مفاهیم رندورندى در غزل حافظ
این داستان ساختگى یا واقعى را اگر نه همه دستکم خیلىها شنیدهاند.
به طور مقدمه عرض کنم که حاجمیرزا آقاسىعلاقه مفرطى به آبادانى داشت و آنطور که خانم ناطق در کتابى راجع به او نشان مىدهد،بخش اعظم املاک خالصه دولتى ایران مرهون کوششهاى خستگىناپذیر او بوده.
املاکى که پس از او به تیول چاپلوسها و بادمجاندور قابچینهاى دربارى داده شده و غالباً از میان رفت.
البته احداث آبادى و توسعه کشت و زرع هم در درجه اول لازمهاش تامین آب است و مهمترین راه تامین آب هم حفر قنات.
و حاج میرزا آقاسى هر جا که شرایط ارضى را براى احداث قنات مساعد مىدید بىدرنگ چاهکن و چرخچى و خاکبیار و خاکببر مىفرستاد و ترتیب کار را مىداد.
حالا بگذارید تا به نقل آن داستان برسیم بر اثبات نظرى که در جلسه سیرا )CIRA( عرض کردم و گفتم : «این نمونهها را مىآورم تا نشان بدهم چه حرامزادههائى بر سر راه قضاوتهاى ما نشستهاند که مىتوانند به افسونى دوغ را دوشاب و سفید را سیاه جلوه بدهند»، دست به نقد یک نمونه خیلى زنده دیگر هم اضافه کنم.
یعنى همین تجربه تاریخى حاج میرزا آقاسى را.
این شخص یکى از بدنامترین صدر اعظمهاى تاریخ است.
برایش انواع و اقسام لطیفهها ساختهاند که مثلا یکیش قضییه معروف گاومیش اوست.
برایش انواع و اقسام هجویات به هم بافتهاند که نمونهاش این رباعى است:
نگذاشت به مُلک شاه حاجى دِرمى
شد صرف قنات و توپ هر بیش و کمى
نه خاطر دوست را از آن آب نَمى
نه بیضه خصم را از آن توپ غمى
خانم ناطق در تحقیقاتش به نکته عجیبى رسیده.
او در کتابش نشان داده که مساله به کلى چیز دیگرى بوده و قضیه از بیخ و بُن صورت دیگرى داشته و حقیقت این است که حاج میرزا آقاسى را دشمنان نابکارش از طریق منفى جلوه دادن اقدامات کاملا مثبت و خیرخواهانه او بدنام و لجنمال کردهاند.
به همین رباعى که خواندم توجه کنید: آقاسى با دو نیت به آبادى و زراعت و فعالیتهاى کشاورزى اقدام مىکرده و در این تلاش به هیچ رو نفع مادى خودش را منظور نداشته.
نیّتش گسترش و ایجاد املاک خالصه دولتى بود که سود دوگانهئى داشت: یکى تامین خوراک مردم، یکى افزایش درآمد دولت.
و فراموش نکنیم که در آن روزگار تولیدات کشور تقریباً فقط منحصر بود به محصولات کشاورزى.
با تولید گندم توسط دولت و تامین نان مردم جلو اجحاف زمیندارها و مالکان بزرگ گرفته مىشد که مشتى دزد و دغل و گرگهاى چشمو دل گرسنه بىرحم و عاطفه بودند و تا مىدیدند سال کم آبى و کم بارانى است گندمشان را ته انبارها قایم مىکردند قحطى مصنوعى راه مىانداختند تا کارد به استخوان مردم برسد و قیمت گندم به چندین ده برابر قیمت واقعیش سربزند.
خُب، پس با ایجاد و گسترش شبکهئ خالصههاى دولتى مىشد روزى جلو این کنهها را گرفت.
پىآمدهاى دیگر این کار هم روشن است و به توضیح زیادى نیاز ندارد، مثلا تثبیت نرخ کلیدى غله و از آنجا تثبیت نرخ دیگر کالاها.
سود دوم این کار افزایش درآمد دولت و خزانه بود.
دولت که درآمد داشته باشد چشمش به دست مردم و دستش به کیسه ملت نمىماند که هر روز کمرش را زیر بار مالیاتها و عوارض جورواجور خمیده و خمیدهتر کند.
پس وقتى شرففروش قلم به مزدى برمىدارد مىبافد و مىپراکند که: «نگذاشت به مُلک شاه حاجى درمى/ شد صرف قنات و توپ هر بیش و کمى»، رو راست لجنپراکنى مىکند.
براى رسیدن به نتیجه نامردانهئى که مىخواهد بگیرد عمل مثبتى را به کلى منفى جلوه مىدهد.
تاریخ جعل مىکند.
در ذهن من و شما این قضاوت نادرست را رسوخ مىدهد که این مرد پول خزانه دولت را برداشت خرج قنات و باغ و ده کرد جورى که دو پول سیاه ته خزانه باقى نماند.
و بناچار این نکته تلویحى را هم که آشکارا در رباعى نیامده به ذهن خواننده یا شنونده رسوب مىدهد که حاجى ِطمعکار ِچشم گشنه همه این قناتها و دهات و آبادىها را براى شخص خودش مىساخته.
