به نام خداوند جان و خرد
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده و رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
زنام و نشان و گمان برترست
نگارنده برشده گوهرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی،مرنجان دو بیننده را
نه اندیشه یابد بدو نیز راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیاید بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را ستاید که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی رابیایدت بست
خرد را و جان راهمی سنجد او
در اندیشه سخته کی گنجد او؟
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان؟
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یک سو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخن گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
(شاهنامه، فردوسی )
فنا و بقا
اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند
رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند
خط وجود را قلم قهر در کشند
بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند
چون پا زنند دست گشایند از جهان
ترک فنا کنند و بقا را صلا زنند
دنیا و آخرت بیکی ذره نشمرند
ایشان نفس نفس که زنند از خدا زنند
هر گه که شان به بحر معانی فرو برند
بیمست آن زمان که زمین بر سما زنند
دنیا و آخرت دو سرایست و عاشقان
قفل نفور بر در هر دو سرا زنند
بکرست هر سخن که ز عطار بشنوی
دانند آنکسان که دم از ماجرا زنند
(دیوان، عطار)
قسم به ساقی کوثر
قسم با ساقی کوثر که از شراب گذشتم
ز باده شفقی همچو آفتاب گذشتم
شراب خون روان و کباب خون فسرده است
هم از کباب بریدم هم از شراب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد از عالم حجاب گذشتم
ز هرچه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون که از گلاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد زر رطل گران رکاب گذشتم
عجب که پیر خرابات بگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
که من به موسم گل، صائب، از شراب گذشتم
(صائب تبریزی، دیوان)
حجب روح انسان
بدانکه چون روح انسان را از قربت و جوار رب العالمین به عالم قالب و ظلمت آشیان عناصر و وحشت سرای دنیا تعلق می ساختند، بر جملگی عوالم ملک و ملکوت گذر دادند، و از هر عالم آنچه زبده و خلاصه آن بود با او همراه کردند، و باقی آنچه گذاشتند از هر عالم یا در آن نفعی بود یا ضرری، با آنش هم نظری می بود، از بهر جذب منافع و دفع مضرات.
پس، از عبور اوبر چندین هزار عوالم مختلف روحانی و جسمانی، تا آنگه که به قالب پیوست، هفتادهزار حجاب نورانی و ظلمانی پدید آمده بود، چه نگرش او به هر چیز در هر عالم اگر چه سبب کمال او خواست بود، حال را هر یک او را حجابی شد، تا بواسطه آن حجب از مطالعه ملکوت و مشاهده جمال احدیت و ذوق مخاطبه حق و شرف قربت محروم ماند، و از اعلی علیین قربت به اسفل سافلین طبیعت افتاد.
آسوده بدم با تو ، فلک نپسندید خوش بود مرا با تو، زمانه نگذاشت!
و بدین روزی چند مختصر که بدین قالب تعلق گرفت، آن روح پاک که چندین هزار سال در خلوت خاص بی واسطه، شرف قربت یافته بود، چندان حـُجـُب پدید آورد که بکلی آن دولتها فراموش کرد.
و امروز هر چند براندیشد، از آن عالم هیچ یادش نیاید.
اگر نه به شومی این حجب بودی چندین فراموشکار نشدی، و آن همه انس که یافته بود بدین وحشت بدل نکردی، و جان حقیقی به باد ندادی.
و مثال تعلق روح انسانی به قالب و آفات آن چنان است که شخصی تخمی دارد.
اگر بکارد و پرورش دهد یکی صد تا هفتصد می شود، و اگر آن تخم نکارد همچنان از آن نوعی انتفاع بتوان گرفت، ولیکن چون تخم در زمین اندازد و پرورش ندهد خاصیت خاک آن است که تخم را بپوساند، و آن استعداد انتفاع که در وی بود باطل کند.
(مرصاد العباد، نجم الدین رازی) از جمادی مردم و نامی شدم (مثنوی معنوی، مولوی) راز دانش (رودکی، دیوان) حکایت یاد دارم که در [ایام] طفلی متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز.
