مقدمه
برای دیدن چهره زنان ایرانی در دفاع هشت ساله، آئینه ای شفاف تر از گفتار و نوشتار خود آنان نیست.
زنانی که در خطوط مختلف نبرد ایستادند تا از آنچه که دوست دارند، دفاع کنند.
بسیاری از این زنان به خاک افتادند، بسیاری به اسارت دشمن درآمدند، بسیاری زخم برداشتند.
بسیاری بر بالین مجروحان جنگ بیدار ماندند و آنانی که به خانه بازگشتند بسیار نیستند.
برای این زنان هنوز جنگ به پایان نرسیده است.
زیرا همواره رنج شچم انتظاری و زخم هایی که با آن همخانه اند، چون تابلویی از دل شان آویخته است.
دیواری از امید، که هاشورهایی از روشنی بر آن تابانده است.
خلاصه:
اکنون خاطره ای از فداری و صبر و امید یکی از زنانی که در شهریور 59 در آغاز هجوم ارتش بعثی به خاک کشورمان در صحنه های نبرد حضور داشته از زبان خودش برایتان بیان می کنم.
او دختری خرمشهری به نام مریم امجدی زنجانی است.
به قول دیگران امجدی خدای خاطره است.
اما گذشت سالها، ناراحتی میگرن و سر و کله زدن با 2 دختر و 2 پسر که ثمره زندگی مشترکش هستند، دست به دست هم داده و بسیاری از وقایع آند نفرها را که در آن حضور داشته، از یادشان برده اند.
به سختی اسامی اشخاص و اماکن را به خاطر می آورد.
اطمینان دارم شما هم بعد از خواندن این مجموعه خاطره، تصویر یک دختر 17 ساله خرمشهری را در حالی که یک کلن رول ور دور کمرش بسته و با یک اسلحه ژ-ث دوخشابه پا به پای مردان در برابر دشمن خط آتش می بندد، برای همیشه به ذهن می سپارد.
به یاد پدرم میرنعمت الله امجد زنجانی
حاصل ازدواج مادر و اقاجان، دخ فرزند بود: پنج پسر و پنج دختر به اسم های: فریده، علیؤ مریمؤ نرگس، محمد، افروز، خدیجه، حسن و حسین(دوقلو) و دست آخر عباس.
همه ما را به غیر از حسن و حسین و عباس، مادربزرگم همه گل خواجه سیحونی که مامای محلی قابلی بود، در خانه خودمان کبه دنیا آورد.
مادرم می گفت 19 تیر 1342 (همان روزی که من به دنیا آمدم) آقاجان، آقاجان تو، نهال درخت بید قشنگی را توی باغچجه کنار حوض پنج پر قشنگ کاشت.
آقا اسم شناسنامه ای مرا مریم گذاشته بود، اما مادرم الهام صدا می کرد.
شکل و قیافه ام شبیه مادرم بود.
روزها پشت سر هم گذشتند.
من به سن مدرسه رسیدم.
سالهای اول مدرسه در حال و هوای درس و بازی گذشت.
روز جمعه که می شد دوست داشنم تا ظهر بخوابم، اما آقاجان صبح زود بلندمان می کرد.
بعد از خواندن نماز صبح به دعای ندبه می رفتیم.
تابستان ها آقام من و نرگس را با خواهر بزرگم فریده پیش خانم افشار در عصمتیه می فرستاد تا قرآن یاد بگیریم.
جایی شبیه حوزه که در آن، خانم ها قرآن و رساله می خواندند و تفسیر یاد می گرفتند.
رفتن من به عصمتیه، فقط برای روخوانی و یاد گرفتن احکام رساله بود.
در خانه خودمان رساله ای داشتیم که مال آقای خمینی (ره) بود.
اقاجان می گفت: «چند سال پیش که به کربلا سفر کرده بودم، سری هم به نجف زد و این رساله سبزرنگ را از آقای خمینی گرفتم.» من از روی همان رساله، احکام را از بر می کردم.
به اجبار آقاجان، از روز اولی که به راهنمایی رفتم، چادر سر کردم.
آقا در مورد ذخترهایش تعصب خاصی داشت.
در خانه حتماً باید دامن و شلوار به پا می کردیم.
دخترهای مدرسه بی حجاب بودند و از اینکه من روسری بر سر داشتم، تعجب می کردند.
یک بار از آنها پرسید: «تو هر روز روزه می گیری؟» «گفتم: نه چطور مکه»؟
گفت: آخه، هر کس روزه می گیریه، روسری سرش می کنه!» برایش توضیح دادم، که این طور نیست و ما باید خودمان را از نامحرم بپوشانیم در کلاس سوم راهنمایی بودم که متوجه شدم برادرم علی، با دوستانش کارهایی مخفیانه می کند.
آنها به اتاق می رفتند و در را از پشت می بستند وروی کاغذ چیزهایی می نوشتند.
بعدها فهمیدم که اسم آن کاغذها اعلامیه است.
کم کم پای آقاجان هم به این کارها باز شد.
اوایل، در حد شرکت در جلسات و روضه خوانی و گوش دادن به صحبت های آقای کافی، واعظ مشهور فعالیت می کرد.
آقاجان در کارهای خیر هم دست داش.
تا آنجا که می توانست به فقرا کمک می کرد این اواخر در راهپیمایی وهم شرکت می کرد و به مجالس سخنرانی ضد حکومتی (شاه) می رفت.
مردم خرمشهر در خیابانها و دانش آموزان در مدرسه ما شعار ضد حکومتی می دادند و عکس شاه را سر و ته آویزان می کردند.
شور و حال آقاجان، علی و بقیه روی من هم اثر گذاشت و به جمع آنها پیوستم.
در راهپیمایی دست هایمان را مشت کردیم و فریاد می زدیم: «محصل به پا خیز، برادرت کشته شد» و پر و جوان همصدا می گفتیم: «بگو مرگ بر شاه».
راهپیمایی عید قربان سال 57 را همیشه به خاطر دارم که من و علی ره راهپیمایی رفتیم و عکس اقای خمینی و اعلامیه پخش می کردیم مأمورها سر رسیدند و شلیک هوایی شروع شد.
مأمورها برادرم علی را در خیابان دستگیر کردند.
آقاجان بعد از دستگیری علی، آن قدر دنبالش گشت تا بازداشتگاهش را پیدا کرد.
یکی دو روز بعد با قید ضمانت و کلی قول و قرار آزاد شد و به خانه آمد.
مادر مرتباً می پرسید: «با او چه کرذنذ؟» و اقاجان می خندید و می گفت: «هیچی، موی سرش را تراشیده کمی شلاق خورده!» از او تعهد کتبی گرفت که دیگه در راهپیمایی ها شرکت نکنه» انا درست فرداری آن روز علی دوباره به خیابان رفت و روز از نو، روزی از نو.
روزها کارمان، شعار دادن و فرار کردن بود و شب ها شعار نوشتن.
دی ماه شاه از ایران فرار کرد.
در بهمن ماه فردای روزی که قرار بود آقای خمینی به ایران بیاید، همه به خیابان ریختیم و فریاد زدیم: «وای به حالت بختیار اگر امام فردا نیاد» و «اماما، اماما، قلب ما باند فرودگاه توست.»
دوازده فروردین 58، روز رأی دادن به جمهوری اسلامی بود.
هر کس موافق حکومت اسلامی بود برگه سبز و هرکس مخالف بود، برگه قرمز به صندوق می انداخت.
صندوق های رأی را در مساجد گذاشته بودند.
در مسجدالنبی من اولین کسی بودم که با کارت شناسایی مدرسه رأی دادم.
بعد از پیروزی انقلاب تابستان به عصمتیه رفتم و در برنامه های سخنرانی شرکت کردم.
بیشتر این سخنرانی ها توسط خانم افشار انجام می شد.
پس از چند جلسه متوجه شدم که خط فکری خانم افشار عوض شده و طرفدار مجاهدین خلق است.
هر وقت که جنبشی ها 0مجاهدین) در سطح شهر برنامه ای می گذاشتند، او برایشان سخنرانی می کرد.
این بود که دیگر به عصمتیه نرفتم و عضو حزب جمهوری شدم.
بیشتر بچه هایی که بعدها عضو سپاه خرمشهر شدند، عضو این حزب بودند.
فعالیت جنبشی ها (مجاهدین) و خلق (خرابکاری های از طرف آمریکا و عراق) عرب زیاد شده بود.
خلق عرب کارشان به بمب گذاری در گوشه و کنار شهر رسیده بود.
بچه های حزب جمهوری و عده ای از طرفداران انقلاب به خاطر اعتراض به بمب گذاری آنها، در مسجد جامع تحصن کردند.
در این تحصن، روزه سیاسی گرفتیم و سه روز غذا نخوردیم.
بتول کازرونی، فاطمه زنده باد، کبری عارف زاده و زکیه محمدی که بعدها با آنها آشنا شدم در آن تحصن شرکت داشتند.
برادرم علی هم مثل من کمتر به خانه می آمد او بعدها عضو رسمی سپاه شد.
بقیه اهل خانه، سرگرم درس و مدرسه خودشان بودند.
در همین روزها بود که امام دستور تشکیل جهاد سازندگی دادند.
من جزء اولین نفراتی بودمک که ثبت نام کردم و جهادی شدم.
جهاد سازندگی شامل اتاق کمیته بهداشت، اتاق کمیته فرهنگی، و غیره بود که من عضو گروه امداد و عمران شدم.
برایمان یک دوره امداد از قبیل تزریقات و پانسمان و سایر موارد گذاشتند.
همزمان در کمیته فرهنگی هم که مسئولش آقای منصور گلی بود، ثبت نام کردم.
آقای گلی چون برادرم را می شناخت و از اینکه درجهاد شرکت می کردم، خوشحال بود.
مسئولان جهاد برای برنامه ریزی کردند.
ابتدا کلاسهای آموزشی مانند: آموزش امداد.
آموزش عقیدتی، آموزش … برگزار شد.
کلاس ها که مدت آن ده روز بود در ساختمان جهاد تشکیل شد.
بین کلاس ها ما را برای آموزش عملی گروه بندی کرده و به نوبت سوار جیپ می کردند و به روستاهای اطراف شهر می بردند.
یک بار ما را برای ضدعفونی کردن نهر آب به روستایی بردند و گفتند که باید این مقدار کلر وارد آب کنیم تا آب تصفیه شود.
همینطور با روستایی ها صحبت می کردیم که زیاد بچه دار نشوند.
هر فرصتی پیدا می شد، به قسمت عمران جهالد هم کمک می کردم.
بچه های عمران به روستاهایی می رفتند که حمام و توالت نداشتند.
آنها برای مردم سرویس بهداشتی درست می کردند.
کار ما در این واحد بردن و آوردن آجر بود.
آقای گلی چون برادرم را می شناخت و از اینکه درجهاد شرکت می کردم، خوشحال بود.
کار ما در این واحد بردن و آوردن آجر بود.
بچه های عمراه 8-7 نفر بیشتر نبودند.
یکی بنایی می کرد، دیگری مثل ما مصالح می آورد.
یکی از برادرها «احمد غبیتی» جوانی 22 ساله بود که بعدها به شهادت رسید.
برادر دیگری علیرضا آهنکوب بود که بعدها به اسارت عراقی ها درآمد.
جهاد، تازه تأسیس بود و وضع مالی خوبی نداشت.
به سازمانهایی که وضع مالی خوبی داشتند.
مثلاً کشتیرانی و غیره می رفتیم، از آنها کمک نقدی می گرفتیم.
مواد غذایی می خریدیم و با کمک برادر محمد نورانی که مسئول بسته بندی و پخش آذوقه بود، آنها را بین مردم روستاها می کردیم.
در آن زمان از جهاد حقوق نمی گرفتیم.
اوایل زمستان 58 بود که به ما خبر دادند، هر لحظه ممکن است سیل روستای عباره و چند روستای دیگر اطراف خرمشهر را ویران کند.
با عجله با برادران جهادی به منطقه عباره اعزام شدیم.
در روستا مردم را از خواب کردیم و آنها را از روستا بریون بردیم و خدمان هم گونی هایی که با خودمان آورده بودیم پر از گل و خاک کردیم تا با آن در برابر سید سد ببندیم.
قرار شد مردم عباره تا بازسازی روستایشان همان جا بمانند به همین دلیل سیل تلفات جانی نداشت.
در حد توانم به مردم سیل زده کمک کردو.
بعد مشغول درس و مدرسه شدم.
در همان سالل تحصیلی، بسیج مستضعفین تشکیل شد و من هم در آنجا ثبت نام کردم.
در آنجا کلاسهای آموزشی گوناگونی برگزار می شد کسانی که به ماآموزش تیر اندازی و عملیات تخریب مثل کار با TNT ، انفجار و چاشنی را به ما یاد می دادند عبارت بودند از فتح الله افشار که بعد از جنگ به دلیل مبتلا شدن به سرطان درگذشت و دیگری برادر حیدر حیدری بود که در اولین روزهای جنگی به شهادت رسید.
نیمی از سرش را ترکش برده بود.
همچنین برادر افشانی، غبیتی و علیرضا هم آموزش نظایمهؤ سینه خیز رفتنش، خیز سه ثانیه و پنج ثانیه و باز و بسته کردن اسلحجه را به عهده داشتند آنها به ما می گفتند، نفستان راحبس کنید و بخه حالت سینه خیز و درازکش تیراندازی کنید.
مدت دورخ آموزش یک هفته بود سال تحصیلی که تمام شد برای سپاه ذخیره ثبت نام کردم.
اواخر تابستان 59 بود که دو نفر از برادران به نام بیژن طالبی و موسی بختور در درگیریهای مرزی با عراق به شهادت رسیدند.
خودم را برای سال تحصیلی 60-59 آماده می کردم که بسیج از ما خواست به خانواده هامان اطلاع بدهیم که در صورت نیاز باید برای امدادگری یا نبرد به مناطق مرزی مانند شلمچه برویم.
من از پدر و مادرم رضایت گرفتم.
خوشحال بودم از اینکه من هم می توانستم در جنگ شرکت کنم.
صبح روز سی و یکم شهریور با حدود ده نفر از خواهرانی که دوره آموزش نظامی بسیج را دیده بودند، در استادیوم خرمشهر جمع شدیم.
برادر حسین فرزانه، مسئول بیج خواهران در مورد محلی که به آنجا می رفتیم، فاصله ای که با شهر داشت و وجود توپ، خمپاره و سر و صدا در آنجا صحبت کرد و از ما خواست که همیشه آماده باشیم.
می گفت: «ما شما را به این خاطر به آنجا می بریم که به مجروحان کمک کنید.
در صورت زخمی شدن آنها در درگیریهای مرزی، شما باید به آنها آمپول کزار تزریق کنید، کمکهای اولیه را انجام دهید و حتی در صورت نیاز آتل بندی هم کنید.
وقتی که می خواستیم به شلمچه اعزام شویم هنگام خارج شدن، صدای انفجار توپ و خمپاره تمام شهر را فرا گرفت.
برادران فریاد کشیدند: «سینه خیز برید، سنگر بگیرید تا زخمی نشین».
سر و صدا قطع نمی شد.
شهر را یکسره می کوبیدند.
درگیری از مرز به شهر رسیده بود.
اولین باری بود که چنین صداهایی را می شنیدیم.
صدای انفجار گلوله ها به حدی زیاد بود که فکر می کردیم، همه چیز در حال خراب شدن روی سرمان است.
صداها نزدیک و پشت سر هم بود.
به برادران خبر دادند که: «نمی شود خواهران را جلوتر برد.
آنها را به بیمارستان مصدق بفرستید، انجا بیشتر به نیروهای خواهذ احتیاج دارند.» هر طوری که بود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
یادم نیست به چه کسانی همراه بودم.
در مسیری که می رفتیم، وضعیت شهر را خیلی آشفته دیدیم.
مردم حالت عصبی داشتند، خیلی ها در حال حمل مجروح به بیمارستانها بودند خیلی سریع به بیمارستان مصدق رسیدیم که انتهای خیابان امام خمینی بود.
نجات محمدی را که یکی از بچه های حزب جمهوری بود آنجا دیدم و پرسیدم: «چه کاری از دستمون برمیاد؟» گفت: پانسمان کنید و به اتاق ها رسم برسانید.» فوری دست به کار شدیم.
از این اتاق، به آن اتاق.
از این زخمی به آن زخمی.
لحظه به لحظه زخمی های مختلفی می آوردند از سر و صورت خونی تا دست و پای خونی.
همه کارکنان بیمارستان مشغول به کار بودند.
یک بار می خواستم برای پرستاری که در یکی از اتاق ها مشغول به کار بود، سرم ببرم اما اشتباهی به اتاق دیگری رفتم دررا باز کردم و چشمم به اجسادی افتاد که در کنار یا روی هم افتاده بودند.
یکی هم روی برانکارد کنار اتاق یا روی هم افتاده بودند.
یکی هم روی برانکارد کنار اتاق بود.
وقتی چشمم به آن همه کشته افتاد، خشکم زد.
حالت عجیبی داشتم، یکی از پرستارها متوجه وضع من شد و گفت: «برای چی اومدی اینجا؟
بیا بیرون!» و در را بست.
سردخانه بیمارستان جا نداشت.
به همین دلیل، تخت های آن اتاق را برداشته بودند و هر کسی را که شهید می شد در آن اتاق می گذاشتند حالم که بهتر شد، دوباره شروع به کار کردم.
به مادر زهرا دشتی که هم کلاس من در دبیرستان جامع بود کمک کردم.
ترکش به ران پایش خورده بود.
خون زیادی رفته و حالش بد بود.
پیش او کمی نشستم و دلداریش دادم.
نماز مغرب و عشا بود.
دنبال آب گشتیم که وضو بگیریم ولی آب قطع شده بود.
تیمم بدل از وضو کردیم.
مردم صابون و بنزین آوردند تا باطری ها شیشه ای کوکتل مولوتف درست کنند.
ما هم رفتیم و مقداری کمک کردیم.
هر روز سر و صدا بلند می شد.
زخمیهای زیادی به بیمارستان می آوردند.
چند روز نخوابیدیم.
بیمارستان دیگر امکانات نداشت مجبور شدیم بقیه مجروحان را به بیمارستان شهرهای آبادان یا ماهشهر بفرستیم و از آنجا به شهرهای دیگر تا بهتر مداوا شومد.
روز چهارم با دو نفر از خواهران که اسمشان در خاطم نیست به مسجد جامع رفتم.
مسجد جامع شلوغ بود، بیشتر نیروهای مردمی به آنجا رفت و آمد می کردند.
در آن شلوغی، چشمم به آقای فرخی، کتابفروشی که کتابهای خوب و مذهبی را از او می خریدیم، افتاد.
جلو رفتم و سلام کردم.
بعد از حمله عراق، به نیروهیا مردمی پیوسته با پسرش محمود به مسجد جامع آمده و کمک می کرد، مسئول انبار مهمات بود، خانواده ما را می شناخت و می دانست که عضو بسیج هستم و دوره آموزش نظامی و امداد را دیده ام.
وقتی فهمید برای کمک آمده ام، پیشنهاد کرد به عنوان نگهبان انبار مهمات باشم و به کسی اجازه رفت و آمد ندهم و اگر کسی مهمات خواست، به او اطلاع بدهم.
با خوشحالی قبول کردک.
انبار مهمات مسجد، طبقه بالا در قسمت زنانه بود.
در آنجا آذوقه هم گذاشته بودند رو به روی در ورودی حیاط ایستادم و نگهبانی دادم.
آقای فرخی یک اسلحه ام – یک به دستم داد و من برای اولین بار مسلح شدم.
آقای نجاراین به همراه خانم نجارپور کار امداد مسجد را انجام می دادند.
هر وقت کارشان زیاد بود و نیاز داشتند، به آنها کمک می کردم.
3-2 روز اول ورودم به مسجد با بچه های گروه ابوذر آشنا شدم، اعضای این گروه شامل، فرمانده ثامری، پسرش امیر و پسر برادرش ریاض، مسعود پاکی، قاسم مدنی، هادی پیرو، رضا گلک و جعفر، می شدند.
آنها به خط مقدم یم رفتند، می جنگیدند، مهمات می بردند و برمی گشتند.
سر می کردند.
اقای ثامری، با بچه ها به خرمشهر نمی آند و عمده فعالیتش در شهر آبادان بود.
وقتی متوجه شدم که بچه های ابوذر تا خط مقدم درگیری پیش می روند به آنها گفتم: اگه میشه منو با خودتون به خط مقدم بررین.
گفتند: «می بریم، چرا نمی بریم.» یکی از خواهرها که اسمش زهره حسنی بود از همان روز اول جنگ به زن مرده شور قبرستان کمک می کرد.
به حالش غبطه خوردم.
شجاعتی غیر قابل وصف داشت.
آن چند روز را با اجساد سر کرده و در قبرستان مانده بود.
به خود گفتم: «من این جا توی مسجد جامع ایستاده ام و دلم خوش است که دارم کار می کنم!
او هم کار می کند».
کنارم ایستاد و گریه کرد، دلداری اش دادم.
می گفت: «به خدا نیم دونم چه وضعیه، شب تا صبح باید به طرف سگ سنگ بیندازیم.
بعضی وقتا هم مجبوریم دنبالشون کنیم.» محمود پسر آقای فرخی بعدها به شهادت رسید.
بعداز ظهمان روز، 2 برادر بسیجی خبر آوردند که گمرک خرمشهر به محاصره عراقی ها درآمده است.
کمرک سراسر دود و آتش شده بود.
بچه ها بی آب و غذا مانده بودند.
یکی از برادران می گفت: «سید علی امجدی هم اونچجاست.» خیلی نگران شدم.
روز بعد علی برای گرفتن آذوقه و مهمات به مسجد جامع آمد.
می گفت: «محاصره شکسته شد، بچه ها شدشداً تو مضیقه هستند.» مرا که دید تعجب کرد.
فکر نمی کرد در شهر مانده باشم.
اسلحه کافی در شهر نبود.
بی نظمی خاصی حاکم بود.
تانک ها در جاده آبادان – خرمشهر صف کشیده بودند و اجازه حرکت نداشتند.
در آن موقع، بنی صدر رئیس جمهور و فرمانده کل قوا بوده به آنها اجازه حرکت نمی داد.
شب های مسجد جامع و خرمشهر، صدای تیراندازی و خمپاره قطع می شد، اما به صدای آنها عادت کرده بودیم.
با بچه ها گوش می ایستادیم و می گفتیم: «این صدای صد و بیسته … اینم خمسه خمسه است … و …» خمپاره 120 سوت بلندی داشت وقتی خمپاره 60 می انداختند اصلاً صدایی نداشت.
روز و شب نگهبانی می دادم و همزمان به بچه های امدادگر کمک می کردم.
یک روز چند نفر از بچه ها را دیدم که چند قبضه اسلحه ژ-ث در دست داشتند.
جلو رفتم و از آنها خواستم یکی از ژ-ث ها را برای نگهبانی به من بدهند!
آنها قبول کردند.
ژ-ث را گرفتم و ام-یک خودم را به اقای فرخی دادم و گفتم: «بنا به تشخیص خودتون بدین به هر کسی که نیاز داه!».
آن روزها، ستون پنجم «نیروهای ایرانی که با دشمن همکتری دشاند و جاسوسی آنها را می کردند» فعالیت های زیادی در سطح شهر، داشت آنها نشانی و کروکی مقرهای مهم نظامی را به نیروهای عراقی می دادند.
به همین دلیل بچه های سپاه دائماً جایشان را عوض می کردند.
چند روزی بود که یکی از مدارس سطح شهر را برای استراحت نیرهایشان انتخاب کرده بودند.
ستون پنجمی ها به غراقی ها خبر دادند و آنها هم، شب یازدهم با خمپاره مدرسه را هدف گرفتند.
ساعت 11 شب بود که مدرسه را زدند.
مجروحانی را که زخم سطحی برداشتند، به مسجد جامع آوردند، عباس بحرالعلوم و پسرعمویش رسول که از بچه های سپاه خرمشهر بودند، زخمی دشه بودند.
ترکش به رانش خورده بود.
پاچه شلوارش را پاره کرده و رانش را پانسمان کردم.
عباد دائم سوره واعصر می خواند.
دلهره و اضطراب عجیبی داشت و مرتب می گفت بچه ها کشته شدن – بچه ها زخمی شدن» و نام یکی یک آنها را صدا می کرد.
برادر و پدر زهره حسینی هم به شهادت رسیدند.
عباس می گفت: »خمپاره مستقیم به یکی از بچه ها خورد.
از وسط دو نیم شد… هرچه برادرا کشتن نیمه دیگر را پیدا نکردند.
اونو همونطوری توی جنت اباد دفن می کنند.» آن شب، همه به خاطر این قضیه متأثیر شده و گریه کردند فردای آن روز با ژ-ث نگهبانی می دادم، که چند برادر بسیجی زنی را پیش آقای فرخی آوردند و می گفتند ستون پنجمی است.
اقای فرخی مرا می شناخت از کارم آگاهی کامل داشت.
من و یکی دیگر از خواهران را صدا زد و گفت: شماها به آدرسی که میگم برین و این زن را تحویل بدین.
به همراه یکی از برادران به خانه یک طبقه ای که دور تا دور آن اتاق بود و پله نداشت رفتیم.
چند نفر از برادران نشسته بودند.
ناگهان دکتر چمران را در میان آنها دیدم.
وقتی وارد شدیم، سرش پاین بود.
سلام علیکم کردیم به ما خسته نباشید گفت: آقایی با موهای بلند کنارش بود.
فکر می کنم اسمش سید مجتبی هاشمی بود.
به دکتر گفتم «به کا گفتند این زن را بیاوریم پیش شما تا تکلیف کنید با او چکار کنیم.
دکتر چمران از من پرسید: «ما در شهر چه می کنید؟» گفتم در مسجد نگهبان انبار مهماتم، کار امداد هم می کنم.» آن خواهر هم گفت در قسمت تدارکات کمک می کند.
دکتر خندید و از من و آن خواهر تشکر کرد و گفت: «از اینکه می بینم شما خواهرها در این سن و سال با دل و جرأت هستید و اینجا را ترک نکرده اید، خیلی خوشحالم.
می بینم که مسلح هستید و حالت رزمندگی دارید…».
ایشان گفتند که خودشان به وضعیت این خانم رسیدگی می کنند و برای ما آرزوی سلامتی و موفقیت در انجام کارها، کردند.
جوانی حدود 21 ساله به اسم جونشان به درمانگاه آمد از بچهع های دزفول بود، بعدها فهمیدم که ستون پنجمی است.
چند بار مرا در مسجد جامع در ح/ال نگهبانی انبار مهمات دیده بود می داتنست به داشتن اسلحه بیشتر علاقه دارم.
گفت: «من در ژاندارمری اشنا دارم.
بیا بریم اسلحه بگیریم.» با خوشحالی همراهش رفتم.
خواهر فرهادی هم بود.
به برادران ژاندارمری گفتیم: «اگر سلاح اضافه دارین به ما بدهین تا روز مبادا از آن استفاده کنیم.» یکی از آنها گفت: «من یک کلت رول ور دارم که فعلاً مورد نیاز نیست.» بعد آن را با کمربندش به من داد.
به جز آن برادر، کس دیگری به ما اسلحه نداد و زهره و جونشان چیزی گیرشان نیامد.
وقت بیرون آمدن از پاسگاه، همان برادر که کلتش را داده بود، مرا صدا زد و راجع به جونشان چیزهایی گفت: «این مرد مشکوکه با او نگردید.» به مطب برگشتیم.
اسلحه را زیر نانتو، در کمرم بستم و از آن به بعد همیشه همراهم بود، اما صدایش را درنیاوردم.
از بچه ها فقط دکتر سعادت و زهره فرهادی، از این قضیه خبر داشتند.
قرار شد به کسی نگویند.
مدتی که در مطب دکتر شیبانی بودم، کماکان ارتباطم را با بچه های ابوذر حفظ کردم.
هر چند وقت یکبار به مسجد جامع می رفتام و آنها را می دیدم و سفارش می کردم که یادشان نرود مرا به خط مقدم ببرند.
یکروز دم دم در مطب آمدند و صدایم زدند: داریم می رویم، میآیی؟
گفتم: «معلوم است که میآیم».
رفتم و پشت وانت بچه ها نشستم.
پرسیدم: «می خواهید چکار کنید؟» جواب دادند می خواهیم برویم خط آتش ببندیم و مانع پیشروی عراقیمها شویم.
عراقیمها تا کوی طالقانی رسیده بودند.
سر کوچه ها سنگربندی یود.
توی کوچه ها دولادولا می رفتیم.
هر کس پشت و بالی سر نفر جلویی رگبار می بست تا عراقیها نتوانند او را بزنند.
همین طور کوچه به کوچه و سنگر به سنگر می رفتیم.
توی یکی از کوچه ها شیخ شریف را دیدیم تا ما را دید ناراحت شد.
سرگروه ابوذر داد زد و گفت: چرا خواهرها را با خودتان آوردید نمی ترسید اسیر شوند.
نیم ترسید دست عراقیها بیفتند.
آنها گفتند: «آمدند تا بجنگند، اسلحه هم دارند.
حواسمان هست!» از آن کوچه رد شدیم و به کوچه ی دیگری رفتیم.
قدری تیراندازی کردیم.
خشابهایمان خالی شد و برگشتیم.
بچه هکه چند عراقی را اسیر کرده بودند، به ما گفتند: «اینها را به عقب منتقل کنید.» عراقی ها زیرپوش سفیذ و شلوار خاکی بر تن داشتند و یکی از آنها مرتب می گفت: «دخیل الخمینی، دخیل الخمینی»، طبق سفارش برادران سپاه اسرای عراقی را بدون کوچکترین آزار و ادیتی به عقب آوردیم و تحویل سپاه دادیم.
چند روز بعد با بچه های ابوذر و زهره فرهادی سوار بر وانت به خط مقدم جبهه رفتیم فرمانده گروه که آرپی جی داشت امیر ثامری به عنوان جانشین پدرش در گروه بود.
مرتضی گلک، جعفر و مسعود پاکی و هادی پیرو هم بودند که همگی اسلحه ژ-ث داشتیم.
قبل از رسیدن به گمرک، از ماشین پیاده شدیم.
عراقی ها تا گمرک رسیده بودند و ما برای دفاع رفته بودیم.
می خواستیم تا آنجا که سلاح و مهمات داریم بجنگیم.
برای جلو رفتن بچه ها و کم شدن حجم تیراندازی دشمن، اسلحه را روی رگبار می گذاشتیم و از بالای سر بچه های که دولادولا می رفتند.
به طرف دشمن تیراندازی می کردیم تا آنها راحت تر بتوانند تغییر موضع بدهند.
ریاض ثامری بدون هماهنگی جلو رفت.
یکی از بچه بدنبالش رفت و خبر آورد که تیر خورده و زمین افتاده است.
می گفت خط آتش عراق به حدی شدید بود که نتوانسته بود ریاض را عقب بیاورد.
گویا زخمی یا شهید شده بود.
همان موقع خبر آوردند که قاسم مدنی اسیر شده است.
جعفر سهم آب و غذای خود را به دیگران می داد.
چون چند روز آب و غذا نداشتیو و گرسنه و تشنه بودیم.
همه اسلحه ها به غیر از اسلحه من خراب و خالی از فشنگ و مهمات بود.
امیر ثامری چند آرپی جی زد و بچه هایی اسلحه و فشنگ نداشتند استراحت می کردند.
می گفتند: قرار است بچه های ارتشی بیایند و خمپاره بیاورند.
یکهو در کنار ما خمپاره خورد و صدای ناله زخمی ها به هوا بلند شد.
یکی از ترکش ها به زانوی چپ زهره خورد و چند تا به جعفر و یکی هم به امیر ثامری خورده بود.
زخمی ها را سریع به عقب انتقال دادند.
به دلیل نداشتن اسلحه کافی و مهمات.
خرمشهر، هیمن طور سنگر به سنگر و محله به محله به دست عراقی ها افتاد.
به درمانگاه برگشتیم.
شب در حیاط درمانگاه مرسام دعای توسل داشتیم.
دکتر سعادت با حزن و اندوه و حالت غریبی می خواند.
همیشه همینطور دعا می خواند و همه را به حال می آورد.
هیچ گاه آن شب را فراموش نمی کنم.
زیر آن همه سر و صدای توپ و خمپاره، مناجات می کردیم.
ما بین دعا، آسمان از منو روشن شد و فضا حالتی عرفانی پیدا کرد.
همه سرشان به سجده بود و با گریه دعا می خواندند صبح تعدادی زخمی آوردند زخمشان را پانسمان کردیم.
بعد در کار تفکیک دارو به خواهر بلقیس کمک کردم.
با توپ 106 همراه عبدالنبی بردبار به محل اجتماع عراقیها را که از قبل شناسایی کرده بود رفتیم.
اولین بار بود که شلیک توپ را می دیدم.
هر جا می ایستاد و شلیک می کرد، فوری تغییر مکان می داد.
تا حدود ساعت یازده.
چند جای دیگر را با توپ زدیم.
بعد به ابادان و مقر گروه رفتم.
مجدداً روز بیست و پنجم مهر به با عبدلنبی به خرمشهر رفتیم و توپ زدیم درگیری تن به تن و کشت و کشتار زیادی به راه افتاده بود.
خدیجه و همکارانش تا صبح جسد می کردند.
به طرف مسجد جامع رفتیم شهر سوت و کور بود.
نمی دانستم چا باید بکنم.
سرانجام نتوانستم خودم را نگه دارم و زیر گره زدم.
وقتی به مسجد جامع رسیدیم فاطمه محبی را که را که در جریان انقلاب و حزب جمهوری با هم اشنا شده بودیم، دیدم.
از ماشین پیاده شدن و از فاطمه پرسیدم «چی شده!» گفت: «همه رفتند تو چرا مانده ای؟
من هم دارم می روم وضع خطرناک است.
تو هم نمان» کسی صدایم زد.
برگشتم و دیدم برادرم علی است.
همراه با برادرمک به خانه برگشتیم مقداری لباس برای خانواده به گچسارا ببریم.
سقف خانه ما خمپاره خورده و سوراخ شده بود.
شیشه های پذیرایی و اتاقها ریخته بود.
با ناراحتی به برادرم گفتم که نکنه منو ببری و دیگه برنگردونی، گفت: «نه، خیالت راحت باشد.» ژ-ص دوخشابه ام همراهم بود.
هر جا می رفتم آن را از خود جدا نمی کردم.
کلت رول ور را هم به دور کمرم بسته بودم.
محله کوی آریا آن طرف آب بود و در دسترس عراقیها نبود و خواهران و برادران امدادگر و رزمنده در آنجا مستقر شده بودند.
آن روز بتول کازرونی، خدیجه عابدی، سکینه حورسی و تعدای از خواهران حزب در آنجا بودند.
بتول از بچه های عصمتیه بود و همسرش سید صالح موسوی – از بچه های سپاه خرمشهر – هم آنجا بود.
شب را با برادرم آنجا ماندیم.بعد به آبادان رفتیم و از آبادان به ماهشهر.
جاده آابدان به ماهشهر زیر آتش توپ و خمپاره بود.
نمی دانم روز های اول جنگ، عراقی ها چگونه تا این جاده آمده و مسافران یک اتوبوس را به اسارت بردند.
عصمت جان بزرگی با همسرش علیرضا آهنکوب که در جهاد با او کار می کردیم داخل اتوبوس بودند عراقیها آنها را به اسارت گرفتند و چند روزی نگه داشتند.
با برادرم وارد ماهشهر شدیم به بیمارستان رفتم تا سری به مجروحان بزنیم.
دوری در بیمارستان زدیم و به سمت گچساارن حرکت کردیم.
نزدیک عصر به خانه خواهرم رسیدیم.
مادرم باور نمی کرد که سالم باشم.
بغلم کرد و با گریه گفت دیگر امید نداشتم ببینم تو را.
آقام با اینکه اشک در جشمانش جمع شده بود، با خنده از من استقبال کرد و گفت: «تو باعث افتخار منی.
به خاطر داشتن دختری مثل تو می بالم.».
برادرم بدون من به خرمشهر برگشت هنوز یک هفته نشده بود که با جنازه حسین حمزه ای برگشت.
همان 4-3 روز اولی که به خرمشهر برکشته بودند، حسین شهید شده بود.
برادرم علی می خواست که جنازه حسین را به خانواده اغش تحویل دهد و بعد به خرمشهر برگردد.
هرچه اصرار کردم علی گفت که نمی تواند مرا با خودش ببرد.
چند ماهی گذشت و برادرم به سراغ من نیامد من هم نتوانستم طاقت بیاورم تصمیم گرفتم که خودم به منطقه برگردم.
با مسئول بسیج گچساران صحبت کردم تا نامه ای به من بدهند که در منطقه جلویم را نگیرند، بگویند بدون مجوز آمدی.
اول مسئول بسیج آنجا برایم نامه ای نوشت به این مضمون که خواهر امجدی، عضو بسیج خواهارن، جهاد، گروه ابوذر، عضو بسیج گچساارن و از خواهران رزمنده خرمشهری هستند که عازم منطقه جنگی می باشند.
لطفاً برای ورود به منطقه همکایر لازم را با ایشان مبذول بفرمایید و پای نامه را مهر زد.
مسئول جهاد گچساران هم پایین نامه را مهر زد.
با خانواده ام صحبت کردم، که «از طرف بسیج و جهاد گچساران، می خواهند من را به آبادان بفرستن!
آنها قبول کردند صبح زود به همراه منیژه لکی زاده و رشیدی از خانواده هایمان خداحاظی کردیم و به ترمینال رفتیم.
با اتوبوس راهی اهواز شدیم.
شهر اهواز حال و هوای جنگ داشت.
آمبولانس ها و ماشین های نظامی گل مالی شده حامل برادران رزمنده در خیابانها رفت و آمد می کردند می گفتند شب ها صدای خمپاره هم می آید.
به امانیه مقر بنیاد شهید اهواز رفتیم مسئول بنیاد اقای شهدیدی زاده بود.
نامه را نشانش دادم و گفتم: «از خواهران خرمشهری هستم که قبلاً فعالیت داشتم.
حالا می خواهم به آبادان بروم.» گفت: «شما مدتی اینجا پیش خواهارن باشید تا ببینم چه کار می توانم بکنم.
یکی از شب ها مصادف بود با ماجرای محاصره حسین علم الهدی و همرزمانش در هویزه.
ارتش، به حسین علم الهدی گفته بود شما و نیروهایتان تا فلان منطقه پیشروی کنید، نا از پشت سر برایتان نیرو می فرستیم، اما بنی صدر به آنها خیانت می کند و برایشان مهمات و نیروی کمکی نمی فرستد و عراقی ها آنها را از پش قیچی می کنند.
آن شب برادران بنیاد شهید، به درمانگاه، رفت و آمد می کردند.
دائم خبر می آوردند: حسین علم الهدی و همرزمانش در محاصره اند هنوز مهمات به آنها نرسیده، آذوقه ندارند، گرسنه اند، تشنه اند…..
خواهران از حسین و دوستانش خیلی تعریف کردند.
می گفتند: «حسین در اهواز کلاس های تفسیر نهج البلاغه داشت.
حسین و تمام دوستانش که در هویزه بودند.
همه دانشجو و تحصیل کرده بودند.
آنها در قضیه ی تسخیر لانه جاسوسی سابق آمریکا سفارت آمریکا درتهران نقش مؤثری داشته اند و برای انقلاب خیلی زحمت کشیده اند تا برای صبح سلامتی آنها آنها، دعا و مناجات خواندیم.
صبح خبر شهادت بچه های گروه حسین علم الهدی را آوردند.
عراقی ها بدون آنها را زیر شنی تانک ها، له کرده بود و بعد هم آن منطقه را با هواپیما بمباران کرده بودند از طرف بنیاد برایشان مراسم گرفتند و ما هم شرکت کردیم.