داستان توپریزى او هم که بىبروبرگرد درش غلو کردهاند این بود که ایران مىبایست تدارکات نظامى قوى و مستقل داشته باشد.
حاجى قطعا باید تجربه شوم چند سال پیش از آن را بسیار جدى گرفته باشد.
در زمان فتحعلى شاه به چشم خود دیده بود که توسل به کشورهاى دیگر که بیایند ما را در جنگ با روسیه تقویت نظامى کنند چه فجایعى به بار آورد و چهطور منجر به از دست رفتن پانصد هزار کیلومتر مربع از خاک مملکت شد.
تقویت بنیه دفاعى کشور با سلاحهائى که ساخت خود کشور باشد چنین بد است؟
- توپخانه مهمترین رسته نظامى آن دوره بود که به هیچ شکلى نمىشد دست کمش گرفت.
شما شرح بسیارى از جنگها را که بخوانید مىبینید در آنها ارتشى به مراتب قوىتر و کارآزمودهتر از حریف، کارش به شکست انجامیده تنها به این دلیل که تعداد توپهایش کمتر از تعداد توپهاى حریف بوده.
حاجى با چشمهاى خودش دیده بود که فقط با تفنگ سرپُر نمىشود حدود و ثغور مملکت را حفظ کرد.
آذربایجانىها اسم تفنگهائى را که قشون عباس میرزا پدر محمد شاه - مىخواست با آنها جلو تجاوز قشون تزار را بگیرد گذاشته بودند «تفنگدایان دولدوروم».
جملهئى است اسمى، و به ترکى، و معنیش «تفنگ ِوایسا پُرش کنم» است.
تفنگهائى که وقتى خالیش کردى باید دَبه باروتت را از کمر واکنى، باروت پیمانه کنى از سُمبه را از بغل تفنگ بکشى نمد را به قدر کافى توى لوله روى باروت بکوبى، بعد چارپاره سُربى بریزى و باز نمد بتپانى و دوباره سمبهکوبى کنى و دستآخر چاشنى سر پستانکش بگذارى.
و همه اینها هم کارى نبود که با دستپاچگى و بهطور سَرسَرى و از روى بىدقتى بشود انجام داد: چون اگر باروت کم مىشد تیر به نشانه نمىرسید و اگر چارپاره زیادتر مىشد لوله تفنگ مىترکید کار دستت مىداد.
و خب، در این فاصله سرباز طرف مقابل یا در رفته بود یا با تفنگ تَهپُرش چند تا گلوله کله قندى شیک نذرت کرده بود.
مگر اینکه قَسَمش مىدادى جان مادرت وایسا پُرس کنم.
دایان دولدوروم.
پس در این مورد هم میرزا آقاسى بیچاره کار خبطى انجام نداده بود.
پس راستى راستى موضوع چیست؟
چرا مىبایست حاجى بیگناه سکه یک پول بشود؟
چه کسانى در لجنمال کردن او ذینفع بودهاند؟
- و خانم ناطق رد این سوآلها را گرفته پرده از روى این جعل تاریخ برداشته سندهایش را هم عینا پیوست تحقیقاتش کرده.
یعنى عکس مجموعه اسناد را.
و اسم کتابش را هم گذاشته «ایران در راه دستیابى به تمدن اروپا» که در حقیقت برنامه سیاسى حاج میرزا آقاسى بوده است.
پس دشمنان آقاسى کىها بودند؟
سوآل زائدى است.
طبعا وقتى مدنیّت پیشرفته حاصل بشود کار ِباورهاى نامربوط و بىاساس یا ارتجاعى یا مخالف ِپیشرفت خودبهخود ساخته است.
با این ترتیب منافع چه کسانى به خطر مىافتد؟
بگذارید جملهئى را که سفیر وقت فرانسه اگر اشتباه نکنم کنت دوگبینو )Comte de Gobineau Joseph( در کتابش راجع به ایران دوره صدارت حاج میرزا آقاسى آورده است نقل کنم، خیلى چیزها روشن مىشود.
مىنویسد: «دمکراسى و آزاداندیشى ِامروز این مملکت را ما اروپائىها مگر به خواب ببینیم!» (مطلب را از حافظه نقل کردم، در هر حال مفهومش همین است) .
آزادى اندیشه، آزادى مذهب ...
در یک دوره تاریکى ِمحض مردى مىآید که چراغ دستش است.
جهل و تعصب و خشونت نسبت به دیگراندیشان را برنمىتابد و معتقد است با تبلیغ خشونتآمیز ِافکار ِمتعصبانه نمىتوان به قافله رسید و معاصر دنیاى پیشرفته شد.
حتا وقتى آخوندى به اسم شَفتى در اصفهان دست به آزار و کشتار اقلیتهاى مذهبى گذاشت قشون به سرش کشید، که جریانش درتاریخ اصفهان ضبط است.
خب، وقتى دست به چنین کارى زدى ناچار باید پیه هزار بدبختى و بدنامى را به تنت بمالى و تُف و لعنتى را که بر سر و رویت پرتاب مىشود به جان بخرى.
