دانلود مقاله وصیتنامه نیما یوشیج

Word 72 KB 24627 14
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۱۲,۰۰۰ تومان
قیمت: ۷,۶۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • وصیتنامه نیما یوشیج


    امشب فکر می کردم با این گذران کثیف که من داشته ام—بزرگی که فقیر و ذلیل می شود، حقیقتا جای تحسر است.


    فکر می کردم، برای دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیت نامه ی من باشد.

    باین نحو که بعد از من
    هیچکس حق دست زدن به آثار مرا ندارد بجز دکتر محمد معین اگرچه او مخالف ذوق من باشد.


    دکتر محمد معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند—ضمنا دکتر ابوالقاسم جنتی عطائی و آل احمد با او باشند.


    بشرطی که هر دو با هم باشند—ولی هیچیک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرموده اند در کار
    نباشند.

    دکتر محمد معین که نسل صحیح علم و دانش است کاغذ پاره های مرا بازدید می کند.

    دکتر محمد معین که هنوز او را ندیده ام مثل کسی است که او را دیده ام.


    اگر شرعا می توانم قیّم برای ولد خود داشته باشم دکتر محمد معین قیّم است.

    ولو اینکه او شعر مرا دوست نداشته
    باشد—اما ما در زمانی هستیم که ممکن است همه ی این اشخاص نامبرده از هم بدشان بیاید.

    چقدر بیچاره است انسان.



    Reference: www.goftman-iran.org
    وصیت نامه داریوش بزرگ هخامنشی
    اینک من از دنیا میروم بیست وپنج کشور جزء امپراتوری ایران است.

    و در تمام این کشور ها پول ایران رواج دارد وایرانیان در آن کشور ها دارای احترام هستند .

    و مردم کشور ها در ایران نیز دارای احترام هستند.


    جانشین من خشایار شا باید مثل من در حفظ این کشور ها بکوشد .

    وراه نگهداری این کشور ها آن است که در امور داخلی آنها مداخله نکند و مذهب وشعائر آنان را محترم بشمارد.اکنون که من از این دنیا می روم تو دوازده کرور در یک زر در خزانه سلطنتی داری و این زر یکی از ارکان قدرت تو میباشد .

    زیرا قدرت پادشاه فقط به شمشیر نیست بلکه به ثروت نیز هست .

    البته به خاطر داشته باش تو باید به این ذخیره بیفزایی نه اینکه از آن بکاهی .

    من نمی گویم که در مواقع ضروری از آن برداشت نکن ، زیرا قاعده این زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند ، اما در اولین فرصت آنچه برداشتی به خزانه برگردان .

    مادرت آتوسا برمن حق دارد پس پیوسته وسایل رضایت خاطرش را فراهم کن .ده سال است که من مشغول ساختن انبار های غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن این انبار ها را که از سنگ ساخته می شود وبه شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبار ها پیوسته تخلیه می شود حشرات در آن بوجود نمی آیند و غله در این انبار ها چند سال می ماند بدون اینکه فاسد شود و توباید بعد از من به ساختن انبار های غله ادامه بدهی تا اینکه همواره آذوقه دو و یا سه سال کشور در آن انبار ها موجود باشد .

    و هر ساله بعد از اینکه غله جدید بدست آمد از غله موجود در انبار ها برای تامین کسری خواروبار از آن استفاده کن و غله جدید را بعد از اینکه بوجاری شد به انبار منتقل نما و به این ترتیب تو هرگز برای آذوغه در این مملکت دغدغه نخواهی داشت ولو دو یا سه سال پیاپی خشکسالی شود .هرگز دوستان وندیمان خود را به کار های مملکتی نگمار و برای آنها همان مزیت دوست بودن با تو کافی است .

    چون اگر دوستان وندیمان خود را به کار های مملکتی بگماری و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمایند نخواهی توانست آنها را به مجازات برسانی چون با تو دوست هستند و تو ناچاری رعایت دوستی بنمایی .کانالی که من میخواستم بین شط نیل و دریای سرخ بوجود بیاورم هنوز به اتمام نرسیده و تمام کردن این کانال از نظر بازرگانی و جنگی خیلی اهمیت دارد تو باید آن کانال را به اتمام برسانی و عوارض عبور کشتی ها از آن کانال نباید آنقدر سنگین باشد که ناخدایان کشتی ها ترجیح بدهند که از آن عبور نکنند .اکنون من سپاهی به طرف مصر فرستادم تا اینکه در این قلمرو ، نظم و امنیت برقرار کند ، ولی فرصت نکردم سپاهی به طرف یونان بفرستم و تو باید این کار را به انجام برسانی .

    با یک ارتش قدرتمند به یونان حمله کن و به یونانیان بفهمان که پادشاه ایران قادر است مرتکبین فجایع را تنبیه کند .توصیه دیگر من به تو این است که هرگز دروغ گو و متملق را به خود راه نده ، چون هردوی آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغ گو را از خود دور نما .

    هرگز عمال دیوان را بر مردم مسلط نکن ، و برای اینکه عمال دیوان بر مردم مسلط نشوند ، قانون مالیات وضع کردم که تماس عمال دیوان با مردم را خیلی کم کرده است و اگر این قانون را حفظ کنی عمال حکومت با مردم زیاد تماس نخواهند داشت .افسران وسربازان ارتش را راضی نگه دار و با آنها بدرفتاری نکن .

    اگر با آنها بد رفتاری کنی آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند .

    اما در میدان جنگ تلافی خواهند کرد ولو به قیمت کشته شدن خودشان باشد و تلافی آنها اینطور خواهد بود که دست روی دست می گذارند و تسلیم می شوند تا اینکه وسیله شکست خوردن تو را فراهم کنند .امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده وبگذار اتباع تو بتوانند بخوانند وبنویسند تا اینکه فهم وعقل آنها بیشتر شود وهر چه فهم وعقل آنها بیشتر شود ، تو با اطمینان بیشتری میتوانی سلطنت کنی .

    همواره حامی کیش یزدان پرستی باش .

    اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هرکس باید آزاد باشد و از هر کیش که میل دارد پیروی نماید .بعد از اینکه من زندگی را بدرود گفتم .

    بدن من را بشوی و آنگاه کفنی را که من خود فراهم کرده ام بر من به پیچان و در تابوت سنگی قرار بده و در قبر بگذار .

    اما قبرم را که موجود است مسدود نکن تا هرزمانی که میتوانی وارد قبر بشوی و تابوت سنگی مرا در آنجا ببینی و بفهمی ، که من پدر تو پادشاهی مقتدربودم و بر بیست وپنج کشورسلطنت میکردم ،مردم وتونیز مثل من خواهی مرد .


    زیرا سرنوشت آدمی این است که بمیرد ، خواه پادشاه بیست وپنج کشور باشد خواه یک خارکن و هیچ کس در ان جهان باقی نخواهد ماند .

    اگر تو هر زمان که فرصت بدست می آوری وارد قبر من بشوی و تابوت را ببینی ، غرور وخود خواهی برتو غلبه خواهد کرد ، اما وقتی مرگ خود را نزدیک دیدی ، بگو قبر مرا مسدود نمایند و وصیت کن که پسرت قبر تو را باز نگه دارد تا ینکه بتواند تابوت حاوی جسد تو را ببیند .زنهار زنهار ، هرگز هم مدعی وهم قاضی نشو اگر از کسی ادعایی داری موافقت کن یک قاضی بیطرف آن ادعا را مورد رسیدگی قرار دهد .

    و رای صادر نماید .

    زیرا کسی که مدعی است اگر قاضی هم باشد ظلم خواهد کرد .هرگز از آباد کردن دست برندار .

    زیرا که اگر از آباد کردن دست برداری کشور تو رو به ویرانی خواهد گذاشت زیرا این قاعده است که وقتی کشوری آباد نمی شود به طرف ویرانی می رود .

    در آباد کردن ، حفر قنات و احداث جاده وشهر سازی را در درجه اول قرار بده .عفو وسخاوت را فراموش نکن و بدان بعد از عدالت برجسته ترین صفت پادشاهان عفو است و سخاوت ، ولی عفو باید فقط موقعی بکار بیفتد که کسی نسبت به تو خطایی کرده باشد و اگر به دیگری خطایی کرده باشد و تو خطا را عفو کنی ظلم کرده ای زیرا حق دیگری را پایمال نموده ای .بیش از این چیزی نمیگویم این اظهارات را با حضور کسانی که غیر از تو در اینجا حاضر هستند ، کردم .

    تا اینکه بدانند قبل از مرگ من این توصیه ها را کرده ام و اینک بروید و مرا تنها بگذارید زیرا احساس میکنم مرگم نزدیک شده است .


    شهید غلامرضا آهنگری استان مازندران ، شهرستان بابل وصیت نامه «روحانی شهید: غلامرضا آهنگری‌» السلام‌ علیک‌ یا حسین‌ بن‌ علی‌، السلام‌ علیک‌ یا مهدی‌ صاحب‌ الزمان‌ -علیهما السلام- درود بر امام‌ بزرگوار، رهبر کبیر انقلاب‌ اسلامی‌ ایران‌.

    در آخرین‌ لحظات‌ عمرم‌ به‌ فکر وصیت‌ نامه‌ افتادم‌ تا به‌ مردم‌ بگویم‌ که‌ ای‌ ملت‌ عزیز!

    ما رزمنده‌ها آگاهانه‌ به سوی‌ جبهه‌ها گسیل‌ شدیم‌ و ندای‌ خمینی‌ بت‌ شکن‌ را لبیک‌ گفتیم‌.

    در این‌ حال‌ اندیشیدم‌ که‌ چه‌ بنویسم‌؟

    آیا از کارهایی‌ که‌ برای‌ اسلام‌ کردم‌ بگویم‌ یا از اعمال‌ خوبی‌ که‌ انجام‌ داده‌ام‌؟

    به‌ هر حال‌ شرمنده‌ام‌؛ شرمنده‌ از نعمت هایی‌ که‌خداوند متعال‌ برای‌ ما مهیا نموده‌ تا قدردان‌ آن‌ باشیم‌ و راه‌ راست‌ را بیابیم‌.

    من‌ از خدای‌ عادل‌ می‌خواهم‌ که‌ ای‌ پروردگار!

    این‌ اعمال ‌ناچیزی‌ که‌ چه‌ در جبهه‌ها و چه‌ در پشت‌ جبهه‌ها انجام‌ داده‌ایم‌ از ما بپذیر و مورد قبول‌ درگاه‌ حق‌ گردان‌.

    من‌ از راه‌ دور از مادر عزیزم‌که‌ سالهای‌ سال‌ زحمات‌ بی شماری‌ برایم‌ کشیدند تشکر می‌کنم‌ و از او می‌خواهم‌ که‌ مرا ببخشند، چون‌ نتوانستم‌ رضایتش‌ را به خوبی‌جلب‌ کنم‌.

    ای‌ مادر!

    مرا ببخش‌؛ چون‌ آخرت‌ باید حساب‌ پس‌ بدهم‌؛ بدون‌ رضایت‌ تو امکان‌ ندارد و افتخار کن‌ که‌ فرزندت‌ در راه‌ اسلام ‌قدم‌ نهاد و عاقبت‌ به‌ مقصود و معبود خود رسید.

    پدر و مادر گرامی‌!

    بدانید جوانان‌ امروزی‌ که‌ رهبرشان خمینی‌ باشد، هرگز به‌ مادیات ‌روی‌ نیاورده‌ بلکه‌ معنویات‌ را خواستار می‌باشند و آنهایی‌ که‌ می‌خواستند با این‌ چیزهای‌ دنیوی‌ و از بین‌ رفتنی‌ راه‌ جوانان‌ را منحرف‌کرده‌ و در هدف‌ غیر الله‌ متمرکز کنند، کور خوانده‌اند.

    این ها آنچه‌ را که‌ اسلام‌ نهی‌ کرده‌ نمی‌خواهند بلکه‌ خدا را می‌خواهند.

    من‌ در این جا از پدر عزیزم‌ که‌ هیچ وقت‌ نمی‌شود زحماتش‌ را جبران‌ کنم،‌ تقاضا دارم‌ مرا ببخشند و امیدوارم‌ زحماتشان‌ مورد قبول‌ درگاه‌ حق‌تعالی‌ باشد.

    از فامیل ها و دوستان‌ خصوصاً بسیجیان‌ عزیز می‌خواهم‌ اگر از من‌ ظلمی‌ یا گناهی‌ یا بی‌ احترامی‌ دیدند مرا ببخشند.

    در ضمن‌ ازمادرها و پدرهای‌ عزیز که‌ مانع‌ رفتن‌ بچه‌های‌ خود به‌ جبهه‌ها می‌شوند تقاضا دارم‌ جوانان‌ را در این‌ زمان‌ به حال‌ خودشان‌ بگذارند تا راه‌ اسلام‌ را برگزینند.

    راه‌ من‌ و امثال‌ من‌ این‌ است‌ که‌ از اسلام‌ حمایت‌ کنیم‌ و حمایتمان‌ را عملاً انجام‌ دهیم‌ و راه‌ شما آن‌ است‌ که‌ از امام‌ و انقلاب‌ اسلامی‌ و همرزمانش‌ را حمایت‌ کنید و دست‌ از آنان‌ برندارید.

    امت‌ ایران!‌ ان‌ شاء الله‌ راه‌ کربلا باز می‌شود و به‌ زیارت ‌قبور شهدا و از جمله‌ زیارت‌ قبر سرور و سالار شهیدان‌ کربلا، آقا امام‌ حسین‌ -علیه السلام- نایل‌ خواهید گشت‌.

    [امیدوارم در آنجا ما را از دعای خیر فراموش نکنید].

    سلام‌ مرا بر بسیجی های‌ قهرمان،‌ از نوجوانان‌ و جوانان‌ تا پیرمردان‌ و لبیک‌ گویان‌ «اذا جاء نصرالله‌ والفتح‌ و رأیت‌ الناس‌ یدخلون‌ فی‌دین‌ الله‌ افواجا فسبح‌ بحمد ربک‌ و استغفره انه‌ کان‌ توابا» برسانید.

    در آخر از مادر و پدر و دوستان‌ و فامیلان‌ تقاضا دارم‌ که‌ اگر خواستید گریه‌ بکنید برای‌ من گریه نکنید بلکه برای سرجدا شده امام حسین -علیه السلام- گریه کنید که‌ نعمتی‌ است‌ بزرگ‌.

    از مال‌دنیا هیچ‌ ندارم‌ بجز چند دست‌ لباس‌ و کتاب‌.

    قبر مرا در گلستان‌ «سلطان‌ محمد طاهر» جای‌ دهید و مراسم‌ عزا را پرخرج‌ ننمایید.

    یک‌ ماه‌ روزه‌ و نماز استیجاری‌ برایم بگیرید و روی‌ قبرم‌ جوان ناکام‌ ننویسید.

    پدرم‌ وصایای‌ مرا انجام‌ دهد و مادرم‌ ناظر این‌ مسأله‌ باشد.

    به‌ امید موفقیت‌ اسلام‌ بر تمامی‌ کفر جهانی‌ والسلام‌ علیکم‌ و رحمه‌ الله‌ و برکاته‌ غلامرضا آهنگری‌ طاهر وصیت نامه امیرمؤمنان علی (ع) و آخرین سفارشات به شیعیانش طبیب مزبور همین که زخم سر آن حضرت رامشاهده کرده و رو بدان حضرت کرده، گفت: «اى امیر مؤمنان، هر وصیتى دارى، بکن که ضربت شمشیر این دشمن خدا به مغز سررسیده و معالجه سودى ندارد.» در این وقت بود که امیر المؤمنین کاغذ و قلم و دواتى طلبید و شروع به وصیت کرد.

    ابوالفرج در مقاتل الطالبیین روایت کرده که پس از ضربت خوردن امیر مؤمنان، اطباى کوفه را به بالین آن حضرت آوردند و در میان آنها هیچ یک در معالجه زخم و جراحى استادتر از اثیر بن عمرو نبود و او متخصص در معالجه زخمها و جراحات بود و از جمله چهل نفر جوانى بود که در زمان ابوبکر در عین التمر به دست خالد بن ولید اسیر گشته و در کوفه ساکن شده بود.

    طبیب مزبور همین که زخم سر آن حضرت رامشاهده کرد، دستور داد شُش گوسفندى را بیاورند و از میان آن رگى را بیرون آورد و آن رگ را در زخم مزبور نهاد و پس از اندکى بیرون آورد و آن را مشاهده کرد.

    سپس رو بدان حضرت کرده، گفت: «اى امیر مؤمنان، هر وصیتى دارى، بکن که ضربت شمشیر این دشمن خدا به مغز سررسیده و معالجه سودى ندارد.» در این وقت بود که امیر المؤمنین کاغذ و قلم و دواتى طلبید و شروع به وصیت کرد.

    وصیتنامه حضرت على(ع) را در کتابهاى حدیث به اجمال و تفصیل به طور مختلف نقل کرده‏اند که یکى را ابوالفرج نقل کرده است و در کافى مرحوم کلینى هم نظیر همین وصیت را که ابوالفرج روایت کرده، نقل مى‏کند و در نهج البلاغه نیز (در ذیل نامه شماره 47) اجمالى از این وصیت ذکر شده و خلاصه‏اى از آن در کشف الغمه و روایات دیگر آمده که همه آنها را مجلسى(ره) در بحار الانوار نقل کرده است و ما همان روایت ابوالفرج را که نسبتاً جامعتر از دیگران است، نقل مى‌کنیم.

    بسم‏الله الرحمن الرحیم این وصیتنامه‏اى است که امیرالمؤمنین، على بن ابیطالب بدان وصیت مى‏کند: گواهى مى‏دهد که معبودى جز خداى نیست که یگانه است و شریک ندارد و نیز گواهى دهد که محمد(ص) بنده و رسول اوست، که خداوند او را به راهنمایى و دین حق فرستاد تا بر همه ادیان پیروزش کند، اگرچه مشرکان آن را ناخوش دارند.

    درود و برکات خدا بر او باد!

    «همانا نماز و پرستش و زندگى و مرگ من از آن خداوندى است که پروردگار جهان است و شریکى براى او نیست و بدان مأمور گشته‏ام و منم از نخستین مسلمانان».1 اى حسن!

    من تو را و تمام فرزندان و خاندانم و هر کسى‏که این وصیتنامه به او برسد، به تقوا و ترس از خداوندى که پروردگار شماست، سفارش مى‏کنم و باید نمیرید جز اینکه مسلمان باشید و همگى به ریسمان خدا چنگ زنید و پراکنده نشوید؛ زیرا به راستى من از رسول خدا(ص) شنیدم که مى‏فرمود: اصلاح دادن میان مردمان از همه نماز و روزه بهتر است و آنچه دین را تباه ساخته و از بین مى‏برد، افساد میان مردمان است، ولا قوه الا بالله العلى العظیم [نیرویى جز به وسیله خداى بزرگ نیست].

    به خویشان و ارحام خویش توجه داشته باشید و به آنان پیوند کنید، صله رحم کنید تا خداوند در روز قیامت حساب را بر شما آسان گرداند.

    الله الله فى الایتام، فلا تغبوا افواههم، ولا تضیعوا بحضرتکم: از خدا بترسید، از خدا بترسید، درباره یتیمان، پس براى دهنهاشان به سبب سنگدلى‏تان نوبت قرار ندهید (که گاهى سیر و گاهى گرسنه نگاهشان دارید).

    الله الله فى جیرانکم، فانهم وصیه نبیکم...: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره همسایگانتان که رسول خدا(ص) درباره آنان سفارش کرده و پیوسته درباره آنان توصیه مى‏فرمود، به اندازه‏اى که ما گمان کردیم براى همسایگان از همسایه خود ارث قرار مى‏دهد و حرمت آنان به حدى است که سهمى در مالشان براى همسایه تعیین کرده!

    الله الله فى القرآن، فلایسبقکم الى العمل به احد غیرکم: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره قرآن مبادا کسى به عمل‏کردن بدان بر شما سبقت جوید.

    الله الله فى الصلاه فانه خیر العمل وانها عمود دینکم: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره نماز؛ زیرا که نماز ستون دین شماست.

    الله الله فى بیت ربکم لاتخلوه ما بقیتم...: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره خانه پروردگارتان (خانه کعبه)، مبادا تا زنده هستید، آن خانه از شما خالى‏ بماند، که اگر رها شد، مهلت داده نمى‌شوید و به عذاب دچار مى‏گردید و اگر از شما خالى ماند، کیفر خداوند فرصت زندگى به شما نمى‏دهد.

    الله الله فى الزکاه فانها تطفى غضب ربکم: از خدا بترسید، از خدا بترسید در دادن زکات اموال خود که زکات خشم پروردگار را فرونشاند.

    الله الله فى شهر رمضان فان صیامه جُنه من النار: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره روزه ماه رمضان؛ زیرا که آن براى شما چون سپرى است از آتش دوزخ.

    الله الله فى الفقراء والمساکین فشارکوهم فى معاشکم...: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره بینوایان و مسکینان و آنها را در زندگى خود شریک سازید و از خوراک و لباس خود به آنها نیز بدهید.

    الله الله فى الجهاد باموالکم وانفسکم والسنتکم: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره پیکار کردن در راه خدا به مالها و جانها و زبانهاى خویش.

    الله الله فى ذریه نبیکم...: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره امت پیغمبرتان، مبادا در میان شما ظلم و ستمى واقع شود.

    الله الله فى اصحاب نبیکم...: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره اصحاب پیغمبرتان؛ زیرا که رسول خدا(ص) درباره آنان سفارش فرموده.

    الله الله فى النساء وفیما ملکت ایمانکم...: از خدا بترسید، از خدا بترسید درباره زیردستانتان، غلامان و کنیزان؛ زیرا که آخرین سفارش و وصیت رسول خدا(ص) این بود که فرمود: «من شما را درباره دو دسته ناتوان که زیردست شما هستند، سفارش مى‏کنم».2 آنگاه فرمود: الصلاه الصلاه، لا تخافوا فى الله لومه لائم...: نماز!

    نماز!

    درباره خداوند از سرزنش مردمان نهراسید؛ چه، هر کس به شما ستم کند یا اندیشه بد داشته باشد، خداوند شر او را کفایت فرماید.

    با مردم به نیکى سخن بگویید، همان‏طور که خدا فرمود.

    امر به معروف و نهى از منکر را ترک مکنید که رشته کار از دست شما بیرون شود، آنگاه هر چه دعا کنید و از خداوند دفع شر خواهید، پذیرفته نگردد و به اجابت نرسد.

    بر شما باد هنگام معاشرت، به فروتنى و بخشش و نیکویى درباره یکدیگر.

    و زنهار از جدایى و تفرقه و پراکندگى و روى‏گردانیدن از هم.

    و در نیکوکارى، یار و مددکار یکدیگر باشید و بر گناه و ستمکارى کمک مباشید که شکنجه و عذاب خدا بسیار سخت است.

    خداوند نگهدار شما خاندان باشد و حقوق پیغمبرش را در حق شما حفظ فرماید، اکنون با شما وداع مى‏کنم و شما را به خدا مى‏سپارم و سلام و رحمتش را بر شما مى‏خوانم.

    *** در کافى آمده است که پس از پایان وصیت پیوسته مى‏گفت: «لااله‏الاالله» تا وقتى که روح مقدس آن حضرت به ملکوت اعلى پیوست.

    در نهج البلاغه است که در پایان وصیت، امام(ع) فرزندان خود را مخاطب ساخته بدانها فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب، نیابم (و نبینم) شما را که در خون مسلمانان فرو روید (و دست به کشتار مردم زنید) به بهانه اینکه بگویید: «امیرالمؤمنین کشته شده» (و هر کارى بخواهید، به این بهانه انجام دهید) و بدانید که در برابر من، جز کشنده من کسى نباید کشته شود.

    بنگرید چون من از ضربت او از دنیا رفتم، یک ضربت به او بزنید و او را مثله مکنید که من از رسول خدا(ص) شنیدم که مى‏فرمود: «از مثله کردن بپرهیزید.

    اگر چه به سگ گزنده و هار باشد!» پی‌نویس: 1.

    این قسمت از آیه‏هاى 163 ج 162، سوره انعام اقتباس شده است.

    2.

    ابن ابى الحدید در شرح نهج‏البلاغه گوید: مقصود از دو دسته ناتوان حیوان ناطق (یعنى انسان) و حیوان صامت، (یعنى بهایم) مى‏باشد.

    نگارنده: آیت‏الله سیدهاشم رسولى محلاتى منبع: روزنامه اطلاعات شهید سپهبد صیاد شیرازی بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و سلم.

    انالله و انا الیه راجعون هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله.

    اللهم زدنا ایماناً و ارحمنا.

    اشهد ان لااله الا الله وحده لا شریک له و أن محمّداً عبده و رسوله ارسله بالهدی و دین الحق و ان الصدیقه الطاهره فاطمه الزهرا، سیده نساء العالمین و أن علیاً أمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمّد بن علی و جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمّد بن علی و علی بن محمّد و الحسن بن علی و الحجه القائم المنتظر صلواه الله و سلامه علیهم ائمتی و سادتی و موالی بهم اتولی و من اعدائهم اتبرء و أن الموت و النشور حق و الساعه آتیه لا ریب فیها و أن الجنه و النار حق.

    اللهم أدخلنا جنتک برحمتک و جنّبنا و احفظنا من عذابک بلطفک و احسانک یا لطیفاً بعباده یا أرحم الراحمین.

    خداوندا!

    این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادی؛ خدایا!

    تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آن چه را که تو خود به من دادی در راه عشقی که به راهت دارم نثار کنم.

    اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود.

    پروردگارا رفتن در دست توست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم.

    خداوندا ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی(عج)، زنده، پاینده و موفق بدار.

    آمین یا رب العالمین – من الله التوفیق علی صیاد شیرازی، 19 دی ماه 1371 – 15 رجب 1413 قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش قسمتی ار وصیت نامه ادوارد ادیش ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی در سن 76 سالگی ...

    من ادوارد ادیش هستم که برای شما می نویسم ، یکی از بزرگترین تاجران امریکایی با سرمایه ای هنگفت و حساب بانکی که گاهی خودم هم در شمردن صفرهای مقابل ارقامش گیج می شوم !

    دارای شم اقتصادی بسیار بالا که گویا همواره به وجودم وحی می شود چه چیز را معامله کنم تا بیشترین سود از آن من شود ، البته تنها شانس و هوش نبود من تحصیلات دانشگاهی بالایی هم داشتم که شک ندارم سهم موثری در موفقیتهای من داشت .

    یادم هست وقتی بیست ساله بودم خیال می کردم اگر روزی به یک چهلم سرمایه فعلیم برسم خوشبخترین و موفقترین مرد دنیا خواهم بود و عجیب است که حالا با داشتن سرمایه ای چهل برابر بیشتر از آنچه فکر می کردم باز از این حس زندگی بخش در وجودم خبری نیست .

    من در سن 22 سالگی برای اولین بار عاشق شدم .

    راستش آنوقتها من تنها یک دانشجوی ساده بودم که شغلی و در نتیجه حقوقی هم نداشتم .

    بعضی وقتها با تمام وجود هوس می کردم برای دختر موردعلاقه ام هدیه ای ارزشمند بگیرم تا عشقم را باور کند و کاش آن روزها کسی بود به من می گفت که راه ابراز عشق خرید کردن نیست که اگر بود محل ابراز عشق دلباخته ترین عاشق ها ، فروشگاهها می شد !!

    کسی چیزی نگفت و من چون هرگز نتوانستم هدیه ای ارزشمند بگیرم هرگز هم نتوانستم علاقه ام را به آن دختر ابراز کنم و او هم برای همیشه ترکم کرد .

    روز رفتنش قسم خوردم دیگر تا روزی که ثروتی به دست نیاوردم هرگز به دنبال عشقی هم نباشم و بلند هم بر سر قلبم فریاد کشیدم : هیس ، از امروز دگر ساکت باش و عجیب که قلبم تا همین امروز هم ساکت مانده است ...

    و زندگی جدید من آغاز شد … من با تمام جدیت شروع به اندوختن سرمایه کردم ، باید به خودم و تمام آدمها ثابت می کردم کسی هستم .

    شاید برای اثبات کسی بودن راههای دیگری هم بود که نمی دانم چرا آنوقتها به ذهن من نرسید ...

    دیگر حساب روزها و شبها از دستم رفته بود .

    روزها می گذشت ، جوانیم دور میشد و به جایش ثروت قدم به قدم به من نزدیکتر می شد ، راستش من تنها در پی ثروت نبودم ، دلم می خواست از ورای ثروت به آغوش شهرت هم دست یابم و اینگونه شد ، آنچنان اسم و رسمی پیدا کرده بودم که تمام آدمهای دوروبرم را وادار به احترام می کرد و من چه خوش خیال بودم ، خیال می کردم آنها دارند به من احترام می گذارند اما دریغ که احترام آنها به چیز دیگری بود .

    آن روزها آنقدر سرم شلوغ بود که اصلا وقت نمی کردم در گوشه ای از زنده ماندنم کمی زندگی هم بکنم !

    به هر جا می رسیدم باز راضی نمی شدم بیشتر می خواستم ، به هر پله که می رسیدم پله بالاتری هم بود و من بالاترش را می خواستم و اصلا فراموش کرده بودم اینجا که ایستادم همان بهشت آرزوهای دیروزم بود کمی در این بهشت بمانم ، لذتش را ببرم و بعد یله بعدی ، من فقظ شتاب رفتن داشتم حالا قرار بود کی و کجا به چه چیز برسم این را خودم هم نمی دانستم !

    اوایل خیلی هم تنها نبودم ، آدمها ی زیادی بودند که دلشان می خواست به من نزدیکتر باشند ، خیلی هاشان برای آنچه که داشتم و یکی دو تا هم تنها برای خودم و افسوس و هزاران افسوس که من آن روزها آنقدر وقت نداشتم که این یکی دو نفر را از انبوه آدمهایی که احاطه ام کرده بودند پیدایشان کنم ، من هرگز پیدایشان نکردم و آنها هم برای همیشه گم شدند و درست ازروز گم شدن آنها تنهایی با تمام تلخیش بر سویم هجوم آورد .

    من روز به روز میان انبوه آدمها تنها و تنها تر میشدم و خنده دار و شاید گریه دارش اینجاست هیچ کس از تنهایی من خبر نداشت و شاید خیلیها هم زیر لب زمزمه می کردند : خدای من ، این دگر چه مرد خوشبختیست !

    و کاش اینطور بود ...

    و باز روزها گذشت ، آسایش دوش به دوش زندگیم راه می رفت و هرگز نفهمیدم آرامش این وسط کجا مانده بود ؟

    ایام جوانی خیال می کردم ثروت غول چراغ جادوست که اگر بیاید تمام آرزوها را براورده می کند و من با هزاران جان کردن آوردمش اما نمی دانم چرا آرزوها ی مرا براورده نکرد ...

    کاش در تمام این سالها تنها چند روز، تنها چند صبح بهاری پابرهنه روی شنها ی ساحل راه می رفتم تا غلفلک نرم آن شنهای خیس روحم را دعوت به آرامش می کرد .

    کاش وقتهایی که برف می آمد من هم گوله ای از برف می ساختم و یواشکی کسی را نشانه می گرفتم و بعد از ترس پیدا کردنم تمام راه را بر روی برفها می دویدم .

    کاش بعضی وقتها بی چتر زیر باران راه می رفتم ، سوت می زدم ، شعر می خواندم ، کاش با احساساتم راحتر از اینها بودم ، وقتهایی که بغضم می گرفت یک دل سیر گریه می کردم و وقت شادیم قهقهه خنده هایم دنیا را می گرفت ...

    کاش من هم می توانستم عشقم را در نگاهم بگنجانم و به زبان چشمهایم عشق را می گفتم ...

    کاش چند روزی از عمرم را هم برای دل آدمها زندگی می کردم ، بیشتر گوش می کردم ، بهتر نگاهشان می کردم ...

    شاید باورتان نشود ، من هنوز هم نمی دانم چگونه می شود ابراز عشق کرد ، حتی نمی دانم عشق چیست ، چه حسیست تنها می دانم عشق نعمت باشکوهی بود که اگر درون قلبم بود من بهتر از اینها زندگی می کردم ، بهتر از اینها می مردم .

    من تنها می دانم عشق حس عجیبیست که آدمها را بزرگتر می کند .

    درست است که می گویند با عشق قلب سریعتر می زند ، رنگ آدم بی هوا می پرد ، حس از دست و پای آدم می رود اما همانها می گویند عشق اعجاز زندگیست ، کاش من هم از این معجزه چیزی می فهمیدم ...

    کاش همین حالا یکی بیاید تمام ثروت مرا بردارد و به جایش آرام حتی شده به دروغ !

    درون گوشم زمزمه کند دوستم دارد ، کاش یکی بیاید و در این تنهایی پر از مرگ مرا از تنهایی و تنهایی را از من نجات دهد ، بیاید و به من بگوید که روزی مرا دوست داشته است ، بگوید بعد از مرگ همواره به خاطرش خواهم ماند ، بگوید وقتی تو نباشی چیزی از این زندگی ، چیزی از این دنیا ، از این روزها کم می شود .

    راستی من کجای دنیا بودم ؟

    آهای آدمها ، کسی مرا یادش هست ؟؟؟

    http://www.meganit.com/blogs/blog.php?code=496

نيما يوشيج علي اسفندياري يا علي نوري مشهور به نيما يوشيج (زاده ?? آبان ???? خورشيدي در دهکده يوش استان مازندران - درگذشت ?? دي ???? خورشيدي در شميران شهر تهران ) شاعر معاصر ايراني است. وي بنيانگذار شعر نو فارسي است. نيما پوشيج با مجموعه تاثيرگ

زندگينامه ي نيما يوشيج يوش؛ روستاي کوچکي در دامنه‌هاي سرسبز البرز. سال 1276 است و قاجارها دو دستي سلطنت را چسبيده‌اند. اگر چه تکانه‌هاي شديدي در جريان است و عنقريب است که از دور خارج شوند. انقلاب مشروطيت در راه است. پاييز، آن قدر رنگ در طبيعت ري

نيما يوشيج (1315ق دهکده يوش در استان مازندران - 16 دي 1338خ. شميران) نيما يوشيج نام هنري يا تخلص علي اسفندياري پدر شعر نواست. به خاطر سرودن شعر در وزن‌هاي شکسته (غير عروضي) از پيشگامان شعر نو فارسي به شمار مي‌رود. زندگينامه نيما در سال 1276 ه

علي اسفندياري مشهور به نيما يوشيج در 15 جمادي الاول سال 1315 هجري قمري برابربا 11 نوامبر سال 1897 ميلادي در دهکده يوش به دنيا آمده است اين تاريخ برابر است با 21 آبان ماه سال 1276 شمسي . يوش زادگاه نيما دهکده اي است ييلاقي از دهستان اوز رود بخش نور ش

مقدمه گويند ققنوس هزارسال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آيد هيزم بسيار جمع سازد و بر بالاي آن نشيند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنانکه آتشي از بال او بجهد و در هيزم افتد و خود با هيزم بسوزد و از خاکسترش بيضه اي پديد آي

زندگي نامه نيما يوشيج که نام اصلي اش علي اسفندياري بود در سال 1276 شمسي در روستاي يوش مازندران چشم به جهان گشود .پدرش ابراهيم خان نوري از راه کشاورزي وگله داري روزگار مي گذرانيد .ايام کودکي اش را در روستاي خود به تحصيل پرداخت و از آنجا به تهران

شاعري که از خودش آغاز مي شود نيما يوشيج از تولد علي اسفندياري نيما يوشيج روز 21 آبان 1274 شمسي در دهکده دور افتاده (( يوش)) مازندران به دنيا آمد . که در خردسالي علي نوري خوانده مي شد ، فرزند ابراهيم نوري . نيما نسبت خود را چنين بيان کرده : (( علي

نيما يوشيج علي اسفندياري (نيما يوشيج) در سال 1276هجري شمسي برابر با 15 جمادي‌الثاني 1315 قمري و 11 نوامبر 1897 ميلادي در يوش مازندران به دنيا آمد – در طبيعت زيبايي که همواره اثري از آن در اشعارش به چشم مي‌خورد – نيما تا سن دوازده سالگي در آغوش همين

علي اسفندياري، مردي که بعدها به «نيما يوشيج» معروف شد، در بيست‌ويکم آبان‌ماه سال 1276 مصادف با 11 نوامبر 1897 در يکي از مناطق کوه البرز در منطقه‌اي به‌نام يوش، از توابع نور مازندران، ديده به جهان گشود. او 62 سال زندگي کرد و اگرچه سراسر عمرش در سايه‌

بيوگرافي نيما يوشيج زاده در سال1315ق در دهکده يوش در استان مازندران به دنيا آمدو در 16 دي 1338 خورشيدي در شميران) شهر تهران درگذشت . او از شاعران معاصر ايراني است. او را پدر شعر نو ايران مي‌خوانند . نيما در سال 1276 هجري خورشيدي به دنيا آمد. خو

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول