویسم، کم انتشار میدهم، و این وضع مرا از دور تنبل جلوه میدهد.
تهران، خرداد هزار و سیصد و بیست و پنج.
نصایح رفیق من همه کس میتواند به زحمت ممارست و به قوهمحفوظات ذهنی در آثار موجوده، شرح و بسطی داده محسنات آن را نشان بدهد یا مجهولی را به اندکی فکر پیدا کند.
کار من بالعکس بیشتر با قلب و حقیقتی ذاتی تمام میشود.
این است که به من حسد میبرند و چون نمیتوانند علت سرکشی و استقلال قلب و احساس مرا فهمند، عیب میگیرند.
اما آیا حسد و عیبگیری حسود از استعداد و سلیقهمن چیزی میکاهد یا خواهد افزود؟
راست است شخص نباید کاری کند که او را ملامت کنند.
اما ملامت و حسد و بدگویی اشخاص هم میزانی هستند که گاهی مقدار محسنات کارهای دیگران را میسنجند.
غالبا کارهای تازه و خیالات نادره را مردم بد گفته از آن پرهیز میکنند.
آیا میتوان تمام فوائد را برای اینکه به سلیقه مردم پیروی شده باشد از دست داد؟
صدای مردم خیلی ضعیفتر از این است که به گوش من برسد.
قلب خود را هرگز برای اینکه مبادا ملامت مردم از مقدار شهرت من کم میکند به تکان نمیاندازم، تنها برای رد استحقار و زورگویی که حوائج و فواید طبیعی من و جمعیت را مضمحل میکند آمادهدفاع هستم.
آن هم غالبا با مشت و نوک این کارد.
این است برهان قطعی مرد!
تمام حقایق مثل بدکاره پیش آن سرافکندهاند.
از این گونه برهان هم شهریها را که مردمان شکم فهم و ترسویی هستند خیلی احتیاط میکنند.
این است طبیعت کوه نشینی من.
بدون مباهات بر دیگران، من امروز پیشرو تجدد شعر و نثر هستم، کیستند این وجودهای خشکیده که در چهار دیوار شهر بزرگ شدهاند.
کدام یک از اینها که به تقلید قلم به دست گرفتهاند میتوانند خیال مرا بشکنند؟
احساس و خیال را آسمان صاف، ابرهای طوفانی و تاریکی جنگلها، روشنی قلهها و زندگانی یک طبیعت ساده به من داده است و هرچه این شهریها دارند فقط از تقلید صرف وحیله بازی و مدرسه گرفتهاند.
کار آنها ترجمه و از دیگران صحبت کردن و خود را در هر ناشناختهای مداخله دادن است و بس.
من تجدد را برای این تعاقب نمیکنم که دیگران هم همین امروز مرا تعاقب کنند.
بلکه یک نمونهتازهای را با نوشتههای خود به مردم میدهم که خیال آینده جوانها صنعت قدیم را بیشتر پیروی نداشته باشند.
جای تاسف است!
هزار و سیصد سال متجاوز است که ایران یک طرز و یک خیال شاعرانه را در شعر و نثر خود پیروی میکند.
اگر ما از ملامت بترسیم شروع کردهایم که یک مدت سالهای نامعلومی را برای این مدت پیروی بیفزاییم.
به نظر من این کار بدترین گناهها است.
چرا دیگران را هم به آن آلوده ساختهایم.
این است که من به ملامت رضا میدهم.
"محبس"، " افسانه" و قطعات دیگر من بیرقهای مواج انقلاب شعری فارسی هستند.
به همان اندازه که امروز برآنها استهزا میکنند، آینده آنها را دوست خواهند داشت.
اگر به تقلید صرف از "افسانه" من کسی نتواند اسرار این انقلاب را زنده نگاه داشته باشد.
هرگز نقصی برای کار من نخواهد بود، چرا که اصل پیش من است.
بیرقهای من همیشه افراشته و سالم و سرنگون نشدنی است.
به آنها باید نگاه کرد و طرح نو را در صورت آنها تجسس کنند.
اصول عقیدهمن ( نزدیک کردن نظم به نثر و نثر به نظم است) عقیدهای که خیلیها داشتهاند.
نزدیکی نظم از حیث خیالات شاعرانه که تاکنون در نثر فارسی داخل نشده است و نثر از حیث تمامیت و سادگی به این معنی همانطور که نثر از مقاصد ما تعریف و توصیف میکند، همان طرز صنایعی را که در نثر موجود میشود.
آنها را با نظم معامله بدهیم.
(اما مقصود از صنعت علم بدیع روسبی نیست) ١- شعر ما در صورت موزون و در باطن مثل نثر تمام وقایع را وصف کننده باشد.
۲- نثرما آینهٔ طبیعت و پر از خیال شاعرانه.
این اصول اغوا نمیکنند که نثر حتماً شاعرانه باشد، بلکه نثر ساده و بی آلایش هم وجود خواهد داشت.
خیلی اسرار در این اصول هست که قلم و خیال من روی آنها دور میزند و درغالب این اسرار قدرت خیال و چگونگی سوق طبیعت کاملا دخالت دارد.
به طوری که معتقدم بدون این دخالت طرح کامل و قابل تماشای این انقلاب را هیچکس نخواهد توانست به نمایش بگذارد.
این است دوست من اصول عقیدهای که به جهت آن مرا ملامت میکنند اما من به تمام آنها میخندم.
از مقابل تمام این اشخاص ناشناس مثل شیر میگذرم.
کوه محکم هستم که از اثر بادهای مخالف و شوریده از جا حرکت نخواهم کرد.
در این تجدد بالاخره خرسندی من به تحسین تو است و امید من به آیندهجوان و طبیعت است.
امروز مملکت شما در آشفتگی و هرج و مرج، فردا البته جوان و آراسته خواهد بود.
از آثار او: مجموعه کامل اشعار(تدوین توسط سیروس طاهباز) منظومه مانلی(شعر) ارزش احساسات و پنج مقاله در شعر ونمایش مرقد آقا(قصه) شهر شب و شهر صبح (شعر) نیما یوشیج علی اسفندیاری (نوری)، که بعدها نام «نیما خان یوشیج» را به عنوان نام شناسنامه ای خود برگزید- در سال 1376 هجری شمسی در یوش مازندران به دنیا آمد.
پدرش، ابراهیم خان اعظام السلطنه، مردی شجاع و آتشی مزاج از افراد یکی از دودمان های قدیمی مازندارن محسوب می شد و در این ناحیه به کشاورزی و گله داری روزگار می گذرانید.
نیما کودکی خود را در دامان طبیعت و در میان شبانان سپری کرد.
خواندن و نوشتن را به شیوه سنتی روستا نزد ملای ده آموخت و دوازده ساله بود که به اتفاق خانواده اش به تهران رفت و پس از گذراندن دوران دبستان، برای آموختن زبان فرانسه وارد مدرسه «سن لویی» شد.
در مدرسه خوب کار نمی کرد و تنها نمرات نقاشی و ورزش به دادش می رسید.
هنر او خوب پریدن و فرار از محوطه مدرسه بود، اما تشویق و دلسوزی یک معلم مهربان به نام «نظام وفا» طبع سرکش و روستایی او را رام کرد و در خط شاعری انداخت.
آن سال ها جنگ جهانگیر اول در جریان بود و نیما اخبار جنگ را به زبان فرانسه می خواند و همزمان به تحصیل دروس حوزه و فرا گرفتن زبان عربی مشغول بود.
نیما در سال های نوجوانی همچنان دل در هوای روستل داشت.
از هر فرصتی به ویژه در تابستان ها برای رفتن به یوش و تجدید خاطره ها با ایام خوش کودکی، سود می برد.
مقارن سال های جوانی به دختری از اهالی روستا دل باخت اما چون دختر حاضر نشد به کیس وی در آید این دلدادگی بی نتیجه ماند و پیوند محبت گسیخته شد.
نیما که در این عشق شکست خورده بود، به دختری دیگر از اهالی کوهستان به نام «صفورا» دل بست.
پدر و خانواده نیما به ازدواج این دو راضی بودند اما به دلیل آنکه دختر حاضر نشد به تهران بیاید، این پیوند هم هرگز صورت نگرفت و به جدایی انجامید.
شاعر جوان برای رهایی از اندیشه عشق بر باد رفته و پریشانی خاطر به سراغ دانش و هنر رفت.
بیشتر اوقات به حجره چایفروشی شاعر، حیدر علی کمالی، می رفت و در آنجا به سخنان ملک الشعرای بهار، علی اصغر حکمت، احمد اشتری و دیگر گویندگان و دانشمندان عهد خود گوش فرا می داد.
در آغاز نوجوانی به سبک پیشینیان و به ویژه سبک خراسانی شعر می ساخت اما نه این گونه شاعری و نه حتی نشست و برخاست با شاعران رسمی و سنت گرا هیچ کدام طبع او را فرو نمی نشاند.
در سن بیست و سه سالگی (1299 هجری شمسی) منظومه «قصه رنگ پریده» که حدود پانصد بیت داشت، سرود و یک سال بعد آن را منتشر ساخت.
شاعر در این منظومه که در قالب مثنوی و از آثار اولیه اوست با ناپختگی و کاستی ها و سستی هایی که در آن دیده می شود، جهان را به شکلی شاعرانه می بیند، همه چیز را از دریچه چشم خود به صورتی مستقل مینگرد.
همین تازگی دید سبب شده که شعر او، به رغم قالب سنتی و ظاهر قدیمی آن، از آنچه شاعران سنت گرا سروده اند کاملاً متمایز گردد.
قطعه «ای شب» که دو سال بعد (1301) یعنی در بیست و پنج سالگی از طبع نیما تراوید آغاز مرحله جدی تر محسوب می شد و به دلیل سوز و شوری که داشت پس از نشر در نوبهار بر سر زبان ها افتاد و هر چند مورد طعن و کنایه ادبا قرار گرفت و دل تنی چند از شاعران جوان جای گرفت.
پس آمدهای سیاسی- اجتماعی کودتای سوم اسفند 1299 هجری شمسی، شاعر را به کناره گیری از مردم و دوری از هنر خویش می کشاند، اما دیری نمی گذرد که زندگی در میان جنگل ها و دامان طبیعت، اندیشه او را پرورش می دهد و اودوباره به هنر خود باز می گردد و منظومه «افسانه» را می سراید.
نیما چند صفحه از این مجموعه را که به استاد خود نظام وفا تقدیم کرده بود در دی ماه 1301 در روزنامه قرن بیستم انتشار داد.
انتشار افسانه خشم ادیبان و انتقاد و اعتراض آنان را بر انگیخت، اما نیما هیچ گاه از این عیب جویی های دلتنگ نشد و با اطمینان بر سر عقیده خویش ایستاد.
کار او بر خلاف رفقای دیگرش در هم شکستن و فرو ریختن نبود.
او نمی خواست یک باره مخالفان را در همان گام نخستین از خود براند و به همین جهت در افسانه از اصول کلی شعر فارسی چندان منحرف نشد.
وزن و قافیه را در جای خود آورد، اما برای آنکه پشت سر هم تکرار نشود، میان بندها یک مصراع فاصله انداخت.
بدین ترتیب تغزل نوینی پدید آورد که بهتر از هر قالب و شکلی می توانست دردها و تنهایی های شاعر را، که درد و تنهایی جامعه او نیز بود، زمزمه کند.
نیما در بهار سال 1305 هجری شمسی پدر خود را از دست داد و سرپرست خانواده شد.
در همین سال با عالیه جهانگیر، ازدواج کرد و دارای پسری شد به نام شراگیم.
از سال 1309 به تبعیت از همسرش که معلم بود به آستارا رفت و در مدرسه حکیم نظامی آن شهر به تدریس پرداخت.
نیما در آستارا زندگی سختی را پشت سر گذاشت.
با بچه ها ارتباط و میانه خوبی داشت اما با مردم شهر نمی توانست ارتباط برقرار کند.
آنان به فارسی می نوشتند و به ترکی تکلم می کردند، نیما از این بی هم زبانی دل تنگ بود.
ناراحتی او به محیط کار او سرایت کرد و با مسؤولان مدرسه اختلاف پیدا کرد.
برایش پرونده سازی کردند.
با انتقال او هم موافقت نمی شد و ناچار آستارا را ترک کرد.
در فروردیم 1312به تهران رفت و به اتفاق همسرش به پیگیری شکایات خویش پرداخت که چون به نتیجه نرسید به خدمت وی خاتمه دادند.
در سال 1318 همکاری خود با مجله موسیقی را آغاز کرد .«ارزش احساسات» عالیترین اثری است که از او در این مجله به یادگار مانده است.
طی این مدت، یعنی از سال 1301 تا 1316 هجری شمسی، نیما دست به آزمایش های گوناگون نیز زده بود.
منظومه «خانواده یک سرباز» را در مسیر تکامل بخشیدن به ساخت بیرونی افسانه سرود.
در زمینه چهار پاره و نیز دیگر قالب های سنتی به ویژه رباعی و قطعه طبع آزمایی کرد.
از میان قطعات تمثیلی و طنز آلود او می توان از «بز ملا حسین»، «پرنده منزوی»، «خروس و بوقلمون»، «عمو رجب» و «میرداماد» یاد کرد، اما بهترین شعر او در این فاصله زمانی همان «خانواده یک سرباز» است، که در آن به نوعی واقع گرایی ادبی و هنری و حتی گونه ای تفکر اجتماعی نزدیک می شود.
در سال 1316 هجری شمسی، نیما با سرودن«ققنوس» در شکل بیانی تازه، شیوه ای نو می آفریند و با این آفرینش، شعر نو در زبان فارسی متولد می شود.
در این شعر علاوه بر خصایص افسانه دو ویژگی دیگر نیز به چشم می خورد.
این دو ویژگی که به منزله آخرین سنگرهای مقاومت سنت در برابر تجدد به حساب می آمد عبارت بود از عدم تساوی وزن مصراع ها و عدم استفاده از قافیه در فاصله های معین و رسیدن به قوافی آزاد.
تنها نشانی از سنت که در این نوع از شعر بر جای بود، حفظ گونه ای وزن و موسیقی بود که می توانست به عنوان فطری شعر، ذوق و احساس خواننده را تحت تأثیر قرار دهد بدون اینکه در مسیر خلاقیت شاعر مانعی ایجاد کند.
ققنوس شعری تمثیلی است که می توان آن را کنایه ای از سرگذشت خود شاعر دانست.
سرودن اشعار تمثیلی است که می توان آن را کنایه ای از سر گذشت خود شاعر دانست.
سرودن اشعار تمثیلی از این پس در عصر نیمایی رایج می شود و هم نیما و هم پیروان او به این شیوه بیانم روی می آورند.
«مرغ غم»، «وای بر من»، «خواب زمستانی» و «مرغ آمین» همه نام قطعاتی است که نیما در این شکل تازه سروده است.
نیما در سال 1329 پس از آنکه سال ها در انتظار خدمت به سر برد، بار دیگر به کارهای مطبوعاتی دعوت شد و در اداره کل انطباعات و انتشارات وزارت فرهنگ مأمور بررسی کتب و نقد اشعار گردید.
نیما، پدر شعر نو فارسی، در شب شانزدهم دی ماه 1338 هجری شمسی، در خانه خود واقع در تجریش به بیماری ذات الریه، درگذشت و در تهران به خاک سپرده شد.
در سال 1372 شمسی بنا بر وصیتی که کرده بود، بقایای پیکرش از تهران به یوش انتقال داده شد.
داروگ خشک آمد کشتگاه من در جوار کشت همسایه گرچه می گویند:«می گریند روی ساحل نزدیک سوگواران در میان سوگواران.» قاصد روزان ابردی، داروگ!
کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست، در درون کومه تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد - چون دل یاران که در هجران یاران- قاصد روزان ابری، داروگ!
خانه ام ابری ست ....
خانه ام ابری ست یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه و خراب و مست باد می پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست و حواس من!
آی نی زن که ترا آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست اما ابر بارانش گرفته ست در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم، من به روی آفتابم می برم در ساحت دریا نظاره و همه دنیا خراب و خرد از باد است و به ره، نی زن که دائم می نوازد نی، در این دنیای ابر اندود راه خود را دارد اندر پیش هست شب هست شب، یک شب دم کرده و خاک رنگ رخ باخته است.
باد، نوباوه ابر، از بر کوه سوی من تاخته است هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
با تنش گرم، بیابان دراز - مرده را ماند در گورش تنگ- به دل سوخته من ماند به تنم خسته، که می سوزد از هیبت تب.
هست شب.
آری شب.
28 اردیبهشت 1334 مهتاب می تراود مهتاب می درخشد شبتاب، نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند نگران با من استاده سحر صبح می خواهد از من کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر لیکن خاری از ره این سفرم می شکند نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دریغا!
به برم می شکند.
دستها می سایم تا دری بگشایم به عبث می پایم که به در کس آید در و دیوار به ریخته شان بر سرم می شکند.
منابع مشاهیر.نت دنیا خانهٔ من است خبرگزاری مهر، ٢١ آبان ١٣٨٣ گرفته شده از «http://fa.wikipedia.org » رده: مقالات نیازمند به ویکیسازی