مقدمه
سقیفهی بنی ساعده محل سرپوشیدهای بود که اقوام بهنگام ضرورت در آن گرد میآمدند.
بهنگام رحلت پیامبر(ص) مهاجران و انصار در سقیفه گرد آمدند تا نسبت به تعیین خلیفه و جانشین محمد(ص) اقدام کنند.
آنها برای این منظور سعدبن عباده پیشوای خزرجبان را در نظر گرفته بودند.
چون ابوبکر از این خبر آگاهی یافت، به همراه عمر بدانجانب رهسپار گشت و در نتیجهی کوشش و تلاش عمر و یاری مهاجران و انصار به خلافت برگزیده شد.
در این نشست پیرامون امارت و فرمانروائی گفتگوی فراوان و مناقشهی بسیار صورت گرفت و نوزده نفر در این باره به احتجاج برخاستند.
مهاجران سبقت و پیشگامی خود را ملاک برتری خویش عنوان کردند و انصار یاریهای بیدریغ خود را معیار صلاحیت خود دانستند.
سررشتهداران ماجرای سقیفه میگفتند اگر پیامبری و خلافت هر دو در یک خاندان قرار گیرد، هاشمیان (بنیهاشم) بر قریش جیره خواهند شد.
این امر در واقع حکایت از آن دارد که چه مهاجران و چه انصار خلافت بنیهاشم را مایهی خشم اعراب میپنداشتند و شاید به منظور حفظ وحدت و اتفاق اعراب بود که خلافت علی(ع) را قربانی کردند.
ابوبکر گفت: پیغمبر فرمود که خلیفه باید از قریش باشد.
جمعیت انبوه حاضران با شنیدن سخنان ابوبکر در مسجد حاضر شده، وی را به خلافت برگزیدند.
بنابه روایتی، ابوبکر بر بالای منبر رفت و پس از سپاسگزاری از مردم، اظهار داشت که حق این بود که علی(ع) به خلافت برگزیده گردد.
ولی مردم این پیشنهاد را نپذیرفته گفتند: رسول خدا ترا صدیق خوانده و علاوه بر آن تو پیر و شیخ قبیلهی قریشی و این مقام حقاً به تو میرسد.
سلمان، اباذر، مقداد، عمار یاسر و گروهی از صحابه نیز خلافت را حق علی(ع) اعلام کردند، ولی اظهارات ایشان مورد عنایت و اعتنا قرار نگرفت.
ابوبکر دو سال و سه ماه خلافت کرد.
در دوران حکمرانی ابوبکر، مسلمانان بر ایران حمله بردند، بخشی از عراق و شام را فتح کردند و فتنهی مسلیمهی کذاب که در یمامه دعوی پیغمبری میکرد، فرونشانده شد.
ابوبکر را یار غار پیامبر میدانند.
او نخستین مردی بود که اسلام را پذیرفت وی همهی دارائی خود را در راه پیشرفت آئین محمد(ص) صرف کرد، دختر خویش عایشه را به همسری پیامبر اسلام درآورد و در سختیها یار و یاور صمیم و با ارادت وی بود.
ابوبکر در ماه جمادیالاخر سال سیزدهم هجرت چشم از جهان فروبست.
علت تشکیل سقیفه
بررسی سرگذشت گروهی که در سقیفه بنیساعده دور هم گرد آمده بودند، به خوبی نشان میدهد که چگونه در آن روز اسرار هویدا گشت و بار دیگر عصبیتهای قومی و عشیرهای و افکار جاهلی از لابلای گفتگوهای یاران پیامبر خود را نشان داد و روشن گردید که هنوز تربیتهای اسلامی در اعماق دل آنان نفوذ نکرده و اسلام جز سرپوشی بر چهره کریه جاهلیت، چیزی نبوده است.
بررسی این واقعه تاریخی به خوبی میرساند که هدف از آن اجتماع، هدف از آن سخنرانیها و پرخاشها، جز منفعتطلبی و سودجویی چیز دیگری نبود و هر فردی کوشش میکرد که لباس خلافت را که باید بر اندام شایستهترین فرد از امت پوشیده شود، بر اندام خود بپوشد.
چیزی که در آن انجمن مطرح نبود، مصالح اسلام و مسلمانان بود و یا جستجوی شایستهترین فرد از امت که با تدبیر خردمندانه و دانش وسیع و روح بزرگ و اخلاق پسندیده خود، بتواند کشتی شکسته اسلام را به ساحل نجات رهبری کند.
مرحوم استاد مظفر در السقیفه مینویسد:
در بحث گذشته دیدیم که خدمت ممتازی که انصار به اسلام کرده بودند به خیالشان انداخته بود که در خلافت یا در زمامداری مسلمین ذیحقند و این حقیقت را ما از زبان نامزد خلافت از طرف انصار (سعدبن عباده) در خطبهای که آن روز ایراد کرد، میفهمیم.
به اضافه اینکه از آن بیم داشتند که امر خلافت در بست در اختیار کسانی قرار گیرد که انصار فرزند و پدر و برادرشان را کشته بودند.
با این اعتقاد که مساله از دست اهلش خارج شده است و همان گونه که گذشت دلیل بر این مطلب اخیر این است که پس از آنکه ناامید شدند، خواستند با علی(ع) بیعت کنند.
ما از مجموعه آنچه گذشت میفهمیم که اینها در این کوشش بیشتر از آنکه مهاجم باشند، مدافع بودند.
حالت دفاعی همیشه از احساس ضعف و ناکامی به وجود میآید و این احساس برای کسانی که بخواهند در زندگی پیروز شوند، بزرگترین درد روحی است زیرا بر اثر آن، تصمیم و اراده ضعیف و سست میگردد و در رای و تدبیر شخصی، اضطراب پیدا میشود و همه این احوال در اجتماع سقیفه در چهره انصار ظاهر و هویدا بود.
شاهد بر این مدعا این است که بین خود انصار انشعاب روی داد و در برابر دشمنانشان عقبنشینی اختیار کردند و حتی بیشتر از اینها پیش از آنکه کسی با آنان به منازعه برخیزد، یعنی پیش از آمدن مهاجرین در اجتماع آنان، حاضر شده بودند که در امر خلافت به طریق شرکت عمل کنند و سخنگوی آنان چنین گفت:
وقتی که با ما منازعه کنند، خواهیم گفت: «یک امیر از ما و یک امیر از شما و هرگز به چیزی کمتر از این حاضر نخواهیم شد» که سعد پس از این سخن گفت: «هذا اول الوهن» یعنی: «این اولین گام شکست است» حقیقت این است که این گفته، اول و آخر شکست آنان بود.
این حالت یعنی اینکه حاضر بودند خلافت را با شرکت دیگران متصدی شوند، حتی بعد از آمدن مهاجرین نیز ادامه یافت و علیرغم تذکر سعد که «این اولین شکست است» باز این کلمه را تکرار کردند.
این گفته در ضمن حاکی از آن است که انصار دارای روحیههایی بزرگ و با گذشت و مردمانی نرمخو بودهاند و این مطلب نیز صدق میکند که اینان پیش از آنکه مهاجم باشند، حالت دفاعی داشتند و خلافت و پیشوایی را برای آن نمیخواستند که مالک مقدرات و شؤون امت گردند، بلکه منظورشان این بود که زیان و صدمه کسانی را که از صدمهشان بیم داشتند، دفع کنند.[1]
ایشان در قسمت اول این بحث مینویسد:
ما در بحث سابق کوشش کردیم متشبث به چیزهایی شویم که سوء نیت را از انصار برطرف کند ولی مطمئنیم که آنچه از طرف انصار گفتیم، چیزی خارج از یک سری وسوسههایی که بالاخره کار شخص را از نقطهنظر دینی تجویز نمیکند، نبود ولی امید ما این است که انصار در کاری که کردهاند، معذور باشند تا ما عده فراوانی از صحابه را گمراه ندانیم.
اما در وسع ما نیست که این کار انصار را فی نفسه صحیح بدانیم، اعم از آنکه سوءنیت داشته یا نداشتهاند، زیرا مادام که فرض کنیم حقیقتی از لحاظ نص راجع به امام وجود داشته بنابراین این گونه خودرایی و پیشدستی که انصار در عقد اجتماع خویش به خرج دادند، نمیتواند چیزی خارج از خیانت به اسلام و تفریط بی مجوز در حقوق مسلمین به شمار آید، آن هم در موقعی که چنین فاجعه بزرگی هوش از اسلام برده و مسلمین هم از شدت مصیبت عقل از سرشان پریده و نمیدانند که از طرف عرب و دشمنان اسلام چه به روزشان خواهد آمد.[2]
نظریه احمد حسین یعقوب
صاحب کتاب «نظریه عداله الصحابه» در دفاع از انصار آنچنان گام جلو نهاده که مساله را به گونهای دیگر بیان میکند.
ایشان مینویسد:
اما راجع به انصار باید گفت که به طور قطع و یقین، همه آنها در سقیفه حاضر نبودند و چنان که به موجب نص شرعی، نخبگان انصار کسانی بودند که در جنگ بدر حضور داشتند گردهمایی انصار در سقیفه بدون حضور آنان امکانپذیر نبود و آن دو فردی که با مهاجرین سه گانه برخورد کردند (عویم بن ساعده و معن بن عدی) از جنگاوران بدر بودند و چنان که هدف از گردهمایی از نظر انصار انتخاب و تعیین خلیفه بوده، حداقل این دو تن بدری که آن موقع خارج از اجتماع عزاداران رسول اکرم(ص) بودند، در آن شرکت میکردند.
علاوه بر این، رسول اکرم (ص) جان به جان آفرین تسلیم نمود، در حالی که در میان خانه مبارک خود آرمیده بود.
آیا پذیرفتنی است که انصار همگی او را رها کرده و آن هنگام ک عترت پاک آن حضرت، مهیای خاکسپاری او در ضریح مقدسش بودند، احدی از آنها برای وداع آن حضرتش نرفته باشد؟
این مطلبی است که قبول آن جز با تقلید کورکورانه ممکن و میسر نیست.
گذشته از اینها بر فرض که انصار همگی به خاطر انتخاب و تعیین خلیفه اجتماع کرده باشند، آنها مسالهدان بودند و به خوبی میدانستند که حضرت محمد(ص) از قریش است و ائمه طاهرین (ع) اصل و نسب قریشی دارند و احکام و ویژگیهای اهل بیت پیامبر(ص) را میشناختند و موقع نصب و معرفی ولی و خلیفه پیامبر(ص) در غدیرخم حضور داشتند.
رسول اکرم(ص) سفارش علی(ع) و اهل بیت خود را به آنها کرده بود و یک بار در اجتماع آنها چنین فرمود: «ای گروه انصار!
آیا راهنمایی نکنم شما را به چیزی که اگر بدان چنگ زنید، هرگز گمراه نخواهید شد؟» همگی گفتند: چرا یا رسول الله!
سپس آن حضرت فرمود: «این علی(ع) است، پس او را دوست بدارید، چنان که مرا دوست میدارید و به او احترام کنید، چنان که به من احترام میکنید به درستی که گفتار من، فرمان خداوند است که جبرئیل به من ابلاغ نموده است.
با این حال، چگونه ممکن است انصار این حدیث شریف را از یاد ببرند، یا همگی آن را به فراموشی بسپارند؟
چطور ممکن است ماجرای نصب و معرفی خلیفه را فراموش کنند؟
در حالی که با شعار «ناروایی فراهم آمدن خلافت و نبوت برای هاشمیان» میانهای نداشتند.
اصلاً آنها از قریش نبودند و لذا کنار زدن آل محمد(ص) برای آنها سود و مصلحتی در برنداشت.
چگونه ممکن است گفته رسول اکرم(ص) را درباره علی(ع) از یاد ببرند که فرمود: «او بعد از من ولی و سرپرست شما است» و او بعد از پیامبر(ص) ولی هر مرد و زن مومنی میباشد…» نادیده گرفتن این نصوص روشن و مسلم چه مصلحتی برای انصار داشت؟
شکی نیست که انصار برای انتخاب خلیفه از میان آنها، اجتماع نکرده بودند و این امری است که قبول آن بسیار دشوار میباشد، زیرا انصار نسبت به خلیفه و ولی خدا معرفت داشتند و در نبود علی(ع) وقتی متوجه شدند که خلافت از دست خارج خواهد شد، یک صدا گفتند: «با غیر علی(ع) بیعت نخواهیم کرد».
و بنا بر نقل دیگر بعضی از انصار این جمله را بر زبان آوردند که اگر این روایت صحیح باشد، برخی از حاضرین میخواستند با غیر آن حضرت بیعت نمایند.با این حال تردید نمیتوان کرد که یکی از این دو روایت، صحیح و انکارناپذیر است.
هنگامی که انصار تسلیم بیعت ابوبکر شدند و فاطمه زهرا(ع) به آنها مراجعه کرد و درخواست یاری و کمک نمود، به آن حضرت گفتند: «ای دختر پیامبر(ص) کار بیعت ما با ابوبکر سپری شده و چنان که همسرت، دست خود را پیش از ابوبکر به سوی ما دراز میکرد، ابوبکر را ترجیح نمیدادیم» و بشیربن سعد همان کسی که خرق اجماع انصار کرد و پیش از همه دست بیعت به ابوبکر داد، با شنیدن استدلال امام علی(ع) رو به آن حضرت کرد و گفت: «اگر انصار سخنان تو را قبل از بیعت با ابوبکر شنیده بودند حتی دو نفر در حقانیت تو اختلاف نمیکردند.» لذا عاقلانه نیست که افرادی با این اندیشه و تفکر، دور هم جمع شوند که در نبود ولی برای پیامبر(ص) جانشین انتخاب کنند.
در صورتی که این ولی را رسول اکرم(ص) در غدیر خم و پیش چشم آنها برایشان انتخاب و معرفی فرموده و آنها خود، بهترین تبریک و تهنیتها را پیشکش کردهاند….
از اینها گذشته «سعدبن عباده» این صحابه جلیل القدر و رئیس قبیله خزرج و مرد قاطعی که هیچ مصلحتی را بالاتر از قبول خلافت ولی و اهل بیت پیامبر(ص) و بزرگان مهاجرین بعد از آن حضرت نمیدانست.
این صحابی جلیلالقدر به اتفاق همه مورخین بیمار و قادر بر حرکت نبود و چنان که توانایی میداشت، از دیدار واپسین رهبر و پیامبر خود صرف نظر نمیکرد و نیز مسلم است که منزل سعد به سقیفه و محل گردهمایی وصل بوده که بنا به نقل ابن قتیبه، او را به راحتی به منزلش بردهاند.
احتمالاً این گروه از انصار به عیادت او آمده خبر رحلت رسول اکرم(ص) را به وی دادهاند و بعید به نظر نمیرسد که گفتگوی تندی میان این عده بر سر خلافت و شرایط و احوال دوره بعد از پیامبر(ص) نیز در گرفته باشد.
احمد حسین یعقوب پس از بیان چگونگی ورود مهاجرین سهگانه به گردهمایی و چگونگی بیعت گرفتن برای ابوبکر در چند صفحه بعد مینویسد: حقیقت این است که داستان گردهمایی سقیفه، زیر نظر طرفداران عمر و ابوبکر ساخته و پرداخته شده است.
آن هم به گونهای که حساسیت حکام و زمامداران را برنیانگیزد و چهره طرفداران این ماجرا و کسانی که مهاجرین سهگانه را به مثابه قهرمان این داستان تاریخی، تلقی میکنند مخدوش نسازند.
صاحب تاریخ سیاسی اسلام در بررسی علل تشکیل سقیفه دو نکته دیگر را در دفاع از انصار بیان میکند: یکی اینکه گویا پیامبر(ص) نیز به انصار گفته بود که بعد از او صدماتی به آنها خواهند زد و آنها که باید صبور باشند.
لذا آنها بدون اینکه تامل کافی درباره واقعیت امر کرده و ابتدا از علی(ع) حمایت کنند، نابخردانه دست به تشکیل سقیفه زده و تصمیم گرفتند تا سعدبن عباده رئیس قبیله خزرج را به ریاست برگزینند.
دیگر اینکه اگرچه انصار در سقیفه ذکری از علی(ع) کرده و یک نفر از آنها گفته بود که اگر علی(ع) بود دو نفر بر او اختلاف نمیکردند.
اما احتمالاً گمان کردهاند که علی(ع) از گرفتن خلافت منصرف شده، چون به سقیفه نیامده است.
لذا این کلمات کمتر مورد توجه قرار گرفته و با توجه به بحرانهای موجود مسائل دیگر برای آنها در درجه اول از اهمیت بوده است.
وی در ادامه میافزاید: نظر قریش نسبت به علی(ع) بسیار بدبینانه بود.
در ابتدا چنانچه حدیدی نیز متذکر شده، قریش او را قاتل عزیزان خود میدانستند!
این خونها اگرچه درکنار محمد(ص) و با انگیزه دینی ریخته شده بود، اما در هر حال از شمشیر علی (ع) چکیده بود.
اضافه بر آن محبوبیتی که علی(ع) نزد پیامبر(ص) داشت، برای دیگران آزردگی و حسادت به وجود آورده بود.
خلافت ابی بکر آفتاب عمر رسول گرامی غروب نمود و مسلمانان را در سوک خود فرو برد.
بزرگترین مسئلهای که مسلمانان، پس از درگذشت پیامبر گرامی، با آن روبرو بودند مسئله رهبری امت بود.
مواجه شدن با چنین مسئلهای بدان علت بود که امت اسلامی در هیچ زمانی بینیاز از رهبر نبوده و وجود امام و خلیفهای برای هدایت آنان ضروری است.
از نظر شیعه وجود رهبری در زمان خود رسول گرامی حل شد و جانشین او در یک اجتماع باشکوه در غدیر خم تعیین گردید ولی از نظر برادران اهل سنت مسئله به گونهای دیگر است و باید گره به دست خود مسلمانان گشوده شود؛ اکنون ببینیم این مشکل چگونه گشوده شد؟
هنوز جسد مطهر پیامبر در گوشه اطاق قرار داشت که گروهی از مسلمانان مدینه از فوت او آگاه شده و گرداگرد مسجد و خانه او جمع شدند.
آنان همگی مرگ پیامبر را باور نموده و اندیشهای جز انجام دادن مراسم غسل و تدفین او نداشتند.
در این میان «عمربن خطاب» از میان جمعیتی که در مسجد نشسته بودند برخاست و گفت: «به خدا قسم پیامبر خدا نمرده است بلکه همچون حضرت موسی از نظر ما غایب شده و باز میگردد» سپس عمر و مغیره اجازه گرفتند که وارد حجره پیامبر شوند و در این مورد تحقیق بیشتری کنند.
در حجره دو نفر پارچه را از چهره پیامبر عقب زدند.
عمر گفت: «او نمرده بلکه از هوش رفته است» ولی مغیره گفت: «قطعاً در گذشته است.» عمر همچنان بر زنده بودن پیامبر پافشاری میکرد تا ابوبکر وارد شد.
وی رو به حاضران کرد و گفت: «هرکس محمد را میپرستد محمد مرده است و هرکس خدای محمد را میپرستد او زنده است.» آنگاه این دو آیه را خواند: تو میمیری و آنان نیز میمیرند.
محمد رسولی است که پیش از او پیامبرانی آمدهاند اگر او بمیرد یا کشته شود به عصرهای پیشین باز میگردید؟
هرکس برگردد بر خدا ضرر نمیزند و خدا سپاسگزاران را پاداش میدهد.
در این جا اختلاف بر سر فوت پیامبر برطرف شد.
همگان در انتظار مراسم تدفین پیامبر بودند که ناگهان دو نفر از انصار خود را به مجمع رساندند و رو به ابیبکر کردند و گفتند که نطفه فتنه در حال انعقاد است و انصار در سقیفه بنی ساعده گرد آمدهاند و میخواهند با سعدبن عباده بیعت کنند.
ابیبکر و عمر و ابوعبیده از جای خود برخاستند و به سرعت خود را به سقیفه رساندند.
آنان هنگامی رسیدند که سعدبن عباده در مجمعی از انصار سخن میگفت.
وی ضمن تشریح خدمات انصار چنین گفت: «ای گروه انصار شما پیش از دیگران به آئین اسلام گرویدید از این جهت برای شما فضیلتی است که برای دیگران نیست.
پیامبر اسلام متجاوز از ده سال قوم خود را به خداپرستی و مبارزه با شرک دعوت نمود، جز جمعیت کمی از آنان کسی به او ایمان نیاورد ولی هنگامی که پیامبر با شما سخن گفت شما به او ایمان آوردید و دفاع از او را برعهده گرفتید، و برای گسترش اسلام و مبارزه با دشمنان جهاد نمودید و در تمام دورهها سنگینی کار بر دوش شما بود و روی زمین را شمشیرهای شما رنگین کرد و عرب سرکش در پرتو قدرت شما گردن نهاد تا آنجا که رسول خدا از میان رفت و از همه شما ناراضی بود، هر چه زودتر زمام کار را به دست بگیرید که جز شما کسی لیاقت این کار را ندارد.
در این موقع ابوبکر برخاست و چنین گفت: «خداوند محمد را برای پیامبری به سوی مردم اعزام نمود تا خدا را بپرستند و شریک و انبازی برای او قرار ندهند.
برای عرب ترک آئین شرک و بت پرستی سنگین و گران بود، گروهی از مهاجران به تصدیق و ایمان و یاری او در لحظات سخت بر دیگران سبقت گرفتند و از کمی جمعیت نهراسیدند، آنان نخستین کسانی بودند که به او ایمان آوردند و خدا را پرستش نمودند.
آنها خویشاوندان پیامبرند و به زمامداری و جانشینی شایستهتر میباشند.» سپس به فضیلت و موقعیت و سوابق انصار ر اسلام اشاره کرد و گفت: «اگر از گروه مهاجرین که در هجرت پیشقدم بودهاند بگذریم هیچ کس به مقام و موقعیت شما نمیرسد.
بنابراین چه بهتر ریاست و خلافت را مهاجرین به دست بگیرند و وزارت و مشاوره را به شما واگذار کنند و هیچ کاری را بدون تصویب شما انجام ندهند.
هرگاه خلافت و زمامداری را قبیله خزرج به دست بگیرند اوسیان از آنها کمتر نیستند و اگر به اوسیان واگذار شود خزرجیان از آنها دست کم ندارند.
گذشته از این، میان این دو قبیله خونهائی ریخته و افرادی کشته شده و زخمهائی غیرقابل جبران پدید آمده است که هرگز فراموش نمیشوند.
هرگاه یک نفر از شما، خود را برای خلافت آماده کند بسان این است که او خود را در میان کام شیر افکنده باشد و سرانجام میان دو فک مهاجر و انصار خرد شود.
آنگاه حباب بن منذر از جانب انصار و عمر و ابوعبیده از جانب مهاجر سخن گفتند و هرکدام در دعوت به تعیین زمامدار و جانشین از گروه مهاجر و انصار دلایلی را یاد کردند.
در این میان آنچه که مایه سنگینی کفه مهاجر شد این بود که شخصیتی از انصار به نام بشیربن سعد که پسر عمومی سعدبن عباده و از تمایل اوس و خزرج به گزینش او سخت ناراحت بود، سکوت مجلس را شکست و برخلاف توقع گفت پیامبر از قریش است، خویشاوندان پیامبر برای زمامداری از ما شایستهترند چه بهتر کار خلافت را به خود آنان واگذار نمائیم و مخالفت نکنیم.
جبهه انصار با مخالفت شخصیتی مانند بشیر وحدت کلمه را از دست داد.
در این موقع ابیبکر رو به مردم کرد و گفت مردم!
به نظر من عمر و ابوعبیده برای خلافت شایستگی دارند.
با هرکدام میخواهید بیعت کنید.
ولی هر دو نفر برخاستند و به ابیبکر گفتند: «تو از ما شایستهتری تو همسفر رسول خدا در غار ثور میباشی، چه کسی میتواند در این امر بر تو سبقت بگیرد، آنگاه هر دو نفر جلو رفتند، دست ابیبکر را به عنوان بیعت فشردند و از انصار بشیربن سعد که وحدت کلمه را بهم زد، دست ابوبکر را نیز برای بیعت فشرد.
مخالفت شخصیتی از خزرجیان، به قبیله اوس که از لحظه نخست با پیشوائی سعدبن عباده خزرجی موافق نبودند جرئت مخالفت بخشید.
رئیس آنها رو به افراد خود کرد و گفت: «هرگاه خزرجیان گوی خلافت را بربایند و زمام امور را به دست بگیرند یک نوع فضیلت و برتری پیدا میکنند، هر چه زودتر برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید».
سپس خود او برخاست و با او بیعت کرد واوسیان نیز همگی از او پیروی کردند و بیعت نمودند.
به این ترتیب ابوبکر به بیعت دو نفر از مهاجران و بیعت رئیس اوسیان و به دنبال آن پیروان او اکتفا کرد و سقیفه را ترک گفت و به سوی مسجد آمد، ولی رئیس خزرجیان و پیروان او یادآور شدند که ما جز با علی با کسی دیگر بیعت نمیکنیم.
ابی بکر وقتی زمام خلافت را به دست گرفت که گروهی از طوایف راه ارتداد را پیش گرفته بودند و گروهی دیگر از پرداخت زکات خودداری میکردند.
مسیلمه کذاب نیز دریمامه دعوی نبوت مینمود و سپاه اسامه در اجرای فرمان رسول خدا در حال حرکت بودند.
وی در دوران حکومت خود با طوائف مرتد نبرد کرد، کسانی را که از پرداخت زکات خودداری میکردند رام ساخت، سپاهی را برای سرکوبی مسیلمه گسیل داشت و جیش اسامه را برای نبرد با رومیان تنفیذ کرد.
او در شب سه شنبه بیست و دوم جمادیالاخر در سال سیزدهم هجرت در سن شصت و سه سالگی درگذشت.
ابی بکر عتیق بن عثمان که اسم اصلی ابوبکر ابن ابی قحافه است از طایفه «بنی تیم» بن مره بن مکعب از جمله طوائف قریش است.
چنانچه از گفتار ابوسفیان در هنگام به خلافت رسیدن ابوبکر استفاده میشود این طائفه در جاهلیت در پائینترین رتبه در میان طوائف قریش داده داشته است ابوسفیان گفت: ما بال هذا الامر فی اقل قریش قله و اذلها ذله.
او از نظر سنی چند سال کوچکتر از رسول الله (ص) بوده و چنانچه گفته شده در جاهلیت مشغول به تجارت بوده است.
اما در این مطلب بعضی از محققین تردید کردهاند چنانکه شیردوشی او در دوران مدینه نیز تا حدی حاکی از عدم تجارت او در جاهلیت است.
در بحثی که در حضور رسول خدا(ص) میان ابیبکر و شخصی بنام «ذنفل» روی داد چنین معلوم شد که «بنی تیم» از پائینترین رتبه در دوران جاهلیت در میان قریش برخوردار بوده است.
در یک روایت دیگری که ابن ابی الحدید گزارش کرده چنین استفاده میشود که خود ابی بکر نیز در جاهلیت مرد مشهور و با شخصیتی نبوده است: وقتی ابیبکر به قیس بن عاصم میگوید که چرا دختران خود را زنده به گور میکند او پاسخ میدهد که: میخواهم تا فرزندی چون تو نزایند بنابراین آنچه از «شهرت» او در میان عرب به او نسبت داده شده معلوم نیست صحیح باشد.
او از جمله کسانی است که گفته شد جزو مسلمانان اولیه میباشد اما چنانچه ثابت شده اسلام او پس از دوران خفا بوده است.
ابی بکر در ماجرای هجرت به همراهی رسول خدا(ص) از مکه به مدینه آمد و در مدت 10 سال، همچون افراد دیگر در جنگها و غزوات شرکت داشت و باز چنانچه گفته شده و وانمود گشته که نزد پیامبر (ص) اهمیتی برتر داشته صحیح بنظر نمیرسد، چنانچه گفته شده او در موارد مختلفی تحت فرماندهی دیگران همچون عمروبن عاص بکار مشغول بود و هیچگاه تاریخ از او شجاعت و دلاوری خاصی بیادگار ندارد.
ازدواج رسول الله(ص) با عایشه روابط ابوبکر را با پیامبر(ص) گسترش داد، از این رو کسانی که از دور تماشاگر خانه رسول الله(ص) بودند گمان کردند که روابطش با پیامبر(ص) گسترده است.
با استفاده از همین حیثیت و البته بکارگیری شیوههای دیگر که قبلاً توضیح داده شده و با تلاشهای گسترده عمر به خلافت رسید.
بیعت با ابوبکر چند روز پیش از رحلت پیامبر(ص) بوده است.
ابوبکر پس از دو سال و اندی که از خلافتش بگذشت در سال 13 هجری از دنیا رفت.
علی علیه السلام در دوران خلافت 25 ساله پس از پیامبر(ص) بررسی وضعیت امام در این دوران یکی از مسائلی است که باید بدقت مورد ارزیابی قرار گرفته و کیفیت زندگانی سیاسی ـ اجتماعی امام همراه با برخوردهای او توضیح داده شود.
ما در این قسمت ابتدا از برخورد دستگاه خلافت با امام صحبت میکنیم و بعد از آن حرکات امام را در قبال موضع حکومت، از میان کلمات حضرت و نیز نوشتههای مورخین ذکر خواهیم نمود.
الف: خلفاء و علی (ع) به نظر میرسد شیوه خلفا در برخورد با علی(ع) از همان روزهای اول در جهت تضعیف موقعیتی که امیرالمومنین در دوران حیات رسول الله (ص) داشته، بوده است.
ما در محل دیگری این نکته را که عدهای از همان دوران نسبت به موقعیت او و همسرش فاطمه(ع) حسادت داشتند سخن گفتیم و طبیعی بود که این حسادت پس از پیامبر(ص) به دشمنی با علی(ع) و بخصوص پس از به خلافت رسیدن دیگران به تضعیف موقعیت او تبدیل شود.
کما اینکه خود عمر میگفت: جلوگیری مردم از خلافت علی جز به قصد کوچک کردن او نبوده است؟
و خود امام فرمود: «اللهم انی استعدیک علی قریش فانهم قطعوا رحمی… و صغروا عظیم منزلتی» خدایا من از تو در انتقامگیری از قریش کمک میخواهم آنها با من قطع رابطه کرده… و منزلت والای من را خرد کردند.
و باز در خطبه دیگری امام تصریح میفرماید که: فرزند ابی قحافه در حالی لباس خلافت را به تن کرد که موقعیت والای من را میدانست… و بعد از آن امام میفرماید: آنها جریان را گونهای گونهای ترتیب دادند که من را درمیان جمعی قرار داده که گمان کردند من یکی از آنها هستم؟؟
و بعد فرمودند: «فیالله وللشوری، متی اعتراض الریب فی مع الاول منهم، حتی صرت اقرن الی هذه النطائر» واضح است که امام در جهت بیان سیاست خلفاست سیاستی که در جهت کوچک نمودن او و هم تراز کردن او با افرادی است که در مقایسه با او بسیار موقعیت پائینی را دارا بودهاند.
مورخین نقل کردهاند که خلیفه دوم وقتی در مورد امر خلافت پس از خود، تصمیمگیری میکرد شش نفر را که برگزید او به هر کدام نسبتی داده و با ذکر این نسبتها قصد داشت لیاقت آنها را برای خلافت در وهله اول کوچک جلوه دهد، در این میان به علی(ع) چنین نسبت داد که: «فیه دعابه» او فردی شوخ است، چنانچه بعدها عمروبن العاص نیز با الهام از همین نسبت در مورد علی(ع) گفت فیه تلعابه، این نوع برخورد با امیرالمومنین هیچ وجهی جز تضعیف شخصیت امام نداشته و همان گونه که امام خود این نسبت را انکار فرموده، اساساً این خصلت هیچ ارتباطی با شخصیت امام نیز نداشته است.
این نوع موضعگیری برای آن جهت است که شخصیت امام در اطراف و اکناف مجهول مانده و هیچ آیندهای برای او نماند جندب بن عبدالله نقل میکند هنگامی که به عراق رفتم (بعد از بیعت با عثمان) در آنجا از فضائل علی(ع) نقل میکردم بهترین چیزی که در مقابل میشنیدم اینکه این حرفها را کنار گذار، به چیزی بپرداز که برای تو نفعی داشته باشد؟
به او میگفتم اینها از چیزهایی است که به هر دوی ما نفع میدهد اما طرف بلند شده و میرفت ابن ابی الحدید در بیان اینکه موقعیت طلحه و زبیر بهتر از علی(ع) بود میگوید: «لان علیاً دحضه الاولان واسقطاه و کسرا ناموسه بین الناس فصار نسیاً و مات الاکثر ممن یعرف خصایصه التی کانت فی ایام النبوه و فضله و نشاء قوم لایعرفونه ولا یرونه الا رجلاً من عرض المسلمین ولم یبق له مما یمت به الا انه ابن عم الرسول و زوج ابنته وابوسبطیه ونسی ماوراء ذلک کله واتفق له من بغض قریش وانحرافها ما لم یتفق لاحد» «زیرا دو نفر اول!
علی را پائین آورده وعظمت او را از بین برده حرمت او را شکستند بطوری که میان مردم فراموش شد بعدها اکثر کسانی که خصائص او را در زمان پیامبر(ص) میشناختند مردند و کسانی آمدند که او را جز به عنوان یکی از مسلمین عادی نمیشناختند نهایت چیزی که از افتخارات او وجود داشت اینکه پسر عم رسول الله، شوهر دختر او و پدر نواده اوست غیر از اینها همه چیز فراموش شد و از سوی قریش کینهای علیه او صورت گرفت که نسبت به هیچکس وجود نداشت.» او در مورد دیگری که سخن درباره صفین بوده و درباره این نکته است که عدهای عمار را علامت حق گرفتهاند نه علی(ع) را، میگوید: و این مطلب شما را راهنمائی به این نکته میکند که تمام قریش از ابتدا در جهت فراموشی یاد علی(ع) و پوشاندن فضائل او بودند، تلاش آنها در پرده پوشی برخصائص او بود تا فضل و مرتبه او در قلوب همگی مردم بجز اندکی محو شد.
خود امام در پاسخ به سوال کسی که پرسیده بود که: اگر خود رسول خدا(ص) فرزند پسری میداشت چه میشد… اما با متهم کردن قریش به «اسلام آوردن مصلحتی» برای کسب خلافت، به تشریح اوضاع پس از پیامبر(ص) پرداختند آنگاه فرمود: فتاکد عندالناس نباهه قوم و خمول الاخرین فکنا نحن ممن خمل ذکره و خبت ناره وانقطع صوته وصیته حتی اکل الدهر علینا و شرب و مضت السنون والاحقاب بما فیها و مات کثیر ممن یعرف و نشا کثیر ممن لایعرف با تبلیغات دیگران عدهای نزد مردم مشهور شده و دیگران به فراموشی سپرده شدند ما از کسانی بودیم که فراموش شده و آتشمان خاموش شد شهرت و صدایمان محو گردید، سالها بهمین منوال گذشت بطوری که اکثر افراد شناخته شده مرده و کسانی که اصلاً شناخته شده نبودند بوجود آمدند.
در همین حال ملاحظه میکنیم که موقعیت علی را بجائی رساندهاند که عثمان به او میگوید: ای علی(ع) تو از مروان بن حکم نزد من بهتر نیستی و باز خود امام میفرماید: من از بعد از رحلت پیامبر(ص) همیشه مظلوم بودهام، و باز میبینیم که آنقدر چهره علی(ع) نزد مردم مخدوش شده که او را متهم به دروغگوئی میکنند و لذاست که امام باقر(ع) وقتی میفرماید که بین تمام هواداران امام در عراق کمتر از 50 نفر معرفت حقیقی نسبت به او داشتند براحتی میتوان باور کرد.
ولذاست که امام مجبور است تا خود را معرفی کند (همان گونه که بعدها نیز ملاحظه میکنید حضرت سجاد(ع) تازه باید در شام خود را معرفی کند) او نقش خود را در پیشرفت اسلام در زمان پیامبر(ص) بیان کرده و با فضائل مختلف خود را همچون حدیث منزلت، حدیث غدیر، حدیث اخوت خود با پیامبر(ص)، داستان خبیر، حدیث سد ابواب و… بیان میکرد.
شیخ مفید نیز در عبارتی به همین سیاست که در جهت کوچک کردن علی(ع) و انکار فضائل او بوده اشاره کرده است.
همان گونه که خواهید دید علی (ع) در این دوران به گونهای موضعگیری کرد که برای آیندگان عدم رضایت او نسبت به بسیاری از سیاستهای خلفا هویدا گردید اما در همین اوضاع وقتی که مخالفینی چون سعدبن عباده کشته میشوند چرا که مخالفت صریح با خلافت کردهاند باید کوشش میکرد تا مبادا در این اوضاع جنها همان گونه که سعد را کشتند او را نیز بکشند لذاست که امام در بسیاری از موارد کوتاه میآمد و خود را از حوادث کنار مینهاد ابی ابی الحدید راجع به این مسئله از استاد خود میپرسد که چگونه علی(ع) در مدت 25 سال توانسته است جان سالم بدر ببرد، استاد گفت: اگر نبود که او بینی خود را بر خاک مالیده و صورت خود را بر خاک نهاد، کشته میگردید.
اما او خود را از حضور بازداشت و مشغول عبادت شده در قرآن نظر میکرد، او از موضع اول خود (در حیات پیامبر) دست برداشته، شمشیر را به فراموشی سپرد،… او خود را سیاح زمین و راهب در کوهها نشان داد و حتی خلفا را اطاعت میکرد… آنها نیز او را رها کرده و درباره او سکوت کردند… و انگیزهای نداشتند تا او را بکشند و اگر غیر از این بود کشته میشد.