شبی در خدمت پدر، علیه الرحمه،نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز در کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته.
پدر را گفتم: یکی از اینان سر بر نمی دارد که دو گانه ای بگزارد.
[چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند].
گفت : جان پدر تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین مردم افتی.
(گلستان، سعدی) تناسب آفرینش (حدیقه الحقیقه، سنایی) در وصف پیری روز خوش عمر به شبخوش رسید خاک به باد، آب به آتش رسید صبح برآمد، چه شوی مست خواب؟
کز سر دیوار؟
گذشت آفتاب بگذر ازین پی که جهانگیری است حکم جوانی مکن، این پیری است شیفته شد عقل و تبه گشت رای آبله شد دست و زمن گشت پای چشمه مهتاب تو، سردی گرفت لاله سیراب تو، زردی گرفت پیر دو مویی که شب و روز تو است روز جوانی ادب آموز تواست کز تو جوانتر به جهان چند بود خود نشود پیر، درین بند بود پره گل باد خزانیش برد آمد پیری و جوانیش برد عیب جوانی نپذیرفته اند پیری و صد عیب، چنین گفته اند دولت اگر دولت جمشیدی است موی سپید، آیت نومیدی است موی سپید، از اجل آرد پیام پشت خم، از مرگ رساند سلام ملک جوانی و نکویی کراست؟
نیست مرا، یا رب، گویی کراست؟
رفت جوانی به تغافل به سر جای دریغ است، دریغی بخور (مخزن الاسرار، نظامی) دیده اشکبار (دیوان، فخرالدین عراقی) پیل در خانه تاریک (مثنوی معنوی، مولوی) مدینه مدینه رسول الله،علیه السلام، شهری است بر کناره صحرایی نهاده، و زمین نمناک و شوره دارد، و آب روان است اما اندک، و خرماستان است.
و آنجا قبله سوی جنوب افتاده است.
و مسجد رسول الله، علیه الصلوه و السلام، چندان است که مسجدالحرام.
و حظیره رسول الله، علیه السلام، در پهلوی منبر مسجد است، چون رو به قبله نمایند جانب چپ؛ چنانکه چون خطیب از منبر ذکر پیغمبر، علیه السلام، کند و صلوات دهد، روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند.
آن خانه ای مخمـّس است، و دیوارها از میان ستونهای مسجد برآورده است، و پنج ستون در گرفته است.
و بر سر این خانه همچو حظیره کرده به دارافزین، تا کسی بدانجا نرود، و دام در گشادگی آن کشیده تا مرغ بر آنجا نرود.
و میان مقبره از منبر هم حظیره ای است از سنگهای رخام کرده، چون پیشگاهی، و آن را روضه گویند.
و گویند آن بستانی از بستانهای بهشت است.
چه رسول الله علیه السلام، فرموده است: «بین قبری و منبری روضه من ریاض الجنه».
و شیعه گویند، آنجا قبر فاطمه زهرا است، علیهاالسلام.
و مسجد را دری است.
و از شهر بیرون، سوی جنوب، صحرایی است و گورستانی است.
و قبر حمزه بن عبدالمطلب، رضی الله عنه، آنجاست.
و آن موضع را قبور الشهداء گویند.
پس ما دو روز به مدینه مقام کردیم.
و چون وقت تنگ بود برفتیم.
راه سوی مشرق بود.
به دو منزل از مدینه کوه بود و تنگه هایی چون دره که آن را جحفه می گفتند و آن میقات مغرب و شام و مصر است.
و میقات آن موضع باشد که حج را احرام گیرند.
و گویند یک سال آنجا حجاج فرود آمده بود، خلقی بسیار، ناگاه سیلی درآمده و ایشان را هلاک کرد.
و آن را بدین سبب جـُحفه نام کردند.
و میان مکه و مدینه صد فرسنگ باشد،اما سنگ است و ما به هشت روز رفتیم.
(سفرنامه، ناصرخسرو) آب را گل نکنیم آب را گل نکنیم در فرودست انگار، کفتری می خورد آب بی گمان پای چپرهاشان جای پای خداست.
ماهتاب آنجا، می کند روشن پهنای کلام.
بی گمان در ده بالادست، چینه ها کوتاه است.
مردمش می دانند، که شقایق چه گلی است.
بی گمان آنجا آبی، آبی است.
غنچه ای می شکفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می فهمند.
گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم.
یا که در بشه دور، سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی، کوزه ای پر می گردد.
آب را گل نکنیم.
شاید این آب روان، می رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود آب را گل نکنیم: روی زیبا دو برابر شده است.
چه گوارا این آب!
چه زلال است این رود!
مردم بالادست، چه صفائی دارند: چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد: من ندیدم دهشان.
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست ماهتاب آنجا، می کند روشن پهنای کلام.
کوچ باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می فهمند گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم.
(سهراب سپهری، معاصر) شکایت پیرزن (دیوان، پروین اعتصامی) حکایت هر صناعت که تعلق بتفکر دارد صاحب صناعت باید که فارغ دل و مرفه باشد که اگر بخلاف این بود سهام فکر او متلاشی شود و بر هدف صواب بجمع نیاید، زیرا که جز بجمعیت خاطر چنان کلمات باز نتواند خورد.
آورده اند که یکی از دبیران خلفاء بنی عباسی- رضی الله عنهم- بوالی مصر نامه می نوشت و خاطر جمع کرده بود و در بحر فکرت غرق شده، و سخن می پرداخت چون در ثمین و ماء معین، ناگاه کنیزکش درآمد و گفت:« آرد نماند» دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد که در نامه بنوشت که آرد نماند، چنانکه آن نامه را تمام کرد و پیش خلیفه فرستاد و ازین کلمه که نوشته هیچ خبر نداشت.
چون نامه بخلیفه رسید و مطالعه کرد، چون بدان کلمه رسید حیران فرو ماند و خاطرش آنرا بر هیچ حمل نتوانست کرد، که سخت بیگانه بود.
کس فرستاد و دبیر را بخواند و آن حال از او باز پرسید.
دبیر خجل گشت و براستی آن واقعه را در میان نهاد.
خلیفه عظیم عجب داشت و گفت:« اول این نامه را بر آخر چندان فضیلت و رجحان است که قل هو الله احد را بر تبت یدا ابی لهب، دریغ باشد خاطر چون شما بلغا را بدست غوغا مایحتاج باز دادن» و اسباب ترفیه او چنان فرمود که امثال آن کلمه دیگر هرگز بغور گوش او فرو نشد، لا جرم آنچنان گشت که معانی دو کون در دو لفظ جمع کردی.
(چهارمقاله، نظامی عروضی) می تراود مهتاب می تراود مهتاب.
می درخشد شبتاب کیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک، غم این خفته چند، خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح می خواهد از من، کز مبارک دم او، آورد این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری، از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای “تن ساقه گلی”، که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب، ای دریغا به برم می شکند!
دستها می سایم، تا دری بگشایم.
به عبث می پایم، که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان، بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب.
می درخشد شبتاب.
مانده پای آبله از راه دراز.
بر دم دهکده مردی تنها، کوله بارش بر دوش دست او بر در، می گوید با خود: غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند.
(نیمایوشیج، معاصر) آینه حسن (دیوان، ادیب الممالک فراهانی) خواجگی دنیا آن شمع را دیده ای که در لگن برافروخته اند و محبت او در دل اندوخته، و طایفه ای برگرد او درآمده و حاضران مجلس با او خوش برآمده هر کس بمراعات او کمربسته، و او بر بالای طشت چون سلطان نشسته، که ناگاه صبح صادق بدمد.
همین طایفه بینی که دم در دمند، و بتیغ و کارد گردنش بزنند، از ایشان سؤال کنند که ای عجب همه شب طاعت او را داشتید چه شد که امروز فرو گذاشتید؟
همان طایفه گویند که شمع بنزدیک ماچندان عزیز بود که خود را میسوخت، و روشنایی جهت ما می افروخت اکنون چون صبح صادق تاج افق بر سر نهاد و شعاع خود بعالم داد شمع را دیگر قیمت نباشد و ما را با او نسبت نه.
پس ای عزیز من، این سخن را بمجاز مشنو که خواجگی دنیا بر مثال آن شمع برافروخته است و طایفه ای که بگرد او درآمده اند عیال و اطفال و خدم و حشم اواند، هر یکی بنوعی در مراعات او می پویند و سخن بر مراد او می گویند، که ناگاه صبح صادق اجل بدمد و تندباد قهر مرگ بوزد، خواجه را بینی که در قبضه ملک الموت گرفتار گردد، و از تخت مراد بر تخته نامرادی افتد، چون بگورستانش برند، اطفال و عیال و بنده و آزاد بیکبار از وی اعتراض کنند، از ایشان پرسند که چرا بیکبار روی از خواجه بگردانید گویند خواجه را بنزدیک ما چندان عزت بود که شمع صفت خود را در لگن دنیا میسخوت، و دانگانه از حلال و حرام میاندوخت، عمر نفیس خود را در معرض تلف میانداخت، و مال و منال از جهت ما خزینه میساخت، اکنون تندباد خزان احزان بیخ عمرش از زمین زندگانی برکند، و دست خواجه از گیر و دار کسب و کار فرو ماند، ما را با او چه نسبت و او را با ما چه مصلحت؟
(رسائل نثر، سعدی) چند رباعی از ادیب نیشابوری (1) (ادیب نیشابوری) در کوچه سار شب (هوشنگ ابتهاج، تهران دی ماه 1337) در آیین و شرط پادشاهی پس اگر پادشاه باشی پادشاهی پارسا باش و چشم و دست از حـَرم مردمان [دور] دار و پاک شلوار باش که پاک شلواری از پاک دینی است.
و اندر هر کاری رای را فرمان بردار خرد کن و اندر هر کاری که بخواهی کردن نخست با خرد مشورت کن که وزیرالوزراء پادشاه خرد است و تا از وی درنگ بینی شتاب مکن.
و بهر کاری که بخواهی کردن چون در او خواهی شدن نخست بیرون رفتن آن کار نگر و تا آخر نه بینی اول مبین،بهر کاری اندر مدارا نگه دار، هر کاری که بمدارا بر آید جز بمدارا پیش مبر و بیداد پسند مباش و همه کارها و سخنها را بچشم [داد] بین و بگوش داد شنو تا در همه کاری حق و باطل بتوانی دیدن، پادشاه که چشم داد [و خردمندگی گشاده ندارد طریق] حق و باطل بر وی گشاده نگردد.
و همیشه راست گوی باش و لکن کم گوی و کم خنده باش تا کهتران بر تو دلیر [نشوند که گفته اند: بدترین کاری پادشاه را] دلیری رعیت و بی فرمانی حاشیت است و عطائی که بیاید بمستحقان نرسد.
و عزیز دیدار باش تا بر چشم رعیت و لشکر خوار نگردی و زینهار خوار مباش و بر خلقان خدای تعالی رحیم باش و بر بی رحمتان رحمت مکن و بخشایش مکن و لکن با سیاست باش خاصه با وزیر خویش.
البته خویشتن بسلیم القلبی بوزیر منمای، یکباره محتاج رای او مباش و هر سخنی را که وزیر بگوید در باب کسی و طریقی که باز نماید بشنو اما در وقت اجابت مکن بگوی: تا بنگرم آنگه چنانکه باید کرد بفرمایم، بعد از آن تجسس و تفحص آن حال بفرمای کردن تا در آن کار صلاح تو همی جوید یا منفعت خویش؟
چون معلوم کردی آنگه چنانکه بینی جواب ده تا ترا زبون رای خویش نگیرد.
(قابوس نامه، امیر عنصرالمعالی) زندگی زیباست زندگی زیباست گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست آسمان باز آفتاب زر باغهای گل دشتهای بی در و پیکر سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب بوی عطر خاک باران خورده در کهسار خواب گندمزارها در چشمه مهتاب آمدن، رفتن عشق ورزیدن در غم انسان نشستن پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن کار کردن، کار کردن آرمیدن چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن جرعه هایی از سبوی تازه، آب پاک خوردن گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن هم نفس با بلبلان کوهی آواره، خواندن در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن گاهگاهی زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته قصه های درهم غم را ز نم نم های بارانها شنیدن بی تکان گهواره رنگین کمان را در کنار بام دیدن یا شب برفی پیش آتشها نشستن دل به رؤیاهای دامنگیر و گرم شعله بستن آری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست (سیاوش کرایی، از منظومه آرش کمانگیر) خادم خاص شیخ ابو سعید خواجه حسن مؤدب، رحمه الله، گوید که چون آوازه شیخ در نیشابور منتشر شد که پیر صوفیان آمده است ازمیهنه و در کوی عدی کوبان مجلس می گوید و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می دهد- و من صوفیان را عظیم دشمن داشتمی- گفتم:« صوفی علم نداند مجلس چگونه گوید؟
و علم غیب خدای به هیچ پیغامبر نداد و به هیچ کس نداد و ندهد.
او از اسرار بندگان حق، سبحانه و تعالی، چگونه خبر باز دهد؟» روزی بر سبیل امتحان، به مجلس شیخ در آمدم و در پیش تخت او بنشستم جامه های فاخر پوشیده و دستاری طبری درسر بسته با دلی پرانکار و داوری.
شیخ مجلس می گفت.
چون مجلس به آخر آورد، از جهت درویشی جامه ای خواست، هر کسی چیزی می دادند.
دستاری خواست.
مرا در دل افتاد که دستار خویش بدهم.
باز گفتم با دل خویش که این دستار مرا از آمل هدیه آورده اند و ده دینار نیشابوری قیمت این دستار است.
ندهم دیگر بار، شیخ حدیث دستار کرد.
مرا دیگر باره در دل افتاد که این دستار بدهم.
باز اندیشه دراز کردم و همان اندیشه اول در دلم آمد.
پیری در پهلوی من نشسته بود.
سؤال کرد که « ای شیخ!
حق، سبحانه و تعالی، با بنده سخن گوید؟» شیخ گفت« از بهر دستاری طبری دو بار بیش نگوید بازانک در پهلوی توست، دوبار بگفت که این دستار که در سر داری بدین درویش ده.
او می گوید:« ندهم که قیمت این دستار ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده اند» حسن مؤدب گفت: من این سخن چون بشنودم لرزه بر من افتاد.
برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری در دل من بنماند.
به نو، مسلمان شدم و هر مال و نعمت که داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ بایستادم.
و او خادم خاص شیخ ما بوده است و باقی عمر، در خدمت شیخ ما بماند و خاکش به میهنه است - رحمه الله.
(اسرارالتوحید، محمدبن منّور) حکایت طوطیی را با زاغی در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده همی برد و میگفت: این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟
یا غراب البین، یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین.
عجب تر آنکه غراب از مجاورت طوطی [هم] بجان آمده [بود] و ملول شده، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستها[ی] تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون!
لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی [بر] ، [خرامان] همی رفتمی.
تا چه گنه کردم که روزگار[م] بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرأی، ناجنس، خیره درای، به چنین بند بلا مبتلی گردانیده است؟
این ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا [را] از نادان نفرت است،نادان را از دانا وحشت [است].
(گلستان، سعدی) شرح پریشانی (دیوان، وحشی بافقی) شوق درس خواندن (دیوان، ایرج میرزا) کوچه بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره بدنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید: تو به من گفتی: - از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن، آب، آئینه عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛ باش فردا، که دلت بادگران است!
تا فراموشی کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟
– ندانم سفر از پیش تو؟
هرگزنتوانم، نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم….» باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم تا بدام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم!» اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت… اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم… بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(فریدون مشیری، معاصر) در تفسیر آیه یا ایها الناس التقوا ربکم ای مردمان پرهیزگاری کنید از خداوندتان( نساء –1)ای نطفه انسانیت، ای صفات بشریت، تقوی پناه خویش گیر، آن را ملازم باش، که حیات بندگان به اوست، و رستگاری رهیگان دروست، و تقوی آنست که بنده فرمان شرع را سپر خویش سازد، تا تیر نهی بدو نرسد، و آن بر سه رتبت است: اول به پناه کلمه توحید شود، و از هر چه شرک است بپرهیزد.
پس به پناه طاعت شود، و از راه معصیت برخیزد.
پس به پناه احتیاط شود و از شبهت بگریزد.
هر که این منازل تقوی بصدق باز برد لا محاله به مقصد رستگاری رسد، که قرآن مجید چنین خبر می دهد.
هر که او دست در تقوی زند راه رستگاری او، از هر چه رنج است، برو آسان کنیم، و از آنجا که نبیوسد روزی فرستیم.
(کشف الاسرار و عده الابرار ،رشید الدین میبدی) حکایت چنان شنودم که هارون الرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که همه دندانهای او از دهن بیرون افتادی بیکبار.
بامداد معبری را بیاورد و پرسید که : تعبیر این خواب چیست؟
معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد، همه اقربای تو پیش از تو بمیرند چنانکه کس از تو باز نماند.
هارون گفت: این مرد را صد چوب بزنید که بدین دردناکی سخن در روی من بگفت.
چون همه قرابات من پیش از من جمله بمیرند پس آنگه من که باشم؟
خواب گزاری دیگر بیاوردند و همین خواب با وی بگفت.
خواب گزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دید دلیل کند که خداوند دراز زندگاتی تر بود از همه قرابات خویش.
هارون گفت: طریق العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد اما از عبارت تا عبارت بسیار فرق است؛ این مرد را صد دینار بدهید… (قابوسنامه، امیر عنصرالمعالی) آرزوی جنه المأوی برون کردم ز دل (دیوان، جامی) توانگر شد آن کس که خرسند گشت (شاهنامه، فردوسی) گفتگوی زاهد و مهمان آورده اند که در زمین کنوّج( قنوج)، مردی مصلح و متعفّف بود، در دین اجتهادی تمام و برطاعت و عبادت، مواظبتِ به شرط.
نَهمت بر احیای رسوم حکما مصروف داشت و روزگار بر امضای خیرات مقصور و از دوستی دنیا و کسب حرام معصوم و از وصمت ریا و غیبت و نفاق، مسلّم.
روزی مسافری به زاویه او مهمان افتاد.
زاهد تازگی وافر واجب داشت و به اهتزار و استبشار، پیش او باز رفت.
چون پای افزار بگشاد، پرسید که:« از کجا می آیی و مقصد کدام جانب است؟» مهمان جواب داد که:« بر حال عاشقان و صادقان بسماع ظاهر، بی عیان باطن وقوف نتوانی یافت.
و هر که بی دل وار، قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک، سرگردان در بادیه فراق می پوید و مقامات متفاوت پس پشت می کند تا نظر بر قبله دل افکند و چندان که این سعادت یافت، جان از برای قربان در میان نهد و اگر از جان عزیز تر جانانی دارد، هم فدا کند،« یا بنی انی اری فی المنام انی اذبحک» در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدایت و نهایت نی.
چون از این مفاوضت بپرداختند، زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هر دو از آن به کار می بردند.
مهمان گفت« لذیذ میوه ای است و اگر در ولایت ما یافته شدی، نیکو بودی، هر چند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نیست.
و در آن بلاد، انواع فواکه و الوان ثمار که هر یک را لذتی تمام و حلاوتی به کمال است بحمدالله یافته می شود و رجحان آن بر خرما ظاهر است» زاهد گفت:« با این همه، هر چند که هر چه طبع را بدو میلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است، نیک بخت نشمردند آن را که آرزوی چیزی برد که بدان نرسد، چه تعذّر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشت اند.
و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد چه قناعت از موجود، ستوده است و از معدوم قانع بودن دلیل وفور دنائت و قصور همت باشد» و این زاهد سخن« عبری» نیکو گفتی و دمدمه ای گرم و محاورتی لطیف داشت .
مهمان را سخن او خوش آمد و خواست که آن لغت بیاموزد.
نخست، بروی ثنا کرد و گفت، چشم بد دور باد!
نه فصاحت از این کامل تر دیده ام و نه بلاغت از این بارع تر شنوده، « قال علیه السلام: ان من البیان لسحرا.
توقع می کنم که این زبان مرا بیاموزی و این التماس را چنانکه از مروت تو سزد، به اجابت مقرون گردانی، چه بی سابقه معرفت، در اکرام مقدم من، ملاطفت واجب دیدی و در ضیافت،ابواب تکلف کردی.
امروز که وسیلت مودّت و دالّت صحبت حاصل آمد، اگر شفقتی کنی و اقتراح مرا به اهتزار تلقَی نمایی، سوالف مکرمت بدو آراسته گردد و محل شکر و منت اندر آن هر چه مشکورتر باشد».
زاهد گفت:« فرمان بردارم و بدین مباسطت مباهات نمایم و اگر این رغبت صادق است و عزیمت در امضای آن مصمم، آنچه میسر گردد از نصیحت به جای آورده شود و اندر تعلیم و تلقین، مبالغت واجب دیده آید» مهمان روی بدان آورد و مدتی، نفس را در آن ریاضت داد.
روزی زاهد گفت:« کاری دشوار و رنجی عظیم پیش گرفته ای، « و هر که زبان خویش بگذارد و اسلاف را در لغت و حرفت و غیر آن، خلاف روا بیند، کار او را استقامتی صورت نبندند» مهمان جواب داد که:« اقتدا به آبا و اجداد در جهالت و ضلالت، از نتایج نادانی و حماقت است وکسب هنر و تحصیل فضایل ذات، نشان خرد و حصافت و دلیل عقل و کیاست، زاهد گفت:« من شرایط نصیحت به جای آوردم و می ترسم از آنچه عواقب این مجاهدت به ندامت کشد چنانکه آن زاغ میخواست که تبختر کبک بیاموزد» مهما ن پرسید که:« چگونه است آن؟» گفت: « آورده اند که زاغی کبکی را دید که می رفت خرامیدن او در چشم او، خوش آمد و از تناسب حرکات و چستی اطراف او آرزو برد، چه طباع را به ابواب محاسن التفاتی تمام باشد و هر آینه، آن را جویان باشند….
« در جمله خواست که آن را بیاموزد.
یک چندی، کوشید و بر اثر کبک پویید، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد، چنانکه به هیچ تأویل، بدان رجوع ممکن نگشت!
« و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعیی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف می بگذاری و زبان عبری نتوانی آموخت و گفته اند که:« جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد» و این باب به حزم و احتیاط ملوک متعلق است و هر والی که او را به ضبط ممالک و ترفیه رعایا و تربیت دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفّظ و تیقّظ لازم شمرد و نگذارد که نا اهل بد گوهر خویشتن را در وِزانِ احرار آرد و با کسانی که کفائتِ ایشان ندارد خود را هم تک و هم عنان سازد، چه اصطناع بندگان و نگاه داشت مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست، اصلی معتبر است و میان پادشاهی و دهقانی به رعایت ناموس فرق توان کرد.
« و اگر تفاوت منزلت ها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند و اوساط در مقابله اکابر، حشمت ملک و هیبت جهان داری به جانبی ماند و خلل و اضطراب آن بسیار باشد و غایلت و تبعت آن فراوان و مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بسته گردانیدن این طریق مقصور بوده است، زیرا که به استمرار این رسم، جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت، کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرّت آن شایع و مستفیض گردد و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان بر اطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی به اهمال سایس روزگار افتد و اثر آن به مدت ظاهر گردد.
این است داستان کسی که حرفت خویش فرو گذارد و کاری جوید که در آن، وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد.
و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم بر خواند، نه برای تفکّه تا از فواید آن، انتفاع تواند گرفت و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد.« والله ولی التوفیق»