از طفیلش عالم هستی همه برپا بود آخرین ختم رسولان اندر این دنیا بود برحسن هم بر حسین سبطین برآنها بود بخش جرم ما گنه بی حد اگر برما بود هم به جعفر ششمین آن پیشوای ما بود دست سندی لعین آن حضرت موسی بود کشته از زهر ستم در طوس آن آقا بود آن شهید از زهرام الفضل بی پروا بود هم به فرزندش حسن یازده امام برما بود قائم آل نبی آن حجت یکتا بود بر تمام مؤمنین هر کس به هر مأوا بود ظالم بی رحم در هرجای دنیا این بود چهل بصد لیکن اضافه این به بعضی ها بود راه شرع ظاهری در جامعه برپا بود مکرسازی مکر حق از مکر تو بالا بود آنچنان روی زمین در زیر دست و پا بود تا که از راه حلال روزی تو را پیدا بود نبتینبتینبتسینبتنسمیتبنسیمتبنسیمتبمستبنیبیمن از تو باقی ماند اما زیرخاک او اندراست نخوت و کبر و تکبر تا بکی اندر سر است حمدبیسبتینسبتیسنمبتنیسمتبنمیستبنمیتبمیم حمد بی حد مر خدائی را که او یکتا بود برتمام انبیاء او محمد ختم شد بر علی ابن عم او هم بدختش فاطمه برهمین پنج تن قسم یارب که بردم نامشان برعلی ابن الحسین هم باقر آن شه قسم برشهی هفت سال مأوا داشت در زندان غم بر رضا فرزند دلبند امام هفتمین برتقی فرزند سلطان خراسان ای خدا برامام دهمین ای کردگار بی معین برشه صاحب زمان آن یادگاری از حسن بارالاها بر تمام انبیا هانت قسم ظلم را کم ظالمان را ریشه کن از بیخ کن گشته در بازارها پول ربا آخر زیاد قلبها خردن ابر پول ربا باشد ولی ای سیه رو توکه قلبت خوردن پول رباست چون قیامت آید ازتودان شکم گردد بزرگ تاتوراعمراست(زمانی)ازخدادرخواست کن بیبیبتینمبتیسنمبتینبسیتبیسنبتینبکتیسکبتبینبت نام نیکو ماندش بهتر از آن گنج زر است مست دنیا تا بکی دل بسته بر لذّات او چون که دست دیگر ازدست تودربالاتر است دان زدستت سختتر دستی تورا روی سر است نیت و قلب تو آگه دان خدای داور است هرکه کرد این کارهاکی امت پیغمبر است باچنین اعمال بی جائی که ازتوصادر است گرچه قارون جمع براودرهم سیم وزراست زادتوشه روسفید بی شک بروزمحشر است ساعتی فکر ای (زمانی)ازعبادت بهتر است یسنمبتسینمبتیسنمبتیسنمبتیسمنبتیسمنبتمت دم بدم لعنت کند بر قاتلانت یا حسین پای بوس آیند اندر آستانت یا حسین بررخ اکبر سلام آن نوجوانت یا حسین هم بر اصغرکودک شیرین زبانت یا حسین پای بوس آید ترا با دوستانت یا حسین سنیتبسنیبتنیسمتبنیتبینسبتنسمتبینبتینتبیمبتنت زبهرش داشت زهراروزوشب چشمان ازخون تر نبودی روزوشبها جز فغان و ناله اش کاری دگربین گردش چرخ فلک ازاوچه شد ظاهر علی خانه نشین اف باد برتو روزگار دون نمودندی براین کاش اکتفا آن امت گمراه نمی کردی عذارماه او ایکاش او نیلی دست توچون شد بلند بر فرق مظلومان مزن میزنی امروز اندر فرق افتاده تو دست برربا پولت دهی تو شرع آن سازی درست قصد تو باشد که گیری چهل صدم پول ربا وای برتو وای برتو می کنی با خود ستم مال دنیا را نبرد همره کسی جز یک کفن هرکه پیش از خود فرستادی برای آخرت پس عزیزم یک دمی بنشین بحالت فکر کن یبسنمبتیسنمبتیسنمبتیسنمبتنیسمبتینمتبنت هرکه یاد آرد زتو و زداستانت یا حسین برتمام شیعیان این آرزو اندر دل است یاحسین برتوسلام ای کشته در جنب فرات برعلمدارت دگر بر قاسم نوکدخدا بردل این باشد (زمانیرا) امید ای شاهدین نتبیکستنبنمیتبنیستبنیستبنمیستبنیستبنمتینتنت چه چشم خویش بربست از جهان پیغمبر اطهر هنوز از مرگ بابش بود اندر گریه و زاری نظر کن بر جفای روزگار و ظلم او آخر پس از مرگ نبی ازظلم جور آن بداندیشان فدک شد غصب که اومیبود ازدخت رسول الله نمیزد کاش آن بی دین به روی فاطمه سیلی (زمانی) آتش سوزان بدر زد آن سگ مرتد بسینبتسینمبتیسنمبتسینمبتیسنمبتیسنمبتیسی بدرب خانه زهرا که دود آن بکیوان شد زضرب پای آن بیدین زجا برکنده شد آن در بخاک افتاد وپهلویش شکست ای آه و واویلا که پهلویم شکست وروی خاک تیره افتادم مکان بین در و دیوار شد بردخت پیغمبر زدش با تازیانه چند او را پهلو و بازو نشان این دگر یک تازیانه آشکار آمد نمود آن تازیانه نیلگون پهلوی دختر را بدادندی عبور آنها گروه شامی و کوفه بیافکندند دوان در قتلگه با دیده خونبار سر نعش برادر رفت زینب با فغان و داد بدستش تازیانه شمر آمد آن سک مردود نمودی نیلگون پهلوی آن بی بی چنان مرکب سخن کوته (زمانی) قلبهاراخون پرآذرکرد ینمسبتسینمبتیسمنبتینمبتیبنمتسمنبتسینبمتسین روبر پسرعمش علی بنمود وگفت این فاطمه باتو مرا یکدم به نزد بستر زهرا نشین یابن عما ده گوش تو بر گفته های فاطمه ازظلم خود آخرفلک این رشته عمرم برید زسیلی صورتش نیلی بشد ای آه ازآن ساعت بنیبنسیبیسنبتینمبتینبتیسنبتیسمنبتیمسنبتیمنتبنی امان وآه ازآن دم آتش سوزان فروزان شد چه درشد سوخته باپا لگد زد آن جفاگستر فتاد آن در زجا ای آه آمد پهلوی زهرا صدازدفاطمه گفتا علی جان رس به فریادم زجور این ستمکار بدور از خالق داور فتادی فاطمه برخاک چون ازظلم آن بدخو در این جا تازیانه بر تن زهرای زار آمد کبود این تازیانه کرد گر پهلوی مادر را در آن وقتی اسیران نبی از قتلگه جمله زاشتر خویشتن را آن زنان و کودکان زار روان هریک بسمت کشته ای با ناله وفریاد بغل بگرفت جسم بی سر پاک حسین خود بزد با تازیانه آن لعین بر پهلوی زینب جدا با تازیانه زینب از نعش برادر کرد ینسکبتنیتبمیتبنیبتینمستبسنمبتسنیبتسینمبتنیت چون شد از این دار فنا پایان عمر فاطمه گفتا پسرعم جان بیا باشد وداع آخرین گویم وصیتهای خود برتو من زار غمین بر نونهال عمر من باد خزان از کین وزید
از طفیلش عالم هستی همه برپا بود آخرین ختم رسولان اندر این دنیا بود برحسن هم بر حسین سبطین برآنها بود بخش جرم ما گنه بی حد اگر برما بود هم به جعفر ششمین آن پیشوای ما بود دست سندی لعین آن حضرت موسی بود کشته از زهر ستم در طوس آن آقا بود آن شهید از زهرام الفضل بی پروا بود هم به فرزندش حسن یازده امام برما بود قائم آل نبی آن حجت یکتا بود بر تمام مؤمنین هر کس به هر مأوا بود ظالم بی رحم در هرجای دنیا این بود چهل بصد لیکن اضافه این به بعضی ها بود راه شرع ظاهری در جامعه برپا بود مکرسازی مکر حق از مکر تو بالا بود آنچنان روی زمین در زیر دست و پا بود تا که از راه حلال روزی تو را پیدا بود نبتینبتینبتسینبتنسمیتبنسیمتبنسیمتبمستبنیبیمن از تو باقی ماند اما زیرخاک او اندراست نخوت و کبر و تکبر تا بکی اندر سر است حمدبیسبتینسبتیسنمبتنیسمتبنمیستبنمیتبمیم حمد بی حد مر خدائی را که او یکتا بود برتمام انبیاء او محمد ختم شد بر علی ابن عم او هم بدختش فاطمه برهمین پنج تن قسم یارب که بردم نامشان برعلی ابن الحسین هم باقر آن شه قسم برشهی هفت سال مأوا داشت در زندان غم بر رضا فرزند دلبند امام هفتمین برتقی فرزند سلطان خراسان ای خدا برامام دهمین ای کردگار بی معین برشه صاحب زمان آن یادگاری از حسن بارالاها بر تمام انبیا هانت قسم ظلم را کم ظالمان را ریشه کن از بیخ کن گشته در بازارها پول ربا آخر زیاد قلبها خردن ابر پول ربا باشد ولی ای سیه رو توکه قلبت خوردن پول رباست چون قیامت آید ازتودان شکم گردد بزرگ تاتوراعمراست(زمانی)ازخدادرخواست کن بیبیبتینمبتیسنمبتینبسیتبیسنبتینبکتیسکبتبینبت نام نیکو ماندش بهتر از آن گنج زر است مست دنیا تا بکی دل بسته بر لذّات او چون که دست دیگر ازدست تودربالاتر است دان زدستت سختتر دستی تورا روی سر است نیت و قلب تو آگه دان خدای داور است هرکه کرد این کارهاکی امت پیغمبر است باچنین اعمال بی جائی که ازتوصادر است گرچه قارون جمع براودرهم سیم وزراست زادتوشه روسفید بی شک بروزمحشر است ساعتی فکر ای (زمانی)ازعبادت بهتر است یسنمبتسینمبتیسنمبتیسنمبتیسمنبتیسمنبتمت دم بدم لعنت کند بر قاتلانت یا حسین پای بوس آیند اندر آستانت یا حسین بررخ اکبر سلام آن نوجوانت یا حسین هم بر اصغرکودک شیرین زبانت یا حسین پای بوس آید ترا با دوستانت یا حسین سنیتبسنیبتنیسمتبنیتبینسبتنسمتبینبتینتبیمبتنت زبهرش داشت زهراروزوشب چشمان ازخون تر نبودی روزوشبها جز فغان و ناله اش کاری دگربین گردش چرخ فلک ازاوچه شد ظاهر علی خانه نشین اف باد برتو روزگار دون نمودندی براین کاش اکتفا آن امت گمراه نمی کردی عذارماه او ایکاش او نیلی دست توچون شد بلند بر فرق مظلومان مزن میزنی امروز اندر فرق افتاده تو دست برربا پولت دهی تو شرع آن سازی درست قصد تو باشد که گیری چهل صدم پول ربا وای برتو وای برتو می کنی با خود ستم مال دنیا را نبرد همره کسی جز یک کفن هرکه پیش از خود فرستادی برای آخرت پس عزیزم یک دمی بنشین بحالت فکر کن یبسنمبتیسنمبتیسنمبتیسنمبتنیسمبتینمتبنت هرکه یاد آرد زتو و زداستانت یا حسین برتمام شیعیان این آرزو اندر دل است یاحسین برتوسلام ای کشته در جنب فرات برعلمدارت دگر بر قاسم نوکدخدا بردل این باشد (زمانیرا) امید ای شاهدین نتبیکستنبنمیتبنیستبنیستبنمیستبنیستبنمتینتنت چه چشم خویش بربست از جهان پیغمبر اطهر هنوز از مرگ بابش بود اندر گریه و زاری نظر کن بر جفای روزگار و ظلم او آخر پس از مرگ نبی ازظلم جور آن بداندیشان فدک شد غصب که اومیبود ازدخت رسول الله نمیزد کاش آن بی دین به روی فاطمه سیلی (زمانی) آتش سوزان بدر زد آن سگ مرتد بسینبتسینمبتیسنمبتسینمبتیسنمبتیسنمبتیسی بدرب خانه زهرا که دود آن بکیوان شد زضرب پای آن بیدین زجا برکنده شد آن در بخاک افتاد وپهلویش شکست ای آه و واویلا که پهلویم شکست وروی خاک تیره افتادم مکان بین در و دیوار شد بردخت پیغمبر زدش با تازیانه چند او را پهلو و بازو نشان این دگر یک تازیانه آشکار آمد نمود آن تازیانه نیلگون پهلوی دختر را بدادندی عبور آنها گروه شامی و کوفه بیافکندند دوان در قتلگه با دیده خونبار سر نعش برادر رفت زینب با فغان و داد بدستش تازیانه شمر آمد آن سک مردود نمودی نیلگون پهلوی آن بی بی چنان مرکب سخن کوته (زمانی) قلبهاراخون پرآذرکرد ینمسبتسینمبتیسمنبتینمبتیبنمتسمنبتسینبمتسین روبر پسرعمش علی بنمود وگفت این فاطمه باتو مرا یکدم به نزد بستر زهرا نشین یابن عما ده گوش تو بر گفته های فاطمه ازظلم خود آخرفلک این رشته عمرم برید زسیلی صورتش نیلی بشد ای آه ازآن ساعت بنیبنسیبیسنبتینمبتینبتیسنبتیسمنبتیمسنبتیمنتبنی امان وآه ازآن دم آتش سوزان فروزان شد چه درشد سوخته باپا لگد زد آن جفاگستر فتاد آن در زجا ای آه آمد پهلوی زهرا صدازدفاطمه گفتا علی جان رس به فریادم زجور این ستمکار بدور از خالق داور فتادی فاطمه برخاک چون ازظلم آن بدخو در این جا تازیانه بر تن زهرای زار آمد کبود این تازیانه کرد گر پهلوی مادر را در آن وقتی اسیران نبی از قتلگه جمله زاشتر خویشتن را آن زنان و کودکان زار روان هریک بسمت کشته ای با ناله وفریاد بغل بگرفت جسم بی سر پاک حسین خود بزد با تازیانه آن لعین بر پهلوی زینب جدا با تازیانه زینب از نعش برادر کرد ینسکبتنیتبمیتبنیبتینمستبسنمبتسنیبتسینمبتنیت چون شد از این دار فنا پایان عمر فاطمه گفتا پسرعم جان بیا باشد وداع آخرین گویم وصیتهای خود برتو من زار غمین بر نونهال عمر من باد خزان از کین وزید اندر جوانی خاک شد منزل برای فاطمه برسوی عقباره نما میدان پسر عما علی این گونه از روز ازل شد سرنوشت فاطمه اظهار می سازم برت ده گوش برگفتار من در شب زبهر دفن برداری تو نعش فاطمه خاموش اندر شب یتیمان را تو از گریه نما دشمن نگردد باخبر آخر زمرگ فاطمه از بعد مرگ فاطمه تو ای شهنشاه نکو چون فاطمه بر کودکان خردسال فاطمه نعش مراچون خواستی بدهی توغسل ای حق پرست با پیرهن ده غسل این جسم کبود فاطمه آور برم اسماء تو آن قسمت کافور را بابایم از آن قسمتی دادی برای فاطمه باگریه داد از مهر دست دختر ختمی مأب چون ساعتی بگذشت و تو بیدار بنما فاطمه جان داده ام ازتن مرابیرون شده روح وروان برگو علی راشد برون زین دار فانی فاطمه صدیقه روز جزا آن لحظه اندر خواب شد یکدم چه بگذشت شدبرون روح وروان فاطمه کردی صدا هرچند اورا نی جواب ازاو شنید تابلک گردد باز از هم دیدگان فاطمه زین دار فانی می روم ازجور وظلم آن پلید من می شوم ازتو جدا میدان پسرعما علی در نزد باب باوفا میدان پسرعما علی پایان عمر من بود با تو همی دارم سخن چون چشم خودبربستم ازاین دارپررنج ومحن باشد وصیت دیگرم برتو پسرعم جان مرا مگذارشان نالند این اطفال زار بینوا دیگر پسرعما سخن اظهار بنمایم بتو گیری امامه جای من چون مهربان میباشداو حرف دگر برتومرا ای ابن عم اینگونه است بیرون نیاری تو مرا این جامه ای اندرتنست بعد وصایا با علی کردی خطاب اسماء را آورد جبرئیل از بهشت از بهر بابم مصطفی آورد آن کافور را اسماء با چشم پرآب گفتابراسماءآنزمان من میروم یکدم بخواب کردی صداگرنامدی ازمن جواب اسماءدان روکن پسرعمم خبرازمرگ من توآن زمان دخت نبی ای آه آه آن لحظه اندرخواب شد آن همسرشیرخداآن لحظه اندر خواب شد پس بر سر بالین او اسماء در آندم رسید اورا صدامی زد همی اسماءبودش این امید دیدآنکه زهرارا زتن روح وروان بیرون شده زد دست خود اسماءبسر وانگه زداغ فاطمه درفصل هیجده سالگی ازاین جهان کج مدار نوحه سرائی روزوشب کن از برای فاطمه نسیمبتسینمبتنسیمبتسنیمتبسنمیتبسمنیبتنتنت گفتا پسرعم جان علی اندر بر زهرا بیا برتو مراست آخر وداع نزدم پسرعما بیا گویم وصیت های خود توگوش گفتارم نما چون که مرا آخر رسیده عمر زین دار فنا دیدار آخر هست بنما تو حلالم از وفا راضی ززهرا شو پسرعم جان تو ازبهر خدا گردند بی مادر زجور روزگار پرجفا آگه نگردند اهل کین از مرگ زهرا حالیا ده غسل بنمایم کفن از مهر تو دفنم نما با پیرهن ده غسل تو این جسم افکار مرا درحق من کردندظلم آخر (زمانی) بس نما بنیتبنتیسبنمسیتبنمسیتبنسمیبتیسنمبتسمنبت بی خبر از آن ستمکاران مردود دنی نعش من را غسل ده تو در دل شب دفن کن پانگهدار یک زمان تو یاعلی برقبر من در بر آن کودکان زار دل بریان برو بگشود روی فاطمه بیند که حالش چون شده ازاین جهان اورا مکان بر روضه رضوان شده اندر جوانی شد برون زهرای زار داغ را درماتم اورا ای(زمانی)خون توازچشمان به بار بینتبنیبتسینمبتسینمبتینسمتبینسبتمنیتنتبنتنیبی چون شدزمان رحلت دخت نبی المصطفی پایان عمر فاطمه شد زین جهان پرستم اندر بر زهرا بیا بنشین زمانی یا علی برتو وصیتهای خود گویم یکایک یابن عم عمرم تمامست و مرا با تو بود آخر وداع گردیده ای ازمن تو رنج بنما حلالم ازکرم دیگر سفارش برتو من زین نونهالانم کنم بنمای از گریه خموش شاها صغیران حزین نعش مرا بردار بهر غسل اندر نیم شب دروقت غسلم پیرهن ازجسم من بیرون میار راضی نیم آیند بر تشییع نعشم آن گروه بتنیستبینمتبینسمبتیبیسمبسینیتبینبسبنمتسبم گفت زهرا نعش من بردار در شب یا علی نیستم راضی زبهر دفنم آیند آن خسان چون سپردی تو بخاکم ای شهنشاه زمن بعد از آن سوی خانه ای شه شاهان برو از وفا دست محبت برکش آنانرا برو درگذر جرم (زمانی) زحمت او کن قبول بیسبیسبتیبایسبلیسبیستنبذیتسنبذیستنذبتیسن نعشم پسرعم تو بشب ده غسل درخاکم نما وانگه پرستاری کن از مهرووفا بر طفلها کن اختیار زن دگر ای پادشاه لافتی او مهربان چون من بود البته بر این طفلها بوداین چه ظلمی ازشماگریان شدی زان دیده ها زان دجله گردد دجله دیگر یقین من به پا در زمزمه روز وشبان اندر چمن دارد نوا وز جغد ویرانه نشین آید مدام از او صدا اف برتو ای چرخ فلک ای روزگار پرجفا خواهی سعادت تو اگر در عرصه روز جزا یبنمیتبنسیمتبینبتنیستبنیمستبنمیستبینمستب چه ها گویم که روزفاطمه چون شام تارآمد وزان بین درودیوار گردیدش ورا مأوا زدی برفاطمه چندی که ازدل برکشیدی داد برس دادم علی من را بکشت این بدترازنمرود زمسمار ستم نیلی همه اعضای من گشته پسرعما خلاصم کن زچنگ ظلم او آخر وزان ظلمی بجان فاطمه آمد از آن مرتد کودکانم را پرستاری نما از مهر تو بارالاها خالقا برحق زهرای بتول نسمبتکسینبتسینبمستیبسنمیبتسیبتیسنمبتین گفتا بوقت جان سپردن دخت پاک مصطفی نعشم چه بسپردی بخاک برگشتی اندرخانه تو چندی زمرگ فاطمه چون ای پسرعماگذشت آور امامه جای من ای ابن عم اندر نکاح اف بروفایت روزگاردادازجفایت ای فلک ماهی بقعردجله نالد خون بریزدجای اشک بلبل به باغ وبوستان زین غم کشد فریادوداد اندر خرابه داد و بیداد فغان آید بگوش اندرجوانی رفت رفت زهرای مضطرزیرخاک آخر (زمانی) در عزای فاطمه تو اشک ریز بیانتسبکیسنبتیسنمبتیسنمبتیسکبنیسمبتیسنمب لگد بر در چه از آن بی حیای نابکار آمد زجا برکنده شد در آمد اندر پهلوی زهرا به مسمار ستم آن بی حیای شوم بی بنیاد به آواز ضعیف آن بی نوا از سوزدل فرمود برس فریاد من تاب و توانم از کفم رفته برون شد ازتنم جان ازجفای ظلم این فاجر فغان ای آه چون گویم که یارای زبان نبود از این دنیای پرمحنت برفتی جانب عقبا بهار عمر زهرا شد خزان ازدست آن بیدین سوی فردوس اعلا زین جهان پرمشقت رفت دگربخشا (زمانی) را گناهش گربود افزون ولی چشم شفاعت درجزا ازمصطفی داریم لنبیلتینبلتبینملتبیلنیبملتبیلنمیبتلمنیتبلبینمتلب شکست ازضرب درپهلویم این بدترزشدادم ازاین جوروستم ها برمن ای شاه عرب آمد سیه اعضایم ازمسماراین بیدین ملعون رفت شدم بیجان زدست ظلم این دورازحق ظلمن مکانم ازجفایش بین این دیوار و در باشد اگرشرحش دهم زین بیش یقینم خشک وترسوزد برفتی خرمن عمرش وزان ظلم و ستم برباد وسیله شد بمرگ فاطمه آن مرتد ابتر ولی یاد آمدم از کربلا و شاه مظلومان بگودال بلا افتاده بود از کین بروی خاک چه برگویم که ازآن بی حیاآندم چه شد ظاهر شکستی او بچکمه سینه آن پادشاه دین سه روزوشب حسین اوبروی خاک افکندند میان آفتاب گرم آن شاه زمن بودی براو گرد و غبار مرکبان کفر بنشسته به هیجده سالگی کردی وداع این دارفانی را زآفات جهان و دیگر از باد سموم کین بنزد باب خود پیغمبر اطهر بجنت رفت الهی حق زهرا بگذر از جرم گنه کاران الهی خالقا ما روسیاهیم و گنهکاریم نبیتبنمیستبنیسمبتیسنمبکتیسنبتکیسنمبتینمت فتادم برزمین آخر علی جان رس بفریادم بفریادم پسرعما برس جانم بلب آمد نباشد طاقتم دیگر زدل صبروتوانم رفت نشینی تا بکی در جای خود ای ابن عم من مرا همچون اجل این روسیه بالای سر باشد چه گوید ذاکر دل خون که قلب وهم جگرسوزد همی گویم بروی بستر تب فاطمه افتاد بشدشش ماهه طفلش سقط ازآن صدیقه اطهر بفصل نوجوانی قاتل زهرا شد آن ملعون بظهر روز عاشورا حسین با پیکر صدچاک زبهر کشتنش آمد بسر شمر لعین آخر اگر پهلوی زهرا را زدر بشکست این بیدین تن زهرای مرضیه اگر غسل و کفن کردند سه روزوشب حسین روی زمین عریان بدن بودی تنش برآفتاب گرم سوزان بود افتاده دگرسازی پرستاری تو آن اطفالهای او عزا سازند برپا دیده شان از اشک مالامال گدای درگه آل پیمبر از دل و جانست ینتبسیبتیسمنبتینمبتیسمبنسیتبنیستبینمتبیمنت ببین چه ظلم و ستمها بمن شد از اعدا بسوی خلد برین باب باوفا رفتی زامت تو بمن ظلم و بس ستم آمد از این جهان پرآشوب بس که دلگیرم بنزد خلق مرا عزت دگر بودی شدم دچار غم آمد به پیش ظلت من که رنج می کشد از دست امتان بسیار فغان زجور وجفاهای این بد اندیشان شداست منبرت ای باب جای بیگانه زظلم امت تو گشته است خانه نشین به اهل بیت تو بی حد ستم زاعدا شد بزد بروی من او سخت از ستم سیلی زمکر و حیله تمامی نمود او ظاهر هنوز هست روان خون زدیده افلاک چه سنگدل بدی آن نانجیب از حق دور نیتبسنمبتسنیمبتینمبتیسنمبتیسبنمستبنمشس بیسبیبنیتبنیمکبتیسنمبتینبمتسیکبتسنمنتنتمم نبودی فاطمه آنجا عزاگیری برای او ولیکن شیعیان از بهر او هرروز و ماه و سال الا ای بانوی جنّت (زمانی) مرثیه خوانست نتبنیمستبنیبتیبتینمبتسکنیبتیسنمبتینمبتنتنتن سر از لحد بدر آور زمهر ای بابا چه زین جهان فنا جانب بقا رفتی زبعد تو غم عالم بجان من آمد شدم بمرگ رضا و زندگی سیرم چه سایه تو پدرجان مرا بسر بودی زسر چه سایه تو رفت، رفت عزت من زفاطمه به یقین آگهی تو باب کبار امان زگردش این روزگار بی پایان چه گونه تاب دل آرد که بیندم دیده علی که بود ترا جانشین نگر از کین وز آن دگر زستم غصب حق زهرا شد زضرب سیلی پدر صورتم شده نیلی هرآنچه داشت بدل آن ستمگر فاجر (زمانی) از ستم آن ستمگر ناپاک زبهر فاطمه نالان تمام وحش طیور نیبتیسنمبتینمبتینبمتینبمتی نیتبنیمتبنیمتبنیمتبینمبتینتبینمبتینبتینمبتیمنتب یبمنتیبنمتسیبنمسیتبنمبتینسمبتیسنمبتمنت در برم آی تو ای زار پریشان زینب این چنین دختر محنت کش دوران زینب فاتح خیبر و هم قدرت یزدان زینب باش چون باب تو مردانه بدوران زینب با حسینم زوطن با دل سوزان زینب چون که امری بود از خالق سبحان زینب باش صابر تو به آن رنج فراوان زینب بسوی محنت و اندوه فراوان زینب منزل آخر بودش آن شه شاهان زینب لشکر آید چه ملخ مور فراوان زینب لشکر کفر در آن دشت بیابان زینب بنیمتبنمسیتبنسیبتیسنمبتیسنمتبمنستبسممنت بتو گویم که شده عمر به پایان زینب با حسین و همه یاران و جوانان زینب کشته گردند همه یار و جوانان زینب عزم میدان کند آن خسرو خوبان زینب دان که براوست دگر عمر به پایان زینب بوس حلقوم حسین دختر محزون زینب به اسیری تو روی کوفه ویران زینب مجلس زاده سفیان بدایمان زینب خیزراننسیبتیسنمبتسیمنبتیسنمبتسیمنبتسمتب گفت ای دختر غمدیده گریان زینب شد دم آخر من هست وصیت به توام دختر فاطمه باشی به تو باباست علی هم چه مادر تو بهر رنج و بلا صابر باش می رسد برتو زمانی که کنی عزم سفر زان سفر رفتن خود هیچ تو اندیشه مکن اندر آنراه بسی برتو رسد رنج فزون با حسینم چه رسی تو بصف کرببلا اندر آن دشت حسینم چه سراپرده زند بهر قتلش زیمین و زیسار از حد بیش صف کشند جمله (زمانی) زپی جنگ وجدل لیبتلتتلنیبملتنلمتبنمیتبنمسیتبنمسیتبمستبنمت گوش ده بر سخنم دختر گریان زینب آن زمانی که تو رفتی بصف کرببلا اندران دشت زظلم سپه کوفه و شام نوبت رفتن میدان به حسینم برسد از تو این پیرهن کهنه چه بنمود طلب وقت رفتن سوی میدان تو بجای مادر می شود کشته نیاید به حرم بار دگر باز از کوفه ویران ببرندت سوی شام خیزرانش زند او برلب و دندان زینب بر لبانی که مکید ختم رسولان زینب اندر آنگاه به محنت کش دوران زینب جای آورد بچشمان پر از خون زینب بوسه زد زیر گلوی شه شاهان زینب نمیتبسشنمبتینسمبتسینمبتسینمبتسنمبتسمتمت امید منزلت گرنیست بیا خسته مکن خودرا اگرچه زحمتی بردی ولی منزل شدت پیدا یقین دان زشت وبد هست این عمل نزدخلایقها ولی کاری بود نبود پسند خالق دارا بگیر یک همنشین از بهر خود تو آدم دانا کشد کارت بجائی او که بنماید ترا رسوا یقین دان پیش این و آن بریزد آبرویت را نشین با مردم عاقل که باشد سود تو آنجا گرم گفتی سخن برگو پسند جمله دلها نه چون خاشاک باشی که بردبادت تراهرجا تکان ازجای خود کی آب وباد اورادهد اصلاً بزرگست وعزیزاست آنکه میباشد ادب اورا زکه آموختی پس آگهی زین کار ده برما که شخصی بی ادب آموخت این جمله ادب برما که آن اعمال زشت آمدبقلب وهم بچشم ما اندرآنجا تو ببینی سر پرخون حسین گوی آنجا به یزید چوب مزن ای ظالم گفت یک یک سخنان راهمه زهرای بتول ای (زمانی) بکجا گفتگوی مادر خود اندر آنوقت که گردید حسین عازم جنگ نیستبنیمستبنسبتسینبمتسینمبتسیمنبتسنیمبت مرو راهی که از بهرت نگردد منزلی پیدا برو در آرهی تو منزلی یابی برای خود مرو بر گرد اعمالی که زشتست از برای تو بگِرد آن عمل رو که ترا باشد پسند دل چه خواهی همنشین گیری دمی برخویش کن فکری مبادا همنشین گیری بود ناجنس وبدکردار تراآن همنشین بدچه شدهم بزم وهم مجلس به هربزم و بهرمجلس که بنشینی برادر جان نشین توگوشه مجلس سخن یاوه مگو هرگز بسنگینی تو میباید چنان سنگ گران باشی چه آب وباد آیدسنگ درجایش بود محکم ادب آموز از گهواره تاگور گر توئی عاقل کسی پرسیدازشخصی که این فهم وادب برگوی به پاسخ درجواب اوچنین فرمودواین گفتش چه دیدم بی ادب اندر پی اعمال زشتی رفت نگردم تا نیاید بد به پیش دیده و دلها پسند مردمان باشد دگر خلاق بی همتا مکن تو وز زبان و کار خود آزرده قلبی را تنیبمتسنبتسینبتینسبتسمنتبمستبنیمتبمتنمت روز عزای مظهر یزدان علی از نو رسید در دامن محراب آن آقا بخون آغشته شد آن شیر داورکشته شد مولای قنبرکشته شد دردست مرد تیره بخت آن شیر خلاق علی داماد احمد شوهر زهرای اطهر کشته شد افکند آخر آنلعین آتش تمام خشک و تر اطفال اوشد بی پدرچون آن غضنفرکشته شد زادش ورا امروز شد کشته زتیغ آن دنی خون ازسرش برخاک ریخت آن شاه اطهرکشته شد ای وای کشته شد علی شیر خدا اندر زمین آن قدره الله بخون خویش اندر کشته شد جن و ملائک نوحه گر بر آنشه شاهان بود حلال مشکلهای خاص وعام یکسرکشته شد دلها تمامی خون شده اندر عزای آن جناب زهراپریشان گوید آه بن عم اطهرکشته شد جاری زچشمان ملائک خون وزین ظلم وستم با مصطفی هم ناله او ای آه حیدرکشته شد خودم آماده کردم گرد آنکاری که بد باشد بگرد آن روم نبود زیانش بر مسلمانی (زمانی) آنچه بهرتو بداست بردیگران مپسند نسیتبینمبتیسنمبتیمسنبتینبمتیبمنتیسبمسسمت باز از افق هنگامه ماتم بدوران شد پدید اول امام شیعیان امروز می گردد شهید ای وای حیدر کشته ساقی کوثر کشته شد در دامن محراب اندر خون شناور شد علی گردید ازخون سرخ آن رخسارماه او همی ای داد ابن ملجم ملعون آن شوم شرر وز دود آن آتش سیه عالم نمودی سربسر شاهی که اندر خانه خاص خداوند جلی دردامن محراب شد ریشش زخون رنگین همی جبرئیل اندر آسمان گفتا بفریاد این چنین در دامن محراب از شمشیر یک مرد لعین ارکان حق بهر علی مرتضی گریان بود ازآسمان خون می چکد لوح وقلم گریان بود عالم سیاه و تیره و تارست پر از انقلاب اندر جنان گریان بود پیغمبر ختمی مآب افلاک شد اندر تلاطم بهر آن سرور زغم آدم به باغ خلد بهرش در غم و رنج و الم بر سرزنان اطفال او هریک چه قمری درنوا باتیغ زهرآلود چون آن باب اطهرکشته شد ریزد چه ابر نوبهاران اشک آن سرو زمن بر سرزنان گویند آه باب نکوفر کشته شد بنشسته پهلویش همه کردند با او گفتگو ازکین حسینش دست آن قوم بداخترکشته شد رفتی بسوی معرکه تنها شه دنیا و دین باشم حسین من یاورانم جمله یکسرکشته شد باب گرام من علیست ای کوفیان مشکل گشاست کز سوده الماس کین اندل پرآذرکشته شد جز ناوک تیروسنان آمد بسمت آن امام آخر (زمانی) او تن صدپاره پیکر کشته شد ابتنبایستنباسیتنباسیبتسنیبتسنمبتنتینبتینتنتنتت جانب قبله کشم پای حسینم زوفا هست فرزند نبی تشنه لب کرببلا این چنین ظلم ایا ظالم بی شرم و حیا با لب تشنه بخواری بلب آب بقا زینت عرش خدا خسرو اقلیم وفا ترکنم زآب لب خشک وی ای شوم دغا این روا نیست حسین تشنه دهد جان زجفا صبرکن ترکنم از اشک لبش بهر خدا از خانه شیرخدا افغان و ماتم شد به پا اندرعزای باب خودبارند اشک ازدیده ها اندر کنار بستر بابا زند بر سر حسین زینب دگر کلثوم او اندر نوا و شورشین رفتی علی چون زین جهان نزدش همه اطفال او ای وای از کرببلا ازدست قوم کینه جو چون گشت بی انصارویارآنشه زجور مشرکین فرمود هل ناصر آن پادشاه بی معین ای کوفیان مادر مرا زهراست جدم مصطفی ست باشدحسین برمن برادرکو لقب برمجتباست نامد جوابی زان عدو در پاسخ شاه گرام وزتیرکین جسمش چه عنقاپرکشیدآن تشنه کام تناتناتناتنلاتبلابلایبلیننتبنیتببنیبتنبتسمبییبی آخر ای شمر بده مهلتی از بهر خدا اینکه بر سینه او جای تو داری زستم کی روا هست بر این تشنه لب بی یاور نکشد کس بجهان زاده پیغمبر خود سبط پیغمبر تو هست همین غرقه بخون چه شود شمر اجازه بمن زار دهی دیو ودد جمله بنوشند از این آب مدام مانع از آب فراتی تو اگر ای بیدین شمر برگفته او گوش کجا داد اصلاً تنش افکند روی خاک بگودال بلا برد در کوفه وزان جا بسوی شام بلا تا سه روز و سه شب آن شاه ابا آن شهدا اتنبایتنبایبتنسیباستنباستنباسنتبیاستننتنتنتاتااا زینب ای غمدیده خواهردربرم طشتی بیاور بهر من طشتی بیاور بهر من طشتی بیاور سوختم ای آه و ویلا داد از این سم قاتل منقلب گردیده حالم در برم طشتی بیاور ای غمدیده خواهر جسم و جان بگرفته آذر وای از این سم قاتل چاره دیگر گشت مشکل آر طشتی در بر من زود ای زار فکارم دربرم کن طشت حاضرشداجل برمن برابر گیر آغوشت سر من خواهر غم پرور من دست غم زد برسرخود برکشیدی از جگرآه برنهادی پیش رویش بادوچشمان زخون تر طشت را بنهاد وانگه زینب غمزده هرچند تکلم بنمود سرفرزند نبی تشنه برید از پیکر برسر نیزه چه خورشید زدی رأس حسین بدن بی سر او ماند (زمانی) روی خاک نمبتیسنبمتیسنمبتیسنمبتسینمتبنمسیتبنمسیت گفت با قلب پرآذر مجتبا سبط پیمبر قلب من خون گشت خواهر جسم و جانم سوخت یکسر خواهرا در اندرونم قلب خون شد ازهلاهل زندگانی جهانم دیگرم گردید مشکل زینبا طشتی بیاور نزدم قلب من خون گشته یکسر خواهرا داد از هلاهل خون مرا گردیده این دل قی مرا گردید عارض خواهر با غم گسارم صبروتابم رفت ازکف نیست دیگر اختیارم طشت نه در پیش رویم قی بمن گردیده عارض زینب زار پریشان دید چون احوال آن شاه کرد حاضر ازبرایش طشت باگریه درآنگاه پیش رویش زینب زار رأس او با آه و ناله لخته لخته آمد اورا خون دل از حلق بیرون گفت آوخ ازکف من شد برون سبط پیمبر آیدش از حلق بیرون شد حسن از دست بیرون یادم آمد طشت دیگر دید آنزار دل افکار در سر آن طشت بودی خیزران و لعل انور بر لب لعل حسینش لعل نور هردو عینش رأس پرخون حسینش هم میان طشت زردید خیزران دیدش زمانی می زند آن شوم ابتر هم چه جغد زار نالید تشنه این سر کشته گردید نسیمبتسنمبتسنیتبنسمیتبنمیستبنمسیتبسنتنت چون سر سبط پیمبر زاده هند بد اختر چوب کم زن ای بداندیش برلبان سروردین دیده این سرظلم بیحد باشدش بس ای ستمگر زاده خیرالنساست این پادشاه هل اتاست این مثل اکبر نوجوانی قاسم گل گون عذارش برگرفت او اندر آغوش اندر آغوشش گرفتی رأس آنشاه جگرخون دید زینب اندرآنگه طشت شد لبریزازخون آه واویلا که این خون باشدش لخت جگر آن طشت پرخون حسن را دید اینجا زینب زار درسر این طشت زینب مینمودی گریه بسیار می زدی چوب جفایش دید بنموده کبود او خیزران چوب او بدست زاده هنددغل دید زان کبود لعل لبان آن امام بحر و بر دید زینب این گونه ستم دید گفت کم زن چوب ظالم نیبسکبیستیبمسکنبتسبنیتبمنستبسنمیتبسنمنت دید اندر طشت زینب بر لبانش می زند چوب گفت آخر ای یزیدا ای ستمگار بدآئین خوف ازروزجزاشرم ازنبی ای شوم پرکین خسرو و دنیا و دینست سبط خیرالمرسلین است کربلادید ای یزید این داغ هفتادودو یارش اندرآغوشش سپرده تشنه جان آن شاخ احمر قاسم نوکدخدایش حلق طفل مه لقایش ظلم بی حد برسراو را آمده از لشکر تو تشنه لب جنب فراتی که بود اورا مهر مادر مهر زهرا مادر او رأس او از پیکر او همچه خورشیدی مکانش برسردوش عدوشد میزبان داری نمودش خوب خولی بد اختر کردیش جبرئیل آخر دادن آن خولی فاجر برسردوش مخالف بوده من را پیش محمل با همه اهل و عیالش این سر ماه منور میهمانداری نه اینست میهمانداری نه اینست میزبانی چون توبیرحم اندراین دار فنانیست راست گفت این نکته زینب دختر زهرای اطهر بر چنین یک میزبانی در جهان ماندی نشانی نمیبتسنبتسیبتکمسنبنسیبتسمنبمنسبکتنبتس نتبنسمبتسنبتسنبمتسبنمستبنسیمبتیسنبتیسنب روی دستش چاک دیده حلق طفل شیرخوارش داغ اکبر دیده ظالم روی دستش چاک دیده بعد از این داغ فراوان ای ستمکار جفاجو شمر ملعون قطع کرده از قفا سر از تن او جنب آن آبی که بودی با لب خشکیده شد قطع بعد ببریدن به خاری روی نیزه جای او شد میهمان خولی یکشب این سر ماه نکو شد این سری را مهد جنبان جای او کنج طنورش بعد مهمانی خولی روی نی منزل بمنزل تا چهل منزل که تاشام آمده ای مرد باطل برتو این سر میهمانست خسرو لب تشنه گانست میهمان برتوبوداین آخراین شرط وفانیست چوب کاری میهمان راکردنش چون توروانیست لعنت حق ای (زمانی) نام نحس و ظلمهایش نیبتسنبتیسبسنیبتینسبت ینتبینتبنیتبنسمیتبنیستبینسبتینبتینبتسنبتسممتنت نیتسبنمتبنسمتبنستبینتبسمبتسمتبنسمتینمبتسم کرد حاضر طشت از بهر برادر از وفا آمدی از حلق او خون لخته لخته پاره ها دید زینب چون چنین زد بر سر خود دستها آوخ از جورت فلک ای روزگار پرجفا آشکارا کردی آخر ای جفاجوی دغا خرمن عمر حسن نوباوه خیرالنسا می زدی برسرهمی گفتا حسین جانم بیا بی برادر تو شدی من خاک بر سر حالیا بود اول طشت این دید زینب غم مبتلا رأس پرخون حسین بودی درآن طشت طلا می زدش چوب ستم بر لب یزید بی حیا خاک برفرق سرت باد ای سک دورازخدا شد نمایان این عمل از تو ایا تخم زنا بر لب سبط نبی و نور چشم مرتضی در حضور آن زنان و کودکان زین العبا نتبنسمبتنبتنیتبنیتبنستبیتبنمشتبیمستبشنبتکین نشد از تو دل غمدیده ای شاد که ظالم را بمقصودش رسانی چرا هستی چنین ای شوم پرفن مکن از حد برون از حق بیاندیش یسببیبییسبیسبیسبیسبیبیسبیسبیتنتنتنیمتبنتیی دید زینب چون دگرگون حال زار مجتبا سربروی طشت بردی چون حسن شاه زمن یکصد و هفتاد پاره آمد از حلقش جگر برکشیدازدل خروش گفتاحسن رفت ازکفم ای سپهر کج مدار ظلم و جفایت عاقبت دادی ای ظالم بعشق زاده سفیان به باد بر سر بالین او زینب بدی در شورشین ای برادرجان حسین بنگر که روزم شام شد چشم زینب برحسن می بودوبرآن طشت بود طشت دیگردیدچون این طشت اندرشام او رأس پرخون حسین بنهاده در پیش یزید گفت با طعنه در آندم زینب بی خانمان باسرببریده کس کی کرده چون تواین ستم مرحبا صدمرحبا برتو بزن چوب ای دغل چوب کین می زند(زمانی)آن لعین بی ادب بیبنتسبنیتسببکشنیبتبنیتبنیتبمینستبنیمتبنسمبت فلک از دست ظلمت داد بیداد همیشه یار و یار ظالمانی به ظالم یار و بر مظلوم دشمن بمظلوم گر کنی ظلم ای بداندیش زحق اندیشه کن ای شوم میشوم عملها بین چه از تو گشته ظاهر بکشت قابیل و هابیل را بدوران بر او از دست تو ظلمی بیامد رسیدی تا به احمد ختم آنها لقب بر مصطفی نامش محمد در دندان پاک او شکستند چه شد از ظلمت ای شوم بداختر زضرب در شکستی پهلوی او زجور تو شد ای بیرحم و بی باک میان طشت از حلقش بدر شد بکشتن دادی دست اهل کوفه زسم اسب کردند پای مالش بدی تا شام زینب را مقابل کبود از چوب کرد آنشوم پرکین دل مظلوم از دستت غمین ست (زمانی) جز ستم بسیار زحمت نبتینبتیسنبتسیبنتیسبنیسبتینسبتیمبتسبنتسنتینت یزید پای نهاد آن ستمگر نادان نمود دست ستم باز آنسک ملعون براو و برپدرش زاده ابوسفیان بکن رحم و ستم کم کن به مظلوم دمی فکری بخود بنما تو آخر اول ظلمی که از تو شد نمایان دگر بر انبیا هرکس که آمد یکایک ظلم خود کردی برآنها بکل انبیاهان ختم احمد به یاری تو بر او بین چه کردند دگر بر دخت او زهرای اطهر زدی آتش بدرب خانه او پس از آن تارک شیر خدا چاک حسن از دست تو خونش جگر شد حسین را کربلا با لعل تشنه پس از کشتن سپاه بی شمارش سرش بر نی بدوش اهل باطل بشهر شام رأس آن شه دین فلک آخر ره رسم تو اینست نبینم در جهان پرمشقت تبینستبنیتبنیسبتسنبتسبتنسبتینبتسنبتسیتبسمت پس از معاویه بر مسند خلافت چون بجای باب لعینش نشست بر سر تخت چه نام او بزبان آیدت نما لعنت نداشت ذره ای رحم او نه یک جوی ایمان به هر دیار و بهر جای گشت حکم روان سوی مدینه نوشتی که بودش این مضمون که بود از طرف او ولید حکم روان بنامه آنچه نوشته نما عمل تو به آن سران آن بلدند حکمران بر آن هامان که باب آن دو زبیر و عمر بود می دان بگیر بیعت و تاخیر نی کنی بر آن کنی جدا سر آنان به خنجر بران که این چهار مرایند دشمن اندر جان بهر دیار مرا حکم بر بود فرمان بداد قاصد و سوی مدینه کرد روان چه باد رفت بر آن ره مدام روز شبان منیتسبنمتسیبنمیستبنیستبنمسیتبنمستبمنتنتتت با برادر با جوانان خسرو جن و بشر تا که بربندند محمل ها به پشت اشتران بر شتر بستند محمل بهر آن زنها تمام بر شتر بستند د آن ساعت بحکم شاه دین تا نشانیدند در محمل زنان و بچه ها بر نشانیدی به محمل مادرش لیلای زار خواهرش کلثوم برمحمل نشاند آن میرناس زبعد زاده سفیان بماند آنزانی زکبر و نخوت خود آن ستمگر شداد گذشت چند یکی نامه آن لعین دغل نوشت سوی مدینه بوالی آن شهر بنزد تو چه رسید ای ولید نامه من زبهر من تو ستان بیعت از چهار نفر اول حسین علی دیگر آن دو عبدالله سوم زابن ابوبکر کو بود سرکش مطیع گر نشدند این چهار تو باید به نزد من تو سر هر چهار را بفرست گر این چهار نباشند گردم آسوده بدست قاصدی این نامه داد آن ناپاک (زمانی) سوی مدینه روان شدش قاصد ینتبنمستبنستبنستبنیستبنمستبمنستیبنمتسنبیت کرد چون سبط پیمبر از وطن عزم سفر داد فرمانی بیاران این چنین در آنزمان نوجوانان بنی هاشم بگفتار امام محمل خاصی زبهر زینب زار حزین پس بگفتا خسرو خوبان به یاران از وفا شبه پیغمبر علی اکبر سیمین عذار پس ابوالفضل جوان آنخسرو گردون اساس کرد زانو را تهی آن پادشاه عالمین جای زینب شد بمحمل با هزاران احترام یادم آمد کربلا وزآن سفر بر او دگر با مقام و احترام ای وای از آن رفتنش اندر آن رفتن نگاهش بر سر نی ها بدی اندر آن رفتن بهمراهش عدوی بی شمار اندرآن رفتن ظلیل و خوار در دست عدو اندرآن رفتن فغان و گریه بسیار داشت اندرآن رفتن فزون اوضرب وچوب ونیزه دید اندرآن رفتن براو شادی کنان اهل زمن خیزران چوب و لبان انور سلطان دین نبتسیبنتسبنیبتبسشکبتینبتسمیتسمینبتیسستن از ره مهر و وفا ای صبا بهر خدا سوی مکه از وفا نور چشم مصطفی ابن عمم را حسین نیست بر کوفی وفا جانب مکه میا جملگی دور از خدا ای شه کون و مکان بازوی زینب گرفتی سرور خوبان حسین برنشانیدی بمحمل زینب آنشاه گرام اول این بودش سفر بر زینب خونین جگر شش برادر همرهش بودند در این رفتنش اندر این رفتن نگاهش بر برادرها بدی اندرین رفتن به همراهش همه انصار و یار اندرین رفتن وقار و عزتی بودی براو اندرین رفتن نه قلب و دیده خونبار داشت اندرین رفتن نه ضرب چوبها و نیزه دید اندرین رفتن غمین از بهر او اهل وطن اندرین رفتن (زمانی) کی بدید آن دلغمین نبتیسنیبتستبنیبتسبتیسنبتسیبتینبتسبتسنتمتمت گفت مسلم ای صبا امروز شو قاصد مرا سوی مکه رو حسین را باخبر از من نما رو تو ای باد صبا باخبر از من نما ای صبا رو کن خبردار آن امام عالمین گوی او را سمت کوفه ای شه خوبان میا ابن عم باوفا اهل کوفه بی وفا ای پسرعم جان شدم درکوفه من بیکس بدان کوفه ویران میا کن حذر شاها میا در بر آنان میا نائب سلطان دین در میان کوچه ها زان سپاه بی حیا زان گروه پرجفا تا بسینه بر درید روی خاکش داد جا جان اهل کوفه را خاکهای کوچه را هر طرف اهریمنان آخر آن اهل جفا می زدندی سنگها عده ای زینان ورا در عجب از کار او فرقه شوم دغا رفت زیشان بر سما باره او فکرها از برای آن غریب روبهان از مکرها عهدها بشکسته شد شد کذب آن گفتارها زین گروه بی حیا اهل کوفه بی وفا داد مسلم با صبا پیغام خود را این چنین تیغ بر کف حمله ور گردید همچون اژدها کرد هر سو روی را بر زمین افکند سر آن دلاور تیغ تیزش هرکه را بر سررسید شد دونیمه بر کمر شمشیرش آمد هرکه را داد وز تیغش به باد رنگ کرد از خونشان همچه روبه کوفیان گشتند از پیشش دوان چون شدندعاجززجنگ کردندمکروخدعها بر سرش از روی بام ریختند آتش بسر باز هم عاجز شدندی کوفیان از دست او هرطرف بودند از پیشش گریزان کوچه ها الامان و الحذر باز کردند کوفیان چاه برکندند براهش آن گروه نانجیب تا که چون یوسف به چه اورافکندند ازجفا شیر چون افتد زپا آمدند زاطرافها روبهان گشتند شیر قصه را کوته نما هردو دست انورش بسته گردید از قفا تبنیتبنیبتنمسبتنیمبتسیبتسمبتسمیتبسبتمسب در میان کوچه ها ناگه افتاد او به چاه دست او را آنزمان کوفیان بی وفا اندر اندم آه داد آن ستمکار دغا بین چها گفت آن پلید از دم تیغ جفا برتو مسلم روی بام آورش سر بهر ما آن سک حق ناپرست تا سرش سازد جدا مسلم آن پور عقیل در تماشا جمله را ایستاده پشت رو می شود روبه دلیر چون شد اندر چه نگون در میان چه چه افتاد ای (زمانی) آن دلیر اف بر این دنیا که باشد پرجفا و بی وفا دستگیر کوفیان گشت مسلم از جفا نیمتبسینمبتسنمیبتیسنمبتسنمیبتسمنتبیسمنت بود سرگرم جدال کوفیان پرجفا نائب سلطان دین مسلم بسان اژدها از چهش بیرون نمودندی سپاه کوفیان از جفا و جور خود بستند اینان از قفا دست بسته نائب شه را برِ ابن زیاد با ستم بردند چه دیدش آن بدور از کبریا آن ستمگر دست بسته تا که مسلم را بدید داد حکم قتل او تا سرکنند از او جدا گفت پور بکر حمران آنزمان آن بدنیام قطع از تن رأس او با خنجر بران نما چون شنیدی ازعبیدآن بی حیا ازجای جست برد روی بام وانگه مسلم آن دور از خدا بر سر دارالاماره رفت چون خوار و ذلیل یک نظر بنمود کوفی دید در بازارها کوفیانرا دید نظاره کنان جمله براو کوچه و بازارها آن دل رنجیده اش زود رو بهر خدا بر شه جن و بشر تو خبردارش نما بگذرد از این سفر جمله دورند از خدا تو بدان ای کان جود یابن عم اینجا میا جمله شان از مردو زن کوفه ویران میا سوی این هامان مَیا ای شه شاهان مَیا ظلم کوفی دیده ام یابن عما تو میا قاتلم روی سرست کوفه ویران میا عمر من باشد تمام یابن بن المصطفی جان فدایت یا حسین کوفه ویران میا منتظر از بهر قتل او گشاده دیده ها درد پیچیدش بدل بارید اشک از دیده اش روی بر مکه نمودی گفت ای باد صبا زود ای باد صبا از کوفه پیغامم ببر سربسر احوال من را بر حسین افشا نما بر حسین برگو که اندر کوفه ننماید گذر ناید اندر کوفه کوفی را نمی باشد وفا برحسین گوی کوفیان برگشته اند ازعهد خود بهر کشتن روی بام دادند مأوای مرا ای صبا برگوی حسین را کوفیانند پرزفن بی وفایند و جفاکارند ناترس از جفا کوفه ویران مَیا نیست کوفی را وفا ای صبا او را بگو من سنگ باران گشته ام ریختندی بر سرم آتش ز روی بامها ای صبا ازقول من برگوی تو برآن حق پرست سرجداخواهدکند ازمن حسین جان حالیا السلام ای سرور خوبان حسین جان السلام یابن زهرا تو نظر بر عبد دربانت نما می شوم کشته بکوفه در وفایت یا حسین بهر خود غم نیستم دل سوزدم بهر شما ای شهنشاه عرب ای شهید کربلا تبنیسبتنمبتنیستبنبتینسبسیبنستبینمستبنستبنت گشتد دستگیر دو اطفال خون فشان داد آن لعین زکینه بزندان مکانشان محبس کنند روز و شبان آشیانشان سازد نگاهداری آنان در این مکان قوت و قضا بداد همی او برای شان قوت و قضا غروب رسد از برای شان گیریم روزه ما چه شب آید قضای مان در روزه و نماز همی بود کارشان گفتند اصل و نام بزندان بانشان ینبتسنبیمتسبتسمنیبتیسمنتبسنتبسنبتسمبتنت بوسید روی هر دو به چشمان اشکبار آگه نکردیم ز نژاد اصل و هم تبار مانع نیم روید برون ای دو طفل زار بیرون شدند آن دو یتیم چشم اشکبار ممکن نشد زکوفه کشند خود به یک کنار رفتند آن دو طفل پریشان چه مرغ وار آمد کنیز زوجه حارث به جوی بار کردند اصل و نام خود آن لحظه آشکار یا حسین بن علی گوید (زمانی) روز وشب شو شفیع جرم من آقا تو در روز جزا نبتینمسبتنمستبمنسیتبنسمیبتسمینبتسمنبتنت آه از دمی زگردش این روزگار دون بردند هردو را به بر زاده زیاد بنمود حکم آن سک مردود سنگ دل شخصی بدون دو طفل موکل نمود او مشکور نام بود نگهدار آن دو طفل دیدند کودکان دل افکار بی نوا گفتند این چنین بخود آن هر دو دل پریش بودند آن دو طفل پریشان دلغمین آن کودکان زار (زمانی) در عاقبت نبیتنبتینبتسینبتسینبتسنمیبتسنتبمسنتبمنستب مشکور آگهی چه شد از کودکان زار ای کودکان بگفت چرا تاکنون مرا باز است در بروی شماها از این به بعد آن مرد حق دو طفل در آن شب رها نمود تا صبحدم روانه بدند آن دو نازنین اندر کنار چشمه و بر شاخه درخت آخر زجور گردش و ایام و این فلک پرسیدشان زاصل و نصب زین دو طفل زار بگرفت دست دست دو طفل حزین زار مهمان رسیده بهر تو ای بی بی گوش دار گفتا (زمانی) بر تو سعادت شدست یار نیتبنیستبنیتبنمیستبنیستبنیتسنمبتسینبتیسننتنت بدر کوبید حلقه در گشادندی به روی آن زن خود را بیاور لقمه نان بهرم شدم خسته روم درخواب مرگ اماندارم من قرار امشب چه گردیده ترا ای مرد بمن راز دلت برگو تمام کوه ودشت ازبهرطفلان گشته ام آخر زبس گردیده ام خسته شدم بیچاره من ای زن که هرکس کودکان آرد بود اورابسی انعام به صحراوبیابان من ندیدم یک نشان زآنها بسان گوسفندان سرجدا زینان کنم یکبار نمی خواهیم این نان ما بیا ای مردازاین بگذر به بالش سرنهاد اما خیال خویش او بودی یبنتسنمیبتسنبتسنمبتسنیمبتسنمبتسمنبتیسنمب چه اسپندی بلند ازجای گردیدآن زمان حارث ببینم چیست این گریه که می آید بگوش من بخواب این گریه است ازخانه همسایه های ما که هست ازخانهماخیز بنماشمع روشن زود نکردی سودی براوشدبلندازجایش آن نامرد آگه زاصل آن دوچه گردید آن کنیز اندر حضور بی بی خود بردشان بگفت اظهار کرد نام دو طفل حزین براو ینمتبسنمبتسنمبتسنمبتنسبتنستبنمستبمستن به نیم شب بیامدحارث اندرخانه آن ملعون بمنزل آمد آن لحظه خطابی کرد در آنگه بیاور لقمه نان تا نمایم زهر مار امشب چه حال آن ستمگر دیدزن پرسید ازآن بدخو بگفت آن لحظه با زن آن لعین مرتد فاجر ندیدم کودکان مسلم اندر هیچ جائی من عبید الله این گونه بما دادست او پیغام خودو اسبم هلاک امروز اندرکوه ودر صحرا اگر افتند در چنگم دو طفل مسلم افکار چه زن بشنید بنمودی نصیحتها بر آن ابتر (زمانی) بهرحارث رختخوابی پهن بنمودی لبلبیلیبللبللنبتینبتینمبتینمبتسمنتبمنسبسنیتبنیت به نیم شب صدای گریه ای بشنید چون حارث صدابنمود گفت ای زن نما توشمع را روشن به پاسخ درجواب او زن حارث سخن گفتا بگفتا برزن خود این چنین آن کافر مردود بهانه آنچه بتوانست آن زن بهر او آورد بدیدی اندران حجره بگریه آن دو طفل مه مگودیگر چهارکرد او بنال ازدل بنال ازدل نیتبنمیتبنسمتبیسنبتسبمستیبسمیتبمسننتنتنت ای حسین جان السلام ای حسین جان السلام میوه باغ رسول ای حسین جان السلام بود مهر مادرت ای حسین جان السلام زین عزاداران کنون ای حسین جان السلام زین عزاداران همی ای حسین جان السلام ای شهنشاه زمن ای حسین جان السلام هم به یاران دگر ای حسین جان السلام ینمبتیسنبتسینبتسینمبتسنیمتبسمنیتبنمسیتب ای رضا جان السلام ای رضاجان السلام یاور مستضعفین نمودی شمع روشن شد روان برسوی آن حجره (زمانی) نزد طفلان آمدی آن از خدا غافل نیتبنمسیتبنمسیتبنمسیبتمنیستبمنسیتبسیمنبت سرور لب تشنگان ای شاه خوبان السلام ای جدا سر از بدن از تیغ بران السلام ای شه لب تشنگان فرزند زهرای بتول شد سرت بر نیزه مثل ماه تابان السلام جان بقربانت جدا شد در لب آبی سرت از ازل در محضر خلاق سبحان السلام بر رخ عباس مه سیما سلام از ما فزون شد جدا دست از تن آن سرو موزون اسلام برجوان مه لقایت اکبر آن شبه نبی هم بر اصغر شیرخوارت زین محبّان السلام بر جمال قاسمت آن سرو تابان حسین آن خضاب ازخون دودست ازظلم عدوان السلام بر حبیب و مسلم و حر دلاور با پسر آن همه جان باز راهت ازدل و جان السلام نیتبسیتبسمنیبتسمنیبتسنمیبتمسینتبسمنبتنتنت ای شه مسموم در ملک خراسان السلام قبله گاه شیعیان ای شاه خوبان السلام ای طبیب دردمندان قبله گاه مؤمنین ای رضاجان السلام ای امام هشتمین ای رضاجان السلام ای شها آریم رو ای رضاجان السلام از ره لطف و کرم ای رضاجان السلام ینمستبمسنیبتمنیبتمینسبتنمسیبتینسمتبمسینتب قائم آل پیمبر ای امام انس و جان زین محبان جملگی ای حضرت صاحب زمان اینجهان روشن کنی ای حضرت صاحب زمان حضرت صاحب زمان همچه ماه آسمان بهر دفع دشمنان ای حضرت صاحب زمان حق ببین نبود دگر ای حضرت صاحب زمان صبرتاکی بیش ازاین ای حضرت صاحب زمان گشته پایان صبرما ای حضرت صاحب زمان کارگرگان کارشان ای حضرت صاحبزمان سر رودبردار ازآن یاحضرت صاحب زمان حرف حق پامال هست ای حضرت صاحب زمان عدل ودادآوربخود ای حضرت صاحب زمان بر رخ ماهت مدامین از دل و جان السلام غریبی که بغربت داده جان از زهر کین مدفن اندر غربت ای شاه غریبان السلام اغنیا مکه روند و ما فقیران سوی تو کن نگاه مرحمت بر این فقیران السلام حق زهرا مادرت دادیم ما برتو قسم کن روا حاجات این جمع پریشان السلام نبتیسنبتینبتینبتینبتینبتیسبتسینمبتسمبتسمتبین حجت حق السلام ای حضرت صاحب زمان یادگار عسکری برروی ماه تو سلام کی شود آقا زنی چون آفتاب از شرق سر ای امام انس و جان از افق سرزن برون چشم ما مانده بره آقا تو کی ظاهر شوی ظلم و فتنه روی دنیا را گرفته تو ببین ظالمان بین سربلند مظلوم خوار است ای امام آخر ای آقا بیا دیگر که ما را صبر نیست جمله گرگان لباس میش می دارند به بر اندر این بازار دنیا حرف حق هرکس زند حرف ناحق می کنند حق بر هوای سیم و زر حق زهرا مادرت آقا قسم شو آشکار نیتنیتبسنمتبنمسیتبنیستبمسنتبمستبمسنتبمنت خیال نیکت ار باشد برو وز بد حذر میکن زنیک وبد همان کاری که داری عزم توبرآن پی کاری مرو نبود پسند خالقت درآن ضرر اول بخود داری رود دین ازکفت آسان بود آن چاه اول جای خود جان برادر دان به جان و مال تو آید دیگر آید بفرزندان زباطل ره روا برتو نگردد مقصدت این دان که آخر بهر تو زان رفتنت پیدا شود پایان نگشتی مقصدش حاصل شدی دشوارکارآن بخواهی آنچه توبنما طلب ازخالق بی چون خداوندت عطاسازد مکش منت زاین و آن تن سالم خدایت داد کن شکر از برای آن اول روزی مهیا کرد بهر هریک از آنان چه رنجور و تب داری نبینی لذتی از آن ویا باشی توکیکاووس ویا که رستم دستان بزیر خاک تیره عاقبت باید شوی پنهان ولی یک بار سنگینی بدوشت می بری ازآن برند لذت ترا برعهده می باشد حساب آن مخور غم فکر فردا را تو اندر روز فردا کن تتیینتبنمستبمنستبمنستیبمنستیبمنستیبمنتنمت بینتیببینستبسنمیبتسنیمبتسمنیبتسنمیتبینتنترنت بیا ای دل نشین خلوت دمی باخود توفکری کن کسان گر بی خبرباشند ولی خلاق آگهست خیال خام را بنما برون از سر گری عاقل چه اندرراه بدداری قدم این رایقین دان تو گر از بهر برادرهای دینی می کنی چاهی زکیدومکرهایت گرضررها بی حساب آید مروبرراه باطل که چیست این ره بروبرراست براه راستی تو عاقلانه بایدت رفتن نمافکری ببین هرکس براه چپ برفت آخر مرو در پیش هر ناکس زبهر جیفه دنیا که ازروزازل قسمت بهرکس آنچه می باشد زبهر درهم و دینار دنیا تو مخور غصه خداوندی که جن وانس ووحش وطیرکردی خلق چه قارون سیم وزرگرکه تراگنج فراوانست تمام ملک دنیا گرکه در زیر نگینت هست اگر مانی دراین دنیای بی پایان هزاران سال بدنیا ماندت گنج وزر و اموال تو جمله همه آن مالهای تو نصیب دیگران گردد (زمانی)چون ترا روزی رسد ازبهر فردایت تنیستبسنبتسنیبتنسیکبتیبیسنبتیسنبتیسنبتسمنب نیتبنسیتبمنسیتبنمستبنمسبتسنبتسبتمنتتنتنننتن ای جدا سر از بدن از تیغ عدوان السلام نور ایمان السلام شاه عطشان السلام زاده ی زهرای اطهر نور چشم مصطفی ظلم ومحنت دیده بیش دیده ازامامان السلام تشنه شد رأست جدا با نوجوانان السلام حق فرزند رشیدت شاهزاده اکبرت آن دریده حلق از پیکان عدوان السلام از تو می خواهند زاحسان ای عزیز فاطمه دمبدم گویند برتو از دل و جان السلام ای شه لب تشنه کشته در لب آب زلال پای بوست مقدمت ای سرو موزون السلام ای بدوران یادگاری از امیرالمؤمنین ای دو دست از تن جدا از تیغ بران السلام بلبل باغ نبی ای نوجوانان گلعذار در ره دین نبی ای شاخ ریحان السلام ایکه بسته برکفت از خون خود جای حنا جسم تو شد طوطیا از سم اسبان السلام کودکان و پیر و جانبازان و اولاد نبی بی حساب و بیشمار از حد افزون السلام یبیسبسیبیسبیبیبیبیسبیبیسبتیابنتیبایستنباتنس ای عزیز فاطمه ای شاه شاهان السلام ای حسین جان السلام سرو خوبان السلام ایشه لب تشنگان ای زینت عرش خدا یادگاری از علی ای سرور آل عبا در لب آب روان از جور یاران یزید دادمت شاها قسم بر حق زهرا مادرت هم به حق طفل شش ماهه علی اصغرت مزد زحمت ذاکرین و مرثیه خوانان همه چه شود آقا کنی تو بر محبانت نگه یا حسین ای مظهر دین ای عزیز ذوالجلال سیدا آخر محبان را به دل باشد خیال یا ابوالفضل ای علمدار رشید شاه دین منشی و سقای اطفال شه دنیا و دین شبه پیغمبر علی اکبر لیلای زار بره قربانی بابا به راه کردگار ماه تابان حسن ای قاسم نوکدخدا جان خود کرده فدا در راه عم باوفا نوجوانان بنی هاشم تمامی جملگی بر رخ ماه شما بی حد سلام از ما همی نوجوان و پیر یکسر جان نثاران حسین بر رخ جمله تماما از دل و جان السلام بر دم پیکان کین دادید جسم خویشتن مصطفی شاد از شما جمع شهیدان السلام حق باب او علی مرتضی دادم قسم بر حسن مسموم زهر آنشاه خوبان السلام هم بحق اصغرش طفل صغیر شیرخوار بر دو نور دیده سلطان خوبان السلام هم بحق قاسم و عبدالله شیرین زبان جان فدا کردند بر سلطان خوبان السلام درگذر جرم (زمانی) گرکه باشد بیشمار این همه اشعار بر خوانندگانان السلام بینمبتینسمبتنیمستبنیتبنطمیتننمتسیبمیسنمبت آمده امروز حر با لشکرش در این بیابان آمده ای نوجوانان تشنه می باشند آنان گرکه برجنگ آمده اولیک برماهست مهمان میزبان باید بکوشد بهرخدمت از دل و جان خدمت مهمان کمر باید ببندد صاحب آن میزبان هستیم و ما امروز اینجا بهر آنان گشت چون خورشید پنهان شب رسدفردانمایان دیگر ای انصار و ای جمع محبان حسین خوش بر احوال شما گشتید قربان حسین جان فدا کردید از بهر شهنشاه زمن هست خشنود ازشما بیشک خدای ذولمنن بارالها حق شاه کربلا دادم قسم حق زهرا مادرش خیرالنسا دادم قسم حق فرزند حسین اکبر جوان گلعذار آن دریده حلق از تیر عدوی نابکار حق افتاده دو دست از تن ابوالفضل جوان حق اولاد عقیل ای خالق کون و مکان بر تمام مؤمنین و مسلمین ای کردگار ذاکر سلطان دین شد ماند از او یادگار نیتبمسنیتبنمتیبنسمبتسیبسبیتسبمینبتسمتنتن گفت با انصار و یاران پادشاه تشنه کامان بهر ما امروز مهمان اندر این دشت بیابان تشنه می باشند جمله آب نوشانید آنها میهمان واردشود گردوست باشدیاکه دشمن درجهان رسمست این مهمان بهرمنزل که آید آب برآنها دهید امروز برما میهمانند لیک امروز اینچنین است وبودفردا قفایش میهمان درکربلا گردیم و برکوفان وشامان میزبانداری کنند برما در این دشت و بیابان بر سپاه حر بدادند آب نوشیدند آنان داد بر حر ریاحی آن زمان آنشاه خوبان دشمنش راآب داد ازمرحمت آنشاه شاهان میزبان داریشان بین ظلمها بر جان مهمان کودکان میهمان از تشنگی با لعل عطشان موج زن می بودآن آب دیوودد خوردند ازآن غیرمهمان درره دین تشنه لب گردید قربان تا چهل منزل (زمانی) خواند او آیات قرآن نتنتنتنمتنمتنمتناتناتاتاتاتاتاتناتناتنائنمناتاتات با تمام اهل بیت خود عزیز مصطفی شد عزیز مصطفی غم بقلبش کرد جا کرد جا غم بر دل آن پادشاه بی معین قلب من بگرفت غصه بر دل من کرد جا مژده بادت گفت بر او ایشه عالیجناب آن زمین باشد که بستی عهد پیمان با خدا هست ای شاه هدا عهد بستی با خدا نوجوانانت کنی اینجا فدای حق پرست اندر این زودی بما آید یکی روزی پدید میزبان ما تمام کوفیان باشند شامی نوجوانان بنی هاشم زخرد و هم کبار جام آبی زاده زهرا حسین خود آن جناب مرحمت اینگونه ای شیعه زفرزند علی بین این وفارابین تو زانشه بی وفائی زاهل کوفه آب بستند اول آنها برروی مهمان زکینه میهمانان را بریدند سرکنار دجله آب وحش وطیر آن بیابان آب نوشیدند ورفتند رأس مهمان راچه خورشید برسرنیزه نمودند بیبسیبسبسیبسیبسیبسبسبسبسیبسیبسیبسیبسبی شاه مظلومان چه شد وارد بدشت کربلا وارد دشت بلا خاطرش افسرده شد چون درآنصحرای پرمحنت رسیدسلطان دین چیست نام این زمین گفت آنشه دنیا و دین ناگهان جبرئیلش آمد برگرفت اورا رکاب این زمین کربلاست ای زاده ختمی مآب این زمین کربلا آن زمین باشد که تو آن زمین باشد که بستی عهد در روز الست وعده گاه توست اینجا منزل و ماوا ترا این زمین پربلا آوری این جابجا آنچه دادم وعده با داور همه جا آورم می دهم عباس خودگردد دودست ازتن جدا اصغرم را از وفا دست او گردد جدا جبرئیلا با خداوند رحیمم گوش دار یارو انصار و جوانان در رهش سازم فدا جبرئیل سازم وفا در رهش سازم فدا تا که افتد پیکرم صدپاره بر روی زمین شمر سازد قطع با ده ضرب رأسم از قفا تا کند شمرم جدا آن لعین بی حیا در وفای کردگارم خالق رب جلیل در اسیری بر سر هرکوچه و بازارها اهل بیت خویش را دست قوم اشقیا رفت آندم از زمین بر آسمان شیون کنان بار بگشائید بر پایان رسیده راه ما منزل موعود تو هم کعبه اهل دلست وعده گاه تو بود آنچه دادی وعده تو شاه دین گفتا بر عهد و پیمانم کنم در رهش قربان نمایم اکبرم هم اصغرم اکبرم قربان کنم می دهم عباس خود بر سر آن عهد هستم بسته ام روز شمار جای می آرم بعهد خویش باشم استوار من بعهد خویشتن نوجوانانم همه بعد یاران خود دهم این تن دم شمشیر کین با چنین حالت رضایم جبرئیلا دان یقین می دهم سر جبرئیل از قفا از تن مرا چون سرم شد قطع ازتن این چنین ای جبرئیل می دهم اهل و عیالم جمله را خار و ذلیل بر اسیری می دهم کوفه و شام بلا چون شنیداین جبرئیل ازخسروکون ومکان پس به یاران داد فرمان آن امام انس و جان ای جوانان حالیا خیمه گه سازید به پا بار بگشودند یاران زاشترانش جملگی جا درون خیمه دادندی زنان و بچه ها کرد آن سرور به پا خواهر غم مبتلا تا که نهم روز بگذشت عاشورا گذر برگرفتندی تمامی برکف خود تیغها کوفیان بی حیا خون سبط مصطفی آن صداهای عجیب گوش فلک راکرنمود برق شمشیر وسنان خیره نمودی دیده ها گشت آن وادی به پا جمله در آه و نوا دشت وآن صحرازجوش خصم چون دریا شده العطش زینان (زمانی) رفت برعرش علا کودکان بی نوا می رسیدی بر سما ینبتیسنمبتینسمبتیسنمتبیسنمتبسمنبتسینمبنت اول بقرآن کریم بگذر زما جرم و گناه الاهی یا رب آمین الاهی یا رب آمین اندراین دشت محن بار اندازید کنون اندر آن ساعت بفرمان حسین بن علی خیمه گه کردند برپا بهر فرزند نبی بهر زینب خیمه ای جا درون خیمه داد بود اندر ذکر حق آن پادشاه بحر و بر بهر قتل او کمر بستند آن اهل شرر تیغها بر کف همه تا که ریزندی بخاک بر فلک رفتی صدای طبل و شیپور عنود گرد سم مرکبان روزجهان چون شب نمود روز محشر گوئیا کودکان شاه دین گوئیا ابر بلا خیمه در آن هامان زده اهل بیت خسرو خوبان همه ماتم زده العطش گویان همه از زمین فریادشان نیتبنمسیتبنمسیتبنمسیتبنسیتبمنسیتبمنسیتبم یارب ترا دادم قسم ای خالق ارض و سما الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین پیغمبر آخر زمان سرور بکل ماسوا صلوات بر ماه جمالش بی حدو بی انتها بشکسته وز در پهلو آن صدیقه روز جزا شق القمردرسجده شد فرقش زشمشیرجفا سبط نبی شاه زمن یعنی حسن مجتبا حسین عزیز کردگار مقتول دشت کربلا آن غل به گردن از جفای کوفیان بی وفا بر آن شهید زهر مأمون سرور خوبان رضا لعنت به ام الفضل کرداورا شهیدآن بی حیا دهم امام شیعیان آن هادی دین خدا بر حضرت حجت قسم آن قائم آل عبا هم والدین ساعیان و بانیان این عزا دیگر بدرگاهت قبول کن زحمت خدامها اندرعوض کن جنت وفردوس برایشان عطا صلوات گوئید بر محمد جمله اجماعاً شما روشن شود قلب (زمانی)گوید این گفتاررا الاهی یارب آمین نیتبنتبنسمبتسمنبتسنمبتسمبکنستبنمستبسنت الاهی یا رب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین دادم قسم دیگر ترا بر ختم کل انبیا یعنی ابوالقاسم محمد شافع روز جزا دادم قسم بر فاطمه دخت رسول اطهرت حق علی ابن ابیطالب شه ملک نجف دادم قسم بر آنشهی شد قلب او زهر خون حق شه لب تشنگان مقتول اندر جنب آب بر نور چشمان حسین سجاد زار ناتوان بر باقر و جعفر قسم بر موسی الکاظم قسم حق امام نهمین فرزند دلبند رضا حق علی نور دو چشمان امام نهمین حق امام یازده یارب قسم بر عسکری یارب بیامرز والدین حاضرین و غائبین بنما قبول از ذاکرین و مرثیه خوانان همه سینه زنانرا ازکرم بخش ای خدای ذوالمنن آمرزش اموات خود خوانیدحمد وسوره را اللهم صل علی محمد و آل محمد الاهی یا رب آمین نیتبنیستبنستبسنیمتبسمنبتسمنبتسمنتبمسنیبت یا رب اول دادم قسم بر ذات پاکت از وفا دوم بکل انبیا ز آدم الی تا مصطفی سوم بقرآن عظیم ای خالق ارض و سما الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین حق محمد ختم بر کل تمام انبیا بر جانشین و ابن عم او علی مرتضی دیگر بدخت پاک احمد فاطمه خیرالنسا بر پهلوی بشکسته اش دادم قسم ای خالقا بر نور چشم فاطمه مسموم از زهر جفا دوم امام شیعیان یعنی حسن مجتبا بر خسرو لب تشنگان حسین عزیز مصطفی آن سرجدا از تن شده اندر زمین کربلا حق امام چهارمین دادم قسم زین العباد بر باقر آنشه قسم پنجم امام و پیشوا بر جعفر الصادق قسم یارب گذر عصیان ما بر موسی الکاظم که جا بودش بزندان بلا حق امام هشتمین مسموم زهر کین رضا حق امام نهمین آن یادگاری رضا یارب به علی النقی آن هادی دین خدا بر حسن عسکری باب قائم آل عبا حق شه صاحب زمان یارب نظرکن سوی ما آمرز اموات تمام اهل این بزم عزا از ساعیان و بانیان قبول درگاهت نما وز ذاکر و مرثیه خوانان دیگر این خدامها بر رهبران دین اسلام ای خدایا از وفا الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین الاهی یارب آمین نبیتبنسیتبنیتسبنمستبمسیتبسمنبتسمتیبیبییبی وارد شد آن امام بصحرای نینوا با اهل بیت و عترت خود آنشه هدا فرمود یاوران و جوانان کنند به پا جا داد خواهران پریشان بی نوا بنشست و می نمود به حق ذکر و التجا عهدی که بسته ام به تو تا آورم به جا قربان کنم تمام جوانان خویش را سازم فدا شود سرشان از بدن جدا چاکش گلو شود زدم تیر جان ربا خود را که شمر دون بردم رأسم از قفا روز دهم به جای بیاورد از وفا خود داد سر برید از او شمر بی حیا بر دوش کوفیان ستمکار پرجفا توفیق و طول عمر ایشانرا بدوران کن عطا یارب تو بنما ریشه کن از بن نهال ظلم را حق تمام مومنین و مسلمین و انبیا هرکس رود بر راه ظلم یارب بحق اولیا بنمای او را ریشه کن عمرش زدنیا کن فنا یارب (زمانی) بین شده ذاکربه آل مصطفی توفیق خواهد در جهان جنت زتو روز جزا نبیتنبمتسبنمتسیبنمسیتبنمیستبنیبتنیباثبنبهتین آه از دمی که سرور دین سبط مصطفی وارد بدشت ماریه گردید آن امام خرگاه خیمه گاه در آندشت پر محن در خیمه گه تمام زن و کودکان خود اندر درون خیمه گه خویشتن حسین گفت ای خدا من آمده ام اندر این زمین سازم وفا بعهد خودم ای خدای من اندر رهت تمامی انصار و یاوران اکبر دهم براه تو هم اصغر صغیر زان پس فدا کنم بره تو در این دیار این گفته ها تمام شهنشاه عالمین از یاوران و جمله جوانان گذشت او بر نیزه رأس شاه بلند همچه آفتاب بودش مدام دیده او سمت طفلها لعلش کبود گشت زچوب ای (زمانیا) نیتبنمیستبنمیتبنمیبتنیبتسنیمبتنسیمبتسنمبتت صدای طبل و شیپور سپه از هر کنار آمد بلندازهرطرف آمد فلک راگوش کرکردی نمودندی سپاه خود مرتب آن بداندیشان زنید شمشیرها صیقل که تا فردا به کار آرید شدند آماده بهر جنگ فردا با عزیز حق مرتب ساختندی بهرجنگ آن خیل بداندیش بهریک گوشه دور خود نشسته فرقه مردود بفردا از کدامین سمت بهر جنگ رو آرند چه مکر آرند فردا با حسین آن خسرو ابرار زند شمشیر آن ظالم بفرق شبه پیغمبر خیالش این عمودی او زند بر تارک عباس نماید چاک حلق اصغر او از ناوک دلدوز برای کشتن فرزند زهرا آن امام دین که با چکمه زند بر سینه آن خسرو لولاک که فردا از قفا سازد جدا رأس حسین را او سر آن خسرو خوبان چه مه آنشوم پرکینه دلش بهر برادر گردد آن مظلومه سان آب یقین این دان که فرداخاک صحرا سرخ ورنگین است تا شام پیش محمل زینب روانه بود در شام چوب خیزران بلب انورش زدند بنیستبنسمتبسنمبتینسبتسنبتسمتنبسبسمبتنیتبی چه نهم روز بگذشت و شب ده آشکار شد صدای طبل و شیپور سپاه کوفی و شامی بفکر جنگ فردا ابن سعد و شمر بی ایمان بگفتندی به آن لشکرصلاح جنگ سازآرید همه برگفته های این دوبیدین کوفی احمق بهریک حربه آن کفاررا بودی بدست خویش زدندی صیقل آن لشکردرآنشب تیغهای خود نشسته چهاروپنج هرجای باهم گفتگو دارند بدل باشدخیالی هریک ازآن لشکر خونخوار بود بن منقذ بیدین بفکر کشتن اکبر حکیم این طفیل آن بی حیای شوم حق نشناس خیال حرمله این بود چون فردا درآید روز دگرآماده کرده شمرامشب خویش آن بیدین بدل این باشدش اول زکین آنکافر ناپاک دهد صیقل به خنجر آن لعین زانی بدخو زبعد سرجدا کردن کند او بر سر نیزه که زینب خواهرش بیندشودازغصه اوبی تاب (زمانی) فکرفردا اینچنین برقوم بی دینست ینتبنمستبنسیتبنسیتبنسیمبتسنیبتسنمیتبسنمتبن ماه تابانم علی نور چشمانم علی جانب اعدا مرو یوسف لیلا مرو ماه تابانم علی قلب من منما کباب ای جوان ماهتاب ماه تابانم علی چشم خونبارم ببین بی کس و یارم ببین ماه تابانم علی ای گل گلزار من وای بر احوال من ماه تابانم علی سوی قوم بدسیر خاک افشاند بسر ماه تابانم علی ای جوان گل عذار همچه سرو جویبار ماه تابانم علی صبرکننتینبتنسیبتنیستبسینمبتسینمبتینمبتسنت صبر کن آهسته رو ای نور چشمانم علی جانب میدان مرو سرو گلستانم علی یوسف کنعان زپیش دیده لیلا مرو سوی این گرگان دور از خالق یکتا مرو صبرکن مادر دمی ای راحت جانم علی آخر ای تازه جوان بر رفتنت منما شتاب ازغم هجر تو بنگر اشک ریزانم چه آب درگذر از رفتن میدان عدوانم علی ای ضیا هردو دیده حالت زارم ببین همچه مرغ بال بسته بی پروبالم ببین از فراقت همچه نی بین زار و نالانم علی اکبرا تو می روی داری خبر از حال من بلبلا یکباره کردی ازچه تو ترک چمن می روی ترسم بیافتی چنگ بازانم علی ای جوان منما شتاب آهسته رو سوی سفر برقفا بنما نگاهی مادر پیرت نگر اشک ریز از دیده چون ابر بهارانم علی در جانی پروریدم من ترا با حال زار پرورش دادم ترا من چون گل فصل بهار تا شوی گل بویمت ای شاخ ریحانم علی هم زآفات بلا در زمین کربلا ماه تابانم علی ای جوان هاشمی ای گل احمر روی با زبان ذکرخوان ای هلال آسمان ماه تابانم علی از ره مهر و وفا بهر تو دوزم قبا ماه تابانم علی ای یگانه گوهرم اکبرم ای اکبرم ماه تابانم علی خود نما ذاکر بر او در بر حی نکو ماه تابانم علی ای ماه تابانم علی سرو گلستانم علی نیستبنسیتبینسبتسینبتسنبیتبسنمیبتسمنیتبمس برو آهسته که آید زقفا مادر زار حیف صد حیف از جفای روزگار بی وفا از سموم خود خزان کردی گل سبز مرا داغ تو بر دل نهاد زین داغ سوزانم علی اکبر ای شبه نبی از بر مادر چرا پای مهدت تا سحر شبها نخفتم ای جوان لای لایت تا سحر گفتم من ای سرو روان برتو دادم شیر من از شیره جانم علی داشتم ای نوجوان بر دل بسی امیدها در مدینه حجله عیشی کنم بهرت به پا آه و ویلا ماند بر دل آرزوهایم علی آرزو بردل مرا ماند این چنین تا محشرم دادمت در کربلا از کف مه سیمین برم بعد تو باشد جهان برمن چه زندانم علی ای (زمانی) ساز کن نوحه سرائی بهر او چون بمحشردادخواهی نیست غیراز جد او ساقی کوثر دگر آنشاه مردانم علی صبرکن آهسته رو جانب میدان مرو نیتبمنسیبتسنمبتیسمنبتسینمبتیسمنبتیسنمبتیس سبیبیبیبیبیبیبیببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب یبیبیبیبیبیسبسیبیسبیبیبیبیبیسبیسبیسبیسبیسب برو آهسته که آید زقفا مادر زار بی پسر از ستم قوم شرر می گردم با سروپای برهنه من مسکین حزین برو آهسته تر ای تازه جوان اکبر من صبرکن خون دل غمدیده مادر منما هوس رفتن این وادی پرخار مکن دور از دیده من ای در نایاب مرو ترک ره کن تو مرو جانب گرگان دنی همه شان بی خبر از خالق دادار بود یکجوی رحم ندارند بدل چون شداد منتظر بهر تو ای تازه گل نوثمر است کشته گردی تو بدست سپه بداندیش برنگردی تو زمیدان برم ای نور بصر حق خالق سفرت خیر و سلامت باشد کشته گردید (زمانی) تو وز این غصه بنال بنمیتبنمیتبینبتنمبتنیسبتنتنتیبنمیتنبتینبتینمتب سلطان تشنه کامان با دیده های گریان بر روی باب چشمان بامن تو گفتگو کن در بحر خون چه ماهی افتاده شاهزاده غلطاننیتبنیتبنسمبتنیتبمنیبتنیتبنیتبسنتبینتبینبتین اکبر ای شبه نبی روح و روان من زار شد یقینم که دگر خاک بسر می گردم می روی جان پسر یک نظری کن تو ببین برو آهسته که شد خاک سیه بر سر من برو آهسته علی جان بسوی قوم دغا بلبل باغ نبی ترک زگلزار مکن از گلستان به سوی وادی بی آب مرو ماه کنعان تو مرو از بر یعقوب نبی یکسر این دشت پر از لشکر کفار بود بهر آهو بره باشند کمین چون صیاد تیغ وخنجربه کف هریک زگروه شررست ترس اندر دل من هست زبخت بدخویش هست روشن بمن اینگونه چه رفتی دیگر وعده ما و تو دیگر بقیامت باشد رفت اکبر بسوی آن سپه قوم ظلال نیبتسنمیبتینبتینبتینبینتبینبستمبینتبنیتبینستنت امد بروی نعش اکبر به آه و افغان گفتا گشا علی جان بار دگر پسرجان دید آنکه جسم اکبر درخاک وخون افتاده غلطان میان خون هست آن نوجوان بهامان دیدی فتاده در خون آنشه کشید آهی اعضای او بدیدی از خون شدست رنگین گفتا که رفت از من ای آه نور چشمان ای آه کشته گشته ای آه کشته گشته بینم چسان به خون من جسم جوانم اکبر تاب و توان زدل رفت بینم پسر بدینسان تو آگهی که دیگر ای کردگار داور یارب زلطف و احسان بنما کمک تو برمن نعشش برم بخیمه زین دشت و این بیابان نعش جوان خود را برمن کمک تو بنما پهلوی غرقه خونش شبه پیمبر آمد بنهاد روی زانو رأسش بچشم گریان بنهاد خسرو دین او آن لبان شیرین وز مهر یک نگاهی بنما بروی بابا ای نوجوانم اکبر ای نورهردو چشمان برباب کن نظاره فرق منور او تا ابروان دریده وز نوک تیر صیاد آن آهوی خطائی افتاد چشم آنشه بر آن جوان خونین آهی کشید آنشه افتاد از سر زین تازه جوانم اکبر شبه رخ پیمبر از پای من رمق شد ای کردگار داور آی آه نور بیرون شد از دو دیده دیگر از قلب من خدایا سیرم وزین زمانه قوت دگر نباشد ای کردگار ذولمن بلک رسم بفرزند شد تاب از دل من بلک برم به خیمه یارب زراه احسان زانو بزانو آنشه پهلوی اکبر آمد برداشتش سر از خاک آهش زدل برآمد رأس پسر بزانو بوسیدش از ره مهر گفت ای علی اکبر بگشا تو چشم خود را تا این دل شکسته گیرد مگر تسلی بگشا تو دیده از هم لشکر چنان ستاره از داغ تو شد آخر عالم چه شام تارم راضی شدم که آید گر عمر من به پایان و زندگانی او ای نوجوان مه رو این دشت خوفناکست پر از سپاه اعداست ایمان جوی ندارند رحمی بقلب آنان این گفتگو (زمانی) چون ابر نوبهاری نتبینشستبنسیبتنسبتنسشبتسنیبتسنمبتسشنمت شاهنشه شهیدان زان دشت و آن بیابان برداشت زان بیابان آن پادشاه لولاک یارب ببین جفای این قوم نامسلمان از کف مرا برون شد اکبر جوان ماهی یارب تو باش آگه بین من و عدویان از بهر آنکه بخشی بر من تو در قیامت سازی عطا برآنها جنات و باغ رضوان با کردگار سبحان کردی تمام اظهار بر سوی خیمه آورد با دیده های گریان آمد علی زمیدان لیلا خبر نمائید گشتید بی برادر از ظلم و جور گردون اطراف او گرفته کن گفتگو تو با من بین بی قرار و زارم جان پسر بدنیا بعد از تو دل ندارم سیرم دگر زدنیا بعد از تو ای علی جان بردارسرتو ازخاک کن قدسروخود راست تشنه بقطره خون ما این گرو ترساست با نعش نوجوانش می گفت اشک می ریخت نیتبینسبتسنبتسنبتنبتسمبتسیبنستبسمبتسینمبت برداشت نعنش اکبر با دیده پر از خون نعش جوان خود را با دیده های نمناک بنمود روی خود را آندم بر ایزد پاک ای خالقا کریما از حال من گواهی داد از جفای کوفی وای از جفای شامی یارب علی اکبر کردم فدا براهت عصیان عاصیان را هرچه بود ز امت راز دل خودش چون آن پادشاه ابرار پس نعش نوجوانش از دشت با دل زار زد آنزمان صدائی اهل حرم بیائید ای کودکان زارم زین غم شما بگریید ای زار دل پریشان بیرون بیا زخیمه از بهر دیدن او از مهر شو شتابان شو مدح خوان همیشه بر آن جوان مه رو هم از (زمانی) زار بخشد گناه افزون نیتبنیستبنیستبنسیتبنمیستبنتسینمبتسنتبسنمت که آوردم علی با جسم پرخون بیاوردم جوان ام لیلا بیاید پیشواز نعش اکبر به استقبال فرزندش شتابد دگر تا حشر روی او نبیند دمی از خیمه ای ماه مدینه به استقبال او بشتاب بشتاب بیا ای خواهر با غم قرینم نمائید از برایش آه و زاری صدای شاه را با قلب غمگین دوان گشتند رو بر سمت آنشاه نشستند و به پا کردند ماتم فلک گریان ملائک خون فشان شد برفت اکبر بفصل نوجوانی زغم خون قلب باب مهربان کرد نیتبنمسیتبنیستبنیتبنسیتبنسیتبمنسیتبستبمتنت لیلای زار حیران بیرون بیا زخیمه ای ذاکر پریشان کن گریه و فغان تو ای ذاکر پریشان کن گریه و فغان تو سازد بمحشر احمد بلک شفاعت تو نتینمبتینمتبمنیستبنمیستبنمسیتبنسمیتبنسیت بیا زینب زخیمه زود بیرون بیا خواهر که از میدان اعدا خبرکن مادرش لیلای مضطر بگو از خیمه او بیرون بیاید بیاید صورت اکبر ببیند بیا بیرون دگر تو ای سکینه برادر آمده او را تو دریاب بیا دیگر تو کلثوم حزینم که اکبر آمده با زخم کاری شنیدند اهل بیت خسرو دین شدند از خیمه بیرون جمله با آه بگرد نعش اکبر جمله با غم فغان و گریه شان برآسمان شد هزار افسوس و افسوس ای (زمانی) بناکامی وداع این جهان کرد نمیتبینبتینبتسنبتسبتنبتیبنمتسیب نیتبنیتبنیبتنیبتنیبتنیتبنیتبنیبتنیتبنبتینیتبنیستبنمس یاد آرم کربلای پربلایت یا حسین خواب از سررفته بیرون از برایت یا حسین مرثیه سازد که خوانند در غرایت یا حسین قلبها خون دیده ها گرید برایت یا حسین بهر من توفیق خواهی از خدایت یا حسین خاک گردو روضه صحن وسرایت یاحسین می کنی تو درد درمان با نگاهت یا حسین کن دوا دردم از آن دار الشفایت یا حسین جز تو و آن کردگار با وفایت یا حسین خود تو دانی بهر چه باشم گدایت یاحسین هم بحق جد و باب باوفایت یا حسین کن تو حاجاتم روا شاه ولایت یا حسین این طزاری دارم از بهر دوایت یا حسین از تو ای مقتول قوم اشقیایت یا حسین یار و آن انصارهای با وفایت یا حسین اول اکبر آن شبیه مصطفایت یا حسین درخصوص آن قاسم نوکدخدایت یا حسین آن دو دست افتاده ازپیکر جدایت یاحسین بره قربان براه کبریایت یا حسین کن روا از مرحمت حق خدایت یا حسین بتیسنبتنسمیبتنیبتسمبتسبتنتبینتبنستبمستبنتینت هر زمان دل می زند پر در هوایت یا حسین این چنین مشتاق کویت هستم ای سبط رسول آگهی داری شها این ذاکر و مداح تو هرکجا هر مجلسی خوانند اشعار مرا سیدا من را چنین امید می باشد به دل تو طبیبی و دگر داروی هر دردی بود گر طبیبان درد را درمان به دارو می کنند گشته ام مایوس شاها از دوای هر طبیب نیست در دنیا کسی آگاه از قلب کسی کی بود حاجت بگفتن حاجتم افشا کنم حق آن پهلو شکسته مادرت دادم قسم پادشاهی تو کرم کن بر گدای درگهت درد این مسکین دوایش ای طبیبادست توست آرزوی من همینست و تمام شیعیان دادمت شاها قسم حق شهیدان رهت دیگر ای آقا قسم بر نوجوانان نبی پس بحق کودکان مجتبی دادم قسم حق سقای یتیمانت ابوالفضل رشید حق طفل شیرخواره اصغر ناخورده شیر ای عزیز کردگار بر دل هرآنچه آرزوست حاجتی از تو کنی او را اجابت یا حسین می کنی حاجت روا ای جان فدایت یاحسین حاجتش بنما روا حق خدایت یا حسین عقده های دل کنم برتو شکایت یا حسین حق پسندی و بود حق مدعایت یا حسین در دو دنیا خیر ده او را تو بر حق حسین رحمت خود در دو دنیا باز بر حق حسین بنتیبیتبنیبتسمنبتسنبتسمنبتیسمنبتنتنتنتنتنتنت دست غم زد آن بینوا بر سر وای گردیدم بی علی اکبر بی پسر گشتم اندرین دوران آه گردیدم بی اکبر آه مه نیکو منظرم آمد آه گردیدم بی علی اکبر اکبرم آمد با شه ابرار آه گردیدم بی علی اکبر کوفی و شامی فرقه ظالم آه گردیدم بی علی اکبر ترس نه از روز جزا آخر آه گردیدم بی علی اکبر در شجاعت مثل علی بودی گرکسی درشرق وغرب این جهان سازدطلب گبر و ترسا گر بیابند بر مهمی نزد تو نیست کم زین ها زمانی دربرت ای شهریار گر هزاران دفعه رانی باز آیم بر درت چونکه هستی پادشاه وهم کرم داری فزون بارالاها هر که بردارد قدم در راه خیر هرکه بردارد قدم در راه شر کن قطع از او نمیتبنمتیبنمتبنمستبنمستبسنمتبنمسشتبینم دید چون لیلا کشته اکبر گفت گردیدم بی علی اکبر آخر از جور روزگار دون از جفای این چرخ بد اختر زینب ای زینب اکبرم آمد پیشواز آئید از حرم یکسر ام کلثوم بینوای زار از حرم بیرون آی تو بنگر ای زنان زار بنی هاشم اکبرم کشتند شبه پیغمبر خوف ننمودند از خدا آخر نه زجدش شرم و حیا دیگر آنکه شبه روی نبی بودی آه گردیدم بی علی اکبر برگشا دیده مادر ترا بین آه گردیدم بی علی اکبر پر زقوم کوفی و شامان آه گردیدم بی علی اکبر بین هیاهوی فرقه مردود آه گردیدم بی علی اکبر تا عروسیت ای جوان گیرد آه گردیدم بی علی اکبر بایدم بردن زیر خاک و گل آه گردیدم بی علی اکبر در فغان لیلا ای زمانی بود آه گردیدم بی علی اکبر مرثیه خوان شو روزها و شب بگذرد اندر عرصه محشر وای گردیدم بی علی اکبر یبنیبینبتیبینبیبتیبیبینبتینبتینبتینبتنینبینبتینبتنتنتت بخاک افتاده ام غلطان برس فریادم ای بابا رسیده جان من را برلب برس فریادم ای بابا تنم در دشت افتاده برس فریادم ای بابا فلک را ظلم شد ظاهر برس فریادم ای بابا حسن و صورت چون یوسف آن انور گفت ای اکبر ای مه سیمین تا تسلی یابد دل مادر اکبرا بگشا دیده بین این دشت باب تو تنها هست بی یاور راست کن مادر قد سرو خود کرده گوش کر و بیانرا کر آرزو بود از مادر پیرت رخت دامادیت کند در بَر حیف صد حیف این آرزو بر دل شد کفن جای رختت اندر بر در سر نعش نوجوان خود هر زمان گفت با قلب پر آذر تو دگر بگشا بر مصیبت لب بلک جرم تو خالق داور آه گردیدم بی علی اکبر بتینبتنسمیتبنسمتبنمسبتنسیتبسمنتبمنستبسم صدا زد اکبر از میدان برس فریادم ای بابا به تن تا نیم جان دارم بیا ای باب افکارم پدر منشق سرم گشته رمق ازدست وپا رفته زتیغ منقذ فاجر سیه روزم بشد آخر بخون خویش غلطانم برس فریادم ای بابا امان زین کوفی مرتد برس فریادم ای بابا خبرازحال من کن باب برس فریادم ای بابا بگویش شد دم آخر برس فریادم ای بابا بیارد مادرم را او برس فریادم ای بابا که آخر هست دیدارم برس فریادم ای بابا بیامد جان مرا برلب برس فریادم ای بابا به آن تبدار زار من برس فریادم ای بابا فتاده وعده در محشر برس فریادم ای بابا بگو خواهر حلالم کن برس فریادم ای بابا بمرگم اشک تو می بار برس فریادم ای بابا بروز و شب نماز اری برس فریادم ای بابا بگفت اوچون ززین افتاد برس فریادم ای بابا پیامش با صبا می داد برس فریادم ای بابا منیتبنستبسنبتسنبتسنمبتسنمتبنسمتبسمشتبم کن نظر بر حال ما ای عم از بهر خدا دیو و دد نوشند آب قیمت جان بهر ما سوختم از تشنگی آتش بجان باشد مرا بهر آب ای باوفا بهر حق کن چاره این درد بی درمان ما پدر از ظلم عدوانم فتاده در بیابانم فلک برحال من گریددل جن وملک سوزد دگر گفت ای صبا بشتاب زبهرخالق وهاب صبا از حالت اکبر خبرکن باب نیکوفر صبا برباب من برگو چه آید جانب این سو بیارد مادر زارم بهمره باب افکارم دگر تو عمه ام زینب خبر بنما ازاین مطلب صبا دیگر سلام من رسان بر عابدین من بگو بر عابد مضطر علیل و زار و غم پرور صبا دیگر برآن محزون سکینه خواهر دلخون بمحشر وعده دیدار دگر شد خواهر افکار زمانی تو مکن کاری بغیر از تعزیت داری بیاد اکبر ناکام چه جغد زار کن فریاد بحق آخرین وقتی که می کردآن جوان فریاد بیبیبسبسبسبسیبسبسشبیبسبیبیسبسبیسبسیبسب گفت با افغان سکینه ای عم نیکولقا ساقی لب تشنگان کن فکر آب از بهر ما موج زن آب بقا تشنه آل مصطفی ای عمو از تشنگی رفته زدل صبر و قرار نیست دیگر اختیار تشنه کامی بر دل افکار زارم زد شرر آب آور بهر ما ناله ما از زمین بنگر رسد اندر سما ای عم نیکو لقا وارهان از تشنه کامی ای عمو اطفالها ای عم نیکو لقا مادرش را شیر خشکیده به پستان حالیا ای عم نیکو لقا بلک گیری آب بهر ما تو از این اشقیا ای عم نیکو لقا آن یگانه گوهرم ای عم نیکولقا سوی اهل کوفه رفت از برای طفل ها بیبنیتبنسیتبنمستبنینستبنمستبمنتسینمبتسم قلب عمو خون مکن ناله و افغان مکن اذن جنگ گیرم از او قلب عمو خون مکن آندم از روی ادب قلب عمو خون مکن حالیا ده رخصتم سوزدم عمو جگر از برای ما صغیران ای عمو کن فکر آب قلبها گشته کباب بهر خشنودی حق بر این صغیران رحم کن آب بر ماها رسان ای عموجان اصغرم از هوش رفته از عطش کرده در گهواره غش گیر از من مشک خالی ای نکوسیما برو سوی این اعدا برو آوری آبی مگر بهر علی اصغرم تر شود کامش مگر ننماید او شور و نوا مشک خالی برگرفت عباس بهر جنگ رفت تا مگر آرد (زمانی) آب اندر خیمه ها نیبتسبستبیسمبتیسمبنیسمبتسمبتسمبتسمبنت گفت عباس ای سکینه ناله و افغان مکن آب آرم بهر تو گر باشدم قیمت بجان می روم در نزد بابایت حسین شاه نکو رو کنم اندر جدال فرقه شوم خسان این بگفت و رفت اندر نزد آنشاه عرب زد زمین بوسه بنزد حجت کون و مکان یا اخا از روی طفلان تو اندر خجلتم قلب عمو خون مکن شد برون از نزد او قلب عمو خون مکن بهر تو آب آورم قلب عمو خون مکن حق بابایت حسین قلب عمو خون مکن بر سر راهم نشین قلب عمو خون مکن ساقی شاه حجاز قلب عمو خون مکن تا که افتادش دو دست قلب عمو خون مکن شد ورا قطع امید قلب عمو خون مکن آن علمدار رشید قلب عمو خون مکن از میان آن سپه قلب عمو خون مکن نیتبنستیبنمسیتبنسیتبسنمیبتسنمیبتنیمبتنمسیبت بشکست فربینسبتنمبتسنمبتسنمبتسنمبتسنت تا روم از بهر آب اندر بر اهریمنان عاقبت از اشه دین بگرفت اذن جنگ او آمدی نزد سکینه گفت ای عمو کنون گریه کم کن ای سکینه سوی اعدا می روم یا که گردم کشته یا آرم برت آب روان رونشین اندر حرم بس کن عزیزم شورشین خجلتم آخر مده من را تو شرمنده مکن ای سکینه ناله و گریه مکن تو ای حزین منتظر آرم برایت آب ای شیرین زبان داد وعده بر سکینه این چنین آن میرناس رفت بهر جنگ میدان سپاه کوفیان در نبرد کوفیان بی وفا کوشید بس مشک را بگرفت دندان یاد لعل کودکان ناگهان تیری به مشک آب زان اعدا رسید هم عمودی زدبه فرقش بن طفیل شوم دون سرنگون شد از فرس از دل نوائی برکشید یا اخا دریاب عباست حسین جان جهان ناله عباس آمد در حرم بر گوش شه شاه دین بالین او رفت ای (زمانی) آن زمان یبتنیسبتسنیبتسنتبنس بنیستبنستبنستبنمسیتبنستبسمتبین بیبیبسیبیسبیسبیسبیبیبیبیبیبسیبسیبسیبیسنتنت بشکست فرق وی از ضرب عمود دشمن آمدی خورد بمشک آب فروریخت بخاک از سر زین بروی خاک درآنگه غلطید آب از بهر صغیران حسینم ببرم بهر حق باد صبا رو برآن سرور دین گوی شد کشته عمویت تو چرا منتظری من نیایم به برت بار دگر سوی حرم تا تسلی بدهم از تو من آن قلب کباب نشدی قسمت من آب بیارم بر تو می دهم جان بروی خاک دراین دشت محن وعده ما و تو دیگر بقیامت افتاد مرثیه خوانی براو لعن نما قوم خصال نیتبسنبتیسبنمیتسبنستبنسیبتیسمنبتینبتسمبتن بهر جنگ آن عدو بهر جنگ آن عدو کرد اینگونه خطاب بر ابن سعد شوم دون ظلم بر آل نبی تا کی ایا بی آبرو غیر آل مصطفی لب تشنه وخوار این چنین بر فلک بنگر رسد زیشان فغان ای کینه جو کرده غش از تشنگی اصغر صغیر شیرخوار دربینتبنستبنیبتسنیبتسبنیتسبینبتیسنمبتیسنبت چون جدا دست ابوالفضل جوان گشت زتن تیر دلدوز وزآن خیل سپاه بی باک ریختی آب چه عباس زدل آه کشید آه صد آه بگفتا که میسر نشدم پس زسوز جگر آنگاه بفرمود چنین برو ای باد صبا بر به سکینه خبری گوی او را که عموجان تو مباش منتظرم وعده دادم که بیارم زبرایت من آب دار معذور مرا بهر خدا جان عمو ای سکینه بخدا یاد لب لعل تو من از جفای فلک و گردش او صد فریاد بهر بی دستی عباس (زمانی) تو بنال بسیبسیبنسیتبنتیبنستبنتیبتسیبنمستیبنتسیبنتنت داد و اذن جنگ بر قاسم شهنشاه نکو شد روان بر سوی میدان آن جوان ماه رو چون مقابل گشت او بر آن سپاه کوفیان یابن سعد ای بی حیای دور از حی جهان وحش وطیر دشت می نوشند ازآب ای لعین آل پیغمبر تمامی تشنه لب ای پرزکین موج زن آب روان ای کافر بی اعتبار درکجا ظلم این چنین اجرا شده چون ظلم تو خشک لب درجنب آب دریا آل پاک مصطفی امت احمد شما خوانید خود پس از چه رو کردروی نحس خود بر ازرق شام آن عنید رأس او آری بیندازی به میدان جسم او یابن سعدا ازمن و ازجنگ این کودک گذر من کجا و این کجا آخر ترا انصاف کو می کنم یک را سوی میدان روان ای ابن سعد پس یکی فرزند را میدان روان کرد آن عدو کشته شد بردست قاسم عاقبت آنسک بچه دومین هم کشته شد گردید خار دست او اندران میدان بخون خویش او آغشته شد چهارمین طفلش فرستاد شد بقاسم روبرو کشته گردید فتادی جسم او روی زمین دید شد کشته تمامی جمله فرزندان او تیغ بگرفتی بکف آن بی حیای پرستم حمله ور شد شامی ملعون بر آن سرو نکو دستها کردی بلند اندر دعا آن تشنه کام بر دعای شه (زمانی) شد ظفر قاسم بر او ینبتبنسبتکنبتیببیسبیسبیسبسبسیب بسیبیسبسیبیسبیسبیسبیسبیسبیبسیبسیبسبیییی بهر جرعه آب گردیده است بی صبر و قرار درکدامین دین و مذهب ای لعین باشد روا اف به تو و این همه کوفان و شامان دغا گفتگوی آن جوان بن سعد بی ایمان شنید باید ای ازرق روی این طفل را سازی شهید گفت ازرق این چنین بر ابن سعد پرشرر از دهانش بین که بوی شیر می آید بدر چهارتن فرزند می دارم کنون ای ابن سعد در برت آرد سر او را کنون ای ابن سعد سوی میدان رفت برگفتا رباب روسیه دومین فرزند فرستاد آن لعین دین تبه سومین پورش فرستاد آن سیه رو کشته شد روز اندر چشم ازرق همچه شاه تیره شد عاقبت از تیغ قاسم پور ازرق چهارمین مثل خوک تیرخورده گشت ازرق خشمگین جنگ شهزاده کمرخود بست آن شوم ظلم رفت در میدان نو داماد سلطان امم دید از خیمه سرا ای ماجرا را چون امام بارالاها ده ظفر قاسم بر این شوم لأم نیتبنسیبتسنبتیسنمبتسینمبتسینبمس سنمیبتسینمبتسینبتسبمنتسمبتسمبتسنتبنتننن نبتیبسنمیتبسمبتسبمستبسنمبتسنمبتیسنمنتنت گفت یارب ده ظفر قاسم بر این شوم دغا گشت ازرق سرنگون ازتیغ قاسم روی خاک کس نکردی جرأت آنکه آید اندر زرم او خویشتن را زد بقلب آن همه قوم خصال تیروشمشیرش زدند ازهرطرف خیل خسان آتشش برجان زتیر قوم بداختر گرفت رس عمو دادم شدم من کشته قوم عنود سوی میدان آنشه دنیا و دین بشنید و رفت نبتینبتینبسیتبنیتبنمستبنسمتبنیتبسمنتنتمتنتنت از صف میدان شهنشاه شهید در میان خاک خون آغشته شد حمله ور گردید بر قوم ظلام داشتی هر سمت آنصحرا نگه ظالمی روی سرش ایستاده است خواهد از تن رأس قاسم را برد تا که از تن قطع بنماید سرش برد بالا تیغ بران را همی آمدی بر دست و دستش شد قلم برکشید از دل خروشی گفت او وز دم شیرم رها بنمائیم وانیستبنسیتبنمسیتبنمتبنسیتبنسیتبسنمتبمنستبی دست خود برداشت شاه دین بدرگاه خدا شد دعای شه اجابت در بر دادار پاک لشکر کوفی چه دیدند این شجاعت را از او یادگار مجتبا آن قاسم رعنا غزال چون نگین او را گرفتندی میان اهریمنان جسم او از تیر پیکان هم چه عنقا پرگرفت روی خاک افتاد وبنمودی صدا عموی خود ناله قاسم (زمانی) شاه دین بشنید و رفت بنیتبسنمبتسمتبسمنتبسنمبتسمبتسنتبسمتینت ناله جان سوز قاسم را شنید گفت آوخ قاسم من کشته شد شد سوار ذوالجناح آندم امام در میان آن سپه آن پادشه دید قاسم گوشه ای افتاده است خنجر بران بدست او بود بر گلوی او نهاده خنجرش در غضب شد شاه دین سبط نبی تیغ خود افکندی سوی آن ظلم چون جدا گردید از تن دست او ایها الکوفی مرا دریابیم وارهانیدم مرا از چنگ شیر حمله ور گشتند چون مور و رمه گرم شد وز جنبش قوم خسان روز روشن کرد مثل شام تار پای مال مرکب اشرار شد جنگ بس خود را رسان پهلوی من زیر سم مرکبان اهل کین آرزوی دیدنت جان بسپرم دید جان داده به جانان قاسمش برد سوی خیمه با قلب کباب بنیتبنیستبنمیبتتبمنسبتسمنتبسمنبیتسبمتنتنتنت منقذ مره مردود ستمکار دغا تیغ آن زانی بیدین جفاجوی شریر برکشید آه در آن لحظه طلب کرد پدر از جفای سپه کفر زپا افتادم پس خطابی بعقاب گفت تو ای اسب کنون بینم و بلک رخ باب نکو منظر خود خواستی تا که زمیدان برد آن سرو چمن یوسف گم شده را در بر یعقوب برد بسوی خیمه رساند پسر سبط نبی گشت یک سمت بیابان چه باد او بشتاب دمبدم گفت ای شجاعان دلیر یاری او لشگر بیدین همه کوزه گیر و ده و داد آن زمان گرد سم مرکبان آن شرار جسم قاسم زان جهت پامال شد با صدای ضعف گفت عموی من جسم من شد نرم بر روی زمین جان عمو شد زمان آخرم شاه دین آمد دمی روی سرش نعش قاسم را (زمانی) آن جناب نتبنیتبنمستبنیستبمینبتیبمسبتسمبیستبسنمیتب زد تیغ چه بر فرق علی اکبر خورشید لقا چاک کردی زجفا تارک آنماه منیر گشت شق القمر از تیغ چه فرق اکبر جان بابا بکجائی تو برس فریادم زد صدا باب خود آن تازه جوان کن شتابی که دگرباره مگر مادر خود آن زبان بسته چه بشنید زشهزاده سخن هر طرف زد که مگر سوی حرم ره یابد دید ره بسته زلشکر نه تواند که همی گشت عاجز زسوی خیمه چه آن اسب عقاب خویش را کرد از آن لشکر خونخوار جدا گوشه دشت زدی زانوی خود را بزمین بروی خاک فتد کشته آن قوم جهول تا بیفتاد علی اکبر شاه لولاک بسوی خیمه برد نزد شهنشاه خبر واژگون زین بدی با شیون و با ناله برفت نتبنتبنسمبتنسمبتنسمبتنمسبتنمستبسنمیبتمتن غرقه درخون بروی خاک علی اکبر خویش بفتاد او بروی خاک زپشت مرکب از دل غمزده اش تاب و توانایش رفت بسوی نعش پسر رفت به احوال غمین سرش از خاک گرفت اشک زدیده بفشاند دید فرقش شده چاک از دم شمشیر بلا وز غمش از جگر آنشاه یکی آه کشید گفت بگشا بروی باب علی دیده دمی گفتگو با پدر پیر خودت کن آغاز تا که جان داد به جانان علی اکبر آن جانب خیمه سرا برد همان پیکر پاک درگذر جرم و خطایش حق آن شبه نبی ینبتینبمتینسبتسنمبتسنمبتسینتبسمنبتسمبنتسن فرق او چاک شده از دم شمشیر و سنانبیب رو بصحرا شد و بگرفت ره بادیه را گشت چون دور از آن فرقه مردود لعین تا که آهسته زپشتش پسر سبط رسول پهلویش کرد تهی از سر زینش برخاک آنزمان کرد از آن بادیه آن اسب گذر بسوی خیمه (زمانی) فرس آن لحظه برفت ددتبدیتبدیتبایبتینبتنیبتسنبتسنمبتسنمبتسمنیت دید از دور چه شاه شهدا با دل ریش برکشید آه در آن لحظه شهنشاه عرب قوت از پا و رمق از همه اعضایش رفت که بزانو و به پهلو گهی آن سرور دین با دو صد رنج و تعب خود بجوانش برساند بروی زانو نهاد او سر اکبر زوفا تا به ابرو بدریده سر فرزند بدید لب نهادی بلب لعل پسر بوسه زدی دیده بگشا بتکلم لب خود بنما باز زار دل کرد همی گریه شهنشاه جهان نعش فرزند درآن لحظه گرفت از روی خاک یارب از لطف و کرامت (بزمانی) نظری نماتناتاتاتتتناتناتا تدتادتناتاتاتاتاتاتناتااتناعهالعلعلعلعلعلعلعل فنیتبنسیتبنسیتبسنیمبتسنمبتسنمیبتسنمبتسنمی فرق او چاک شده از دم شمشیر و سنان گه بزانو گهی پهلو بسوی نعش علی برگرفتی سرش از خاک بزانو آنشه پدرت آمده بالین تو ای در سمین تا که آرام بگیرد دل افکار پدر برگشا دیده ببین با دل خونین آمد بسوی خیمه سرا آی به همرا پدر آرزو دیدن تو بار دگر او به دل است می کشد منتظر دیدن روی مه تو بهر اصغر زعطش او شده بی تاب و توان هم (زمانی) زغمت از دل و از جان نالد تنمتبینمبتنیمبتسمبنتسنمبتسمبنتیستبمستبنم کو علی اکبر من کو علی اکبر من شبه پیغمبر من نور چشم تر من جنگ آن قوم خصال کو علی اکبر من اکبر آنماه لقا کو علی اکبر من زدلمنتبنسیتبنیسبتسینبتسنیبستبسنمبتیبیتاتا یوسف گم شده اش دید حسین خفته بخون خود بیفکند زمرکب بفغان رفت همی آمدی چون بروی نعش علی اکبر مه گفت ای نور دو دیده بگشا چشم ببین برگشا دیده شهلا زهم ای نور بصر برگشا دیده طبیبت سر بالین آمد برگشا دیده زجا خیز از این دشت خطر برگشا دیده که مادر به رهت منتظر است برگشا دیده نشسته برهت خواهر تو برگشا دیده زجا خیز به بر آب روان برگشا دیده که از هجر تو زینب نالد نیبتیسنمبتینسبتنسیبتنمسیتبنمیستبنسیتبنمسیتب آمدی ای فرس بسته زبان در بر من بکجا بردی تو او را که نیامد بر من کو علی اکبر من آن گل احمر من با تو رفت او بسوی معرکه آنماه جمال پس چه آمد به سرش نامدی او در بر من بکجا رفت نیامد بسوی خیمه سرا شرح حالش فرسا کن تو بیان در بر من زدلم رفت قرار کو علی اکبر من اندر این دشت بلا کو علی اکبر من برمن ای بسته زبان کو علی اکبر من گر از آن سرو سهیست کو علی اکبر من کشته گشته پسرم کو علی اکبر من اکبرم کرده شهید کو علی اکبر من گشت آن لحظه روان کو علی اکبر من سوی صحرا بشتاب کو علی اکبر من آن گل نوثمرت کو علی اکبر من بسوی بادیه رفت کو علی اکبر من زمطالب بگذر راست بنما تو بیان قصه او بر من زار از غم دوری او خون بود آخر دل من گوی از پشت خود افکندی تو او را بکجا دور از دیده ام آن شاخ گل احمر من زین و برگ تو زخون سرخ بود ساز بیان هست گر خون علی اکبر مه منظر من کن مرا باخبر این خون اگر ازشبه نبی ست باشد از او اگرم خاک بود بر سر من بگمانم رسد از حال تو از قوم ظلم کشته گردیده نیاید دگر اندر بر من گوئیا منقذ بیداد ستمکار عنید کرده شق فرق وی از تیغ همان کافر من دید آن اسب زلیلای حزین آه فغان جانب بادیه یعنی تو بیا همره من کرد هر لحظه اشاره بسر آن اسب عقاب آی ای مادر شهزاده نیکوفر من زقفا آی تو لیلا سر نعش پسرت تا نشانت بدهم خاک شود بر سر من جانب دشت روان مرکب شهزاده برفت بسوی نعش علی اکبر آنشاه زمن قصه کوتاه (زمانی) تو مده طول دگر کو علی اکبر من نمبتنبتینبتسنبتسنیبتنسبتسنبتسمبتیمبنتسمبتم میان بحر خون اندر بود آن قد زیبایش رمق ازپای او نور از دوچشم اوشدی بیرون سرفرزند خود را برگرفت ازخاک اندر بر جوانمرگم جوانمرگم بگفت آن زاده زهرا به خون خویش غلطیده به بالینت پدر آمد نگر بابت چه مجنون وار نشسته در فراق تو بیان بنما بسر زخمت علی اکبر زتیغ کیست خطرناکست این صحرا فراوان لشکر دشمن زهجرتوچه باران اشک غم ازدیده می بارد دگر اصغر بگهواره بود ازتشنگی بی تاب نباشدجای خوابیدن دراین صحرا ترا ای مه سپاری جان به جانان اندرین وادی بصد خواری ولی باشد (زمانی) مرثیه خوانت دل پرغم نبتینبتنبتینمبتسینبتسنمیبتسمبنسیتبنمستبمس در کربلا شد بی یارو تنها بهر جنگ قوم اعدا خواهر کفن کن بهرم مهیا شد مرا ای دخت زهرا آن کهنه پیراهن که رشته مادر من خون نمودی دل هرشیعه توزین نطق سخن ینستیبنسیتبمنسیتبنمیتبنیتبسنبتسمبتسمیتنبمن بدید از دور شه نعش جوان ماه سیمایش بیفتاد از فرس روی زمین آنسرور خوبان به زانو گه به پهلو رفت آنشه جانب اکبر نهادی لب بلبهای علی آن سرور والا علی اکبر گشا دیده به بالینت پدر آمد گشا از هم لبان لعل با من گفتگو کن تو سرت شق القمر بینم بدل صبر و توانم نیست زجا برخیز زینجا تا برم درخیمه گاهت من نشسته مادرت لیلا براهت چشم می دارد زجا برخیز باشد خواهرت چشم انتظار آب زجا برخیز زینجا تا که رو آریم در خیمه تو شبه مصطفی باشی روا نبود در این وادی نباشد مادرت اینجا که برپا سازد او ماتم بتنیستبنیتبنستبینتبینمسکتیبمنستبمنسیتبمتنت ای وامصیبت فرزند زهرا شد عزیز حق مهیا گفتا بزینب سلطان بطحا نوبت میدان اعدا آور برم ای خواهر غم پرور من خواهر روم من بر جنگ اعدا فرزند زهرا جای کفن خواهر مرا باشد به میدان غارت لباسم سازند آنها وقتی شود غارت لباسم جمله یکسر ماند بتن این از بهر گرما فرزند زهرا صبر و تحمل را بدوران پیشه میدار از دست قوم بدتر زترسا با کودکان خردسالم ای پریشان دیگر سر من بر دوش اعدا بازار کوفه حمد حق بنما تو ظاهر بر کوفیان کن حق آشکارا اندر خرابه جا دهندت دشمنانم نگذار صدقه گیرند از آنها با عابد تبدار زار مضطر من لعل لب من چوب ستم را برگرد ای خواهر برو تو سوی خیمه مگذار سازند فریاد و غوغا بنما پرستاری تو آن با غم قرینم دین الهی از اوست برپا جای کفن پوشان تو او را در بر من ای وامصیبت برتن بپوشم کهنه پیراهن من اکنون وقتی فتد نعشم بخاک از ظلم کوفان زیر لباس این کهنه را بپوشم به پیکر خجلت کشند از بردن این قوم کافر وا مصیبت گریه مکن ای خواهر زار دل افکار بر تو رسد رنج و تعب زین بعد بسیار زینب زبعد من روی در شام ویران بینی در این ره ظلمها از حد بس افزون زینجا چه رفتی شهر کوفه جان خواهر نام و نشان خود بگو ای دخت حیدر در شام ویران چون رسی با کودکانم با صدقه نان شامی دهند غمدیدگانم رفتی چه در بزم یزید ای خواهر من بینی بطشت زر بود آنجا سر من نبود مجالم بیش از این ای غم رسیده ده دل تسلی تو سکینه با رقیه جان تو خواهر جان زین العابدینم چون بعد من باشد بدوران جانشینم از خیمه گه بیرون تو پای خویش نگذار خنجر به حنجر بنهاده من را از فاطمه اندر زمانه یادگاری از دشمن هرگز منمای پروا سلطان دین رو بر جدال مشرکین کرد از داغ او خون گردید دلها فرزند زهرا نیتبنستبنیبتنمبتینبتیسبتیسبتسمیبنیتبمسنیبتنتنت آهسته رو ای زاده پیمبر ای نور چشم خواهر آهسته رو ای یادگار زهرا بنمای صبر آخر تو ای برادر ای نور چشم خواهر ای زاده پیمبر آهسته رو ای سرور شهیدان آید ترا ای یادگار مادر بنما تو صبر ای ماه انور من آرم بجا گفتارش ای برادر از مادرت بانوی باغ جنت امروز من آن گفته های مادر درباره تو شاه بی معینم در کربلا از جور قوم کافر زینب چه دیدی من فتم از جور کفار تا ننگری بر سینه من شمر خونخوار زینب تو آخر دخت شیر کردگاری از باب خود حیدر شجاعت ارث داری با خواهرش زینب وداع آخرین کرد زین رفتنش قلب (زمانی) را غمین کرد ای وای مصیبت نتبنیتبنستبنستبنسیتبنسیتبنستبنستبنستبنیتبنت زینب صدا زد با دو دیده تر مهلا مهلا برادر آهسته رو شاها به جنگ اعدا با حضرت تو گفتگوست من را مهلا مهلا برادر یابن الزهرا برادر آهسته رو ای پادشاه خوبان بنگر قفا خواهر بچشم گریان بنما تو صبر آخر برادر من باشد وصیت این زمادر من با تو مرا باشد یکی وصیت کن صبر تا آرم به جا فدایت کرده وصیت مادر این چنینم گفت او چه بی یاور شود حسینم زیر لباس خود چه این بپوشد بوسش گلوی او به جای مادر می داشتم بدل نکردم اظهار دانم که گردم خاک تیره بر سر بشنید از او آن پادشاه بطحا گشت او روان از مهر سمت خواهر گفتا بیا در نزد من تو زینب من نایم اندر خیمه گاه دیگر بوسید زینب با فغان و ناله چرخید دور او بدیده تر چون بوسه زد زینب بچشم نمناک عالم چه شب گردید تار یکسر سلطان دین با زینب پریشان اندر نبرد کوفیان ابتر سبط نبی آن پادشاه ابرار هم دور از اطفال زار مضطر دیگر ندید او روی طفلهایش از پیکر آن دور از خدای داور روشن زنورش کوه و دشت گردید گفتا شدم ای وای بی برادر بر انبیاء مرسل گرامی این کهنه پیراهن طلب نماید میدان دگر او در حرم نیاید گفتار مادر تاکنون من زار حالا زجور روزگار غدّار با گریه گفتا زینب این سخنها آمد فرود از مرکب اندر آنجا بگشاد شاه تشنگان زهم لب آور بجا آنچه تراست مطلب نازک تر از گل زیر حلق آنشه آنشه چه مه خواهر چنان ستاره زیر گلوی پادشاه لولاک زین غم فلک جامه بتن زدی چاک کردند یکدیگر وداع اینان وانگه فرس راندی حسین بمدیان آمد صف میدان بجنگ کفار گردید دور از چشم زینب زار رفتی نیامد در حرم سرایش ببرید رأسش شمر پرجفایش زد بر سر نیزه بسان خورشید آه از دمی زینب که این چنین دید یارب قسم برتو دهد (زمانی) ده اجر بر ایشان بروز محشر ای نور چشم خواهر ای زاده پیمبر نمبتینبمتیبنتیسبنتبنمسیتبنمیبتنمبتمنبتسنمبت بنهاد سر روی خاک آن پادشاه خوبان در قتلگه چه ماهی در خون خویش غلطان پای برهنه و سر با ناله آن جگر خون دیدی بخاک خفته باشد عزیز سبحان زینب میا تو برگرد ای خواهر پریشان بگذار تا دهم جان در زیر تیغ عدوان وز اینکه این چنینت بینم ترا من اکنون خجلت مده مرا تو زین قوم نامسلمان بنمای سرپرستی آن کودکان ویلان او را بشو پرستار یادگار من بود آن ذاکر بمن (زمانی) باشد دگر بدوران نیبتنبتیسنبتیبنستبنیبتینمبتیمبتنتنتمتنتنتنتنتنتنت امریست از تو شاها چاره نباشد اکنون اما روا نباشد باشی تو در یم خون آرام کی گرفتی آن بی نوای گریان بر دیدن حسینش آمد میان میدان دستی گلوی آنشه یکدست تیغ بران اندر نظاره باشد آن بی حیای ملعون بنما قبول از ساعیان و بانی مهلا مهلا برادر یابن الزهرا برادر تبنیتبنیبتنیتبنستبنستبمنسیتبنتبمنسیتبمسنتبم افتاد از سر زین سلطان تشنه کامان دیدی برادر خود زینب فتاده در خون از خیمه گه دوان شد با آه و ناله و داد بر جانب حسین رفت آن زار غمرسیده برداشتی شه دین از خاک سر بگفتا زینب میا تو خواهر برگرد رو بخیمه خواهر میا که بر من سهلست این ستمها خواهر میا بدینسان در پیش دشمنانم تا زنده ام برو تو در خیمه گاه بنشین در خیمه رو بنزد بیمار زار تب دار زین بعد جانشین بر من عابد فکارست نبتینبتیسنبتنیبتبتسبنتبنتیبسبسمینتنتمتنتنمتنتنت زینب شنید گفتا قربانت ای حسین جان بر گفته ات حسینم بر خیمه روی آرم برحرف خسرو دین بر سوی خیمه رفت او وز خیمه گاه آخر آن خونجگر شتابید دیدی بسینه او شمر لعین نشسته در گوشه ای زمقتل دیدی ستاده بن سعد داری نظر کشد شمر گفتا عزیز سبحان در زیر خنجر شمر ای شوم نامسلمان باشی عرب حمیت از تو کجاست ایدون مهمان توست ظالم بنمای رحم بر آن برروی سفره خود برد سر او زمهمان ظاهر شدست امروز از دست آل سفیان در پاسخش چنین گفت آن ملحد بدایمان عمرش رسیده باشد از این جهان به پایان داغ علی اکبر البته می کشد آن وز داغ قاسم خود دیگر سپارد او جان در مرگ تو تو زینب ای شمر زود بنشان وانگه دوان بیامد بر سوی شمر نادان نبتینبتینبتنبتمنیبتنبتمنسبتیسیتبستیتاتاتاتاتتاتاا ظالم برای حق ده گوشی بحرفم اکنون لعل لبش نما تر در وقت دادن جان آبش بده دم مرگ پس قطع کن سر آن سازم بقبله پای این پادشاه خوبان بر من اجازه ده تا بندم دو دیده آن وز آب دیده تر من سازم لبان عطشان سودی نکرد برشمرظلمش همی شد افزون بنمود قطع رأس شاهنشه شهیدان اندر حضور بن سعد با گریه رفت زینب سبط نبی حسینست آنکه فتاده بی نی قتل حسین تماشا برگو چه دارد آخر این تشنه ای که بی نی افتاده برروی خاک بر میهمان خود کس ننموده این چنین ظلم این ظلم کس نکرده بن سعد تا به حالا شد شرمسار بن سعد از حرف زینب آندم زینب بدان دگر تو کار حسین تمامست شمر ار سرش نبرد این را بدان تو امروز شمر ار سرش نبرد میدان تو داغ عباس کردی به شمر اشاره وانگه ببر سرش زود مأیوس شد (زمانی) از ابن سعد زینب بنیستبنستبنتبنستبسنیتبمسنتبنمیبتسمبتنیستب گفتا به شمر ملعون زینب به چشم گریان گر می کشی حسینم بشنو زمن تو ظالم نبود روا حسین را تشنه بری سر از تن دیگر اجازه ای ده ای ظالما تو بر من مادر نباشد او را بندد زمهر چشمش آبش نمی دهی گر تو مهلتی بمن ده زینب نمود هرچند زاری و بیقراری در پیش چشم زینب آن بی حیای ناپاک لعن خدا (زمانی) بادا بر آن سک دون تنبیتنبتیسنبتنمسیتبنمسیتبنمسیتبنمتسیمبنتس در آن صحرا چه مور ومار بنگر لشکر اعدا کنند آماده خود از بهر قتل زاده زهرا تلئلؤ نور از آن خرگه رود بر عالم بالا که از سوز عطش دارند آنان ناله و غوغا رود از بهر آب اندر بر عموی مه سیما رسیده بر لب ازسوز عطش بنگر تو جان ما زبی آبی شده خاموش درتن مرغ روح از ما شده مدهوش بهر جرعه آب آن نوگل زیبا مگر باشد حرام این آب بر ذریه طه چرا از خوردنش مانع شدند امروز بر ماها نما بهر خدا فکری بحال کودکان حالا زخجلت سربزیر افکند پس ازآن حزین گفتا بمیدان یا شوم کشته و یا آب آورم جانا فدای آل پیغمبر تو میکردی سرو جان را نبتسنیبتنسیمبتسنیبتنسیبتسنیتبنمیتبنمستبنست چه بگرفت از برادر اذن جنگ فرقه کافر خطابی بر سپاه کوفیان بنمود آنسرور جوی ننمود اثر بر قلب آن قوم جفا گستر بزد خود را بقلب آنسپه آن پور اژدر در رأسش به نیزه کرد وجسمش بخاک افکند فرسرانتبنیستبنسیتبنمسیتبنمسیتبنمستبمسنتبنم بیا ای دل بدشت کربلا یکدم گذر بنما بسمتی خیمه گاه کوفی و شامی به پا باشد بیک سمت دگر خرگاه اولاد نبی بینم صدای گریه طفلان هنوزم آید اندر گوش همی بینم سکینه دختر سلطان مظلومان بعمو گوید او ای عم تو سقای یتیمانی رسان یک جرعه آبی برلب عطشان ما عمو بگهواره بود لب خشک اندر خیمگه اصغر همه وحش وطیوردشت می نوشندازاین آب فراتی که بمهر مادر ما فاطمه باشد رواکی باشد ای عم موج زن این شط وماتشنه شنید این گفتگو عباس نام آور ازآن کودک مخورغم ای سکینه جان عمومی روم امروز زمانی کاش بودی تو بدشت کربلا آنروز بیبینبتینبتنسیمبتنمیبتسمیبتمنیتبسنیمبتسمنبتم علمدار حسین عباس آنماه نکومنظر بدستش ذوالفقار حیدری آمد صف میدان نصیحت هرچه کرد آن کوفی وشامی بی بنیاد بقلب سنگشان چون دید اثرننمود گفتارش فرس را راند آمد بر شریعه آنمه انور بناگه یادش آمد لعل خشک سبط پیغمبر تو نوشی آب لب تشنه حسین باکودکان یکسر نمودی مشک راپرزآب ننمودی لب خود تر روان گردید بر سمت حریم شاه بی یاور سخن کوته مگو دیگرچه شد زین گفتگوبگذر بنیتبنیستبنسیتبنمسیتبنمسیتبمنسیتبمسبتنسمیب نمائید حمله از هر سمت بر عباس نام آور بنوشند و شوند از آب سیر اولاد پیغمبر میسر نی شود قتل حسین ابن علی دیگر چه مورومار گشتند حمله ور با نیزه وخنجر بناگه شد برون از پشت سر یک ظالم ابتر بشد دست رسایش قطع از شمشیر آن کافر جداشد مشک بردندان گرفت آن ثانی حیدر مگر بیرون بری من را بسوی خیمه زین لشکر که تیری آمدی برمشک آبش ریختی یکسر عمودی برسرش زد ازغضب آن دور ازداور صدا زد یا اخا ادرک حسین ای مظهر داور مگر رخسار تو بینم که عمرم آمده بر سر بگفتا آه عباسم شد اندر خاک خون اندر تنتاتنانتبنیبسیبیسبیبییبسبسببیسبسیبنسیبتنسیتب چه کرباس او زهم قلب سپاه کوفه را بدرید کفی برداشتی زان آب به نزدیک دهان آورد بخودگفتاکه عباس این طریق مهربانی نیست بیادلعل عطشان حسین ازکف بریخت آن آب شدی لب تشنه بیرون ازفرات آن باوفا عباس (زمانی) کرد عزم رفتن خرگاه شاه دین تناتاتناتاابللببلیبلیبسیقیسقبالبتالتالاتلاللالالال خطابی کرد بن سعد ستمگر گفت برلشکر رساند گر به خرگاه حسین این آبرا عباس دگر دشوار گردد کار ماها کوفیان دانید بحرف ابن سعدآن لشکر ازهرسمت هرجانب بشد گرم جدال کوفیان عباس شیر افکن بدست راست عباس جوان شمشیر افکند او بدست چپ گرفتی تیغ آوخ دست چپ ازوی نهادی سر بزین گفتاکه ای مرکب توهمت کن بدین حالت بدی عباس باخودگفتگو میداشت زبعد این حکیم ابن طفل اندر برش آمد بهم بشکست فرقش برزمین افتاد از مرکب به بالینم بیا جان اخا دیدار آخر شد (زمانی)صیحه عباس درخیمه حسین بشنید بیبیسبیبیبسیبیسبسیبسبسیببیبیسبسیبسیبیبیبیی نیتبنتیبنسیتبنیستبنسیتبسمنتبسمنبتسمنبتسمبتن زبهر جرعه آبی آن یگانه گوهر خود را برون آورد زآغوشش پسر آن مظهر یکتا بلند اندر هوا بنمود آن شش ماهه خود را کجاشد رحم واحسان ازشما ای لشکراعدا تمام وحش و طیر دشت جز ذریه زهرا دهدجان طفل شش ماهه زبی آبی لب دریا چه تقصیریست برگوئید طفل شیرخواری را برد آبش دهد پس آورد در نزد من او را خروش و همهمه افتاد اندر جمله آنها در آندم حرمله آن کافر مردود بی دین را نمی گوئی جوابی بر حسین آن زاده زهرا جواب باب گویم یا جواب کودک او را سفیدی حلق اصغر را نشان تیر تو بنما نبتنمیتبنیتبمنستبنمسیتبمنسیتبمنستبنسیتبنیتن بدیدی حرمله نازک تر ازگل حلق اصغررا نهاد اندر کمان اندر هدف کردی رها او را بیامد بر گلوی اصغر آن سرور بطحا چه دید اینگونه شه بگرفت کف زیرگلو اورا فشاندی برهوا خون گلوی نازک اورا فدا گردم براه تو صغیر شیرخواری را گذشتمنبتنمسیتبیسنتبنمیستبنمیستبنمیستبم بسوی قوم کوفی برد شه چون اصغرخودرا چه اندر صحنه میدان بیامد سبط پیغمبر برو دست خود بگرفت قنداق علی اصغر خطابی کرد برلشکر که ای قوم خدانشناس نوشند آب از آب فرات ای کوفیان آخر کجا باشد روا گوئید در هر مذهب و آئین اگر که من گنهکار شما هستم ایا کوفی بیاید ازشما یکتن بگیرد از من این کودک چه گفتار شه خوبان بگوش آن سپه آمد بدینسان دیدچون بن سعدطلب کرداوبنزدخود بگفتاحرمله ازچه ستاده جای خود خاموش بپاسخ حرمله گفتا امیرا گوی تو برمن (زمانی)کرد اشاره یابن سعدبرحرمله آنگه بیبیبیبیبیبیبینبتینتبنسیتبنسیتبنمسیتبنسیتبنیتنت بروی دست شاه دین حسین آن زاده زهرا سه شعبه تیر زهرآلود از ترکش برون آورد بشد پرش زنان اندر هوا آن تیر زهرآلود بدادی تشنه جان اصغر بروی دست بابایش همی بگرفت خون حلق فرزندش شه خوبان بسمت آسمان خون می فشاندآنشاه گفت یارب گذشتم در رهت دادم دگر یارب برادرها رضایم شمر در راهت جدا سازد سر من را برند اندر اسیری شامیان اهل و عیالم را خداوندا تو هم آن وعده ای دادی وفا بنما وزان پس جانب خیمه ببرد قنداق اصغر را نبتینبستبنیتبنمسبتسنمبتیسنمبتسینمبتسینمبت خواب کن دامان مادر گلعذارم لای لای سیر گردیدی زآب حالیا مادر بخواب یکزمان آرام شو ای شاخه ریحان من از عطش تا صبحدم روح و روانم لای لای چون نخفتی دوش تو تا سحر از تشنگی بهر جرعه آب نزد کوفی بی اعتبار از دم تیر سه شعبه نونهالم لای لای بر سر دست پدر رفت از سر هوش تو این چه آبی بود نوشیدی شدی بی تاب تو تا شود آرام این قلب فکارم لای لای مثل بلبل چهچه زن دامن من حالیا تا تسلی یابد این قلب من مضطر علی وزغمت مادرمسوزان جسم وجانم لای لای دیده شهلای خود بر رخ من باز کن پس بیامد زینب افکار زار ناتوان خداوندا زیار و یاور و فرزندهای خود الاهی بعد یاران نوبت خودهست بدهم سر رضایم در وفای تو رود این سر مرا برنی وفا بر وعده خود ای خدا من میکنم امروز (زمانی)گفتگواین گونه شه باکردگارش کرد نتبینبتنیتبنیتبنیستبنسیتنمبتسینمبتیسباللببلذللل اصغر ای طفل صغیر شیرخوارم لای لای کوفیان دادند آب برتو اندر دست باب آب نوشیدی تو منما بی قراری جان من چون نخوابیدی تو دیشب ای مه تابان من خواب راحت کن علی دامن مادر دمی جان من امروز رفتی همره باب کبار داد برتو حرمله آب ای صغیر شیرخوار این چه آبی بود او برتو داد ای ماه رو جان مادر تشنه رفتی آمدی سیرآب تو لب گشا مادر زهم با مادرت کن گفتگو لب گشا اصغر زهم گفتگو با من نما برگشا لب بر تکلم بر رخ مادر علی بر جراحات دل مادر بنه تو مرهمی ای علی اصغر دگر قلب مادر خون مکن مادر شهزاده اصغر بود با آه و فغان نوحه گر مادر برایش شیرخوارم لای لای همچه نی نالان بود ریزد اشک از چشم تر موج زن آب روان در وادی کرببلا آب نوشد اصغر از تیر شرارم لای لای در لب شط فرات از جفای روزگار کودک و پیر و جوان باشند زارودل کباب داد جان تشنه عزیز کردگارم لای لای آن فراتی از ازل بود مهر فاطمه بخش جرم حاضرین را جملگی ازمردوزن هم (زمانی) ذاکر و مداح زارم لای لای بر علی اصغر آن امام انس و جان نبتیسبنیتبینبتینبتسنبتسنیبتسنبتمتسنتنتنتنتنتنتت اصغرا سیر زآبت لب دجله زجفا روی دست پدر ای کودک من آن بیدین آب دادت عجب آن حرمله کافر من گلوی نازک تو را هدف تیر نهاد گوش تا گوش گلوی تو چه کرباس درید آب گشته بصف کرببلا قیمت جان دیو و دد آل پیمبر همه باشند کباب دستگیر سپه شام خرابند همه گلویت چاک بشد از دم پیکان شرار حلق اصغرچاک دیدازگوش تاگوشش چنان دید بر دست رباب هست قنداق پسر برکشید آهی زدل زینب بگفتا ای خدا دیو و دد سیرآب شادابند زین آب بقا جان دهد آل نبی بهر آب ای کردگار بارالاها آل پیغمبر زبهر جرعه آب تشنه جان دادند یاران حسین خود آنجناب در لب شط فرات تشنه جان دادند همه دادمت برتو قسم ای کردگار ذولمنن در خصوص از ذاکران و بانیان انجمن بخش این سینه زنان خالق کون و مکان نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت حرمله کرد عجب از دم پیکان بلا داد از تیر سه شعبه به تو آب از ره کین تشنه بودی بسر دست شهنشاه زمن رحم بر کودکی تو ننمود آن شداد نوک پیکان بگلوی تو چه از راه رسید آه فریاد که از جور و جفای عدوان موج زن شط فراتست بنوشند از آب تشنه لب آل نبی جمله کبابند همه جای یک قطره آب اصغرم ای ماه عذار دمبدم می شود افزوده بر اولاد نبی از کرم کن (بزمانی) نظر ای حی مجید جرم و عصیان همه شیعه ببخشا زکرم نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بقصد شیرخواره اصغر شه هدف بگرفت او حلقوم اصغر بقصد کودک سلطان ابرار گلوی طفل شه پاره از آن شد زخون گردید سرخ قنداقه آن به بازوی پدر آن تیر بنشست بیافتاد و نهان شد بر دل خاک گلوی طفل و بازوی پدر زد بگفتا خالقا پروردگارا بدرگاه خود ای خلاق بی چون بدادم در ره تو شیرخوارم شده مرثیه خوان بر من (زمانی) نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بزد صدا بکجائی عمو بدادم رس بخاک و خون تنم از ضرب تیغ افتادست برون ببر تو مرا از صفوف قوم ظلام اجل مقابل من قاتلم بسر آمد بارالاها تو وزاین ظلم یقین آگاهی ای خدا حق علی اصغر آن شاه شهید حق آن کودک شش ماهه سلطان امم نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت نهاد اندر کمان تیر سه شعبه کشیدی گوش تا گوش آن ستمگر رها بنمود از شصت آن جفاکار چه تیر حرمله پرش زنان شد سر دست پدر وزنوک پیکان زحلق نازک اصغر چه بگذشت گذشت از بازوی آن شاه لولاک به تیری دو نشان آن بدسیر زد شه خوبان چه دید این ماجرا را قبول از من تو این قربانیم کن توئی شاهد ایا ای کردگارم الاهی شاهدی البته دانی نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت فتاد روی زمین چنن که قاسم نورس عمو بیا که مرا رفته است کار از دست رسان توخود بمن ای عم که گشت کارتمام زمان آخر من گشت عمر سرآمد که دیدن رخ تو شد دگر بمن مشکل مراست آرزوی دیدنت عمو تو بیا بگوش شاه شهیدان فغان زدل بکشید روانه گشت بسمت عدوی بداختر بزانویش سر قاسم (زمانی) او جان داد نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت آن شهنشاه نکوفر خود بیامد سوی میدان گفت بر آن خیل لشکر ای گروه نامسلمان زاده زهرای اطهر کوفی و شامی ملعون من که امروزازجفاتان گشته ام بی یارویاور میوه بستان احمد آن رسول حی سبحان سبط پیغمبر حسینم مظهر خلاق بی چون ای ستمکاران کافر برشما من میهمانم درکجا کس یاددارد این چنین ظلمی بمهمان تشنه لب اندر لب آب سربرند ازجسم مهمان پس کجا شدعهدوپیمان ای لعینان ازشماها بی وفائیها سراسر از شما ظاهر بدوران از شما ای قوم ملعون اندر این دشت و بیابان این ستم ننمود نمرودکی به جا آورد شداد بی وفایان ستمگر دور از خلاق یزدان سرم بخنجر بران همی برد قاتل نهاده خنجر خود را بحنجرم اعدا امان که صیحه قاسم بخیمه گاه رسید سوار بر فرس خویش گشت آن سرور رساند خود بسر نعش قاسم ناشاد نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت گشت بی انصار و یاور شاه مظلومان حسین چون کرد برآن قوم ابتراین خطاب آنشاه خوبان سبط پیغمبر حسینم ای گروه نامسلمان ایهاالکوفی بدانید ای ستمکاران ابتر زینت عرش خدایم زاده زهرای اطهر ای گروه نامسلمان ایهاالکوفی ملعون باب من ساقی کوثر بر شما من میهمانم از جهود و گبر کمتر بر شما من میهمانم درتمام مذهب ودین کی دهدکس یاد اینسان در دیار کوفه کوفی میهمان گردید ما را جمله ببریدید یکسر از چه ره مهر و وفارا ظلم بی اندازه تا کی برمن و اطفال زارم کس چنین ظلمی به عالم تاکنون کی میدهد یاد جز شما آل امیه لعن حق بر جمله تان باد کذب شد گفتارهاتان کذب شد گفتارهاتان درجوابش جمله خاموش آن همه قوم ملاعین غیرتیرازچهارسمتش جانب آن شه چه باران سوی شاه دین چه باران حلقه سان آن قوم کوفان ذوالفقار حیدری را برکشید آنشاه ابرار همچنان آتش که افتد در میان یک نیستان از دم تیغش گریزان کوفیان و اهل شامان چون خزان برگ ازدرختان برزمین ازاهل کوفه کوزند خود رابقلب سنگ اندر کوهساران سوخت جسم و جان آنان سان برگی از درختان هرکرا اندر کمر زد زان ستمکاران سفاک الحذر زان قوم کافر از زمین رفتی بکیوان داد فریاد عدویان هرطرف آن قوم کوفان هرطرف سیلاب جاری خون زقوم اشقیا شد پشته پشته برروی هم ریختی کشته زآنان راه از رفتن بر اسبان برشماها باد لعنت ای گروه شوم ملحد اصل ونام خویش ظاهرکردچون آن خسرو دین نامدی اندر جوابش زان جفاجویان پرکین تیر از هر سمت آمد چون نگین او در میانه دید چون سبط پیمبر آن ستمکاران غدّار حمله ور گردید وانگه بر گروه شوم اشرار هرطرف می کرد رویش مثل روباهان مکار ازدم شمشیرخونریز برزمین می ریخت آنشه می زد آتش جان آنان همچنان برق جهنده از دم شمشیر آنشه از فرس برخاکشان ریخت هرکرا برسرزدی تیغ تا بسینه کردیش چاک چون خیار اورا قلم کرد ازفرس افتاد برخاک از زمین بر آسمان رفت در گریز از تیغ آنشه همچنان یک دجله خون سرزمین کربلا شد غوطه ور اندریم خون بس گروه بی حیا شد آنچنان گردید بسته خون در آن دشت و بیابان می نمودی چاک فرق آن ستمکاران بدخو داد بر او عهدنامه بسته بود آنشاه خوبان جبرئیل و گفت برآن گیر ای سرور تو برخون ای حبیبم زندگی این جهان گرکه توخواهی شد قبول از تو شهادت نزد ما البته میدان یا حسین این را تو میدان تا رضا گردی تو از آن زاده زهرای اطهر ایها الکوفی و شامان در بر آن حی معبود رو پیامم بر تو جبرئیل نوجوانان جمله دادم خوددهم سرراه یزدان من وفا بر عهد و پیمان شمرم از تن آن سک دون دل بر این دنیای فانی من جوی دیگر ندارم تاکه بنماید وفا برعهد خود خلاق بی چون بر دلم باشد تو میدان آرزوئی نیست جز آن تکیه بر نیزه زد هل من ناصر وانگه بفرمود یاوری برمن در امروز او نماید از دل وجان جد من ختم رسولان هر طرف بودی روانه بود سرگرم جدال کوفیان آنشاه نیکو ناگهان جبرئیل آمد از سما اندر بر او برگرفت آنگه رکابش یا حسین این عهدنامه گفت پیغامت رساند حق ایا شاه گرامی می دهم برتو نمایم زنده یارانت تمامی آنچه داده برتو وعده آنقدر زامت ببخشم سبط پیغمبر حسینم ای گروه نامسلمان نامه عهد ازل دید شه بگفتار و تو جبرئیل بر سر عهد و وفایم استوارم رو تو جبرئیل گو به محبوبم نمایم می دهم سر تا که برد جبرئیلا بمن بعهد خویشتن بس استوارم بر امید وعده خلاق خود روز شمارم بخشش عصیان امت در جزا از کردگارم گفتگوی خویش آنشه چونکه باجبرئیل بنمود یکنفر می باشد آیا ازشما ای قوم مردود تا که اندر روز محشر شافعش از جرم و عصیان عاقبت ازخاک آنشه ازسرزین سرنگون شد سرجدا زانشه(زمانی) قطع تو این گفتگوکن کرد رأس شاه شاهان بر فلک چون ماه تابان نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت آمد از خیمه برون دیدن شاه شهدا زینت عرش خدا روی زمین افتاده طرف دیگرتن صدچاک حسین روی زمین این حسینست که افتاده بدست جلاد یا که مهمان بشما فرقه بد اختر نیست کشتن زاده زهرا چه تماشا دارد گفت تقدیر خدا را نتوانم تدبیر ور من او را نکشم ماتم اکبر کشدش داغ قاسم کشدش مرگ علی اصغر آن بسوی شمر سرش قطع تو بنمای بزود التماسش به بر زاده بین سعد پلید آمدی گریه کنان جانب شمر آن مضطر نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت شمر بنشسته بکف خنجر بران زستم بهر خلاق جهان بر تو مرا هست سخن در بر دادار گردد درجوابش تیرخنجر زان بداندیشان روان شد شمر بیدین تیغ برکف بهر قتل او روان شد بر سر نیزه چه خورشید نور از آن سر بود رخشان نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت زینب غمزده با چشم تر و سوز و نوا دید از خاتم اجلال نگین افتاده یکطرف دید ستاده پسر سعد لعین گفت ای ظالم بیدین زدل سخت تو داد مگر این غرقه بخون زاده پیغمبر نیست شمر بر سینه بی کینه او جا دارد عمر سعد خجل گشت سرافکند بزیر گر من او را نکشم داغ برادر کشدش گر من او را نکشم زینب بیچاره تو دان پسر سعد چه این گفت اشاره بنمود دید چون زینب بیچاره نیفتاد مفید ناامید گشت (زمانی) چه زبن سعد شرر نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت دید زینب بروی سینه سلطان امم گفت ای شمر کمی صبر و بده گوش بمن التماس من اگر هست بنزد تو قبول گر که خواهی ببری مهلتی بر خواهر او سیر بینم دم مردن رخ زیبای حسین داغ عباس جوان کشته اکبر دیده بهر یک جرعه آبی جگرش گشته کباب سر ببرند زحیوان زبان بسته چنین تشنه زو سر زبدن شمر ستمگر نبرند از چه ره تشنه جدا سر ببری از تن او پسرفاطمه آن دخت پیمبر باشد زینت عرش خداوند خود این شمر دنیست آب نادادن او در دم مردن نه رواست ده اجازه تو بمن یکدم ایا شوم دغا دم مردم لب او تر بکنم ای فاجر بس (زمانی)که دل شیعه همه گشت کباب نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت صبر نما جان اخا یا حسین خسته دلی بین عقب غافله بلک سوی قافله خود رسد برتو وصیت بودم یا اخا گویمت ای خاک سیه بر سرم چون که حسین کرد سفر از وطن آخر ای شمر منم دختر زهرای بتول رأس فرزند نبی را تو مبر از تن او تا کشم جانب قبله زوفا پای حسین آخر این غرقه بخون داغ برادر دیده بعد از این داغ فراوان بلب دجله آب کی روا هست چنین در همه مذهب و دین وقت کشتن بزبان بسته اول آب دهند کم زحیوان زبان بسته نمی باشد او این که افتاده بخون سبط پیمبر باشد باب او ساقی کوثر علی بن عم نبیست زینت عرش خدا می کشی رحم توکجاست گر که نایاب بود آب در این دشت بلا تا زآه دل وز اشک دو چشمان آخر کی روا هست حسین تشنه دهد جان لب آب نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت تند مران مرکب ایا نور عین قافله سالار قفا کن نگه اشک فشان ناله کنان می دود صبر برادر تو حسین جان نما هست وصیت بتو از مادرم گفته چنین فاطمه مادر بمن باشدش آن منزل آخر براو بهر جدالش رسد از هر دیار از تو چه این کهنه طلب او کند دان بودش آن سفر آخرین بوس تو حلقوم ورا آن زمان آمده صبری که به جا آورم جای بیارم من زار ملول صبر نمود زینب گریان رسید تا که بدان گفته نماید عمل گشت جدا زان شه بدر حنین او بحرم با غم و ناله رفت گشت همینش ز امام غریب بود بدوش سپه کافرش تازه از او خون چکد اندر زمین کو تن تو هست به نیزه سرت جبهه بشکسته ببینم ترا رأس خود او چوبه محمل بزد جاری وز او خون شدی ریزان بخاک خون زسر او بزمین می چکید نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبتکرکرد چه در کرببلا منزل او لشگر بی حد و فزون از شمار بیکس و بی یار حسینم شود زیر لباسش چه بپوشید این در عوض مادر خود آنزمان حال بخاطر سخن مادرم آی فرود تا سخنان بتول گفته خواهر شه شاهان شنید آمد و بگرفت برادر بغل بوسه بزد زیر گلوی حسین شه بسوی لشگر کوفه برفت آخر دیدار بر آن غم نصیب بار دگر دید سر نی سرش دید که او راست شکسته جبین گفت فدای تو شود خواهرت دور زانصاف بود این اخا آه در آندم زجگر او بزد جبهه انزار حزین گشت چاک دمبدم او ناله (زمانی) کشید نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بنهاد بروی خاک سر آن پادشه اطهر ضعف کرد آنسرور در دجله خون اندر می زدی شنا درخون خود بود برزمین غلطان آورده چه عنقا پر برون جسم حجت داور بین که نیستم یاور حق خالق داور مادرم نباشد فاطمه مادری بمن بنما هم چه باران از اطراف من تیر آید ازلشکر ای خاک بلا بنگر کوه و دشت سرتاسر چاک چاک اعضایم همه ازتیر وسنان باشد بهر حق بیا شو مرهم زخم های من یکسر ای خاک بلا بنگر بر جراحتم آخر زخم بی دوایم بجگر داغ علی اکبر هست شد قدم چه دال ازغم عباسم آن غضنفر فر آه بر جگر دیگر شیرخواره ام اصغر سوزدم زبان از تشنگی اندر کام خشکیده نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت افتاد چه بر روی زمین شاهنشه بی یاور وز جراحت بسیار هم چه ماهی غلطان هم چه ماهی غرقه بخون آنشاه ملک دربان از تیر و سنان نیزه آن گروه بی ایمان ای دشت بلا گفتا یاوری بمن بنما ای دشت بلا بهر خدا یاوری بمن بنما نیست یاوری بهرم بجز تیر و نیزه اعدا زخم تنم افزونست چون مور و ملخ دشمن ای زمین مرا زخم بدن بین زحدفزون باشد همچه چشمه خون ازبدنم روی توروان باشد زخم تنم افزون است بهر حق بشو مرهم ای خاک بلا این همه زخمها بمن سهلست زخم دگرم برکمر است آن داغ برادرهست جا گرفته روی داغ داغ طفل شش ماهه ای خاک زسوزتشنگی بین این دل غمدیده زخمها زگرما سوزدم نیست طاقتم دیگر بر جراحتم یکسر جسمم شده پر آذر چون دائره اندر گرد او خیل فرقه بی باک اندر شادی وشوق و شعف کوفیان بداختر کوفی جفاگستر نور چشم پیغمبر چون عموی خوددرخاک وخون آن کودک مه دیدی جانب عمو آمد دوان آن کودک مه منظر عم خود بچشم تر عبدالله مه منظر دید آید عبدالله دوان اندر طرف میدان مگذار تو عبدالله را آید بسوی لشگر ای خواهر غم پرور این گروه بد اختر از مهر درآغوش کشید آن کودک انور را ترسم که زداغ تو شود خاک دیگرم برسر جمله لشگر کافر وز رفتن خود بگذر این دشت سراسر چون ملخ پرزقوم عدوانست ترسم آفتی زینان رسد برتو ای گل احمر گرمی توازحد بس فزون برمن ازچه گردیده پاشیده نمک گویا وز شدت این زخمان چون طائر بسمل بزمین آن پادشاه لولاک های هوی ان اهریمنان می رسید برافلاک فخر می کنند برخود کشته اند آن دونان درخیمه سرابود ازحسن کودکی چه خورشیدی بیرون زحرم روبسوی قتلگاه گردیدی می دوید بر سوی تا بعم رساند خود بگشود زهم دیده چه آن شاهنشه مظلومان زد صدا درآندم از حرم گفت زینبا اکنون مگذار بیاید او می کشند او را هم بشنید چه زینب آنزمان آواز برادر را گفت ای ضیاء دیدگان برگرد مرو اما در کمین چه صیادان عمه جان بیا خیمه سوی خیمه رو ای عمه جان آفتاب سوزانست هریکی چه گرگی درکمین گوشه بیابانست قوم دور از داور عمه از دم خنجر بین عموی من بیکس ویارکن رهایم ای عمه قاتلش بسر عمه ببین ایستاده با خنجر بهر خالق داور برعمو زمن بگذر آمد طرف میدان بر آن پادشه عالم چون ماهی دردجله خون باشداوبخون اندر دید دست با خنجر سربرد از آن سرور نبتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بر سر نعش حسین آن امام عالمین ازحد افزونست بر او جای شمشیر و سنان بر زمین جاری زضرب تیر و شمشیر وسنین یک نگین جای درستی برتن آنشه ندید گفت آیا این تن بی سر حسین باشد حسین هست مثل خانه زنبور از تیر عنود کس شمار آن نداند جز خدای عالمین تا که دیده کارگر باشد بر او بنشسته تیر سروری کو بود سرور بر تمام نشئتین فرصتت نخواهند داد سر جدا نمایندت پس بگفت عبدالله زار کن رهایم ای عمه گرد او سپاه نابکار کن رهایم ای عمه عمه جان رهایم کن تا که خود رسانم من زد دست بدست عمه اوگردید دوان وزغم دید می زند درخون شنا بهتر بنی آدم قاتلش بسر باشد خواستی (زمانی) او بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت آمد اندر قتلگه زینب دوان با شورشین دید چون ماهی به بحر خون شه بدر حنین دید جسم بی سر شه را فتاده بحر خون هم چه چشمه خون ازآن جسم لطیف آید برون کارگر تا چشم باشد جای تیرو نیزه دید از دل پردرد خون آن لحظه آهی برکشید این تن بی سر که می باشدچنین سرخ وکبود تیر در پهلوی هم از چه بر این تن جا نمود پر برآورده چه عنقا گفت این جسم منیر ازجفا و ظلم این شامی و کوفی شریر چون گل پژمرده ای افتاده اندرروی خاک گفت آیا این بدن باشد مرا نور دو عین زان بدن باشد حسین آیا عزیز کردگار باشد از چه بی سر افتاده شه با زینب وزین کورگردم گرکه این هست نورچشمان علی حال بینم بی سرش ازظلم قوم ظالمین ای تن بی سر اگر هستی تو فرزند رسول گر حسین من تو باشی ای ضیا هر دو عین شد برون ای زینب محزون من خواهر بیا آمدی خوش آمدی خواهرحسینم من حسین این صدا را ای زمانی زینب زار حزین اندر آغوشش کشیدآن جسم رابا شورشین بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت ازچه ره عریان بدن افتاده باشی چاک چاک مثل شاخ ارغوانی بودی اندر نزد من بی سروصد پاره پیکر ای عزیز داورم همچه ماهی جسم تو غرقه بخون در قتلگه ساز برخواهر بیان آیا کجا شد از تو سر میهمان برخولی مردود بی دین گشته است ای (زمانی) آن ستم دیده بیان می کرد او بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت هست این جسم لطیف ازتیغ عدوان چاک چاک بود حیران زینب آنگه با نوای سوزناک در تعجب بود آن مظلومه زار و فکار گفت خاکم برسراین تن گرحسین گلعذار کاش میرم گر که باشد این بدن سبط نبی ساعتی نگذشت زین اوداشت جسم سالمی پس کشیدازدل خروشی گفت باقلب ملول ده جواب خواهرت را حق زهرای بتول ناگهان از حنجر ببریده شه یک صدا من حسین باشم قتیل کوفیان بی وفا چون شنید از حنجر ببریده سلطان دین شد دوان بر جانب نعش شهنشاه مبین بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت جان خواهر باد قربانت ایا ای جسم پاک ساعتی نگذشته از این بیش ای رنگین بدن حال می بینم چنینت خاک عالم بر سرم گوی بر خواهر سرت باشد کجا ای پادشه جسم تو در قتلگه در دجله خون غوطه ور خاک برفرقم سرت گویابه کوفه رفته است گفتگو اینگونه زینب با تن شاه نکو بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت ای ستم پرور بیا خواهر مضطر بیا نوبت میدان من شد جنگ قوم کافرم زین سفر نایم برت دیگر من ای غم مبتلا کشته گردیدند اندر دست قوم بدسیر در زمین کربلا از ظلم قوم اشقیا داغ قاسم برده صبر و طاقتم از دل چنین آه آه از داغ اصغر آن صغیر مه لقا تا که آرد ذوالجناحم در حضور من همی تا روم شد دیر آن عهدی که بستم با خدا حالت آنشاه را افسرده آن مضطر بدید خواهرت گردد فدایت گفت ای شاه هدا ذوالجناح آورد نزد سرور خوبان حسین شو سوار ذوالجناح ای نور چشم مصطفی تو شهی ما جملگی اندر رکابت بنده وار همره تو سوی میدان گروه اشقیا تا بخاطر نگذرانند این چنین قوم ظلم صف کشیم اندر مقابل بر سپاه بی حیا صبر بنما زینبا ده گوش بر گفتار من کن پرستاری تو ایشان از ره مهر و وفا بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت شاه دین گفتا بنزدم زینب ای خواهر بیا نوبت جانبازی من گشته ای خواهر بیا آی اندر نزد من ای خواهر غم پرورم با تو می باشد وداعم شد زمان آخرم یاوران و نوجوانانم تمامی سربسر حالیا بی یار و بی یاور شدم خواهر نگر خواهرا قدم کمان از داغ عباسم ببین قلب سوزد از فراق اکبرم آن مه جبین عزم میدان دارم ای خواهر ندارم یاوری آر اسبم زینبا چون یار من در هر غمی زینب غمدیده گفتار برادر را شنید زد دو دست خویش برسر آه ازدل برکشید شد روان زینب در آندم با فغان و شورشین گفت گیرم من رکابت ای ضیا هر دو عین غم مده برخویش ره ای پادشاه تاجدار صف زده پش سر آئیم از صغار و از کبار جای عباست اخاجان من علم برپا کنم بی علمدار سپه باشد حسین شاه امم گفت شاه تشنه لب ای خاهر گریان من بر سوی خیمه تو خواهر کودکان زار من ظلم بی پایان رسد برتو همی از کوفیان زین زمین تا کوفه از کوفه سوی شام بلا رأس من در طشت بینی پیش روی آن پلید پیش چشمان تو و طفلان زار بی نوا بهر جنگ کوفیان آنزاده ختمی مآب سوی میدان بهر جنگ آن پادشاه هل اتا بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت کوفیان بی وفا شامیان پرجفا ایهاالکوفی بگویم من نژاد خود همی در جزا عذری نباشد دیگر از بهر شما نور چشم فاطمه بانوی روز جزا من حسینم من حسین ای کوفیان روسیه شیر یزدان باب من باشد علی مرتضی مادر من فاطمه بانوی روز جزا خواستگار آمدن بر من شدید از مرد و زن آمدم حالا چه باشد از شماها این جفا هرچه شه بنمود با آن روسیاهان گفتگو نی جوابی آمدش بر او بجز تیر بلا ذوالفقار حیدری بیرون کشید آن پاک زاد خرمن عمر عدو را داد بر باد فنا زینبا رنج تو باشد بعد از این از من فزون می روی اندر اسیری با تمام کودکان می روی بزم یزید از ظلم این قوم عنید می زند چوبم بلب آن دور از حیّ مجید این بگفت و شد سوار اسب آن عالیجناب مرکب خود راند آنشه ای (زمانی) با شتاب بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت شاه دین گفتا بلشکر ایهاالقوم جفا من حسینم من حسینم نور چشم مصطفی کرد بر لشکر خطابی این چنین سبط نبی تا که از اصل و نژاد من بیابید آگهی سبط پیغمبر منم زاده شیر خدا نام خود گویم شما دانید اکنون ای سپه جد من باشد محمد مادر من فاطمه نام من باشد حسین کوفیان پرجفا کوفیان خواندید من را در دیار خویشتن من بگفتار شما بی غیرتان پرزفن جمله خاموش ازجواب شاه خوبان آن عدو مثل خاموشان همه خاموش از گفتار او دید شه آن بی حیائی زانگروه کج نهاد هم چه آتش در نیستان قلب آن دونان فتاد برگ ریزان کوفیان برخاک می افکندورفت دجله خون کرد از خون عدو آن دشت را پشته پشته کشته روی هم از آنقوم جهول این شجاعت از ازل در شأن او بودی روا می فکندی از سر زین بر زمین قوم خصال جبرئیلا خود رسان تو در بر محبوب ما ناگهان جبرئیل حق آن لحظه آمد در برش دید شه آن عهدنامه بسته بود او با خدا تکیه بر نیزه بزد آن پادشاه محترم آورم پیمان و عهد خود به جا من حالیا رو زنزد من بر حی مبین ای جبرئیل آنچه بستم عهد با دادار خود سازم وفا اززمین کرداوعروج آن لحظه سمت آسمان تکیه بر نیزه نمود بگذر (زمانی) قصه را بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت خرمن عمر مخالف را همی می داد باد جبرئیلا از سما این لحظه رو اندر زمین نزد محبوبم حسین رو تو پیام از ما ببر پس زقول ما سخن در نزد محبوبم بگو گرجهان خواهی دگربرتودهم سبط رسول باز هریک را حیات تازه از نو من دهم هرطرف رو کرد چون باد خزانی ازدرخت قلب آن لشکرهمی ازیکدیگربدرید سخت بسکه افکندی زکوفی برزمین سبط رسول مرحبا براو که بودی نازپرورد بتول بود سرگرم جدال آن پادشاه با کمال شد خطاب آندم بجبرئیل از کریم لایزال بود شه سرگرم جنگ با آن گروه کافرش دادیش آن عهدنامه بسته او با داورش برکشیدازجنگ دست وان لحظه سلطان امم بروفا و عهد خود از جان و دل من حاضرم گفت شه آندم بجرئیل امین ای جبرئیل ده پیام از من بخلاقم چنین ای جبرئیل چون شنیدی جبرئیل حق از آن شاه جهان برکشیدی دست شه وانگه زجنگ کوفیان بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بود شه سرگرم جنگ کوفیان بدنهاد شد خطابی آنزمان از حق جبرئیل امین در زمین کربلا زودی برو بنما گذر ده نشان این عهدنامه جبرئیلا تو به او گوی او را شد شهادت از تو در نزدم قبول نوجوانان و عزیزانت همه زنده کنم در زمین کربلا اندر بر سبط نبی جبرئیل حق گرفتی کرد بر او این خطاب گوش ده گویم پیام خالق سبحان من گر جهان خواهی نمایم باز بهرت برقرار شد قبول از تو شهادت یا حسین در نزد ما یاور و انصار تو زنده کنم ای پادشه برکشید آنگاه دست آن شاه شاهان از نبرد بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت زجور چرخ فلک بین چه فتنه برپا شد بدشت کرببلا محشر آشکارا شد زگرد سم فرس تیره دشت و صحرا شد برای جنگ مهیا تمام آنها شد بخیمه آب دل زار آل طه شد بسوی خرگه آن پادشاه بطحا شد یقین بخود همگی وقت جنگ آنها شد یکان یکان همه عازم بجنگ اعدا شد روان حسین بسر نعش پاک آنها شد زبعد آن همه نوبت بشاه والا شد مرا هوای نبردم بجنگ اعدا شد چه برگ گل همه پرپر ببین بهر جا شد که تا بپوشمش آن رشته دست زهرا شد زآسمان آنگاه آمد پیک خلاق جلی اندران هنگامه وان گیردار او را رکاب نامه عهد ازل را گیر ای سلطان من حق سلامت می رساند این چنین ای شهریار باز پیغام دگر این گونه ات داده خدا جان دهم من باز از نو نوجوانت همه گفته جبرئیل حق را شه (زمانی)گوش کرد بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت دلا بنال که وقت خزان گلها شد بحکم زاده بن سعد روز عاشورا بجوش لشکر کفار آن چنان آمد چه مور و مار کشیدند صف زهر جانب صدای کوس و نقاره بلند از هر سمت چه رود آب روان لشکر عبید زیاد سپاه کفر بدیدند یاوران حسین برای جنگ گرفتند اذن از شه دین شدند عاقبت از خرد وزکبار شهید فتاده روی زمین پاره پاره تن هر یک بگریه گفت بزینب بیا برم خواهر بخاک و خون شده غلطان تمام یارانم برو بیار تو آن کهنه پیرهن برمن برای سردی دگر حفظ بهر گرما شد مرا تو سیر ببین وعده روز عقبا شد سوی سپاه روانه عزیز یکتا شد بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بسان ماهی بسمل فتاده در یم خون نمود قطع زپیکر سر منور آن نگر که بعد چه ظلمی بشد بکشته آن نماند در بر آن غیر جامه کهنه آن بجای ماند همان کهنه پیرهن تن آن زبهر بند زر آمد بروی کشته آن بجای مانده همان بند بود مقصد آن گره گشود یکایک زبند آن سک دون بلند گشت در آنگاه دست شاه جهان که یعنی شرم از این ساربان شوم بکن گرفت دست شه دین بدست زشت چنان جوی نداد تکان دست آن امام زمان بجستجوی درآمد بمقتل آن سک دون بیامد او بسر نعش پاک بی سر آن نکرد خوف زخلاق پاک داور آن بلند دست چپش بند برگرفت چنان که دست چپ فکند او زشاه تشنه لبان بزیر جامه کنم کهنه پیرهن در بر که این سفر سفر آخر است ای زینب (زمانی) کرد ببر کهنه پیرهن آخر بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت زصدر زین بزمین شد چه شاه دین غلطان رسید شمر ستمگر برای کشتن او بزد بنوک نی و جسم او فکند بخاک برفت از تن آنشه لباس بر غارت که آن سپه زبرون کردنش حیا کردند خدای لعن کند ساربان ناجنسش بدید آنگه بغارت لباس او رفته بدست بی وضوی خویش آن لعین دغل نمود عزم که بیرون بیاورد آنرا بروی بند نهاد و گرفتیش محکم حیا نکرد از آن ساربان بد اختر تلاش کرد بسی تا جدا کند آن دست بشد چه عاجز و از جا بلند شد وانگه در آن زمان یکی تیغ شکسته پیدا کرد زبند دست شه دین جدا نمودی وای چه خواست بند رباید دگر عزیز نبی نمود عزم دگر آن لعین بی بنیاد فتاد خوف بر او شد جدا زکشته آن (زمانی) گشت نهان مثل غالب بی جان بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت کشته شد با نوجوانانش عزیز کردگار ابر تیره از زمین برخاست خون آمد به بار کوه و دشت وآسمان را کرد پر گردوغبار گوئیا طوفان نوح اندر جهان شد آشکار زان شدی رضوان چه لاله ازغم آن تاجدار نه فلک گریان شدی خون آمدازچشمان به بار چون شدند ایشان اسیر اندر کف قوم شرار خاک آن صحرا زخون پاک آنان لاله زار بر سروسینه زنان گریان چه ابر اندر بهار آوخ از دست جفایت ای سپهر کج مدار آشکارا کردی آنچه دل بدت ای نابکار کشتی آنکس راکه بودی زینب عرش کردگار دست برسینه ستاده خدمت او بنده وار کشتی آنکس مادر او هست خاتون شمار روز را کردی بچشم شیعیان چون شام تار تا ابد ظلم تو ماند اندر زمانه برقرار از (زمانی) ماند اندر دست شیعه یادگار بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت رسید هاتفی ناگه زآسمان گوشش زترس گوشه ای اندر میان آن اجساد بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت در زمین کربلا از ظلم قوم بدشعار عرش حق لرزان شدولوح وقلم خون گریه کرد باد طوفان شدیدی روی عالم را گرفت در تمام روی این دنیای پراندوه و غم گشت حوراهمچه گل درخلدازغم جامه چاک زآه آل مصطفی شدجن وانس اندرخروش شد زدود و آه شان روی جهان یکسر سیه نوجوانان نبی هریک فتاده گوشه ای دختر زهرا دوان گردید از پرده برون برکشید از پرده دل ناله گفتا این چنین عاقبت ای بی حیا کشتی جوانان نبی فکر کن بنگر که را کشتی ایا ای نانجیب آنکسی را کشته ای جبرئیل خادم بر درش تومکن برخویش فخر ازکشتن سبط رسول بی حیا انجام دادی عاقبت کار خودت لعن حق بادا بتو برکار و هم رفتار تو ظلم از تو ماند لیکن شعرهای جانگذار بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت در زمین کربلا از ره مهر و وفا بهر غارت آن ستمگر از برای بند زر خواستی دست دگر زانشاه بنماید جدا درهراس افتاد از آن صوت آن مردود دون در تماشا بود بیند تا چه باشد ماجرا بر سر نعش حسین آن پادشاه بی معین هم علی دیگر حسین آن پادشاه مجتبا میر باید این صدا از سر تمام عقل و هوش دیدن فرزند خود صدیقه روز جزا بر سر نعش حسینش با دو چشمان پرآب روی نعش بی سر آن کشته قوم دغا یکصدائی شد برون ای مادر من السلام دیدن من با پدر هم با برادر از وفا نیست دست و پا و سر اعضایم افتاده زکار می شدم از جا بلند ای مادرا ای مادرا می زدم بوسه زراه مهر من بر پای تو دار معذورم بدین حالت تو ای مادر مرا جسم من آن بی حیادرخاک واندرخون کشید بعد کشتن تاختندی بر تن من اسبها بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت از جنان آمد بدیدار حسینش مصطفی با علی مرتضی با فاطمه با مجتبا روی نعش شه بدی آن ساربان بدسیر دست شه افکنده بود آنشوم از حق بی خبر ناگهان صوتی رسید از آسمان برگوش آن خویش را بنمود پنهان در میان کشتگان ناگهان دید از سما یک هودجی آمد زمین شد برون زان مصطفی قد کمان حال غمین باز ناگه دید صوت طرقو آید بگوش دیده بربندید زهرا می رسد با صد خروش از جنان زهرای مرضیه بیامد باشتاب مرتضی و مجتبی و خاتم ختمی مآب ناگهان از حنجر ببریده شام انام آمدی خوش آمدی مادر تو با جد گرام مادرا یا فاطمه اینک مرا معذور دار گر که بودم پا به استقبال تو در این دیار بودیم گر سر بتن مادر بدان این قدر تو دست گر بودم درآوردم همی آغوش تو شمر بی ایمان مرا مادر بخاری سر برید نی نمودند اکتفا برکشتنم قوم پلید از جفای ساربانم بین چها آمد بمن دست چپم راهمی می خواست اوسازدجدا خوف وترس ازآنصدا پیدا شدی برقلب او ایستاده منتظر برقصد خود آن بی وفا ناله های فاطمه یک بر هزاران شد زیاد در تزلزل زآه او آمد یقین عرش علا شکوه بر او زامتان شوم بداختر نمود گفت بابا بین جفای امتتت شد تاکجا با غضب بر ساربان بی حیا کردی نگه خشک گردد دستهایت ای سک دورازخدا خشک گردیدی درآن لحظه وزآن سک هردودست وای بر او زان مکافاتی که بیند در جزا بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت حسین من حسین من ترا قربان شود مادر به این کوی و این شامی دور از خالق داور نسازند این ستمها را بتو ای حجت داور برون آمدرسیدی خوش به بالینم تو ای مادر نه پا دارم که برخیزم به استقبال ای مادر خجالت می کشم درپیش توای بضعه محشر زدم بوسه به پای تومن ای مادرمن ای مادر ابانام خودم گفتم به این کوفی بداختر دیگر از من گوش کن مادر ترا گویم سخن بهر بند زر جدا دستم نمود آن اهریمن های هوئی از سما مادر رسیدی گوش او در میان کشتگان پنهان شد آن بی آبرو چون نمودی آن امام بر مادر خود عرض داد گوئیا رخنه زآهش عالم امکان فتاد روی خود را فاطمه بر خاتم داور نمود شکوه بیش ازساربان آن بانوی محشر نمود مصطفی بشنید آنگه گفته های فاطمه ساربان رو روی تو در دو جهان گردد سیه وزدعای مصطفی رویش سیاه وتیره گشت این جهانش ای (زمانی) با مذلت این گذشت بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بگفتا فاطمه بر آن تن افتاده بی سر عزیز من مگر نام و نشان خود نگفتی تو که آگه از نژاد و اصل تو گردند این دونان بناگه یک صدا از حنجر ببریده آنشه رسیدی مادرا وقتی سرم بر تن نمی باشد شدم بی دست و پا و سر تو مادر دار معذورم بتن گر بودیم سر این زمان مادر زجان و دل دگر دان مادرا دیگر همه اصل و نژاد خویش نمودندی ستم برمن یکی زاندیگر افزون تر زبعد یاوران مادر امان از شمر بداختر سرم را از قفا ببرید آن شوم جفاگستر بپیش چشم زینب خواهر غمیدیده مضطر در اینجا ساربانم ماند او از بهر بند زر نمودی آن نمک نشناس دستم قطع با خنجر ببرد انگشت و انگشتر بغارت از من بی سر زبن امیه و مروانیان آمد چه ام بنگر (زمانی)راشفاعت کن تو اندرعرصه محشر بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت برای دیدن من از طریقه احسان چه ماهی در یم خون قتلگه شده وطنم زجای خیزم و سازم کنون ترا دیدار که خوار و زار نمودند آل پیغمبر بزد بنوک سنان آن ستمگر مرتد بکنج مطبخ خود جای داده است همی (زمانی) ذاکر من با خروش و گریه بود بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت طفل بی بابایم و دیگر نباشد طاقتم زجر کمتر کن به من آخر ای شوم ظلم رحم بنما بی حیا بنگر منم طفل یتیم نکردند اکتفا یکجو به اصل و نام من اینان اول کشتند یاران و جوانانم بتیغ کین شکستی استخوان سینه ام با چکمه آن بدخو زبعد سر جدا کردن سر مرا زد بنوک نی ببردند اهل بیتم در اسیری قوم دور از حق زبهر بند زر آمد بروی نعشم آن فاجر ولیکن مادرا دیگر بگویم بشنو از بجدل شدی مادرتو آگه وزهمین ظلم وستمهایت الا ای بضعه خیرالبشر ای مادر سادات بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت خوش آمدی بسر کشته ام تو مادرجان رسیده ای تو بوقتی که نیست سر بتنم نه پای هست نه دستی بتن که با دل زار امان زامت بی دین جدم ای مادر نمود شمر سرم را جدا به ده ضربت سرم بخانه خود برده از ستم خولی تنم بکرببلا و سرم بکوفه بود بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت گفت از سیلی مکن ای شمر نیلی صورتم ای ستمگر از ستم گشته نیلی صورتم ای ستمگر شمرکن خوف ازخداوند کریم بر دل و جان داغ او سوزنده باشد آتشم داغ اکبر بس بمن هست داغ اصغرم در لب آب روان آبش ندادی آه آه در میان دجله خون ای جفاجو از ستم روی خاک گرم افتادند بی سر جملگی اف براین رفتارواین کردارت ای شوم ظلم سنگ دل بی رحم وناترس ازخداوند مبین بدتر از گبر و نصارا بی حیا و پرستم خانه آل علی کردی خراب ای کج نهاد عالمی را از غم ایشان نشانیدی به غم قلب سنگ شمربیدین نی جوی کردی اثر کرد نیلی صورت آن طفل انور از ستم مردم آخرمن کنون ای شمر بیدین رحم کن صورتم نیلی مکن ای شوم دور از داورم لعل لبهایم ببین از تشنگی گشته کبود کاین چنین سازی ستم ظالم بصید آن حرم کرد اثربرجان آن کودک فزون شدظلم او کرد با جدش خطاب آن طفل زار محترم سر برآر از خاک در کرببلا بنما گذار بین جوانانت تو بی سر جد پاک اطهرم آمدن از بهر تو جدا علی دشوار نیست از غم مرگ پدر هستم فکار و دل دو نیم ظالما من را بسست داغ باب اطهرم کشتی بابایم حسین را تشنه لب ای روسیاه جسم پاکش بی سر افکندی میان قتلگاه ای لعین از ظلم تو شد خوار اولاد نبی بعد کشتن خیمه و خرگاه شان آتش زدی یاد ندهد این چنین اندر همه آئین و دین چون شما کوفی وشامی این گروه پرزکین شمر بس دیگر زظلم تو هزاران آه داد خرمن عمر عزیزانش همه دادی به باد هرچه زاری کرد آن طفل صغیر خونجگر از غضب سیلی بزد بر صورت او بیشتر با دو چشم خون فشان گفتا بفریاد و فغان بس دگر ظالم مزن سیلی برویم الامان کن نظر بر حال من آخر تو ای شوم عنود زین ستم کردن بما طفلان بگو بهرت چه سود التماس آن صغیره کی بقلب سنگ او عاقبت آن طفل برسوی نجف بنمود رو یا علی جدا بگفت ای قدرت پروردگار روز محشر را ببین گشته قیامت آشکار از نجف تا کربلا راهی فزون بسیار نیست آی جدا داد ما برگیر زین قوم ظلم اشک ریزان مثل باران گفت با قلب ملول بر عزیزانت نگاهی کن تو امروز از کرم جده جان یا فاطمه امروز تو با صد شتاب روز محشر بین قیامت آشکارا دیگرم گفت ای باب گرام زار افکارم حسین بشنو و شادی دگر زین فرقه بداخترم نی جواب آمد بر او بنما (زمانی) کم سخن شامل حال تو گردد لطف داور از کرم بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بعد ظهر یازده از آن زمین پرخطر برشترها برنشانیدند قوم بدسیر آنکه بودی یادگار از خسرو جن و بشر از کنار قتلگه دادند آنها را گذر قلبشان سوزد زبهر نوجوانان بیشتر برتنان بی سر غلطیده شان آمد نظر غیر زین العابدین بیمار زار خون جگر یا ابه برخیز ازجا حال طفلانت نگر روبره دل در قفا می دارم ای جان پدر اشک ریزم در عزایت من همه شام وسحر شام و کوفه همره این خیل از حق بی خبر ایستادن جای خود ای قدرت دادار چیست باز آن کودک نمودی رو سوی قبر رسول کربلا بنما گذر ای باب زهرای بتول روی کردسمت بقیع آن طفل زار دل کباب کربلا بنما گذر ای دختر ختمی مآب قتلگه وانگه نمود رو با فغان و شورشین ناله اطفال خود ای آفتاب مشرقین هرطرف رو کرد آن مظلومه با شور ومحن ده خدارا تو قسم بر حق هفتاد و دو تن بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت روز عاشورا گذشت آمد چه آنروز دگر اهل بیت مصطفی را از صغار و از کبار غل نهادندی بگردم سید سجاد را با زنان و کودکان آن کوفیان نانجیب تا که بینند آن زنان آن کشته گان خویشتن چون رسیدند آل پیغمبر کنار قتلگه از شترها برزمین خود را فکندند با خروش کرد با نعش پدر از پشت اشتر این خطاب از جوارت می روم بابا ببین احوال من نیستم مهلت که مانم یکشبی در کوی تو از سر کویت روم بابا مرا بنما حلال پیش چشمانم بودچون ماه روشن جلوه گر ای (زمانی) بود این شد سمت کوفه راه بر بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت هم چه زینب داغدیده زین سپهر کج مدار دیده ای چون دیده او کس ندیده اشکبار داغ مادر دید بعد داغ جدش آن فکار آمدش بر قلب او را داغ باب تاجدار بود بهر باب گریان او چه ابر اندر بهار باز داغ مجتبا را دید آمد آشکار آه از آنساعت که آمد کربلا او را گذار دید در آن سرزمین ظلم فراوان بی شمار پیش چشمش سرجدا کرد ازعزیز کردگار خاک آن صحرابشدازخون پاکش لاله زار جای دیگر چاک حلق اصغرش آن شیرخوار آن زمان رأس حسین بنهادطشت آن نابکار آن سک بی آبرو ناترس از روز شمار چوب بیداد ستم کم زن یزید ای بدشعار زین سر ببریده ای دور از خدا دستی بدار این جهان ازدست ظلمت کرده ای بین شام تار لعن بنماید مدامین برتو اندر روزگار تازتو نام نکو ماند بدوران برقرار می روم بابا ولی رأس تو اندر روی نی گفتگوی عابد بیمار وقت رفتنش بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت کس ندیده درجهان محنت کش اندرروزگار نیست یکدل در زمانه چون دل سوزان او داغ جدش مصطفی را دید اول آن حزین بعد اندک مدتی از گردش این چرخ دون شد علی بابای او کشته بمحراب و سجود مرگ بابایش نرفت ازخاطرآن محنت قرین روی داغ مرتضی بودی بدل داغ حسن با حسینش رفت در کرببلای پربلا وای ازآن وقتی که شمراندرلب آب فرات برسنان زد رأس او افکند جسمش روی خاک طرف دیگر نعش اکبر در میان خون بدید این ستمها سهل بر او داد از ظلم یزید می زدی در پیش زینب چوب بر لعل حسین می زدی در پیش زینب دختر شاه عرب خیزران چوبش مزن بس ظلمهای تو براو از سر ببریده تو کوتاه بنما دست نحس درجهان هرکس که آید ای یزیدا بعد از این تا که هستی زنده تو آخر زمانی سعی کن بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت لیلای بی نوای بغم زار مبتلا آغوش برکشید تن پاکش از وفا کردی زداغ خود بجهان خون جگر مرا کاینسان ندید تارک شق القمر ترا از خاک راست کن توقد سروناز را همراه کوفیان جفاجوی پرجفا مگذاریش که او رود همراه اشقیا برخیز کن تو همرهیم از ره وفا بازوی من بگیر ایا شبه مصطفی کن یاد ای (زمانی) زکلثوم بینوا بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت آمد کنار علقمه با دیده های تر دیدی چه نعش او بکشید آه از جگر چون جان گرفت آن تن بیدست را به بر گفتا اخا تو آگهی از حال من دگر دل جای توست لیک مرا روی در سفر از چنگ خصم خواهر و اطفال بی پدر همراه این گروه زخلاق بی خبر اطفال بی پدر همه زنهای بی پسر برپا کنم عزا زبرایت به چشم تر بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت آمد بروی نعش پسر با خروش و آه افکند خویشتن بروی کشته پسر کردی خطاب گفت علی ای جوان من ای کاش پیش از تو همی مرد مادرت ای نوجوان مهوش لیلا زجای خیز برخیز بین که مادر پیرت رود سفر دارد خیال آنکه رود او از این زمین تو بی وفا نبودای تا حال اکبرم محمل ببند بر شتر از بهرم ای علی لیلا بروی کشته اکبر بشورشین بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت کلثوم بی نوای پریشان خونجگر اندر کنار کشته عباس خود رسید بر روی نعش پاک برادر فکند خود کردی چه نی زسوز جگر ناله و فغان از کوی تو برند مرا این مخالفین از جای خیز جان برادر نجات ده عازم بسوی شام بلائیم یا اخا برخیز برنشان تو به محمل زراه مهر مهلت نباشدم که بمانم یکی شبی از کربلا تمامی زنهای خونجگر البته اجر توست بخلاق دادگر بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بجای اشک ای دیده تو خون امشب رهابنما پریشانند برآنها نباشد منزل و ماوا چه مرغان کودکان صف بسته دورزینب کبری بسان ابر ریزانست آب از دیده آنها یک از داغ برادر در نوا چون بلبل شیدا دود اطراف هامان بلک یابد یوسف خودرا سر نعش حسین خود نماید شیون و غوغا چرا افتاده ای بی سر به خاک ای زاده زهرا تن بی دست وبی سر چاک چاک ازنیزه اعدا برو خیمه نما خاموش تو اطفال پریشانرا که خوف و بیم دارندی بدل از لشکر اعدا (زمانی) ذاکر مداح ای شاهنشه والا بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت مات و مبهوتم رسد این ناله آیا از کجا بارالاها حیرتم امشب چه باشد ماجرا این فغان و ناله ها آید زسمت کربلا بی سروسامان همه در آنزمین پربلا خیمه نیم سوخته زان خیمه ها مانده به جا رفتند اهل بیت نبی ای (زمانیا) از بهرشان تو مرثیه خون شو زجان و دل بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت شب شام غریبانست چی نی ای دل نوا بنما بدشت کربلا آوخ عزیزان خدا امشب زبیداد مخالف سوخته خرگاه شان یکسر نواخان هریکی سمتی بود با دیده خونبار یکی نالد زهجر باب یک از داغ پسر نالد شده مجنون زداغ اکبرش لیلای دلخسته بسوی قتلگه زینب رود با ناله و زاری همی گوید برادرجان حسین گردم بقربانت فتاده در میان دجله خون ای عزیز من عزیز من زجا برخیز ای سلطان خوبانم زجا برخیز امشب بر صغیران پاسبانی کن حسین جان چاکر درگاه تو باشد زجان و دل بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت می رسد برگوش امشب آه و فریاد و نوا زین صدا و ناله جانسوز عقل از سر رود گوئیا شام غریبان حسین امشب بود باشد امشب گوئیا آنشب که اولاد نبی خیمه هاشان سوخته از ظلم آن قوم ظلم جمع دور هم شدندی آن زنان و بچه ها در هوای آن تن بی سر زسبط مصطفی جمع سازد دور خود آن کودکان بی نوا باز رو آرد بسوی مقتل آن کشته ها خواهرت قربان تو ای جسم سر از تن جدا ناله جانسوز و آهی که بود بس دل ربا همچه مجنون در فراق اکبرش دارد نوا عاقبت شد از جفایش خاک غم بر سر مرا گوید ای کرببلا ای خاک پررنج و بلا بی پسر گشتم بتو ای بی وفای پرجفا کردی ظلم خویش آخر آشکار ای بیوفا از کفم بیرون نمودی یوسف مصر مرا دیده گریان خون بجای اشک می گردد رها می زند بر سینه بهر اصغرش آن مه لقا آن چنان فریاد آن مضطر رود اندر سما بلبل بستانم امشب از چه شد از من جدا در فراق خود نمود او مادر خود مبتلا ای عزیزان بهر حق آرید او را حالیا تا مکد با لعل شیرین شیر پستان مرا بود امشب ای (زمانی) در زمین نینوا بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت در میان خیمه نیم سوخته آن کودکان گاه زینب می رود امشب بسمت قتلگه گاه او از قتلگه آید سوی اطفال زار دل تسلی چون دهد بر کودکان بی پدر بر سر نعش حسین آید کند بر او خطاب جای دیگر می رسد امشب بگوش من چنین این نوا باشد یقینم ناله لیلای زار دمبدم بینم که گوید آوخ از دست فلک گاه آن پیر حزین نالد چنین از سوز دل کربلا از دست تو شد خاک عالم بر سرم ای زمین کربلا از ظلم تو صد آه و داد ظلم خود کردی تو ظاهر عاقبت برجان من باز آید ناله و آه و فغان دل خراش این فغان و گریه گویا از رباب زار هست در فراق شیرخوارش می کند ناله چه نی دمبدم گوید که امشب شیرخوار من چه شد درکجا آن شیرخوارم رفته امشب وای وای آه و واویلا که امشب اصغرم ناخورده شیر زینب ای زینب تو امشب اصغر من را بیار مادر شهزاده اصغر این چنینش گفتگو بتنیبتسنبتبسنمیبتنسیمتبمسنیبتمسیبتسمنیبت بتینبتینمبتینمبتینبتنسیببینبتسنبتنیبتسمبتسیمبنب اصل عزا باشد اصل عزا باشد زینب پریشانست خونابه افشانست با چشم از خون تر اصل عزا باشد با حالت غمگین اصل عزا باشد ذریه حیدر بی منزلند امشب در شوق و در شادی اصل عزا باشد زنهای دل بریان از بهر فرزندان آسوده خوابیده اصل عزا باشد امشب رود با غم برپا کند ماتم آن ظالم پرکین اصل عزا باشد بر آل پیغمبر کشتی حسین آخر تا صبح گریانند بیبیسبیسبسیبسیبسیبسبییبی امشب بدشت کربلا شیون بپا باشد بی سر حسین افتاده در خاک بلا باشد شام غریبانست بر سینه کوبانست امشب زنان و کودکان آل پیغمبر بی منزل و ماوا بدشت کربلا باشد در خیمه نیم سوخته اطفال شاه دین دارند جا زینان فغان اندر سما باشد اولاد پیغمبر بی منزلند امشب چون حلقه انگشتری اطرافشان کوفی لیکن پریشان آن عزیزان خدا باشد گریان همه طفلان برسرزنان باشند امشب تمام شامیان و لشکر کوفه اما بتول دومین اندر نوا باشد دخت علی زینب در قتلگاه شه شادی کنان بن سعد و خولی وشمر بدآئین اف ای فلک بنگر جفایت تا کجا باشد آخر فلک کردی ظلم خودت ظاهر تا صبح گریانند اصل عزا باشد بر حالت اینان سوزد همه دلها بر روی نعش شه اصل عزا باشد زینب زغم نالد آن بی نوا آید دارد دل پرخون اصل عزا باشد از چه جدا از ما گردیده ای عمه باب نکوی من اصل عزا باشد از دوریش بنگر بی تاب گردیدم آن بجدل ناپاک اصل عزا باشد غارت برد فردا آن بجدل کافر آن کافر خناس اصل عزا باشد غارت برد آن بند از آنشه نیکو ای آه و واویلا اصل عزا باشد آل نبی امشب همه سرگرم افغانند گوش فلک وزآه شان کر در سما باشد گریان ملک باشد در عالم بالا امشب رود در قتلگه زینب کند گریه وزقتلگه پس رو بسوی طفلها باشد بر روی نعش شه پس جانب اطفال امشب سکینه از فراق باب خود گریان چون بلبل شیدا بفریاد و نوا باشد گوید که باب من امشب کجا رفته ای عمه جان دیشب پدر بودی بنزد من حالا بیان کن باب من امشب کجا باشد خاکم بسر عمه بی باب گردیدم امشب هوای خاتم آن خسرو لولاک فردا جدا انگشت شه زان بی حیا باشد انگشت انگشتر از آنشه اطهر امشب کمین گه ساربان شوم حق نشناس در گوشه آندشت پنهان آن دغا باشد از بهر بند زر گردیده پنهان او فردا بیاید روی نعش سید بطحا از بند دست شه جدا زان بی وفا باشد دست عزیز حق آنزانی مرتد با پیکر صدچاک اصل عزا باشد در کوفه رأس او باشد به خاکستر رفته به مهمانی اصل عزا باشد در مطبخ خولی مهمان سر ماهست آنکافر مطلق اصل عزا باشد کس در طنورش جا خابیده واویلا بر دیدن آنشه اصل عزا باشد بیند حسین خود اصل عزا باشد بوسه زند بر لب نور دو عین خود با محنت و ماتم اصل عزا باشد آید در آن گودال اصل عزا باشد زار و پریشانست با تیغ بشکسته قطع از بدن سازد امشب سلیمان جهان خوابیده روی خاک رأس شریفش کوفه در مطبخ سرا باشد در کربلا جسمش امشب بود بی سر در کوفه رأس انور محبوب یزدانی مطبخ خولی براو جا از جفا باشد دور از رُخ اطفال امشب سر شاهست خولی مبطبخ جای داده بر عزیز حق مهمان به خاکستر روا اندر کجا باشد دیده کجا مهمان میزبانش اندر کاخ امشب رسد از باغ خلد زهرای مرضیه بیند تنش بی سر بگودال بلا باشد آید بکوفه مطبخ آن خولی مردود خاکسترش جا زینت عرش خدا باشد گیرد زخاکستر رأس حسین خود امشب بدشت کربلا شیر خدا با غم اشکش روان بهر حسین از دیده ها باشد ختم رسولان مصطفی با قامت چون دال همراه آن حضرت تمام انبیا باشد یارب (زمانی) ذاکر سلطان خوبانست اصل عزا باشد نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت لب تشنگان عمو لب تشنگان عمو عم وفادارم عم وفادارم تاب و توان عمو بی صبر و بی تابم ده جرعه آبم در اندرون عمو باشیم در ناله از آب یک جرعه ما بیکسان عمو جمله نظر بنما عمو نظر بنما بیچارگان عمو رو جانب کوفی از لشگر شامی این کودکان عمو گردیده او مدهوش بهر خدا ده گوش چشم امیدش بر حسین روز جزا باشد نبیتبنیتبنمیبتنتبنتبمنسیتبنمیستبنیستبسمنیبتسنم ای سرور و سالار ما لب تشنگان عمو بنگر بحال زار ما لب تشنگان عمو جان عمو بنگر بحال زار افکارم بی تابم از سوز عطش بنگر در آزارم رفته قرار و صبر من تاب و توان عمو امروز ای جان عمو لب تشنه آبم جانم بلب از تشنگی عمو تو دریابم تف زد جگر از تشنگی در اندرون عمو سقا تو باشی کی روا ما تشنه لب جمله شط موج زن ندهند برما لشکر کوفه نوشند وحش و طیر جز ما بیکسان عمو سیراب می باشند وحش و طیر این صحرا گشته کبود از تشنگی لعل لبان ما شو دادرس امروز بر بیچارگان عمو از من ستان این مشک خالی ای عم نامی شاید ستانی آب از اینان در حرم آری سیراب سازی از کرم این کودکان عمو درگاهواره رفته اصغر از عطش از هوش رنگش شده زرد ازعطش گردیده اوخاموش سرو روان عمو زانکودک مضطر رفت او سوی لشکر در خیمه آن مه رو آب آورد سویش نامد دگر سویش دیگر رخ عمو نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت این قدر ناله مکن این قدر ناله مکن اشک از دیده مبار این قدر ناله مکن بسوی قوم ظلم این قدر ناله مکن قلب من گشت غمین این قدر ناله مکن باش تو چشم بره این قدر ناله مکن آورم در بر تو این قدر ناله مکن جنگ آن خیل لعین بر لب رسیده جان آن سرو روان عمو آن مشک خالی را گرفت عباس نام آور افکند اندر دوش وانگه زاده حیدر اما سکینه منتظر بود از برای او کی آب بهرش آورد آن عم نیکویش بی دست و سر شد او زتیغ قوم بدخویش آن کودک دلخون ندید دیگر رخ عمو نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت رو سوی خیمه سکینه بنشین گریه مکن روم آرم زبرای تو کنون آب روان جان بابت قسمت می دهم ای کودک زار خون دل عم خود ای کودک غمدیده مکن در دم خیمه نشین منتظر من که روم آب آرم زبرایت تو دگر گریه مکن ای عزیز شه بطحا تو مکن گریه چنین صبر و بی تابی تو ای کودک مه پاره مکن منتظر باش عموجان بنشین بر سر ره می روم من بجدال سپه کوفه کنان قیمت جان بود ار آب روان جان عمو یا شوم کشته بدست سپه شوم خسان رفت عباس و (زمانی) بسوی لشکر کین این قدر ناله مکن نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بخدا خون شده از گریه تو قلب عمو بلک آرم زبرای تو عمو آب حیات یا بجنگ سپه قوم لعین کشته شوم آورم بهر تو ای طفل حزین آب روان تا مگر آب سوی خیمه برایت آرم آتش اندر جگر از آه تو ای طفل فتاد منتظر باش دم خیمه عزیزم تو منال دیده می داشت بره دختر سلطان مبین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت دختر غمدیده شاه هدا کو پدرم ذوالجناح تاج سرم ذوالجناح زین تو از چه شده است واژگون کن بیان قصه خود کن بیان کو پدرم ذوالجناح گریه کنی ای فرسا زار زار زار و زار حادثه بهر پدر کو پدرم ذوالجناح حجت خلاق مبین ای فرس ای فرس عاقبت دست جدا گشته شد آن سرو روان نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت رو سکینه بسوی خیمه ایا طفل نکو می روم بهر لب خشک تو بر شط فرات یا زبهر لب خشک تو عمو آب آرم بنشین خیمه روم من بسوی قوم خسان تاکه جان دربدنست ازدل وجان می کوشم طاقتم نیست زتو بشنوم این شیون و داد رفتم اکنون بسوی این سپه شوم ظلال رفت عباس (زمانی) بسوی لشکر کین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گفت سکینه بخروش و نوا کو پدرم ذوالجناح تاج سرم ذوالجناح سرخ زخون یال تو گردیده چون کن بیان مرکب بسته زبان حال بر این خسته جان اشک تو جاریست توئی بیقرار بیقرار بگوی مرکب اگر آمده سازم خبر بردی زنزدم شه دین ای فرس ای فرس عزیز پیغمبرم کو پدرم ذوالجناح سم زنی وز غصه چنین بر زمین بر زمین حادثه بهر پدر کو پدرم ذوالجناح بردی سوی این سپه کافرم کافرم پادشه بحر و بر کو پدرم ذوالجناح کجا فتاده بدن چاک چاک چاک چاک خسرو دنیا و دین کو پدرم ذوالجناح زگردش این فلک بی وفا بی وفا دربدرم وای وای کو پدرم ذوالجناح دوان سوی خیمه شد آن ماهتاب ماهتاب گفت بزینب سخن کو پدرم ذوالجناح به ذوالجناح پدرم کن نگه کن نگه ز رزم قوم عدو کو پدرم ذوالجناح نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت باب نکو منظرم فرس تو تاج سرم ساز بیان از چه فرس این چنین این چنین بگوی مرکب اگر رسیده او را بسر ساعتی زین بیش پدر از برم از برم تو آمدی کو پدر امام جن و بشر بگو فتاده بکجا روی خاک روی خاک کدام گوشه زمین پادشه بی معین یقین که بی باب شدم حالیا حالیا بی پدرم وای وای خاک سرم وای وای گریه کنان ناله کنان باشتاب با شتاب دختر شاه زمن عمه افکار من عمه برون آی تو از خیمگه خیمگه آمده بی باب او سرخ زخون زین او نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت آمدی بی باب اندر خیمه ها از چه ناوردی بخود باب مرا رفت بابم با تو جنگ اشقیا نامد از چه کن بیان تو ماجرا واژگون بینم چنین زین ترا گر زخون باب من افشا نما باب من افکندی بر خاک بلا مدح خوان باشد (زمانی) از وفا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت روم جنگ این عدویانم ای حسین جانم ای حسین جانم ربلبلبلزلبلبلبلبلبالااتنبانیتابتیابتمسیابتنیابتیابتنیسابتنیسابتنیسابتنیابتنسیباتیسا بتیاب تنیا بتنیاب تیابت یاب تیاب تیاتبا یتبایتابتا تایبتی ابتیا ب ن نننسننننننننننننننننننننننننننننننننننننن نننننن تبتنیابت ایبتنایباتیا بتیسابتیا تنیاتب ایتبا تایبتیا تبای بتیاتب ایبتایت بایت باتیاب تیابتا یتابتی ابتیا بتیساب تیاب تیابتی ابتیا تبیا تیا تیاتب ایتا بتیا تیا تیتابت ایتبا تیا یتا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت ذوالجناح ای ذوالجناح برگو چرا ذوالجناحا آمدی تو در حرم ذوالجناحا ساعتی زین بیشتر ذوالجناحا پس چه شد بابای من ذوالجناحا رنگ از خون یال تو ذوالجناحا سرخی اعضا بود ذوالجناحا در کدامین گوشه ای ذوالجناحا بهر بابم روز و شب نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت ذررلابلیبی تنالتن ات تاتنابتنیا یابتایتبایت تیبایتن تنبیسابتیابت یتابتیا تیابتیا تیاب تیا نتبایستنبا تنیابت نایتب اتیابیت ابتیتبا تایتنب اتایتب یتبتبا تتیابتی تیا تیاب یت اتیابتی اتیاب تیابتیابتنیا بیبتاتیسا بتیاب تایتباتیبایستبایت ایستبایت ایتبایت یستب تیابتی تیساب یتبا یتبا یتاب تیابیابیتس بیتسا بتیسن ابتیس ایتسابیتسباتینس ابیستنیستباتیسابتیا بتنیس ابتنسیاب تیابتن ایبتابتیس ابتیسا بتیابتنیساب تنیساب تنیسابتیاب تنیابتیابت یساتنبایسیستاتسی تسی اتنسی اتسیاتیسا تیسا تیس تیس تیسا بتیسابیساتیسا تیستنایست ایسنت تنیس اتیس اتی ابتی ابیبیتاتی ابتیاتبیس اتبیسابتسی ابتسی ابتسابتس ایتبسام حکم روم جنگ این عدویانم ای حسین جانم ای حسین جانم ربلبلبلزلبلبلبلبلبالااتنبانیتابتیابتمسیابتنیابتیابتنیسابتنیسابتنیسابتنیابتنسیباتیسا بتیاب تنیا بتنیاب تیابت یاب تیاب تیاتبا یتبایتابتا تایبتی ابتیا ب ن نننسننننننننننننننننننننننننننننننننننننن نننننن تبتنیابت ایبتنایباتیا بتیسابتیا تنیاتب ایتبا بدندان مشک بگرفت آن خوش انفاس میان آن سپاه قوم بدبین بسوی خیمه شاید من برم آب که اطفال حسینم دل کبابست مگر آبی برد بهر سکینه بمشک آب آبش گشت ریزان عمودی زد بفرق آن علمدار صدا زد یا اخا رس تو بفریاد شنید اندر حرم سلطان اطهر روم جنگ این عدویانم ای حسین جانم ای حسین جانم ربلبلبلزلبلبلبلبلبالااتنبانیتابتیابتمسیابتنیابتیابتنیسابتنیسابتنیسابتنیابتنسیباتیسا بتیاب تنیا بتنیاب تیابت یاب تیاب تیاتبا یتبایتابتا تایبتی ابتیا ب ن نننسننننننننننننننننننننننننننننننننننننن نننننن تبتنیابت ایبتنایباتیا بتیسابتیا تنیاتب ایتبا تایبتیا تبای بتیاتب ایبتایت بایت باتیاب تیابتا یتابتی ابتیا بتیساب تیاب تیابتی ابتیا تبیا تیا تیاتب ایتا بتیا تیا تیتابت ایتبا تیا یتا روم جنگ این عدویانم ای حسین جانم جدا شد از بدن چون دست عباس سر خود را نهاد او بر سر زین بمرکب گفت ای مرکب تو بشتاب شتاب ای اسب هنگام شتابست خیالش بود این تا سوی خیمه بناگه تیری آمد زان عدویان دگر ابن طفیل آنشوم غدار وزان ضربت بروی خاک افتاد (زمانی) صوت عباس دلاور نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت اول قلم بنام رسولان کشیده شد یحیی سرش بطشت زر آن کین بریده شد از اره ستم زکریا دو نیمه شد زهری بکام او ز زمانه چکیده شد دندان او زسنگ حوادث شکسته شد بشکست وچاک فرق علی روی سجده شد قلب و جگر تمام وزانشه دریده شد بهرش تمام جن و ملائک بناله شد چون نی به آه و ناله همه در عزای او نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بست از مدینه بار سفر آن بزرگوار گفتا سلام من بتو ای جد تاجدار آمد چها بجان حسینت بروزگار در بسته بر رخش نبود چاره جز فرار رو در سفر روم به پی امر کردگار دل جای تو بود چه کنم نیست اختیار غربت روم ترا بشوم دور از مزار چون می رود زکوی تو رو سوی هر دیار زانجا روانه روی بسمت بقیع کرد نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بنیاد جور ظلم چه در این زمانه شد هابیل شد قتیل اول آه از آن دمی وز گردش سپهر و جفاهای این فلک آمد زانبیاء گرامی هر آن یکی تا مصطفی که ختم رسولان بدی تمام پس زانگذشت پهلوی خیرالنسا زدر الماس کین بقلب حسن گشت کارگر ای آه از آندمی که شدی نوبت حسین نالند وحش و طیر بیابان برای او نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت آه از دمی که سبط پیمبر به حال زار رفت از پی وداع سوی روضه رسول جدا تو آگهی زجفاهای امتت اکنون حسین تو زند هر در بدان تو این ناچار گشته ام که جلای وطن کنم من می روم بلطف خدا در سفر ولیک وز گردش سپهر جفاهای این فلک بنما حسین خود زوفا و کرم حلال با جد خویش آنشه شاهان وداع کرد نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت سوی بقیع دختر خیرالبشر حسین بنشست برزمین شه جن و بشر حسین مادر سری برآر نظر کن تو بر حسین اینجا ولیک چاره ندارد دگر حسین اندر سر مزار تو بار دگر حسین چون می رود زکوی تو اندر سفر حسین آمد بسوی خانه شه بحر و بر حسین محمل نشاند شد ز مدینه بدر حسین وز جور روزگار بلب داشت شکوه رفت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت آن خانه ای که قبله اهل وفا شدی بر او پناه بر خلف مصطفی شدی ماندن بر آن امام جهان مدعا شدی حاضر زحد زیاد عدوی دغا شدی شمشیر تیز بسته بزیر عبا شدی برکشتن حسین همه را مدعا شدی عزم سفر زمکه شه هل اتی شدی رو بر سفر زخانه خاص خدا شدی سوی دیار کرببلا خسرو عرب نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبتنبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بهر وداع رفت بچشمان تر حسین آمد بنزد تربت مادر بحال زار وانگه بقبر مادر خود کرد این خطاب من می روم زکوی تو لیکن دلم بود مشکل مراست بار دگر آمدن وطن کی بانوی جنان تو حلالم نما حلال کردی وداع تربت مادر بپای خاست در شب ببست بار سفر اهل بیت خود آنگاه روبراه همی سمت کعبه رفت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت آن خانه ای که خانه امن خدا شدی وز حادثات دهر زآفات روزگار در آن مکان که خانه حق بود اندر آن از هر مکان و شهر پی قتل آن جناب آماده بهر کشتن او جمله سربسر بر این خیال تا که دهم روز سر زند آگاه شد امام چه از قصد مشرکین بربست بار بر شتران روز نهمین بنمود روبراه همی رفت روز و شب نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از مکه شد بعزم زمین بلا بدر بر محملان نمود بهامان همی گذر بر جانب زمین بلا گشت ره سپر گویا غم زمانه دلش کشت راهبر این دشت را چه نام بود ده بمن خبر هم قبضه ای زخاک زمین ده بمن دگر کرببلاست نام همین دشت پرخطر گفتا به یاوران که به پایان شده سفر پایان عمر ماست سفر هست آخرین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت افکند بار خیمه زد آنشه در آن زمین بنشاند بانوان پریشان دلغمین حمد سپاس خالق یکتای بی معین بر جنگ اون زکوفه سپاه مخالفین پرگشت دشت ماریه زانفرقه لعین شمر لعین بجنگ حسین شهریار دین گفتا بطبل زن بنوازید طبل کین بهر جدال سبط نبی حالیا چنین بر آسمان رسید زصحرای کربلا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بار سفر ببست شهنشاه بحر و بر بنشاند خواهران و زن و دختران همه روز و شبان برفت بصحرا و کوه و دشت چون وارد زمین بلا گشت آن امام قلبش گرفت کرد طلب ساربان خویش برگو چه نام هست بر این دشت ساربان قدری زخاک داد بران ساربان بگفت بشنید نام کرببلا را چه آن جناب افکنید و خیمه زنید اندر این زمین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت شد وارد زمین بلا چون که شاه دین جا در درون خیمه به اهل و عیال داد بر وعده گاه خویش رسید آن امام کرد بودی بذکر حق شه خوبان و می رسید لشکر همی رسید زدی خیمه روی دشت آه از دمی زکوفه بیامد بکربلا چون آمد آنلعین در جنگ و جدل گشود شیپور را بگفت بصدا آورید زود آواز طبل و ناله شیپور اشقیا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبتنبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت فصل خزان گلشن خیرالبشر رسید بر هر صفی صفوف دگر تازه در رسید خورشید شد نهان و شب تار در رسید از آتشش شراره بهر خشک و تر رسید باد خزان بگلشن خیرالبشر رسید پایان عمر جمله زقوم شرر رسید بر یاوران پادشه بحر و بر رسید بنگر چشان ز دشمن بیدین بسر رسید زان پس رسید نوبت میدان بشاه دین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از ظلم کوفیان دگر از جور اهل شام بنمود عزم رفتن میدان آن ظلام زینب بیا برون تو ایا خواهر گرام عمرم از این جهان شده نزدیک بر تمام امروز این گروه سبتم پیشه لأم وز بعد یاوران بودم زندگی حرام رشته به دسته فاطمه آن مام نیکفام وقتی رود به غارت کین رخت بالتمام بر این طزار شمر بود آن دغای من نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت در کربلا چه موسم جنگ و جدل رسید زاسلام و کفر بسته شد از بهر جنگ صف وز گردهای سم فرسهای اهل کین وانگه تنور حب بشد کرم این چنین از جور روزگار و جفاهای این فلک آن بلبلان باغ نبی یک بیک تمام هر تیر از کمان مخالف شدی رها آن نوخطان که چهره آفاق بوده اند کشته شدند جمله زشمشیر مشرکین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت شد بی معین و یار حسین سرور انام فریاد از آندمی که خود آنشاه تشنه لب از خیمه گه صدا زد و فرمود این چنین زینب بیا که نوبت میدان من رسید شد وقت آن به شیشه عمرم زنند سنگ این دهر بی وفا نبود سود بهر من آور برم تو پیرهنی راشد است آن پوشم به زیرجامه که آن باشدم بتن نبود مجال زیست دگر از برای من نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از بهر جنگ کوفی و شامی کینه جو با آن گروه شوم بسی کرد گفتگو گشتند حمله ور همه یکباره سوی او انصاف ده تو شیعه برای خدا بگو از صدر زین فتاد روی خاک تیره او بنمود شرم چون که به او گشت روبرو آمد میان قتلگه آن شوم زشت رو وانگه جدا نمود زتن رأس ماهرو عریان فتاده آن بدن پاک چاک چاک نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت آتش به خیمه گاه حسین از ستم فتاد دود سیاه رو به سوی آسمان نهاد هم وحش و طیر دشت همه در فغان و داد پنهان به غرب روی خود آن لحظه برنهاد جز زینب حزینه سوی خیمه رو نهاد اندر میان آتش و می کرد آه و داد برسوی دشت ناله کنان با خروش داد وز ترس می دوید و همی می کشید داد آمد به جان آل نبی در صف بلا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از خیمه گاه شاه شهیدان چه کرد رو آمد میان معرکه رزم آن امام وز بعد گفتگوی حسین فرقه جهول یک تن کجا مقابل صدها هزار کس آخر زتیر و تیغ گروه مخالفین از بهر کشتنش زسپه هرکس آمدی آخر زبهر کشتن او شمرِ نانجیب با پای چکمه دار اول سینه اش شکست بردی سرش ولی تن او ماند روی خاک نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از ظلم شمر شوم ستمکار کج نهاد شد بر فلک بلند چه از دشت کربلا زان دود روی دشت بشد تار همچه شب گوئی که روز شب شد و خورشید آنزمان اهل و عیال سرور دین جمله در فرار در جستجوی عابد بیمار می دوید اطفال خردسال چه آهو دوان همه طفلی فتاد آتش سوزان به دامنش کس در جهان ندیده چنین جور و ظلم ها نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت اندر اسیری همره آن قوم اشقیا در مجلس عبید زیاد آنسک دغا ابن زیاد کافر ناترس از خدا همراه کودکان حسین شام پربلا رأس برادرش چه مهی روی نیزه ها جایش بطشت پیش یزید است از جفا چوبش زکینه و ستم آن زاده زنا گوید مزن تو چوب لب سبط مصطفی دادند شان عبور تمامی زقتلگه نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بر کشته گان خویش نمودند چون نگه افتاده اند غرقه به دریای خون همه در قتلگه به گریه شدندی دوان همه کردی به حسرت او به تن بی سرش نگه زین ماجرا کشید فغان دخت فاطمه جدا به دشت کرببلا کن تو یک نگه چون ماه روی نیزه سر دوش این سپه ای بانوی شکسته دلان آی فاطمه سر بر سنان تنش زجفا چاک چاک بین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت آمد زمان آنکه رود زینب از جفا آمد زمان آنکه رود کوفه خراب آمد زمان آنکه دهد حکم قتل او آمد زمان آنکه زکوفه کند گذر آمد زمان آنکه رود پیش محملش آمد زمان آنکه ببیند سر حسین آمد زمان آنکه ببیند بلب زند آمد زمان آنکه به افغان التماس وقتی شدند اسیر زنان دست آن سپه نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت شد چون عبور آل پیمبر زقتلگه دیدند پاره پاره جوانان هاشمی آن بی کسان زناقه فکندند خویش را زینب رسید بر سر نعش برادرش تا چشم کار کرد بر او جای نیزه دید رو کرد در مدینه به جدش خطاب کرد جدا بیا بکرببلا بین سر حسین پس روی در بقیع به زهرا خطاب کرد مادر بیا حسین عزیزت به خاک بین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از تیغ کوفیان ستم گار پرجفا بر ناقه برهنه نشاندند جمله را دادندشان عبور زکین فرقه دغا بر نیزه جای بود سر دوش اشقیا در مجلس عبید ستمکار بی حیا دادند جایشان زستم ای (زمانیا) نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت زینب غمدیده شد با جمله اطفال حسین کف زنان شادی کنان باشند از خرد وکبار آنچنان شادان و خندانند مرد و زن همه مثل بابایش علی بهر سخن لب برگشود بعد حمد حق چنین فرمود او برکوفیان جمله شادانید و نظاره کنان از هر گذر مژده بر هم می دهید که خارجی ها آمدند نور چشمان نبی آن خاتم پیغمبریم کین چنین خواروذلیل دست شمائیم ای گروه مادر من فاطمه می باشد او دخت نبی خاتم پیغمبران ای کوفیان پرجفا مادر او فاطمه باب نکوی او علی ست مصطفی را هست او ای کوفیان نور دوعین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گشتند کشته آل نبی چون به کربلا اهل و عیال سرور دین کوچک و بزرگ از دشت کربلا به سوی کوفه از ستم سرهای کشتگان همگی هریکی چه مه بردندشان به کوفه بدین حال کوفیان در گوشه ای زمجلس آن شوم سنگدل نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت وارد اندر شهر کوفه با فغان و شورشین خلق کوفه در تماشا دید از گوش و کنار گوئیا از بهر ایشان عید نوروز آمده زینب دل ریش چون این گونه نظاره نمود حمد خلاق جهان و آنگاه بنمود او بیان ایهالکوفی ایا ای اهل از حق بی خبر یکدگر را می کنید آواز با صوت بلند خارجی ما را نخوانید جمله آل حیدریم ما اسیران اهل بیت مصطفی ئیم ای گروه نام من زینب بود باب نکوی من علی جد من باشد محمد آن رسول با وفا آن سری برنی چه مه باشد سرسبط نبی ست زینت عرش خداوند است نام او حسین خوب احسانش نمودید ای گروه پرزفن بی وفایان عهد و پیمان شما آخر چه شد بر شما بادا هزاران لعنت حی مجید خلق شد در هم همه آمد عیان محشر یقین ناگهان در پیش محمل دید رأس ماهرو گوئیا او را برون کردید از سر عقل وهوش نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت صوت قرآن خواندنی ناگه بیامد گوش او رأس پرخون برادر را سر نیزه بدید گوئیا او را زسر بیرون پریدی عقل وهوش روی نیزه بر سر دوش عدوی نابکار منخسف از آن بدی آن جبهه نورانیش گفت قربان سر پاکت برادر من شوم جان او قربان این لعل لب پژمرده ات جبهه ات بشکسته از سنگ ای امام عالمین این مصیبت چون نباشم باتوامریست این عجیب گر چنین باشد نباشد این ره مهر و وفا همچه فواره ز زیر معجرش خون شد روان دمبدم از دل کشیدی او نوای سوزناک نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبس نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت میهمان کردید او را در دیار خویشتن روی سفره سر جدا کردید از مهمان خود میهمان داری عجب کردید ای قوم عنید وز بیان زینب زار و پریشان این چنین آنچنان زینب (زمانی) داشت باخود گفتگو رأس پرخون حسینش دیدچون گشتی خموش نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بود در بازار کوفه زینب اندر گفتگو سرزبرج محمل آنگه آن حزین بیرون کشید چون سر پاک برادر دید گردیدی خموش دید بر نیزه سر ماه برادر آنفکار لیک می باشد نشان سنگ بر پیشانیش برکشید از دل خروشی آن زمان با سوز غم خواهرت گردد فدای جبهه بشکسته ات کی توان صبر آورم بینم چنینت یا حسین در مصیباتت همه خواهر بود با تو شریک رأس تو بشکسته سالم سر زمن نبود روا این بگفت وز دبه چوب محملش سر آنچنان ریختش اورا (زمانی)خون زسربرروی خاک نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت صابر به غم و رنج و بلا زینب فکارم من یادگار از او من به جهان قوم بدشعار هستم حال خوار در پیش شما اهل این دیارم من بانوی جنان ای شامی و کوفی زدین گمراه یادگار آنان اندر این دهر کج مدارم من اولش محمد دگرش مصطفی بر او نام است همسرش خدیجه یادگار زو بروزگارم من آن دو گوشوار عرش حق نور دیده حیدر باشند برادر خواهر آندو گل عذارم من گردید حسن مسمو از زهر جعده مکار وزغمش شب وروزمدام چشم اشکبارم من ازآب دوچشمانم کنم باخاک زمین یکسان ظلم و ستم اینان زبیخ و ریشه درآرم من تا در او دگر جا ندهم وحشیان این صحرا نام نحس او گم نکنم تا ز روزگارم من برهم زنمش برکنمش از ریشه زآه دل دین احمدی وزنو به خلق آشکار دارم من هوشیار دگر یکسر همه این دیوانگان سازم بر پایگه ظلم زنم آتش شرارم من تاریک کنم برخائنین چون شب روز آینده مبهوت زکار خودهمه خاص وعام دارم قهرمان میدان بلا زینب فکارم من دختر علی مرتضی من بروزگار هستم حافظ حجاب هم دختر بانوی شمار هستم مادر هست بر من فاطمه دختر رسول الله همسر پر عم نبی آن علی ولی الله جد من رسول عربی پیغمبر اسلام است ازجانب حق نازل بر اوآیه های قرآن است شامیان دو سبطین نبی دانید کنان دیگر یک حسن بودنام وحسین نام باشدش دیگر بر مهر یزید فاسق مردود ستمکردار شد دگر حسین در کربلا کشته آنشه ابرار از شام نخواهم رفت من تا کاخ یزیدون رسوا به جهان تا نکنم این آل ابوسفیان ویران نکنم تا کاخ بیداد این ستمگر را تا ازو نگون من نکنم بیرق ستم اما ویرانه کنم من کاخ استبداد ستم آخر آشکار حق را بکنم کفر را کنم باطل بیدار زخواب نازخود من خوابیدگان سازم آزاد زقید و غم تمامی شیعیان سازم قرآن نبی باید کنم از نو به جهان زنده مبهوت زکارخودهمه خاص وعام دارم من کی ازاومراخوف کجا بردل هست یک جو بیم چون روا ستایش دارم از بهر کردگارم من از جفا و ظلم زاده سفیان نزنم فریاد گوید این(زمانی) بس سخن کوتاه بدارم من نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت زینب غمدیده با اولاد پاک مصطفی خود تو آماده نما یک به یک این طفلها تا که بر محمل نشانیم این یتیمان صغیر بر شتر بنشاندن اطفال برما شد روا از ره مهر و وفا کودکان زار را روبره کردند آن اطفال زار محترم لیک زینب بود ازاین رفتن به مرگ خودرضا اندر این شام بلا دیگر آن غم مبتلا بودهمراهش حسین آن خسروکون ومکان با مقام و احترام امد به دشت کربلا دارد اکنون حالیا هست بر مرگش رضا آشکار و ظاهر بکنم دین احمدی این گه هرگز نشوم من پیش ظلم یزید دون تسلیم بپیش خالق کون ومکان سجده سازم وتعظیم آنچه ازخدا پیش آیدم باشم من بر اودلشاد چون که تا ابد دنیا نباشد برای آن شداد نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت عازم کوی وطن گردید از شام بلا گفت ای کلثوم زار تا نشانیم بر شتر خواهرا کلثوم آی بازوی طفلان را بگیر نیست محرم خواهرا شو تو بر آنان دستگیر زینب و کلثوم زار برنشاندند بر شتر کاروان از شام وانگه با فغان و اشک غم جانب شهر وطن رفتند از شام ستم بود راضی جان دهد ناورد رو در وطن اندر ایامی که زینب از وطن آمد برون جای دیگر بودیش همراه عباس جوان عزم رفتن بر وطن بی برادر زین جهت زینب غمدیده آن لحظه کشید افغان و داد داد از دست جفایت ای ستمکار دغا ای ستمکار دغا ظلم بر خاطر تو را روی خود بنمود بر ایشان بگفتا این کلام یک امانت هست از ما اندرین شهر شما بهر باب با وفا جان به جانان از وفا در خرابه مدفن او هست زین جا ما رویم کودکست و داده او جان اندر این شهرشما بر مزارش از وفا شامیان بهر خدا زینب غمدیده وانگه گفت با سوز و محن گر سفارش در وطن داری بگو آرم بجا ای صغیر امروز ما باشدت افشا نما تا نمایان شد بروزی بهر آنها دو رهی گفت زینب آن زمان رو کاروان دشت بلا می رود در کربلا آرزو باشد مرا رفت وانگه کاروان بر جانب آن سرزمین روی بر راه مدینه کاروان چون که نهاد زدبه سرگفت ای فلک ای بیوفای کج نهاد داد از دست تو داد کردی ظاهر آنچه بود شکوه ازدست فلک کرد ودگر براهل شام می رویم از شهرتان امروز ما ای اهل شام آن سه ساله کودکیست گوشه ویرانه داد نام او باشد رقیه مانده اینجا ما رویم حرمت او را شما دارید زین جا ما رویم چون شب جمعه رسد شمعها روشن کنید کاروان می رفت بر ره جانب شهر وطن از سر کویت روم آخر رقیه جان من از جوارت می رویم بر تو پیغامی اگر روز وشب سمت مدینه کاروان رفتی همی رفت یک ره در مدینه کربلا رفتی رهی کاروان روزان رهی دیدن قبر حسین در ره کرببلا بر گفته آندل غمین دید زینب تربت پاک حسین خویش را گفت ای جان اخا پرس احوال مرا دیده تر قلب سوزان آن ستم پرور نشست بر سر قبر پدر بیمار با غم مبتلا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت سر برآور از لحد آمد برایت میهمان خواهرت از شام ویران آمده با کودکان از رقیه دخترت گویم من آن شیرین زبان گشت اندر شام ویرانه بر او جا و مکان خیز از جا بوسه زن رخساره این کودکان شکر حق سازم رسیدم بر مزارت این زمان تا دهم شرح آنچه بر سرآمدم نزدت کنون داد حکم قتل من آنجا عبیدالله دون داد از دست یزید فریاد از کردار آن در حضور کودکان ببرند سر از جسم آن ازسر خشم وغضب آن شوم چوب خیزران نی زمانیرا بود یارای گفتار و بیان نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بر اهل بیت یکس خود یک نظر نما تازه زره رسیده در این جایگاه تو تا شدند نزدیک بر قبر حسین سلطان دین برکشید از دل خروش سر بر آور از لحد بر سر قبر برادر زینب مضطر نشست سمت دیگر ای (زمانی) عابدمضطر نشست نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت ای عزیز فاطمه ای سرور لب تشنگان سر برآور از لحد ای نور عین من حسین یا اخا معذور دارم خجلتم باشد زتو ای برادر دختر تو من نیاوردم زشام کودکان دیگرت آورده ام اندر برت مدّتی باشد که من دور از مزارت گشته ام خیز از جا پرس از خواهر تو از رنج سفر یا اخا از قصه کوفه اگر پرسی زمن سهل کوفه بود بر ما یا اخا از شام داد حکم قتل عابدینت داد آن شوم ظلم بر لبان لعل تو در پیش چشمانم بزد یا اخا گر ظلم او خواهم بگویم یک بیک نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بردار سر زخاک لحد ای برادرا بردار سر زخاک که مهمان برای تو من میرسم بهمره طفلان خسته جان وز دخترت رقیه به تو گویمت سخن در شام آه و داد که از دست دادمش ناوردمش (زمانی) تو ریز اشک از دو عین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت عابد بیمار تو امروز آمد از سفر تا که افشا سازد از بهر تو رنج این سفر شکر الله آمدم برکوی تو بار دگر خجلتم باشد که گویم از برای تو دگر دخترت ناورده ام معذور دارم ای پدر شد خرابه مدفنش بابا چه گویم من دگر خیز استقبال کن زین مهیمانان سر به سر خیز از جا و تو بر این میهمانانت نگر تا کنند اظهار آنچه آمد ایشان را بسر قصه کوته صبر و طاقت گشت از دلها بدر نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت جانب شهر وطن رو آورد با طفلها از جوارت می روم امروز ای جان اخا گر سفارش باشدت با خواهرت افشا نما گوی برخواهر که تا ازجان ودل آرد به جا تا رسانم بر مزار آن رسول با وفا بردار سر زخاک که از شام غم کنون خجلت به پیش تو کشم ای شاه حال من از کربلا به کوفه و تا شام بردمش حالا خجل به پیش تو هستم من ای حسین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت سر برآور از لحد یک دم تو ای جان پدر جان بابا خیز از جا حال او از مهر پرس جان بابا مدتی باشد زکویت رفته ام آمدم با کودکانت ای پدر از شام غم خجلتم باشد از آن بابا که از شام بلا دادمش از دست از جور جفای روزگار حالیا جان آبه هستیم بر تو میهمان میزبانی اندر این جا ای پدر امروز تو خیز ازجا یک به یک احوال پرس ازطفلها گفتگوی عابد مضطر (زمانی) بود این نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت باز شد وقتی که زینب از زمین کربلا روی بر قبر برادر گفت از سوز جگر می روم از کربلایت یا اخا سوی وطن یا اخا داری سفارش گر تو با اهل وطن گر سفارش داری بر جدت نبی اظهار کن گوی تا بر او رسانم واقعات کربلا ای (زمانی) بس بگو از عابد غم مبتلا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از جوارت می روم امروز ای باب نکو گرچه رو بر ره ولی دل باشدم بر جای تو مشکلم قسمت دگرباره رسم پابوس تو ای برادر می روم امروز من از کوی تو کن بیان تا من رسانم آن سفارش را بر او منتظر باشد که تا کی تو روی بر سوی او سان یعقوب چون (زمانی)یوسف خود دید او نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت براه روی من است و دلم بود اینجا نمای محمل شان بر نشان روند زینجا چه گونه بی تو روم حالیا وطن بابا بپرسد از تو اول خواهرم زمن صغری ز سرگذشت تو و ماجرای تو او را برید شمر سر او بدشت کرببلا مرا خوشست که گر مرگ آیدم حالا زمانی گفتگو این بود گوی از لیلا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت زجای خیز نما همرهی تو بر مادر دیگرت باشد سفارش گر بقبر مادرت گفته زینب به قبر شاه دین بودی همین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت سید سجاد بر قبر پدر بنمود رو از جوارت جانب شهر وطن رو بر رهم دل در این جایم ولی رو در ره شهر وطن پس خطابی کرد بر قبر علی اکبرش گر سفارش باشدت از بهر صغرا خواهرت در وطن دیده براه توست آن افکار زار بیند او روی تو را از دیدنت روشن شود نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت زتربت تو روم جانب وطن بابا برآر سر زلحد همرهی طفلانت پدر زشهر وطن با تو آمدیم و ولیک چه در وطن بروم ای پدر یقین که زمن جواب خواهر بیمار خود چه برگویم بگویم ار که به او باب را لب تشنه یقین چه بشنود او جان دهد زغصه تو به تربت پدر خود سکینه با گریه نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت زجای خیز نما همرهی تو بر مادر سفارش ار بودت گوی ای تو نور بصر برای خواهر چشم انتظارت ای مادر سفارش از تو رسانم بخواهر مضطر پیام تو ****** هم زبهر خبر بیان نمای به مادر تمام را یکسر به محملم بنشان ای زیاء دیده تر اگر خدا دهدم مرگ زماندنم بهتر به خاک دفن شوم بس (زمانیا) دیگر نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گفت بر قبر برادر این سخن آن داغدار عزم رفتن در وطن دارد رود از این دیار گر سفارش باشدت برگوی بر این دلفکار تا رسانم گر مرا عمری بود در روزگار حال بی تو چون روم سوی وطن زین مرغزار گوشه ای در این زمین ازبهرمن گردد مزار لیک دل باشد مدامینم مرا در این دیار بر سر قبرت رسم بنشینمت اندر مزار خیزی ازجاخواهرت سازی توبرمحمل سوار جانب شهر وطن زین جا مرا معذور دار نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت جوان نورس ناکام من علی اکبر ز جای خیز که از کوی تو روم به وطن سفارش هرآنچه تو داری ای جانا اگر که قسمت من شد روم وطن روزی گرم نصیب نشد در وطن روم این دان دگر زبهر رفیقان سفارش ار داری پس از سفارش خود گیر بازویم از مهر براه شهر وطن رویم و دلم این جاست بمرگ خویش رضایم که اندر این وادی نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت کرد رو بر قبر عباس این چنین کلثوم زار یا اخا بردار سر از خاک بنگر خواهرت عزم رفتن در وطن دارد زکویت می رود بهر اطفالت سفارش گر تراست اظهار کن از وطن همراه تو جان برادر آمدم راضیم گر که اجل آید مرا گیرد بغل دار معزورم نباشد چاره ای من می روم قسمت من یا اخا آیا دگرباره شود آرزو بر دل مرا باشد دگر بار ای عزیز رفتم از کویت برادر جان ابالفضل الوداع بهر رفتن در وطن گردید بر محمل سوار ماند از تو شعرها دردست شیعه یادگار نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت در خاک نهان تمام آنها رفتند با حسن و جمال صورت زیبا رفتند نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت جز نام از آنها نبود هیچ اثری زو دست از این جهان تو کردی سفری نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت لازم بودت هرآنچه اسباب ترا دشوار در آن سفر شود کار ترا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت کار تو به تیرگی مبدل نشده بر تو اجلت ز در برابر نشده نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گاهی به یمین و گه برد سمت یسار هر روز به سمتی دهدش باد گذار نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت خوابیده چه سرکشان در این قلب زمین پنهان بدل خاک نهانش تو ببین ای جان برادر انشین در خلوت راز دل کلثوم بر قبر برادر چون بگفت رفت زان وادی(زمانی)درگذرزین قصه تو نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت افسوس که سروران دنیا رفتند آنها که بدند قد چه سرو آزاد نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت وز حالت سروران نباشد خبری حالا تو نشین لحظه ای بنما فکری نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت پیش از سفرت بیا تهیه بنما اسباب سفر نکردی آماده اگر نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت تا اینکه ترا عمر گران سر نشده کن چاره درمان خودت تا وقتی نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت این خاک که هر طرف برد باد بهار باشد زمن و تو ای برادر به یقین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت با دیده عبرت نگر ای دل تو ببین هر گوهر قیمتی که می خواهی آن تا آنکه ترا هنوز باشد فرصت گر عقل و خرد (زمانی) باشد به سرت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت تا به کی باشد در این زندان مرا جا و مکان ای خدا سیرم زجان دائما در رنج و آزارم زظلم ظالمان آگهی سیرم زجان تا به کی مانم در این زندان زجور روزگار محبس تاریک تا کی جای من روز وشبان آگهی سیرم زجان جان موسی را ستان روز وشب درآه فریاد ای خدا من تا به کی دست گیر ظلم او من تا به کی باشم چنان روز و شب بر من فزون زین جفاهای فزون سندی شاهک زبس زجرم نماید دمبدم دست ظلمش کی کنی کوتاهم ازاین جسم وجان بر من بی آشیان ای خداوند جهان اندر این زندان پر محنت بمانم دستگیر ظلم افزاید به ظلمش تا به کی آنشوم دون سیر می باشم زجان فکری بکن از گناه خود توبه نما نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت موسی جعفر منم باشم چه مرغ لامکان ای خدا سیرم زجان زیر زنجیر گرانبارم زظلم ظالمان ای خدای انس و جان بارالاها تا به کی باشم بقید غم دچار پا بکنده زیر زنجیر گران با حال زار ای خدای انس و جان گر تو دانی مصلحت اندر این زندان بغدادی خدا من تا به کی دست سندی شوم شداد ای خدا من تا به کی آگهی شد ظلم او صبر من پایان رسید صبر من آمد به سر یارب از این ظلم وستم کی دهی یارب نجاتم تو زچنگ این ظلم کی نجاتی زین قفس تو دهی از مرحمت ای خدا تا کی به دست ظلم بی دینان اسیر تا به کی باشد مسلط بر سر من این شریر زین ستم های فزون ای خدا از این مکان داشتی گه در شکایت بود از جور عدو در کجائی ای رضاجان ای مرا روح روان دیدن بابا کنون ای مرا روح روان نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت روز وشب در کند وزنجیر ستم می بود آن راضی برمرگ ورهاگشتن ازآن زندان بشد گفت سیرم من زجان یارب تومرگ من رسان مرگ من را تو رسان مرگ من را تو رسان سندی ابن شاهکش پاسبان بودی بران مرگ خودخواست ازخداآن امام روزوشبان شد دگر از من برون ای خدای انس و جان گاه بر باد صبا کردی خطاب این گونه او از من مضطر پیامی بر رضایم تو رسان ای صبا از حال من شرح تو احوال من بعد ازآن بادخترم معصومه برگو این سخن گریه بنما یاد بابا ریز اشک از دیدگان کی دهی من را نجات با خدای خویشتن موسی بن جعفر گفتگو گه (زمانی) جانب شهر وطن بنمود رو اندر این زندان بیا ای رضاجان ای رضا نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گشت برموسی بن جعفرکنج زندان شد مکانعاقبت ازظلم سندی صبر او پایان بشد روز و شب اندر دعا با خالق یزدان بشد ای خدا سیرم زجان شد زمن صبر و توان بر امام هفتمین کنج زندان شد مکان ظلم کردش آنقدر سندی