جلسه اول
نام و نام خانوادگی: مریم – م نام پدر: حسن سن: 24 سال
تحصیلات: دیپلم علت ارجاع: اختلاف خانوادگی
مراجع بعد از وارد شدن و نشستن در اتاق و صحبتهای مقدماتی خودش شروع به صحبت کرد بدون اینکه مشاور توضیحی از او بخواهد نشان دهنده دل پر و وضعیت سختی است که او دارد .
مراجع: 5 ساله که ازدواج کرده ام .
1 سال نامزد بودم و 4 ساله که خانه دارم .
و یک دختر 3 ساله دارم .
دیگه خسته شدم از این زندگی نمی تونم تحمل کنم این مدت هم به خاطر دخترم صبر کردم این مرد دیوونم کرده .
آهی کشید و سکوت می کند و قطره های اشک از صورتش پاک می کند و ادامه می دهد....
مراجع: وقتی عقد کردیم فقط 3-4 ماه با هم خوب بودیم بعد کم کم اختلاف و دعواها شروع شد بعضی وقتها به لباس پوشیدنم ایراد می گرفت احساس می کردم دنبال بهانه می گرده که با من دعوا کنه بعد سعی می کردم خیلی رعایت کنم تا بهانه ای نداشته باشه ولی بعضی وقتها دیگه اعصابم بهم می ریخت و بی دلیل اذیتم
می کرد، منم نمی تونستم تحمل کنم بعد دعوامون می شد.
گاهی اوقات مامان و خواهرشم دخالت می کردن، خیلی تحت تاثیر اونها قرار می گرفت.
یعنی تحت تاثیر همه قرار می گیره غیر از من.
حرف اطرافیان بشتر از حرف من قبول می کنه.
ده ماه بیشتر نامزد نبودیم، تحت فشار گذاشتم که زود مستقل بشیم فکر می کردم اگه بریم خونه ی خودمون کمتر خانوادشو ببینه بهتر می شه.
2 ماه باهاش صحبت کردم تا تونستم راضی کنم که بریم خونه ی خودمون.
خلاصه عروسی کریدم و رفتیم خونه ی خودمون، اصرار شدید داشت که بچه دار بشیم ولی من مخالف می کردم، می خواستم حداقل یک سال بدون بچه زندگی کنم.
بهانه کردم که هر وقت تو شغل ثابتی داشتی بعداً یا یه کم پس انداز داشته باشیم ولی گفت بچه که بیاد همه چیز درست می شه، گاهی اوقات همین مساله باعث اختلاف و عدوا بینمون می شد، بالاخره بعد از 2 ماه من کوتاه اومدم و باردار شدم پنج ماه بعد متوجه رفتارهای خاصی از اون شده بودم پرسیدم مواد مصرف می کنی کمی سروصدا راه انداخت و با من دعوا کرد که تو به من تهمت می زنی و می گی معتاد...
.
منم ازش عذر خواهی کردم، ولی رفتارهاشو زیر نظر داشتم مثلاً صبحها دیر از خواب بیدار می شد، مرتب سر کار نمی رفت، بعضی وقتها شبها دیر می اومد، اگه حرفیم
می زدم با من دعوا می کرد و می گفت تو به من اعتماد نداری که یک ساعت دیر
می آم خونه به من شک می کنی.
مشاور: ازش می پرسیدین که کجاست چه جوابی می داد؟
مراجع: مثلاً یه شب می گفت مامان یکی از دوستام حالش بد شده بود بردیم بیمارستان یا خانم دوستم داشت بچه دار می شد یا دوستم تصادف کرده بود، از اینجور بهانه ها می آورد.
مشاور: شغل شوهرتون چیه؟
مراجع: وقتی عقد کردیم تویه مغازه فرش فروشی شاگرد بود، مرتب سر کار می رفت، بعد از عروسی هم همینطور تا وقتی که من 5 ماهه باردار شدم بعد از اون دیگه واقعاً بدبختیم شروع شد.
مشاور: شما به خانوادهی خودتون یا خانواده شوهرتون درباره این موضوع حرفی نزدین؟
مراجع: به خانواده خودم که نگفتم ولی به پدر شوهرم گفتم، برخورد بدی با من داشت، گفت: تو زن خوبی نیستی، نتونستی شوهر نگه داری.
پسرم وقتی با تو ازدواج کرد که معتاد نبود، مرتبم سرکار می رفت، از وقتی با تو ازدواج کرد اینجوری شد.
وقتی این حرفها رو به من زد انگار دنیا روی سرم خراب شد، چند ماه صبر کردم تا بچه ام به دنیا اومد بعد از بدنیا اومدن بچه 4-3 ماه خوب بود ولی دوباره همون کارهای قبلیش شروع شد تا اینکه به روز رفتم لباسشو بردارم بشورم که یک قرص تو جیبش پیدا کردم، خوابیده بود، شخت بود صبر کنم تا بیدار بشه، وقتی بیدار شد پرسیدم این چیه تو جیبت؟
گفت تو دست تو جیب من کردی، واسه چی؟
هر چی گفتم که
می خواستم لباست رو بشورم باور نمی کرد، کلی واسه همین موضوع با هم دعوا کردیم بعد جوابمو نداد و رفت بیرون شبم خیلی دیر اومد خونه.
وقتی این حرفها رو به من زد انگار دنیا روی سرم خراب شد، چند ماه صبر کردم تا بچه ام به دنیا اومد بعد از بدنیا اومدن بچه 4-3 ماه خوب بود ولی دوباره همون کارهای قبلیش شروع شد تا اینکه به روز رفتم لباسشو بردارم بشورم که یک قرص تو جیبش پیدا کردم، خوابیده بود، شخت بود صبر کنم تا بیدار بشه، وقتی بیدار شد پرسیدم این چیه تو جیبت؟
هر چی گفتم که می خواستم لباست رو بشورم باور نمی کرد، کلی واسه همین موضوع با هم دعوا کردیم بعد جوابمو نداد و رفت بیرون شبم خیلی دیر اومد خونه.
بعد به پدرم قضیه رو گفتم بعد از پیگیریهای پدرم متوجه شدم که کریستال مصرف می کنه و قرص اکس، خیلی باهاش صحبت کردم ولی وضع بدتر شد.
پدرم با پدرشوهرم صحبت کرد و اونارو در جریان گذاشت، خیلی باهاش صحبت کردن ولی نتیجه نداد.
اون کارشو انجام می داد و به اطرافیانم توجهی نمی کرد.
وقتی یک مدت نامرتب سر کار رفت بیرونش کردن، یک ماه بیکار بود.
بعد دخترم 1 ساله بود که مشهد تو یک کارگاه کگار پیدا کرد کوچ کردیم رفتیم.
چند ماه مرتب سرکار رفت ولی بعد یه روز رفت و سه روز نمی رفت تا که از اونجایم بیرونش کردن.
25-20 روزی بیکار بود بعد تویه کارخونه کار پیدا کرد.
از صبح تا عصر سرکار بود وقتی خونه ام می اومد خیلی عصبی و بداخلاق بود و دائم با هم دعوا می کردیم دیگه نمی تونم تحمل کنم خسته شدم.
می خوام ازش جدا بشم.
مشاور: خوب من می خوام با همسرتون صحبت کنم.
شماره تلفن همسرتون رو به من بدین باهاشون هماهنگ کنم که تشریف بیارن اینجا.
مشاور با همسر ایشان قرار گذاشتند.
ابتدا از آمدن خودداری می کرد ولی با کمی تهدید راضی به آمدن شد.
جلسه دوم: نام و نام خانوادگی: مجید - ر نام پدر: علی سن: 28 سال تحصیلات: دیپلم علت ارجاع: شکایت همسر مشاور: دو روز قبل همسرتان به من مراجعه کردند و از شما شکایت کردند و صحبتهای همسرش را که برایش بازگو کردم، قبول نمی کرد و بعد از کمی صحبت قبول کرد ولی می گفت کریستال و قرص مصرف نمی کنم، فقط تریاک استفاده می کنم.
حرفهای ضد ونقیض می زد و می گفت خانواده همسرم در زندگیم دخالت می کنند ولی خانواده من اینطور نیستند.
چون صحبتهای مراجع با صحبتهای همسرش خیلی متناقض بود.
مشاور به صحبت با او ادامه نداد و تاریخی را تعیین کرد که آنها با هم بیایند تا در حضور یکدیگر صحبت شود.
جلسه سوم: خانم نگران و مضطرب وارد اتاق شد و تنها بود، مشاور از همسرش پرسید گفت اطلاعی ندارم کجاست و بعد از 40 دقیقه انتظار با هسرشان تماس گرفتند و با تهدید مجبورش گردند که بیاید.
آقا با خونسردی و بی تفاوتی وارد اتاق شد و علت دیر آمدنش را گفت، مادر بزرگم حالش خوب نبود بردن بیمارستان بعد از گفتن این حرف عصبانی شد و رو به هسرش گفت: خانم: همیشه یکی مریض هست که تو بهانه داشته باشی، وقتی خونه دیر می آی می گم کجا بودی می گی زن دوستم مریض بود یا مامان دوستم مریض بود، حالام که مادربزرگت مریض شده.
مگه غیر از تو کس دیگه ای نیست که بخواد اون ببره بیمارستان تو باید ببریه به جای اینکه اینقدر به فکر مردم باشی کاش یه کم به فکر ن و بچه ات بودی.
آقا: سکوت کرده و جوابی نمی دهد.
خانم رو به مشاور: خانم دروغ می گه ببین باز کجا رفته بود دیر اومده، همیشه از این بهانه ها زیاد می آره.
مشاور: شما آرامش خودتون رو حفظ کنین.
خانم: چطور می تونم آروم باشم وقتی می بینم اینقدر بی تفاوته نسبت به من.
آقا: نه چرا اینجوری فکر می کنی من، تو و دخترمو خیلی دوست دارم.
خانم: آره، از کارایی که می کنی مشخصه که چقدر دوستمون داری.
آقا: اگه دخالتهای پدرت نباشه ما باهم مشکلی نداریم.
خانم: اولاً اگه تو درست کار کنی و اعتیاد نداشته باشی ما مشکلی با هم نداریم، دوماً پدر من دخالت می کنه یا مادر و خواهر تو.
آقا: اونا فقط می خوان منو راهنمایی کنن.
خانم: آره، دیدم دیگه چقدر خوب راهنمایی کردنت که اینقدر زندگی موفقی داری.
خلاصه کمی با هم جروبحث کردن و همه بحثها بی نتیجه بود.
هر کس حرف خودشو می زد.
مشاور: خوب کافیه حالا می خواین چکار کنین؟
هنوز مشاور حرفش تمام نشده بود که خانم گفت به هبچ عنوان کوتاه نمی آم، بچه ام را خوام دیگه هیچی ازش نمی خوام، فقط بذاره منو بچه ام راحت زندگی کنیم که بارفتنش می تونه راحتمون کنه.
مشاور رو به آقا: شما چه حرفی دارید؟
آقا: بچه مال منه تو مهریت ات رو بگیرو برو.
خانم: نه هیچی نمی خوام فقط رویا مال من باشه.
مشاور: بحث نکنید، پروندتون باید مراحل قانونیشو طی کنه.
مشاور رو به آقا: شما نمی خواین تغییری تو رفتارتون بدین؟
آقا: من رفتارم خیلی درسته، این خانم مشکل داره، می تونه رفتار خودشو تغییر بده تا بتونه با من زندگی کنه.
خانم: همین 5 سال که باهات زندگی کردم کافیه دیگه نمی خوام ادامه بدم، چون از تو و خانواده ات متنفرم.
خانم رو به مشاور: حتی اگه درستم بشه بازم نمی خوام باهاش زندگی کنم، فقط طلاق می خوام همین.
مشاور: باشه، هر طور خودتون می خواین، من که نمی تونم مجبورتون کنم چون هیچ کدومتون کوتاه نمی آین، از دست منم کاری ساخته نیست، یعنی شما اصلاً نمی خواین به ادامه زندگی مشترکین فکر کنین هدفتون جدایی نه بهتر شدن زندگیتون.
من پروندتونو کامل می کنم و می فرستم دادگاه شما از اونجا پیگری کنید.
مشاور بعد از گفتن این حرف خانم و آقا احساس راحتی کردند ولی مشاور خیلی متاسف بود از این موضوع.
پرونده بعد از تکمیل شدن به دادگاه فرستاده شد تا مراحل قانونی را طی کند تا نهایتاً به جدایی و از هم پاشیده شدن یک زندگی منجر شود.