دانلود ترجمه داستان ERASER

Word 82 KB 25142 28
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • OAK ، میشیگان ، شهری معمولی در وسط آمریکاست . مردم دوست دارند در آنجا زندگی کنند چون آنجا آرام و تمیز و امن است . اما در آن شب تابستانی واقعه وحشتناکی در خانه راحت در ALDEN DRIVE در حال وقوع بود .
    JOHNNY CASTELEONE به دو مردی که همسر وی را پایین روی کف زمین نگه داشته بودند.نگاه می کرد، سپس به دوست قدیمی اش PAULY CUTRONE نگاه کرد و گفت « به DARLENE صدمه نزنید او هیچ چیز نمی داند.»
    PAULY گفت: « او تو را می شناسد و این به اندازه کافی بد است»
    JOHNY سعی کرد از روی زمین بلند شود اما نتوانست . PAULY و مر دیگر که او را نگه داشته بود بسیار قوی بودند.
    JOHNY پرسید: «چرا اینکار را می کنی PAULY ؟ ما دوست هستیم؟
    PAULY به سختی به دهان او زد و گفت: «بله ، ما دوست بودیم ، و به این دلیل است که MR.CANELLI عصبانی است . تو حرف زدی تو شاهدی علیه ما بودی . تو پلیس همه چیز را گفتی . تو قانون این کار را می دانی .»
    چاقویی در دست PAULY بود JOHNY قانون را می دانست – اگر در مافیا بعدی و حرف زدی تو مردی .
    JOHNY گفت: طسریعا کارت را تمام کن»
    POULY با خنده بدی گفت: « باشه اما اول دهانت را باز کن زبانت را لازم دارم .MR CANELLI می خواهد ببیند آیا بدون تو هم حرف خواهد زد. »
    PAULY دندانهای JIHNY را فشار داد و باز کرد و زبان او را با انگشتانش گرفت. او مرد سیاهپوش را ندید که پشت سروری وارد اطاق شد. او هرگز دستی را که او را کشت ندید – او فقط مرده افتاد . گردنش شکسته شده بود . مجرمین دیگر با شکفتی به بالا کردند اما قبل از اینکه بتوانند کاری انجام دهند مرد سیاهپوش روبروی آنها بود. او تفنگی در دست داشت اما از ان استفاده نکرد دستهایش اسلحه های او بودند چند ثانیه بعد آنها هم مرده بودند .
    مرد سیاهپوش به JOHNY و DARLENE نگاه کرد. او بلند و قوی بود اما چشمانش به سردی یخ بود . او گفت: « اینجا منتظر باش.» و از در بیرون رفت . یک دقیقه بعد او بازگشت . روی هر شانه یک جسد را حمل می کرد . – یکی مرد بود و دیگری یک زن بود .
    DARLENE پرسید: « آنها کی هستند؟»
    مرد سیاهپوش گفت:DARLENE ، JOHNNY CASTELEONE
    مرده اید.
    حالا لباسهایتان را به آنها بپوشانید. حلقه ها و ساعتهایتان را هم در آورید و به بدنهای آنها هم بپوشانید . پلیس فکر خواهد کرد که شما با جانیان جنگیده اید و اینکه در همان موقع همگی مرده اید .»
    JOHNNY و DARLENE در انجام آنچه او به آنها گفته بود حمله کردند.
    مرد سیاهپوش تلفنی را از جیبش در آورد. او گفت:«سلام پلیس»
    در 2322 ROYAL OAK،ALDEN DRIVE قسمتی انجام شده است . عجله کنید »
    وقتی JOHNNY،DARLENE پوشاندن لباسهایشان به اجساد را تمام کردند مرد سیاه پوش گفت :«بیرون بیایید برویم»
    JOHNNY.DARLENE با عجله به سمت در رفتند . مرد سیاهپوش چیزی را از جیبش در آورد و آنرا به گوشه اطاق انداخت . یک ماده مننفرجه بود و بعد خانه در حال سوختن بود.
    آنها سوار ماشین شدند. مرد سیاهپوش سرعت رانندگی می کرد. او گفت :« JOHNNY شما اشتباه کردید شما به رستوران در همسایگی قدیمی تان رفتید . این احمقانه بود.»
    « بله من به رستوران GENNARO رفتیم»
    DARLENE گفت: « JOHNNY چی؟ تو به عنوان GENNARO برگشتی .
    آن کار واقعا احمقانه بود.»
    « باشه من احمق بودم متاسفم من غذای آنجا را دوست دارم»
    مرد سیاهپوش گفت:« بله آقای CANELLI شما را آنجا دید. چشمانش با عصبانی بود « صفحه بعد که اشتباه کنی مردی فهمیدی؟
    JAHNNY گفت :« بله، بله فهمیدم»
    مرد سیاهپوش ماشین را کنار رودخانه نگه داشت.
    او گفت: « برید بیرون»
    همگی پیاده شدند و مرد سیاهپوش ماشین را به داخل رودخانه هل داد . ماشین زیر آب ناپدید شد.
    ماشین دیگری ایستاده بود و سه مرد از آن پیاده شدند و شروع به قدم زدن به طرف آنها کردند. JOHNNY پرسید: « این مردها کی هستند؟»
    مرد سیاهپوئش گفت :« اینها پلیس هستند آنها برای محافظت از شاهد کار می کنند ما به آنها می گوییم WITSEC . آنها به شما و DARLENE نام های جدید و یک خانه جدید خواهند داد. فقط اشتباهات احمقانه بیشتری انجام ندهید. باشه؟ او برگشت و رفت.
    GOHNNY بعد از او فریاد زد و « هی !می خوام ازت تشکر کنم . هر وقت چیزی لازم داشتی بیا و مراببین .»
    مرد سیاهپوش هرگز به عقب نگاه کرد . یکی از مردان WITSEC دستش را روی شانه JOHNNY بخند او فقط تو را پاک کرده است .»

    فصل2
    مرد سیاهپوش وارد یک ساختمان اداری در واشنگتون دی می شد. آن یک ساختمان با نمای معمولی بود اما درون آن دفاتر WITSEC قرار داشتند . نام مرد سیاهپوش JOHNN KRUEGER بود اما بیشتر مردمی که در WITSEC کار می کردند او را ERASER می نامیدند . مرد بزرگی که نگاهی دوستانه داشت و پشت میزی در حال کار کردذن بود به ERASER نگاه کرد و گفت:« شنیدم دیشب شب شلوغی داشتی»
    ERASER خندید. نام دوستش ROBERT DEGUERIN بود اما مردم او را SAMARTAN می نامیدند . او پیر تر از ERASERR بود و او یکبار فکر کرده بود چگونه ERASER عضو WITSEC می باشد.
    ERASER گفت : « بله شاهدی کار احمقانه ای انجام داد و من مجبور شدم او را پاک کنم
    طشنیدم که دو جسد را از بیمازرستان دزدیدی فکر می کنی عاقلانه بود؟»
    « این چیزی است که تو عین یاد داده ای یادت میاد؟»
کلمات کلیدی: ERASER - داستان - داستان ERASER

فصل1 ROYAL OAK ، ميشيگان ، شهري معمولي در وسط آمريکاست . مردم دوست دارند در آنجا زندگي کنند چون آنجا آرام و تميز و امن است . اما در آن شب تابستاني واقعه وحشتناکي در خانه راحت در ALDEN DRIVE در حال وقوع بود . JOHNNY CASTELEONE به دو مردي که همسر وي ر

يادداشتي بر داستان «فردا»ي صادق هدايت از محمد بهارلو در «نوشته‌هاي پراکنده صادق هدايت»، که حسن قايميان گرد آورده است، داستان کوتاهي هست به نام فردا که تاريخ نگارش 1325 را دارد. اين داستان اول بار در مجله «پيام نو» (خرداد و تير 1325) و بعد در کبوتر

مقدمه داستان(روسياهان) از يکسري واقعيتها سرچشمه گرفته است که من و امثال من در طول زمان زندگي با آن سر و کار داشته و يا شاهد آن هستيم. در اينجا بايد به پدر و مادران عزيز يادآوري کنم که مواظب عزيز کرده هاي خود باشند. و بدون هدف به جامعه نفرستند که ا

تمام انرژي و عصاره‌ي روحتان را در يک داستان مي‌ريزيد. شب‌ها و روزها بر سر يک صفحه وقت مي‌گذاريد و کار مي‌کنيد تا دست آخر داستان نوشته مي‌شود. در مرحله‌ي بعد داستانتان را به کسي مي‌دهد تا بخواند، شايد آن شخص، خودش نويسنده باشد و شايد هم يک دوست. خلاص

پدرم از سادات وعلماي معروف تبريز بود. مسجد داير و پر رونقي دربازار تبريز داشت. بخش عمده اي از بازاريان و تجار و اصناف را دور خود جمع کرده بود. مسئل? مريد و مريد بازي ازميرات هاي بدخيم دور و درازگذشته هاي فرهنگي - اجتماعي دراين سرزمين است که هنوز ا

طرح يک پرسش پيرامون ميزگرد تعامل دين و ادبيات داستاني مقدمه ميزگرد را مي توان از دو منظر به داوري نشست: الف) شيوه گفتگو و تعامل بين اعضا و چگونگي پيش رفت بحث ب) محتواي مباحث مطرح شده نگارنده قصد ورود به قضاوت پيرامون بند الف و چند و چون ورود

نقد داستان فردا يادداشتي بر داستان «فردا»ي صادق هدايت از محمد بهارلو در «نوشته‌هاي پراکنده صادق هدايت»، که حسن قايميان گرد آورده است، داستان کوتاهي هست به نام فردا که تاريخ نگارش 1325 را دارد. اين داستان اول بار در مجله «پيام نو» (خرداد و تير 13

در اين داستان مرد سمبل عقل و زن سمبل نفس است: کثرت القائات باعث ميشود که انسان درگير نفس بشود. جهان ذهني، جهان نفي است. تو به دنبال آن جهان معنوي باش.نفس و صورت هاي ذهني و "من" را قرباني کن و در تبع آن ، جان چون درياي شيرين را بخر! منظور جهان

پيشگفتار: دريافت يک سويه ي جمالزاده از ساخت زندگي و ميزان تاثير پذيري اش از گذشته باعث شده تا مجموعه آثار داستاني خلق شده ‍ ، به نوع بستر تبديل گرد. يعني بر اين اساس خواننده توانايي تصميم گيري درباره ي صحت پديده ها را ندارد و هر آنچه را وي مي‌گويد

آن ها قبل از اپرا ، در مزان اجراي اپرا و بعد از اپرا درباره شبح صحبت کردند. ولي خيلي ارام صحبت مي کردند و قبل از حرف رشدن پشت سرشان را نگاه مي کردند . وقتي اپرا ستمام شد ، دخترها به رختکن شان بازگشتند . نا گهان آنها صداي کس را در راهرو شنيدند ، و

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول