مقدمه از سالیان بسیار دور, با افزایش سطح دانش و فهم بشر, کیفیت و وضعیت زندگی او همواره در حال بهبود و ارتقا بوده است.
بعد از انقلاب فرهنگی-اجتماعی اروپا (رنسانس) و متعاقب آن انقلاب صنعتی, موج پیشرفتهای شتابان کشورهای غربی آغاز گردید.
تنها کشور آسیایی که تا حدی با جریان رشد قرنهای نوزده و اوایل قرن بیستم میلادی غرب همراه گردید کشور ژاپن بود.
بعد از رنسانس که انقلابی فکری در اروپا رخ داد, پتانسیلهای فراوان این ملل, شکوفا و متجلی گردید اما متاسفانه در همین دوران, کشورهای شرقی روند روبهرشدی را تجربه نکرده و بعضاً سیری نزولی طی نمودند.
البته بعضاً حرکتهای مقطعی و موردی در این کشورها صورت گرفت اما از آنجاییکه با کلیت جامعه و فرهنگ عمومی تناسب کافی را نداشت و مورد حمایت واقع نگردید, به سرعت مزمحل گردید.
محمدتقیخان امیرکبیر در ایران, نمونهای از این دست است.
مباحث توسعه اقتصادی از قرن هفدهم و هجدهم میلادی در کشورهای اروپایی مطرح گردید.
فشار صنعتیشدن و رشد فناوری در این کشورها توام با تصاحب بازار کشورهای ضعیف مستعمراتی باعث شد تا در زمانی کوتاه, شکاف بین دو قطب پیشرفته و عقبمانده عمیق شده و دو طیف از کشورها در جهان شکل گیرد: کشورهای پیشرفته (یا توسعهیافته) و کشورهای عقبمانده (یا توسعهنیافته).
با خاموششدن آتش جنگ جهانی دوم و شکلگیری نظمی عمومی در جهان (در کنار به استقلال رسیدن بسیاری از کشورهای مستعمرهای), این شکاف بهخوبی نمایان شد و ملل مختلف جهان را با این سوال اساسی مواجه ساخت که ”چرا بعضی از مردم جهان در فقر و گرسنگی مطلق به سر میبرند و بعضی در رفاه کامل؟“.
از همین دوران اندیشهها و نظریههای توسعه در جهان شکل گرفت.
پس در واقع نظریات ”توسعه“ بعد از نظریات ”توسعه اقتصادی“ متولد گردید.
در این دوران, بسیاری از مردم و اندیشمندان, چه در کشورهای پیشرفته و چه در کشورهای جهان سوم, تقصیر را به گردن کشورهای قدرتمند و استعمارگر انداختند.
بعضی نیز مدرننشدن (حاکم نشدن تفکر مدرنیته بر تمامی ارکان زندگی جوامع سنتی) را علت اصلی میدانستند و ”مدرنشدن به سبک غرب“ را تنها راهکار میدانستند.
بعضی دیگر نیز وجود حکومتهای فاسد و دیکتاتوری در کشورهای توسعهنیافته و ضعفهای فرهنگی و اجتماعی این ملل را مسبب اصلی معرفی مینمودند.
عدهای هم ”دین“ یا حتی ”ثروتهای ملی“ را علت رخوت و عدمحرکت مثبت این ملل تلقی مینمودند.
به هر تقدیر این که کدام (یا کدامین) علت (یا علتها) اصلی و یا اولیه بوده است ویا اینکه در هر نقطه از جهان, کدامین علت حاکم بوده است از حوصله این بحث خارج است.
آنچه در اینجا برای ما اهمیت دارد درک مفهوم توسعه, شناخت مکاتب و اندیشههای مختلف, و ارتباط آنها با مقوله توسعه اقتصادی و توسعه روستایی است.
دانستن این اندیشههای جهانی, ما را در انتخاب یا خلق رویکرد مناسب برای کشور خودمان یاری خواهد نمود.
توسعه اقتصادی چیست؟
باید ببن دو مفهوم ”رشد اقتصادی“ و ”توسعه اقتصادی“ تمایز قایل شد.
رشد اقتصادی, مفهومی کمی است در حالیکه توسعه اقتصادی, مفهومی کیفی است.
”رشد اقتصادی“ به تعبیر ساده عبارتست از افزایش تولید (کشور) در یک سال خاص در مقایسه با مقدار آن در سال پایه.
در سطح کلان, افزایش تولید ناخالص ملی (GNP) یا تولید ناخالص داخلی (GDP) در سال موردنیاز به نسبت مقدار آن در یک سال پایه, رشد اقتصادی محسوب میشود که باید برای دستیابی به عدد رشد واقعی, تغییر قیمتها (بخاطر تورم) و استهلاک تجهیزات و کالاهای سرمایهای را نیز از آن کسر نمود [2].
منابع مختلف رشد اقتصادی عبارتند از افزایش بکارگیری نهادهها (افزایش سرمایه یا نیروی کار), افزایش کارآیی اقتصاد (افزایش بهرهوری عوامل تولید), و بکارگیری ظرفیتهای احتمالی خالی در اقتصاد.
”توسعه اقتصادی“ عبارتست از رشد همراه با افزایش ظرفیتهای تولیدی اعم از ظرفیتهای فیزیکی, انسانی و اجتماعی.
در توسعه اقتصادی, رشد کمی تولید حاصل خواهد شد اما در کنار آن, نهادهای اجتماعی نیز متحول خواهند شد, نگرشها تغییر خواهد کرد, توان بهرهبرداری از منابع موجود به صورت مستمر و پویا افزایش یافته, و هر روز نوآوری جدیدی انجام خواهد شد.
بعلاوه میتوان گفت ترکیب تولید و سهم نسبی نهادهها نیز در فرآیند تولید تغییر میکند.
