نیچه مى گوید افلاطون در محاوره فایدون،با چهره اى که از سقراط در آخرین ساعات زندگى او ترسیم کرده، آرمانى نوین براى جوانان شاخص یونان در آن عصر به وجود آورد، و بدین ترتیب سقراط جایگزین آشیل (قهرمان اسطوره اى حماسه هاى ایلیاد و اودیسه هومر) در تمدن یونانى مى شود.
اما نیچه نمى تواند از این جایگزینى، هر چند به نوبه خود شکوهمندانه به هیچ روى خوشنود باشد.افلاطون خود به علت بیمارى در این مجلس حضور نداشته و سال ها بعد، محاوره از زبان فایدون، یکى از حاضران، گزارش مى شود.
در این ساعات واپسین مسئله بقاى نفس پس از جدایى از کالبد تن در مرکز گفت وگوى انتقادى این مجلس قرار مى گیرد.
اما دلبستگى حاضران به سقراط و حتى بیم از ناراحت ساختن او در دم مرگ، کوچکترین مانعى براى کوشش گفت وگوکنندگان به یافتن حقیقت نیست.
از سوى دیگر سقراط همچون مردى نشان داده مى شود که آماده است هر ایرادى را بر اعتقادى که در این آخرین ساعات زندگى بر دل و جان او نزدیک تر از هر نظریه دیگرى است با گشاده رویى بشنود، و حتى دوستان خود را مجبور کند تا هر تردیدى را که در دل نهان دارند به روشنى بر زبان آرند.
با این کار افلاطون در برابر روحیه فلسفى حقیقى سر تعظیم فرود مى آورد و در عین حال براى استاد محبوب خود آنچنان بناى یادبود عظیمى برپا مى کند که والاتر از آن به تصور نمى آید.
هنگامى که حاضران مجلس براى اینکه سقراط را ناراحت نکنند مى کوشند تردیدها و ایرادهاى خود را پنهان نگاه دارند، سقراط نغمه قو را به یاد آنها مى آورد که در دم مرگ زیباتر و نشاط انگیزتر از اوقات دیگر است و آنجا که آنها از پیشرفت بحث ناامید مى شوند و در کوشش سست مى گردند، سقراط همچون سردارى لشگر شکست خورده و پراکنده را دوباره گرد مى آورد و به دنبال خویش به میدان بحث مى کشاند و براى حمله اى تازه آماده مى سازد؛ دست دراز مى کند و زلف هاى فایدون را که در کنارش نشسته است مى گیرد و با آنها بازى مى کند و مى گوید: «فایدون!
فردا بامداد این گیسوى زیبا بریده خواهد بود!
ولى آن را نباید براى مرگ من ببرى، بلکه من و تو امروز باید گیسوى خود را ببریم اگر معلوم شود بحث ما مرده است و نمى توانیم زنده اش کنیم.»نگرش سقراط، در این محاوره برخلاف اکثر فیلسوفان امروزى بر این عقیده استوار است که فلسفه، به معناى واقعى کلمه، چیزى جز «آمادگى براى مرگ» نیست و فیلسوف راستین پیوسته در آرزوى مرگ است.
گزارش فایدون نیز گواه آن است که خود او، در نهایت انطباق با این آرمان فلسفى، جام شوکران را نوشید و به آغوش مرگ رفت.
سقراط در آخرین لحظات حیاتش، به شکرانه شفایى که ارمغان مرگش مى دانست و او را از بیمارى اش، زندگى جسمانى، رهایى مى داد، یکى از شاگردانش را صدا مى زند و مى گوید: «کریتون!
به آسکلپیوس (خداى طب) خروسى بدهکارم.
بدهى مرا بپرداز.»نگرش سقراطى در این روایت شکوهمندانه از مرگ، در دل خود نگاه تحقیر آمیزى به زندگى داشت.
با این همه، این نگرش قرن ها در جهت گیرى زندگى اعصار مختلف در دنیاى قدیم نفوذ داشت و حتى هسته مرکزى جهان نگرى مسیحیت را نیز دربرداشت.
تا اینکه، در دوره جدید، آهسته آهسته، فیلسوفانى ظهور کردند که براى زندگانى دنیوى، به رغم وجه تراژیک آن، اصالت قائل شدند و واکنش تندى را اگر چه پس از حدود بیست قرن به آن نشان دادند.
نیچه( ۱۹۰۰-1844)، با احساس دوگانه اى که همواره به سقراط داشت با نقل جمله پایانى حیات او (بدهکارى اش به آسکلپیوس) مى گوید: «من سقراط را در حکمت و شجاعت آنچه که انجام داد، آنچه که گفت و آنچه که نگفت مى ستایم.
این وروجک عاشق و طناز آتنى، این موشگیر، که گستاخ ترین جوانان را به لرزه مى انداخت، فقط حکیم ترین وراج زمان نبود، بلکه او در سکوت کردن عظمت خود را به نمایش گذاشت.
کاش او در آخرین لحظات زندگى اش سکوت مى کرد تا شاید به مقام معنوى به مراتب والاترى دست مى یافت.
در آن لحظات چیزى خواه مرگ، سم، تقوا یا زیرکى زبان او را لق کرد و او را به اداى این جمله کشاند.» (حکمت شادان قطعه ۳۴۰ )شاید در خاتمه ذکر سخن تئودور گمپرتس (۱۸۳۲-1912) یونانى شناس برجسته معاصر و هموطن نیچه خالى از لطف نباشد.
او در شرحى که بر رساله فایدون در کتاب مهمش «متفکران یونانى» نوشته است، مى گوید: «بسیارى از ما مردمان امروزى ممکن است اندیشه گریز از دنیا و زندگى را که در این مکالمه به زبان مى آید نپسندیم.
ولى هیچ دشمن تاریک ذهن و هیچ دوستدار اصیل و واقعى حقیقت نیست که این انجیل آزادى بى حد و حصر فکر را بخواند و در برابر آن به زانو نیفتد.»
سقراط
سقراط در حدود سال 470 سال ق.م در آلوِپِکا متولد گردید.
آغاز زندگی او مصادف بود با دوران شکوفایی عظمت و افتخار آتن که در همان زمان امپراتوری دریایی خود را بنا نهاده بود.
در دوران جوانی، قدرت بدنی شگفت انگیز سقراط، همگان را به تعجب وا داشت.
قدرت تحمل او بسیار بالا بود، به طوری که در زمستان سخت، پا برهنه با یک جامه ی معمولی راه می رفت.
هنگامی که بیست و چند ساله بود ، افکارش متوجه مفهوم انسانیت شد.
در آن زمان بیشتر تلاش های فلاسفه و متفکران، درباره جهان و چیستی آن بود و این که از چه موادی تشکیل شده و ماده آصلی آن چیست.
اما او اعلام کرد که باید جهان شناسی را کنار گذاشت وبه انسان بازگشت.
او بیان می کرد که پیامهای مخصوصی از سروش غیبی دریافت می کند.
در کتاب های تاریخی آمده است که روزی یکی از دوستان سقراط از سروش غیبی پرسید که آیا خردمند تر از سقراط وجود دارد؟
سرش غیبی پاسخ داد : نه.
این واقعه سقراط را بر انگیخت تا ببیند که چه چیزی موجب شده تا او خردمند ترین انسان باشد؛ در حالی که خود را عالم و دانشمند نمی داند.
سرانجام به این نتیجه رسید که: او خردمند ترین انسان است ، زیرا به جهل خود علم دارد و ادعای عالم بودن ندارد.
از این پس، وی این رسالت را در وجود خود احساس کرد که در جست و جوی حقیقت ثابت و یقینی ، یعنی حکمت راستین باشد و به همگان نشان دهد که علم حقیقی یعنی:" علم به این که نمی دانم."
او در جنگهای پلوپونز شرکت کرد و شجاعتی که در آن جنگها از خود نشان داد ،از وی شخصیتی برجسته و ممتاز ساخت.
در ادامه ی زندگی ، سقراط به رسالتی که بر دوش گرفته بود، پرداخت.
در آن دوران سوفسطائی ها نفوذ زیادی بین جوانان آتنی داشتند و به آنها سفسطه و فن جدل آموزش می دادند وادعایشان این بود که حقیقتی وجود ندارد .
آنها خود را دانشمند ترین وعالمترین مردمان می خواندند.
سقراط بنا بر نتیجه ای که در زندگی بدان رسیده بود، با آن ها که ادعای علم و دانش داشتند، به مقابله پرداخت.
روش عملی سقراط برای مبارزه با چنین اشخاصی این بود که با یکی از آنها وارد گفت و گو می شد و می کوشید تا از او افکارش را درباره موضوعی خاص، مثلا شجاعت بیرون بکشد.
آن شخص در ابتدا فکر می کرد که حقیقت شجاعت را می شناسد و به آن آگاه است.
سقراط گفتگو را به شیوه پرسش و پاسخی شروع می کرد و در آغاز خود را با آن چه شخص مقابلش می گفت، همراه نشان می داد.
ممکن بود این گفتگو به طول بینجامد، اما سر انجام بحث را به جایی می رساند که شخص مقابل به نادانی خود پی می برد؛ یعنی به این نتیجه می رسید که حقیقتا هیچ چیزی را درباره شجاعت نمی داند و به این صورت، سقراط به او می فهماند که اعتراف به نادانی ، بزرگترین دانش است.
این روش، روش دیالکتیکی نام گرفت.
وی اولین کسی بود که این شیوه را در بحث های فلسفی به کار برد و به همین دلیل، روش دیالکتیک را به نام او، دیالکتیک سقراطی می خوانند.
سقراط در آتن می گشت و با افراد مختلف به این روش بحث و گفتگو می نمود.
او شاگردانی هم داشت که اکثر آن ها جوانان آتنی بودند.
یکی از شاگردان وی که بعدها در شمار بزرگترین فلاسفه جهان قرار کرفت، افلاطون بود.
سقراط بسیاری از بزرگان آتن را که ادعای علم و دانش داشتند، به همین نحو محکوم ساخت واین برای آنان خوشایند نبود.عاقبت این فشارها همراه با تحولات سیاسی ای که پیش آمد ، سقراط را در سال 399 ق.م به محکمه کشاند.
در محکمه سقراط متهم شد که: 1) خدایانی را که آتنیان می پرستند، عبادت نمی کند، بلکه اعمال دینی جدید و نا آشنا آورده است.
2) به علاوه جوانان شهر آتن را با افکار خود فاسد می کند.
به دلیل همین اتهام ها، برای او تقاضای مرگ شده بود.
سقراط با خونسردی و متانت به تمام اتهام ها پاسخ گفت و آنها را به سوی خود متهم کنندگان بازگرداند.
سقراط اعلام کرد که از مرگ هیچ باکی ندارد ، اما مرگ وی لکه ننگینی بر چهره آتن بر جای خواهد گذاشت و آیندگان، در این مورد، آتنیان را محکوم خواهند کرد.
با تمام این احوال و دفاعیات مستحکم وی، هیئت منصفه ی دادگاه که تحت تأثیر جو سیاسی آشفته ی آن ایام بود ، حکم به مرگ سقراط داد.
درچند روزی که تا اجرای حکم باقی مانده و سقراط زندانی بود ، دوستان وی تلاش زیادی کرده و همه چیز را برای فرار او مهیا ساختند ، ولی سقراط با بیان اینکه چنین اقدامی مخالف اصول و ارزشهای اوست ، پیشنهادشان را رد کرد.
در روز موعود در حالی که خانواده و دوستان و شاگردانش گرد وی جمع شده و بی تابی می کردند، آنها را به آرامش فراخواند و پس از اینکه وصیتهایش را کرد، جام زهر را به آرامی سرکشید و پس از دقایقی جان سپرد .
منبع:دانشنامه رشد خرد سقراط متن زیر گزیده ای از دفاعیه سقراط در حضور هیات منصفه شهر آتن است.
او متهم است که به خدایگان باوری ندارد و جوانان آتن را نیز گمراه کرده است.
او دلایل این اتهامات تشریح می کند, اما هیئت منطفه علیه او رإی می دهد و او شگفت زده می شود که چرا با این اختلاف آرای کم محکوم شده است.
هیئت منصفه 501 نفر بودند و اختلاف آرا تنها 3 نفر بود.
پس از آن، کریتون یکی از مریدان او زمینه ی فرار او را فراهم می کند, اما او به بحث و گفتگو با او می پردازد و در نهایت هر دو می پذیرند که احترام به قانون ارزشی والاتر دارد و در نهایت با سرکشیدن جام شوکران حکم اجرا می شود.] خرد سقراط [متن زیر گزیده ای از دفاعیه سقراط در حضور هیات منصفه شهر آتن است.
پس از آن، کریتون یکی از مریدان او زمینه ی فرار او را فراهم می کند, اما او به بحث و گفتگو با او می پردازد و در نهایت هر دو می پذیرند که احترام به قانون ارزشی والاتر دارد و در نهایت با سرکشیدن جام شوکران حکم اجرا می شود.] *** تلاش میکنم آنچه را که باعث رواج بهتانها و بدنامیهایم شده است، برایتان بازگو کنم.
پس گوش فرادهید.
برخی از شما ممکن است گمان کنید که مزاح میکنم، اما اطمینان میدهم که عین حقیقت را به شما خواهم گفت.
مردمِ آتن، این بدنامی به خاطر نوع خاصی از خرد نصیبم شد.
چه نوع خردی؟
آن نوع خردی که برای نوع بشر مقدور است.
ممکن است به خاطرِ داشتن آن نوع خرد به راستی دانا باشم.
اما هماکنون از مردانی سخن میگویم [کسانی که به من اتهام زدهاند] که خردشان لابد بیش از خرد انسانی است، یا چنان است که من یارای توصیف آن را ندارم.
چون خودم چیزی از آن نوع خرد نمیدانم و اگر کسی بگوید که من چیزی از این خرد فوقبشری میدانم، گزاف میگوید و میخواهد به من تهمت بزند.
(همهمه) همهمه نکنید آتنیها، حتا اگر گمان میکنید که من خودخواهانه سخن میگویم.
میخواهم چیزی را بگویم که از من نیست.
خواهم گفت که از آن کیست و شایسته است که باورش کنید.
خداوند دلفی را بر حقانیت خردم و ماهیت آن گواه میگیرم.
کِرِفون را به خاطر دارید.
او از دوران جوانی دوست من بود.
او را میشناسید.
یکبار شتابزده به معبد دلفی رفت و پرسشی را بیمهابا با سخنگوی دلفی در میان گذاشت.
(همهمه) - باز هم خواهش میکنم همهمه نکنید، فریاد نزنید.
- او پرسید آیا کسی داناتر از سقراط هم وجود دارد و سخنگو پاسخ داد: نه، کسی وجود ندارد.
کِرِفون خودش مرده است، اما برادرش اینجا هست و حرفهای مرا تأیید میکند.
میدانید چرا این موضوع را به شما گفتم؟
میخواهم ریشهی این بیاعتباریام را برایتان بازگو کنم.
وقتی آنچه را سخنگوی معبد گفته بود، شنیدم، تلاش کردم آن را بفهمم.
مقصود خداوند از این کلام مبهم چیست؟
نیک میدانم که دانا نیستم، حتا در پایینترین حد.
پس مقصودش از این که داناترین مرد هستم چیست؟
ممکن نیست اشتباهی رخ داده باشد، زیرا خداست و خدا سخن گزاف نمیگوید.
دیرزمانی بود که در تلاش بودم تا معنای این کلام را دریابم.
پس از مدتها کلنجار رفتن با آن، راهی را پیدا کردم که درستی این موضوع را آزمایش کنم.
به سراغ مردی رفتم که گفته میشد داناست، گمانم بر این بود که در آنجا میشود ثابت کرد سخنگوی معبد اشتباه کرده است و گفتهی سخنگو اشتباه است.
و به او میتوانستم بگویم «تو میگویی من داناترین مرد هستم، در حالی که این مرد از من داناتر است.» بنابراین به سنجش آن مرد پرداختم - لزومی ندارد اسمش را بگویم، سیاستمدار بود - اما نتیجه این بود، آتنیها، وقتی با او همکلام شدم، دریافتم که گرچه عدهی زیادی از مردم و بیش از همه خود او گمان میکنند که مرد باخردیست؛ با وجود این، دانا نیست.
پس تلاش کردم به او بفهمانم که دانا نیست، گرچه میپندارد داناست.
با این کار، او و دیگر حاضران آنجا دشمنانِ من شدند.
وقتی از آنجا دور میشدم با خودم اندیشیدم از این مرد داناترم.
شاید هیچ کدام از ما چیزی که واقعاً باارزش باشد ندانیم؛ اما او در حالی که دانشی ندارد، میپندارد که داناست.
اما من که دانشی ندارم، بر نادانیام وقوف دارم و در آنچه نمیدانم خودم را دانا نمیپندارم.
در هر حال در این نکته، گویا کمی از او داناتر هستم.
پس از آن به سراغ شخص دیگری رفتم که میگفتند حتا از مرد قبلی هم داناتر است و دقیقاً به همان نتیجهی قبلی رسیدم.
آنجا هم، او و بسیاری دیگر به جرگهی دشمنانم پیوستند.
یکی پس از دیگری به سراغ مردان رفتم و هر روز دشمنانی پیدا کردم.
این موضوع مرا بسیار ناخرسند و نگران میکرد.
اما بر این باور بودم که باید کلام خدا را بالاتر از هر چیزی بدانم.
بنابراین به سراغ هر کسی که به نظر میرسید دانشی دارد رفتم تا معنای کلام سخنگو را دریابم.
نتیجهای که من از دستور خداوند گرفتم این بود: مردانی که شهره به خردمندی بالا بودند، در زمرهی بیخردترین افراد بودند؛ در حالی که کسانی که نزد عوام کمتر شهره به دانایی بودند، برای آموختن آمادهتر بودند.
اکنون باید شرح سرگردانیای را که پشت سر گذاشتم تا دلیل کافی برای سخنگوی معبد پیدا کنم، برایتان بازگو کنم.
پس از سیاستمدارن به سراغ شعرا رفتم.
گمان میکردم که من به وضوح از آنان نادانترم.
بنابراین اشعاری را که گمان میکردم زحمت زیادی برایشان کشیده شده است، جمع کردم.
از آنها پرسیدم که آن اشعار چه معنایی دارند تا چیزی از آنها بیاموزم.
از بازگو کردن حقیقت شرم دارم، اما ناچارم که بگویم.
تقریباً همهی حاضران بهتر از خود شاعران میتوانستند دربارهی آن اشعار صحبت کنند.
بنابراین به سرعت دریافتم که شاعران اشعارشان را با خردشان نمیسرایند، بلکه با نوع خاصی از نیروی طبیعی و تخیل این کار را میکنند، همچون پیشگوها و پیامآوران که حرفهای زیبایی میزنند، اما خودشان چیزی از آن نمیفهمند.
در ضمن من فهمیدم که آنان خیال میکنند چون شعر میسرایند در همه چیز از دیگران داناترند، در حالی که چنین نبود.
بنابراین آنان را هم رها کردم و از آنان هم همان چیزی عایدم شد که از سیاستمداران گرفته بودم.
سرانجام به سراغ پیشهوران رفتم، چون به خوبی میدانستم که هیچگونه دانشی که ارزش گفتن داشته باشد ندارم و مطمئن بودم که آنها خیلی چیزها میدانند؛ در این مورد اشتباه نکرده بودم.
اما آتنیها، آنها هم همان اشتباه شعرا را مرتکب میشدند.
هر کدامشان که در رشتهی خاص خودش مهارت داشت، میپنداشت که در مهمترین موضوع بسیار داناست.
از خودم و از طرف سخنگوی معبد پرسیدم آیا بهتر است در وضعی که هستم باقی بمانم و هم از خرد و هم از جهالت دیگران بینصیب باشم، یا این که مانند آنها هر دو را داشته باشم.
پاسخم به خودم و سخنگوی معبد این بود که بهتر است همچنان خودم باشم.
به خاطر این آزمون دشمنانی به شدت کینهتوز و خشمگین پیدا کردم که بهتانهای بیشماری را علیه من همهجا پراکندند.
مردم میگویند که من مرد دانایی هستم و میپندارند که در مواردی که نادانی دیگران را نشان دادهام، خودم در آن زمینهها دانایم.
اما دوستان من، به باور من تنها خداست که به راستی داناست و مقصودش از پیام سخنگو این بوده است که دانش بشر بسیار کم و ناچیز است.
من گمان نمیکنم که مقصودش این بوده است که سقراط داناست.
او مرا برای نمونه انتخاب کرده است تا به مردم بگوید: «کسی در میان شما داناتر است که همچون سقراط بداند که دانشش مطلقاً ناچیز است.» آفرینندهی فلسفه سقراط سقراط و شاهکاری ناممکن: زنده مردن و بدون تسلیم، تا به آخر ماندن ترجمه ویدا .ف در تاریخ اندیشهی غرب سقراط یک مرجع است، چرا که از "قبل از سقراط" و" بعد از سقراط" سخن میرانند.
پیش از او فلاسفه نظریههای خود رابه گونهای شاعرانه و بیشتر نزدیک به روش پیامبران و کاهنان بیان میکردند.
پس از او اما، تمام مکاتب باستان خود را وارث او یا متاثر از او میدانند.
سقراط ، از آن پس مبدل میشود به فرزانهای قهرمان، پایه گذار پرسش فلسفی و تجسد مطالبات اخلاقی.
این مرد عجیب که بود که به رغم این همه تاثیر، چیزی ننوشت.
آیا هنوز میتوان او را، ورای تودهی وسیع افسانهها و تفسیرها، باز شناخت؟
سربازان ، دراردوگاه از خود میپرسند که سقراط چه میکند، چرا که ساعتها است آنها را رها کرده تا خود ، در کنار درختی در بالای تپه بایستد و با خود خلوت کند.
نگاهش ثابت است.
با او که حرف میزنند، گویی نمیشنود.
حتا به نظر میرسد که نمیبیند، هرچند چشمهایش بازند.
سربازان به خود میگویند: چه آدم عجیبی!
البته از بعضی جهات به مردم عادی شباهت دارد یا بهتر بگوییم به یک انسان شجاع و شریف.
هیچگاه شکایت نمیکند.
مقاوم است و محکم.
با این حال، برای حمل سلاح زیر آفتاب تند، دیگر چندان جوان نیست: باید چهل سالی داشته باشد.
به طور خلاصه باید گفت که مردی است شجاع، اهل نوشانوش و رقص.
با این وجود، عجیب و غریب است.
پیش میآید که ساعتها لب به حرف نگشاید.
اما اگر شروع کند، کسی جلودارش نیست.
او میگوید که یک صدای درونی یا یک اهریمن مانع او از انجام بعضی کارها میشود و او را متوقف میسازد.
به طور قطع او از سویی جادوگر است و از سویی فرزانه!
او ظاهراً از خیلی چیزها آگاهی داردو درباره شان اندیشیده است.
در این تردیدی نیست.
او همچنین با افراد معروف و ثروتمند و مردان سیاسی همنشینی میکند.
اما خود او همواره فقیر است.
میگویند که این افراد به حرفهایش گوش میدهند و همگی، این جا و آن جا و تمام وقت، زبان به تحسینش میگشایند.
سقراط، صبحها که باز میگردد، بی آن که توضیحی بدهد، با اشتها غذا میخورد و سپس به محل خدمتش در ارتش آتن باز میگردد یعنی به "پتیده"(1) در ساحل "شالسیدیک"(2).
در جنگی درسال 432 ق.م.
در دفاع از"آلسیبیاد"(3) ، مجروح میشود.
"آلسیبیاد"، مرد جوانی که لا اقل بیست سال از او جوانتر و زیبا یی خیره کنندهای دارد.
در حالی که سقراط مانند یک جانور زشت است اما به شدت به جوانان با استعداد عشق میورزد.
این یکی از دفعات نادری است که آتن را ترک میکند.
شهر شاهد تولد او بوده و شاهد مرگش نیز خواهد بود.
تمام زندگیش در ان جا سپری شده است.
او در سال 470 پیش از میلاد، در آن جا زاده میشود.
پدرش " سوفرونیسک"(4)، حجارو پیکر تراش و مادرش"فنارت"(5) (دایی) است.
این فرزندِ خلق از ابتدا با کار یدی آشنا میشود.
او فن استفاده از قلم حکاکی و اسرار سنگتراشی را میشناسد.
او میگوید" دست به ما اجازه میدهد کارهایی را انجام دهیم که باعث میشوند، خوشبخت تر از حیوانات باشیم".
احتمال دارد که او نیز در کارگاه پدر، به کار بر روی سنگ پرداخته باشد.
حتا گفتهاند که قسمتی از جعد سر "پارتنون"(6) کار دست او ست...البته این تنها یک فرضیه است.
به هر حال او مرتب در حال یاد گیری مهارتهای حرفههای گوناگون از قبیل نساجی، نجاری و کفاشی است.
برای او واژهی "سوفیا"ی (7) یونانی، پیش از آن که به مفهوم دانایی وخرد باشد، معنای مهارت یدی میدهد.
او حرفهی مادر را نیز دنبال میکند.
مادر زنان را میزایاند و او نفوس را!هنر زایاندن او، بیشتر در پی اثبات و آزمون اندیشهها است و نه فقط روزآمد کردنشان.
اخر ماماهای آن زمان تنها وظیفهی سادهی به دنیاآوردن نوزادان را نداشتند بلکه باید آنها را با یک حمام آب سرد، مورد آزمایش قرار میدادند تا فقط کودکان سالم را نگه دارند.
تخصص واقعی سقراط در همین کار است: او اندیشهها، باورها و اعتقادها را، با طرح پرسشهایی بررسی میکند تا دریابد که آیا ارزشمندند یا فقط "بادِ هوا".
این مرد زشت، نه چندان پاکیزه و فقیر که به رغم این شرایط گدایی نمیکند و از عهدهی هزینههای خود و خانواده اش بر میآید، آنقدر مردم را مورد خطاب قرار داده و- با استهزا- گرفتار تضاد درونی میکند که به عنوان یک اندیشمند غیر عادی و آزار دهنده در شهر شناخته میشود.
گاه خارجیانی را که در گذر از شهر هستند به او معرفی میکنند.
او ،هرازگاهی ایشان را به مبارزه طلبیده، ادعای همه چیز دانی شان را به باد استهزا میگیرد.
گفته میشود که در حدود سال 430 ق.م.
،"آپولون"(Apollon) سقراط را" داناترین ِانسانها" تلقی میکند.
و او چنین نتیجه میگیرد که یگانه دانایی او، آگاهی از نادانی اش است.
به هر حال از این زمان است که او واقعاً وارد زندگی فلسفی میشود.
این امر سبب نمیشود که وجود "زانتیپ"(8) همسر بد خلق و عبوس او از یاد برود.
خلق بد این زن چنان خنده آور است که بیشتر به یک نمایش مضحک شباهت دارد.
باید اضافه کنیم که سقراط در زمان حیاتش، به صورت یک چهرهی نمایشی در میآید."آریستوفان"(9) از او چهرهای خنده آور عرضه میکند.
البته نمایشنامه که عنوان "ابرهای غلیظ" را داردو درسال 432ق.م به صحنه میرود، چندان مقبول نمیافتد.
اما وجود این نمایشنامه نشانگر آن است که سقراط در 45 سالگی آنقدر شناخته شده بوده که در یک نمایش کمدی با تماشاچیانی از میان مردم عامی، از چهره اش استفاده شود.
در این نمایش از روشنفکران بد گویی میشود: نگاه آنان در میان ستارگان گم شده، در نتیجه از واقعیت بدورند.
آنان به خدایان سنتی شک کرده ، به سوی ابداعاتی غریب میروند.
از همه بدتر این که آنان میتوانند همه چیز را زیرورو ببینند.
آریستوفان، جوانی به نام "فیدیپید"(10) را قهرمان خود میسازد که پدرش را کتک میزند ، درستی این حرکتش را نیز برای او توجیه میکند و معتقد است که باید مادرش را هم ادب کند!
بنابراین میبینیم که سقراط مردمان را فاسد میکند، به آنان نشان میدهد چگونه باورهای معمولشان را زیر و رو کنند، به آنان روشهایی را یاد میدهد تا بتوانند استدلال ضعیف را قوی سازند و حق را، در زمانی که حق نیست، از آن ِ خود سازند.
آتنیان ِ نسل بعد که سقراط پیر را به داوری نشستند، در جوانی این نمایش را دیده یا نقل آن را از پدران خود شنیده بودند.
آنان همچنین شنیده بودند که به فیلسوف لقب "اژدر ماهی" داده شده بود: نوعی ماهی مدیترانهای که افرادی را که لمسش کنند، مبتلا به کزاز میکند.
سقراط در واقع، هر که را با او به صحبت بپردازد، مبهوت و گیج بر جای مینهد.
آنان مدعی دانستناند و اوبا پرسش از آنان، به ایشان ثابت میکند که دانایی شان، توهمی بیش نیست.
در نتیجه افلیج به نظر میرسند.
سقراط را همچنین "مگس" یا "خرمگس" نیز لقب میدهند: جانوری که با نیش خود اسب خواب را بیدار میکند!
مردم معمولاً تمایل به تسلیم شدن دارند.
سقراط آنها را بیدار کرده، بر میانگیزد و وادار میکند به خود آیند.
نقشهایی که ایفا میکند خطرناکند چرا که کسی دوست ندارد با کشف نادانی خویش، مات و مبهوت شود.
هیچ اسبی از خرمگسها خوشش نمیآید.
بنابر این، خشم بر علیه آشوبگر، به تدریج اما به طور قطع، بالا میگیرد.
به علاوه موقعیت سیاسی آتن دستخوش تغییر میشود.
دموکراسی در وضعیتی بحرانی است.
گویی "السیبیاد"(3) زیبا و پرشور، پیش از آن که دربست به خدمت دشمنان آتن بر آید، در تدارک یک کودتا است.
در سالهای 404 و 403 ق.م.
30 صاحب منصب یعنی 30 دیکتاتور، زمام امور را به دست گرفتند.
سقراط در زندگی شهروندی همواره شهامت از خود نشان داده اما هرگز وارد یک مبارزه سیاسی نشده است.
با این حال همگان روابط دیرین او با "السیبیاد"(3) را به یاد دارند.
به نظر میرسد که این ناطق قدیمی همواره جانبدار دشمنان دموکراسی بوده است.
او عیب ونقصهای دموکراسی، تمایل آن به انحراف و عوام فریبی را به باد انتقاد میگیرد.و همهی اینها پایان خوشی ندارد...
در سال 399 ق.م.، سقراط متهم به کفر و گمراه کردن جوانان میشود.
او در دفاعیه اش نقش خویش را نفی نمیکند و میگوید:" تا واپسین دم و تا زمانی که بتوانم فلسفه بافی را ادامه خواهم داد." او میتوانست سعی در بدست آوردن دل قاضیهایی کند که همشهری خودش بودند.
اما از آن جا که خود را مجرم نمیداند، آرام آرام، آنان را عصبانی میکند.
او میتوانست فرار کرده، به تبعید برود یا اجازه دهد که مریدان فراریش دهند.
اما هیچ یک از این کارها را نمیکند.
روزی هم که شوکران (این زهر با اثر تدریجی) را مینوشد، باز این خود او است که دوستانش را تسلی داده و اشک را از گونههاشان میزداید.
هنگامی که بدنش سنگین شده و پاهایش ورم میکنند، باز به تعقل و اندیشیدن ادامه میدهد.
او با صدای بلند به مرگ خود میاندیشد.او با اراده میمیرد.او حکم مجلس آتنی را به خاطر احترام به قوانین پذیرفته و به رغم نا درست بودنش، تصمیم میگیرد که به آن تن دردهد.
به مرور که حرفها بر زبان میآیند، اعضای بدن بی حرکت میشوند.
سرما بر او غلبه میکند.
سقراط یک بار دیگر دچار تشنج میشود، چهره اش انقباض پیدا میکند و سپس چشمهایش را میبندند.
از سویی میتوان گفت که پیروز است چون نه تنها بر هراس از مرگ چیره شده بلکه بر مرگ خویش نیز غلبه یافته است.
در این جا مسئلهی اخلاق و منش مطرح نیست بلکه فلسفهای است که تحقق یافته.
سقراط چنین قضاوت میکند که در برابر کسانی که او را به مرگ محکوم کردهاند، صاحب حق بوده است.هیچ چیز بدون این آزادی اندیشه، انتقاد، انتخاب بهترین شکل حیات و عمل به آن یعنی هیچ چیز بدون فلسفه، ارزش زیستن ندارد.
سقراط این شاهکار غیر ممکن را تحقق میبخشد: زنده مردن و بدون تسلیم، تا به آخر ماندن.
او پیش از هر چیز انسان ِ"لوگوس"(11) است.
مواظب باشید این واژهی یونانی را به سرعت ترجمه نکنید.
"لوگوس" به مفهوم "کلام" است و "زبان" اما "خرد" و "محاسبه" نیز معنی میدهد.
سقراط سعی در بکارگیری تمامی این مفاهیم دارد.
به همین دلیل است که از استادان زبان و فن آوران سوفسطایی که از واژهها تنها به عنوان نیروی مجاب کردن استفاده میکنند، فاصله میگیرد.
برای این افراد، آن چه اهمیت دارد پیروزی است در دادگاه، در مجلس یا هر جایی که تصمیم گیری مطرح باشد.
سقراط اما حقیقت را ترجیح میدهد، تنها به خاطر شعفی که به همراه میآورد حتا اگر به قیمت شکست باشد.
او نمیخواهد قدرت واژهها ونیروی خرد را ازیکدیگر تفکیک دهد.
او سعی در روشن بینی دارد و آگاهی از درستی گفتار.
او از حرفهای بیهوده بیزار است .
به همین دلیل مایل است جنگیدن با کلمات و همچنین علیه کلمات را بیاموزد و برای این کار آنها را از سرند خرد و محاسبه عبور میدهد.
سقراط به شکلی اساسی در جستجوی آن چیزی است که گفته میشود." چیست" پرسشی است که همواره مطرح میکند.
زیبایی چیست؟
یا شجاعت؟
یا عدالت؟
یا تقوی؟
هدف هرگز تعریف ظاهری یک واژه یا ردیف کردن مثالها نیست.
مقصود یافتن یک اندیشه و بیرون کشیدن یک مفهوم است.
چه چیز در پس ِ این کلمه قرار دارد.
در کاربردش، واقعاً به چه میاندیشیم؟
اصلاً آیا به چیزی میاندیشیم؟
آخر گاه خیال میکنیم که مفهوم محکمی در سر داریم حال آن که باد هوایی بیش نیست.
فکر میکردیم میدانیم اما هیچ نمیدانیم.
از این منظر، سقراط مرد ِ نادانی است یعنی کسی که حدود دانستهها را مشخص میسازد، کفایتشان را مییابد و فقر و شکنندگی شان را افشا میکند.
در این جا هم نباید خیلی تند رفت.
"تمام آن چه میدانم، این است که چیزی نمیدانم".
این کلیشه ممکن است انسان را به اشتباه بیندازد.
آنچنان که ظاهرش نشان میدهد، ساده نیست.
به هر حال سقراط توانایی حرف زدن، شمارش، راه رفتن و رقصیدن را دارد.
پس این که بگوییم چیزی نمیداند، به چه معنی است؟
آیا او فاقد نظریه است، هیچ دانستهای را ترویج نمیکند و برای مسائلی که مطرح کرده، راه حلی ندارد؟
آری، غالباً چنین است.
اما این به تنهایی تمام قضیه نیست.
کافی نیست تنها رویهی ویرانگر مداخلاتش را در نظر بگبریم.
البته او پیشرو فیلسوفانی است که میشود آنان را "پاک کننده" توصیف کرد چرا که بیشتر به اثبات پرسشها میپردازند تا پاسخگویی به آنها و مسائل را به جای پذیرش، تخریب میکنند.
به هر حال، در برابر سقراطِ ویرانگر، کم وبیش پوچ انگار(12) که شک گرایی(13) دنبالهی طبیعی راه او است، با سقراط پرهیزگار مواجه میشویم که صداقتش کمتر از اولی نیست.
این سقراط، بدون تردید صاحب ِ دانایی دربارهی نیک و بد است.
کاستن این شخصیت پیچیده تا حد یک سازندهی شک و تردید نا ممکن است.
تولد دغدغهی اخلاق و ارزشهای اخلاقی در غرب را نیز بی تردید مدیون او هستیم.
دانستن این که سقراط ِ تاریخی با کدامین عبارتها آنها را بیان کرده، دشوار به نظر میرسد.
اما نمیتوان این بُعد اساسی از وجود او را نادیده گرفت.شاید در گفتگوی "گرگیاس"(14) افلاطون بتوان پژواک صریح این روش یگانه را باز یافت.
بیان آن شگفت انگیز است.
بنابراین،آیا گاه باخت بهتر از بُرد است و رنج کشیدن بهتر از لذت بردن؟
این امر در اندیشه ، چرخشی کلیدی است چرا که پس از آن عبارات تغییر معنا میدهند.
جلاد بازنده میشود و قربانی، برنده.
سقراط با این انقلاب طرحی نو از واقعیت در میاندازد که عدالت اخلاقی نام دارد.
این روش با طرح رویدادها و تجربهی آنی، در تضاد است.
فرمانروای مستبد میتواند دادگاهها را کنترل کرده و از بازخواستها شانه خالی کند اما کار او خطا محسوب نمیشود و حتا مستوجب دلسوزی است!
تمام مدعیان ِ واقع گرایی، در چنین شرایطی شانه بالا انداخته و به قهقهه میخندند.عدا لت برای دیگران، یگانه اندیشهی پایدار است.پیروان سقراط ، در این زمینه اما، بی تردید همچنان زندهاند.
بی تفاوتی ِ کامل او نسبت به مرگ، یک نشانهی شخصیتی ویژه نیست و نمیتواند جدا از آنچه گفتیم، بررسی شود.
نتیجهی مستقیم آن است.
انسان اهل کلام منطقی و حقیقی، زندگی تحت تسلط خِرَد و معتقد به عدالت، نباید به خود بلرزد و نمیلرزد.
جمعبندی کنیم.
اندیشمندی که کوشش در بیدار نگهداشتن جامعهی زمان خود را دارد، فردی که نقش آشوبگر را ایفا میکند، در شکار توهمات و ظاهر فریبان است، مردی که حقیقت ونیکی را تعقیب میکند تا حدی که میتواند، به جای آسوده خفتن، به مرگ آرام تن در دهد...
آیا کسان بسیاری با این خصوصیات میشناسید؟
فکر نمیکنید که به شدت با فقدان چنین افرادی روبه رو هستیم؟
آنان غایب نیستند بلکه اصلاً وجود ندارند.
و این روش ِ سقراط است برای جاودان زیستن.
سال شمار