مقدمه: آیا آثار داستانی نیکوس کازانتزاکیس(1) را می توان، دینی خواند؟
و او را نویسنده ای دینی دانست؟
برای پاسخ دقیق به این سؤال باید ابتدا پرسش های زیر را جواب داد: 1.
منظور از دین چیست؟
2.
داستان معنوی و دینی کدام است؟(در الهیات و کلام جدید به نظر برخی صاحبنظران دیانت و معنویت دو واژه مترادف نیستند، بلکه به قول اهل منطق رابطه عموم و خصوص من وجه دارند.) تعابیر از دین معمولاً به واژه دین در متون مختلف دو رویکرد زیر وجود دارد: الف) دین در معنای لغوی (عام) در رویکرد عام، دین به هرگونه آئین و مسلک و کیش اطلاق می گردد(2).
ب) دین در معنای خاص
از دین در معنای خاص، سه گونه برداشت می شود:
§ گاهی مراد مجموعه متون مقدس ادیان و مذاهبی است که در جهان وجود دارند.
§ گاهی هم مجموع شروح و تفاسیر و بیانها و تبیینهایی که از کتب مقدس دینی و مذهبی شده است.
§ گاه نیز مراد مجموعه کارهایی است که پیروان یکی از ادیان در طول تاریخ انجام داده اند، به انضمام آثار و نتایجی که بر این کارها مترتّب شده است.
مراد از دین، گاه یکی از این سه یا ترکیبی از این هاست.
معنویت(sperituality)
معنویت یعنی دین عقلانیت یافته و عقلانی شده که غیر تعبدی و غیر شهودی است، می توان آن را نوعی تجربه گرایی دینی برای دستیابی به آرامش، شادی، امید، رضایت باطنی در همین دنیا دانست.
به عبارت دیگر می توان معنویت را نوعی دیانت دانست که بار متا فیزیکی اش به کمترین حد ممکن رسیده است.
(3).
انسان ها از منظر اعتقادی
انسانها را به طور کلی از نظر اعتقادی به سه دسته می توان تقسیم کرد:
1.
بی باوران به وجود خدا و معنی دار بودن هستی
2.
باورمندان به خدایی غیر از خدای متشخص ادیان ابراهیمی (یهود، مسیحیت، اسلام)
3.
دین داران و معتقدان به خدای شخصی و متشخص ادیان ابراهیمی
این سه گروه به سؤالات بنیادینی چون، وجود خدا، منشأ آفرینش، و زندگی پس از مرگ،...
پاسخ های متفاوتی ارائه می کنند.
در این میان نوع پاسخگویی دسته سوم به این سؤالات را می توان متکی به تفسیر آیات متون مقدسی دانست که باورمندان به آنها قائلند که آن آیات از سوی خدا بر رسولان نازل شده است.
انسان متدین
بر اساس آنچه گذشت می توان دینی بودن یک فرد به مفهوم خاص را در پاسخ به سؤال زیر جستجو کرد:
آیا فرد به وجود خدای متشخص باورمند است؟
منظور از این خدای متشخص قدرت مقدسی است که فوق عالم است و در عالم تأثیر می کند.
به طور اسرار آمیزی در وجود ما حاضر است و گه گاه در وقایع خاص تاریخی به صورت وحی یا معجزه جلوه ای ویژه دارد.
این خدا انسان وار است.
یعنی آگاه است، خبیر است، مرید است و اوصافی چون دانستن و باور داشتن و اراده کردن را می توان به او نسبت داد؛ هر چند که از عواطف و آرزوها خالی است.
شخصی است که ازلاً مختار است، قادر مطلق است، منشأ تکالیف اخلاقی است.
دارای نوعی الوهیت(deity) است که او را شایسته پرستش می کند.
او در عین حال که کار حفظ(conservation) جهان را بر عهده دارد از جهان بی نیاز و مستقل(endependent) است.
لازمه الوهیت او، بی نهایت بودن، قید نداشتن و نیز انسان وار بودن و در عین حال غیر متغیر و غیر منفعل بودن او است.(4)
داستان دینی و معنوی؛ دو اصطلاح مترادف؟
یا مجزا؟
بر اساس تفکیک دیانت از معنویت باید داستان دینی و معنوی را نیز از هم مجزا کرد.
داستان معنوی
داستانی که شخصیت های آن در چارچوبی عقلایی نگاهی تأویل گرا به جهان دارند و قایل به ابعاد و سطوح پنهانی و باطنی برای هستی و حادثه های زندگی در جهان هستند.
داستان دینی
اگر دین را پای بندی به هر گونه آیین بدانیم هرگونه داستانی را باید دینی خواند، زیرا هر داستانی به گونه ای متأثر از نظام فکری و اعتقادی است که یک نویسنده متعلق به آن است.
در چنین حالتی مؤلفه های متمایزکننده و ویژه ای را برای دینی بودن داستان نمی توان مطرح کرد.
ال.
بی سیبک دیدگاههای اصلی درباره تحلیل ادبیات داستانی را در سه گروه شناختی (معرفتی)، زیبایی شناختی و اکتشافی جای می دهد و جی.
سی.
پرادو آنها را به سه دسته منطقی، زیبایی شناختی و اخلاقی تقسیم می کند.(5) بر این اساس
با رویکردی خاص به دین می توان داستان دینی را به زعم نگارنده به شرح زیر معنا کرد:
داستانی که اندیشه ها، رفتارها و گفتگوهای شخصیت ها ی آن در فرازهای گوناگون ناظر بر ابعاد شناختی و زیبایی شناسانه برآمده ازآیات ، باید و نبایدهای( احکام) مطرح شده در متون مقدس ، و تفاسیر آنها باشد.
کازانتزاکیس نویسنده ای دینی؟
کازانتزاکیس که در ابتدای جوانی شاگرد هانری برگسون(6) فیلسوف فرانسوی بود، فیلسوفی که می گفت:«من اگر به جای خدا بودم و می دیدم که نتیجه موجودیت دنیا وجود تنها یک نفر دوزخی است، یعنی وجود تنها یک آدم محکوم به مرگ ابدی، هرگز دست به چنین کاری نمی زدم، و به این اکتفا می کردم که سرتاسر ابدیت را بخوابم»
کازانتزاکیس در ابتدای عمر بسیار معتقد به نظریه نیروی حیاتی(7) برگسون بود، نظریه ای که قائل به وجود خدایی مستقل از هستی نبود و بر این نکته محوری تأکید داشت که باید ماده را به روح تبدیل کرد.
و در واقع کتاب منجیان خدا را در 1927 بر اساس همین فلسفه و اموزه های بودا نوشت.
کازانتزاکیس اعتقاد داشت که افراد بشر سه نوعند: دسته ای که هدفشان، به طوری که خود می گویند، خوردن، نوشیدن، عشق ورزیدن، ثروتمند شدن و معروف شدن است.
دسته دوم، گروهی که هدفشان توجه به زندگی خودشان نیست.
بلکه با زندگی کلیه افراد بشر بستگی دارد.
در نظر اینها همگی افراد بشر یکی هستند.
اینان می کوشند تا ذهن دیگران را روشن کنند، تا حد امکان دوستشان ندارند و تا آنجا که می توانند، به آنان نیکی کنند.
بالاخره، دسته سوم کسانی هستند که می خواهند زندگیشان زندگی سراسر جهان و عالم هستی باشد.
و هر چه در آن است آدمیزاد، حیوان، درخت و ستاره همه یکی باشند، از یک جوهر و در یک تنازع مشترک.
خواهی پرسید کدام تنازع؟
تبدیل ماده به روح!»(8)
اما بعدها روحیه موروثی ناسیونالیستی اش اوج گرفت و در پی آن به عنوان یک فرد فعال کمونیست ظاهر شد.
پس از سفرهای به شوروی آرام آرام از این اعتقادات دست کشید.
او گفت: «با گذشت سالیان اندک دریافتم تمام عمر به دنبال دوست و دشمنی بزرگ، همتای قامت من بلکه بزرگتر بودم همو که در کنار من وارد عرصه مبارزه شود...
روح من فاقد این چیز و این شخص بود و از همین رو احساس خفقان کرد.»
«اضطراب اصلی و سرچشمه شوق و حرمان من، از دوران جوانی به این سو، کارزار مستمر و بی امان فیمابین روح و جسم بوده است.
درونم را نیروهای ازلی و ابلیس، انسانی و ماقبل انسانی، فرا گرفته اند و نیروهای تابناک خدا، انسانی و ماقبل انسانی، نیز هم.
و روحم میعادگاه مصاف این دو لشکر بوده است.
چنین اضطرابی جانکاه بوده است.
جسمم را دوست می داشتم و خواهان زوالش نبودم.
روحم را دوست می داشتم و خواستار فنا ناپذیریش بودم.
در راه آشتی دادن این دو نیروی نخستین رویاروی هم چه تلاشها کرده ام تا در آنها این شناخت را ایجاد کنم که نه دشمن بل همراه یکدیگرند.
تا مگر از همسازی خویش مسرور گردند.
و تا مگر من هم در شادمانی آنها سهیم شوم.»(9) سرانجام در این کشاکش در پایان عمر در 1953 به تقدیس قدیس فرانسیس(10) کشانده شد، قدیسی که به تعبیر خودش در قرن ششم میلادی مأموریت یافته بود تا کلیسای مسیح را بازسازی کند.
آیا کازانتزاکیس راهی که با نگارش رمان آخرین وسوسه مسیح دنبال می کرد اینگونه می خواست تکمیل کند؟
رمان ها، شعرها، ترجمه های نیکوس کازانتزاکیس.
هر یک به گونه ای بازتاب زندگی او هستند.
اما در این میان رمان های او زندگی پرفراز و نشیبش را برای انجام یک وظیفه بزرگ در راههای تنگ و باریک به سوی خداوند(11) نشان می دهند.
در چنین گذاری او باور دارد: ما را با آنچه که وظیفه انسان (یعنی مواجهه انسان با اراده خدا) در اعصار گذشته بود یا آنچه که وظیفه او در آینده خواهد بود کاری نیست، اگر خدا زمانی به شکل دیونیزوس، مسیح، اهریمن و برهمن درآمد، اینها فقط ارزش تاریخی دارد، چهره معاصر او، عبارت است از آن چه که در قلب ما را به همراه اشک و خون بر می آشوبد.
در این میان وظیفه ما چیست؟ وظیفه این است که دیده بر خاک دوزیم و جای پای خدا را در خاک بجوئیم و دنبالش نمائیم(12) و او آنقدر از انزوا هراس دارد که می گوید: «عبادت و گوشه نشینی چاره کار نیست، یک وقتی بود و می توانست زمینها را به عرش برساند، اما آن زمان دیگر گذشته است عبادت و گوشه نشینی حالا دیگر ما را از زمین جدا می کند، اما به آسمان نمی رساند، بلکه در نیمه راه میان زمین و هوا رهایمان می کند(13) و هر انسان مناجات می کند، خدا به داد آن کس برسد که در خلوت زندگی می کند، اما مقرش دستخوش هجوم افکار مربوط به جهان بیرون است.(14) داستان هایش را می توان جملگی نشان پایی دانست که او در راه دشوار خداوند برداشته و یا در این رهگذار دیده است.
او در سیر تکاملی تجربه خداوند به این نتیجه می رسد که نخستین وظیفه این است که: بدون اعتراضی بیهوده، باید مرزهای ذهن بشری را دید و در این محدوده سخت، بی شکوه و شکایت و بی وقفه کارکرد(15) او برای این کار هشدار می دهد وظیفه عمیق انسانی ما تفسیر و افکندن پرتوی تازه بر آهنگ گامهای خداوند نیست، بلکه تنظیم آهنگ زندگی ناپایدار و کوچکمان با آهنگ گامهای اوست.(16) بررسی آثار و زندگی کازانتزاکیس را می توان به اعتبار هر یک از تعاریف سه گانه ای که از دین گذشت می توان نویسنده ای دینی دانست.
آثار او که به تعبیر خودش با «دغدغه نجات» نگاشته شده است، جلوه های سه گانه دین، است.
آثار او، آکنده از آیات انجیل و تورات و تفاسیری است که مفسران و قدیسان از متون مقدس به عمل آورده اند.
علاوه بر این روایت ها، او گزارشگر اعمال و رفتار معتقدان به ادیان به ویژه مسیحیان است، گزارشگری که گاه نقاد متون و آثار دینی است و گاه تقدیسگر و سرزنشگر مردمانی که زندگی دینی را برگزیده اند، او گاه رفتارهایی که به نام دین صورت می گیرد را برنمی تابد و مورد حمله قرار می دهد.
برای نمونه دو اثر مشهور کازانتزاکیس یکی آخرین وسوسه مسیح(17) نقد روایت انجیلی از سرگذشت عیسی و تأکیدی بر بشری بودن وجود اوست و مسیح بازمصلوب(18) نقد معتقدانی است که به نام دین و مسیح در کار تزویر و ریا هستند.
و در این میان کتاب قدیس فرانسیس که ظاهراً آخرین کار داستانی اوست آکنده از دغدغه خداست جایگاه ویژه ای دارد.
او درباره این کتاب می گوید: هنگام نوشتن این افسانه که حقیقی تر از خود حقیقت است...
از عشق، تکریم و تحسین فرانسیس ـ این قهرمان رشید ـ سرشار بودم.
اغلب قطره های درشت اشکم بر دستنوشته ام می چکید؛ غالباً دستی می دیدم که برابرم تکان می خورد، دستی که زخمی همیشه تازه بر آن بود.
[زخمهایی که به زخم دستهای مسیح مصلوب شباهت داشت.] به نظر می رسید که کسی بر آن میخ کوبیده باشد...
هنگام نوشتن، در نزدیکی خود حضور نامرئی این قدیس را احساس می کردم.
سن فرانسیس برای من الگوی انسان وظیفه شناس است.
مردی که با مبارزه بی امان و مشقت بار خود در انجام دادن برترین تعهد ما به چیزی حتی برتر از اخلاق یا حقیقت یا زیبایی پیروز شد.
تعهد در دگرگون کردن ماده ای که خداوند در ما به ودیعت نهاده است و تبدیل آن به روح.
(19) *** همیشه مشتاق کازانتزاکیس را می توان در زمره کسانی شمرد که آنها را باید «همیشه مشتاق» نامید.
آنانی که در سراسر زندگی در پی آواز حقیقت دویده اند و همواره تشنه تر از دیروز بدنبال شیهه پاک حقیقتی بوده اند که آوای آن به گوششان رسیده است و آنان را بی تاب می کرده است.
خود او می گوید: هرگاه به یقین رسیده ام، آرامش و اطمینانی زودگذر بوده است، این یقین از شک ها و دلهره های تازه، پر می شود و مجبور می شوم مبارزه ای تازه را در پیش گیرم تا از یقین قبلی رهایی یابم و یقینی تازه بجویم که عاقبت آن یقین تازه هم به نوبه خویش به بلوغ می رسد و به بی یقینی بدل می شود، پس چگونه می توانیم بی یقینی را تعریف کنیم؟
بی یقینی ما، در یقینی تازه است.(20) این سخن یادآور مولانا است که گفت: ور بگوید کفــر دارد بوی دیـــن آیــد از گفـت شکش بـوی یقین در چنین کشاکشی آن گاه که مأیوس می شد به خود نهیب می زد: «رنجهایت را آفتابی کن، آنها را از درونت بیرون بکش، تاریکی پرورشگاه آنهاست، اما روشنایی بلای جانشان است.
شرمگین و هراسان مباش، حرف بزن.»(21) او بی قرار و جستجوگر، دست به سفر می زند.
زیرا بر این باور است که تمام این زندگی، آب، نان، زن، کوهها و جانوران خطوطی منقش اند و خوشا به حال آن قلبی که بتواند آنها را با یکدیگر وفق دهد و عبارتی بیابد که دارای مفهوم باشد.(22) او برای این کار راهی را بر می گزیند، به پایان راه که می رسد، می بیند که گرداب مرموز دهان گشوده است.
وحشت سراپای وجودش را می گیرد.
بر می گردد و راهی دیگر در پیش می گیرد و در پایان راه بار دیگر به گرداب مرموز می رسد.
دوباره عقب نشینی می کند و باز سفری نو، و ناگهان دوباره همان مغاک، او در نهایت هر یک از این سه راه به ترتیب در وجود مسیح، بودا و لنین تجسم می یابد.
این سه سایرن های اویند، (آن مخلوقات اساطیری که با چنگ و آواز خویش، انسان را از خود بیخود می کنند و آدمی بی اختیار به سوی آنان کشیده می شود).
یکی از آنان آواز عشق می خواند، دیگری چنگ عرفان می نوازد، و سومی هم آوای عدالت سر داده است.
از یک سو چنان مسحور آواز آنان شده است که نمی تواند انکارشان کند، و از سویی دیگر، با هر کدام که راه می افتد به لبه گرداب مرموز می رسد و وحشت زده بر می گردد.
سر انجام چاره را در این می بیند که این سه آواز خصم آلود را یگانه کند، او این کار را می کند و راه می افتد.
باز هم به لبه گرداب مرموز می رسد.
اما دیگر وحشت زده نمی شود، شگفتا که مغاک مرموز، در هر صورت، وجود دارد و می فهمد نهایت کار، چیره شدن بر ترس است.
هنگامی که آدمی، بدون ترس، با گرداب مرموز رویارو شود، در کام آن فرو می رود و فانی می شود.
اما این فنا شدن، جاودانگی از پی دارد و فنا عین بقا می شود(23).
خدای کازانتزاکیس کازانتزاکیس می گفت: تنها یک آرزو دارم، و آن اینکه بدانم چه چیزی ورای این ظواهر پنهان است، آن رازی را دریابم که مرا به دنیا می آورد و آنگاه می کشد، کشف کنم آیا ورای دنیای مشهود و همیشه در تغییر، وجودی نامشهود و لایتغیر پنهان است یا نه؟...
بدنهای ما می پوسند و به خاک تبدیل می شوند و تمام می شود؟
چه بر سر اویی می آید که در یک لحظه به فراسوی بدن گذر کرده است؟(24) بی تردید جستجوی پاسخ برای چنین سؤالی از دغدغه بنیادی برمی خیزد که آیا ورای این ظاهر این دنیای مادی، پشت این نمودها، باطن و بودی پنهان است؟
یک نیروی نامرئی که من نمی توانم اسمی روی آن بگذارم ما را روی سرانگشتانش نگه می دارد و به بازی می گیرد و من هنوز نمی دانم که این نیرو کور و بیشعور است یا سرشار از بینش و دانش.
از آن روز تا بحال من به این نیرو فکر می کنم.
یکبار اسم آن را سرنوشت می گذارم، گاهی نیاز، زمانی اهریمن کور و شرور و بعضی وقتها هم خدا.
این نیرو همه چیز را می چرخاند و زیر فرمان دارد و برای نیل به هدفش گاهی از صلح و زمانی از جنگ هر کدام که مناسبتر باشد ـ استفاده می کند.
هیچکس هم نمی داند که این هدف چیست.
این روزها او از جنگ سود می جوید و وای بر آنکس که اهل جنگ نیست!
من به این نیرو می اندیشم و هزاران فکر گوناگون در ذهنم چرخ می خورند.
در حیرتم که آیا این نیرو، چه کور و چه همه بینایی، قدرت مطلق است؟
و اگر هست ما چگونه می توانیم در برابر آن مقاومت کنیم؟
آیا بهتر و عملی تر آن نیست که بی آنکه خود را سبک کرده باشیم با آن همکاری کنیم و بدون اعتراض بر سرنوشت خویش گردن نهیم؟
و با تمام وجود، روح و جان، وارد جنگ شویم و بدین ترتیب در راه رسیدن به خواسته های خود به بهترین وجهی مددکاری کنیم؟
از طرف دیگر اگر این نیرو همه دانائی نیست، عاقلانه تر نیست که در مقابل آن بایستیم و برای خودمان هدفهایی تعیین کنیم که با دل و مغز وفق بدهند و بدین ترتیب سلطنت انسان را که عادلانه و منطقی تر از سلطنت طبیعت است در روی زمین برپا کنیم؟
آیا باید تسلیم این نیروی وحشتناک بشویم و با آن همکاری کنیم یا اینکه در برابر آن ایستادگی کنیم و علم عصیان برافرازیم؟
مغز من با درماندگی بر سر این دو راهی می ایستد و نمی داند به کدام سمت رو کند.
حال آنکه سعادت و موفقیت انسان بستگی به همین تصمیم دارد.
گمان می کنم یونانیان باستان راه اول یعنی همسازی را انتخاب کردند که به معجزه زیبایی مطلق رسیدند و مسیحیان راه دوم را برگزیدند که به فرو شکوه صوفیانه عشق و مهربانی ختم شد.
با این حساب آیا امکان دارد که کسی از هر راه که می رود معجزه انسان را به منصه ظهور برساند؟
هر چه بیشتر مغزم کند و کاو می کند و هر چه بیشتر از فکری به فکر دیگر می جهد بیشتر گیج می شود و بیشتر دچار تناقضات سرگیجه آور می شود و به کوچکترین نتیجه منطقی و قطعی نمی رسد تا بتواند دست از جستجو بردارد و آسوده شود(25) کازانتزاکیس در مسیر جستجوهایش به خدایی می رسد که از اعماق درونش او را فریاد می کند: من فریاد درون تو، خدای توأم، من پناهگاه نیستم، من امید و خانه نیستم، من پدر، پسر، روح القدس نیستم، من فرمانده تو هستم.
تو برده من نیستی، تو بازیچه دستان من نیستی، تو دوست من نیستی، تو فرزند من نیستی، تو هم قطار منی.(26) در تداول و تکامل چنین تجربه ای او به این سؤال می رسد که خدای او چه صفات مشابه ای با خدای معرفی شده دارد: تا امروز برای تجلیل و تکریم خداوند صفتهای بی شماری به کار برده اند، اما من صفت تازه ای یافته ام.
ورطه ای که به عمق آن نیم توان رسید، سیری ناپذیر، بی رحم، خستگی ناپذیر راضی نشده و کسی که هرگز به این موجود بدبخت انسانی نگفته، بس است.
انسان نق نق می کند، گریه می کند و می گوید: دیگر نمی توانم و خدا پاسخ می دهد تو باز هم می توانی، باز انسان نق نق می کند که نزدیک منفجر شود، خدا پاسخ می دهد: منفجر شو.(27) خدای کازانتزاکیس و تشابه آن با تجربه جلالی عارفان اسلامی تجلیات صفات الهی به دو مقوله اصلی جمال و جلال تقسیم می شود.
این تقسیم جنبه های الهی که بر طبق معیارهای اسلامی صورت گرفته، می تواند بر حسب «قهر» و «لطف» نیز وصف شود.
این گرچه به ظاهر ثَنَوی می نماید، شیوه ای است برای ترسیم عمل دوگانه و متضاد خداوند در ارتباط با جهان.
طبقه بندی صفات خداوند به جلال و جمال در میان صوفیه بسیار معروف است، و احتمالاً نخست هم در حلقه های صوفیان پدید آمد و تحول یافت، و این به سبب نتایج حاصل از تأمل و تفکر در نامهای الهی بود.
هُجْویری جلال را با تجربه «هیبت» و جمال را با تجربه «انس» مرتبط می کند.
وی می گوید «کسانی که شاهد آنان در معرفت زیبایی خداست همواره آرزوی رؤیت می کنند، اما آنان که شاهدشان در معرفت جلال خداوند است پیوسته صفات خود را انکار می کنند، و دلهایشان در حالت رعب و خشیت است.» خدایی که سرانجام کازانتزاکیس به آن می رسد، شباهت زیادی به خدای مولوی، شیخ ابوالحسن خرقانی، شیخ روزبهان بقلی شیرازی...
و تمام عارفانی دارد که جلال خدا را تجربه کرده اند، با این تفاوت که خدایش گاه آن صفات و تشخص خدای اسلام را ندارد.
خدای کازانتزاکیس و روزبهان «من هر آنچه بشر را فرو می بلعد خدا می نامم.
این خدا فریادی است که از کوه سینا فرو می پیچد، و می گوید به آنجا برس که ، کامل شوی...
حقیقت خدای ما، تکاپوست.
درد، شادی و امید در چارچوب این تکاپوی بی انتهاست که می شکفند و فعال می گردند.
من به خدای یگانه باور دارم خدایی که حافظ مرزهاست، مبارز است، دردمند است، قدرتمند است، اما نه صاحب مطلقه، بلکه جنگاور دورترین سرحدات و فرمانده همه قدرتهای درخشان مشهود و نامشهود است، خدا در اطراف ما پرسه می زند و مثل شیر در کمین ماست، گاه گاه نفسش احساس می شود و غرشش به گوش می آید و برق چشمانش در تاریکی به چشم می خورد»(28) آیا این خدا همان شیر زرد عظیم الهیبه ای در لباس جبروت نیست که روزبهان او را دید که بالای کوه قاف در حرکت دید که تمام انبیاء، پیام آوران و اولیاء را خورد و گوشت آنان در دهانش باقی ماند و خون از آن می چکید؟
شیری که وقتی شیخ روزبهان را خورد بواسطه لذتی که از خورده شدن برد توانمندتر شد؟»(29) مولانا و کازانتزاکیس خدا مرا اسیر کرده و من میان دستهای او مانند خرگوشی هستم در چنگال شیر، شیر با طعمه اش بی رحمانه آنقدر بازی می کند تا او را پاره کند، من تقلایی می کنم اما محال است بتوانم از میان چنگالش بگریزم.(30) آیا این همان شیر نری نیست که راه را بر مولانا بسته بود و او عاجزانه فریاد کرد که از دست این شیر آهوی لنگ وجود ما راه گریزی ندارد،؟
و ساده دلان را هشدار داد که شیر آنگاه که می خندد نیز نباید از او ایمن شد.
ای حریـفان راهـها را بـسـت یـار آهوی لنگیم و او شــیر شـکار این نه آن شیرست کز وی جان بری یا ز پنجه قـهر او ایــمان بـری شیر با این فکر می زد خــنده فاش بر تبــسم های شـیر ایمن مباش و جالب اینجاست که نعره های این شیر، کازانتزاکیس را نیز مانند مولانا نمی هراساند و می گوید: خداوند فریاد بر می آورد که گریه کافیست، من آه و ناله را دوست ندارم و از چهره های درهم کشیده به ستوه آمده ام.
من تشنه شنیدن خنده روی زمین هستم.(31) آن شیر خویش بر ما جلوه کند چو آهو ما را به این فریب او تا بیشه می دواند جالب تر آن که کازانتزاکیس نیز خود را چون مولوی نی می یابد.
من یک نی هستم که با وزش نسیم خدا خم می شود، منتظر هستم که مرگ بیاید مرا درو کند، سوراخ کند و به یک نی لبک تبدیلم کند و مرا میان لبهایش قرار دهد تا من سرودخوانان به نیزار جاویدان خدا باز گردم.(32) باورمندی به خدا هسته اصلی دینی بودن اگر معیار اصلی دینی بودن یک انسان را باور به او خدایی متشخص و غیر متشخص بدانیم کازانتزاکیس را می توان نویسنده ای دینی دانست که در آثار خویش در پی ترویج و تشریح این باور بوده است و در این رهگذار با این باور بوده است در ادیانی که شراره خلاقانه خود را از دست داده اند، خدا تبدیل به انگیزه ای شاعرانه، تزئیناتی برای آراستن دیوارها و انزوای انسانی شده است.(33) شواهدی بر دینی بودن کازانتزاکیس در دنباله نمونه هایی در آثار آورده می شود که حکایت از دینی بودن نگاه او به جهان می کند.
·بسیط بودن خدا - خدا، قدرتی سخت ناشناخته، متحمل و قابل انفجار است که حتی در کوچکترین ذره ماده نیز آشکار می شود.(34) · پایان تمام راهها - قهرمان سخن می گوید، آفرینش شاد می شود زیرا که صدای خویش را می شناسد.
او عمل می کند و سراسر جهان، پیرامونش گرد می آید و از او پیروی می نماید.
زیرا احساس می کند این همان چیزی است که می خواست، در می یابد این همان کنشی است که از ابتدای هستی در پی آن بوده است.(35) · نزدیک بودن خدا - هیچ کجا از آسمان به ما نزدیک تر نیست.
زمین زیر پای ماست و ما روی آن راه می رویم اما آسمان در درون خود ماست.
هیچ چیز ساده تر از خدا نیست برای لبهای انسان هیچ چیز مناسب تر و عطش زداتر از خدا نیست.(36) - صدای حقیقی خدا، همیشه از طریق درون بگوش ما می رسد.(37) - ذهن خدا گردابی مرموز است و عشق او پرتگاهی مهیب تاک دنیایی را برمی نشاند و درست به هنگام میوه، آن را از میان بر می دارد و تاکی دیگر برمی نشاند.() · راهها به سوی خداوند - هر کس برای رسیدن به خدا برای خودش راهی دارد.(38) - دو راه به آغوش خدا منتهی می شود: یکی راه عقل است و آن دیگری راه دل.(39) · بی کرانگی قلمرو ملکوت - کسی چه می داند، شاید خدا همان جستجوی خدا باشد.(40) ·تجلی جلالی - هنگامی که خدا کسی را که به دست آورد بی رحمانه او را از قله ای به قله دیگر می کشاند ولو اینکه او را به هزار تکه خرد کند.(41) - خدا در اطراف ما پرسه می زند و مثل شیر در کمین ماست.
گاه گاه نفسش احساس می شود و غرشش به گوش می آید و برق چشمانش در تاریکی به چشم می خورد.(42) · اثر باور به خدا - هنگامی که انسان به خدا اعتقاد داشته باشد نه چوب گنگ و بی صداست و نه درد بی تسکین و هیچ روز زندگی بی معجزه نیست.(43) -خوشا به حال کسانی که به خدا ایمان می آورند بی آن که درخواست معجزه کنند.(44) ·مکاشفات مخدوش - شیطان برای اینکه آدمی را به دام اندازد می تواند با صدای خدا سخن بگوید.(45) · مطلق بودن - همیشه و هرگز کلماتی هستند که تنها لبهای خدا قادر به ادای آنهاست.(46) · ارتباط با خدا - خدا اغلب اوقات در خواب و رویا به دیدار ما می آید تا راه را به ما بنماید.(47) - گاهی اوقات خدا منتظر می ماند تا قلب آدم به او اشاره کند.(48) ·تجربه خدا - ملکوت آسمان همین جاست، همین زمین...
ابد همین جاست هر لحظه، هر لحظه ای که سپری می شود، ابدیت است.
لحظه ها تو را کفایت نمی کنند؟
و اگر چنین ، باید بدانی که ابدیتی هم نخواهد بود!(49) -خدا آب سرد نیست، نه او آب سرد نیست که برای حال آمدن نوشیده شود.
او آتش است و تو باید بر این آتش پا بگذاری، نه فقط راه بروی، بلکه سخت تر از همه، روی آن پایکوبی کنی.
و آنگاه که توانستی پایکوبی کنی آتش آب سرد خواهد شد.
اما تا رسیدن به این مرحله، چه تلاشی باید خدای من!
و چه عذابی!(50) · تجربه خدا در اضطرار - مردم هنگامیکه به لبه پرتگاه می رسند ناگهان چشمشان به آن می افتد، آنوقت دست دراز می کنند و ردای خداوند را می چسبند.(51) · جلوه خدا - خدا هر لحظه تغییر شکل می دهد.
فرخنده حال و سعادتمند کسی است که بتواند او را در هر شکل و در هر لباسی بشناسد.
در لحظه ای به شکل گیلاسی آب خنک و گوارا جلوه می کند.
لحظه ای بعد به شکل پسری کوچک و شیطان شما که روی زانویتان نشسته، یا به شکل زنی طناز و بالاخره به صورت گردش صبحگاهی.(52) · انسان، مظهر خدا - بدانگاه که خدا با انسان پیوند می خورد، رخدادهایی بزرگ به وقوع می پیوندد.
بدون انسان، خداوند ذهنی را بر روی این زمین نمی داشت تا معقولانه روی آفریدگانش اندیشه کند و ترسناک، در عین حال گستاخانه، همه توانی او را بیازماید.
قلبی بر روی این زمین نمی داشت تا بر دلواپسی های دیگران رحمت آورد و در تلاش زایش فضایل و علایقی باشد که خدا قصد نداشت، یا فراموش می کرد، یا می ترسید، آنان را بر قلم صنع بیاورد.
از روح خویش بر آدم دمید، قدرت و جسارت به او عطا کرد تا آفرینش را ادامه دهد.»(53) · وحدت - تنها یک عشق وجود دارد و همیشه هم همان یکی است، خواه عشق به زن باشد، خواه عشق به فرزند، خواه به مادر، خواه به میهن و خواه به یک اندیشه و خواه به خدا.
به پیروزی رسیدن ولو در پایین ترین مدارج عشق همانا گشودن راهی است که به خدا پایان می یابد.(54) · ملکوت - ملکوت در آسمان نیست، در درون ماست، درون قلبمان، قلبت را دگرگون کن و آسمان و زمین یکدیگر را در آغوش خواهند کشید.(55) - خدا روی تختی بر فراز ابرها نمی نشیند، او اینجا بر روی زمین است، دوش به دوش ما می جنگد.(56) · صبوری خدا - انسان در شتاب است، خداوند شتاب نمی کند.
از همین روست که کارهای انسان نامطمئن و ناقص است، و کارهای خدا بی نقص و مطمئن.(57) - خدا هیچ وقت عجله نمی کند او خونسرد است و آینده را چندان روشن می بیند که گویی گذشته است او در ابدیت بکار است، اما مخلوقات فانی نمی دانند چه پیش خواهد آمد، می ترسند و عجولند، بگذار خدا در سکوت کار خود را بکند و هر طور که دلخواه اوست بکند، سر بلند مکن و خدا را سؤال پیچ مکن، چون هر سؤالی گناهی است.(58) · در کمین بودن خداوند - خدای من [فقط] قادر متعال نیست، جنگجوست، چرا که همیشه در خطر است.
مکار هم هست، او در وجود همه موجودات زنده سکندری می خورد و فریاد می کشد.
او در وجود موجودات مغلوب می شود و دوباره بر می خیزد، پر از خاک و خون، و باز خود را به میدان نبرد می کشاند.(59) -هنگامی که خدا کسی را به دست آورد بی رحمانه او را از قله ای به قله دیگر می کشاند ولو اینکه او را به هزار تکه خرد کند.(60) · خدا، پاسخ عطش آدمی - هیچ چیز ساده تر از خدا نیست، برای لبهای انسان هیچ چیز مناسب تر و عطش زداتر از خاک نیست(61) - روان انسان ناله و شکوه ای است به سوی آسمان روان.(62)