علم فیزیک از قدیمیترین دورانهای علم و معرفت با تعریفات و مفاهیمی مختلف، تأثیرات بسیار مهمی در علوم و جهان بینیها داشته و با توجه به گسترش روزافزون ارتباط انسانها با قلمرو طبیعت این تأثیر تاکنون رو به گسترش گذاشته است.
بدیهی است همزمان با پیشرفت فیزیک از دیدگاه علمی محض مسائل فراوانی در قلمرو فیزیک نظری که کمال اهمیت دارند نیز توسعه یافته است. ضرورت و ارزش فوِالعاده این مسائل را در سه جهت میتوان در نظر گرفت.
از جهت اول این مسائل مانند مقدماتی ضروری برای و روز معارف جدیدتر و کاملتر در قلمرو فیزیک است که در طرز تفکرات جهانشاهی و حتی در مبانی علوم انسانی و طرز برداشت از آنها تأثیرات با اهمیتی را ایجاد مینماید.
جهت دوم شناخت عظمت و دریافت انسانی است که در سطوح بسیار دقیق عالم وجود نفوذ و دخالت شگفتانگیز خود را اثبات مینماید این نفوذ تا آنجا پیش میرود که آدمی احساس میکند که برای شناخت واقعیت هستی برون ذاتی با بعدی از خویشتن نیز ارتباط برقرار میکند.
جهت سوم هر اندازه بحث و تحقیق در فیزیک نظری گسترش و تعمق مییابد.
صاحبنظران تلاشگر عالم معرفت در دو قلمرو برون ذاتی و درون ذاتی به دریافت حقیقت بزرگ نزدیک میشوند که میتوان علوم طبیعی را از معنای غیر قابل حل «برای چه؟» نجات داده و برای طرح نظام صحیح با سیستم باز در جهاد شناس رهنمون شود. آب حقیقت بزرگ عبارتست از اینکه جهان فیزیکی که ما با آن در ارتباط هستیم خطوط و اشکالیست که واقعیت اصلی وجود را در پشت پرده شفاف خود نشان میدهد.
این حقیقت در دورانهای گذشته تنها با اصول کلی فلسفی اثبات میشد. امروزه با ژرف نگری در فیزیک نظری روشنتر و مستقیمتر اثبات میگردد.
* فیزیک کلاسیک با کارهای گالیله و نیوتون شکل گرفت و با نظریه الکترو مغناطیس ماکسول در نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی به کمال خود رسید. اما در اواخر قرن نوزدهم بعضی پدیدهها مورد بررسی قرار گرفتند که توجیه آنها در چهارچوب فیزیک کلاسیک میسر نبود نظریه نسبت خاص که در سال 1905 توسط آلبرت انیشتایی ارائه برخی در این مشکلات را (در مورد مکانیک ذرات با سرعتهای بالا) بر طرف نمود و نظریه کوانتوم پلانک برخی دیگر را. نظریه اخیر از 1900 تا 1925 توسعه یافت و سرانجام به تعدادی دستورالعملهای محاسبهای که ترکیبی از فیزیک کلاسیک و غیر آنرا در برداشت خلاصه شد. در آن زمان در همه جا احساس میشد که ترکیبی از فیزیک کلاسیک و غیر آنرا در برداشت خلاصه شد. در آن زمان در همه جا احساس میشود که برای توجیه پدیدههای جهان خرد (دنیای مایکروفیزیک) باید به مکانیک جدیدی دست یافت. این مکانیک جدید در سالهای 1927 - 1925 توسط هایزنبرگ، شرورینگرع دایراک و همکارانشان پایه گذاری شد و به مکانیک کوانتومی مرسوم گشت و در سال 1927 بود که در پی کارهای بوهرع هایزنبرگ و ردون تعبیری بریا فرمالیزم ریاضی جدید ارائه شد. این تعبیر که به تعبیر کپنهاگی با تعبیر سنتی موسوم است بسیاری از شالودههای فلسفی فیزیک کلاسیک را فرو ریخت. در این تعبیر: اولاً موجودات مایکروفیزیکی را با ساختارهای موج گونه مجرد که بوسیله امواج احتمال که همه فضا را پر کرده است، نمایش داد، ما تنها توسط معادلات ریاضی میتوانیم چیزهایی را که در تجربه رخ میدهند توصیف کنیم.
ثانیاً توضیح حوادث یا پدیدهها مطرح نیست بلکه باید به نظریه هایی که مشاهداتمان را توجیه میکنند قناعت کنیم.
ثالثاً: رابطه علی بین حوادث طبیعی و قابلیت پیشبینی حوادث فردی کنار گذاشته میشود.
بعد از پیدایش تعبیر کپنهاگی، فیزیکدانان به سه دسته تقسیم شدند:
1- بنیانگذاران مکتب کپنهای مثل بور هایزنبرگ پائویی بورن یوردان و دیراک اینها حرفشان این بود که ماباید صرفاً به تنظیم دادههای حسی اکتفا کنیم و با استفاده از فرمالیزم ریاضی نظریه کوانتوم به پیشبینی تجارت بپردازیم. آنچه قابل مشاهده است واقعیت دارد و وراء آن واقعیتی ندارد وظیفه فیزیک تنها این است که مشاهدات ما را به هم ربط دهد و در مورد پدیدههای طبیعی پیشبینیهایی بکند و عالمی وراء پدیدهها وجود ندارد از اینها مهمتر این بود که اینهابا تأکید گفتند:
«نظریه کوانتوم آخر ماده فیزیک اس تو هر سوالی که مکانیک کوانتومی نتواند جواب دهد قابل طرح نیست.»