منشأ دین از نظر جامعه شناسی دینی اروپا
علمی در اروپا به وجود آمده است به نام " جامعه شناسی مذهب(جامعه شناسی دینی) " که این علم ابتدا یک چیزی را به عنوان " اصل موضوع " انتخاب میکند چنانکه هر علمی یک " اصل موضوع " دارد که ابتدا نمیتواند آن را اثبات کند بلکه آن را مفروض میگیرد بعد بر اساس آن " اصل موضوع " نظریات خودش را بار میکند .
در " جامعه شناسی مذهب " از ابتدا فرض بر این است که مذهب یک پدیدهای است که مولود فعل و انفعالات جامعه است ، یعنی یک ریشه الهی و ماورائی ندارد ، و اصلا این که مذهب ریشه الهی دارد جزء فرض نیست ، مثل اینکه اگر به ما بگویند راجع به علت پیدایش فکر نحوست " سیزده " بروید تحقیق کنید که چطور شده که فکر نحوست " سیزده " در میان مردم پیدا شده ، چون انسان میبیند منطقا هیچ فرقی میان عدد سیزده و عدد چهارده یا عدد دوازده نیست که انسان احتمال بدهد که یک دلیل عقلی یا تجربی در کار است ، میگوید این باید یک ریشه غیر منطقی داشته باشد ، آن ریشه غیرمنطقی چیست ؟
اینها درباره دین و مذهب از اول بنا را بر این گذاشتند که دین یک ریشه منطقی که نمیتواند داشته باشد ، حال که ریشه غیر منطقی دارد آن ریشه غیر منطقی چیست ؟
پس ، اصل موضوعشان این است که دین یک ریشه منطقی و الهی ندارد .
زمانی آمدند گفتند دین مولود ترس است ، بشر از طبیعت میترسیده ، از صدای غرش رعد میترسیده ، از هیبت دریا میترسیده ، از صدای غرش رعد میترسیده ، از هیبت دریا میترسیده ، و نتیجه ترس سبب شده که فکر دین در سر مردم پیدا شود .
یکی از حکمای قدیم روم بنام لوکریتوس گفته است : نخستین پدر خدایان ترس است ، در زمان ما هم بوده و هستند کسانی که همین فرضیه قدیمی و کهنه را تأیید میکنند و مکرر در سخنان خود بعنوان یک فکر تازه آنرا بازگو مینمایند .
بعضی گفتند علت پیدایش دین جهل و نادانی بشر است ، بشر میخواسته حوادث جهان را تعلیل نماید و برای آنها علت ذکر کند و چون علتها را نمیشناخته است ، علت ماوراء طبیعی برای حوادث فرض کرده است .
بعضی دیگر گفتهاند علت اینکه بشر بسوی دین گرائیده علاقهایست که بنظم و عدالت دارد ، وقتی که در دنیا از طرف طبیعت یا اجتماع بی عدالتی میبیند برای اینکه تسکینی جهت آلام درونی خود پیدا کند دین را برای خویشتن میسازد .
صاحبان فرضیههای فوق گفتند : علم را توسعه بدهید ، دین از میان میرود .
چنین فرض کردند که با توسعه علم خود به خود دین از میان میرود ، عالم شدن مساوی است با بیدین شدن .
بعضی آمدند برای پیدایش دین یک علت دیگر فرض کردند و گفتند دین وسیلهایست برای کسب امتیاز در جامعههای طبقاتی .
این فرضیه مارکسیست هاست .صاحبان فرضیههای دیگر گفتند علم چاره کننده دین است ، اگر علم بیاید دین از میان میرود ، اما این فرضیه ، یعنی فرضیه مارکسیست ها ، علم را چاره کننده دین نمیدانند ، اینها بعد از اینکه دیدند علم آمد و دین باقی ماند و دیدند دانشمندان طراز اولی همچون پاستور و غیره در آستانه دین زانو زدند ، گفتند خیر ، علم چاره کننده دین نیست ، دین اساسا مولود جهل نیست ، مولود ترس هم نیست ، مولود علاقه فطری انسان به نظم و عدالت هم نیست ، دین اختراع طبقه حاکمه در مقابل طبقه محکوم است تا وقتی که جامعه طبقاتی وجود دارد ولو آنکه علم بعرش هم برسد باز دین هست .
جامعه اشتراکی بوجود بیاورید ، طبقات را از میان ببرید ، طبقات را که از میان بردید دین هم خود بخود از میان خواهد رفت دین یک ابزاری است ، یک دامی است ، یک شبکهایست که طبقه حاکم نصب کرده است ، وقتی خود آن طبقه از بین رفت ابزار کارش هم از میان میرود ، خلاصه اینکه مساوات کامل برقرار کنید ، دین از میان خواهد رفت .
به هرحال به طور کلی می توان نظریات مختلف را در مورد منشأ پیدایش دین اینگونه بیان نمود:
منشأ پیدایش دین از نظر فویرباخ
فویرباخ که یک فیلسوف مادی است حرف عجیبی زده است .
خواسته دین و مذهب را تحلیل روانشناسانه و جامعه شناسانه کرده باشد بر همان اساسی که از اول فرض بر این است که مذهب مبنای منطقی ندارد .
میگوید انسان دارای دوگانگی وجود است .
( خود همین حرف را از مذهب گرفته ) .
انسان ، وجودی عالی دارد و وجودی دانی .
همین چیزی که ما میگوییم جنبه علوی و جنبه سفلی .
جنبه سفلی انسان جنبه حیوانیت انسان است که مانند حیوان جز خور و خواب و خشم و شهوت چیزی سرش نمیشود ، و جنبه علوی انسان همان انسانیت انسان است - که فویرباخ این را دیگر جزء وجود انسان دانسته و ناچار برای آن اصالت قائل شده است - ، و آن همانی است که دارای یک سلسله فضائل است ، شرافت ، کرامت ، رحمت ، خوبی ، نیکی ، همه این حرفها در آنجاست .
بعد میگوید که انسان ( ناچار باید بگوید که همه انسانها اینجور هستند ) تنمیدهد به دنائتها یعنی تابع جنبه سفلی وجودش میشود ، بعد که تابع جنبه سفلی وجود خودش شد میبیند آن جنبههای علوی با خودش جور در نمیآید ، چون خودش حالا شده یک حیوان پست منحط .
بعد در حالی که همین شرافتها و اصالتها در خودش است فکر میکند که پس اینها در ماورای اوست ، و خدا را بر اساس وجود خودش میسازد .
طبق نظریه آقای فویرباخ، مذهب عن قریب پایان پیدا می کند، یعنی انسان هر چه خودش را بیشتر بشناسد نیاز او به فرض خدا کمتر می شود و وقتی انسان خودش را خوب شناخت دیگر اصلا جایی برای مذهب باقی نمی ماند و انسان به جای اینکه خدا را بپرستد، به جای اینکه خدا را تجلیل کند خودش را تجلیل کند.
منشأ پیدایش دین ازنظر اگوست کنت و هربرت اسپنسر
اینها گفته اند مذهب مولود جهل است البته به دو گونه :نظر اگوست کنت به همان مسأله تعلیل حوادث است، یعنی می خواهد بگوید بشر بالطبع اصل علیت را پذیرفته است منتها بشرهای اولیه چون علل اصلی حوادث را نمی شناختند اینها را به یک سلسله موجودات غیبی، خدایان و امثال اینها نسبت می دادند.
مثلا می دیدند باران می آید؛ چون علت آمدن باران را نمی شناختند می گفتند «خدای باران»؛ طوفان می آمد، نمی دانستند علت آن چیست، می گفتند «خدای طوفان» و همچنین حوادث دیگر.بنابراین از نظر او این فقط یک فکر است برای انسان، مثل آنچه که ما در باب توحید می گوییم که این فقط مربوط به مرحله شناخت است.
اینها گفته اند مذهب مولود جهل است البته به دو گونه :نظر اگوست کنت به همان مسأله تعلیل حوادث است، یعنی می خواهد بگوید بشر بالطبع اصل علیت را پذیرفته است منتها بشرهای اولیه چون علل اصلی حوادث را نمی شناختند اینها را به یک سلسله موجودات غیبی، خدایان و امثال اینها نسبت می دادند.
مثلا می دیدند باران می آید؛ چون علت آمدن باران را نمی شناختند می گفتند «خدای باران»؛ طوفان می آمد، نمی دانستند علت آن چیست، می گفتند «خدای طوفان» و همچنین حوادث دیگر.بنابراین از نظر او این فقط یک فکر است برای انسان، مثل آنچه که ما در باب توحید می گوییم که این فقط مربوط به مرحله شناخت است.
اسپنسر و دیگران به شکل دیگری مطلب را گفته اند و آن این است که انسان، اولین بار به دوگانگی وجود خودش به معنی دوگانگی روح و بدن معتقد شد از باب اینکه در خواب، مردگان و یا افراد زنده را می دید؛ مخصوصا خواب دیدن مردگان.افراد که می مردند، بعد از مردن به خوابش می آمدند، آنگاه فکر می کردکه این که در خوابش آمده یک موجودی است واقعا از خارج و آمده نزد او، و چونفکر میکرد که این که در خوابش آمده یک موجودی است واقعا از خارج آمده نزد او ، و چونمیدانست که او جسمش در زیر خاک پوسیده پس معتقد شد که او یک روحی دارد .اینجا بود که معتقد شد همه ما انسانها روحی داریم و بدنی .
بعد این را تعمیم داد به همه اشیاء ، یعنی برای همه اشیاء جان قائل شد ، برای دریا جان قائل شد ، برای طوفان جان قائل شد ، برای خورشید جان قائل شد .
.
، آنگاه در گرفتاری و هنگامی که با این نیروهای طبیعی مصادف میشد همچنانکه وقتی با یک انسان قدرتمند مصادف میشد همچنانکه وقتی با یک انسان قدرتمند مصادف میشد برایش هدیه و نذر میبرد ، احیانا تملق میکرد و از اینجور کارها ، شروع کرد همین کارها را یعنی پرستش در مقابل نیروهای طبیعت انجام دادن .اسپنسر مسأله پرستش را توجیه میکند که اول بار پرستش از کجا پیدا شد ، و از اینجا پرستش نیروهای طبیعت پدید آمد .پس اگوست کنت فقط توجیه نظری و فکری مطلب را بیان میکند ، اسپنسر ریشه پرستش را بیان کرده که اولین بار پرستش از کجا شروع شد ، از پرستش نیروهای طبیعت شروع شد و این عملی است از قبیل تملقها و پیشکش بردنها و هدیه بردنهایی که انسانها برای انسانهای زورمندتر از خودشان انجام میدهند .
همان طور که برای انسانها هدیه میبردند برای آنها قربانی میکردند ، و همان طور که در مقابل انسانها تملق میگفتند در مقابل آنها عبادت میکردند ، ذکر میگفتند و امثال اینها .
منشأ دین از نظر راسل دین ناشی از ضعف و زبونی ( ترس ) است.
این نظریه مذهب را ناشی از ضعف و زبونی انسان میشمارد .
که همان مسأله ترس است و شاید کسی که بیشترین تأکید را دارد راسل باشد .
کتاب برگزیده افکار راسل از کتاب تعلیم و تربیت و نظم اجتماعی او چنین نقل میکند : اعتقاد بهخدا و زندگی پس از مرگ این امکان را به ما میدهد که زندگی را با شهامت پرهیزکارانه کمترین بالنسبه به شکاکیون ادامه دهیم ، یعنی اینکه اعتقاد به دین ، ما را کم شهامتتر میکند .
گروه بسیاری زیادی از مردم ایمان خود را به این احکام مذهبی در سنینی که یأس و نومیدی زود بر انسان چیره میشود از دست میدهند و بنابراین نسبت به افرادی که هرگز پرورش مذهبی نداشتهاند باید با ناکامیهای بسیار سختتری مقابله کنند .مسیحیت دلائلی ارائه میدهد که از مرگ و یا کائنات نترسیم ولی برای حصولبدین منظور در تعلیم مکفی صفت شهامت موفق نمیشود در حالی که اشتیاق به اعتقاد مذهبی به مقدار معتنابهی محصول ترس آدمی است .
طرفداران مذهب به این فکر که بعضی از انواع ترس را نباید به حساب آورد ابراز تمایل میکنند .
به نظر من ایشان از این بابت سخت در اشتباهند .
اینکه بگذاریم کسی جهت اجتناب از ترسها به اعتقادات دل خوش کننده تمسک جوید هرگز زندگی کردن به بهترین راه ممکن نامیده نمیشود .
تا مادامی که مذهب به ترس پناه میبرد از ارزش و مقام انسانی خواهد کاست .
همچنین از کتاب اجتماع انسانی راسل چنین نقل میکند : فکر میکنم انسانی که نتواند وجود مهلکههای زندگی را بدون قبول افسانههای تسلی بخش تحمل کند وجودی ضعیف و قابل تهدید است .
چنین انسانی قطعا در بخشی از وجود خود بدین حقیقت معترف است که آنچه را او قبول کرده جز افسانه و اسطوره نیست و قبول آنها صرفا به خاطر آرامشی است که به وجود میآورند اما هرگز جرأت روبرو شدن با چنین افکاری را ندارد .
حتی میتوان گفت که او چون به غیر منطقی بودن افکارش داناست پس بنابراین نسبت به آنها تعصب میورزد و از بحث و مباحثه پیرامونشان گریزان است .
تشریح مطلب این است که انسان ، پدیدههایی را میدیده و میترسیده و در ترس از اینها احتیاج داشته که این اضطراب و نگرانی درون خودش را به یک صورتی به آرامش مبدل کند .
نمیتوانسته با علم و با شناخت واقعی پدیدهها که بعد منجر به پیدا کردن یک راه حل مناسبی برایش میشود این آرامش را کسب کند ، ناگزیر میآمده به جای علاج واقعی به مسکن پناه میبرده و میآمده به جای علاج واقعی به مسکن پناه میبرده و میآمده یک دل خوشی کنکی برای خودش ایجاد میکرده ، مثلا با اعتقاد به قضا و قدر ، ناملایمات زندگی را برای خودش حل میکرده ، با اعتقاد به بهشت و اعتقاد به اینکه اگر اینجا ما ناراحتی میکشیم در عوض بهشتی است ، ناملایمات را برای خودش آسان میکرده ، و از این قبیل...
نظریه ویل دورانت در مورد پیدایش دین ویل دورانت با اینکه خودش یک آدم لامذهبی است ، در کتاب درسهای تاریخ تعبیری دارد که معلوم است از روی ناراحتی و خشم است ، توجیهاتی را که راجع به پیدایش دین کردهاند نقل میکند و میگوید اینها درست نیست ، و در پایان میگوید " دین صد جان دارد ، هر چه آن را بکشی دو مرتبه زنده میشود " .
و این یک حقیقتی است .
میگوید اینهمه در جاهایی با دین و مذهب مبارزه کردند و به حساب خودشان به کلی آن را ریشه کن کردند اما دوباره زنده شد .
هر عادتی ، یک نسل که با آن مبارزه کردند دیگر در نسل دوم نمیتواند وجود داشته باشد .
میگوید هر چه میزنندش دو مرتبه از نو زنده میشود .
باید به او گفت تا جانت در بیاید نظریه مارکسیسم در مورد پیدایش دین در نظریه مارکسیستها الزاما باید قبول کنیم که در دوره اشتراک اولیه ، دین حتما وجود نداشته ، دین بعد از مالکیت و بعد از آنکه جامعه به دو گروه استثمارگر و استثمار شده ، غنی و فقیر تقسیم شد ، پیدا شده است .
بنابراین دین را طبقه حاکمه وضع کردهاند .
طبق نظریه اینها ما باید قبول کنیم که واضعین اولیه دین ،خودشان جزء طبقه حاکمه بودهاند .
ولی نظریات دیگر به طبقات کار ندارد ، طبقه حاکم و محکوم نمیشناسد و برایش فرق نمیکند .
مارکسیستها آمدند و گفتند بشر در ابتدا زندگی اشتراکی داشته است ، آن وقتی که زندگی ابتدائی و قبیلهای بوده است ، در آنزمان اساسا دینی وجود نداشته ، بعلل خاصی مالکیت پیدا میشود .
جامعه طبقاتی بوجود میآید ، فئودالیسم بوجود میآید ، بعد از فئودالیسم کاپیتالیسم پیدا میشود ، طبقه حاکم بوجود میآید و طبقه محکوم ، مظلوم و رنجبر و زحمتکش ، بالاخره در جامعه فئودالیستی و کاپیتالیستی طبقه حاکمه برای اینکه منافع خود را حفظ کند دین را اختراع میکند تا طبقه محکوم در مقابل او قیام نکند دین وسیلهایست ، افساری ، پوزبندی است برای طبقه مظلوم و محکوم از طرف طبقه ظالم و حاکم .
منشأ پیدایش دین از نظر دورکهیم دورکهیم از کسانی است که روی یک سلسله مسائل دیگری چنین نظریهای را ابراز کرده است ، روی مطالعاتی که گذشتگان او روی قبایل بدوی گذشته که در دورانهای خیلی باستان بودهاند یا روی قبایل بدویای که در زمان ما هم میگویند تا قرن هجدهم وجود داشتهاند و شاید الان هم وجود داشته باشند و به اصطلاح روی ادیان بشرهای اولیه ( ادیان ابتدایی)انجام دادهاند ، که میبینید در همه این کتابها مینویسند و معتقد هستند که در آن بدویترین حالات بشر هم نوعی پرستش وجود داشته است ، پرستش مظاهر طبیعت اما با عنوان یک نوع تقدس بخشیدن به آنها .
مثلا میگویند که در برخی غارها آثاری هست ، سنگها ، مهرهها و تسبیح مانندها پیدا شده است که نشان میدهد که بشر اولیه برای آن مهرهها یک نوع تقدسی قائل بودهاست ، آنها را میبوسیده و برای آنها فوق العاده احترام قائل بوده است .
راجع به اینکه آیا اینها دو نوع مذهب بوده یا هر دو یک چیز است ، بحث دارند ، بعضی میگویند یک چیز است و بعضی میگویند دو چیز است .
یکی دیگر از حرفهایی که راجع به اقوام اولیه گفتهاند مسأله توتم و توتم پرستی است .
معتقدند که اقوام بدوی گذشته و بعضی از اقوام بدوی زمانهای نزدیک به زمان ما در واقع یک نوع حیوان را پرستش میکردهاند به این اعتقاد که خود را با آن حیوان از نظر نژاد یکی میدانستهاند یا اساسا خودشان را از نسل آن حیوان میدانستهاند .
این عقیده که انسان از حیوان به وجود آمده است ، که صورت علمیاش در داروینیسم هست ، صورت غیر علمیاش در همان اقوام اولیه بوده است .
مثلا یک قومی نسب خودش را به گاو میرسانده ، که معتقدند منشأ اولی گاوپرستی و اینکه گاو تقدس پیدا کرده در هند این بوده که توتم اقوام هندی خیلی قدیم گاو بوده منتها بعد تطور پیدا کرده و آن افکار بعدیش از بین رفته ولی تقدس گاو باقی مانده است یا مثلا بعضی فلان مرغ را توتم خودشان میدانستهاند .
راجع به توجیه این مطلب که چگونه میشود که این فکر در مردمی پیدا میشود که ما از نسل فلان حیوان هستیم و بعد هم به پرستش آن حیوان میپردازند و برای آن حیوان یک قداستی و یک قدرت خارق العادهای قائل میشوند ، آن حیوان را محافظ قوم و محافظ قبیله میدانند و این جور چیزها ، میگویند دورکهیم معتقد بوده است که این همان تجلی روح اجتماعی انسانهاست ، به این معنا که چون واقعا هر انسانی در خودش دو " من " احساس میکرده ، یک " من " از آن جهت که من زیدم پسر عمرو " من " ی که در مقابل آن ، " من " فرد دیگر را میگذارند : این مال من است نه مال تو و یک " من " دیگر که آن ، من جمعی است ( مثلا برای ما که ایرانی هستیم " من ایرانی " یک " من " مشترک است ) ، آری ، چون چنین بوده است ، این قبایل که آن حیوان را میپرستیدهاند در واقع جامعه را میپرستیدهاند ، این عقیده برایشان پیدا میشده که همه افراد این قبیله از اولاد او هستند ، بعد اگر او را پرستش میکردند نه فقط به اعتبار این بوده که نسب ما به او منتهی میشود بلکه همچنین به اعتبار این بوده است که او مظهر این جامعه است و در واقع میخواستهاند جامعه خودشان را پرستش کنند .
حال ، آن شکل خیلی عالیتر و مدرنتری که نوعی " بازگشت به از خودبیگانگی " است ، در انسان واقعا دو نوع " خود " وجود دارد : خود فردی و خود جمعی ، بسیاری از کارها را که انسان میکند به اعتبار خود جمعی و من جمعیاش میکند ، مثلا انسان در یک جا ایثار میکند ، شما ایثار را این جور معنی میکنید که " ایثار " یعنی غیر را بر خود مقدم داشتن ، بعد دنبال توجیه و تحلیلش هستید که آخر چطور میشود انسان که بالفطره برای خودش باید کار کند چه احساسی در انسان هست که غیر را بر خود مقدم میدارد ؟
!
یک کاری است که با منطق عقل جور در نمیآید ، در عین حال انسان این کار را میکند و این را برتر هم میداند از اینکه کاری را برای خودش بکند ، و این را یک کار مقدس میداند .
میگوید شما اشتباه میکنید که میگویید ایثار یعنی غیر را بر خود مقدم داشتن .
نه ، او خود را بر خود مقدم میدارد ، چون دارای دو " خود " است : خود اجتماعی و خود فردی .
این الان آن " خود " ش هست که تجلی کرده است .
باز هم " خود " برای " خود " کار کرده ولی نه خود فردی بلکه خود جمعی .
بنابراین اخلاق هم به این شکل توجیه میشود .
حس ملیت و ملت پرستی و فداکاریها و از خودگذشتگیها برای قوم و برای ملت و برای جمع نیز همه توجیه پذیر است : اینها کار کردن برای غیر نیست کار کردن برای " خود " است که همان خود جمعی باشد .
یعنی خود اجتماعیاش را گم میکند ، او را " غیر " میپندارد و از خودش منتزع میکند ، از خودش به اصطلاح فرا میفکند ، در خودش دو " خود " احساس میکند : خود فردی که در آن ، من است ، نفس است ، خود است ، فردیت است ، و یک " من " دیگر که در آن ، جمع و جامعه است .
آنگاه دو نوع کار هم میکند : کارهایی که " من " جامعه انجام میدهد ، و کارهایی که " من " فردی انجام میدهد .
کم کم این " من " جمعی را فراموش میکند ، بلا تشبیه نظیر آنچه که در تعبیرات قرآن راجع به خدا آمده است که انسان در واقع خدا را فراموش میکند در نتیجه خودش را فراموش میکند ، این میگوید که انسان من جمعی را ، من خودش را فراموش میکند ، بعد میبیند یک سلسله فضیلتها هست ، خیال میکند خودش منحصر است به همان خود فردی ، بعد برای اینکه موضوعی برای آن کارهایی که با من جمعی انجام میدهد پیدا کند میآید آن موضوع را در خارج از وجود خودش فرض میکند و آن ماوراء الطبیعه است .
نظریه فروید در مورد منشأ پیدایش دین فرضیهای هم فروید آورد ، فروید گفت : دین نه ناشی از ترس است ، نه از جهل است ، نه عکس العمل در مقابل بینظمیها است ، و نه عاملی است در راه کسب امتیازات طبقاتی .
او ، همانطوریکه همه حوادث اجتماع را با غریزه جنسی تحلیل و توجیه میکرد ، خواست دین را هم از این راه توجیه کند و نتیجتا گفت : بشر در اجتماع از نظر جنسی محرومیتهائی پیدا میکند که موجب میشود غریزه عقب رانده شده و به شعور ناخودآگاه رود .
وقتی که آنجا رفت قیود اجتماعی جلویش را میگیرد که بیرون نیاید اما در آن صورت این محرومیتها از راهها و به شکلهای دیگری بروز میکند که یکی از آنها دین است .
دین ریشهاش تمایل جنسی است و نه چیز دیگر .
او هم چنین میگفت که ریشه اخلاق هم تمایلات جنسی است ، علم هم ریشهاش جنسی است .
اگر از او میپرسیدیم آیا بعقیده شما دین چه موقعی از میان مردم خواهد رفت ، میگفت : آزادی جنسی مطلق بدهید ، بطوری که هیچ محرومیت جنسی وجود نداشته باشد ، در آن صورت دین هم وجود نخواهد داشت ، اما طولی نکشید که فروید خودش هم از حرف خودش پشیمان شد .
شاگردهایش مانند یونگ نیز از او نپذیرفتند .
در همین جاست که نظریه فطری بودن دین و اینکه دین جزو نهاد بشر است پیدا میشود .
نظر یونگ در مورد منشأ دین از نظر او دین فطری است.او میگفت اینکه آقای فروید میگوید دین از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش میکند درست است .
ولی اینکه او خیال میکند عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمایلات جنسیای که بشعور باطن گریختهاند میباشد بیاساس است .
انسان یک روان ناخودآگاه فطری و طبیعی دارد .
روان ناخودآگاه بشر بر خلاف ادعای فروید ، صرفا انباری که از شعور ظاهر در آن چیزهائی ریخته شده و پر شده باشد نیست ، بعبارت دیگر شعور باطن هرگز بصورت یک ظرف خالی که فقط از شعور ظاهر چیزی بگریزد و آنجا رفته و آنرا پر کند نیست ، او میگفت : فروید به قضیه روان ناخودآگاه خوب پی برده بود اما بعدا باشتباه خیال کرد که روان ناخودآگاه فقط از عناصر مطرود از شعور ظاهر تشکیل میگردد .
خیر ، روان ناخود آگاه جزء سرشت بشر است ، عناصر رانده شده میروند آنجا و به آن ملحق میشوند ،دین جزء اموری است که در روان ناخود آگاه بشر بطور فطری و طبیعی وجود دارد نظر ویلیام جیمز در مورد منشأ دین روانشناس و فیلسوف معروف امریکائی ویلیام جیمز در کتاب دین و روان میگوید : درست است که سرچشمه بسیاری از امیال درونی ما امور مادی طبیعی است ، ولی بسیاری از آنها هم از دنیائی ماورای این دنیا سرچشمه میگیرد .
او همچنین میگوید : دلیل اینکه اصولا بسیاری از کارهای بشر با حسابهایمادی جور در نمی آید همین است .
میگوید : من در هر امر مذهبی " همیشه نوعی وقار و صمیمیت ، وجد و لطف ، محبت و ایثار میبینم ، حالات روانی مذهبی خواصی دارد که آن خواص با هیچ حالت از حالات بشر تطبیق نمیکند .
میگوید بهمان دلیل که یک سلسله غرایز مادی ما را با این دنیا پیوند میدهد ، غرایز معنوی هم ما را با دنیای دیگر پیوند میدهد .
گاهی میگوید این فلسفههائی که بشر بوجود آورده ، یعنی فلسفههای ماورای طبیعی بمنزله ترجمه هائیست که انسان از زبان دیگری انجام داده باشد ، یعنی اینهائی را که بشر خیال میکند در مسائل ماورای طبیعت با فکر و عقل خود بدان رسیده اینها در واقع ندای دل خود اوست .
قلب او و دل او با زبان دیگری انجام داده باشد ، یعنی اینهائی را که بشر خیال میکند در مسائل ماورای طبیعت با فکر و عقل خود بدان رسیده اینها در واقع ندای دل خوداوست .
قلب او و دل او با زبان دیگری ، با نور دیگری ، با روشنائی دیگری آنها را دریافته و بعد با زبان عقل به آنها شکل فلسفی داده است نظر اینشتاین در مورد منشأ دین این دانشمند مدعی است که احساسات موجد مذهب متفاوت است ، علت گرایش بمذهب را در همه طبقات نمیتوان یکسان دانست .او میگوید : برای یک انسان ابتدائی ، ترس : ترس از مرگ ، ترس از گرسنگی ، ترس از جانور وحشی ، ترس از مرض ، ایجاد کننده زمینه مذهبی است .
فکر محدود و عدم رشد عقل انسان بدوی برای خود موجودات کم و بیش شبیهی میسازد ، این موجودات را با دست و فکر خود میسازد و بعد از این آفریدن باین فکر میافتد که چگونه از خشم آنها جلو بگیرد ، چطور بر سر لطفشان بیاورد .
اینگونه مذهب را مذهب ترس باید نامید و خدائی که در این مذهب پرستیده میشود خدای واقعی نیست منجر به نوعی بت پرستی میشود " .
میگوید : " خصیصه اجتماعی بشر نیز یکی از تبلورات مذهب است .
یک فرد میبیند پدر و مادر ، خویشان و رهبران و بزرگان میمیرند یک یک اطراف او را خالی میگذارند ، پس آرزوی هدایت شدن ، دوست داشتن ، محبوب بودن و اتکاء و امید داشتن بکسی ، زمینه قبول عقیده بخدا را در او ایجاد میکند " .
به عقیده اینشتاین خدائی که ناشی از این احتیاج است نیز خدای واقعی نیست ، صفاتی که برای او فرض میشود همه صفات انسانی است ، کتاب مذهبی یهودیان و همچنین انجیل این چنین خدائی را معرفی میکنند ، این مذهب نسبت بمذاهب ترس یک درجه تکامل یافته است .
آنگاه چنین میگوید : ولی فراموش نشود که در این بین عده قلیلی از افراد و اجتماعات یافت میشوند که یک معنی واقعی از وجود خدا را ورای این اوهام دریافتهاند که واقعا دارای خصائص و مشخصات بسیار عالی و تفکرات عمیق و معقول بوده بهیچ وجه قابل قیاس با آن عمومیت عقیده نیستند " .
مقصودش اینست که گمان نرود در میان اجتماعاتی که آن دو نوع مذهب وجود داشته و دارد همه افراد فکرشان در باره خدا سطحی است ، افرادی هم در همان جماعات یافت میشوند که خدا را آنچنان که شایسته قدس و جلال او هست در نظر میاورند و پرستش مینمایند .
آنگاه چنین میگوید : " یک عقیده و مذهب ثالث بدون استثناء در ذهن همه وجود دارد ، گرچه با شکل خالص و یکدست در هیچ کدام یافت نمیشود .
من آن را " احساس مذهبی آفرینش یا وجود " مینامم .بسیار مشکل است که این احساس را برای کسی که کاملا فاقد آن است توضیح دهم ، بخصوص که در اینجا دیگر بحثی از آن خدا که به اشکال مختلفه تظاهر میکند نیست .
در این مذهب ، فرد بکوچکی آمال و هدفهای بشر و عظمت و جلالی که در ماورای امور و پدیده ها در طبیعت و افکار تظاهر مینماید پی میبرد .
او وجود خود را یک نوع زندان میپندارد ، چنانکه میخواهد از قفس تن پرواز کند و تمام هستی را یکباره بعنوان حقیقت واحد در یابد .
" .
مطابق این بیان در انسان و حداقل در افراد رشد یافته انسانها چنین احساسی وجود دارد که میخواهد از وجود محدود خود خارج شود و خود را بقلب هستی رساند .
در انسان میلی وجود دارد که آرام نمیگیرد مگر آنکه خود را با خدا و منبع هستی متصل ببیند .
این همان است که قرآن کریم فرموده است :« الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله 0 الا بذکر الله تطمئن القلوب، رعد 28 »تنها با یاد خدا و جای گرفتن خدا در قلب است که دل آدمی آرامش خویش را باز مییابد منشأ دین از نظر قرآن یک وقت ما دین را به عنوان آنچه از ناحیه پیغمبران بر مردم عرضه میشود نگاه میکنیم ، این معلوم است که منشأش وحی است .
ولی آیا همین وحی که معارفی را به عنوان معارف دین عرضه میدارد و اخلاق و تربیتی را عرضه میدارد و قانون و مقرراتی را عرضه میدارد و در مجموع ، همین وحی که یک راهی را برای فکر و برای عمل انسان عرضه میدارد ، آیا یک مبنا و ریشهای هم در انسانها دارد ؟
قطع نظر از تعلیم خاص قرآن این یک امری بر خلاف طبیعت دین نیست که کسی بگوید دین فقط یک چیزی است که خدا به وسیله وحی بر بشر عرضه داشته است ولی بشر قبل از این عرضه شدن یک حالت بی تفاوتی راجع به دین و لا دینی داشته است .
در این صورت مثل بشر میشود مثل یک دیوار ، مثل یک صفحه سفید و مثل یک کاغذ سفید نسبت به خطوطی که روی آن نقش بشود که این کاغذ فقط یک حالت قابلیت و امکان به معنای یک حالت بی تفاوتی در آن هست .
برای این کاغذ امکان این هست که چیزی رویش نوشته بشود یا چیزی رویش نوشته نشود ، یعنی نسبت نوشته شدن و نوشته نشدن با کاغذ علی السویه است ، آنچه که نوشته میشود آیه قرآن باشد یا ضد قرآن ، برای کاغذ علی السویه است .
ممکن است کسی اینجور بگوید که بشر به حسب سرشت خودش صرفا یک حالت امکان و یک حالت بی تفاوتی نسبت به دین دارد ، فقط خدا پیغمبران را مبعوث فرمود و آنها آمدند دین را که بشر یک حالت بی تفاوتی نسبت به آن داشت به او تعلیم دادند .
اگر کسی چنین حرفی بزند نمیتوان گفت منکر ادیان شده .
ولی نظریه دیگر این است که نه ، آنچه که پیغمبران عرضه داشتهاند نه چیزی است که انسان نسبت به آن یک حالت بی تفاوتی و یک حالت تساوی داشته است بلکه یک چیزی است که اقتضای آن در سرشت و ذات انسان هست ، یعنی طلب او ، خواست او و جستجوی او در طبیعت و سرشت انسان هست .
در این صورت حالت پیغمبران حالت باغبانی میشود که گلی یا درختی را پرورش میدهد ، که در خود این درخت یا گل یک استعدادی یعنی یک طلبی برای یک شیء خاص هست .
اگر هسته زردآلو را در زمین میکارد ، اینجور نیست که هسته زردآلو بی تفاوت باشد برای خرما شدن یا زردآلو شدن یا آلبالو شدن ، اختیار با باغبان است که بیاید این را زردآلو بکند یا خرما و یا آلبالو !
در انسان نیز یک فطرتی - به معنای یک تقاضایی - وجود دارد .
بعثت پیغمبران ، پاسخگویی به تقاضایی است که این تقاضا در سرشت بشر وجود دارد .
در واقع آنچه که بشر به حسب سرشت خودش در جستجوی آن بوده است و خواهد بود ، پیغمبران آن را بر او عرضه داشتهاند و عرضه میدارند .
این همان معنی فطرت است .
قرآن راجع به اینکه دین را خدا در نهاد بشر قرار داده اینطور میفرماید : «فأقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التی فطر الناس علیها، روم 30 »توجه خویش را به سوی دین حقگرایانه پایدار و استوار کن .
همانا این فطره الله را که همه مردم را بر آن آفریده ، نگهدار .
این نظریه را برای اولین بار قرآن ابراز داشته است که دین جزو نهاد بشر است و قبل از اسلام چنین تزی در جهان وجود نداشت ، تا قرن هفدهم و هیجدهم و نوزدهم میلادی بشر در این زمینهها هزار گونه فکر میکرد ، در حالیکه اکنون میبینیم کاوشهای روانی هماهنگ با قرآن میگوید : " « فطره الله التی فطر الناس علیها » :همانا این فطره الله را که همه مردم را بر آن آفریده است.
این آیه در کمال صراحت ، دین را " « فطره الله »" برای همه مردم میشناسد .