نقد داستان فردا
یادداشتی بر داستان «فردا»ی صادق هدایت از محمد بهارلو
در «نوشتههای پراکنده صادق هدایت»، که حسن قایمیان گرد آورده است، داستان کوتاهی هست به نام فردا که تاریخ نگارش 1325 را دارد.
این داستان اول بار در مجله «پیام نو» (خرداد و تیر 1325) و بعد در کبوتر صلح 1329 منتشر شد، و اگرچه در زمان انتشار درباره آن مطلب و مقالهای در مطبوعات درج نشد، نشانههایی در دست است مبنی بر این که در همان سالها واکنشها و بحثهای کمابیش تندی را برانگیخته است، که مصطفی فرزانه در کتاب خاطراتگونه خود درباره صادق هدایت به طور گذران به نمونهای از آنها اشاره کرده است.
اهمیت داستان فردا، قطع نظر از مضمون اجتماعی آن، در شیوه نگارش و صناعتی است که صادق هدایت بهکار برده است، که شیوهای است غیرمتعارف، ظاهراً گنگ و پرابهام، که تا پیش از آن در داستاننویسی ما سابقه نداشته است، و تا دو دهه بعد از آن نیز هیچ نویسندهای طبع خود را در آن نیازمود.
فردا به شیوه تکگویی درونی نوشته شده است:1- تکگویی مهدی زاغی 2- تکگویی غلام.
و غرض از آن آشنایی مستقیم با زندگی درونی کارگر چاپخانهای است به نام «مهدی رضوانی مشهور به زاغی».
داستان بدون دخالت نویسنده و توضیحات و اظهارنظرهای او نوشته شده و به صورت گفتوگویی است بدون شنونده و بر زبان نیامده.
نویسنده خواننده را به درون ذهن آدمی فرومیبرد و او را در آنجا تنها میگذارد تا خود دربیابد که هر کسی درباره چه چیز حرف میزند:
بعد از شش سال کار، تازه دستم خالی است.
روز از نو روزی از نو!
تقصیر خودمه چهار سال با پسر خالهام کار میکردم، اما این دو سال که رفته اصفهان ازش خبری ندارم.
آدم جدی زرنگیه.
حالا هم به سراغ اون میرم.
کی میدونه؟
شاید به امید اون میرم.
اگر برای کاره پس چرا به شهر دیگه نمیرم؟
به فکر جاهایی میافتم که جا پای خویش و آشنا را پیدا بکنم.
زور با زو!
چه شوخی بیمزهای!
اما حالا که تصمیم گرفتم.
گرفتم...خلاص.
در این قطعه، مهدی زاغی خصوصیترین اندیشهها و احساساتش را بیان میکند، اندیشهها و احساساتی که با ضمیر ناهوشیار، اندیشههای آرمیده، فاصله چندانی ندارند.
زبان ذهن او عموماً آگاه به خود و واقعبینانه است و کمابیش همان ترکیب منظم زبان روزمره را دارد.
تو دنیا اگر جاهای مخصوص برای کیف و خوشگذرانی هست، عوضش بدبختی و بیچارگی همهجا پیدا میشه.
اونجاهای مخصوص، مال آدمهای مخصوصیه.
پارسال که چند روز پیشخدمت «کافه گیتی» بودم، مشتریهای چاق داشت، پول کار نکرده خرج میکردند.
اتومبیل، پارک، زنهای خوشگل، مشروب عالی، رختخواب راحت، اطاق گرم، یادگارهای خوب، همه را برای اونها دستچین کردند، مال اونهاست و هرجا که برن به اونها چسبیده.
اون دنیا هم باز مال اونهاست.
چون برای ثواب کردن هم پول لازمه!
ما اگر یک روز کار نکنیم، باید سر بیشام زمین بگذاریم.
اونها اگر یک شب تفریح نکنند، دنیا را بهم میزنند!
پیدا است که صادق هدایت ترکیب کلامی مهدی زاغی را نه به صورت شکل نخستین آن و همانگونه که بر ذهن چنین آدمیجاری میشود بلکه در هیئت پروده آن، از طریق جملههای مستقیم و نظم ساختمانی عبارات، بیان کرده است.
اشاره به «جدی» و «زرنگ» بودن پسرخاله مهدی زاغی و توصیف «مشتریهای چاق» «کافه گیتی» نه محصول ذهن و برآمد اندیشه مهدی زاغی که ریخته قلم هدایت است.
طبیعی است که مهدی زاغی خصوصیات پسرخاله خود و مشتریهای کافه گیتی را میشناسد اما آن چه ارائه میدهد توصیفات و توضیحاتی است که گویا برای دیگری، برای خواننده، نقل میشوند.
البته این پروردگی و انتظام، ارائه جملههایی با بار اطلاعاتی به خواننده، در همهجا وجود ندارد و خواننده ناچار است، چنان که طبیعت چنین داستانهایی است، برای گردآوردن دادههای حسی مهدی زاغی همه حواس خود را به کار گیرد.
کشف اینکه دقیقاً درباره چه چیزی گفتوگو میشود همیشه آسان نیست:
رختخوابم گرمتر شده...
مثل اینکه تک هوا شکسته...
صدای زنگ ساعت از دور میاد.
باید دیروقت باشه...
فردا صبح زود...
گاراژ...
من که ساعت ندارم...
چه گاراژی گفت؟...
فردا باید...
فردا.
خواننده میبایست با موج اندیشه مهدی زاغی حرکت کند.
همین عبارات مقطع و تکواژهها وتارهای پیچاپیچی از یادآوری، ما را با دیدگاه شخصیت او آشنا میسازند.
هر کلمه و عبارت بریدهای مظهر هیچ و در عین حال همه چیز است.
هدایت مطمئن است که خواننده با مقداری صرافت از آنچه او میگوید سردرمیآورد.
اگر بنا بود همه آن چیزهایی که در ضمیر ناهوشیار مهدی زاغی، در ساعاتی پیش از خواب، جریان دارند به صورت سیال و نابخود بیان شوند، یعنی در سطح همان الفاظ و اشارههایی که برای آدمی با طبیعت او یادآور عواطف و اندیشههای سرشار هستند، در آن صورت خواننده ولو با صرافت طبع، چیز چندانی دستگیرش نمیشد.
در طبیعت، در ذهن خوابزده، جملات به صورت بریدهبریده و درهم ریخته و در میان جملات دیگر به یاد میآیند.
وقایع به گذشته، که ریشهشان در آن است، بازمیگردند و هرچیز ظاهراً بهطور تصادفی و پر ابهام و گنگ احساس میشود.
به همین دلیل ثبت چنین حال و تجربهای معانی و تعبیرات گوناگونی پدید میآورد، زیرا گاهی یک کلمه یا جمله نشانه جدا شدن از یک مطلب است و گاهی نشانه اندیشه یا احساسی که در گذشته واقع شده و به سبب ادای مطلب و کلمهای واخوانی شده است یا هیچیک، ممکن است ارتجالی و کاملاً بیمقصود یا به عبارت دیگر غیرقابل قضاوت باشد.
اما تک گفتاری مهدی زاغی، غلام، همکار او، محصول گزینش آگاهانه نویسنده از ذهن و زبان آدمهایی است که قرار است به خواننده معرفی شوند، معرفی نامهای است که در قالب اندیشه و خیال پیش از خواب، بدون ارتباط با محرکهای بیرونی، بیان شده است.
نشانههای اصرار نویسنده برای عرضه روشن وجوه شخصیتهای خود جابهجا به چشم میخورد: فقط یک رفیق حسابی گیرم آمد، اونم هوشنگ بود.
با هم که بودیم، احتیاج به حرف زدن نداشتیم: درد همدیگر را میفهمیدیم.
حالا تو آسایشگاه مسلولین خوابیده.
تو مطبعه «بهار دانش» بغل دست من کار میکرد.
کاملاً روشن است که جمله توضیحی آخر، اشتغال هوشنگ در مطبعه «بهار دانش» فقط جهت مطلع کردن خواننده است، والا طبیعی است که مهدی زاغی خود نیازمند چنین توضیحی نیست.
یا در تک گویی غلام، با این که از نوشیدن الکل زیاد پکر و گیج و منگ است، توضیحات مستقیم فراوانند: از این خبر همه بچهها تکان خوردند.
حتی علی مبتدی اشک تو چشمش پر شد، دماغش را بالا کشید و از اطاق بیرون رفت.
فقط مسیبی بود که ککش نمیگزید.
مشغول غلط گیری بود- سایه دماغش را چراغ به دیوار انداخته بود.
با خواندن اینگونه توضیحات و اندیشههای وصفی خواننده احساس میکند که آن دو، به رغم آنچه خود اعلام میکنند، در خلوت آخر شب، چنان که باید، غرق در تفکرات و احساس خود نیستند.
اگرچه مفاهیم از طریق واخوانی به ذهنشان راه مییابند، جملات وصفی و معترضه آنها، ظاهراً برای آن که مبادا آنچه را که میگویند پیچیده و تاریک باشد، نواخت تکگویی را از صورت سیال و طبیعی آن خارج کرده است.
در واقع هدایت سعی داشته است با درج ملاحظات و وصفهای ملموس و پیوسته موقعیت قهرمانش را از لحاظ ادراک و احساس به طور منجز ثبت کند و حاضر نشده است خواننده را در تمام دقایق داستان با قهرمانش تنها بگذارد، و این به هر حال عدول از آن سبکی است که خود وضع کرده است.
اما نکته قابل توجه این است که در آن لحظاتی که هدایت، به عنوان نویسنده، وارد جریان تکگویی شده است و خواننده صدای او را میشنود، بیطرفی لحن قابل لمس است و با وجود ناهنجاری آن از لحاظ ساختمان داستان ذهن خواننده از دنیای درونی شخصیت منحرف نمیشود.
تعویض موضوعات در سیر تکگویی، جابهجایی و انتقال یک احساس به احساس دیگر، غالباً سنجیده و مرغوب از کار درآمده است، به ویژه در تکگویی غلام: در صورتی که اون مُرد...
نه.
کشته شد.
پیرهن زیرم خیس عرقه، به تنم چسبیده.
این شکوفه دختر قدسی بود که گریه میکرد...
امشب پکر بودم.
زیاد خوردم.
هنوز سرم گیج میره.
شقیقههام تیر میکشه.
انگاری که تو گردنم سرب ریختند: گیج و منگ...
همینطور بهتره...
چه شمد کوتاهی!
این گفته...حالا مردم...
حالا زیر خاکم.
جونورها به سراغم آمدند...
باز شکوفه جیغ و دادش به هوا رفت!...
طفلکی باید یک باکیش باشه...
یادم رفت براش شیرینی بگیرم.
یا: چرا هنوز سر درخت کاج تکان میخوره؟
پس نسیم میاد.
امروز ترکبند دوچرخه یوسف به درخت گرفت و شکست.
به لبهای یوسف تبخال زده.
گوادرات...
دیروز هفتا بطر لیموناد خوردم.
باز هم تشنهام بود!
نه حتماً غلط مطبعه بوده.
یعنی فردا تو روزنامه تکذیب میکنند؟
خوب من پیرهن سیاهم را میپوشم.
چرا عباس که چشمش لوچه بهش «عباس لوچ» نمیگند؟
گوادرات...گو- واد-رات...
گو ـ وادرات- فردا روزنامه...
پیرهن سیاهم- فردا...
دو قطعه بالا، از تکگویی درونی غلام که بیشتر به جریان سیال ذهن نزدیکاند، با تکگویی مهدی زاغی از لحاظ شکل و لحن متفاوتاند.
آهنگ ذهن غلام با ذات ذهن او، با ساخت اخلاقیاش، هماهنگ است.
هدایت بر حدود ذهنی که از غلام انعکاس میدهد واقف است.
نوع ذهنی که مهدی زاغی از آن برخوردار است خام و بدوی است و واکنشهای آن تبلور شخصیت آدمیاست «بیتکلیف» و تا خرخره زیر قرض.
کارگری یک لاقبا و تنها که وقتی مشغول کار است، همه مواجبش را پیشخور میکند.
به خلاف غلام، که اهل ولگردی و قمار زدن نیست و عضو اتحادیه و حزب است، آدمی است فاقد وجدان اجتماعی، بیزار از سیاست، هوسباز، دمدمی و ماجراجو، اما با اخلاق.
آدمی است که احوال و اجبار محیط، تحقیر و حیرانش کرده است و وسیله تسلط بر سرنوشت او است، اما سختگیریهای پروحشت کار، اقتصاد و قوانین و عرف اجتماعی ارزشهای اجتماعی را از تن او بیرون نکرده است.
او هنگامیکه پیشخدمت یک کافه است، به جانبداری از زنی با یک سرباز سیاهمست امریکایی گلاویز میشود، کتک میخورد و سه ماه به حبس میافتد.
وقتی هوشنگ، تنها رفیق حسابی و مسلولش، را به آسایشگاه مسلولین میبرند، بدون آن که کسی بو ببرد، ساعتش، تنها داراییاش، را میفروشد تا صرف معالجه او کند.
زمان تکگویی مهدی زاغی آخرهای یک شب زمستانی است، که قرار است فردایش به اصفهان برود.
بافت و لحن این تکگویی، جز در لحظاتی، با عواطف رقیق و احساسات افراطی شخصیت بیپناه و زخمخورده آو تناسب لازم را ندارد.
اندیشهاش شستهرفتهتر و اجتماعیتر از آدمی است با مشخصات او.
یأس و اعتراضش متعلق به خودش نیست:«من همه دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختم.» «زندگی، دالان درازِ یخزدهای است، این زندگی را مشتریهای «کافه گیتی» برای ما درست کردند: تا خون قی بکنیم و اونها برقصند و کیف بکنند.» اما تکگویی غلام، چنانکه گفته شد، ازجنس دیگری است.
«خیلی از شب گذشته.» و او از خواب پریده است.
روز قبلش در چاپخانه، ازهمکارش عباس، که از روی عادت هنگام چیدن حروف روزنامه، خبرها را بلند میخوانده، اسم مهدی رضوانی مشهور به زاغی را شنیده است.
باد انداخته بود زیر صداش:«تشییع جنازه از سه فرد مبارز.» نه گفت:«تشییع جنازه باشکوه از سه کارگر آزادیخواه.» فردا صبح من روزنامه را میخرم و میخونم.
اسم «مهدی رضوانی مشهور به زاغی» را اول از همه نوشته بودند.
اینها کارگر چاپخانه «زایندهرود» بودند.
کس دیگری نمیتونه باشه.
یعنی غلط مطبعه بوده؟
غلط به این گندگی؟
غلط از این بد ترها هم ممکنه، اصلاً زندگیش یک غاط مطبعه بود.
بین زمان تکگویی مهدی زاغی تا تکگویی غلام چهارپنج ماه فاصله است.
آن ملاحظات را که ما درباره مهدی زاغی نمیدانیم، و او در محدوده تکگوییاش نتوانسته است بیان کند، غلام از زاویه دید، منظر یک آدم حزبی و به فراخور احساس و تخیل خود، توضیح میدهد: لابد اونهای دیگه هم جوان بودند.
خوب اینها دسته جمعی اعتصاب کرده بودند، زنده باد!
آنوقت دولتیها تو دلشان شلیک کردند.
گلوله که راهش را گم نمیکنه از میان جمعیت بره به اون بخوره، نه حتماً سردسته بودند، تو صف جلو بودند.
دولتیها هم میدونستند کیها را بزنند.
بی خود نیست که «تشییع جنازه با شکوه» براشان میگیرند.
همه آنچه درباره زاغی بر زبان غلام جاری میشود با احساس رقت، تقصیر و ستایش توأم است، همان احساس مألوف و بیمهار گذشت و لطف که نسبت به رفتگان و شهدا در قلوب ابنای زمانه میجوشد.
«آدم بدش نمیآید باهاش رفیق بشه و دو کلام حرف بزنه.
وارد اطاق که میشد، یکجور دلگرمی با خودش میآورد.» در واقع هدایت به این وسیله خواسته است حس همدردی و حمایت خواننده را نسبت به قهرمان غمانگیز و بدفرجام خود بر انگیزد.
نقل ماجرای فروش ساعت بیش از هر ملاحظه دیگری در برانگیختن این حس مؤثر است.
تفاوت بین زبان ذهن مهدی زاغی و غلام، از لحاظ آهنگ و تپش صوتی کلام نیز محسوس است، هرچند تکگویی هر دو از لحاظ قواعد و وحدت زبان محاوره با مراقبت لازم نوشته نشده است.
طنین زبان و لحن مهدی زاغی متأثر از ذهن خسته، سرگشته و مأیوسی است که با امیدی مبهم به فردا در میان سوز بیپیر سرما و بوی بخاری نفتی به لکنت میافتد و خاموش میشود.
اما بانگ کلام غلام، که شخصیت مهدی زاغی در امواج آن بازتابانده میشود، چنان آمیخته به شور، هیجانزده و کابوسگونه است، که اگرچه شکسته و خاموش میشود باز طنینانداز است...
پیرهن سیاهم - فردا...
در فردا، احتمالاً برای اولین و آخرین بار، هدایت سعی کرده است صرفًاً تماشاچی باشد و نه مسئول فعالیت قهرمانان خود.
زیرا شاید او همچون جوزف کنراد معتقد است که:«زندگی در مغزهای ما حکایت نمیگوید بلکه اثر میگذارد.
ما نیز به نوبه خود، اگر بخواهیم اثری از زندگی خلق کنیم، نباید حکایت بگوییم، بلکه بایستی تنها گفتنی را ارایه دهیم.» نقد آثار هدایت توپ مروارى و صادق هدایت / طاهر هدایت در این کتاب فضا و زمان را در می نوردد وقایع دوره های مختلف تاریخ را هم زمان می کند به تمامی دیکتاتورهای تاریخ می تازد خرافات و آخوندیسم را به باد مسخره می گیرد.
عشق او به ایران و ایرانی و نفرت او از وضعیت دردآلود ایران هم چون تمامی آثارش در توپ مرواری نیز هویداست.
موضوع توپ مرواری میان آثار دیگر هدایت تنها مانندی که دارد "البعثه الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه" است که داستان کوتاهی است در سه بخش, حکایتِ سفر گروهی به افرنج برای تبلیغ اسلام که کارشان به کجاها که نمی کشد.
اما از دید ارزشی توپ مرواری بی همتا است چرا که قلم هدایت در اوج است ( توپ مرواری از آخرین آثار اوست ) و خود او در نهایت آگاهی.
توپ مرواری داستان سفر توپی است از کاستاریکا تا تهران میدان ارگ.
فسادِ صاحبان قدرت و مذهب برجسته گی این سفر است و نادانی مردمی که باعث می شوند حماقت های تاریخ همواره تکرار شوند.
نثر هدایت در توپ مرواری به شدت گزنده است.
گردبادِ خشم اوست از هر چه خرافات و عقاید بی بنیاد غیر علمی که هر انسان ناآگاهی را می آزارد.
اما "پوشیده می خندند با هم پیر فرزینان" و بر این روشن بینی اش درود می فرستند.
هدایت از هیچ دستگیره ای نمی گذرد: شعر می گوید مثل می سازد گاه قصه های تاریخ را به هم پیوند می دهد و از خود چیزی تازه می آفریند ترکی و رشتی می نویسد و جا به جا احادیث و آیه ها را به محک گرفته بطلان آن ها را ثابت می کند و گاه تنها به طنز از آن ها می گذرد.
قصه در تهران آغاز می شود, توپ مرواری بهانه ایست برای گذاری در تاریخ.
از قول رضا شاه می گوید: "من دیکتاتور مستفرنگ و میهن پرست و مصلح اجتماعی و یگانه منجی غمخوارِ ماقبلِ تاریخی هم میهنان عزیز هستم, هر کس هم که شک بیاورد پدرش را می سوزانم"رضا شاه دستور می دهد توپ مرواری را از میدان ارک به اصطبل سوار ببرند.
خاله شلخته ها: "زن های یائسه ورچروکیده بیوه های بی زال و زاتول و دختر های تازه شاش کف کرده دم بخت با او مثل کارد و پنیر شدند و چون هنوز یک مفتش تریاکی شهربانی شب و روز پای صندوق های پست کشیک می داد, عقل شان را سر هم کردند و یک نامه بلند بالای بی امضا به خاک پای همایونی نوشتند که: "مرد حسابی مگر عقلت پاره سنگ می برد و یا خدای ناکرده آن قدر بی سوادی که نمی دانی اینجا تهران است و گرز رستم گرو نان?
رستم به آنچنانی برای یک چارک نان سنگک گرزش را توی چارسو بزرگ گرو گذاشت.
آیا هیچ می دانی چرا به تهرون قجرافشار ها تهران می گویند؟
در احادیث آمده که چون شراب این ناحیه به دهن "ابن سعد گوربه گوری" خیلی مزه کرد اینجا را تهوران نامید که از "شرابا طهورا" می آید و در اثر کثرت استعمال تهران شد.
به روایتی حضرت صدیقه طاهره به علت افراط در طهارت از این شهر بوده است.
یکی از نوابغ اخیر که جنون "پیغمبری چی گری" به سرش زده بود و پیوسته مردم را پیام پیچ می نمود و به ترک بدآموزی ها دلالت می کرد تا به این وسیله همه با او هم پیمان بشوند و به زیر پرچم آیینش گرد آیند, معتقد بود که معنی تهران گرمستان است.
فرنگی مآب ها معتقدند که "ته" است: زیرا جهان گردان اروپایی این شهر را انتهای مشرق زمین و یا "ته ایران" پنداشته اند به علت این که اران و ایران از لغت ائیر Eire مجوسی می آیدو بعد به شکل یعنی ایرلند کنونی ضبط شده است.زیرا ایرلندی ها از ایران به سرزمین خودشان مهاجرت کرده اند و خواسته اند این اسم بی مسما رویشان بماند هم چنان که ژرمن های کرمانی الاصل از کرمان به بلاد جرمانیه سفر کرده اند.
و لیکن علمای پیشین در این روایت اختلاف کرده اند و در حدیث معتبر از "کعب الاحبار" آمده است که تهران در اصل "ته عوران" یعنی شهر کون لختان بوده است, زیرا مردمان آن دائم الطهاره بوده اند و از استعمال تنبان سخت پرهیز داشتند.
به روایت دیگر در اص "ته ران" بوده است.
مشتق از ته به معنی زیر و ران به معنی راننده یعنی به تحقیق کسانی که به ته می رانند, یعنی کون خیزه میکنند.و بعد هم این اسم که ابتدا بر اهالی اطلاق می شده است روی این ناحیه ماند.توضیح آن که در موقع هجوم اعراب اهالی شهر ری از ترسشان البته به عنوان اعتراض, کون خیزه کنان به دامنه کوه البرز که محل تهران کنونی باشد پناهنده شدند و دیگر به شهر ری برنگشتند.
مغول ها که تشریف فرما شدند از این ماجرا سخت دلچرکین گردیدند و هر چه با دستمال ابریشمی خایه اهالی را دستمالی کردند که به شهرشان برگردند سودی نبخشید آن ها هم فرمان کن فیکون شهر را صادر کردند...?
بازی ای که با نام ها انجام می دهد مرز های طنز را پس پشت می گذارد: قسمتی از توپ مرواری: ("حالا بیاییم سر تاریخچه توپ مرواری: در این باب روایات گوناگون وجود دارد.
مرحوم حکیم "ابولهیولای از خود راضی" در "کنز المتحیرین" و علامه دهر "ابوالقولنج جاموس بن سالوس"در "مهمل التواریخ" آورده اند که توپ مرواری را شاه عباس کبیر از پرتقالی ها گرفته.
صاحبِ "اجعل التواریخ" معتقد است که نادر شاه آن را از هندوستان قاچاق کرده و "میرزا یقنعلی چلنگر نژاد" ادعا می کند که این توپ را پدر بزرگش زمان خاقان مغفور ریخته است.اما از شما چه پنهان که به هیچ کدام از این روایات نمی توان اعتماد کرد.
ما پس از نوش جان کردن مقدار هنگفتی دود چراغ, اکنون چکیده محفوظات و عصاره معلومات و خلاصه مجهولات خود را روی دایره می ریزیم تا موجب عبرت خاص و عام شود و هم خواننده گان عزیز آویزه گوشِ هوش سازند.
این که برخی علما از جمله استاد بزرگوار "مگرویج بواسیریان آندلسی" تردید کرده و فرموده است که توپ مرواری مال پرتقالی ها بود, چندان راه دوری نرفته.
اما به این ساده گی هم که شما گمان می کنید نیست.") هدایت به همراه توپ مرواری , کریستف کلمب و واسکودوگاما و پرتقالی ها به دور دنیا می گردد تا باز به ایران برسد.
خرافات را عریان می کند و در برابر خواننده قرار می دهد.
او بار ها از "کعب الاحبار" بزرگترین راوی و جاعل حدیث نام می برد که یک یهودی بوده حجم بسیار زیادی از احادیث نقل شده به وی باز می گردد.
قسمتی از توپ مرواری: (ناگفته نماند, "آلبوقرق دخت" که ضعیفه سرتق سمجی بود بالاخره تصمیم به تسخیر ممالک محروسه گرفت.
اما چون خرافاتی بود و ایمان پا بر جایی نداشت این شد که قبل از اقدام به حمله از جوکی مجربی که سال ها دود چراغ خورده و ذوات لحم نیازرده و با چشم های کوچکش چیز های بزرگ دیده بود مشورت کرد و گفت: " ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و به کار بندیم".
جوکی عوضِ رمل, اصطرلاب انداخت و عرض کرد: " اصطرلاب همان نماید که جد مطهرم "کریشنا پاتاپام"در کتاب " شق الیقین" آورده است.
"البوقرق دخت" دستپاچه پرسید: "چگونه بود آنک؟" جوکی فرمود:"آورده اند جد بزرگوارم در کتاب خود از قول "جابر بن هردمبیل" روایت نمود که پدر جدش "ابوالفرج بن خوش احلیل" در کتاب "حشفه المومنین" از حدیث معتبر نقل می کند که در مجلس انسی از حضرت علی پرسیدم یا سیدی سرنوشت ممالک محروسه چیست و به کجا می انجامد؟حضرت علی فرمود به درستی که من الان خبرمی دهم به شما از چیز هایی که بعد از آن شدنی است.
پس برسانید این ها را کسانی که از شما در این جا حاضرند به کسانی که از این جا غایبند.
بعد آن حضرت دستار خود را باز کرد و های های گریستن آغاز نهاد, به طوری که به سبب گریه او همه حضار به گریه درآمدند.
وقتی که از گریستن فارغ گردید فرمود:" به تحقیق چنین است و جز این نیست که امروز سرآغاز و سرانجام ممالک محروسه را به دو کلمه اختصار کنم.
بدانید و آگاه باشید که تاریخ ممالک محروسه از پیشدادیان شروع می شود و به پس دادیان خاتمه می پذیرد" جایی دیگر: Dos Merdalinosکم و بیش در حدود هزار و پانصد میلادی, پادشاه آندلس مردی بود ملقب به که بسیار مستفرنگ و متجدد و حسابی مستبد بود, اما دیکتاتور نبود و لیکن نسبت به اعراب صدر اسلام و حتی نسبت به عرب عاربه و مستعربه کینه شتری می ورزید.
لابد خودتان بهتر می دانید که در آن زمان مملکت آندلس زیر مهمیز بربرها و اعراب مغربی بود که با خلوص نیت و صدق عقیدت از کفار عیسوی ساو و باج و خراج و جزیه بسیار می گرفتند و می خواستند بدین وسیله ثقل آن ملحدان از خدا بی خبر را صاف کنند تا نورافکن ایمان از وجناتشان درخشیدن بگیرد و کفرستان دلشان به پاکستان مبدل شود.
اما حالا چطور شد که پادشاه پیدا کردند راستش این است که این را دیگر خودمان هم نمی دانیم.
باری این حیوان ناطق که شقی و زندیق و درونش تاریکتر از حجرالاسود بود, از قضا یک روز دیگ خشم همایونش به جوش اندر آمد و به خیالش رسید که اعراب دوره جاهلیت و اعراب بادیه نشین را از سرزمین نیاکانش بتاراند.
اگر چه این پادشاه مثل سایر سلاطین بی سواد و پر مدعا بود و اصلا لاتینی که زبان نامادریش بود نمی دانست,اما برای اظهار فضل در آخر هر نطقش این کلمه قصیره کاتن سردار رومی را تکرار می کرد:Delenda Cartago اما عرب ها کجا و کارتاژی ها کجا این دیگر به عقل ناقصش نمی رسید.
ظاهرا انگیزه دوست مردالینوس احساسات تند و تیز میهن پرستانه اش بود, و لیکن ما پس از مطالعات بسیار به این نتیجه رسیدیم که علت العلل این هرزه دهانی این بوده است که در اثر قانون ختنه اجباری, زیادتر از حد معمول از پوست آلت رجولیت او بریده بودند و از این جهت مبتلا به عقده کم مایه گی و جنون عظمت یا خودمانی تر بگوییم مبتلا به ناخوشی گنده گوزی شده بود.
بعضی می گویند که این شخص سگباز بود و به خون خواهی سگش "فندق" علم طغیان و رایت عصیان بر ضد اعراب برافراشته بود.
توضیح آن که یکی از سران سپاه عرب معروف به "ابن قطیفه" که متخصص به راه انداختن آسیا ها با خون کفار بود, مهمان خلیفه در قرطبه می شود و فندق سگ سوگلی دوست مردالینوس مچ پای او را می گزد و در نتیجه جادرجا مشمول قانون اعدام با شکنجه می گردد .به روایت دیگر, چون این شخص ذوق میگساری و نقاشی و موسیقی و تماشای پیس کارمن و باربیه دو سبیل (دلاک سبیل تراش) و مجسمه سازی و استنجای با کاغذ داشت و اسلام دست و پایش را توی پوست گردو گذاشته بود و بر عکس از تعدد زوجات و صیغه و روضه خوانی و مرثیه و مداحی و تعزیه و نوحه خوانی و تکدی و تسلیم و رضا و روزه و زوزه و مرده پرستی و تقیه و محلل و غسل میت در آب روان و استحبابِ تحت الحنک شکار بود, با خودش گفت: ?راستش این عرب های سوسمار خور بددک و پوزِ بو گندو دیگر شورش را در آورده اند تا حالا هر غلطی می کردند دندان رو جیگر می گذاشتم.
من حاضر نبودم تمام دستگاه بخور و بچاپ خلافت را با یک موی زهار فندق تاخت بزنم اما حالا که سگ نازنینم را به جرم این که پر و پاچه این مردکه جلاد را گرفته کشتند, پدری ازشان دربیاورم که توی داستان ها بنویسند.مگر پیغمبرشان رسول اکرم قبل از تحریف قرآن به دست عثمان رضی الله عنه, به موجب آیه شریفه نفرموده "وما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه" پس پیغمبر ما باید کتابش به زبان آندلسی باشد.
میان خودمان بماند, مگر برای ما چه آوردند مذهب آنها سیکیم خیاردی است معجون دل به هم زنی از آرا و عقاید مختلف متضادی است که از مذاهب و ادیان و خرافاتِ سلف هول هولکی و هضم نکرده استراق و بی تناسب به هم در آمیخته شده است و دشمن ذوقیات حقیقیِ آدمی و احکام آن مخالف با هرگونه ترقی و تعالی اقوام و ملل است و به ضرب شمشیر به مردم زور چپان کرده اند.یعنی شمشیر بران و کاسه گدایی است.
یا خراج و جزیه به بیت المال مسلمین بپردازید یا سرتان را می بریم.
هر چه پول و جواهر داشتیم چاپیدند, آثار هنری ما را از بین بردند و هنوز هم دست بردار نیستند هر جا رفتند همین کار را کردند.
ما که عادت نداشتیم دخترانمان را زنده به گور کنیم چندین ملکه از جمله "ایزابل دخت" در آندلس پادشاهی کرده اند ما برای خودمان تمدن و ثروت و آزادی آبادی داشتیم و فقر را فخر نمی دانستیم, همه این ها را از ما گرفتند و به جایش فقر و پریشانی مرده پرستی و گریه و گدایی و تاسف و اطاعت از خدای غدار و قهار و آداب کون شویی و خلا رفتن برایمان آوردند, همه چیزشان آمیخته با کثافت و پستی و سود پرستی و بی ذوقی و مرگ و بدبختی است.
چرا ریختِ شان غمناک و موذی است و شعرشان مرثیه و آوازشان چسناله است؟چون که با ندبه و زوزه و پرستش اموات همه اش سرو کار دارند.
برای عربِ سوسمار خوری که چندین صد سال پیش به طمعِ خلافت ترکیده, زنده ها باید تمام عمر به سرشان لجن بمالند وگریه و زاری بکنند.
در کلیسای ما بوی خوشِ عطر و عبیر پراکنده است و نغمه ساز و آواز به گوش می رسد, در مسجد مسلمانان اولین برخورد با بوی گند خلاست که گویا وسیله تبلیغ برای عبادتشان و جلب کفار است تا با اصول این مذهب خو بگیرند.
بعد حوض کثیفی که دست و پای چرکین خودشان را در آن می شویند و به آهنگ نعره موذن روی زیلوی خاک آلود دولا و راست می شوندو برای خدای خون خوارشان مثل جادوگران ورد و افسون می خوانند.
جشن نوئل ما یا گل و گیاه و عطر و شادی و موزیک برگزار می شود, عید قربان مسلمانان با کشتار گوسفندان و وحشت و کثافت و شکنجه جانوران انجام می گیرد.
دوره مردانه گی و گذشت و هنرنمایی و دلاوری با رستم و هرکول سپری شد در اسلام باید از روی پهلوانانی مانند زینالعابدین بیمار و امام حسین که تکیه به نیزه غریبی می کندگرده برداشت.
خدای ما مهربان و بخشایشگر است, خدای جهودی آن ها قهار و جبار و کینه توز است و همه اش دستور کشتن و چاپیدن مردمان را می دهد و پیش از روز رستاخیز حضرت صاحب را می فرستد تا حسابی دخل امتش را بیاورد و آن قدر از آن ها قتل عام بکند که تا زانوی اسبش در خون موج بزند تازه مسلمان مومن دو آتشه کسی است که به امید لذت های موهومِ شهوانی و شکم پرستی آن دنیا با فقر فلاکت و بد بختی عمر را به سر برد و وسایل عیش و نوش نماینده گان مذهبش را فراهم بیاورد.همه اش زیر سلطه اموات زنده گی می کنند و مردمان زنده امروز از قوانین شوم هزار سال پیش تبعیت می نمایند کاری که پست ترین جانور نمی کند.
عوض این که به مسایل فکری و فلسفی و هنری بپردازند کارشان این است که از صبح تا شام راجع به شک میان دو و سه و استحاضه قلیله و کثیره و متوسطه بحث کنند.
این مذهب برای یک وجب پایین تنه از جلو و عقب ساخته و پرداخته شده, انگار که پیش از ظهور اسلام نه کسی تولید مثل می کرده و نه سر قدم می رفته !که] خدا آخرین فرستاده برگزیده خود را مامور اصلاح این امور کرد, تمام فلسفه اسلام روی نجاسات بنا شده اگر پایین تنه را از آن بگیرند اسلام روی هم می غلتد و دیگر مفهومی ندارد.
بعد هم علمای دین مجبورند از صبح تا شام با زبان ساخته گی عربی سر و کله بزنند و سجع و قافیه های بی معنا و پر طمطراق برای اغفال مردم بسازند و یا تحویل هم بدهند.
سرتاسر ممالکی را که فتح کردند مردمش را به خاک سیاه نشاندند و به نکبت و جهل و تعصب و فقر و جاسوسی و دورویی و تقیه و دزدی و چاپلوسی و کون آخوند لیسی مبتلا کردند و سرزمینش را به شکل صحرای برهوت درآوردند.
درست است که عرب پست تر از این بود که از این فضولی ها بکند و این فتنه را جاسوسان یهودی راه انداخته اند و با دست خودشان درست کردند برای این که تمدن ایران و روم را براندازند و به مقصودشان هم رسیدند, اما عصای موسا که مبدل به اژدها شد و خود موسا ازش ترسید, این اژدهای هفتاد سر هم دارد دنیا را می بلعد.
دیگر بس است.
آندلس مال آندلسی هاست.
همین روزی پنج بار دولا و راست شدن جلو قادر متعال که باید به زبان عربی با او وراجی کرد, کافی است که آدم را توسری خور و ذلیل و پست و بی همه چیز بار بیاورد.
بدیهی است که این مذهب دشمن بشریت است فقط برای غارتگران و استعمار چیان آینده جان می دهد.
باید فساد را از ریشه برانداخت: "Delenda Cartago ) هدایت دشمن خرافات و عقاید سنگ شده بود.
پس از زمان خود زندگی می کرد و بیش از توان یک تن در این راه کار کرد.