دانلود مقاله شعر «همیشه» سپهری

Word 47 KB 24815 8
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۱۲,۰۰۰ تومان
قیمت: ۷,۶۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • همیشگی همیشه ها
    همیشه
    عصر
    چند عدد سار
    دور شدند از مدار حافظه کاج
    نیکی جسمانی درخت به جا ماند
    عفت اشراق روی شانه من ریخت
    حرف بزن،‌ ای زن شبانه موعود!


    زیر همین شاخه های عاطفی باد
    کودکیم را به دست من بسپار
    در وسط این همیشه های سیاه
    حرف بزن، خواهر تکامل خوشرنگ!


    خون مرا پر کن از ملایمت هوش
    نبض مرا روی زبری نفس عشق
    فاش کن
    روی زمینهای محض
    راه برو تا صفای باغ اساطیر
    در لبه فرصت تلالو انگور
    حرف بزن، حوری تکلم بدوی!


    حرف مرا در مصب دور عبارت
    صاف کن
    در همه ماسه های شور کسالت
    حنجره آب را رواج بده
    بعد دیشب شیرین پلک را
    روی چمنهای بی تموج ادراک
    پهن کن
    شعر «همیشه» سپهری، قصه غربت مرد است که در تنهایی حیات به فریاد آمده است و در برهوت وجود،‌ زن، آن حوری تکلم بدمی را جستجو می کند تا به همراهی او در سمفونی جاودانه آفرینش سرود عشق را در «همیشگی همیشه ها» زمزمه کند.


    ...

    جاری زمان، مثل همیشه، در بستری از رنگها می خرامید...


    هنوز در تاریکی بی آغاز و پایان ازل، «دری در روشنایی نروییده بود»، سکوت سیاهی در رگ هستی می تپید.


    کسی که تنها کس بود، زمانهای زمان، «کنار مشت خاک»،‌ در دوردست خویش، اوج خود را گم کرده بود.


    از لحظه بعد می ترسید، به «تبسم پوشیده گیاهی» بر گوشه لبهایی شبیه بود که بوی ترانه ای گمشده می دادند، در دهلیزهای وجودش انتظاری سرگردان موج می خورد، دستهایش پر از بیهودگی جست و جو بود، احساس می کرد خوابی را میان علفها گم کرده است، انگشتانش به سوی هیچ می لغزیدند.


    ***
    شبی از شبهای دراز زیر بارش یک راز، کمی آن سوتر از این پرچین نیاز، نازِ پیچک غزل او را پیچید.


    کلمه شد، کلمه رعدی در خلوت سرای هستی،
    کای خداوند خدا
    «ما بی تاب و نیایش کمرنگ
    از مهرت لبخندی کن،‌ بنشان بر لب ما
    باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو
    ما هسته پنهان تماشاییم
    ز تجلی ابری کن، بفرست، که ببارد بر سر ما
    باشد که به شوری بشکافیم، باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم
    باشد که ز خاکستر ما،‌ در ما، جنگل یکرنگی به در آرد سر
    ای نزدیک
    خود را در ما بفکن
    باشد که به هم پیوندد همه چیز، باشد که نماند مرز، که نماند نام، »
    ناگهان در نفرت بیداری به خاک افتاد،‌ در باز شد، تنها کس از «هجوم حقیقت»‌ بر «خاک فراگیر ناز» افتاد...

    بذر تمامی گلها را در حافظه رویش نظاره کرد و نزدیک انبساط،‌ در ملتقای خدا و آیینه، آنجا که «نشان قدم ناتمام خواهد ماند»،
    انگاره ای افتاد بر آبهای تنهایی قصه آفرینش، رمز واره‌ای به بلندای بلند یک آه، در شولایی از نیلوفری باغ خدا
    تنها کس احساس کرد چیزی در او جاری شد، در سیلانِ این جاری ابهام با خود زمزمه کرد:
    این کیست؟


    از کدامین سو است؟

    اهل کدامین دیار و یا کدامین قبیله فرشتگان در بدر ملکوت است؟

    هرجا که نه اینجا، هر سو،‌ که نه این سو شاید اهل آن سو.

    آن سویی چشمانی به رنگ روح داشت و نگاهی که در زیر هرم سوزان سپیدش،‌ تنهایی بی رنگ می شد، پیکرش سپیدِ سپید،‌ تا نزدیکی رنگ هیچ تنها کس این سویی در «ابتدای خطیر گیاهان» هر دم خیره تر می شد از دستان آن سویی چیزی مثل سبزینگی تمام سبزها چکیدن داشت، برهوت رابطه هر دم سبزتر می شد.

    تنها کس با خود زمزمه می کرد او آمده است، اما از کجا؟

    شاید از آن سو هایی که هسته پنهان «ترنم مرموز» این سوهاست.

    در تموج تصویرش در قاب لحظه ها، حس کرد او آمده است.

    تا از «تناسب گل»ها برای تنها مرد این سویی سرپناهی بسازد، تا از گزند تازیانه های رنج در امانش دارد، آمده است تا حصار کوچک مرد را با «دریچه های مکرر» رو به آن «وسعت بی واژه»‌ بگستراند تا، ندای «همهمه بادهای جهان»‌که او را تا لب «هیچ ملایم» می خوانند بشنود در طنین «رفتار ملایم» پلکهای آن سویی، پرنده های خیال در خسته خانه ذهن در فراز و فرودی ابدی بودند، «زنگ باران» با صدا آمد آغاز پرواز،‌ در همیشگی همیشه ها، برای گم شدن در افقهایی که پایان گستره یک یادند، فراز آن که باید برود و فرود آن که برای پرواز به پایان رسیده است.

    اما آن که می ماند، باید «نیکی جسمانی»‌ خود را برای فرودهای همیشه آن که در «اندوه زندگی» گم شده است بگستراند.

    در این فراز و فرودها، این سویی از پشت الفاظ تا «علفهای نرم تمایل» دوید و به لطافت نسیم پرسید، می بینی؟

    آدم اینجا چقدر تنهاست؟

    تنهای تنها،‌ محکومیت تقدیری تمامی آنانی که همه گونه نیستند.

    و تو، ای اهل آن سوها، در انعکاس تنهاییها، در تموج خاطره ها،‌ با غربت «ماهیی کوچک» آشنا باش که «دچار بی‌کرانگی آبها» شده است، «مرا به خلوت ابعاد زندگی ببر».

    این سویی در انعکاس فریاد خویش، صدای فاصله ها را می شنود که غرق ابهامند و در «روشنی اهتزاز خلوت اشیا»‌،‌ احساس می کند بر پلک حادثه ها،‌ شبنمی نشست، شبنم سخن.

    سخن، مولودی تازه در آفرینش زمزمه ای نهان، آری «دچار باید بود، دچار آن رگ پنهان رنگها وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد».

    «چه کسی بود، صدا زد»...

    هان، تو بودی؟...

    آن سویی...

    حرف بزن دوباره بگو، «ای زن شبانه موعود»، ای نورِ در ظلمت حیات ای ترنم موزون «یک نفر باید از حضور شکیبا، با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید یک نفر باید از حجم کم را بفهمد، دست او را برای تپشهای اطراف، معنی کند.

    قطره ای وقت روی این صورت بی مخاطب بپاشد، یک نفر باید این نقطه محض را در مدار شعور عناصر بگرداند»، گوش کن شهری، نسبی...

    و حتی کودکیی نیز ندارم که بدان باز گردم، تو اهل دیار مایی؟

    ای تجلی رویاها،‌ ای تجسم آرزوها، حرف بزن.

    آوای سپید بودنت را،‌ در توفندگی ظلمت، که از برگها می ریزد، تکلم کن،‌ تکلم کن «واژه‌هایی که خودِ بادند، خود بارانند»،‌ حرف بزن، بخوان.

    بخوان آن کتابی را که «واژه‌هایش همه از جنس بلورند» من تنهاترینم، تشنه شنیدن «حرفی که از جنس زمان» است حرف بزن، بوی تنهایی مرا در کوچه باغ آفرینش می شنوی؟

    حرف بزن، برای غبار گرفته مردی که رو به «شرق اندوه نهاد بشری» کوله بار عطش بر دوش، در جستجوی «سمت مرطوب حیات» است.

    حرف بزن، برای کسی که نمی داند در «کدام بهار، درنگ خواهد کرد» و در سطح برگهای کدام نارون روی زمین سبز خواهد شد.

    بگو، «کجاست سمت حیات»؟

    من از کدام طرف می رسم به یک هدهد؟

    کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟» حرف بزن، عنکبوتِ سکوت را از دهلیز جان من بران حرف بزن، برای من، که «میکده ای هستم در مرز کسالت» «ساختمانی لب دریا، نگران به کششهای بلند ابدی»، «کمانی در هراس از کشیده شدن»* سخن بگو، ای زمزمه مرموز رهایی «من صدای نفس باغچه را می شنوم و صدای چک چک چلچله از سقف بهار،» حرف بزن «زیر همین شاخه های عاطفی باد» که انگاره پریشان سرنوشت مرا در گیسوان تو نقش خواهند زد حرف بزن برای تنهاترین این سویی، که «گرفتار گرمی گفتار» است و در جستجوی «خیمه زند در رگ یک حرف»، حرف بزن و مرا به وسعت تشکیل برگها، «کودکی شور آبها» ببر «ضربه های گیاهی حیات» مرا شماره کن، و عشق را که صدای فاصله هاست اندازه بگیر، و بگو من تا «طلوع انگور» چقدر فاصله دارم؟

    حرف بزن مگر نمی دانی «هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند»؛ در این انهدام پنهان آشکارم کن، بر هامون تفتیده لحظه های مجرد من گام بزن، راه برو، تا در باغ یادهای این کویر، «تکامل انگور»‌ را در تغزل بلند آفتاب زمزمه کنیم.

    صدایم کن، ای در ابتدای خویش، «با دستان بدویت «شبنم دقایق را به نرمی از تن احساس مرگم برچین» من به دنبال «صدای پای تو از حوالی اشیا» آمده ام سخن بگو، حرف بزن «کجاست جشن خطوط؟» من در جوانمرگی خویش زنده ام «نگاه کن به تموج،‌ به انتشار تن من،» بگو، من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ؟

    حرف بزن، این صدای حزن را،‌ این «صدای پوست انداختن مبهم را» با دهان به پهنای فلک در من فریاد کن، ای از جنس کلمه،‌ خود کلمه، بیا در همیشگی وجود، در خاموشی لحظه ها با پای آبگینت در نهر خشک وجودم گام بزن *** ...

    و اینک «چند ثانیه غفلت رنگین حضور هستی ماست» *اشاره به سه گونه نیایش در مقدمه کتاب «گزارش یه خاک یونان»‌ اثر نیکوس کازانتزاکیس شرحی بر شعر همیشه سهراب سپهری، چاپ شده در مجله زنان، سال اول، مهرماه 1371،‌ شماره 7 http://www.khaki.ir/pages/articeladabi/4.htm

روشني گل در برابر تاريخ مرغ قرار گرفته است از همين جا مي توان درباره ي سهراب سپهري آغاز سخن کرد.الدار شاعر فرانسوي وضع هنرمندان را به وضع برادران بيناي قرون وسطي تشبيه کرده است.اينان مردان بودند که با زنان کور ازدواج کرده بودند.شاعر مي گويد هنرمند

زندگي سهراب در همه سالها که گذشت ، سالهايي که از نااميدي ، ما فقط خويش را در صفحه هاي تقويم مي يافتيم . سهراب, بي احتياط ومعصوم درست سرساعت دوازده ميان آفتاب نم دار مهرماه کنار آدميان اين دنيا ايستاد تا به ناباوري همه ما باور بياموزد و ما را در باور

اشاره: سپهري در ادب و فرهنگ معاصر ايران يک چهره متفاوت، يک شاعر منزوي و يک نقاش کاملاً گوشه گير بود. امروز نه تنها درايران که در بسياري از کشورهاي جهان شناخته شده و اشعارش به بسياري از زبانهاي زنده دنيا ترجمه شده است. دليل گوشه گيري او که البت

شرح مختصری از زندگی نامه سهراب سپهری : سهراب در 15 مهر ماه 1307 در شهرستان کاشان متولد شد پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی و متوسطه به دانشسرای مقدماتی تهران رفت و در خرداد ماه 1324 دوره دو ساله ابن دانشسرا را به پایان رساند . در سال 1325 به استخدام ادارخ آموزش و پرورش کاشان درآمد و در همین سال نخستین شعرش بنامن « بیمار» در ماهنامه جهان نو منتشر شد . در سال 1327 از آموزش و پرورش ...

سرگذشت مختصري از سهراب سهراب سپهري در پانزدهم مهر ماه 1307 در شهرستان کاشان متولد شد. پس از پايان تحصيلات دوره ابتدائي و متوسطه به دانشسراي مقدماتي تهران رفت و در خرداد ماه 1324 دوره دو ساله اين دانشسرا را به پايان رساند . درسال 1325 به استخدام

زندگي شخصي سهراب سپهري سهراب سپهري سومين فرزند خانواده پنج نفري اسدا… خان سپهري و خانم فروغ سپهري است . سهراب در روزي آفتابي و پاييزي 15 مهرماه سال 1307 حوالي ظهر ديده به جهان گشود .کودکي را در کاشان , در باغ اجدادي, که بسيار بزرگ و پر از درختان ميو

سرگذشت مختصري از سهراب سهراب سپهري در پانزدهم مهر ماه 1307 در شهرستان کاشان متولد شد. پس از پايان تحصيلات دوره ابتدائي و متوسطه به دانشسراي مقدماتي تهران رفت و در خرداد ماه 1324 دوره دو ساله اين دانشسرا را به پايان رساند . درسال 1325 به استخدام

تباين و تنش در ساختار شعر « نشاني» سروده سهراب شعر کوتاه «نشاني» در زمره‌ي معروف‌ترين سروده‌هاي سهراب سپهري است و از بسياري جهات ‏مي‌توان آن را در زمره‌ي شعرهاي شاخص و خصيصه‌نماي اين شاعر نامدار معاصر دانست. اين شعر ‏نخستين بار در سال 1346 در مجمو

به آخرين قسمت از سه قسمتي ادبيات روسيه رسيدم . ميخاييل بولگاکف (1891-1940) آثار: برف سياه – گارد سفيد – دل سگ و مرشد و مارگاريتا ..... ... او در ماه فوريه ي 1940 پشت آخرين عکسش که در آن عينک دودي به چشم دارد نوشت : به همسرم النا سرگيوونابوگاکووا

متولد ۲١ آذر ١۳۰۴، تهران . شاعر، روزنامه‌ نگار، مترجم شعر و رمان، محقق کتاب کوچه ۱۳۰۴ احمد شاملو (ا. صبح / ا.بامداد) روز ٢١ آذر در خانه‌ی شماره‌ی ۱۳۴ .خیابان صفی‌علیشاه تهران متولد شد. دوره‌ی کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هرچند وقت را در جایی به ماءموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان و آباده و شیراز گذراند. مادرش کوکب عراقی شاملو بود. پدرش حیدر. ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول