مقدمه
داستان(روسیاهان) از یکسری واقعیتها سرچشمه گرفته است که من و امثال من در طول زمان زندگی با آن سر و کار داشته و یا شاهد آن هستیم.
در اینجا باید به پدر و مادران عزیز یادآوری کنم که مواظب عزیز کرده های خود باشند.
و بدون هدف به جامعه نفرستند که انسان های گرک نما در جامعه زیاد است و هر آن امکان لغزش آنها وجود دارد.
کاری نکنند تاجبران آن غیر ممکن و محال باشد.
البته نباید تمام تقصیرها را متوجه والدین بدانیم فرزندان نیز باید طبق خواسته بزرگترها عمل کنند.
چون هیچوقت والدین بدی فرزندان را نمیخواهند و فرزندان مطمئن باشند صلاح آنها در مشورت با والدین است.
و راه راست را از آنها بخواهند تا خدای ناکرده گمراه نشوند.
و بعضی از دختران جوان باید بدانند که هر چراغ سبزی به منزله خوشبختی آنها نیست.
و محیط سرد و وحشتناک غربت را به محیط گرم خانواده ترجیح ندهند.
چون مامن اصلی آنها همان محیط گرم خانواده است.
و آغوش پدر و مادر می باشد.
مثل همیشه وقتی آخرین زنگ مدرسه به صدا درآمد.
بچه ها با سر و صدای زیادی کتابهای خود را جمع کرده و از مدرسه زدند بیرون.
من نیز مثل همکلاسیهای دیگرم وسایل خود را برداشتم.
و از دبیرستانی که در آن مشغول تحصیل بودم بیرون آمدم و راه خانه را در پیش گرفتم مسیر من طوری بود که هیچ یک از دوستانم هم مسیر من نبودند.
و من مجبور بودم هر روز فاصله بین مدرسه تا خانه را به تنهایی طی کنم.
همانطوریکه سرم پائین بود و در خیال خود غوطه ور بودم و با قدمهای آهسته طی طریق میکردم و خدا خدا میکردم او را در سر راه خود نبینم ولی اشتباه میکردم او مانند همیشه با ماشین مدل بالای خود در همان جای همیشگی ایستاده بود و چشم براه من قرار داشت.
از دست این مزاحم همیشگی خسته شده بودم.
و هر کاری میکردم نمیتوانستم او را از این کارش منصرف کنم.
او مدتها بود این کار خود را شروع کرده بود من از اصل و نسب او خبر داشتم و میدانستم که پسر یکی از ثروتمندان این شهر است.
و او با متکی به این حربه هر کاری که دلخواهش بود انجام میداد.
خیلیها دوست داشتند که او سر راه آنها قرار بگیرد.
با اینکه قیافه جذابی داشت ولی من از او متنفر بودم علتش هم این بود که کارهای بچه گانه ای انجام میداد که یکی از این کارها همین مزاحمت او بود که هر روز در موقع مقرر سر راه من می ایستاد.
و سعی میکرد با جملات محبت آمیز نظر مرا نسبت به خودش تغییر دهد ولی من به او محل نمیگذاشتم.
اول اینکه از او بدم می آمد.
دوم اینکه من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده و بزرگ شده بودم و اینکار را برخلاف شئونات اسلامی میدانستم.
و آخر از همه اینکه شدیدا به درس و مدرسه علاقه داشتن و هیچ دلم نمیخواست با اینجور کارها به درسم لطمه ای بخورد و خدای ناکرده از تحصیل باز بمانم.
با همین فکر و اندیشه مسافت کوتاهی که بین من و او بود طی شد هنگامی که به مقابل او رسیدیم مانند همیشه خواستم بدون اعتنا به او از کنارش بگذرم.
ولی او که گویا منتظر همین لحظه بود با صدایی لرزان گفت:
- چرا اینقدر از من بدت می آید.
مگر من چه گناهی مرتکب شده ام.
که تو اینقدر به من بی اعتنایی میکنی.
در اینجا تصمیم گرفتم جواب دندان شکنی به او بدهم تا شاید باعث شود او از من دست بکشد و دیگر مزاحم من نشود.
به همین جهت گفتم:
- میدانی چرا از تو متنفرم.
به خاطر اینکه تو مثل آدمهای بی سر و پا و لات هر روز سر راه من قرار میگیری تا من تسلیم هوسهای کثیف تو بشوم.
ولی کور خواندی من نه تنها از تو متنفرم بلکه چشم ندارم قایفه نحثت را هم ببینم.
خسته نشدی اینقدر از من بی اعتنایی دیدی.
چرا نمیروی پی کارت.
لات بی سروپا.
اگر دفعه دیگر تو را سر راه خودم ببینم خیلی برای تو گران تمام خواهد شد.
سپس قدمهای خودم را تند کردم تا هر چه زودتر از آن محیط دور شوم.
فریاد او را از پشت سرم شنیدم که میگفت: بالاخره به زانو در میایی هیچ کس تا به حال نتوانسته در مقابل من مقاومت بکند.
کاسه صبرم لبریز شده است.
او همانطور فریاد میکشید و حرفهایی میزد ولی من دیگر حرفها او را نمی شنیدم، تقریبا داشتم میدویدم.
با همان حالت خودم را به خانه رساندم و با عجله وارد حیاط شده و خودم را روی نیمکتی که در گوشه حیاط قرار داشت انداختم.
داشتم نفس نفس میزدم.
میخواستم کمی از آن حالت بیرون بیایم تا مادرم مرا در آن حال نبیند.
و این بزرگترین اشتباه زندگی من بود.
اگر قضیه را به مادرم می گفتم شاید حوادثی که بعدها برای من اتفاق افتاد پیش نمی آمد و این مخفی کاری من 180 درجه زندگی مرا تغییر داد و مرا به ورطه سهمناکی سوق داد.
و سرنوشت شومی را برای من رقم زد.
در اینموقع مادرم وارد حیاط شد وقتی چشمش به من افتاد با تعجب گفت:
- چه اتفاقی افتاده است(تارا) چرا رنگت پریده
- گفتم: طوری نیست مادر نگران نباش.
با عجله آمدم کمی نفسم گرفت الان خوب میشوم.
- مادرم گفت: چرا عجله داشتی مگر کسی دنبالت میکرد.
- گفتم: نه مادر کمی احساس گرسنگی میکردم میخواست زودتر به خانه برسم.
- مادر گفت: برو آبی به سر و صورت خودت بزن الان ناهار را حاضر می کنم.
- از جای خود بلند شده و با گفتن: به چشم وارد ساختمان شدم.
و به اطاق خود رفتم.
و از اینکه به مادرم دروغ گفته بودم شدیدا احساس شرمندگی میکردم.
و میدانستم مادرم فهمیده که من به او دروغ گفته ام ولی با بزرگواری گذشت کرد و به روی خود نیاورد.
ولی میدانستم بعدا باید به او توضیح بدهم در غیر اینصورت مرا ول نمیکرد تا موضوع را بفهمد.
وقتی از اطاقم بیرون آمدم به دستشویی رفتم و آبی به سر و صورتم زدم تا بلکه قیافه ام از آن حالت پریشان و مغشوش خارج شود.
خودم را در آئینه نگاه کردم کمی حالم بهتر شده بود.
از آنجا بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم تا به مادرم برای حاضر کردن غذا کمک کنم.
نگاههای سنگین مادرم را به روی خود احساس میکردم که با چه نگرانی مراقب حال من بود همیشه اینطور است و این مادرها هستند که نگران حال فرزندان خود میباشند.
خون و دل میخورند تا بچه ای قد بکشد.
و وارد جامعه بشود.
و تا دم مرگ، نگران فرزندان خود هستند.
ولی این فرزندان نابخردانه که با ناسپاسی باعث رنج و عذاب والدین خود می شوند.
به هر حال نگاههای نگران مادرم را باید تحمل میکردم.
و در اینجا جا دارد بگویم مادرم هم دچار اشتباه بود.
اگر او پافشاری میکرد تا از ناراحتی من سر در میاورد شاید جلوی خیلی از حوادث و عواقب ناگوار آینده گرفته میشد.
ولی متاسفانه مادرم در اینکار پافشاری نکرد.
و خیلی راحت از کنار این قضیه گذشت.
و فقط با چشم غره هایش به من فهماند که کمی نگران حال من هست.
وقتی غذا حاضر کردیم و روی میز چیدیم کسی را نداشتیم که منتظر او بمانیم.
من تنها فرزند دختر خانواده بودم و پدری داشتم که در یکی از ادارات دولتی کارمند بود.
و حقوق او کفاف زندگی ما سه نفر را میداد.
و ما ناشکر نبودیم و چون تنها فرزند خانواده بودم به همین جهت هر چیزی را که اراده میکردم پدر و مادرم برایم مهیا میکردند.
ولی من نیز از آن دخترانی نبودم که توقعات آنچنانی داشته باشم همیشه سعی میکردم به آنچه که دارم قانع باشم.
و فشاری به خانواده ام نیاورم.
بعد از اینکه ناهار را در سکوت کامل صرف کردیم ظرفهای غذا را جمه کردم و به آشپزخانه بردم و آنها را شستم.
و به اطاق رفتم تا تکالیف درسیم را انجام بدهم.
ولی فکرم پیش آن مزاحم بود فکر میکردم و نقشه میکشیدم که چگونه او را از خود برانم میدانستم به این سادگیها دست از بیرون بر نخواهد داشت.
فکرهای گوناگونی که به مغزم هجوم آورده بودند نگذاشتند به آسودگی درسم را مرور کنم.
و تکالیفم را انجام بدهم.
کم کم خواب بر من مستولی گشت و خوابیدم.
در خواب دیدم که در یک بیابان بی آب و علف میدوم.
و ماری خطرناک دنبالم افتاده و هر کجا میدوم مرا تعقیب می کند.
زمانی که ما نزدیک بود مرا نیش بزند با فریاد سهمناکی از خواب پریدم.
مادرم به فریاد من خودش را با اطاقم رساند و مرا که مثل بید میلرزیدم و عرق سردی تمام بدنم را فرا گرفته بود.
در آغوش گرفت و گفت:
- تارا جان چه اتفاقی افتاده چرا فریاد می کشی.
مرا نصف جان کردی.
- گفتم: طوری نیست مادر.
خواب وحشتناکی دیدم و از ترس فریاد کشیدم.
- گفت: چه خوابی دیدی که اینقدر ترسیدی و داری میلرزی.
- گفتم: مادر اگر یک روزی من از پیش شما بروم.
شما چیکار می کنید.
- گفت: حرفهای بیخودی نزن بلند شو آبی به صورتت بزن تا کمی حالت بهتر شود.
و الان پدرت می آید.
- گفتم: مگر ساعت چند است.
گفت: ساعت پنج بعد از ظهر است.
وقت آمدن پدرت است.
از آغوش مادرم بیرون آمدم و به حیاط رفتم.
فصل پائیز روزهای آخر عمر خود را میگذراند.
هوا سوز داشت.
و آسمان آبستن باران بود.
شاید هم برف می آمد.
ولی از آنجایی که من فصل پائیز را از فصلهای دیگر سال بیشتر دوست داشتم چون در این فصل غریب بدنیا آمده بودم به همین جهت سوز و سرمای بیرون را احساس نمیکردم همانطوریکه در حیاط قدم میزدم.
به صدای در حیاط برگشتم پدرم را دیدم که وارد حیاط شده وقتی مرا در آن حالت دید گفت: (تارا) چرا بیرون ایستاده ای نمیترسی سرما بخوری.
هوا خیلی سرد است بیا برویم داخل خانه.
به پدرم سلامی کردم و خسته نباشید گفتم.
و به دنبال او وارد خانه شدم پدرم در حدود 40 سال سن داشت و مرد جذابی بود و من خیلی پدرم را دوست داشتم.
و این علاقه دو طرفه بود.
روی هم رفته خانواده گرم و صمیمی داشتیم مادرم زن خانه داری بود و بیشتر وقت داشت محیط خانواده را گرم نگهدارد و به نظر او تمام سرگرمیهای زندگی به چهار دیواری خانه خلاصه میشد به ندرت برای گردش و میهمانی به بیرون میرفت.
از پدرم حرف شنوی داشت.
و برای او احترام خاصی قائل بود.
که البته این احترام متقابل بود.
روی هم رفته به علائق دنیوی چشم بسته بود.
زن مومنه ایی بود و نماز و روزه اش ترک نمیشد و از این لحاظ معلم خوبی برای من محسوب میشد.
پدرم خسته از کار روزمره اش وقتی به خانه بر میگشت مادرم سعی میکرد آسایش او را فراهم کند.
اول کمک می کرد.
لباس بیرون را از تن او در میاورد.
و بعد برای او یک چای گرم و تازه آماده میکرد.
پدرم کار بخصوصی در خانه انجام نمیداد.
وقتی از سر کار برمیگشت.
مادرم از او پذیرایی میکرد.
و بعد از آن می نشست تا ساعت ده برنامه های تلویزیون را تماشا میکرد.
و بعد از آن آماده خواب میشد و به اطاق خواب میرفت تا در آنجا استراحت کند.
مادرم هم کارهای خود را انجام میداد و به اطاق خواب میرفت.
و من میماندم با هزار فکر و خیال.
با اینکه زندگی گرمی داشتیم.
ولی متاسفانه یکنواخت بود.
و ادامه آن خسته کننده بود.
من وقتی به اطاق خود میرفتم.
اگر درس داشتم مرور میکردم و برای فردا آماده میکردم در غیر اینصورت کتاب میخواندم.
تا خوابم ببرد.
منظورم از تمام این جزئیات این است که طولی نکشید.
زندگی ما از این یکنواختی خارج شد و دستخوش هیجان گردید.
که تمام آنرا برای شما تعریف خواهم کرد.
آنشب با هزار فکر و خیال.
خوابیدم و شب را به صبح رساندم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول هر روز مادرم صبحانه را حاضر کرده بود.
و من و پدرم باید صبحانه میخوردیم و راهی میشدیم.
تصمیم گرفته بودم اگر این بار هم آن جوان که هنوز اسمش را هم نمیدانستم مزاحم من شد.
قضیه را با پدر و مادرم در میان بگذارم شاید آنها یک فکر اساس میکردند.
و مرا از این مخمصه نجات میدادند.
آنروز گذشت بدون اینکه چیزی از درسهایی که معلمها میدادند متوجه شده باشم.
تمام فکرم مشغول بود که چطور با او روبرو شوم.
وقتی مثل هر روز زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچه ها با سر و صدای زیاد مدرسه ترک کردند من نیز پشت سر آنها به راه افتادم.
و دلشوره عجیبی داشتم.
هر قدمی که به محل مورد نظر نزدیک میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد.
ولی وقتی به آنجا رسیدم او را ندیدم.
مثل اینکه عصبانیت من کار خود را کرده بود.
و او دیگر سر راه من قرار نگرفته بود.
و من خیلی تعجب کردم با سماجتی که از او سراغ داشتم بعید میدانستم او به خاطر تشر من میدان را خالی کرده و دنبال کار خود برود.
این غیبت او سه چهار روز ادامه داشت تا اینکه یکروز پنجشنبه وقتی مدرسه تعطیل شد و من به خانه رفتم.
حال و هوای خانه را طور دیگری احساس کردم.
وقتی این تغییر را از مادرم پرسیدم.
او مرا در آغوش گرفت و گفت: - دخترم قرار است برای تو خواستگار بیاید.
من که از حرفهای مادرم متعجب شده بودم گفتم: - یعنی چه.
چرا هیچی به من نگفتید.
و شما خوب میدانید که من هیچ علاقه ایی به ازدواج ندارم و میخواهم تحصیلم را ادامه بدهم.
- گفت: باور کن ما هم اطلاع نداشتیم.
امروز وقتی تو به مدرسه رفته بودی.
دو نفر خانم که سر و وضعشان نشان میداد آدمهای پولداری هستند.
به در خانه آمدند و گفتند که امروز برای خواستگاری از تو از به اینجا خواهند آمد و منهم بلافاصله جریان را با تلفن برای پدرت تعریف کردم و او موافقت کرد که این خواستگاری انجام بگیرد.
و الان هم دیر نشده است وقتی آمدند تو میگویی میخواهی درس بخوانی.
- گفتم: مادر تو باید با من هماهنگی میکردی من اصلا آمادگی این مهمانی را ندارم.
میترسم به درسم لطمه بخورد.
- گفت: من که به تو دسترسی نداشتم تا به تو اطلاع بدهم.
و خودسرانه تصمیم نگرفتم پدرت اجاه داد.
از مادرم جدا شدم و به اطاقم رفتم.
از زور ناراحتی نمیدانستم چیکار باید بکنم.
از طرفی کنجکاو شده بودم که ببینم چه کسی قرار به خواستگاری من بیاید.
با اینهمه من آمادگی نداشتم تا به این زودی ازدواج بکنم.
رویاهای طلایی که برای خودم ساخته بودم نمیخواستم از بین برود.
در این رویای شیرین برای من ازدواج جایی نداشت.
و اگر داشت در آخر همه رویاهایم قرار داشت.
آرزوهایی که هیچوقت برآورده نشد.
و تمام آن توسط یک جوان بوالهوس از هم پاشیده شد و از بین رفت.
صدای مادرم را از پشت در اطاقم شنیدم که از من خواست خودم را آماده بکنم.
و دستی به سر و صورت خود بکشم.
من از دست مادرم حرصم گرفته بود.
ولی ترجیح دادم سکوت اختیار کنم تا با او سر و کله بزنم فقط باید منتظر میشدم تا بموقع می فهمیدم این کیست که میخواست به خواستگاری من بیاید.
طبق دستور مادرم لباسم را عوض کردم.
و دستی به سر و صورت خود کشیدم.
و ساکت در اطاقم نشستم.
صدای در را که شنیدم از جا بلند شدم تا بفهمم کیست.
پدرم بود که به خاطر همین موضوع زودتر آمده بود.
صدای نجوای آنها را از آشپزخانه می شنیدم ولی متوجه حرف زدن آنها نمیشدم.
هزاران فکر و خیال به مغزم هجوم آورده بود.
نمیدانستم این مصیبت را چگونه تحمل بکنم.
در جلوی آینه ایستادم و به قیافه خود نظر کردم.
از زیبایی بهره کافی داشتم و این زیبایی کار دستم داده بود.
ثانیه ها به کندی می گذشت.
فقط میخواستم هر چه زودتر این مراسم مزخرف انجام میشد.
و من خیالم راحت میشد.
بالاخره انتظار من به پایان رسید.
صدای زنگ در بلند شد.
حدس زدم که مادرم برای باز کردن در رفت و با تعارفاتی که میکرد فهمیدم همان خواستگارها هستند.
زیاد طول نکشید که مادرم به اطاقم آمد و گفت: - تارا جان، چادرت را سرت بنداز و بیا برای مهمانها چای بیاور - گفتم: مادر من خجالت میکشم.
و در ضمن به تو گفتم که قصد ازدواج ندارم.
- مادرم گفت: دخترم این یک خواستگاری معمولی است فقط به عنوان اینکه همدیگر را ببینیم تشریف آورده اند من پسرشان را دیدم بد نیست آدم برازنده ایی است.
بدنبال مادرم از اطاقم بیروم آمدم و به آشپزخانه رفتم مادرم استکانها را شسته و روی میز چیده بود.
استکانها را پر کردم و با شرم پا به اطاق پذیرایی گذاشتم.
ولی سرم را پائین انداخته بودم و هنوز نمیدانستم چه کسانی به خواستگاری من آمده اند با قدمهای لرزان به آنها نزدیک شدم و چایی را جلوی اولین کسی که روی مبل نشسته بود گفتم خانم مسنی بود که در حدود 65 سال سن داشت او با زیر چشمی نگاهی به من کرد و پوزخندی زد.
استکان چایی را از سینی برداشت.
از او گذشتم دومین خانم جوانی بود که معلوم بود خواهر این خانم هست.
چون خیلی شبیه خانم مسن بود.
و وقتی جلوی آخرین نفر رسیدم نزدیک بود از تعجب سینی چایی را روی او واژگون کنم.
اشتباه نمیکردم او همانی بود که هر روز سر راه مدرسه جلوی مرا میگرفت و مزاحم من میشد تعجب من زیاد دوام نیاورد که صدای مادرم مرا به خود آورد.
برگشتم و سینی چایی را جلوی مرد موقر و شیک پوشی که در کنار آن جوان نشسته بود گرفتم مشخص بود که ایشان هم پدر خانواده است.
برگشتم و سینی را جلوی پدر و مادرم گذاشتم و خواستم از اطاق خارج شوم که مادرم گفت: تارا جان بشین کنار پدرت.
با خجالت کناب پدرم روی مبل نشستم.
هیچ دلم نمیخواست در داخل آن جمع باشم.
دلم میخواست هر چه زود این خواستگاری تمام میشد و من از آن عذاب نجات پیدا میکردم همهمه ای گنگ در آن اطاق وجود داشت.
که من متوجه حرفهای آنها نبودم فقط گاه گاهی زیر چشمی به آن پسر نگاه میکردم و میدیدم او با حالت تمسخر به من خیره شده است در اینموقع صدای مادرم مرا به خورد آورد.
- (تارا جان) اینها برای خواستگاری تو تشریف آورده اند.
- گفتم: مادر من که حرفهایم را به تو گفته ام.
- مادرم گفت: من به ایشان گفتم که تو چه تصمیمی داری ولی ایشان اصرار دارند که تو اول فکر کنی بعد جواب قطعی بدهی - گفتم: مادر من فکرهایم را کرده ام و جواب داده ام.
در ضمن من هنوز اسم آقازاده ایشان را هم نمیدانم.
همان خانم مسن که معلوم بود مادر آن پسر است گفت: - اسم پسر من(تورج) است و تو را در راه مدرسه دیده و از شما خوشش آمده است و ما را وادار کرده به خواستگاری شما بیائیم.
ولی حالا می بینم(تورج) خوب کسی را انتخاب کرده است که برازنده خانواده ما میباشد.
و دوست دارم دست رد به سینه ما نزنی.
و میتوانی طبق سنت با پسر من صحبت کنی شاید به توافق رسیدید.
در اینموقع من با شرمندگی به پدرم نگاه کردم.
و او با سر به من فهماند که این اجازه را دارم.
مثل اینکه مادرم همه پیش بینی ها را کرده بود.
چون با گوشه چشم گوشه اطاق پذیرایی را نشانم داد وقتی به آن سمت نگاه کردم دو تا از مبلها را در گوشه آن اطاق قرار داده بود و من تا به حال متوجه این قضیه نشده بودم.
قبل از من(تورج) از جای خود بلند شد.
و من نیز از جای خود بلند شدم و با قدمهای آهسته به گوشه اطاقی که مادرم اشاره کرده بود رفته و روی یکی از مبلها قرار گرفتم.
او نیز کنار دست من روی مبل نشست و قبل از اینکه من به حرف بیایم او گفت: - خواستم به تو ثابت کنم که من لات بی سر و پا نیستم.
- گفتم: من فکر میکردم از دست مزاحمتهای تو نجات پیدا کرده ام دیگر نمیدانستم حتی در خانه خودم نیز راحتم نمیگذاری.
- او گفت: چرا نمی خواهی قبول کنی که من دوستت دارم و میخواهم فقط مال من باشی.
- گفتم: من شرایط ازدواج با تو را ندارم.
دوست ندارم با قید و بند ازدواج خودم را اسیر تو بکنم.
درسم را بیشتر از همه چیز دیگر دوست دارم.
و میخواهم آنرا ادامه بدهم.
- گفت: این حرفها همه اش بهانه است.
و برای انکه دست رد به سینه من بزنی درس را بهانه میکنی.
- گفتم: نخیر من که نمیدانستم شما به خواستگاری من می آئید قبل از شما من حرفهایم را به مادرم گفته بودم.
- گفت: اگر مشکل تو این است که من صبر می کنم تا تو درست را تمام کنی تو که امسال دیپلمت را میگیری.
گفتم: فقط دیپلم نیست میخواهم وارد دانشگاه بشوم.
- او گفت: ببین( تارا) خانم اگر شما سخت نگیرید همه اینها حل شدنی است.
- گفتم: چگونه مسئله به این بزرگی را میخواهی حل کنی.
- گفت: ما میتوانیم بعد از اینکه دیپلمت را گرفتی ازدواج بکنیم.
بعد از آن هم اگر مایل بودی میتوانی به دانشگاه بروی.
نمیدانستم چرا همه اش فکر می کردم حالت صحبت کردن او را نباید جدی می گرفتم یک نوع تمسخر در لحن صدای او وجود داشت.
همین امر باعث میشد که در حرف خودم استوار بمانم و تصمیم آنی نگیرم که بعدها پشیمان بشوم.
- گفتم: من فکر می کنم بهتر است همدیگر را فراموش کنیم.
تو میتوانی زن دلخواه خود را پیدا کنی و من هم بهتر است فقط به درس و مدرسه فکر کنم/ - گفت: ببینید(تارا) خانم اگر صد دفعه هم به من جواب رد بدهید باز من از شما دست نمیکشم چون تو تنها کسی هستی که احساسم می گوید با تو خوشبخت میشوم.
- گفتم: ولی ما هیچ وجه مشترکی با هم نداریم.
- گفت: این وجه اشتراک میتواند بعدها بوجود بیاید مهم اینست که تو مال من باشی.
او آدم خودخواهی بود.
فقط به خودش فکر میکرد.
او میخواست با آن طرز فکر بچه گانه اش مرا به بند بکشد و در قفس طلایی خودش گرفتار سازد.
وقتی دیدم با هیچ منطقی مجاب نمیشود به او گفتم: - چند روز باید به من مهلت بدهی تا خوب فکرهایم را بکنم.
سپس از جای خود بلند شدم و به او امان ندادم تا بیشتر از این به وراجیهای خود ادامه دهد.
او نیز اجبارا از جای خود برخاست و به پدرش نزدیک شد و چیزی در گوش او گفت: و پدرش نیز بلافاصله از جای خود برخاسته و آماده رفتن شدند.
من دیگر نماندم تا خداحافظی آنها را ببینم به اطاق خودم پناه بردم به حرفهایی که بین ما رد و بدل شده بود فکر میکردم.
من از حالت چشهای(تورج) میترسیدم.
نمیدانم چرا همه اش فکر میکردم او عامل بدبختی من خواهد بود.
ضربه ای به در خورد و مرا از آن حالت بیرون آورد.
بطرف در برگشتم.
ببینم کیست.
مادرم بود.
وقتی وارد شد از من پرسید: - خوب(تارا) جام نظرت راجع به(تورج) چیست؟
- گفتم: من هیچ نظری ندارم قبلا حرفهایم را به تو زدم.
من قصد ازدواج ندارم.
نه تنها با او بلکه با هیچکس دیگر ازدواج نمی کنم فعلا درس را به همه چیز ترجیح میدهم.
- مادرم گفت: ولی(تارا) آنها خانواده خوبی هستند دیر یا زود باید ازدواج بکنی چه بهتر با این خانواده که وضع مالی خوبی هم دارند وصلت کنی.
- به مادرم گفتم: تعجب می کنم چرا طرز فکر تو عوض شده است تو که به مادیات اهمیت نمی دادی چطور شده حالا ثروت آنها را به رخ من می کشی.
مادرم وقتی فهمید تند رفته است گفت: - تو اشتباه می کنی.
من منظوری نداشتم خواستم کمکی به تو کرده باشم.
- گفتم: اگر میخواهی کمکم بکنی مرا تنها بگذار چون احتیاج مبرمی به تنهایی دارم.
او با دلخوری اطاقم را ترک کرد.
و مرا با هزاران فکر و خیال تنها گذاشت.
مستاصل شده بودم نمیدانستم چیکار باید بکنم حدس میزدم مادرم چون از من ناامید شده است پدرم را پر خواهد کرد.
ولی این را میدانستم میتوانم پدرم را با منطق قانع کنم و کفه ترازو را به طرف خود سنگین کنم.
نه اینکه طرز فکر مادرم درست نبود او مثل هر مادری دوست داشت فرزندش خوشبخت باشد و این خوشبختی را در مال و ثروت می دید.
من پدر و مادرم را به یک اندازه دوست داشتم.
ولی چون با پدرم راحتتر میتوانستم حرف بزنم ترجیح میدادم با او روبرو بشوم.
و حرفهایم را با او درمیان بگذارم.
موقع شام صدای مادرم را از پشت در شنیدم.
که از من میخواست برای خوردن شام به آنها ملحق شوم.
از جای خود بلند شدم و از اطاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم آنها دور میز غذاخوری نشسته منتظر من بودند.
بدون هیچ حرفی روی صندلی نشستم مادرم غذای مرا کشیده و آماده کرده بود.
هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم ولی مجبور بودم با آنها هماهنگی بکنم هر لحظه انتظار داشتم پدر یا مادرم سرصحبت را باز کرده و حرف را به مسیر خواستگاری امروز بکشانند.
و بالاخره نیز همانطور شد که حدس میزدم.
- پدرم گفت: (تارا) نظرت راجع به خواستگاری امروز چیست؟
- گفتم: من تمام حرفهایم را با مادرم در میان گذاشته ام.
- گفت: با منهم حرف بزن شاید من بتوانم کمکت بکنم.
از نظر من مردمان خوبی هستند و میتوانیم با تحقیق و تفحص پی به ماهیت ببریم.
- گفتم: اصلا موضوع خوب یا بد بودن آنها نیست پدر.
من دوست دارم ادامه تحصیل بدهم.
و به این زودی قصد ازدواج ندارم.
- گفت: ببین(تارا) جان اگر فوق لیسانسهم بگیری آخر باید ازدواج بکنی و خانه داری و بچه داری بکنی و کهنه بچه بشوری.
پس چه بهتر از همین حالا به فکر اینجور چیزها باشی.
- گفتم: پدر شما مگر از من سیر شده اید که میخواهید مرا از خانه بیرون کنید.
- پدرم با دستپاچگی گفت: نه دخترم.
من واقعیت را به تو گفتم.
و اینرا بدان هیچکس نمیتواند تو را با زور وادار به اینکار بکند.
تصمیم گیرنده خود تو هستی و ما حامی و پشتیبان تو میباشیم.
- گفتم: متشکرم پدر.
من غیر از این انتظار دیگری از تو نداشتم.
مادرم در تمام مدتی که ما صحبت میکردیم سکوت اختیار کرده بود.
سکوت خود را شکست و گفت: - آخرش چی- باید یک جواب قانع کننده ایی به آنها بدهیم آنها دو روز دیگر منتظر جواب ما خواهند بود.
- گفتم: من همه حرفهایم را با او در میان گذاشتم.
و باز هم جوابم همان خواهد بود.
من فعلا قصد ازدواج ندارم.
متعاقب این حرف از جای خود بلند شده ضمن عذر خواهی از مادرم به خاطر شام خوشمزه ای که درست کرده بود تشکر کرده و به اطاقم رفتم.
و در را به روی خود بستم.
و خودم را روی تخت انداختم میترسیدم مقاومت پدرم در مقابل اصرار مادرم در هم بشکند و او به جبهه او به پیوندد.
آنشب با هزاران فکر و خیال به خواب رفتم.
شاید خواب میتوانست مرا از دست اینجور افکار نجات بدهد.
ولی در خواب نیز راحت نبودم.
کابوسهای وحشتناکی در خواب میدیدم.
و با ترس و لرز از خواب می پریدم.
شب را با ناراحتی به صبح رساندم وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم با خدای خود راز و نیاز کردم و از خدا خواستم در اینراه مرا یاری دهد.
نمی دانستم چرا این واقعه را مصیبت می دانستم.
این اتفاق خوش آیند امکان داشت برای هر دختری یک آرزو باشد.
ولی برای من مرگ بود.
من میدانستم با جواب رد دادن من به آنها دست بردار نخواهند بود.
چون سماجت(تورج) برایم مسجل شده بود.
و این را با مزاحمتهای مکرر خود قبل از خواستگاری به من ثابت کرده بود.
و این خواستگاری یک طرف قضیه بود.
طرف دیگر آن برای من روشن نبود.
و شاید مت حساسیت قضیه را بیشتر کرده بودم.
هیچ دلم نمیخواشت روز جمعه خود را با این افکار مغشوش خراب کنم و صبح را با ناراحتی آغاز کنم.
بعد از اتمام نماز و نیایش به آشپزخانه رفتم و سماور را روشن کردم و این کاری بود که من به ندرت انجام میدادم.
شاید با اینکار میخواستم نظر مادرم را نسبت به خودم تغییر بدهم تا دیگر از مقوله ازدواج و عروسی حرفی با من نزند.
بعد از روشن کردن سماور ظرفهایی را که از دیشت مانده بود شستم.
سعی میکردم حتی المقدور از ایجاد سر و صدا جلوگیری کنم تا پدر و مادرم از خواب بلند نشوند.
ولی اشتباه میکردم چون آنها وقتی برای نماز بلند شده بودند دیگر نتوانسته بودند بخوابند و با صدای آهسته داشتند با هم صحبت میکردند.
وقتی صبحانه را حاضر کردم و آنها را برای خوردن صبحانه دعوت کردن هوا ابری بود و آسمان آماده گریستن بود.
دمای هوا بطور قابل توجهی پائین آمده بود.
چند روز از جریان خواستگاری گذشته بود.
و هیچ حرفی راجع به آنها در خانه ما زده نمیشد.
و من کم کم داشتم قبول میکردم که از این مقوله نجات پیدا کرده ام ولی سخت در اشتباه بودم.
یکروز که طبق معمول بعد از تعصیلی مدرسه از آنجا بیرون آمدم و با قدمهای آهسته رهسپار خانه شدم(تورج) را دیدم که با ماشین خود در جای همیشگی ایستاده و منتظر من بود.
وقتی به موازات او رسیدم او با کمال پررویی مرا مخاطب قرار داد و گفت: - تارا خانم آیا تصمیم گرفتی یا نه؟
- گفتم: احتیاج به تصمیم ندارم چون حرفهایم را در خواستگاری به شما زدم حالا اگر شما توجه نکردید من مقصر نیستم.
- او گفت: این حرف اول و آخر توست؟
- گفتم: بلی و مطمئن باش هیچوقت از رای خود بر نمی گردم.
- او گفت: خودت خواستی به هم خواهیم رسید و در آنموقع هیچکس نمیتواند تو را از چنگ من نجات بدهد.
سپس سوار شد و با سرعت آنجا را ترک کرد و مرا با نگرامی و دلهره در جای خود میخکوب کرد و مدتها بعد از اینکه او رفته بود من در آنجا ایستاده بودم و جرات هرگونه تصمیم گیری از من سلب شده بود.
من حرفهای او را تهدیدی بر علیه خود تلقی کردم.
ناگهان به خود آمدم و به اطراف خود نگریستم که ببینم آیا کسی در آن حدود است یا نه.
تردد هیچ کسی در آن حوالی توجه مرا جلب نکرد.
با سرعت حرکت کردم تا هر چه زودتر به خانه برسم.
خانه را پناهگاه محکمی برای خود میدانستم.
چنان با سرعت راه میرفتم وقتی به خانه رسیدم که نفس نفس میزدم.
و برای اینکه دوباره مادرم مرا در آن حالت نبیند کمی جلوی در خانه توقف کردم تا حالم خوب شد سپس وارد خانه شدم.
در آنموقع مادرم در خانه نبود خودم را به اطاقم رساندم و روی تخت افتادم.
چنان دلشوره داشتم نمی توانستم روی تخت دراز بکشم.
از جا برخاستم و در اطاق شروع به قدم زدن کردم.
قدر مسلم این بود که او از روی هوس طالب من بود.
اگر حقیقتا مرا دوست داشت باید با این موضوع از روی منطق برخورد میکرد نه اینکه وقتی از من جواب رد شنید مرا تهدید بکند.
نمیدانستم ایموضوع را با پدر و مادرم در میان بگذارم یا نه شاید آنها حرف مرا باور نمیکردند و می پنداشتند که من برای فرار از ازدواج این ترفند را به کار برده ام.
تصمیم گرفتم وقتی پدرم آمد از او بخواهم تا درباره(تورج) تحقیق بکند شاید به صحت و سقم حرفهای من توجه میکردند زمانی که این موضوع را با پدرم در میان گذاشتم با استقبال او روبرو شدم.
در فاصله ایی که پدرم در حال تحقیق بود(تورج) هیچ مزاحمتی برای من ایجاد نکرد.
هر شب که پدرم از سر کار برمیگشت از او میخواستم تا گزارش تحقیقات خود را به من بدهد.
ولی پدرم طفره میرفت و می گفت: هنوز تحقیقات او به پایان نرسیده است.
بالاخره بعد از چند روز این تحقیق طول کشید پدرم مرا از انتظار بیرون آورد و غروب که وقتی از سرکار برگشت مرا مثل همیشه در انتظار دریافت جواب تحقیق خود دیده گفت: