درمان از طریق بن بست دو سویه
درمانگران پیام رسانی/ تعامل نگر(که تاریگیها درمانگران راهبردی نامیده می شوند) معتقدند که چون درمانگر یک ناظر بیرونی است، کسی است که می تواند تجربه هایی را در اختیار خانواده قرار دهد، و لذا به اعضا امکان می دهد تا قواعد و فراقاعده های مربوط به روابط خویش با یکدیگر و دنیای بیرونی را تغییر دهند. زوجین باید یاد بگیرند که چگونه هر کدام یک تعامل را نقطه گذاری می کنند(یعنی، یاد بگیرند که همه در آن نقش دارند) و اینکه چگونه غالبا در نتیجه همین ادراکها تعارض پیش می آید. خانواده باید الگوهای پیام رسانی(گزارشی و دستوری) خویش و به ویژه بافتی را که پیام رسانی، در آن صورت می گیرد، بررسی کنند. به طور اختصاصی تر، باید راه حلهای نادرست خانواده برای گرفتاریهای روزمره بررسی شوند تا معلوم گردد که خانواده کدام یک از کارهای زیر را می کند:
1) وقتی لازم است کاری بکند، مشکل را نادیده می گیرد.
2) واکنش افراطی نشان می دهد و عملی بیشتر از حد لازم انجام می دهد یا انتظارات غیر واقع بینانه ای از اعمال خود دارد، یا
3) در سطحی نادرست عمل می کند(مثلا، ب زودی نشان خواهیم داد«مرکز درمان کوتاه مدت MRI» برای حل مشکل از یک روش درمانی محدود و کاملا متمرکز استفاده
می کند.
با اینکه راهبردنگرها به مشکل فعلی توجه دارند و به خانواده کمک می کنند تا اهداف روشن و دقیقی بپرورانند، اغلب می کوشند با ارایه رهنمودهای صریح یا تلویحی به خانواده ای که ظاهرا از مواجهه با عقل سلیم می پرهیزند، در آن خانواده تغییر به وجود آورند(به مثالهای زیر نگاه کنید). هدف از این رویکردهای تناقضی غالبا عبارت است از حمله به الگوهای جا افتاده تعامل خانوادگی از طریق روشهای غیرمستقیم و قوی. چون تغییر مرتبه دوم هدف مورد نظر است، درمانگر می کوشد بر مقاومت خانواده در برابر تغییر الگوهای تعاملی ای که رفتار مشکل زا را حفظ می کنند، غلبه نماید.
یکی از نتایج مستقیم پژوهش MRI درباره بن بست دو سویه آسیب شناختی، ارائه مفهوم درمان از طریق بن بست دوسویه بوده است؛ این واژه اصطلاحی کلی است که برای تغییر الگوهای مستحکم خانواده مجموعه ای از فنون تناقضی را در بر می گیرد. تناقض را می توان این طور توصیف کرد:«تضادی که به دنبال قیاس درست از مقدمه های همسان می آید»(واتزلاویک، بیوین، و جکسون، 1967، ص 188). همان طور که نشان دادیم، در یک موقعیت بن بست دو سویه بیماری زا، گیرنده پیام در وضعیتی قرار دارد که هیچ راه گریزی برای آن متصور نیست. وقتی بیمار از درمانگر دستور می گیرد که بر خلاف انتظارش، خود را عوض نکند(برای مثال، به فرد افسرده گفته می شود که عجله چندانی برای رفع افسردگی نداشته باشد)، درست مثل این است که فرد در موقعیت بن بست دو سویه افتاده است، موقعیتی که کسی از آن برنده بیرون نخواهد آمد. لذا، فرد در یک دام گرفتار می شود: اگر از رهنمود«کاری نکن» سرپیچی شود و بیمار سعی کند افسردگی خود را کاهش دهد، تغییر درمانی مورد نظر به دست آمده است. اگر فرد اطلاعت کند و در جهت تغییر نکوشد، قبول کرده که روی نشانه ها اختیار دارد. طبق تعریف از آنجایی که نشانه ها در اختیار فرد قرار ندارد، حالا دیگر نمی تواند ادعا کند که بدون اراده رفتار کرده است.
واتزلاویک، بیوین، و جکسون(1967) از لحاظ فنی، ساختار درمان از طریق بن بست دوسویه را به صورت زیر ترسیم می کند:
1- تصور بر این است که یک رابطه عمیق(در این مورد، یک موقعیت درمانی) وجود دارد که برای مراجع از ارزش حیاتی بالایی برخوردار است و شدیدا مقبول اوست.
2- در این بافت، دستوری داده می شود و ساخت آن چنان است که:
الف) رفتاری را که مراجع انتظار تغییر آن را دارد، تقویت می کند؛
ب) به طور تلویجی اشاره می کند که این تقویت وسیله تغییر مورد نظر است؛ و
ج) در نتیجه، به تناقض می انجامد، زیرا به مراجع گفته شده از طریق عوض نشدن تغییر کند. او از لحاظ اختلالی که دارد در وضعیت غیر قابل دفاعی قرار می گیرد. اگر اطاعت کند، دیگر نمی تواند«برای تغییر آن» کاری کند. او خودش«چنین» کرده است، و این موضوع، همان طوری که سعی کرده ایم نشان دهیم، بروز[غیرارادی]«چنین» کاری را غیرممکن می سازد و البته هدف درمان نیز همین است. اگر او از دستور سرپیچی کند، به ناچاز باید رفتار بیمارگون خود را کنار بگذارد، و در اینجا هم البته هدف درمان همین بوده است. اگر در یک بن بست دو سویه بیمارگون، بیمار«خواه کاری انجام دهد یا ندهد مورد سرزنش قرار می گیرد»، در یک بن بست دو سویه درمانی«چه این کار را انجام بدهد یا ندهد، تغییر می کند».
3- بیمار نمی تواند از این موقعیت اجتناب یا از طریق تفسیر، آن تناقض را حل کند. بنابراین، ولو اینکه این دستور از نظر منطقی نامعقول باشد، به لحاظ عملی واقعیت دارد: بیمار نمی تواند نسبت بدان واکنشی نشان ندهد، و در عین حال، نمی تواند به شیوه مرسوم و بیمارگون خود واکنش نماید.
در شکلی از درمان به روش بن بست دوسویه که تجویز نشانه نامیده می شود، راهبردنگرها می کوشند از طریق ترغیب یا حتی آموزش ابراز علایم به درمانجو، دست کم در حال حاضر یک نظام مهار گسیخته(پسخوراند مثبت) ایجاد کنند. به خانواده یاد داده می شود به کار خود ادامه دهد یا در آن افراط کند(برای مثال، مادر و دختری را که دایما با یکدیگر دعوا می کنند، می توان ترغیب کرد که به طور منظم، یعنی هر شب بعد از شام با هم دعوا کنند). چون خانواده از روی استیصال به درمانگر(یعنی، فردی که ظاهرا واجد شرایط است) مراجعه کرده و نیز اطاعت از رهنمود او مبنی بر تغییر نکردن کار ساده ای است و رفتار بیمارگون مزبور(دعوا کردن) به هر حال رخ می دهد، خانواده از دستورالعمل اطاعت می کند.
درمانگری که از او تقاضای کمک کرده اند، ظاهرا از آنها می خواهد که اصلا تغییر نکنند! با وجود این، چنین تکلیفی، مقاومت ناشی از ترس اعضای خانواده را در برابر کوششهای درمانگر برای واداشتن آنها به تغییر زایل می کند، زیرا این عمل باعث
می گردد که مقابلعه به مثل(مقاومت) آنها فایده ای نداشته باشد. در همان حال، درمانگر دارد کارکرد یا اداف یک نشانه را به چالش می طلبد و اظهار می دارد که خانواده نیاز دارد به این صورت رفتار کند، زیرا این نشانه ها باعث حفظ تعادل خانواده می شوند. در مثال ما، مادر و دختری که با تکلیف متناقض بگومگو کردن طبق یک روال منظم رو به رو بودند و در نتیجه، می بایست موقعیتهای کنترل ناپذیر قبلی را به صورت ارادی مهار کنند، در مقابل این رهنمود مقاومت نشان دادند و به گونه متفاوتی به تعامل پرداختند. شاید قواعد ناگفته ای که این دو قبلا براساس آنها عمل می کردند، پیش روی آنها آشکارتر شده باشد. همچنین این نکته معلوم می گردد که مشاجرات قبلی آنها همین طوری«شروع» نمی شود، و آنها می توانند آن را به صورت ارادی کنترل کنند.