توسعه امری فراگیر در جامعه است و نمیتواند تنها در یک بخش از آن اتفاق بیفتد.
توسعه, حد و مرز و سقف مشخصی ندارد بلکه بدلیل وابستگی آن به انسان, پدیدهای کیفی است (برخلاف رشد اقتصادی که کاملاً کمی است) که هیچ محدودیتی ندارد [2].
توسعه اقتصادی دو هدف اصلی دارد: اول, افزایش ثروت و رفاه مردم جامعه (و ریشهکنی فقر), و دوم, ایجاد اشتغال, که هر دوی این اهداف در راستای عدالت اجتماعی است.
نگاه به توسعه اقتصادی در کشورهای پیشرفته و کشورهای توسعهنیافته متفاوت است.
در کشورهای توسعهیافته, هدف اصلی افزایش رفاه و امکانات مردم است در حالیکه در کشورهای عقبمانده, بیشتر ریشهکنی فقر و افزایش عدالت اجتماعی مدنظر است.
شاخصهای توسعه اقتصادی از جمله شاخصهای توسعه اقتصادی یا سطح توسعهیافتگی میتوان این موارد را برشمرد [2]: الف.
شاخص درآمد سرانه: از تقسیم درآمد ملی یک کشور (تولید ناخالص داخلی) به جمعیت آن, درآمد سرانه بدست میآید.
این شاخص ساده و قابلارزیابی در کشورهای مختلف, معمولاً با سطح درآمد سرانه کشورهای پیشرفته مقایسه میشود.
زمانی درآمد سرانه 5000 دلار در سال نشانگر توسعهیافتگی بوده است و زمانی دیگر حداقل درآمد سرانه 10000 دلار.
ب.
شاخص برابری قدرت خرید (PPP): از آنجاکه شاخص درآمد سرانه از قیمتهای محلی کشورها محاسبه میگردد و معمولاً سطح قیمت محصولات و خدمات در کشورهای مختلف جهان یکسان نیست, از شاخص برابری قدرت خرید استفاده میگردد.
در این روش, مقدار تولید کالاهای مختلف در هر کشور, در قیمتهای جهانی آن کالاها ضرب شده و پس از انجام تعدیلات لازم, تولید ناخالص ملی و درآمد سرانه آنان محاسبه میگردد.
ج.
شاخص درآمد پایدار (GNA, SSI): کوشش برای غلبه بر نارساییهای شاخص درآمد سرانه و توجه به ”توسعه پایدار“ به جای ”توسعه اقتصادی“, منجر به محاسبه شاخص درآمد پایدار گردید.
در این روش, هزینههای زیستمحیطی که در جریان تولید و رشد اقتصادی ایجاد میگردد نیز در حسابهای ملی منظور گردیده (چه به عنوان خسارت و چه به عنوان بهبود منابع و محیط زیست) و سپس میزان رشد و توسعه بدست میآید.
د.
شاخص های ترکیبی توسعه: از اوایل دهه 1980, برخی از اقتصاددانان به جای تکیه بر یک شاخص انفرادی برای اندازهگیری و مقایسه توسعه اقتصادی بین کشورها, استفاده از شاخصهای ترکیبی را پیشنهاد نمودند.
به عنوان مثال میتوان به شاخص ترکیبی موزنی که مکگراناهان (1973) برمبنای 18 شاخص اصلی (73 زیرشاخص) محاسبه مینمود, اشاره کرد (بعد, شاخص توسعه انسانی معرفی گردید).
و.
شاخص توسعه انسانی (HDI): این شاخص در سال 1991 توسط سازمان ملل متحد معرفی گردید که براساس این شاخصها محاسبه میگردد: درآمد سرانه واقعی (براساس روش شاخص برابری خرید), امید به زندگی (دربدو تولد), و دسترسی به آموزش (که تابعی از نرخ باسوادی بزرگسالان و میانگین سالهای به مدرسهرفتن افراد است).
مکاتب مختلف توسعه اقتصادی از قرن هجدهم و با رشد سریع صنایع در غرب, اولین اندیشههای اقتصادی ظهور نمود.
این اندیشهها, در پی تئوریزهکردن رشد درحالظهور, علل و عوامل, راهکارهای هدایت و راهبری, و بررسی پیامدهای ممکن بود.
از جمله مکاتب پایه در توسعه اقتصادی میتوان به این موارد اشاره کرد [2]: 1.
نظریه آدام اسمیت (1790-1723): اسمیت یکی از مشهورترین اقتصاددانان خوشبین کلاسیک است که از او به عنوان ”پدر علم اقتصاد“ نام برده میشود.
اسمیت و دیگر اقتصاددانان کلاسیک (همچون ریکاردو و مالتوس), ”زمین“, ”کار“ و ”سرمایه“ را عوامل تولید میدانستند.
مفاهیم دست نامرئیِ ”تقسیم کار“, ”انباشت سرمایه“ و ”گسترش بازار“, اسکلت نظریه وی را در توسعه اقتصادی تشکیل میدهند.
تعبیر ”دستهای نامرئی“ آدام اسمیت را میتوان, به طور ساده, نیروهایی دانست که عرضه و تقاضا را در بازار شکل میدهند, یعنی خواستها و مطلوبهای مصرفکنندگان کالاها و خدمات (از یک طرف) و تعقیب منافع خصوصی توسط تولیدکنندگان آنان (از طرف دیگر), که در مجموع سطوح تولید و قیمتها را به سمت تعادل سوق میدهند.
او معتقد بود ”سیستم مبتنی بر بازارِ سرمایهداریِ رقابتی“ منافع همه طرفها را تامین میکند.
اسمیت سرمایهداری را یک نظام بهرهور با توانی بالقوه برای افزایش رفاه انسان میدید.
بخصوص او روی اهمیت تقسیم کار (تخصصیشدن مشاغل) و قانون انباشت سرمایه به عنوان عوامل اولیه کمککننده به پیشرفت اقتصادی سرمایه داری (و یا به تعبیر او ”ثروت ملل“) تاکید میکرد.
او اعتقاد داشت ”تقسیم کار“ باعث افزایش مهارتها و بهره وری افراد میشود و باعث میشود تا افراد (در مجموع) بیشتر بتوانند تولید کنند و سپس آنان را مبادله کنند.
باید بازارها توسعه یابند تا افراد بتوانند مازاد تولید خود را بفروشند (که این نیازمند توسعه زیرساختهای حملونقل است).
بعلاوه رشد اقتصادی تا زمانی ادامه خواهد داشت که سرمایه انباشته گردد و پیشرفت فناوری را موجب گردد, که در این میان, وجود رقابت و تجارت آزاد, این فرآیند را تشدید مینماید.
بخصوص او روی اهمیت تقسیم کار (تخصصیشدن مشاغل) و قانون انباشت سرمایه به عنوان عوامل اولیه کمککننده به پیشرفت اقتصادی سرمایهداری (و یا به تعبیر او ”ثروت ملل“) تاکید میکرد.
او اعتقاد داشت ”تقسیم کار“ باعث افزایش مهارتها و بهرهوری افراد میشود و باعث میشود تا افراد (در مجموع) بیشتر بتوانند تولید کنند و سپس آنان را مبادله کنند.
آدام اسمیت اولویتهای سرمایهگذاری را در کشاورزی, صنعت و تجارت میدانست, چون او معتقد بود به دلیل نیاز فزایندهای که برای مواد غذایی وجود دارد کمبود آن (و تاثیرش بر دستمزدها) میتواند مانع توسعه شود.
تئوری توسعه اقتصادی اسمیت, یک نظریه گذار از فئودالیسم به صنعتیشدن است.
2.
نظریه مالتوس (1823-1766): شهرت مالتوس بیشتر به نظریه جمعیتی وی مربوط میشود حال آنکه وی در مورد مسایل اقتصادی مانند اشباع بازار و بحرانهای اقتصادی نیز دارای نظریات دقیقی است.
در اینجا به صورت گذرا هر دو را بیان میکنیم: الف.
نظریه جمعیتی مالتوس: او معتقد بود با افزایش دستمزدها (فراتر از سطح حداقلی معیشت), جمعیت افزایش مییابد, چون همراهی افزایش دستمزدها با افزایش میزان تولید, باعث فراوانی بیشتر مواد غذایی و کالاهای ضروری شده و بچههای بیشتری قادر به ادامه حیات خواهند بود.
به اعتقاد او, وقتی دستمزدها افزایش مییابد و با فرض سیریناپذیری امیال جنسی فقرا, میتوان انتظار داشت که در صورت عدموجود موانع, جمعیت طی هر نسل (هر 25 سال یکبار) دو برابر گردد.
به همین علت, علیرغم افزایش درآمدهای فقرا, همچنان طبقات فقیرتر جامعه, فقیر باقی میمانند.
در مقابل رشد محصولات کشاورزی فقط به صورت تصاعد حسابی و با نرخ 1و2و3و4و ...
افزایش مییابد.
بدین خاطر, ناکافیبودن تولید مواد غذایی باعث محدودشدن رشد جمعیت شده و بعضاً درآمد سرانه نیز به سطحی کمتر از معیشت تنزل مییابد.
تعادل وقتی بوجود میآید که نرخ رشد جمعیت, با افزایش میزان تولید همگام گردد.
نظریه اشباع بازار مالتوس: او بیان میدارد که کارگران بایستی بیش از ارزش کالاهایی که تمایل به خرید آنها دارند ارزش ایجاد نمایند تا توسط کارفرمایان استخدام شوند.
این امر باعث میشود که کارگران قادر به خرید کالاهای تولیدی خود نباشند, لذا لازم است چنین کالاهایی توسط دیگر اقشار جامعه خریداری شود.
به نظر وی, اگرچه سرمایهداران قدرت مصرف منافع خود را دارند اما بیشتر مایل به گردآوری ثروت هستند.
مالکان زمین هم که مایل به خرید چنین کالاهای مازادی هستند نمیتوانند تمام مازاد تولید را جذب نمایند.
به همین خاطر ”جنگ“ (برای تصاحب بازارهای جدید و افزایش تولید) راهگشای معضل اشباع بازار برای کشورهایی همچون آمریکا و انگلستان بوده است.
او پیشنهاد میکند در مواقعی که کشور دچار بحران است باید به افزایش هزینهها در کارهایی که بازده و سودشان مستقیماً برای فروش وارد بازار نمیشود (همچون راهسازی و کارهای عمومی) پرداخت.
3.
نظریه ریکاردو (1823-1772): ریکاردو با پذیرش نظریه جمعیتی مالتوس, به توسعه مکتب کلاسیک بنیانگذاریشده توسط اسمیت پرداخت.
درحالیکه اسمیت روی مساله ”تولید“ تاکید میورزید, ریکاردو بر مبحث ”توزیع درآمد“ متمرکز گردید و بعداً نئوکلاسیکها (شاگردان وی) بر ”کارآیی“ متمرکز شدند.
دو نظریه معروف او, ”قانون بازده نزولی“ و ”مزیت نسبی“ است: الف.
قانون بازده نهایی نزولی: به اعتقاد ریکاردو, همزمان با رشد اقتصادی و جمعیتی, بهدلیل افزایش نیاز به مواد غذایی و محصولات کشاورزی, کشاورزان مجبور خواهند شد زمینهای دارای بهرهوری پایینتر را نیز زیر کشت ببرند (بعد از زمینهای درجه یک که درآغاز زیر کشت میروند, زمینهای درجه دو و درجه سه مورد استفاده قرار میگیرند).
از آنجاییکه بهرهوری زمینهای درجه 2, 3 و 4 کمتر از زمینهای درجه 1 است, هزینه تولید در آنان افزایش مییابد.
درنتیجه قیمت مواد غذایی افزایش یافته و بالتبع سود بادآوردهای (رانت) نصیب صاحبان زمینهای درجه 1 میگردد.
مقدار این رانتِ دریافتی توسط صاحبان زمین, همگام با رشد جمعیت افزایش یافته و باعث کاهش درآمد کل جامعه (دردسترس کارگران و مهمتر از آن سود سرمایهگذاران) میشود.
او از اینجا نتیجه میگیرد که منافع صاحبان زمین درمقابل منافع دیگر طبقات جامعه قرار میگیرد.
او بیان میدارد که وقتی یک اقتصاد درحالرشد به حداکثر میزان درآمد سرانه دست مییابد پس از آن بهدلیل افزایش مستمر قیمت مواد غذایی, درآمد سرانه کاهش خواهد یافت.
نهایتاً اقتصاد به یک وضعیت ایستا یا تعادلی میرسد که در آن, کارگران صرفاً دستمزدهایی در سطح حداقل معیشت دریافت میکنند.
به اعتقاد او, رشد اقتصادی در یک جامعه سرمایهداری در سایه وجود مواد غذایی ارزانقیمت (که به معنی پایینتربودن دستمزدهای کارگران صنعتی و بالاتررفتن سودهای سرمایهداران است) و درنتیجه افزایش امکان انباشت سرمایه در صنعت, تولید بیشتر و درنهایت افزایش درآمدهای اقتصادی کل, تحقق مییابد.
از دیدگاه ریکاردو, افزایش بهرهوری کشاورزی (در مقایسه با صنعت), پایه اساسی رشد اقتصادی است.
او اعتقاد داشت در بلندمدت با پیشرفت فناوری, بهرهوری زمینهای کشاورزی افزایش مییابد.
ریکاردو تعقیب سیاست درهای باز برای تجارت آزاد را برای پاییننگهداشتن سطح دستمزدهای اسمی, توصیه نمود.
نظریه مزیت نسبی: براساس این نظریه, مبادله آزاد مابین کشورها, باعث افزایش مقدار تولیدات (محصول) جهانی میشود.
اگر هر کشوری به تولید کالاهایی روی آورد که توانایی تولید آنها را با هزینه نسبی کمتری (در مقایسه با دیگر شرکا و رقبای تجاری خود) دارد, در این صورت, کشور مفروض قادر خواهد بود, مقداری از کالاهایی را که با هزینه کمتری تولید میکند با کالاهای دیگری که ملتهای دیگر قادر به تولید ارزانتر آنها هستند, مبادله نماید.
در پایان یک دوره زمانی, ملتها درخواهند یافت که امکانات مصرف آنها, در اثر تجارت و تخصصیشدن, نسبت به زمانی که همه کالاهای موردنیاز خود را در داخل کشورهایشان تولید میکردهاند, افزایش یافته است.
به همین خاطر, اقتصاددانان, تجارت آزاد جهانی را مطلوب میدانند چون باعث افزایش تولید ناخالص ملی کشورها و بالتبع افزایش رفاه ملتها خواهد شد.
او به کمک مفهوم ”هزینه فرصت“ نشان داد که نباید کشورها (بنابر اعتقاد اقتصاددانان گذشته) صرفاً بر تولید کالاهایی که در آنها دارای مزیت مطلق (در مقابل دیگر کشورها) هستند, متمرکز شوند بلکه در داخل کشور نیز باید با درنظرگرفتن هزینه جایگزینی یک کالا با کالای دیگر, برمبنای مزیت نسبی (مقایسهای) عمل کرد.
بدین طریق همه کشورها متقابلاً منتفع خواهند شد.
تحلیل مزیت نسبی (مقایسهای) ریکاردو برای اثبات تخصصیشدن در تولید و تجارت, بهترین سیاستی است که کشورها باید تعقیب کنند.
آنچه باید بر نظریه ریکاردو بیفزاییم (به عنوان نقد) اینست که اینکه کشوری در چه زمینهای متخصص شود از صِرف تخصصیشدن, مهمتر است, چون برخی کالاها دارای تقاضای روبهگسترشی در سطح جهان هستند که دیگر کالاها از آن محرومند.
4.
مدل رشد کلاسیک: از مجموع دیدگاههای اقتصاددانان کلاسیکی که گفتیم, مدل رشد اقتصادی کلاسیک سربرآورد.
از دیدگاه آنان, توسعه اقتصادهای سرمایهداری, مسابقهای بود بین پیشرفت فناوری و رشد جمعیت, که در آن برای مدتی, پیشرفت فناوری در راس قرار داشت اما روزی این سرآمدی پایان خواهد یافت (و یا دچار رکود میشود) و اقتصاد سیر نزولی در پیش خواهد گرفت.
پیشرفت فناوری, به نوبه خود, وابسته به انباشت سرمایه است که بسترساز ماشینیشدن و تقسیم کار است.
نرخ انباشت سرمایه نیز به سطح و روند تغییر سودها وابسته است.
به طور خلاصه باید گفت, پیشرفت واقعی (به مفهوم برخورداری از یک سطح زندگی بالاتر که بهگونهای پایدار و مستمر در طی زمان رشد نماید) در این مدل وجود ندارد.
بلکه مدلهای رشد ارایهشده توسط این اقتصاددانان (کلاسیک), نویدبخش توقف پیشرفت اقتصادی این کشورها در بلندمدت است, زمانی که دیگر درآمد سرانه, امکان رشد بیشتر را از دست خواهد داد.
(از آنجاییکه این الگو بر مفاهیم ریاضی پیچیده و نمودارهای اقتصادی متکی است, از بیان و شرح آنها خودداری مینماییم).
5.
نظریه کارل مارکس (1883-1818): مارکس برخلاف اسمیت, مالتوس و ریکاردو, سرمایهداری را غیرقابلتغییر نمیدانست.
او به سرمایهداری به عنوان یکی از شیوههای تولیدی که با کمون اولیه شروع شد, سپس وارد مرحله بردهداری شد و پس از آن شیوه تولید فئودالیسم در جوامع حاکم گردید, مینگریست.
او معتقد بود سرمایهداری مرحله چهارم از شیوههای تولیدی رایج در جهان است که نهایتاً فرومیپاشد.
این فروپاشی بخاطر رکود نخواهد بود بلکه بهدلایل اجتماعی خواهد بود و نهایتاً جهان به یک مرحله نهایی به نام کمونیسم خواهد رسید.
عقیده او نقطه مقابل استوارت میل محسوب میشود چون او سرمایهداری را مرحله نهایی توسعه انسانی میدانست.
مارکس قدرت تولیدی سیستم سرمایهداری را مورد ستایش قرار میدهد اما هزینه انسانی تولید چنین ثروتی را (بخصوص توزیع شدیداً یکجانبه آن را ) مورد انتقاد قرار میداد.
او بر این باور بود که ارزش افزوده تولید, فقط ناشی از کار طبقه کارگر (پرولتاریا) است درحالیکه سرمایهداران سهم غیرمتناسبی از درآمد را صرفاً بهخاطر تملک ابزار تولید به خود اختصاص میدهند.
مارکس هوشمندانه دریافت که توزیع درآمد در جوامع سرمایهداری بسیار غیرمنصفانه و غیرعادلانه است.
6.
مدل رشد اقتصادی سرمایهداری مارکس: از نظر مارکس هر یک از شیوههای تولید (کمون اولیه, بردهداری و فئودالیسم, سرمایهداری, سوسیالیسم و کمونیسم) دارای دو مشخصه عمده ”نیروهای تولید“ و ”روابط تولید“ هستند.
نیروهای تولید مربوط به ساختار فنی تولید (همچون سطح و نرخ تغییر فناوری, ابزارها و وسایل تولید, و منابع طبیعی) است درحالیکه روابط تولید به شیوههای خاص روابط انسانها در جریان تولید مربوط میشود.
به عبارت دیگر, روابط تولیدی به روابط اجتماعی میان افراد بهویژه رابطه فرد با ابزار تولید گفته میشود.
در نظام سرمایهداری, رابطه طبقاتی اولیه به صورت ارتباط بین سرمایهدار و طبقه کارگر غیرمالکی که مجبور است بهمنظور زندهماندن برای سرمایهدار کار کند, بوجود آمد.
از دیدگاه مارکس, موفقیتهای طبقاتی براساس نقشی که هر کس در فرآیند تولید ایفا میکند, قابل تعریف است.
تابع تولید عمومی مارکس, تقریباً شبیه تابعی است که توسط کلاسیکها عرضه شده است, با این تفاوت که مارکس تاکید بیشتری بر روی ساختارهای نهادی و طبقاتی جامعه نموده است.
نکته اساسی از دیدگاه مارکس اینست که سرمایهداران, انباشت سرمایه برای کسب سودهای بالاتر را, ادامه میدهند.
اما درنهایت, افزایش یا کاهش سودها, وابستگی قطعی به سطح ارزش افزوده دارد و نه به نرخ رشد جمعیت ویا زمینهای غیرمرغوب کشاورزی.
افزایش سود, نیازمند کوششی بیوقفه از سوی سرمایهداران برای استثمار هرچهبیشتر کارگران ازطریق افزایش بهرهوری یا کاهش دستمزدهای واقعی آنان است.
مارکس برخلاف سایر کلاسیکها, رکودی را برای درآمد سرانه پیشبینی نکرد, بلکه او بر عدمتعادل درآمدها در جامعه سرمایهداری تاکید ورزید و سهمهای درآمدی را وابسته به مبارزات طبقاتی (ظهورکننده) میدانست.
(از شرح روابط پیچیده ریاضی این مدل توسعه اقتصادی اجتناب میکنیم).
7.
نظریه شومپیتر (1950-1870): جوزف شومپیتر اعتقاد داشت ماشین سرمایهداری علاوه براینکه قادر است نرخهای بالای رشد اقتصادی تولید کند, بلکه میتواند ضررهای اجتماعی آن را نیز جبران نماید.
او قلباً از جامعه مدنی سرمایهداری خالص, لذت میبرد و آن را تایید میکرد.
با این وجود او نیز رکود و فروپاشی سرمایهداری را باور داشت.
او تحلیلش را اینگونه آغاز میکند که یک اقتصاد در تعادل ایستا قرار دارد و ویژگی آن یک ”جریان دوری“ است که برای همیشه تکرار میشود.
در این سیستم اقتصادی, هر بنگاه در تعادل رقابتی کامل قرار دارد که هزینههای آن دقیقاً معادل درآمدهای آن است و سود صفر است.
فرصتهای سود وجود ندارد و خانوادهها نیز همچون یک بنگاه در چنین حالتی به سر میبرند.
اساس توسعه اقتصادی, قطع این جریان دوری است که به شکل یک ”نوآوری“ اتفاق میافتد.
نوآوری, ساخت ماشین و ابزار جدید را ضروری مینماید.
این نوآوری از سه طریق اتفاق میافتد: جایگزینی ماشینآلات و ابزارهای غیرقابلاستفاده فعلی, انتظار کسب سودهای انحصاری از یک زمینه جدید, تولید محصول جدیدی که مردم حاضر به کاهش پساندازهای خود برای خرید آن کالا باشند.
او خودش بر راه دوم تاکید میورزد.
بعلاوه او به طور جدی بر لزوم وجود ”کارآفرینان“ تمرکز میکند و بیان میدارد که این افراد با کشف فرصتهای نوین, جریان عظیمی از سرمایهگذاریها و سودها را به راه میاندازند.
مدل ریاضی نظریه او سه تفاوت با مدلهای کلاسیک و مارکسی دارد: معرفی نرخ بهره و اهمیت آن, جداسازی انواع مختلف سرمایهگذاریها (بخصوص از حوزه نوآوریها), تاکید بر محوریبودن کارآفرینی برای رشد اقتصادی.
شومپیتر معتقد بود رشد اقتصادی در ”فضای اجتماعیِ“ پرورنده کارآفرینان اتفاق میافتد.
اما او چندان عوامل شکلدهنده چنین فضای خاص را باز نمیکند.
او بیان میدارد که بازارهای مالی, اعتباردهندگان و بانکها برای قدرتبخشیدن به کارآفرینان بوجود میآیند.
از نظر او, دولت باید به نفع کارآفرینان دخالت کرده و اعتبارات ارزان (کمبهره) در اختیار آنان بگذارد.
8.
مدل توسعه لوئیس-فِی-رانیس (L-F-R): اولین و مشهورترین مدل توسعهای که حداقل بطور ضمنی به فرآیند مهاجرت از روستا به شهر توجه کرد, مدل آرتور لوئیس (1954) است که بعداً توسط جان فِی و گوستاو رانیس (1961) فرموله شده و توسعه یافت.
این مدل به عنوان نظریه عمومی فرآیند توسعه ”نیروی کار مازاد“ ملتهای جهان سوم در طی دهههای 1950 و 1960 شناخته شد.
در این مدل, اقتصاد شامل دو بخش است: اول, بخش سنتی (بخش روستایی موجود), که مشخصه آن بهرهوری بسیار پایین (حتی در حد صفر) و ”مازاد“ نیروی کار است.
دوم, بخش صنعتی (درون شهری), که دارای بهرهوری بالایی است و به تدریج از بخش روستایی, نیروی کار جذب آن میگردد.
این مدل برروی فرآیند انتقال نیروی کار و رشد اشتغال در بخش صنعتی (مدرن) متمرکز میشود که ناشی از گسترش و رشد تولید در آن است.
سرعت این انتقال, وابسته به نرخ تراکم سرمایه صنعتی در بخش مدرن است.
نرخ تراکم سرمایه نیز, به نوبه خود, وابسته به مازاد سودهای حاصلشده در بخش مدرن (پس از کسر دستمزدها) است.
فرضهای اساسی این نظریه اینست که سرمایهداران تمامی سودهای حاصله را مجدداً سرمایهگذاری مینمایند و سطح دستمزدها در بخش شهری ثابت بوده و مقداری (حدود 30 درصد) بالاتر از مناطق سنتی روستایی است.
با این وجود, عرضه نیروی کار به مناطق شهری (علیرغم سطح ثابت دستمزدهای شهری) کاملاً کششپذیر و باجاذبه محسوب میشود.
جریان فوق تا جایی ادامه پیدا میکند که همه نیروی کار مازاد بخش سنتی (روستایی) جذب بخش مدرن شهری شوند.
از آن به بعد, منحنی عرضه نیروی کار شیب مثبت خواهد داشت, به این معنی که اشتغال و دستمزد شهری با یکدیگر رشد خواهند کرد.
انتقال ساختاری اقتصاد با ایجاد تعادل در جابجایی فعالیتهای اقتصادی از بخش کشاورزی روستایی به صنعت شهری اتفاق خواهد افتاد.
اندیشمندان و صاحنظران امر توسعه اقتصادی با بررسی وضعیت کشورهای مختلف جهان (و از نگاه توسعهیافتگی یا توسعهنیافتگی اقتصادی: توسعه=توسعه اقتصادی) به کندوکاو در این حوزه پرداختند.
در زمینه ریشه و علل اصلی فرآیند توسعه و توسعهیافتگی در کشورهای مختلف جهان, این نظریات و رویکردها ارایه گردید [3]: 1.
رویکرد تفاوت در منابع خدادادی (دادهها) و مواهب طبیعی: برخی اندیشمندان, نحوه توزیع منابع در مناطق مختلف جهان را تبیینکننده نظم و قوانین طبیعی حاکم بر دنیا میدانند.
اگر توزیع منابع و شرایط را داده شده (و برونزا) فرض کنیم, انتخاب محل سکونت انسانها بین مناطق, تاحدی از این توزیع تبعیت خواهد کرد.
برطبق این نگاه, وفور منابع طبیعی و شرایط جوی مناسب, جزء اصول اولیه و علت اساسی حرکت کشورها به سمت توسعه محسوب میشود.
رویکرد تفاوتهای نژادی: اگر نحوه توزیع انسانها در مناطق جغرافیایی مختلف (حداقل در مراحل اولیه توسعه) را همراه با توزیع نژادها و قبایل مختلف در نظر بگیریم, میتوان گفت پدیده توسعه در برخی مناطق و در میان برخی نژادها بیشتر تحقق یافته است.
رویکرد تفاوتهای ارزشی و فرهنگی: در این دیدگاه, تحلیلها و تفسیرها حول دو محور ارزشها و انگیزشهای بازدارنده و مانع رشد, و ارزشهای پیشبرنده و ارتقادهنده رشد, تمرکز مییابد.
بعنوان مثال, ساندارم (1995), طی تفسیری, ظهور ”انسان اقتصادی“ و تحولاتی نظیر فردگرایی, عقلگرایی, سرمایهداری و نظام بازار را با ”توسعه“ مترادف و این تغییر و تحولات را نتیجه مستقیم تغییر ارزشهای حاکم بر جامعه سنتی و تحول به سمت ارزشهای نوین میداند.
رویکرد سیاسی و حاکمیت قدرتها: تاثیر نظامهای سیاسی در استثمار فکری, سلب آزادیهای فردی و اجتماعی, و محرومکردن تودههای مردمی در سطح محلی, ملی و بینالمللی از حقوق اولیهشان در جهت بهرهکشی و استفاده از ثمره اقتصادی آنان, موضوع موردبحث بسیاری از نظریهپردازان (بویژه مارکسیستها, نئومارکسیستها و مکتب وابستگی) است.
این رویکرد, عامل عمده عقبماندگی جوامع را در این میبیند که صاحبان قدرت در سطح محلی, ملی (و بینالمللی) استمرار سلطه و بهرهکشی خود را در اختناق, دیکتاتوری و سرپوشگذاشتن بر آزادیهای فردی میدانند.
رویکرد تاریخی: در این رویکرد, ابتدا با یک دید کلی, مسیر توسعه اقتصادی به مقاطع مختلف تقسیم میشود و سپس پرسشهایی مطرح میگردد که به شکلگیری دیدگاهی خاص ویا طراحی الگوها و نظریههای رشد و توسعه میانجامد.
برخی نظریهپردازان, شروع فرآیند توسعه اقتصادی را به وقوع انقلاب صنعتی در نیمه قرن هجدهم (در انگلستان) نسبت میدهند.
اما آرتور لوئیس, پیشزمینه وقوع انقلاب صنعتی را به وجود انقلاب کشاورزی در یک قرن قبل از آن (گذار از اقتصادی معیشتی به تولید مازاد) میداند.
رویکرد دور باطل: بازدهی پایین اقتصاد معیشتی, تولید و درآمد را فقط در حد مصرف معیشتی فراهم میکند و مازاد درآمد نسب به مصرف (پسانداز) در حد تولید مجدد همان جریان خواهد بود.
در نتیجه سرمایهگذاری برای افزایش ظرفیتهای تولید مادی و یا سرمایهگذاری در نیروی انسانی ناچیز بوده, بازدهی تولید در سطح پایین باقی میماند و تداوم دور باطل را بر زندگی معیشتی تحمیل میکند.
استراتژیهای مختلف توسعه اقتصادی در طول چند دهه اخیر, کشورهای مختلف جهان, متناسب با شرایط, فرصتها, ساختار حکومتی و فرهنگ اجتماعی خود استراتژیهای توسعه اقتصادی مختلفی را در پیش گرفتند.
این استراتژیها بطور کامل قابل تفکیک نیستند بلکه طیفی را تشکیل میدهند که استراتژیهای ذیل در آن قرار میگیرند.
بعلاوه باید گفت که تقریباً هیچ کشوری بطور شفاف و مشخص هیچ یک از استراتژیها را در پیش نمیگیرد (یا حداقل اعلام نمیدارد) بلکه این تحلیل کارشناسان و مطالعه سیاستها و برنامههای دولتها است که مشخص میکند هر کشور تقریباً کدام استراتژی را انتخاب نموده است (یا به انتخاب او نزدیک است).
از جمله استراتژیهای توسعه اقتصادی بکارگرفتهشده توسط کشورهای درحالتوسعه (از دهه 1960 تا پایان دهه 1980) میتوان به این موارد اشاره کرد [1]: 1.
استراتژی پولی این استراتژی, بر ارتقای علایم بازار, به عنوان راهنمایی برای بهبود تخصیص منابع, متمرکز است.
در عمل, این استراتژی اغلب در طول دورهای بحرانی بکار گرفته میشود که تثبیت و تعدیلِ اقتصادیِ عدمتعادلهای شدید از اولویت بالایی برخوردارند, و نتیجتاً معمولاً معیارهای بهبود قیمتهای نسبی همراه با معیارهای کنترل نرخ افزایش سطح عمومی قیمتها است.
این استراتژی دارای جهتگیری اقتصاد خرد است, اما هدفهای اقتصاد کلان را دنبال میکند.
وجه اصلی این استراتژی, اعطای فضای گستردهای به بخش خصوصی است تا در آن به فعالیت بپردازد.
این استراتژی در آن دسته از کشورهای جهان سوم بکار میآید که از لحاظ اقتصادی پیشرفتهتر هستند و اتکای خود را بر صنایع خصوصی قرار میدهند (در عین حال, کشاورزی نیز به همان اندازه آزاد است تا رشد کند).
نکته مهم آن است که بخش خصوصی به عنوان محور توسعه در نظر گرفته میشود و نقش ”بخش پویا“ را در اقتصاد به خود میگیرد و مسؤول ایجاد ارتباط بین بخشهای عقبمانده و پیشرفته اقتصاد با دیگر بخشهای اقتصاد میشود.
نقش دولت به حداقل کاهش مییابد, و در شرایط آرمانی, محدود به فراهمآوردن محیط اقتصادی باثباتی میشود که در آن بخش خصوصی بتواند رشد کند.
دولت با استفاده از سیاست تثبیت میکوشد نوسانات اقتصادی را تا آنجا که مقدور است کاهش دهد, و بدین وسیله, بخش خصوصی را در انجام پیشبینیهای قابلاتکا و اجرای برنامهریزیهای دقیق یاری رساند.
اساساً روح این استراتژی غیرمداخلهگرانه است و بر نوآوری و کارآفرینی (برای پیشبرد اقتصاد) استوار است.
از جمله کشورهایی که چنین استراتژی را در این دوره در پیش گرفتند میتوان به شیلی و آرژانتین اشاره کرد.
استراتژی اقتصاد باز این استراتژی نگاه به خارج دارد و در بعضی از وجود همچون استراتژی پولی است اما نه در همه آنها.
این استراتژی نیز برای تخصیص منابع, متکی به نیروهای بازار و بخش خصوصی است (که نقش برجستهای را برای آن ایفا مینمایند) اما با تاکید بر سیاستهایی که مستقیماً بخش تجارت خارجی را تحت تاثیر قرار میدهند مثل سیاستهای نرخ مبادله ارز, مقررات تعرفهای, سهمیهها و موانع غیرتعرفهای بر تجارت, و سیاستهایی که سرمایهگذاری خارجی و بازگشت سود این سرمایهگذاریها به خارج را تنظیم میکنند که در این زمینهها متفاوت با استراتژی پولی است.
تجارت خارجی که اغلب با سرمایهگذاری مستقیم بخش خصوصی خارجی تکمیل میشود, به عنوان بخش پیشتاز یا موتور رشد در نظر گرفته میشود.
استراتژیهایی که دارای جهتگیری صادراتیاند به دنبال استفاده از مزیت نسبی بینالمللی کشور هستند و در همین راستا, به استفاده کارا و اثربخش منابع دست مییابند.
فشار رقابت بینالمللی امری حیاتی برای اقتصاد تلقی میشود چون انگیزهای قوی در تولیدکنندگان ایجاد میکند (کاهش هزینهها, افزایش بهرهوری, نوآوری, بهبود استانداردهای کیفیت).
استراتژی توسعه با سمتگیری خارجی, باید نه تنها سطح درآمد را ارتقا دهد بلکه باید بتواند سطح پساندازها و احتمالاً میزان پساندازها را نیز افزایش دهد.
این امر به نوبه خود, نرخ سریعتر انباشت سرمایه و در نتیجه رشد سریعتر را امکانپذیر مینماید.
اقتصاد باز نه تنها بر روی تجارت خارجی باز است بلکه بر روی حرکتها و جابجاییهای عوامل تولید (یعنی سرمایه و کار) نیز باز است.
سرمایهگذاری مستقیم خارجی, وامهای تجاری توسط بانکهای خارجی و کمکهای خارجی همگی دارای نقش تعیینکنندهای هستند.
نه صرفاً انتقال بینالمللی سرمایه, بلکه انتقال دانش, فناوری و مهارتهای مدیریتی به کشورهای جهان سوم نیز به عنوان افزایش بهرهوری تلقی میشود, چون از این طریق میتوان به افزایش سطح تولید و رشد سریعتر درآمدها دست یافت.
مهاجرت نیروی کار غیرماهر به عنوان کمکی درجهت کاهش بیکاری (نه مهاجرت نیروی کار متخصص و ماهر, یعنی فرار مغزها) دارای تاثیر مثبت در افزایش درآمد نیروهای موجود است.
منطقاً نباید ”عدم وجود تبعیض درمقابل صادرات“ را از ”عدم وجود تبعیض در مقابل ورود سرمایهگذاری خارجی“ جدا دانست, چون یک محیط حفاظتشده در مقابل واردات, باعث جذب سرمایههای خارجی در بخشهای نامناسب و کاهش مقدار آن در بلندمدت میشود (بدلیل کمتربودن گزینههای پیش روی سرمایهگذاران).
بعلاوه وجود یک نرخ مبادله ارز متعادل (یا به طور کلیتر نبود سیاستهای حمایتی در مقابل صادرات) باعث تضمین هرچهبیشتر جذب وامهای خارجی به بخشهای مولد و بارور خواهد شد.
برخلاف استراتژی پولی, یک استراتژی توسعه با سمتگیری خارجی, حاکی از نقش فعال دولت است.
از دولت انتظار میرود که علاقمند به دستیابی به قیمتهای صحیح (واقعی), بخصوص قیمتهای کلیدی نرخ مبادله ارز, نرخهای بهره, و نرخ دستمزد باشد (وجه مشترک با استراتژی پولی).
در اقتصادی که نیروی کار فراوان دارد, استراتژی دارای سمتگیری صادرات ”کار-بر“ (متکی بر نیروی کار) خواهد بود و نتیجتاً تاثیری مثبت بر کاهش فقر و نابرابری خواهد گذاشت.
اگر ارتباطات مابین بخش تجارت خارجی و دیگر بخشهای اقتصادی کشور قوی باشد, یک بخش صادراتی روبهگسترش موجب ایجاد فعالیت در سراسر اقتصاد خواهد بود (در غیر اینصورت تنها یک بخش تحت سلطه خارجی خواهد بود).
استراتژی صنعتیشدن در این استراتژی نیز همچون استراتژی قبلی, تاکید بر رشد است اما ابزار دستیابی به رشد, گسترش سریع بخش صنعت است.
برخلاف استراتژی پولی, توجه بیواسطه معطوف به کارآیی کوتاهمدت در تخصیص منابع نیست بلکه شتاب نرخ کلی رشد تولید ناخالص داخلی موردتوجه است.
این امر از سه طریق حاصل میشود: (1) تولید کالاهای مصرفی صنعتی عمدتاً برای بازارهای داخلی (پشت دیوارهای بلند تعرفهای), (2) تاکید بر توسعه صنایع تولیدکننده کالاهای سرمایهای (معمولاًتحت اداره و هدایت دولت), (3) سمتگیری سنجیده بخش صنعت به سمت صادرات (ترکیبی از برنامهریزی ارشادی و کمکهای مستقیم و غیرمستقیم دولتی).