عبید زاکانی از شعرا و نویسندگان فارسیزبان قرن هشتم هجری قمری است.
عبیدالله ملقب به نظامالدین از صاحبان صدور خاندان زاکان قزوین است و اشعار خوب دارد و رسائل بی نظیر.
عباس اقبال در مقدمه دیوان عبید مینویسد:
از شرح حال و وقایع زندگانی عبید زاکانی بدبختانه اطلاع مفصل و مشبعی در دست نیست. اطلاعات ما در این باب منحصر است به معلوماتی که حمدالله مستوفی معاصر عبید و پس از او دولتشاه سمرقندی در تذکره خود، تألیف شده در قرن ۸۹۲ ه.ق.، در ضمن شرحی مخلوط به افسانه در باب او به دست داده و مؤلف ریاض العلماء در باب بعضی از تألیفات او ذکر کردهاست. معلومات دیگری نیز از اشعار و مؤلفات عبید به دست میآید. از مختصری که مؤلف تاریخ گزیده راجع به عبید نوشتهاست مطالب زیر استنباط میشود: ۱. اینکه او از جمله صدور وزرا بوده، ولی در هیچ منبعی به آن اشاره نشدهاست. ۲. نام شخص شاعر نظام الدین بودهاست، در صورتی که در ابتدای غالب نسخ کلیات و در مقدمههایی که بر آن نوشتهاند وی را نجم الدین عبید زاکانی یاد کردهاند. ۳. نام شخصی شاعر عبیدالله و عبید تخلص شعری او است. خود او نیز در تخلص یکی از غزلهای خود میگوید: گر کنی با دگران جور و جفا با عبیدالله زاکانی مکن ۴. عبید در هنگام تألیف تاریخ گزیده که قریب چهل سال پیش از مرگ اوست به اشعار خوب و رسائل بی نظیر خود شهرت داشتهاست. در تذگره دولتشاه سمرقندی چند حکایت راجع به عبید و مشاعرات او با جهان خاتون شاعره و سلمان ساوجی و ذکر تألیفی از او به نام شاه شیخ ابواسحاق در علم معانی و بیان و غیره هست. وفات عبید زاکانی را تقی الدین کاشی در تذکره خود سال ۷۷۲ دانسته و صادق اصفهانی در کتاب شاهد صادق آن را ذیل وقایع سال ۷۷۱ آوردهاست. امر مسلم این که عبید تا اواخر سال ۷۶۸ ه.ق. هنوز حیات داشتهاست.... و به نحو قطع و یقین وفات او بین سنوات ۷۶۸ و ۷۶۹ و ۷۷۲ رخ دادهاست. عبید در تألیفات خود از چندین تن از پادشاهان و معاصرین خود مانند خواجه علاءالدین محمد، شاه شیخ ابوالحسن اینجو، رکن الدین عبدالملک وزیر سلطان اویس و شاه شجاع مظفری را یاد کردهاست. وی از نوابغ بزرگان است. میتوان او را تا یک اندازه شبیه به نویسنده بزرگ فرانسوی ولتر دانست. از تألیفاتی که از او باقی است معلوم است که بیشتر منظور او انتقاد اوضاع زمان به زبان هزل و طیبت بودهاست. مجموع اشعار جدی که از او باقی است و در کلیات به طبع رسیدهاست از ۳۰۰۰ بیت تجاوز نمیکنند.
برگرفته از «http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D8%A8%DB%8C%D8%AF_%D8%B2%D8%A7%DA%A9%D8%A7%D9%86%DB%8C»
عبید زاکانی (ف.۷۷۲ه/۱۳۷۰ م)
عبید زاکانی طنزنویس مشهور ایرانی است که در قرن هشتم هجری/ چهاردهم میلادی همزمان با حافظ در شیراز می زیست. وی از خانواده ای بزرگ و صاحب نام اهل قزوین بود. در جوانی به دربار شاهان و بزرگان روزگار راه یافت و به عنوان شاعری توانا و نویسنده ای استاد و صاحب سبک مشهور شد. شاه شیخ ابواسحاق اینجو، سلطان اویس جلایر و شاه شجاع از آل مظفر از جمله کسانی بودند که عبید زاکانی ایشان را در اشعار خود ستوده و برخی از آثارش را به نام ایشان کرده است.
اما شهرت عبید زاکانی به سبب چند منظومه و رساله کوچک است که در آن ها با طبع ظریف و نکته یاب خویش، اوضاع اجتماعی و نابسامانی های اخلاقی زمان را در لباس طنز و نیشخند به مسخره گرفته. وی در این آثار نشان می دهد که نویسنده ای دانا و آشنا بر بسیاری از ترفندهای بدکاران ظاهر صلاح است. لطیفه های عبید، با نثری بسیار هنرمندانه، در کمترین کلمات بیشترین معنا را می رساند و از چنان عمق و تیزبینی برخوردار است که گاه شنونده و خواننده هوشیار را همزمان به خنده و گریه وامی دارد.
مجموعه آثار طنز عبید زاکانی از یک منظومه به نام موش و گربه و چند رساله کوچک به نام های صدپند و دلگشا و تعریفات و اخلاق الاشراف تجاوز نمی کند. قسمت قابل ملاحظه ای از رساله های او نیز به واسطه زشتی کلام و هزل تند و اشاره به مطالبی که با عفت عمومی تناسب ندارد، معمولا نادیده گرفته می شود و در جمع از آن ها سخن نمی رود. با این همه عبید زاکانی در بین عموم مردم ایران از شهرت بسیار برخوردار است.
زشتی و تندی بخشی از هزلیات او بیشتر نتیجه اوضاع روزگار است. در قرن چهاردهم میلادی بر اثر حمله مغول نظام پیشین اخلاقی و اجتماعی درهم ریخت و کسانی که از آن پس روی کار آمدند بیشتر مردمی فرصت طلب بودند که در اندیشه منافع خود از هیچ ستمی بر فرودستان خودداری نمی کردند. ظاهرسازی و ریاکاری، بخصوص در پوشش دین و مذهب، رواج کامل داشت و غریزه شهوت پرستی و غلامبارگی بر صاحبان زروزورچیره بود.
در چنین احوال که کسی را یارای چون و چرا نبود، بعضی به صراحت و شدت انتقاد می کردند و بعضی دیگر چون عبید زاکانی مسخرگی پیشه ساختند. فضلا و دانشمندانی بزرگ و اندیشه ور با همه بلندی مقام در علم و احترامی که نزد ایلخانان داشتند در حلقه شعبده بازها و معرکه مسخره ها و دلقک ها می نشستند و با آنان به همان شیوه ای رفتار می کردند که با بزرگان و قدرتمندان. آنان به این طریق نه تنها رفتار متکبرانه صاحبان حشمت و جاه را به چیزی نمی گرفتند بلکه با نیشخند و شوخی پلیدی ها و ریاکاری های ایشان را نیز به دیگران می نمودند. عبید زاکانی در هزلیات و طنزهای خود از همین نکته ها سخن می گوید. وی در رساله تعریفات طبقات مردم زمانه را چنین معرفی می کند " العسس: آن که شب راه زند و روز از بازاریان اجرت خواهد؛ البازاری: آن که از خدا نترسد؛ الطبیب: جلاد؛ دارالتعطیل: مدرسه؛ الجاهل: دولتیار؛ القاضی: آن که همه او را نفرین کنند."
رساله صد پند را عبید زاکانی، به تمسخر، در مقابل نوشته های مدعیان اخلاق آورده است که در آن زمان سخن درباره آن را به ابتذال کشیده بودند. گمان می رود که بیشترین طنز عبید در این رساله متوجه خواجه نصیرالدین طوسی مولف اخلاق ناصری است. زیرا در مقدمه می نویسد که این پندها چکیده گفته ها و نوشته های افلاطون، ارسطو و خواجه نصیر است. آنگاه پند می دهد که: " تا توانید سخن حق مگوئید تا بر دل ها گران نشوید و مردم بی سبب از شما نرنجند. مسخرگی و دف زنی و گواهی به دروغ و دین به دنیا فروختن پیشه سازید تا عزیز باشید و از عمر برخوردار گردید."
در رساله اخلاق الاشراف روی سخن با طبقات ممتاز است. عبید زاکانی در این رساله از مرگ مردمی و مردانگی و عزت و شهرت مسخرگی و بی آبرویی در دستگاه حکومتی سخن می گوید و با نثری سنگین و فضل فروشانه از تاریخ نمونه می آورد که: " چنگیز خان که امروز به کوری اعداء در درک اسفل مقتدا و پیشوای مغولان اولین و آخرین است تا هزاران هزار بی گناه را به تیغ بی دریغ از پای درنیاورد، حکومت روی زمین بر او مقرر نگشت و... ابوسعید بیچاره چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانید، در اندک مدتی دولتش سپری شد."
اما منظومه موش و گربه، که مشهورترین اثر عبید زاکانی است، داستان توبه گربه از خوردن موش است. گربه ادعا می کند که از این پس موش ها را نخواهد خورد. موش ها هم با همه زیرکی در مقابل ظاهر آراسته گربه، که به مقدسات قسم خورده، فریب می خورند و هدایا و پیش کش ها برایش می آورند. اما گربه ناگاه حمله می آورد و:
این زمان پنج پنج می گیرد چون شده زاهد و مسلمانا
درباره عبید سخنی رساتر از این گفته استاد غلامحسین یوسفی نیست که: " من در میان ظلمات قرن هشتم هجری، سیمای تابناک عبید زاکانی را می بینم با دو چشم روشن و ژرف بین. وجود او و سعدی و حافظ، در آن روزهای سخت و طاقت گداز، دلیل بارزی است برجوهر لیاقت ملت ایران، ملتی رنج دیده و پرطاقت و زنده و پایدار."
حکایاتی از عبید زاکانی
www.herat.co.uk
صفحه ششم
صفحه پنجم
صفحه چهارم
صفحه سوم
صفحه د وم
صفحه اول
حکا یا ت از عبید زاکانی
حکا یت
عربی را پر سید ند که چونی گفت نه چنانکه خد ای تعالی خواهد و نه چنا نکه شیطان خواهد و نه آ نگونه که خود خواهم گفتند چگو نه گفت زیرا خد ای تعالی خواهد که من عا بد ی با شم و چنان نیم و شیطانم کا فری خواهد و آ ن چنان نیم و خود خو اهم که شاد و صا حب روزی و توانگر باشم و چنا ن نیز نیستم
حکا یت
مرد ی زرد شتی بمرد و قرضی بر عهد ه او بما ند پس مرد ی پسر او را گفت خا نه ات را بفروش و قر ضهای را که به گرد ن پد ر ت بود بپرد از گفت اگر چنا ن کنم پد ر م به بهشت شود گفت نی گفت پس بگذ ار او د ر آ تش باشد و من د ر خانه خود به آرامش
حکایت
مرد ی با خشم خویش نزد حاکم آمد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان باد ی از او بجست پس روی به قفای خود کرده و گفت آیا تو میگوئی یا من بگو ئیم
حکایت
شخصی به مزاری رسید گوری سخت د راز بد ید پر سید این گور کیست گفتند از ان علمد ار رسول است گفت مگر با علمش د ر گور کرد ه اند
حکایت
شخصی دعوای خد ائی می کرد او را پیش خلیفه برد ند او را گفت پارسال یکی اینجا د عوای پیغمبری می کرد او را بکشتند گفت نیک کرد ه اند که او را من نفر ستاد ه بو دم
حکا یت
پد ر حجی د و ماهی بزرگ بد م داد که بفروشد او د ر کوچه ها میگرد انید بر د ر خانه ای رسید زنی خوب صورت او را د ید گفت که یک ماهی به من بد ه تا ترا کو بد هم حجی ما هی بد اد و کو بستد خوشش آمد ما هی د یگر بد اد و د یگر بکرد پس بر د ر خانه نشست گفت قد ری آب می خواهم آن زن کوزه بد و د اد و بخورد و کوزه بر زمین زد و بشکست نا گاه شوهرش را از د ور بد ید د ر گریه افتاد مرد پر سید که چرا گریه می کنی گفت تشنه بود م از این خانه آب خواستم کوزه از د ستم بیفتاد و بشکست د و ماهی د اشتم خاتون به گرو کوزه بر د اشته است و من از ترس پد ر به خانه نم یارم رفت مرد با زن عتاب کرد که کوزه چه قد ر د ارد ماهی ها بگرفت و به حجی د اد تا به سلامت روان شد
حکا یت
مولا نا قطب الد ین به راهی میگذ شت شیخ سعد ی را د ید که شاشه کرد ه و ک د یوار می مالید تا استبراء کند گفت ای شیخ چرا د یوار مرد م سوراخ میکنی گفت قطب ایمن باش که بد ان سختی نیست که تو د ید ه ای
حکا یت
شخصی د ر د هلیز خا نه زن خود را می گا و زن سیلی نرم د ر گردن شوهر میزد درویش سوال کرد زن گفت خیرت باد گفت شما د ر این خانه چیزی می خور ید زن گفت من ک می خورم و شوهرم سلی گفت من رفتم این نعمت بد ین خاند ان ارزانی باد
حکایت
فصادی رگ خاتونی بگشاد خاتون هر چه می پر سید می گفت از پیری خون است چون نیشتر بد و رسید باد ی از وی جد ا شد گفت ای استاد این نیز از پیری خون با شد گفت نه خاتون از فراخی کو باشد
حکا یت
شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست برنجید و گفت ای مردک کوری سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی
حکایت
شخصی را پسر در چاه افتاد گفت جان بابا جائی مرو تا من بروم رسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم
حکایت
موذنی بانگ می گفت و می دوید پرسیدن که چرا می دوی گفت می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خود بشنوم
حکایت
سلطان محمود پیری ضعیف را دید که پشتواره ای خار می کشد بر او رحمش آمد گفت ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا دراز گوش یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی پیر گفت زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند
حکایت
شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوای خدائی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند گفت مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نی از پیغامبر
حکایت
جمعی وردکی به جنگ ملاحده رفته بودند در بزگشتن هریک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند یکی پائی بر چوب می آورد پرسیدند این را کی کشت گفت من گفتند چرا سرش نیاوردی گفت تا من برسیدم سرش برده بودند
حکایت
وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود او را گفتند باژگونه بر اسب بنشسته ای گفت من باژگونه ننشسته ام اسب چپ بوده است
حکایت
زنی و پسرش در صحرا به دست ترکی افتادند هر دو را بکر و برفت مادر از پسر پرسید که اگر ترک را ببینی بشناسی گفت د ر زمان کر رویش از طرف تو بود تو او را زود تر بشناسی
حکایت
شخصی مولانا عضد الدین را گفت اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند گفت چرا نادیده شاید دیده باشند
حکایت
ترک پسری در راهی می رفت و این می خواند مست شبانه بودم و افتاده بی خبر غلامباره ای بشنید و گفت آه آن زمان من بد بخت گردن شکسته کجا بودم
herat.co.uk
www.herat.co.uk
صفحه ششم
صفحه پنجم
صفحه چهارم
صفحه سوم
صفحه د وم
صفحه اول
حکایات عبید زاکانی
حکایت
شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود چوبهای سقف بسیار صدا می کرد به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد پاسخ داد که چوبها ی سقف ذکر خدا می کنند گفت نیک است اما می ترسم که این ذکر منجر به سجده شود
حکایت
واعظی بر سر منبر می گفت هرگاه بند ه ای مست میرد مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد خراسانی در پای منبر بود گفت به خدا آن شرابیست که یک شیشه آن به صد دینار می ارزد
حکایت
غلامباره ای در حمام رفت ترک پسری یک چشم در آنجا بود مرد یکی چشم بر هم نهاد به پسر گفت مرا گفته اند که اگر کسی در کو تو کنند چشمت بینا شود خدا یرا بر خیز و مرا بگا که خدای تعالی چشم من بینا کند ترک باور کرد و برخاست و مردک را ئید او چشم باز کرد و گفت الحمد الله که بینا شدم پس پسر آن را بدید گفت من چشم تو بینا کردم تو نیز چشم من بینا کن غلامباره ترک را از سر ارادت تمام در کار کشید چون در او انداخت گفت ای غر خواهر دور شو که آن چشم دیگرم نیز بیرون خواهد افتاد
حکایت
مولانا قطب الدین در حجره مدرسه یکی را می گا نا گاه شخصی دست بر در حجره نهاد در باز شد مولانا گفت چی می خواهی گفت هیچ جائی می خواستم که دو رکعت نماز بگذارم گفت اینجا جائی است گفت کوری نمی بینی که ما از تنگی جا دو دو بر سر هم رفته ایم
حکایت
شخصی در حالت نزع افتاد وصیت کرد که در شهر کرباس پاره های کهنه و پوشیده طلبند و کفن او سازند گفتند غرض از این چیست گفت تا نکیر منکر بیایند پندارند که من مرده کهنه ام و زحمت من ند هند
حکایت
شخصی ماست خورده بود قدری به ریشش چکیده یکی از او پرسید که چی خورده ای گفت کبوتر بچه گفت راست می گوئی که فضله اش بر در برج پیداست
حکایت
هارون به بهلول گفت دوست ترین مردمان در نزد تو کیست گفت آن که شکمم را سیر سازد گفت من سیر سازم پس مرا دوست خواهی داشت یا نه گفت دوستی نسیه نمی شود
حکایت
زنی از طلحک پر سید که دروازه شیر ینی فروشی کجاست گفت در میآن تنبان خاتون
حکایت
یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیا هست گفت مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است
حکایت
پادشاهی را سه زن بود پارسی و تازی و قبطی شبی در نزد پارسی خفته بود از وی پرسید که چه هنگام است زن پارسی گفت هنگام سحر گفت از کجا می گوئی گفت از بهر آن که بوی گل ریحان برخاسته و مرغان به ترنم در آمد ند شبی دیگر نزد زن تازی بود ازوی همین سوال کرد او جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مهره های گردن بندم سینه ام را سرد می سازد شبی دیگر در نزد قبطی بود از وی پرسید قبطی در جواب گفت که هنگام سحر است از بهر آنکه مرا ریدن گرفته است
حکایت
شخصی در کنار نهری ریسمانی پر گره در دست داشت و به آب فرو می رفت و چون بر می آمد گرهی می گشود وباز به آب فرو میشد گفتند چرا چنین می کنی گفت در زمستان غسلهای جنابتم قضا شده در تابستان ادا می کنم
حکایت
زنی نزد قاضی رفت و گفت شوهرم مرا در جایگاه تنگ نهاده است ومن از آن دلتنگم قاضی گفت سخت نیکو کرده است جایگاه زنان هرچه تنگتر بهتر
حکایت
شخصی امردی به خانه برد و درهمی به دستش نهاد و گفت بخواب تا بر نهم امرد گفت من شنیده ام که تو امردان را می آوری تا بر تو نهند گفت آری عمل با من است و دعوا با ایشان تو نیز بخواب و برو آنچه می خواهی بگوی
حکایت
معلمی زنی بخواست که پسر ش در مکتب او بود زن انکار کرد معلم طفل را سخت بزد که چرا به مادر خود گفتی که معلم بزرگ است پسر شکایت به مادر برد مادر به سبب همان شکیت به زناشوئی راضی شد
حکایت
زنی در مجلس وعظ به پهلوی معشوق خود افتاد واعظ صفت پر جبرائیل می کرد زن در میانه کار گوشه چادر را به زانوی معشوق افکند دست بر او بزد چون برخاسته دید بیخود نعره ای بزد واعظ را خوش آمد و گفت ای عاشقه صادقه پر جبرائیل بر جانت رسید یا بر دلت که چنین آهی عاشقانه از نهادت بیرون آمد گفت من پر جبرائیل نمی دانم که بر دلم رسیدیا به جانم ناگاه بوق اسرافیل به دستم رسید که این آه بی اختیار از من به در آمد
حکایت
قلندری نبض به طبیب داد و پرسید که مرا چی رنجی است گفت تو را رنج گرسنگی است و اورا به هریسه مهمان کرد قلندر چون سیر شد گفت در لنگر ما ده یار دیگر همین رنج دارند
حکایت
طالب علمی را در رمضان بگرفتند و پیش شحنه بردند شحنه گفت هی شراب را بهر چه خوردی گفت از بهر آن که ممتلی بودم
حکایت
مولانا شمس الدین با یکی از مشایخ خراسان کدورتی داشت شیخ ناگاه بمرد نجاری صندوق گوری سخت به تکلیف از بهر او تراشید مردم تحسین نجار میکردند مولانا گفت خوب تراشیده اما سهوی عظیم کرده که دود کش نگذاشته است
حکایت
رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما نمی دهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی
herat.co.uk
www.herat.co.uk
صفحه ششم
صفحه پنجم
صفحه چهارم
صفحه سوم
صفحه د وم
صفحه اول
حکا یا ت از عبید زا کانی
حکا یت
مرد ی را گفتند پسرت را به تو شبا هتی نبا شد گفت اگر همسا یگان باری ما را رها کنند فرزند انما ن را به ما شبا هتی خواهد افتاد ت
حکا یت
یهود ی از نصرانی پر سید موسی بر تر است یا عیسی گفت عیسی مرد گان را زند ه میکرد ولی موسی مرد ی را بد ید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد عیسی د ر گهواره سخن میگفت اما موسی د ر چهل سالگی می گفت خد ایا گره از زبانم بگشای تا سخنم را د ریابند
حکا یت
مرد ی کود کی را د ید که میگر یست و هر چند ما د رش او را نوازش میکرد خاموش نمی شد گفت خاموش شو نه ماد رت را به کار گیرم ما د ر گفت این طفل تا آنچه گوئی نبیند به راست نشمارد و باور نکند
حکا یت
ا بو العینا بر سفره ای بنشست فالود ه ای برایش نهاد ند مگر کمی شیر ین بود گفت این فالود ه را پیش از آنکه به زنبور عسل وحی شود ساخته اند
حکا یت
عر بی را از حال زنش پر سید ند گفت تا زند ه است تازینده است و همچنا ن مار گزند ه است
حکا یت
معا ویه به حلم معروف بود و کسی نتوانسته بود او را خشمگین سازد مرد ی د عوای کرد که او را بر سر خشم آورد نزد ش شد و گفت خواهم مادرت را به زنی به من د هی از آنکه او را ی بزرگ است معاویه گفت پد رم را نیز سبب محبت به او همین بود
حکا یت
پیر زالی با شوی می گفت شرم تد اری که با د یگران زنا می کنی و حال آ نکه ترا د ر خانه چون من زنی حلال و طیب باشد شوی گفت حلا ل اری اما طیب نه
حکا یت
کنیزی را گفتند آیا تو با کره ای گفت خد ا از تقصیرم د ر گذ رد بود م
حکا یت
زن مزبد حا مله بود روزی به روی شوی نگر یست و گفت وای بر من اگر فرزند م به تو ماند مزبد گفت وای بر تو اگر به من نما ند
حکا یت
پسر کی از حمص به بغد اد شد و صنعت را پر سود یا فت ماد رش او را برای مرمت آسیا به حمص خواند پسر بد و نوشت که گرد ش سرین د ر عراق به از چر خش د ستا س به حمص با شد
حکا یت
د ر رمضان نو خطی را گفتند این ما ه کسا د با شد گفت خد ا یهود و نصا ری را پا یند ه د ارد