یک چنین مردى را دشمنان و ضربهدیدگان نحوه تفکر او چنان بدنام کردند که نه فقط مردم فرصتگیر نیاوردند او را بشناسند و حرفش را بفهمند و هضم کنند، بلکه تا سالهاى دراز - یعنى تا پیش از آن که یک محقق تاریخ راز ِقضیه را برملا کند - هر که اسمش را مىشنید مظهر حماقت و کودنى در نظرش مجسم مىشد.
در مبارزه صاحبان اندیشههاى مندرس با مبشران اندیشههاى نو این یک شگرد ِبارها تجربه شده است که بهاش برخواهم گشت.
بارى صحبت سریکى از داستانهاى ساختگى یا واقعى بود که از حاج میرزا آقاسى نقل کردهاند.
مىگویند یک بار مىرود از مادر چاه ِقنات تازهئى که مىکندند بازدیدى بکند.
کنار چاه که مىرسد گفتوگوى مقنى و وردستش را که ته چاه پشتسرش صفحه گذاشته بودند مىشنود.
مىگفتند یارو چه موجود احمقى است، با این که به او گفتیم این چاه به آب نمىرسد مىگوید شما بکَنید به آب رسیدنش با من.
حاجى سرش را مىکند تو چاه مىگوید: «نمک بحرامها!
گیریم این چاه براى من آب نشود، براى شما نان که مىشود.» این حکایت حکایت من هم هست: اینجا، تو همین دانشگاه، اواسط بهار امسال مطالبى عنوان کردم که اگر براى خودم آب نشد در عوض نان خشک جماعتى را حسابى کَرهمال کرد، من عادتاً علاقه به پاسخگوئى ایرادها ندارم.
اگر طرف حق داشته باشد حرفش را مىپذیرم و اگر یاوه مىگوید که، از قدیمندیمها گفتهاند جوابش خاموشى است.
اما اینجا قضیه فرق مىکند.
اینجا کوشش شد با جنجال و هیاهو و عوامفریبى و عمده کردن پارهئى جزئیات و از گوشتش زدن و به آبش افزودن اصل مطلب ِمن یک عده سعى کردند با بىاعتبار کردن شخص من که هیچوقت هیچ ادعائى در هیچ زمینهاى نداشتهام و هرگز هیچ تعارفى را به ریش نگرفتهام خودشان را مطرح کنند.
تئوریسینهاى قشون در به در ِخدایگان هم که درست یک وجب مانده به دروازه تمدن بزرگ پسخانه را به پیشخانه دوخت افتادند میان که وسط این هیاهو جُل پوسیده بىاعتبارى تاریخىشان را از آب بیرون بکشند.
به این جهت است که این بار خودم را ناچار مىبینم براى نجات نظریات و حرفهاى صمیمانهام جوابگوئى کنم نه براى رفع اهانتهائى که به شخص من کردهاند.
من برخلاف آن اشخاص به شعار «آوازخوان، نه آواز» اعتقادى ندارم.
عقیده من این است که : «آواز، نه آوازخوان».
یعنى ببین چه مىگوید نبین که مىگوید.
بنده بد، بنده با نان توبره بزرگ شدهام، تو به جاى پاسخگوئى به حرف من چرا پاى خودم را مىکشى وسط؟
یک آقاى بسیار محترم برداشت تو روزنامهاش نوشت که خود ِخودش مرا دیده و با گوشهاى مبارک خودش از دهان من شنیده با وزیر یا معاون فلان وزارتخانه بر سر بهاى سناریوئى که قرار بوده در دفاع از انقلاب سفید شاه بنویسم تا ازش سریال تلویزیونى تهیه کنند چانه مىزدهام.
خیلى خب، حرفى ندارم.
سال 1348 یا 49 هم (گمان کنم بعد از چاپ "ابراهیم در آتش") یکى دیگر از جیرهخوارهاى رژیم براى بىاعتبار کردن من برداشت تو مجلهئى نوشت که من بچههایم را لباس کهنه مىپوشانم مىفرستم اینور و آنور به گدائى.
این هم قبول.
به قول حافظ : فقیه شهر که دى مست بود فتوا داد که مىحرام ولى به زمال اوقاف است.
فرض براین است که گدائى از مردم دست کم یکى دو سه آب شستهتر از آن است که نوالهخور دستگاه ظلمباشى.
یک آقاى خیلى دسته نقاشى و بر ما چیز مکنید ِدیگر بدون این که اسم بیاورد برنامه گذاشت فرمود«بعضىها» ظاهراً بعضىها اسم مستعار جدید بنده است - فرق اسطوره و تاریخ را نمىدانند.
خب، متن آن سخنرانى را مرکز سیرا )CIRA(چاپ کرده.
مىتوانید به آن رجوع کنید.
دست کمآنجا که سخن به ابوریحان بیرونى و نقد او از دوره ضحاک مىرسد، و این که عرض کردهام بیرونى دورهئى را به نقد تاریخى مىکشد که بستر زمانى ِیک اسطوره است و لزوما صورت تاریخ ندارد.
یک استاد جا سنگین دانشگاه برداشت نوشت "من مطلب آن آقا را نخواندهام فقط شنیدهام در خارج گفته حق با ضحاک است." آن آقا که بنده باشم معتقد است دانشگاهى را که استادش این آقا است باید داد عوضش یک مشت تخمه جابونى گرفت.
چند تائى که از خودشان متشکرند و به عنوانهاى دانشگاهىشان عاشقانه مهر مىورزند مشتى مطالب منتشر فرمودند که واقعا تماشائى بود.
دیدنى و خواندنى و خندیدنى.
آنها طبق معمول از فرصت استفاده فرمودند که به قول خودشان "لِکچرى" بپرانند.
از جمله حضرت دکترى که یکى از وسائل دکتریش گوش نشستن است، تا یکى یک چیزى بنویسد و ایشان سوار موج بشود و به اطرافیانشان لبخند بزند که ما اینیم.
یک شاعر ناکام هم از فرصت استفاده کرد تا کل کوشش شصت سالهئى را که در جهت اعتلاى شعر معاصر صورت گرفته سکه یک پول کند: کشتى توفانگیر شده بود، اهل کشتى سُنى بودند دست به دامن حضرت خلیفه شده بودند یا عُمر یا عُمر مىکردند.
شیعى آن میان بود، از کوره در رفت فریاد زد: "یا على، غرقش کن من هم روش !".
یک عده گریبان لحن سخنرانى را گرفتند، گفتند و نوشتند که بنده براى افاضات خودم "لحن هتاک ِبىچاک ِدهن" برگزیدهام.
این آقایان ماشااللَّه آن قدر کلاسیک و نسخه خطى تشریف دارند که باید گرفت دادشان دست صحافباشى بازار بینالحرمین که عوض کُت و شلوار یا قبا و عبا تو یک جلد چرم سوخته قرن دوم و سوم هجرى صحافىشان کند.
اینها حالىشان نیست که معنى را لحن است که تقویت مىکند.
اینها نمىدانند یا دانستنش براىشان صرف نمىکند که کلمه براى این آفریده مىشود که مفهوم یا مصداق مورد نظر را به طرف شنونده شلیک کند، بخصوص در گفتار.
ایراد مىکنند که چرا به آخرین جنازه قبرستان سلطنتگفتهاى "مشنگ" .
البته من نمىدانم چرا کلمه مشنگ را نمىتوان به کار برد، ولى این را مىتوانم بگویم که آقا جان، نه خُل و چِل، نه دیوانه، نه ابله، نه احمق، نه شیرین عقل، هیچکدام بار مفهومى کلمه مشنگ را ندارد.
مشنگ کلمهئى است که مردم ساختهاند و بارش بسیار سنگینتر از تمامى صفاتى است که عرض شد.
تو که آقا و باتربیتى و براى مفاهیم مختلف کلمات شسته رفته قاموسى و از آب نگذشتهدارى چه کلمهئى را براى رساندن این مفهوم پیشنهاد مىکنى؟
من حتى در شعر هم از این نوع کلمات به کار مىبرم.
تو براى شخص خودخواهى که سیاستش بندتنبانى است (دیدید؟
یک گزک دیگر!) و محلههائى به نامهاى مُفت آباد و حلبىآباد و حصیرآباد و زورآباد و یافتآباد (که چهکلمه زیباى پُر معنائى است براى عدهئى بىخانمان که بر حسب اتفاق جائى را براى گَل ِهم کردن سرپناهى به چنگ آوردهاند.
ملاحظه مىکنید که توده ظاهراً بىسواد ما زبان فارسى را خیلى بهتر از استادان بىریش یا ریش پشمى دانشکده ادبیات ما مىشناسد!) بارى تو براى آدمى عوضى که در نهایت امر چنین فقرآبادهائى را که همینجور ساعت به ساعت دور و ور پایتختش از عرض و طول رشد مىکند نمىبیند و در عوض به خیال خودش دارد مملکت را از دروازه تمدن بزرگ عبور مىدهد چه صفتى پیشنهاد مىکنى که من آن را به جاى کلمه مثلا به قول تو هتاک ِ"مشنگ" به کارببرم؟
چنین موجودى اگر مشنگ و حتا مشنگ مادرزاد نیست پس چیست؟
یا آن جوانک که دیدم در اعلامیهئى نوشته بود: "در این نُه سالى که مسؤولیت خطیر سلطنت را پذیرفتهام ..." (یکى را به دِه راه نمىدادند، مىگفت به کدخدا بگوئید رختخواب مرا بالاى بام پهن کند.) - خب، اگر در وصف چنین کسى نشود گفت بالاخانهاش را اجاره داده با چه جمله دیگرى مىشود از جلوش درآمد که حضرت عالى نفرمائید لحنهتاک است؟
زبان توده مردم زبانى است پویا و کارساز و پُربار.
آنها که از بالاى کُرسى استادى به زبان نگاه مىکنند و زمینه علم لذتىشان فرائدالادب و کلیله و دمنه است ممکن نیست که بتوانند عمق آن را درک بکنند.
کمى پیش به یکى از شگردهاى تجربه شده این گونه مدعىها اشاره کردم و گفتم که بهاش برمىگردم.
- آن شگرد این است که وقتى زورشان نمىرسد با اندیشه یا پیشنهادى دربیفتند یا آن را مُنافى دکان و دستگاه خودشان دیدند همه زورشان را جمع مىکنند که شخص گوینده را بىاعتبار کنند.
این یکى از خصایص ِباید بگویم متاسفانه ملى ما است.
وقتى ناندانىشان بسته به این است که ماست سیاه باشد، اگر یکى پیدا شد و گفت: "بابا چشم دارید نگاه کنید، ماست که سیاه نمىشود" به جاى آن که منطق پیش بیاورند مىگویند: " حرفش مفت است، چون مادرش صیغه قاطرچى امیر بهادر بوده" .
مىگویند: "حرفش چرت است چون پدرش بهار به بهار راه مىافتاده به باغچه بیلزنى، پائیز به بعد هم دور کوچهها سیرابى مىفروخته".
"مزخرف مىگوید چون خودمان در مکتبخانه دیدیم ابوالفضل را با عین نوشته بود".
دوست خود من - داریوش آشورى - (اسمش را مىبرم چون مىدانم از حرف حق نمىرنجد) در یک مصاحبه قدیمى که اخیراً دیدم در کمال حرامزادگى تجدید چاپش کردهاند، در رد برداشتهاى من از حافظ سه بار و چهار بار این جمله را تکرار کرده است که : "حالا به عقیده شاملو ما باید برویم حافظمان را از پتروشفسکى یاد بگیریم؟" - و قضیه این است که من در مقدمهئ کوتاه موقتیم بر حافظ، نوشتهام براى درک او باید شرایط اقتصادى و اجتماعى دورهاش را شناخت، و در حاشیه آوردهام: "کتاب پتروشفسکى که غالب اسناد مربوط به وضع اقتصادى آن دوره را گرد آورده کار شناخت علل فقر اقتصادى آن دوره را آسان مىکند".
- این یعنى یادگرفتن حافظ از روى کتاب آن آقا؟
من در سخنرانى برکلى به ترجمه سنگ نبشته بیستون که در کتابهخامنشیان دیاکونوف آمده استناد کردم.
حاصلش این شد که نوشتند و هِرتهکِرته زدند و مغلطه کردند که من از دیدگاه تاریخ نویسهاى عوضى دوره استالین به تاریخ خودمان نگاه مىکنم!
زندهباد، مهدى اخوان ثالث، از فرصت استفاده کرد مرا متهم کند که سعى مىکنم به هر قیمتى شده خودم را مطرح کنم.
خدا از گناهانش بگذرد.
من براى چه باید چنین کوششى بکنم؟
این هم شد بحث و جدل؟
این جوابگوئى نیست، کوشش نادرستى است براى راندن طرف به موضع دفاع از خود، و لاجرم معطل گذاشتن اصل موضوع.
بله من هر جا پیش آمده یا پایش افتاده حرف و عقیدهام را با بىپروائى تمام مطرح کردهام.
دیگرانند که اگر مطلبى را متوجه نشدند یا باورها و دانستههاىشان را در خطر دیدند یا صلاح ندانستند آن را بپذیرند به جاى نشستن به بحث و گفتوگو جنجال راه مىاندازند.
درست مثل سگهاى دِه که تا بوى عابر غریبى به دماغشان مىخورد از سر شب تا سر برزدن آفتاب ِعالمتاب دنیا را با پارسکردن به سرشان برمىدارند.
مىگوئید چه کنیم؟
دست به ترکیب هیچى نزنیم و به هیچ چیز نظر انتقادى نیندازیم که دل ِاهل ِباور نازک و شکننده است و تا گفتى غوره سردىشان مىکند؟
درباره فردوسى من گفتم ارزشهاى مثبتش را تبلیغ کنیم و درباره ضدارزشهایش به توده مردم هشدار بدهیم.
مگر بدآموزى توى شاهنامه کم است؟
کمند آدمهاى شیرین عقلى که در اثبات نظر پست عقبافتادهشان به فردوسى استناد مىکنند که آن حکیم علیه الرحمه فرموده : زن و اژدها هر دو در خاک به جهان پاک ازاین هر دو نا پاک به!
یا : زنان را ستائى سگان را ستاى که یک سگ به از صد زن پارساى!
یا : اگر خوب بودى زن و نام زن مر او را مزن نام بودى نه زن!
البته ممکن است این نظر شخصى او نباشد و آن را در جریان یک داستان و حتى از زبان کس دیگرى بیان کرده باشد - که الان حافظهام یارى نمىکند - یا اصلا چه بسا که این جفنگیات الحاقى باشد.
به هر حال سوآل این است که عقیده شما و به خصوص شما خانمها درباره این ابیات چیست؟
- شما هر چه دلتان مىخواهد بگوئید.
من مىگویم واقعاً اینها شرمآور است و باید از ذهن جامعه پاک شود.
گیرم وقتى کسى تو ذهن این پاسداران بىعار و درد ِفرهنگ ایران زمین متحجر شد دیگر جرأت پدر دیارالبشرى نیست که بگوید بالاى چشمش ابرو است.
یک لطیفه است که مىگوید نصف شبى بابائى با زنگ تلفن از خواب پرید گوشى را برداشت دید یکى مىگوید من همسایه دست راست شما هستم، ماده سگ سفیدتان تا این ساعت نگذاشته کَپه مرگم را بگذارم.
چیزى نگفت گوشى را گذاشت نصفههاى شب ِبعد تلفن همسایه را گرفت گفت ثالثاً ماده نیست ممکن است نر باشد، ثانیاً به آن قاطعیتى که فرمودید سفید نیست و احتمالاً یک رنگ دیگر است، و اولا، پدر سوخته مزاحم، من اصلاً سگ ندارم!
درست حال و حکایت بنده است: من تحلیلى از تاریخ به دست ندادم چون در این رشته تخصصى ندارم.
فقط موضوعى را پیش کشیدم آن هم به صورت یک نقل قول و تنها به قصد نشان دادن این نکته که حقیقت الزاماً همان چیزى نیست که تو گوش ما خواندهاند و گاه مىتواند درست معکوس باورهاى ارث و میراثى ما باشد.
ضمناً به تاکید تمام گفتم که اى بسا من در برداشتهایم راه خطا رفتهباشم.
تاکید کردم که فقط این نمونهها را آوردهام تا زمینهئى بشود براى آن که به نگرانىهایم بپردازم.
آقایان اصل را ندید گرفتند و آن قدر به ریش فروع قضیه چسبیدند که کل معامله فداى چانهبازارى شد.
اینها حرفهائى بود که فکر مىکنم باید گفته مىشد و حالا دیگر پروندهاش را در همین جا مىبندم.
2 مىروم سر موضوع دیگرى که گفتنش زبان را مىسوزاند و پنهان کردنش مغز استخوان را.
منظورم موضوع بسیار دردناک اضمحلال هویت ملى و فرهنگایرانى و زبان مادرى نسل دوم مهاجران، یعنى فرزندان شما است که فکر کردم چون فرصت بهترى پا نخواهد داد امشب محضر شما را ضمناً براى مطرح کردن آن هم غنیمت بشمارم.
در کشورهاى اروپائى مطالعهئى ندارم، امّا فقط یک نگاه گذرا به وضع زبان فارسى ایرانىهاى مهاجر امریکا براى پىبردن به عمق فاجعه کافى است.
وجه غمانگیز این مشکل موقعى آشکارتر مىشود که توجه کنیم زبان فارسى حتا در جریان ایلغارهاى گوناگون و دراز مدت اعراب و مغولها و ترکها و ترکمنها هرگز خم به ابرو نیاورد، و اقوام غیر فارس زبان ِمحدوده جغرافیائى ایران - مازندرى، گیلک، آذربایجانى، لُر، کُرد، عرب، بلوچ، ترکمن، حتا کوچیدگان و کوچانیدگان ارمنى و آسورى - حتا آنهائى که به طور مستقیم زیر فشارهاى حکومت مرکزى از سرودن و نوشتن به زبان بومى خود ممنوع بودهاند هم توانستهاند با چنگ و دندان زبان شفاهىشان را حفظ کنند.
اما امروز متاسفانه باید بپذیریم و در کمال خجلت و سرشکستگى اعتراف کنیم که نسل دوم مهاجران دهه حاضر حتى زبان مادرىشان را نمىدانند و اگر اقوام عاجلى صورت نگیرد با این سرعتى که بحران هویت گریبانگیر این نسل بىشناسنامه شده ایران باید میلیونها تن از این فرزندان خود را به کلى از دست رفته تلقى کند.
همینجا بگویم که در این فاجعه نسل دوم هیچ گناهى ندارد.
گناهکار نسل اول است.
امیدوارم تلخى حرفم را به رُک و راستیش ببخشید.
گناهکار اصلى پدرها و مادرها هستند که قبل از بچهها باید فکرى به حال هویتشان بکنند.
آنها حتى توى محیط خانه هم به قول آقاى اسماعیل فصیح فارگلیسى اختلاط مىکنند.
یعنى به زبان حرامزادهئى که دستورش فارسى است لغاتش انگلیسى.
صبح خانم به آقا نهیب مىزند که : "بابا هارى آپ، داره لِیت میشه جاب ِتو لوز مىکنى، امروز دیگه چه اکسکیوزى دارى؟" و آقا خمیازهکشان میگوید: "لیو مى اُلن، خیلى دیپرِسَم.
انگار بِلاد پِرِشِرَم آپ شده." - واقعاً که حال آدم را به هم مىزند.
من نمىدانم بدون فرهنگ و زبان و هویت ملى اصلاً چه جورى مىشود زندگى کرد، چهجورى مىشود سر خود را بالا گرفت، چه جورى مىشود تو چشم همسایه نگاه کرد و گفت : "من هم وجود دارم." عزیز من، یکهو این یک دانه دندان ِلق ِپوسیده را هم بکن بینداز دور یک دست دندان مصنوعى بگذار و جانت را خلاص کن.
تو که عقده حقارت فرنگى نبودن دارد مىکشدت خب یکهو انگلیسى حرف بزن.
چرا انگلیسى را با فارسى بلغور مىکنى؟
چرا هم انگلیسى را خراب مىکنى هم فارسى را؟
در این چند ماهى که به دلایلى طبى مجبور شدهام در امریکا لنگر بیندازم بارها و بارها از بعض دوستانى که مىبینم خواهش کردهام مطلبى را که مىگویند لطفاً برایم به فارسى ترجمه کنند.
آخر مگر به همین سادگى مىشود یک هویت عمیق چند هزار ساله را در عرض چند سال تا پاپاسى آخر باخت؟
مگر مىشود به همین مفتى یک فرهنگ چند هزار ساله را که آن همه نام درخشان پشتش خوابیده یکشبه ریخت تو ظرف آشغال و گذاشت پشت در که سپور بردارد ببرد؟
این روزها سرگرم نوشتن سفرنامهئى هستم تو مایههاى طنز.
البته این یک سفرنامه شخصى نیست، بلکه از زبان یک پادشاه فرضى - احتمالاً از طایفه منحوس قَجَر روایت مىشود تا برخورد دو جور تلقى و دوگونه فرهنگ یا برداشت ِاجتماعى برجستهتر جلوه کند.
و این که قالب طنز را برایش انتخاب کردهام جهتش این است که جنبههاى انتقادى رویدادها را در این قالب بهتر مىشود جا انداخت.
مىخواهم با اجازه شما آن قسمتش را که ناظر به همینآلودگى زبان است براىتان بخوانم.
یوم جمعه اول شوال، عید فطر دلمان را خوش کرده بودیم که این روز را در سفر میمنت اثریم و دستامام جمعه دارالخلافه از دامنمان کوتاه است و نمىتواند از ما فطریه بدوشد، اما همان اول صبح میرکوتاه گردن شکسته حال ما را گرفت.
این میرکوتاه پسر داماد علىخان چابهارى است که رختدارباشى ما بود و چند سال پیش در سفر کاشان یکهو شکمش باد کرد چشمهایش پُلُق زد رویش سیاه شد و مُرد.
بردند خاکش کنند، ملاها جمع شدند الم شنگه راه انداختند که این بىدین معصیتکار بوده خدا رو سیاهش کرده نمىگذاریم در قبرستان مسلمانها دفنش کنند.
لجّارهها هم وقتگیر آوردند کسبه را واداشتند دکان و بازار را ببندند.
دستههاى سینهزن و زنجیرزن و شاخسینى راه انداختند، از شهرها و دهات دور و برهم آمدند ریختند تو مسجد جمعه ملا را فرستادند رو منبر که چه کنیم و چه نکنیم، گفت: "این ملعون الخَبیث اصلاً دفن کردن ندارد، جنازه نجسش را باید با گُه سگ آتش زد." - داشتند دست به کار مىشدند، که کاشف عمل آمد علت مرگ آن بیچاره صرف ِخورش بادمجانى بوده که عقرب از دودکش بالاى اجاق در کماجدانش افتاده.
خلاصه هیچى نمانده بود به فتواى ملاباشى جسد آن مرحوم مبرور را با سنده سگ فراوانى که به همیارى مؤمنان از کوچه پسکوچههاى کاشان و ساوه و نطنز و آن حوالى آورده وسط میدان شهر کوت کرده بودند هِندى مِندى کنند، خدا بشکند گردن حکیمباشى طلوزان را که با نشان دادن عقرب پُخته فتنه را خواباند.
سوزاندن جسد آدمیزاد ِپُر و پیمانى مثل داماد علیخان با سنده سگ البته کلى سیاحت داشت و اتفاقى نبود که هر روز پا بدهد.
مصراع هر روز نمیرد گاو تا کوفته شود ارزان حالا اگر صاحب جنازه رختدار مخصوص بوده باشد همگو باش.
ما که بخیل نیستیم: مردهاش که دیگر به حال ما فائدهاى نداشت، فقط تماشاى آن مراسم پرشکوه ِهند و اسلامى از کیسه ما رفت.
الغرض.
صحبت میرکوتاه بود.
خبث ِطینت ِاین بد چابهارى به اندازهئى است که از همان دوران غلامبچگى توانست اول خُفیهنویس دربار همایون بشود.
همه شرایط خفیهنویسى در او جمع است.
پستان مادرش را گاز گرفته دست مهتر نسیم ِعیار را از پشت بسته است.
پول کاغذى را تو کیف چرمى ته جیب آدم مىشمرد.
ولدالّزِنا حتا از تعداد زالوهائى که نایب سلطنه و صدراعظم و امام جمعه به بواسیرشان مىاندازند هم خبردارد.
آدم ناباب حرامزادهئى است.
خود ما هم ته دل از او بىتَوهّم نیستیم اما دوام اساس سلطنت را همین گونه افراد ضمانت مىکنند.
شنیده بودیم قحبه جمیلهئى را تور کرده به لهو و لعب مشغول است، معلوم شد در عوالم جاسوسى و خدمتگزارى ضعیفه را پخت و پز کرده پیش او انگریزى مىآموزد.
امروز محرمانه کاغذى در قوطى سیگار جواهرنشان ما قرار داده بود با این مطلب که :"اولرِدى بیشتر نوکرهاى دربار همایون کُنِکشِن ِسلطان روسپى خانه شده قرار دادهاند با روى کار آمدن قندیداى او بیضه اسلام را دِسِه پیرد کنند." هر چه بیشتر خواندیم کمتر فهمیدیم بلکه اصلاً چیزى دستگیرمان نشد.
دلپیچه همایونى را بهانه کرده روانه تویلت شدیم که همان دارالخَلاى خودمان باشد (بحمداللَّه این قدرها انگریزى مىدانیم) ، و به میرکوتاه اشاره فرمودیم که دراین روز عید افتخار آفتابکشى با او است .
رفتیم پشت پرده دارالخلا خَف کردیم و همین که میرکوتاه با آفتابه رسید گریبانش را گرفته فىالمجلس به استنطاق او پرداختیم که : - پدرسوخته، چه مزخرفاتى تحریر کردهاى که حالى ما نمىشود فقط کلمه قندیدا را فهمیدیم؟
در کمال بىشرمى گفت : - قربان، واللَّه باللَّه مطالب معروضه پِرژِن وُرد ندارد.
فرمودیم : - پرژن ورد دیگر چه صیغهئى است؟
عرض کرد : - یعنى کلمه فارسى.
لگدى حوالهاش کردیم که: - حرام لقمه!
حالا دیگر فارسى "کلمه فارسى" ندارد؟
محل نزول لگد شاهانه را مالید و نالید: - تصدق بفرمائید، منظور چاکر این بود که آن کلمات در فارسى لغت ندارد.
محض امتحان سوآل فرمودیم: - آن کلمه اول چیست؟
عرض کرد : - Already تو شکمش واسرنگ رفتیم که : - خُب، یعنى چه؟
به التماس افتاد که: - سهو کردم.
یعنى "جَخ"، یعنى" همین حالاش هم".
نیّت سوء نداشتم، انگریزیش راحتتر بود انگریزى عرض شد.
پرسیدیم : - آن بعدیش ...
آن بعدیش چه ، نمک بحرام؟
اشکش سرازیر شد.
عرض کرد: - Connection.
یعنى رابط ، در این جا یعنى جاسوس.
گلویش را چسبیدیم فرمودیم: - مادرت را براى عشرت عساکر همایونى روانه باغشاه مىکنیم، تخم حیض !حالا دیگر در زبان خودمان کلمه جاسوس نداریم؟
تو همین دربار رقضا اقتدار ِما چوبتو سرسگبزنى جاسوس مىریند، پدرسوخته!
جاسوس نداریم؟
صدراعظم ممالک محروسه جاسوس نداریم؟
صدراعظم ممالک محروسه جاسوس انگریز است وزیر دربار جاسوس نَمسه نایب سلطنه زن جلب جاسوس روس و گوش شیطان کر، به خواست خدا، خود ما این اواخر جاسس نمره اول نیکسُن دَماغ و قیسینجِر...
جا/سوس/نه/دا/ریم؟
با صداى خفه از ته حلقوم عرض کرد: - قبله عالم!دارید جاننثار را خفه مىفرمائید...
مختصرى شُل فرمودیم نفسش پس نرود.
سوآل شد: - آن آخرى، آن «دستهپیر» را از کجایت درآوردى؟
عرض کرد: - «دستهپیر» خیر قربان، disappcared: دى آى اس اى دَبل پى ئى آر ئى دى.
یعنى ناپدید.
دیگر خونمان به جوش آمده بود.
در کمال غضب فرمودیم: - مادر بخطا!
حالا مىدهیم بیضههایت را دى آى دَبل پى فلان بهمان کنند تا فارسى کاملاً یادت بیاید.
القصه مرد که حال ما را گرفت نگذاشت عید فطر ِبه این بى سرخرى را با خوبى و خوشى به شب برسانیم.
از اخته کردنش در این شرایط پُلتیکى چشم پوشیدیم در عوض دستور فرمودیم میرزا طویل او را ببرد بنشاند وادار کند جلو هر کدام از آن کلمات منحوسه هزار بار معنى فارسیش را به خط نستعلیق ِشکسته مشق کند.
دیدیم میرزا دهنش را پشت دستش قایم کرده مىخندد.
پرسیدیم: - چیست؟
عرض کرد: - قربان خاک پاى جواهر آسایت شوم، بر هر که بنگرى به همین درد مبتلاست.
مُلاّ ابراهیم یزدخواستى که این اطراف پیشنماز بود صلوات را «سِى له ِویت» مىگفت و نصفش را به انگریزى صادرمىکرد: «سِله عَلا ماحامِداَند آل هیزفَمیلى».
مبلغى خنده فرمودیم حالمان بهتر شد.
به میرزا طویل گفتیم : - به آن پدرسوخته بگو پانصد بار بنویسد.
هزار بار زیاد است از شغل شریفش باز مىماند.
- این هم از سفرنامه، یا درستتر : «روزنامه سفر بهجت اثر همایونى به ممالک متفرقه اِمریغ».