نظر به اینکه همه ما موجوداتی یگانه و منحصر بفردیم، ضعیفترین موضع یادگیری در هر یک از ما متفاوت است. برای مثال بعضی افراد صبحها، برخی در آخر شب و شماریبدون صرف چند گالن قهوه نمیتوانند با سیستم یادگیری ذهن ارتباط موثری برقرار کنند. همچنین بسیارند کسانی که در محیط خشک و محدود کلاس نمیتوانند ذهن را برای یادگیری متمرکز کنند؛ زیرا کلاس درس تصویر بزرگ و ناهنجاری از مدرسهرا بر ذهن آنان تحمیل میکند. ماحصل کلام آنکه، ذهن شما در مکانها و اوقات خاصی در بدترین موضع یادگیری قرار میگیرد. قبل از هر چیز بهتر است به عوامل موثردر اینزمینه اشاره کرده و آنگاه تدابیری را برای ریشه کن کردن آنها بیندیشیم.
برای مثال من میدانم که پس از صرف غذای فراوان و مفصل نمیتوان مطالب را خوب به خاطر سپارم. احساس سنگینی، سستی و رخوت وجودم را فرا گرفته و مدام چرت میزنم. همچنین میدانم که اگر برای مدت طولانی در جایی بنشینم از راندمان یادگیری من به شدت کاسته میشود. از این رو هر ده یا بیست دقیقهای از جای خود برخاسته و به این سو و آن سو حرکت میکنم. همچنین میدانم که اگر به مدت زیادی به صفحه کامپیوتر نگاه کنم، چشمانم خسته میشوند، به همین دلیل گاه به طور عمد به سویی دیگر نگریسته و توانایی بینایی خود را قوت میبخشم. مثالهای فوق مربوط به نامطلوبترین شرایط پردازش اطلاعات در ذهن من است. حال شما بگویید که فرآیند یادگیری ذهنتان در چه شرایطی به حداقل ممکن کاهش مییابد.
مکانها و اشیاء
یکی از مراجعینم روزی با نومیدی گفت که از آموختن زبان فرانسه عاجز است. او فرد با استعدادی بود و از حل و فصل مسائل شاق و دشوار به خوبی بر میآمد. بنابراین عدم یادگیری او ناشی از ضعف هوش و استعداد نبود. ما پس از کند و کاو فراوان دریافتیم که ذهن او روزهای سخت درس و مدرسه را با بوی گچ پیوند داده است. در نتیجه بعدها هرگاه بوی گچ به مشامش میرسید، روزهای شاق مدرسه در ذهنشتداعی میشد و در نتیجه سیستم یادگیری ذهنش، مسدود میگردید. او تصاویر کاملا متفاوتیاز محیط کار و کلاس درسبر ذهن داشت. مقایسه این تصاویر نمایانگر آن بود که وقتی او به کارش میاندیشد و خاطرههای فوق العاده دلپذیری را به خاطر میآورد، تصاویر بزرگ، روشن، رنگی و پر احساسی از او در دیدگان مغزش نمایان میشود، اما هرگاه ذهنش متوجه کلاس درس میگردد. تصاویر سیاه و سفید و چروکیده او در مقیاسی بسیار کوچکتر از همکلاسیهایش، بر ذهنش نقش میبندد. او به توصیه من تصاویر بزرگ، رنگی و پر احساس کارش را با تصاویر کلاس درس فرانسه درهم آمیخت. به این ترتیب این احساس ناگوار جایش را به احساس مطلوبی که اودر محیط کارش از آن برخوردار بود، داد. او نخست از نقش مزاحم و مداخلهگر تصاویر ذهنی منفی بی خبر بود؛ اما پس از آنکه پاسخ معضل خود را یافت و دانست یادگیری حالتی ذهنی است، دستورهای لازم را به ذهن سپرد و سیستم یادگیری بی تلاش خود را از آشفتگی رهانید.
مردمان دیگر
شاید شماهم ازجمله افرادی هستید که به صرف داشتن خاطرهای نامطلوب با استادی خاص، نمیتوانید مطالب آن درس را به خوبی فرا گیرید. اگر چنین است، آزمایش زیر را بیازمایید:
با توسل به قوه تخیل، تصویر سیاه و سفید این استاد را بر روی صفحه تلویزیون مشاهده کنید. همین که باور کردید که این شخصیت در تلویزیون گیر افتاده است، تصویر را سرعت بخشیده و از او شخصیتی مسخره، شبیه به چارلی چاپلین بسازید. صدای مضحکی مثل میکی موس را با این تصویر خیالی بیامیزید. سرعت فیلم را زیاد و زیادتر کنید تا بدانجا که یادآوری آن همیشه شما را به خنده بیندازد.
خودمان
ذهن هشیار برای تحمیل احساسات ناگوار از نیروی فراوانی برخوردار است. برای مثالبا اصرار وسماجت ما را به سختکوشی، کنترل شرایط خود و تمرکز ذهن دعوت میکند. حتیبه ماخاطرنشان میکند که همواره بکوشیم وقتیرا بهاستراحت اختصاص دهیم. حال آنکه معنای واژههای (کوشش و استراحت) کاملا با هم مغایر است. وقتی در عمق کار غوطه وریم، چه بسا ناگهان، در سطح هشیاری به خاطر آوریم که وظیفهمان را به شایستگی انجام دادهایم؛ اما ذهن هشیار به مجرد اطلاع از این موضوع با تمهیداتی میکوشد تا چنین احساسی را در وجودمان خاموش کند. یکی از ترفندهای او برای چنین دخالتی، اشاره به خطرهای بالقوهای است که بر سر راه ما کمین کردهاند. برای مثال در گوش ما زمزمه میکند که (بسیار خوب، تا اینجا کارها را به شایستگی انجام دادهای؛ اما فکر میکنی تا چه وقت بتوانی همه چیز را به همین منوال پیش ببری؟ به هر حال مسئولیت کنونی تو بسیار شاقتر از گذشته است، اگر مراقب نباشی ممکن است همه چیز را تباه کنی. تو هرگز نمیتوانی از انجام کارها و تعهدات تازه خود، رو سفید بیرون بیایی، تو خیلی ابلهی! تلاش کن! بکوش! و بدین سان آرامش درونی ما را یکباره مختل میکند.
بخش چپ مغز ممکن است در وظایف نیمکره راست دخالت کند. بتی ادواردز، استاد هنردانشگاه کالیفرنیا که تحقیقاتشدر زمینهرابطه ذهنو نقاشی زبانزد بوده و محققان فراوانی را از موسسات تحقیقاتی سراسر جهان به کارگاهش جلب کرده است، در کتابی زیر عنوان: «نقاشی توسط نیمکره راست مغز، نقاشی توسط هنرمند درون». نظریه جالبی را مطرح میکند. او میگوید: «وظیفه ترسیم و نقاشی به نیمکره راست اختصاص دارد، اما نیمکره چپ مغز بعضی افراد با مداخله و مزاحمت مانع از کارایی نیمکره راست میشود.»
پروفسور ادواردز از حضار تقاضا میکند که نخستهمه چیز را معکوس نقاشی کنند. با این ترفند، نیمکره چپ مغز که با دیده استدلال و منطق به همه چیز مینگرد، عاقبت خسته شده و میدان را برای فعالیت بخش راست خالی میگذارد.
روزی من به روی تپهای زیبا و با شیبی ملایم، تک و تنها مشغول تمرین اسکی بودم، که ناگهان در پایین تپه و در سراشیبی نگاهم به مردی افتاد. ذهن هشیارم به من هشدار داد که: «مراقب باش، مبادا در حین پایین رفتن از تپه با آن مرد برخورد کنی» و من با وجود تمرکز کامل ذهن و تلاش فراوان دقیقا به آن مرد اصابت کردم.
قبل از این که شما را برای تمرین بعدی آماده کنم، تقاضا میکنم که برای چند لحظه رنگ ارغوانی را به ذهن راه ندهید. تکرار میکنم تحت هیچ شرایطی به رنگ ارغوانی فکر نکنید.