مردود دون طاقت و صبر و توان راضی بر مرگم کنون گه از آن زندان سوی شهر وطن بنمود رو ای صبا بر جانب شهر وطن بنمای رو کن رضایم با خبر ده برایش از وفا ای صبا چون بارضا گفتی توشرح حال من یاد باب خویشتن ای دختر افکار من از فراقت اشک ریز بهر بابا اشک ریز چون به زیر دست سندی ظالم بد اخترم جان سپارم زیر زنجیر ستم از ظلم آن دیدن روی ترا بینمت من از وفا بهر دیدارم بروز و شب تو چشم اندر رهی باش صابر دخترم تو بر جفا گریه نکن با خدا بربند دل رفت زیر خاک و گل روز وشب افزوده شد بر او همی ظلم وجفا بارالهی گشته پایان طاقت و صبر و توان صبر من پایان شده زین جهان اکنون شده تا اجابت حرف او اندر بر دادار گشت گردد آسوده (زمانی) او از این دنیای دون زهر بر آنشه بداد جان شیرین را بداد نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت برد در نزد امام هفتمین آن بی حیا زهر آن دور از خدا من در این زندان غم شو تو در شهر وطن بهر بابای غریبت گریه کن ای دخترم نیست از دست جفای او نجاتی دیگرم بر دلم بود آرزو قسمتم دیگر نشد دخترم معصومه جان دارم من از تو آگهی از فراق من مثال جغد ناله می کنی دخترم بنمای صبر هرکس آمد در جهان اندر آن زندان بدی در زیر زنجیر بلا با خداوند جهان هر لحظه کرد او التجا نی توانم صبر کرد دیر دیگر رفتنم روزوشب اندر دعا آن زار دل افکار گشت وقت بیرون گشتن از زندان وان آزار گشت سندی شاهک زکین از کف از آن زهر او نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت کرد مخلوط رطب سند بن شاهک آن دغا زهر آن دور از خدا کرد بر آن شه خطاب آنگاه از روی عناد تا تناول سازد آن سرور از آن زهر جفا میل بنما زین رطب گفت کن میل این رطب گفت مجبوری تو باید میل بنمایی از این چند دانه خورد از آن خرما بجانش شد بلا قلب او آتش گرفت قلب او آتش گرفت قلب نازکتر زگل زان زهرگردیدش کباب وقت مردن آرزوی دیدن روی رضا فارغ از زندان شد او رو سوی جنت نهاد نزد زهرا مادرش صدیقه اطهر برفت شد خلاص از محنت ایام و این دار فنا قلبهای شیعیان آفتاب او نهان هم به روح پاک جد او رسول الله قسم بخش عصیان زمانی ذاکر مداح را دیگر از این ساعیان ای خداوند جهان نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت آن رطب ها پیش روی آن امام آنگه نهاد این رطب رامیل کن آنجاخود آن ظالم ستاد کرد اصرارش مدام هرچه عذر آورد شه هرچه عذر آورد شه اصرار کردی آن لعین راه چاره دید بسته چون امام هفتمین منقلب شد حال او درد دل آمد بر او کارگرشد زهر آن بی دین بجان آن جناب جان بجانان داد اما داشت چشمان پرآب جان بجانان آفرین آن امام دین بداد زین جهان پرمشقت آن شه اطهر برفت در بر بابایش علی آن ساقی کوثر برفت ماند داغش تا قیام تا که در مغرب شدی بارالها بر امام هفتمین موسی قسم هم به بابایش علی و مادرش زهرا قسم کن قبول از بانیان زحمت خدام ها نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بند و زنجیر گرانم ای خدا تا کی بمانم صبر پایان شد توانم ای خدا تا کی بمانم ظلم افزون شد بجانم ای خدا تا کی بمانم تارهم چون شب چنانم ای خدا تاکی بمانم دردمند و ناتوانم ای خدا تا کی بمانم آمده بر لب روانم ای خدا تا کی بمانم هم جفای ظالمانم ای خدا تا کی بمانم سیر از جان گرانم ای خدا تا کی بمانم ظلم افزاید بجانم ای خدا تا کی بمانم از غضب مردم چنانم ای خدا تا کی بمانم روز و شبهایم مدامم ای خدا تا کی بمانم مرگ را برمن رسانم ای خدا تا کی بمانم بر دل افتاده شرارم ای خدا تا کی بمانم بس که می آید بجانم ای خدا تا کی بمانم گفت گه ای کردگارم ای خدا تاکی بمانم گاه گفت ای نونهالم ای خدا تا کی بمانم آگهی بابا زحالم ای خدا تا کی بمانم شد زمان احتضارم ای خدا تا کی بمانم دخترم معصومه جانم ای خدا تا کی بمانم تا ببندی چشمهایم ای خدا تا کی بمانم نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گفت یارب کنج زندان تابکی باشدمکانم بارالها کنج محبس هست موسی رادگربس درقفس جایم چومرغان روزوشب باشد مدامین این چه زندان است یارب روزآن بردیدهمن ای خدایا آگهی تو از ضمیر دردمندان بس که دیدم رنج ومحنت رفته ازمن صبروطاقت آگهی داری تو یارب ازمن و ازعین مطلب ظلم بر جسم ضعیفم بیش شد چاره نباشد روزوشب سنیدن شاهک باشدم اندر مقابل بررخم آن شوم بدکیش صیحه زن باشدزحدبیش پا بکنده زیر زنجیر شد انیسم آه شب گیر این همه ظلم فراوان بر من افکار آید یارب ازهجرعزیزان شددل غمدیده ام خون ای خدا شهر بغداد زین جفا و ظلم و فریاد گه از آن زندان بنالید گه زجور چرخ نالید گاه از هجر رضایش ناله کرد سوز دل او از فراق روی فرزند روی بر شهر وطن کرد جان بابا کی تو آئی از پدر دیدن نمائی گفت پس آن زار افگار بادوچشمان گهربار وقت مردن درکجائی دخترم معصومه آخر در وطن رو بر بیانم ای خدا تا کی بمانم بهر خلاق جهانم ای خدا تا کی بمانم سیر یارب من زجانم ای خدا تا کی بمانم عمر دنیا را نخواهم ای خدا تا کی بمانم گفت یارب جان ستانم ای خداتاکی بمانم رفت از این دارجهانم ای خدا تا کی بمانم آن امام ابن امامم ای خدا تا کی بمانم رفت آن سرو روانم ای خدا تا کی بمانم نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت با حال زارم من با حال زارم من در بند و این زنجیر با حال زارم من از دست این بیدین با حال زارم من نبود دگر طاقت با حال زارم من ای داد ای بیداد زار و فکارم من افسرده و مهجور زار و فکارم من با صبا پیغام خود پس آن امام هفتمین داد ای صبا از من خبر بر جانب شهر مدینه گفتگوچون باصبا کرد هم خطاب آن بی نواکرد ای خدا بر مرگ بنما این حیاطم را مبدل از جفای اهل ناحق شکوه گر میبود با حق شددعای او اجابت شد خلاص ازرنج آخر ابن شامک کردمسموم آخرآن مظلوم محروم ای (زمانی) سوی زین جهان پرمصیبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت یا رب به زندان بلا بنگر دچارم من در کند و زنجیر جفا ای کردگارم من یا رب در این زندان غم تا کی من دلگیر مانم مدامین روز شب با غم دچار من ظلم و ستم افزوده شد بر جان خدایا بین روز شبم سازد جفا چاره ندارم من یا رب نجاتم ده از این زندان پر محنت برمرگ خود روز و شبان در این طزارم من زین شهر بغداد و از این زندان غم فریاد تا کی دچار جور ظلم ظالمانم من از گردش چرخ فلک تا کی بوم رنجور روز و شبان چون جغد تا کی ناله دارم من اشک از بصر بارید زار و فکارم من چون عمر پایانست زار و فکارم من می ماندم بر دل زار و فکارم من باد صبا زین جا زار و فکارم من از باب افکارش با حال و زارم من جان پسر بشتاب چشم این طزارم من گه بهر معصومه زار و فکارم من ای دختر غمگین زار و فکارم من جرم من محروم مداح زارم من نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت موکل بودیش بر او مدامین سندی ظالم بجان موسی الکاظم جفای خویش را افزود در کنج آن زندان گه از جور فلک نالید گه گفت از هجر عزیزان بیقرارم من گه گفت از هجر رضایم دل پریشانست در آرزوی دیدنش چشم انتظارم من افسوس و داد این آرزو بر من بود مشکل دیدار او بینم مگر روز شمارم من پس با صبا کردی خطاب آن لحظه اوگفتا سوی وطن رو دیده اندر راه دارم من اندر وطن بنما رضایم را خبر دارش گویش که مشتاق رخت ای گل عذارم من برگو هوای دیدن روی تو دارد باب عمرم به پایان دیده در راه تو دارم من از فرقت روی رضا ناله کنان آن شه معصومه جان از دوری تو بیقرارم من معصومه جان در این طزار باب تو منشین بی باب گشتی ای حزین داغدارم من یارب (زمانی) گوید این برحق این مسموم بگذر زدرگاه تو این امید دارم من نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بزندان بلا چون شد مکان بر موسی الکاظم هرآنچه آمد ازدستش ستم آن پرجفا بنمود درآن زندان تاریک آن غمین را آشیانش داد بجسم لاغر او آن سک دور از خدا کردی بمرگ خود رضا شدآن امام صبرش بسرآمد گهی سائیده از زنجیر آن بیدین گلوی او بکنج محبس تاریک که شد ازعمرخود اوسیر طلب مرگ خودآن سرورزحی کبریامی کرد توئی آگاه البته زاحوال فکار من چه مرغ اندرقفس یارب بدینسان تابه کی مانم ستان جان مرا بهرم نجات از بند کن پیدا ازاین زندان خلاصم کن زدست این سگ سفاک نجات من ازاین زندان خدایا تابه کی باشد زدرد دوری آنها همی نالم به روز و شب که دیدن روی فرزندم رضاهست آرزوبردل بشدمسموم زهر افتاد قلبش آتش جان سوز (زمانی) ذاکرش ازجان ودل با چشم ترگردید نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت سیرم خدایا من زعمر خویش بنگر ای حی داور با محنت و رنج و الم تا کی بمانم در زیر دست سندی شوم بداختر سندی به جانم صبر و توانم بزیر بند و زنجیر گران او را مکانش داد هرآنچه ظلم از دستش بیامد آن دغا کردی بجائی پایه جور و جفای آن دغل آمد گهی زد از غضب آن بی حیا صیحه بروی او بدین ظلم و ستم بودی بزیر کنده و زنجیر بروز و شب درآن زندان تضرع باخدا می کرد مدامین گفت یارب ای کریما کردگار من زیر بند و زنجیر گران من تا به کی مانم خداوندا نخواهم من دگر عمر اندراین دنیا رسان تو مرگ موسی را ایا ای کردگار پاک قرار و صبر و طاقت دیگر زین بیش نی باشد ز هجران عزیزان قلب زارم خون بود یا رب چه گردد آنکه حل سازی مرا تو یارب این مشکل دعای او اجابت شد در آن زندان غم افروز به جنت زین جهان پرمشقت رهسپر گردید نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گفتا امام هفتمین موسی بن جعفر ای حی داور یارب در این زندان غم تا کی بمانم بر این جفا و این ستم تا کی بمانم بس ظلم سازد پایان رسیده پایم بکنده آنچنان تا کی خدا روزم ندارد روشنی شامست یکسر روزم مدامست یکسر بجانست چون طائران اندر قفس بین آشیانست کی گردم آسوده زدست این بداختر از من الهی گردیده راضی کی آوری پایان ایا ای حی ذولمن دنیا نخواهم مرگ بهرم هست بهتر در پیش دیده این غم رسیده در زیر دست ظالمان ای آه فریاد ای داد از سند بن شاهک آن بد اختر بر دل جوی او آن شوم بدخو دیدار فرزندان دگر گردیده مشکل یکجو نباشد خونفشان از روز محشر شرح مصیبت بنمای لعنت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت در زیر زنجیر گران تا کی خدایا زندان به من شد آشیان تا کی خدا چون شام تاریک ظلم فزونم یار در این زندان مرا بنگر مکانست پایان محنت کی مرا از این جهانست یارب ستان جان برمرگ خود من این محنت و اندوه را یارب تو از من کی جان موسی را ستانی داور من مرگست شیرین دنیا نخواهد تا کی در این زندان و در این شهر بغداد یکجو نباشد رحمشان بدتر زشداد رحمی ندارد ظلمش فزاید ظلم عدو سهلست یارب سوزدم دل ای داد از جور جفای اهل باطل بس کن (زمانی) بر سندی شوم نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت بر حکم هارون بر حکم هارون دیگر مسلط ابن شاهک بر سر او تا که به مرگش شد رضا آن زار نالان یارب دگ خوش مرگ باشد بهر موسی زین ظلم این جور و جفاهای فراوان گه روی خود میکرد بر سمت مدینه داری زباب آیا خبر ای راحت جان در راه تو دیده مرا در انتظار است دیدار تو دارم بدل ای نور چشمان معصومه جان باشی کجا شد فصل دیدار چون بگذرد بر او در این زندان هارون بهر خدا ای باد تو بنما شتابی احوال من از بهرشان اظهار تو کن که گفتگو کرده بحق زان کندوزنجیر دیگر نخواهم این جهان ای حی سبحان هستم گرفتار هزاران رنج و محنت جانم ستان ذلت رسان از من به پایان باشد چه زندانی که روزش هست چون شب کی کم کنی یارب زمن ظلم فراوان نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت جای امام هفتمین شد کنج زندان روز و شبان در محبس تاریک بود آن زندان هارون گشت طولانی چه بر او ظلمش مدامین کرد آن مردود بدخو بر درگه حق روی خود کرد او بگفتا دیگر نخواهم عمر من سیرم ز دنیا گه با خدا اندر دعا می بود آن شه بابا رضا باشی کجا ای نور دیده جان پسر از دوریت حالم فکارست چون عمر من پایان دگر زین روزگار است پس گفت اینگونه دگر قلب پر آزار آیا زحال باب می باشی خبردار بنمود بر باد صبا آنگه خطابی رو در وطن نزد عزیزان گرامی گه با صبا پیغام داد آن زار دلگیر یارب دگر از عمر خود گردیده ام سیر ای خالق کون و مکان خوارم به غربت تا کی به دست ظالمان باشم به ذلت صبر و توان از کف مرا بین رفته یارب از جور و ظلم و کین مرا جان است بر لب در زیر دست سندی مردود ناپاک چون طائران تا کی بمانم دام آن دون گه از عدو شکوه کنان در نزد معبود باشی کجا گفتا رضایم ای پسر جان تا سندی شاهک بر او زهر ستم داد جان را به جانان داد رفت او سوی رضوان اندر حضور مادرش خیر النسا رفت بهر شفاعت در جزا از جرم عصیان نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت امام هشتم شاه خراسان داد از جفای مأمون اندر مدینه در نزد یاران داد از جفای مأمون بنما تقیم را خبر بر او تو برگو چون عمرش از زهر آمد به پایان کرده چه ها مأمون به جان خسته من دور از خدا این بی رحم مأمون باشد امیدم وقت مرگ رویت ببینم از شدت زهر می نالم از جان روزم سیه بنمود چون شب این بدآئین ای داد و بیداد از ظلم این دون مانم به زندان تا به کی ای داور پاک از ظلم او تا کی رود آهم بر افلاک گه از جدائی گفتگو آن شاه بنمود گه در وطن رو کرد و این گونه بفرمود اینگونه بودی گفتگویش آه و فریاد زان زهر آتش بر دل و جان وی افتاد سوی جنان در نزد جدش مصطفی رفت مرثیه خوان بر او (زمانی) از وفا رفت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت شد دل پر از خون از زهر مأمون وای از جفای مأمون گفت ای صبا رو از راه احسان وای از جفای مأمون رو ای صبا از طوس بر شهر وطن تو باب تو دارد آرزوی دیدن تو بابا تقی آیا خبرداری تو از من آتش ز زهر کین زد این ظالم دل من بابا تقی آمد زمان آخرینم اینجا گذر کن بین تو احوال حزینم بابا بیا بین زاده هارون بی دین از زهر پایان کرد بر من جان شیرین آتش به قلب نازکم این زهر افروخت این درد من را کی هست درمان روزم به دیده همچنان شب نیلگون شد بر این گواهی تو حی سبحان در وقت مردن دیده دارم من به سویت ای نور چشمان بابا تقی جان از زهر مأمون بین که من از پا فتادم اندر خراسان از ظلم مأمون دور از بر من ای عزیزم از چرائی شد عمر پایان اندر خراسان اندر خراسان آی هنگام شتاب است بر من زمان آخر شد اکنون در خدمت بابای دل غمگینش آمد رأس پدر را بگرفت دامان من آمدم بر روی من دیده تو بگشا وز مهر کن ای شاه خراسان نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت سرور خوبان رضا قلبش بشد زان زهر خون عاقبت مأمون دون آتش افتادش به جان شد بلند از جای خود آن شه زبزم آن لأم بابا سراپایم از این زهر ستم سوخت از زهر و هم دل از فراق دوریت سوخت زین زهر مأمون آه قلبم پر زخون شد از دست او این ظلم بر جانم عیان شد گفت ای تقی بشتاب بینم بلکه رویت جان پسر می دارم اکنون آرزویت خود را رسان اندر برم اکنون جوادم بر مرگ گردیده بدل جانا حیاتم جان پسر اندر دم مردن کجائی شد آخرین عمر ای عزیز داد از جدائی بشتاب ای جان پسر حالم خراب است دیدار ما و تو دگر روز حساب است از راه دور آندم تقی بالینش آمد بالین آن مسموم زهر کینش آمد گفتا تقی گردم فدایت جان بابا گوید (زمانی) هم نگاهی جانب ما نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گشت مسموم ستم از زهر مأمون شیعیان آه فریاد و فغان زهر داد او بر امام کارگر چون زهر او گردید بر جان امام میل از انگور بنما یابن عما این زمان کردیم مسمون از زهر خود ای دور از خدا گفت از این مجلس مأمون برون شد آنزمان گفت وانگه بر اباصلت تو در حجره ببند تا به روی خشت بگذارم سرم را این زمان من چگونه بندم از این حجره در برروی تو چون ببندم من در ازاین حجره بررویت کنون کس نمی آید بپرسد حالت زار غریب فرش برچین تو زحجره حرفهایم گوش کن گفت ای شه یادکن ازغربت جدت حسین تشنه لب در جنب دریا داد زیر تیغ جان کارگر کشتش به جان جانب حجره روان ای اباصلتا غریبم اندر این شهر و دیار نه پسر باشد نه خواهر بر سرم گریه کنان جمله اندر خدمتش از جان و دل بسته کمر بودیش زینب به بر آن خواهر غمخوار آن از قفای او روان می بود زینب خواهرش خواهر من نیست معصومه کند بهرم فغان زاده هارون ببیند روز من کرده سیاه روزمن چون شام کرد ازکینه اش این بدگمان تا رود مأمون بر او بنمود اسرار تمام گفت شه مقصود توبودآنچه آوردی به جا بی پدر کردی به دوران تو عزیزان مرا آمد اندر حجره خود آن امام ارجمند خشت خام آور برایم من غریبم دردمند چون شنید ازشه اباصلت این سخن گفتابه او بهر دیدارت بیایندی خلایق سوی تو گفت شه آخر اباصلتا غریبم من غریب دردمندم مستمندم نایدم بر سر طبیب حرف شه بشنید اباصلت گشت اندرشورشین کشته شد در کربلا با تیغ و شمشیر و سنین زهر مأمون شیعیان گشت زان مجلس برون در جوابش این چنین فرمود شه با حال زار دور از یاران منم بی مونس و بی غمگسار کربلا جدم حسین بودند یارانش به بر شش برادر بودیش دیگر بهمراهش پسر وقت میدان رفتنش بر جنگ قوم کافرش بوسه زد زیر گلوی او بجای مادرش خواهرم معصومه نبود بر سرم ای آه آه کرده مسمومم زکین برگو چه ام بوده گناه روی بر سمت مدینه کرد این گونه خطاب عمر او پایان (زمانی) شد بر او مرثیه خوان نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از خراسان جانب شهر وطن رو این زمان تو زاحوال پدر شال ماتم کن به سر از مدینه در خراسان کن سوی بابت گذر گیر زانویت سر باب غریب خسته جان دور از من جان بابا شد زمان آخرم روی تو بینم شود روح روان من برون بر سر بالین من این دل غمگین من ای تقی بشتاب باشد آخر دیدار من مرغ روح من وزآن پس ازبدن گردد برون از ره مهر و وفا می کرد با او گفتگو لب گشا کن بر جواد خود دمی نطق وبیان آمدت بالین تقی ات روشنائی دلت آمد او بالین فرزند وقت جنگ کوفیان گفت ای جان پسر دیده گشا بابا ببین می روم نایم برت دیگر عزیز من تو دان رفت بر رزم سپاه کوفی بداخترش بعد گفتار سخن آنشه به احوال خراب ای تقی داری خبر آیا تو از احوال باب نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گفت ای باد صبا بهر خداوند جهان کن تقی را باخبر گو پدر مسموم شد جان من برگو تقی جان در کجائی ای پسر آی بالینم دمی تو ای مرا نور بصر در کجائی ای تقی نور دو چشمان ترم چشم در راه وطن کی تو بیائی بر سرم جان بابا کی رسی تا که گردد شاد از این جان شیرینم رود یک لحظه دیگر زتن تا که بینم وقت مردن روی تو ای جان من از مدینه آمدی آن دم تقی بالین او گفت بابا دیده بگشا آمدم بالین تو ای امام هشتمین اندر زمان آخرت جان به قربان حسین جد نکوی اطهرت وقت رفتن آمد او بالین زین العابدین با تو می باشد مرا اکنون وداع آخرین کرد آن سرور وداع عابد غم پرورش ران تو آهسته فرس جان برادر صبر کن حق شاه کربلا فرزند دلبند نبی بگذر از جرم (زمانی) بانیان و ساعیان نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از خراسان به سوی شهر وطن بهر خدا کن خبردار تقی را جگرم گشته کباب بی پدر کرده تو را زاده هارون دغا آمد از زهر جفا جان عزیز او بسر بندد از مهر دم مرگ دو چشمان ترم سرم از خاک دم مرگ به زانو بگذار منتظر در ره تو جان پسر چشم ترست کی تقی آیدش از شهر وطن در بر او دید بنشسته به بالین پسرش را وانگه سرش از مهر پسر داشت بروی دامان بود در کربلا بی کس و بی یار حسین آمدش شمر به بالین زجفا آن بی دین شمر خنجر به گلوی شه خوبان بنهاد از حرم جانب میدان به غم و ناله دوید اشک ریزان ز بصر چشم پر از خون آمد جا گرفت است بگفت او به فغان و فریاد تالبش تر کنم از آب بقا ای فاجر از قفای او روان با گریه گشتی خواهرش بار الاها خالقا دادم قسم بر تو همی قسم به حق این شهید زهر مأمون دنی نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت گفت سلطان خراسان برو ای باد صبا شد دم مردن من باد صبا تو بشتاب به تقی گوی گذر تو بخراسان بنما گوی او را خبرت هست ز احوال پدر بی کس و زار غریبم نبود کس به سرم جان بابا به بر من گذر از مهر تو دار عمر پایان شده بر من اجل من به سرست بود آن شه به فغان بود به ره دیده او بهر دیدار پسر داشت همی چشم به ره گرچه او بود غریب لیک دم دادن جان جان شیعه به فدای شه ابرار حسین آه از آن دم که بیفتاد ز زین روی زمین گر سر این پسرش بر سر زانو بنهاد زینب زار پریشان چه بدین گونه بدید در بر شمر ستمکار به افغان آمد دید بر سینه شه شمر لعین شداد به حق مهلتی ای شمر به من ده آخر تشنه لب قطع کنی سر زتن سبط نبی خنجر خویش (زمانی) به گلویش بنهاد نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت به مکروحیله تا مسموم سازد آن شه خوبان به صدرمجلس خود آن ستمگر جای بر اوداد قدم را رنجه دادی و صفا دادی به بزم من به باطن بود قصد جان او آن دور از داور که آرند از برای او همان انگور زهرآلود نمود او میل چند دانه ازآن انگور شدرنجور بلند ازجای خود شد کردمیل رفتن اوآنگه نشین جایت پر عما طناول کن وزاینها تو روا شد مطلب تو دان ایا ای زانی فاجر چه شد وارد بحجره دادزد آن شه زدرددل که آخر زاده هارون بدانچه آرزو کردش دگر این فرشها برچین و خشتی آور ازبهرم گذارم من بر او پایان عمرم شد از این دنیا صدای شیون و فریاد اورفتی سوی افلاک تقی مردم به غربت من ندیدم روی توافسوس نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت تا که بنمودم سر و جان را فدایت یا حسین اندر آن وقتی که صف بستند قوم بی حیا در لب دجله روا هست کجا ای زانی گوش بر گفته زینب به کجا شمر بداد نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت طلب درمجلس خودکرد امام هشتمین مأمون قدم دربزم آن بی دین چه شاه دین رضا بنهاد بگفتا یابن عما آمدی خوش در حضور من زمکاری سخن می گفت برآن سرورآن ابتر اشاره آن زمان بر خادمان خویشتن فرمود بیاوردند پیش او نهادند آن طبق انگور چه دیدآثارزهر اندر وجودخویشتن آن شه بگفت آنگاه مأمون جفاجوی دغا بر او جوابش داد ای مأمون مرا بس باشد این آخر برون گردید آن سرور روان شد جانب منزل میان حجره می غلطید گفتا بر اباصلتش اباصلتا برو بربند در حجره بیا نزدم بیاور خشت خامی تا غریبانه سر خود را چه گفت این گفتگو غلطان شدآن سروربروی خاک (زمانی) دروطن روکرد آن سرور زشهرطوس نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت کاش می بودم به دشت کربلایت یا حسین کاش می بودم من ای جدا در آن دشت رفتم آن لحظه به جنگ اشقیایت یا حسین آن زمان از تو مبارز خواستند آن اهل کین سوی میدان عدو گشتم فدایت یا حسین بهر یاری تو ای جدا علی اکبرت جای او رفتم سوی قوم دغایت یا حسین بد بلند از تشنگی زان کودکان بی گنه آب آوردم برای طفلهایت یا حسین گشت بی دست او زظلم فرقه قوم عنید خود رساندم من بر آن باوفایت یا حسین تو شدی بی یار و یاور از جفای کوفیان عمه ام مرکب بیاورد از برایت یا حسین کهنه پیراهن طلب کردی چه تو از عمه ام عمه ام آن کهنه آورد از برایت یا حسین آن زمان آن کهنه پوشیدی به تن ای جد من بازویت زینب گرفت آن باوفایت یا حسین یادم آید زان زمان تو اصغرت آن شیرخوار بر سر دستت گرفتی مه لقایت یا حسین نوک پیکان آمدش بر حلق اندر جای آب داد جان او تشنه روی دستهایت یا حسین یادم آید زان زمان از کینه قوم عدو سر نهادی روی خاک کربلایت یا حسین اولین یاور بدم آنروز جدا من تو را جد والا امجدم ای کاش بودم آن زمین بهر یاریت برفتم ای شه دنیا و دین کاش می بودم در آن وقتی که آمد دربرت تا رود میدان جدال کوفی بد اخترت کاش بودم آن زمان سوزعطش ازخیمه گه من برفتم بهر آب اندر جدال آن سپه کاش جدا بودم آن وقتی که عباس رشید بر زمین افتاد وقتی صیحه او از دل کشید کاش بودم آن زمان ای خسروکون ومکان یکه و تنها شدی عازم تو بر جنگ خسان دل مرا سوزد ایا جدا چه بر یاد آیدم گفتی او را آر تا پوشم به زیر جامه ام تا قیام این غم نمی گردد برون از قلب من خواستی گردی سوار ذوالجناح خویشتن شعله ور آتش وزین بیشم بود بر قلب زار بهر جرعه آب بردی نزد قوم بد شعار آه و واویلا دلم از بهر اصغر شد کباب شد دریده گوش تاگوشش گلو آن ماه تاب سهل اینها جملگی برمن ایا جد نکو با تن صد چاک افتادی ز زین بر خاک تو تا سرت گیرم به زانو ای شهید تشنه کام گومدامین روزوشب جانها فدایت یاحسین نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت السلام ای حجت حق قائم دین نبی در تماشا تو نظر سازی به ظلم ظالمان یک گرفتار جفا یک را ته زندان ببین یکچنان ظلمش شود برمرگ خودگرددرضا یک نباشد تا که پرسد حال و درد مستمند بهر گفتار حق او آن گروه بدمنش اندر این دوران بدارندی زمکاری و فن لیک درباطن چه شیطان آن بدور ازدین بود جز تو ای سرور تو می باشی زقلبان باخبر شیعه روشن دیده گرددلعلهاخندان خوش است هم (زمانی) را به راهت دیده باشد ای امام نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت از آن زمان که رسید اسب تو به خیمه سرا بسان ابر به جوش و خروش گریان بود به خیمه گاه بدین گونه آمدی نالان فغان و ضجه او واژگون شده زینش زدند حلقه ماتم زنان همه جمله زنامدن به حرم از تو شکوه ز او کردند حیف حیف آنجا نبودم من ایا جد گرام شد توان از قلبها بگذر (زمانی) زین کلام نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت السلام ای حجت حق یادگار عسگری تابه کی سازی توصبر ای حضرت صاحب الزمان زیر دست ظالمان آخر تو مظلومان ببین یکچنان ظلمش شود دادش رسد اندر سما یک جنایت هرچه بنماید بود او سربلند هرکه گوید حق یقین او را نمایند سرزنش سیدا بینی که گرگان رخت میشان را به تن کار هر ناجنس در ظاهر شعار دین بود پس نداند کس وز این مخلوق این دوران خبر گرشوی ظاهردر این دوران شهاآخر خوش است دیده پیر و جوان باشد براه تو مدام نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت ز خاطرم نرود این مرا ایا جدا به خیمه آمد و او اظلیمه گویان بود کشید شیهه و می کرد ضجه آن حیوان چه اهل بیت تو دید نه جسم خونینش بدور مرکب بی صاحب تو با گریه به ذوالجناح زبان بسته گفتگو کردند بیان نما تو حسین چون شد آن امام مبین نیامد او ز جدال ستمگران عنید که نامد او بر طفلان خود به سوی حرم بگوی بهر خدا ای فرس از او احوال شدی زیاد (زمانی) سخن تو بیش مگو نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت وز آن زمان که فتادی ز ضرب تیغ و سنین به خاک کربلا این خطاب را کردی منم غریب نباشد کسی مرا دلسوز که تا سرم زوفا گیرد او زمهر به بر به زخم های تنم مرهمی نهند ز وفا زگرد خود بنه مرهم مرا به زخم بدن که بیش سوزدم از حد مراست نیست توان روانه اشک من از دیده روز شام بود تقاص خون تو گیرم زکوفی فاجر به موی اکبرت ارزش ندارد آه دریغ که تار و تیره جهان هست دائم از دودش زماتم تو بسوزد همی بود غمگین که داری هم چه حسینی عزیز سبحانت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت به خیمه گاه تو ای اسب آمدی غمگین بیان نما تو چه شد آن عزیز حی مجید بیان نما چه بسر آمدش امام امم بیان نما چه بسر آمدش زقوم خصال چه ذوالجناح شنید این خروش داد از او نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت به خاطر آیدم ای جد تاجدار حسین سر غریبی خود را به خاک بنهادی خطاب کردی که ای خاک کربلا امروز ایا زمین بلا نیست مادرم بر سر نباشدم بسر امروز مادرم زهرا به جای مادرم ای خاک شو تو یاور من بشو تو مرهم این زخمهای بی پایان دلم زبهر تو جدا غمین مدام بود اگر نصیب شود آنگه من شوم ظاهر ولی تمامی عالم اگر کشم با تیغ مصائب تو بود در زمانه چون آتش هر آن دلی که زسنگست سخت تر لیکن مخور تو غصه (زمانی) ز جرم و عصیانت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت نبیتبنتسیبنتیسبنسیتبنیمستبنسمیبتسنیمتبسنمبت یادگار عسگری ای پیشوای انس جان این جهان تار را روشن ایا ای کان جود