دانلود تحقیق مولانا

Word 79 KB 20256 23
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • تولد مولانا
    مولانا جلال الدین در سال 604ه.

    در بلخ به دنیا آمد.

    مقدمات علوم را ابتدا نزد پدر فرا گرفت وسپس پدر تعلیم فرزند را به سید برهان الدین محقق که از مریدان وی بود ودرفضل وکمال شهرت داشت، واگذار کرد.

    مولانا بیشتر علوم وفنون را ازوی آموخت.

    چنانکه گفتیم در هجده یا نوزده سالگی به همراه پدر به قونیه آمد.

    یک سال پس از فوت پدر در سال 629ه.

    که 25 سال داشت برای تکمیل تحصیلات خود به شام رفت.

    در آن روزگار دمشق و حلب از مراکز عمده علمی شمرده می شدند.

    ابن جبیر که در سال 587ه.

    سفری به دمشق داشته می نویسد که در دمشق بیست دارالعلوم بزرگ دایر بود.الملک الظاهر پسر سلطان صلاح الدین از عطایای قاضی ابوالمحاسن در سال 561ه چند مدرسه در حلب تاسیس کرد و از آن تاریخ حلب نیز چون دمشق شهری علمی شد.
    مولانا ابتدا به حلب رفت و در دارالاقامه (شبانه روزی) مدرسه حلاویه منزل کرد.

    کسب فیض از سید برهان الدین
    چون پدر مولانا وفات یافت، سید برهان الدین در ترمذ بود.

    خبر رحلت بهاء الدین را شنید، به راه افتاد و به قونیه آمد.

    مولانا در آن هنگام در لارنده بود.

    برهان الدین نامه یی به مولانا نوشت وآمدن خود را به وی خبر داد.

    مولانا به قونیه آمد.

    مراد ومرید همدیگر را در قونیه زیارت کدرند و در آغوش کشیدند ودیرزمانی بیخود شدند.

    چون به خود آمدند سید خواست که مولانا را بیازماید.

    او را همه علوم کامل یافت و فرمود که حال علم باطن مانده است که امانت پدر شما پیش من است.

    من آن را باید به شما بسپارم.

    نه سال سلوک در طریقت را به وی تعلیم داد.

    به گفته بعضی مولانادست ارادت به سید داد.

    مطالبی که نوشتیم همه در مناقب العارفین آمده است.

    مولانا در مثنوی از سید چنان نام برده است که مریدی پاکدل از مرشد ومراد خود نام می برد.

    اما هنوز بقایای علوم ظاهر در وجود مولانا ظاهر داشت، چنانکه علوم دینی تدریس می کرد، وعظ می گفت و فتوی می داد.

    از سماع و موسیقی جدا پرهیز می کرد.

    در حقیقت دوره دوم زندگی مولانا پس از دیدار با شمس تبریزی آغاز می شود وما این بحث ار به تفصیل بیان خواهیم کرد.

    آغاز شاعری مولانا
    هر چند که نویسندگان تذکره ها صراحت ندارند، ولی از قراین بر می آید که پیش با شمس الدین، ذوق و قریحه شاعرانه در وجود مولانا پنهان بود، چنانکه آتش در درون سنگ پنهان است.

    گویی دوری شمس ،جرقه یی بود که سبب شد غزلهای خروشان چون شراره زبانه کشد و چنانکه خواهیم گفت مثنوی از همان روز آغاز شد .
    در همان زمان بایجو سردار هلاکو به قونیه حمله کرد سپاهیان شهر را محاصره کردند.

    مردم شهر پیش مولانا آمدند و فریاد برآوردند و داد خواستند.

    مولانا از دروازه شهر بیرون آمد و بر سر تپه یی که چادر بایجو را در دامنه آن تپه زده بودند، به نماز ایستاد.

    سپاهیان خواستند که مولانا را تیرباران کنند اما دستهایشان بسته شد ونتوانستند کمانها را بکشند.

    بر اسبان سوار شدند و به بالای تپه تاختند اما هیچ اسبی قدمی پیش ننهاد.
    مولانا که از دوری شمس آرام و قرار نداشت، روزی با شور وحالی عجیب از مقابل دکان صلاح الدین زرکوب گذر می کرد.

    صلاح الدین در دکان خود به زرکوبی مشغول بود.

    از صدای چکش زرکوبی ، مولانا ناگهان جستی زد و به سماع پرداخت.

    صلاح الدین چون دید که سماع مولانا به ضربه چکش است از کوبیدن نایستاد و از تلف شدن زر نیدیشید.

    بعد از زمانی خداوندگار شیخ صلاح الدین را از دکان برگرفت وبیرون آمد.

    او نیز مدتی با مولانا سماع کرد.

    از وقت ظهر تا نزدیک نماز مغرب سماع کردند.مولانا این غزل را آغاز فرمود:
    یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
    زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی
    صلاح الدین کار و بار و دکان را رها کرد و درحلقه بیکاران نگین کار شد و از آن عنایت مشهورجان گشت.

    او ابتدا مرید سید برهان الدین محقق بود، از این رو هم مرشد مولانا و هم مرید مرید پدر او بود.


    فرزندان مولانا مولانا دو پسر داشت: علاء‌الدین محمد و بهاءالدین سلطان ولد، علاءالدین بدان سبب شهره است که در شهادت شمس تبریز دخالت داشته است.

    اما سلطان ولد که فرزند بزرگ مولانا خلف صدق بوده است اگر چه در برابر شهرت عالمگیر مولانا نام او فروغی نیافته است ولی در علوم ظاهر و باطن یگانه عصر بود.

    بعد از وفات مولانا مریدان خواستند که وی به جای پدر نشیند و مریدان را ارشاد کند، ولی پاک نهادی او این کار را پسندیده ندانست و به حسام الدین گفت چون در زمان پدرم خلافت از آن شما بوده حالا هم شما بر این مسند بنشینید.

    حسام الدین در سال 684هـفوت کرد و بعد از او سلطان ولد به اتفاق آرای مریدان بر مسند خلافت و ارشاد نشست.

    سلسله باطنی سلسله مولانا هنوز موجود است.

    ابن بطوطه در سفرنامه خود می نویسد که فرقه او را جلالیه می گویند.

    چون مولانا جلال الدین لقب داشت.

    پیروان او بدین نام خوانده شدهاند لیکن امروز در آناطولی ،شام، مصر و استانبول آنان را مولویه می نامند.

    من در سفر به ترکیه جلسات این فرقه را دیده ام.آنان کلاه نمدی بدون ترک بر سر می گذارند.

    مشایخ والامقام این طریقت کلاه دستاری می بندند وبه جای خرقه یا عبا فرجی می پوشند.

    در ذکر و مراقبه رسمشان این است که حلقه وار دور هم می نیشینند.

    از میان آنان یک نفر قیام می کند، دستی روی سینه می گذارند و دست دیگر را می گشاید و به سماع می پردازد.

    در سماع به جلو یا عقب نمی رود، در نقطه یی می ایستد و چرخ می زند.

    در سماع دف و نی می زنند ، من سماع را ندیده ام.

    چون همیشه مولانا حالت وجد و سکری غلبه داشت وچنانکه بعدا اشاره خواهم کرد، مولانا اکثر در حال شور ومستی چرخ می زند و مریدان هم این شیوه را به تقلید برگزیده اند و در حالی که حال اختیاری نیست و تقلید در آن بی معنی است.

    معاصران ویاران مولانا امروز بیش از پانزده قرن از تاریخ اسلام می گذرد.

    اگر چه اسلام در این مدت بارها صدمات بزرگ و طاقت فرسایی بر خود دیده است، لیکن در سده هفتم ضربه بسیار وحشتناکی به خود دید که اگر به هر مذهب و ملت دیگری رسیده بود، مطمئنا شیرازه اش می گسست ونابودش می کرد.

    آن سیل بنیان کن تاتار بود که آن روزگار حمله کردند و ناگهان سراسر بلاد اسلامی را گرفتند.

    هزاران شهر را کاملا ویران وبا خاک یکسان کردند و حداقل نه میلیون انسان از بین رفتند.

    بغداد که تاج تارک اسلام بود چنان ویران شد که هنوز نتوانسته قامت راست کند.

    شیل تاتار در سال 615هـ سرازیر شد و تا پایان سده هفتم ادامه یافت.

    اگر چه این یورش خانمان برانداز بود، ولی بارگاه علمی اسلام به رونق پیشین خود باقی ماند وخللی در آن پیدا نشد.

    چنانکه خواجه نصیر طوسی، سعدی،فریدالدین عطار، عراقی، شهاب الدین سهروردی، محیی الدین بن عربی، صدرالدین قونوی، یاقوت حموی ، شاذلی، ابن اثیر مورخ، ابن فارض، عبدالطیف بغدادی، نجم الدین رازی، سکاکی، سیف الدین آمدی، شمس الائمه کردی، ابن صلاح محدث، ابن نجار مورخ بغداد، ضیاء الدین بیطار، ابن حاجب، ابن القفطی، مولف تاریخ الحکما، خونجی منطقی، شاه بوعلی قلندر و دیگران در همین عصر پرآشوب می زیستند.

    سلطنت ها و حکومت ها از میان رفتند.

    اما علوم وفنون گسترش پیدا می کرد.

    در همین زمان خواجه نصیر طوسی ریاضی را از نو سامان بخشید.

    اخلاق و عادات تذکره نویسان، عادات و اخلاق مولانا را درعنوانی جداگانه و به ترتیب ننوشته اند از این رو ما هم اقوال و حکایاتی را که در این باب به سدت آورده ایم بدون ترتیب از نظر خوانندگان می گذرانیم.

    قبل از ان که این مرد بزرگ به دایره تصوف در آید زندگی عالمانه و با شکوهی داشت.

    چون سوار می شد جمعی از علما و طلاب وحتی امرا در رکابش بودند.

    مولانا در مناظره ومجادله که طریقه عام اهل علم بود، گامها جلوتر از دیگران بود.

    با دربار امرا و پادشاهان هم ارتباط داشت.

    لیکن بعد از ورود به سلوک شیوه خود را عوض کرد.روشن نیست که زندگی صوفیانه مولانا از چه زمانی شروع می شود، ولی مسلم است که او قبلا مرید سید برهان الدین محقق بود.نه یا ده سال مقامات فقر را از محضر او آموخته بود.

    وقایع و حکایات کشف و کرامات به گفته مولف مناقب العارفین و دیگر تذکره نویسان معلوم می شود که زندگی صوفیانه او از زمانی که برای تحصیل علم به دمشق می شود که زندگی صوفیانه او از زمانی که برای تحصیل علم به دمشق رفته است آغاز شده است.

    ولی همانطور که در بالا گفته شد زندگی صوفیانه مولانا پس از ملاقات با شمس تبریزی شروع شده است، اگر چه درس و تدریس وفتوی هنوز ادامه داشت اما آن کار صرفا از زندگانی اولیه او باقی مانده بود و بیشتر غرق در نشئه تصوف بود.

    ریاضت ومجاهده را به حدکمال رسانده بود.

    سپهسالار که سالها همنشین او بود می نویسد من هیچ شبی او را در جامه خواب ندیدم.

    وی از بستر بالش ولحاف هرگز استفاده نمی کرد.

    و به قصد خواب دراز نمی کشید و چون خواب بر او غلبه می کرد و در گوشه یی می نشست و نشسته می خوابید.

    در غزلی گوید: چه آساید به هر پهلو که گردد کسی کز خار دارد او نهالین؟

    در مجالس سماع چون خواب بر مریدان غالب می شد، برای رعایت حال آنها به دیوار تکیه میداد و سر بر نواز می نهاد تا آنان بخوابند.

    چون یاران می خوابیدند خود بر می خاست و به ذکر و فکر مشغول می شد و این قضیه را چنین بیان می کند: همه خفتند ومن دلشده را خواب نبرد همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد (کلیات شمس، جلد1،غزل779) بیشتر روزها روزه بود، شاید امروز باور نکنند، اما به گفته راویان معتبر ده روز یا بیست روز هیچ چیز نمی خورد.

    وقت نماز روی به قبله می کرد و رنگ چهره اش تغییر می یافت.

    در نماز استغراق تمام به وی دست می داد.

    سپهسالار می گوید که بارها به چشم خود می دیدم که اول عشا تکبیره الاحرام می گفت و تا اول صبح دورکعت نماز می خواند.

    در غزلی که نمازش را توصیف می کند و در مقاطع آن می گوید: به خدا خبر ندارم چو نماز می گزارم که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی (همان ،غزل 2831) یکبار در فصل زمستان که هوا سخت سرد بود و در نماز چندان گریه کرد که چهره ومحاسنش از اشک تر شد واز شدت سرما اشکهایش یخ بست واو همچنان مشغول نماز بود.

    در اوایل حیات با پدر به حج رفته بود بعد از آن احتمالا به سفر حج نرفته است.

    زهد وقناعتش بی نهایت بود.

    پادشاهان وامرا وجوه نقد وانواع هدایا برای او می فرستادند، ولی مولانا چیزی برای خود نگاه نمی داشت، همه را پیش صلاح الدین زرکوب و حسام الدین چلبی می فرستاد.گاهی اتفاق می افتاد خانواده اش در نهایت تنگدستی می ماندند، به اصرار سلطان ولد چیزی از آن هدایا نگه می داشت.

    روزی که در خانه ما بوی درویشی می آید.

    هلیله در دهان می گذاشت ودلیل آن معلوم نیست.

    هر کس در این باره از روی حدس می گذاشت و دلیل آن معلوم نیست.هر کس در این باره از وری حدس سختی گفته است.سبب را از چلبی پرسیدند گفت: مولانا به سبب ترک لذات نمی خواست که دهانش شیرین باشد.ما این گفته را صحیح نمی دانیم زیرا استغراق وفنا مقوله دیگری است.

    حالات وزندگانی مولانا از ترک لذات و دنیا گریزی او حکایت نمی کند.

    بخشش و ایثارش به حدی بود که جبه و هر آنچه به تن داشت به گدا می بخشید.

    جبه و قبا مثل عبا جلوباز بود که بیرون آوردن آن دشوار نباشد.

    با آن همه عظمت شان و مقام بی تکلف کامل فروتن و خاکسار بود.

    در یکی از روزهای زمستان پیش حسام الدین چلنی رفت.

    چون بیگاه بود دروازه منزل بسته بود و همه خوابیده بودند، برف می بارید، پشت در توقف کرد، برف بر سرش نشست برای آن که اهل منزل را ناراحت نکند در را نکوبید و کسی را صدا نزد، صبح که دربان در را باز کرد و مولانا را با آن وضع دید به حسام‌الدین خبر داد.

    حسام‌الدین آمد خود را به پاهای مولانا انداخت و گریست و وی را در آغوش گرفت و آرام کرد.

    روزی از محله‌یی می گذشت، بچه ها بازی می کردند از دور که مولانا را دیدند، دویدند و تعظیم کردند، یکی ازآنان که مشغول بازی بود به مولانا گفت، باش تا من هم بیایم،مولانا چندان صبر کرد که آن کودک فراغت حاصل کرد و آمد.

    (مناقب العارفین،جلد 1، ص 153-154) روزی در سماع گرم شده بود، اهل محفل و خود مولانا در حال وجد بودند، ناگاه مستی نیز گرم سماع شد و خود را بی‌خودوار به مولانا می زد، یاران از را رنجانیدند، مولانا فرمود که شراب از خورده است، بد مستی شما می کنید؟

    (همان،ص 356) در قونیه آب گرمی بود و مولانا گاهی به آنجا را بشویند و تمیز کنند،‌لیکن تا آمدن مولانا، جذامیان آمده بودند و در آب گرم تن می شستند، اصحاب آنان را می رنجانیدند، مولنا بانگ بر اصحاب زد و نزدیک آنان رفت، از آن آب برخود ریخت.

    (همان،ص337) روزی در خانه معین الدین پروانه مجلس سماع بود گرجی خاتونسینی بزرگ قطّات فرستاد که یاران بخورند.

    سگی آمد و از آن قطاب ها خورد.

    اصحاب ملول شدند، می خواستند سگ را بزنند، مولانا فرمود این سگ از شما محتاج‌ترست و اشتهای نفس او از شما صادق‌تر.

    (همان،ص377) روزی به حمام درآمده بود، همان لحظه باز بیرون آمد.

    یاران سئوال کردند که حضرت خداوندگار زود بیرون آمدید؟

    فرمود که دلاّک شخصی را از کنار حوض دور می کرد تا مرا جا سازد از شرم آن عرق کردم و زود بیرون آمدم.

    (همان،94-393) در دمشق مشغول تحصیل بود که یک روز در مجلسی مرکب از اهل علم از شیخ بهاءالدین پدرش سخن به میان آمد، فقها از وی انتقاد کردند،مولانا همه را شنید و خاموش ماند.

    پس از ختم مجلسی یکی به فقها گفت که شما پدر این شخص را در حضور خود او بد گفتند.

    بهاءالدین پدر مولاناست.

    آنان پیش مولنا رفتند،‌معذرت خواستند.

    گفت حاجتی برای عذر نیست، من نمی خواهم باز خاطر باشم.

    روزی ملکه خاتون دختر مولانا کنیزک خود را رنجانیده بود.

    ناگاه حضرت مولانا از در آمد، بنگی بر وی زد که چرا می زنی و چرا می رنجانی؟

    اگر او خاتون و تو کنیزک بودی چه می کردی؟

    می خوهی که فتوی دهم که در کلّ عالم غلام و کنیزک هیچ نیست الاّ حق را.

    او توبه کرد و کنیزک را آزاد نمود و تا در قید حیات بود غلامان و کنیزان را تعرّض نرسانید(مناقب العارفین،ص 406).

    روزی با مریدان از راهی می گذشت.

    در کوچه تنگی سگی بر سر راه خوابیده بود و راه را بند آورده بود.

    مولانا همانجا ایستاد و تا دیری منتظر ماند، کسی از آن سوی می آمد سگ را تاراند و از آنجا بیرون کرد.

    مولانا آزرده خاطر شد و فرمود ناحق او از آزردید.

    حضرت مولانا درمسجد قلعه روز جمعه تذکیر می فرمود و مجلسی به غایت گرم شده بود.

    همه بزرگان حضور داشتند.

    مولانا بیان دقایق و نکات قرآنی می فرمود و از هر گوشه‌یی بانگ تحسین و آفرین بلند بود.

    در آن زمان رسم بود که قاری چند آیه از قرآن می خواند و واعظ به شرح همان آیات می پرداخت.

    در مجلس فقیهی حاضر بود که از روی حسد گفت آیات را قبلاَ معّین کردن و بیاناتی در پیرامون آن نمودن هنر نیست.

    مولانا رو به فقیه کردو فرمود شما سوره‌یی از قرآن که به خاطرات آید بخوان تا عجایب بینی.

    آن فقیه سوره«والضّحی» را خواند و مولانا به بیان دقایق و لطافت آن سوره پرداخت.

    چندان نکته بیان کرد که نمی توان تقریر کرد.

    او در شرح و بسط چنان داد سخن داد که تا نماز مغرب به طول انجامید.

    اهل مجلس مست شدند و فقیه برخاست جامه‌ها چاک زد و بر متبر بوسه ها شهرتم افزوده می شود همانقدر دچار مصیبت و بلا می شوم، چه کنم که چاره‌یی (همان،ص 172-171) در مثنوی اشاره به این معنی کرده می فرماید: خویش را رنجور سازی زار زار تا ترا بیرون کنند از اشتهار که اشتهار خلق بند محک است در ره این از بندآهن کی کم است (مثنوی،1/ ب1545-1546) روزی به ملاقات شیخ صدرالدین قونوی رفت.

    شیخ به تعظیم تمام استقبال کرد و بر سر سجاه خویش نشاند و خود در برابر او به دو زانوی ادب به حالت مراقبه نشست.

    درویشی که در بندگی شیخ مجاور بود و حاج کاشی نام داشت از مولانا سئوال کرد که «فقر چیست؟» مولانا جواب نفرمود.

    درویشی سئوال را تکرار کردو مولانا هیچ نگفت و برخاست و روانه شد.

    شیخ، مولانا را تا در بیرون وداع کرد و بازگشت و گفت: ای پیر خام و ای بیی هنگام، در آن وقت چه جای سئوال و کلام بود؟

    غرض مولانا از سکوت این بود که «الفقیر اذا عرف اللّه کلّ لسانه»: یعنی درویش تمام آن است که در حضور اولیا هیچ اولیا هیچ نگوید نه به زبان و نه به دل.

    این روایت لیکن علت سکوت وی این بود که مولانا در حضور مشایخ صوفیه و محدّتان هرگز در جواب پیشی نمی گرفت.

    او به شیخ صدرالدین چنان احترامی قایل بود که با بودن از هیچوقت امامت نمی کرد.

    در اجلاس مدرسه اتابکیه همه اکابر و مشایخ حاضر بودند و شمس الدین ماردینی تدریس می کرد.

    قاضی سراج الدین در طرف راست و شیخ صدرالدین در طرف چپ نشسته بودند.

    در این هنگام مولانا وارد شد سلام کرد و در کنار صفّه که جای نقیبان است نشست.

    معین الدین پروانه، مجدالدین اتابک و دیگر امیران برخاستد و در کنار مولانا نشستند.

    قاضی سراج الدین آمد دست مولانا را بو سید و به اصرار او را برد و نزدیک مسند نشانید.

    شمس الدین ماردینی عذر خواست و گفت این جمعیت همه بندگان شمایند(همان، ص 305) پیش سراج الدین قونوی تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد وسه مذهبب یکی ام، چون صاحب غرض بود یکی از نزدیکان خود را که دانشمندی بزرگ بود گفت که بر سر جمع از مولانا بپرس که تو چنین سخنی گفته ای ؟اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان.

    آن کسی بیامد و بر ملا سئوال کرد که شما چنین گفته اید که من با هفتاد و سه مذهب یکی ام؟

    گفت: گفته ام.

    آن کسی زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد.

    مولانا خندید و گفت: با این نیز که تو می گویی هم یکی ام.

    آن مرد خجل شد و بازگشت (نفحات،ص 462) روزی در بندگی مولانا حکایت او حدالدین کرمانی می کردند که مردی شاهد باز بود امّا پاکباز بود و چیزی نمی کرد.

    مولانا فرمود کاشکی کردی و گذشتی.

    یعنی اگر عامل بود و توبه می کرد در نفس حالت خضوع و انکسار زیاد می شد(همان ص 439).

    دیوان دیوان مولانا کمابیش پنجاه هزار بیت دارد.که همه غزل است.قصیده و قطعه و…مطلقا در ان نیست.

    باید یادآوری کرد که دامن شاعری مولانا ا زمدیحه و مداحی به کلی مبراست.

    از معاصران وی حتی عراقی و سعدی که نام آوران اهل حال بوده اند نتوانسته اند خود را از این عیب مصون نگه دارند.

    شعر در ایران از زمان رودکی آغاز شده که بیش از سیصد سال از هجرت سپری شده بود.

    در میان انواع قوالب شعری غزل پیشرفتی نکرده بود، بدین دلیل که شعر وشاعری در ایران از مداحی و دریوزه گری آغاز شده بود.

    از این رو از میان انواع شعر فقط قصیده مورد توجه بود و چون شاعران قصاید عرب را مدنظر داشتند و سرمشق قرا رداده بودند ودر مقدمه آن قصاید تشبیب یعنی نوعی غزل وجود داشت آن شیوه در قصاید فارسی هم رایج گردید رفته رفته غزل مستقل شد.

    چنانکه سنایی،انوری، خاقانی، ظهیر فاریابی و کمال اسماعیل به غزلسرایی نیز پرداختند.

    و غزلیات زیادی سرودند ولی مسلم است که تا زمان این عارف دانشمند یعنی مولانا غزل هیچگونه ترقی نکرده بود و نمی توانست ترقی کند زیرا که غزل سوز و گداز است ودر ان روزگار کسانی که به شعر و شاعری مشغول بودند، افرادی بودند که برای ضرورت معاش این شغل را اختیار کرده بودند و هر گز با عاشقی سرو کاری نداشتند.

    چنانکه در شعر شاعران آن روزگار جز صنایع لفظی و ترصیع از جوش وخروش خبری نیست.

    غزلهای انوری ،خاقانی، عبدالواسع جبلی، مسعود سعد و سلمان دردست است اگر آنها را مطالعه کنید هرگزدر آنها از درد و سوز و گداز نشانی نمی بینید.

    بنمودی نشانی ز جمال او لیکن دو جهان بهم برآید سر شور و شر ندارم (کلیات شمس،غزل 1620) حاصل از این سه سخنم بیش نیست سوختم و سوختم و سوختم (همان،جلد1،غزل 1768) می گفت در بیابان رند دهل دریده صوفی خدا ندارد او نیست آفریده(؟) * زین همراهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست ]دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست[ گفتند:« یافت می نشود جسته ایم ما» گفت :«آنکه یافت می نشود، آنم آرزوست» (کلیات شمس،جلد1،غزل441) بر سر مناره اشتر رود و فغان برآرد که نهان شدم من اینجا مکنید آشکارم!

    (همان،غزل 1624) اگرتو یار نداری چرا طلب نکنی وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی؟

    (همان،جلد2،غزل 3061) گفتم غمت مرا کشت، گفتا چه زهره دارد غم اینقدر نداند کاخر تو تو یار مایی(؟) پرهیز از مصاحبت امرا در زمان حیات مولانا، علاءالدین کیقباد(م 634 هـ .)، غیاثالدین کیخسروبن کیقباد(م 656هـ .)و رکن‌الدین قلج ارسلان، یکی بعد از دیگری در قونیه بر تخت سلطنت نشستند.

    این پادشاهان به پدر مولانا و خود وی ارادت خاصّی داشتند و آماده‌ خدمت بودند.

    گاه درکاخ شاهمی سماع ترتیب می دادند و مولانا را دعوت می کردند.

    معین الدین پروانه که منصب حاجبی دربار رکن‌الدین را داشت و همه امور در اختیار وی بود به مولانا اعتقادی خاص داشت و اکثر در مجالس وی حاضر می‌شد، امّا مولانا طبعاَ از امرا وسلاطین گریزان بود.

    تنها برای رعایت آداب معاشرا با آنان مراوده داشت و الاّ قلباَ از مصاحبت آنان سخت گریزان بود.

    روزی امیری عذر‌خواهی کرد که از کثرت مشغله کمتر می تواند حضور پیدا کند.

    مولانا فرمود نیازی به عذر خواهی نیست.

    من اساساَ از نیامدن شما بیشتر از آمدنتان ممنون می شوم.

    روزی معین‌الدین پروانه به اتفاق چند تن از امرا به زیارت مولانا آمده بود.

    مولانا خود را پنهان کرد و روی بدانان ننمود.

    از ضمیر معین‌الدین گذشت که سلاطین و امرا اولوالامرند، اطاعت از آنان به موجب قرآن مجید فرض است.

    ناگاه مولانا از جماعتخانه‌ مدرسه بیرون آمد و خود را چون شیر غرّان بدانان نمود و فرمود که روزی سلطان محمود غزنوی به ملاقات شیخ‌ابوالحسن خرقانی رفت، وزرا و اکابر دولت او پیشتر دویدند تا شیخ را خبر کنند.

    شیخ هیچ نگفت.

    تا حسن میمندی که وزیر او بود در آمد و سر نهاد و گفت که ای بزرگ دین مگر در قرآن مجید نخوانده ای که: «اطیعواللّه واطیعو االرسول واولوالامر منکم»و سلطان نه تنها اولوالامر است بلکه عادل و نیک‌سیرت هم هست.

    شیخ جواب فرمود که به حضرت «اطیعوااللّه» چنان مستغرقم که به«اطیعواالرسول» هنوز نپرداخته تا به «اولوالامر» چه رسد!

    معین‌الدین پرانه و تمامی امران از شنیدن این حکایت سر نهادند وگریان از حضرت شیخ بیرون رفتند (مناقب العارفین،ص 252).

    مولانا غالب اوقات در حال وجد واستغراق و فنا بود، و همینطور که نشسته بود ناگهان برمی خاست و به سماع می پرداخت.

    گاهی بی خبر و بدون این که کسی بفهمد از منزلب خارج می شد و هفته ها غیبت می کرد و یاران و عزیزان در تفحّص او همه جا را می‌گشتند و بالاخره او را در خرابه‌یی می یافتند.

    مریدان خاص می رفتند و او را از آنجا می آوردند.

    چندین روز می‌گذشت که از سماع فارغ نمی شد.

    از راهی که می‌گذشت اگر از طرفی آوازی به گوشش می رسید، .همانجا می ایستاد و سماع مستانه می کرد.

    در حالت وجد عادت داشت که آنچه پوشیده بود می‌کند و همه را به قوّالان می داد.

    امیری موسوم به خواجه مجداالدین که ثروتمند بود همیشه چند صندوق لباس مهیّا داشت.

    چون که مولانا لباسهایش را بذل می کرد او از لباسهای مهیّا بر او می پوشانید.

    معین‌الدین پروانه می خواست ولد تاج وزیر را قاضی قونیه کنید.

    آن مرد گفت به سه شرط منصب قضا را قبول می کنم.

    اوّل آن که رباب را از میان خلق بر‌گیری.

    دوم آن که عمّال قدیمی محاکم را بیرون کنند و سوم آن که به کارگزاران جدید، چندان حقوق داده شود که از مردم چیزی نگیرند.

    معین‌الدین گفت: هر دو شرط را مستلزم می شوم، اما رباب را نتوانم برداشتن که پادشاهی بس بزرگ نهاده است.

    آن مرد به قضا رضا نداد.

    چون مولانا آن شنید فرمود: زهی رباب مبارک که او را از چنگ قضای بد رهانید(همان،415) روزی سلطان ولد در پیش پدر حکایت می کرد که این صوفیان باهمدیگر خو می گیرند و صحبت می کنند.

    امّا یاران ما با همدیگر در جنگند و بی کوجبی وسببی با یکدیگر نمی سازند.

    مولانا فرمود: اگر هزاران مرغ در خانه یی بشند با همدیگر می سازند.

    امّا دو خروش در یک محلّ نمی سازند یاران ما همانند خروسند از آن خروشند(همان ص 415).

    باید یادآوری کرد که کاخ علم کلام موجود را امام محمّد غزالی بنیاد نهاده و امام فخر رازی به اوج کمال رسانده است و از آن تاریخ تاکنون هزاران و بلکه ده ها هزار کتاب در این علم نوشته شده که همه آنها در دسترس ماست.

    انصاف این است که مسایل بدان خوبی که در مثنوی تحقیق شده و به اثبات رسیده آن کتابها در برابر آن هیچ است.

    از مطالعه این تصنیفات ضروری ثابت می شود که مؤلفان آنها قادر بودند که غلط را صحیح، روز را شب و زمین را آسمان وانمود کنند، ولی قادر نبودند حتّی دریک مسأله هم صورتی از یقیق دردل پدید آرند، بر عکس مولانا به چنان روشی استدلال می کند که دلیل در ذهن جایگزین می شود و در دل اثر می گذارد.

    هر چند که از تیر تردیدها و شبهات نمی تواند جلوگیری کند.

    با این همه طالب حقّ را اطمینانی به دست می آید که در پناه آن از تیرهای اعتراضات هرگز اندیشه و پروا نمی کند، پس از ضروری است که مثنئوی از دیدگاه علم کلام مهم بر جامعه‌ ایرانی خصوصاّ ارباب دانش عرضه شود.

    لزوم صحت یک مذهب درمیان مذاهب گوناگون چنان که می دانیم در دنیا مذاهب گوناگونی وجود دارد و هنر کسی مذهب خود را صحیح می داند و این مسأله در مخیّله گروهی این پندار را پدید آورده که از میان مذاهب دیگر حتّی یک مذهب هم صحیح نیست.

    مولانا طیّ استدلال بسیار جالب و جاذبی بر آن خیال خطّ بطلان می کشد و می فرماید وقتی که تو چیزی را باطل می دانی این خود دالّ بر آن است که حقیّ وجود دارد که این باطل خلاف آن است.

    اگر سکّه قلب پیدا شود، معنایش این است که آن سکّه نقد نیست.

    اگر در دنیا عیب هست، ضروری است که هنر هم باشد.

    زیرا عیب آن است که هنر نیست و بنابراین نفس هنر ضرورتاَ باید باشد.

    اگر گاهی دروغ پیروز می شود به این دلیل است که آن را راست می پندارند.

    اگر گندمی وجود نداشته باشد، جو‌فروش چگونه می تواند آن را نشان دهد؟

    و بالاخره اگر در دنیا راستی و درستی، اصالت و حقیقت از میان برود، قوّه‌ تشخیص به چه دردی خواهد خورد؟

    زانکه بی‌حق باطلی ناید پدید قلب را ابله به بوی زر خریت گر نبودی در جهان نقدی روان قلب‌ها را خرج کردن کی توان؟

    تا نباشد راست کی باشد دروغ آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ بر امید راست کژ را می خرند ز هر در قندی رود آنگه خورند گر نباشد گندم محبوب نوش چه برد گندم‌نمای جو فروش پس مگو کین جمله دمها باطلند باطلان بر بوی حق دام دلند پس نه معیوبات باشد در جهان تاجران باشند جمله ابلهان پس بود کالاشناسی سخت سهل چونکه عیبی نیست چه نااهل واهل ورهمه عیبست دانش سود نیست چون همه چوبست اینجا عود نیست آنکه گوید جمله حقّند احمقیست وانکه گوید جمله باطل او شقیست چونکه حق و باطلی آمیختند نقد و قلب اندر حرمدان ریختند پس محک می بایدش بگزیده یی درحقایق امتحانها دیده یی (مثنوی،2/2928-2967 به انتخاب)

کلمات کلیدی: مولانا

مولانا، آموزگار معنا مقدمه :روي آوري قشرهاي گوناگون جويندگان حقيقت در سراسر جهان به آثار مولانا، آدمي را به ياد آن مصرع خود او در ني نامه مي اندازد: که جفت بدحالان و خوشحالان1 شده است، بدحالان و خوش حالاني که هر يک از ظن خود يار2 او شده اند و هر ي

انواع عقل در مثنوي از نظر مولانا جلال‌الدين محمد بلخي جوري ادنان وش (کارشناس ارشد زبان ادبيات فارسي، مدرس دانشگاه جامع علمي کاربردي) چکيده در مثنوي، مولانا دو نگاه کاملاً متفاوت به عقل دارد. در مواضعي آن را مي ستايد و صفت اوليائش مي شمارد و در موا

مولانا کمال‌‌الدين سيدعلي محتشم کاشاني جنسيت: مرد نام پدر: خواجه ميراحمد تولد و وفات: (شاعر - ... ) قمري محل تولد: ايران - اصفهان - کاشان شهرت علمي و فرهنگي: شاعر ملقب به شمس‌الشعراء. اصل وي از نراق بود. محتشم در بيتي از ديوان خود به

مولانا و سماع فصل اول:مولانا و سماع دکتر ابوالقاسم تفضّلي 26 آذرماه است، شب عروج روحاني مولانا به درگاه با عظمت الهي است. مريدان و عاشقان مولانا در طول قرن‌ها، چنين شبي را جشن مي‌گيرند، به شادي و رقص و چرخ و پايکوبي و دست‌افشاني مي‌پردازند. نق

زادگاه مولانا: جلال‌الدين محمد درششم ربيع‌الاول سال604 هجري درشهربلخ تولد يافت. سبب شهرت او به رومي ومولاناي روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونيه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکره‌نويسان وي درهنگامي که پدرش بهاءالدين از بلخ هجرت مي‌کرد پنجساله

جلال‌الدين محمد درششم ربيع‌الاول سال604 هجري درشهربلخ تولد يافت. سبب شهرت او به رومي ومولاناي روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونيه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکره‌نويسان وي درهنگامي که پدرش بهاءالدين از بلخ هجرت مي‌کرد پنجساله بود. اگر تاريخ ع

زادگاه مولانا: جلال‌الدين محمد درششم ربيع‌الاول سال604 هجري درشهربلخ تولد يافت. سبب شهرت او به رومي ومولاناي روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونيه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکره‌نويسان وي درهنگامي که پدرش بهاءالدين از بلخ هجرت مي‌کرد پنجساله

« مولانا جلال الدين محمد مولوي » 6ربيع الاول سال 604هجري قمري:« مولانا جلال الدين محمد مولوي» عارف ، متفکر و شاعر پرآوازه ايراني متولد شد. او از اهالي بلخ بود اما همراه پدر به قونيه رفت و ساليان متمادي در اين شهر زندگي کرد. مولانا درحلب و دمشق ، م

مولوي از تولد تا تحول معنوي مولوي در اواخر سپتامبر سال 1207 چشم به جهان گشود.احتمالاً ايام کودکي را همراه پدرش گذرانيد. پدرش بهاالدين از علماي چندان معروفي نبود. و به اشتغالداشت.احلام معنوي و اميال راهدارند و خواسته هاي عده اي از پيروانش قرار بر ا

مختصري از زندگي نامه ي مولانا: جلال الدين محمد بلخي محمد بن حسين الخطيبي البکري درششم ربيع الاول سال604 هجري دربلخ متولد شد. وي از بزرگترين شعراي مشرق زمين است. پدرش محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاء الدين ازبزرگان مشايخ عصرخود بود وبه علت شه

جلال الدين محمد بلخي نامش محمد و لقبش جلالدين است. از عنوان هاي او خداوندگار و مولانا در زمان حياتش رواج داشته و مولوي در قرن هاي بعد در مورد او به کار رفته است. در ششم ربيع الاول سال ??? هجري قمري در شهر بلخ متولد شد. نياکانش همه از مردم خراسان بود

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول